نام رمان: فاگی نویسنده: Sana.m ژانر: جنایی، تخیلی،ترسناک، عاشقانه ناظر: @MHP خلاصه: شاید نیمهی دیگرِ یک مُرده متحرکم. مُردهای که گیتار میزند با تیغ روی رگانش. طاقتسوز اما، لشکر کشیدهاند دورم دیوهایی نقاب بر چهره.من همسانِ گوهریام که صدفش را گم کرده است. اگر در قلهی کوه سردَت شده صدایم...
forum.romanbook.ir
_____
مقدمه:
بی روح که میشوی،
دگر چیزی برایت مهم نیست.
نه طلوع خورشید و نه غروب آن،
و نه رقص شاپرک ها و نه صدای باد.
قلب من از جنس سنگیست،
که هیچگاه رنگ ضربان را نخواهد دید.!
***
جسم سنگین و پر وزنش را پشت پردهی زبر خردلی پنهان و مستور کرد و زانوهای سست شده و پر لرزشش را در آغوش مچاله کرد. چشمانش را با وهم روی هم میفشرد و پردهی بیگناه را میان پنجههایش محاصره کرده بود و ترس و تشویشش را به نمایش میگذاشت. دنیا همانند جنگلی با درختان و شاخابههایی سوخته برایش صحنهسازی شده بود و برای بار دیگر، صدای مهیب و مشهودی که خوف و رعب در آن همانند اقیانوسی طغیان داشت، آنیل را صدا میزد و پردهی نازک گوش آنیل را نوازشوار لمس میکرد. نغمهای که شنیده میشد، چنگالی را بر گردن میانداخت و خون را به جوش میآورد.
- کجا پنهان شدی، دخترک؟
تنش لرزش خفیفی گرفت. التهاب و آشفتگی در تکتک استخوانهایش نفوذهای درنده بود. لبهای خشکیدهاش را با ترس و لرز روی هم فشرد و کف دستانش را به پارکت چوبی چسباند. روی زانوهایش خم شد و گوشهی پرده را مقداری کنار زد و یک چشمش را نظارهگر فضای وهمآلود اطرافش کرد تا صاحب آن صدای تهدیدآمیز و خوفآور را بشناسد؛ اما در فضای اتاقِنشیمن و آشپزخانهی نقلی که در دید بود جسمی دیده نمیشد. گویی صاحب صدا، یک روح و عفریت بود! مجهولمینبار، نغمهی رعبانگیز آن اجنهی مبهم خراشی را بر قلب آنیل هدیه کرد.
- بیا. بیا و دستهای به خون نشستهی مادرت رو نوازش کن، پانی!
دوباره با شنیدن اسم مادرش، بغض راه گلویش را همانند سدّی محاصره و اجازهی ورود نفس را ممنوع کرد. با اجبار صدایش را در عمق گلوی خشکش خفه کرده بود. میدانست شنیدن صدایش توسط آن اجنه، او را به چالهای مملو از خطر میاندازد. تنها کاری که از دستش ساخته بود، جویدن پوستهی خشک لبها و ناخنهای لاکزده مشکیاش بود. چند مین بعد، صداها و نغمههای فریبانه و خوفانگیز آن روح مبهم و ناآشکار خاتمه یافت. آنیل با تنلرزی شدید و تردیدی که او را در مخمصهای شدید و پیچیده محاصره کرده بود، خودش را از پشت پردهی زبر بیرون انداخت و نفس زندانی شدهاش را بیرون فرستاد. عرقهای پیشانیاش را با آرنجش خشک و تطهیر کرد و روی دو جفت پاهایش ایستاد. از لرزش پاهایش کاسته نشده بود. پنجههایش را در اقیانوس موهای افشانش کشید و امواجی را به وجود آورد. نگاه آشفتهاش را خرج اطرافش کرد. وقتی از نبود آن اجنه اطمینان حاصل کرد، با قدمهایی لنگان و تردیدوار به سمت کمدِ چوبی گوشهی اتاق رفت و در چروکیدهاش را به آرامی باز کرد. کمر لرزانش را خمید و چاقوی تیزی را که مابین لباسهای پاره پنهان شده بود را برداشت و دستهی چوبی آن را با دودلی و هراس در دستش فشرد. آه غلیظ و پر مایهای کشید که صدای رعد و برق رعشه را بر تنش انداخت. با قدمهای لرزان و چاقو بر دست، جسم سرسنگینش را سمت تنها اتاقکِ موجود کشاند. تا قدمش چارچوب در را گذر کرد، دستش را بر روی قلب جریحهدارش گذاشت و شاهد ضربانهای پیدرپیاش شد. ریشهی افکارش پیچیدهتر شده بود و دغدغهی اتفاقهای چند لحظه پیش را داشت. دستهی خونی چاقویی را که با آن یک موجود عجیب و نادر را در اتاقش کشته بود، برای محافظت از خودش بیشتر در دستش فشرد و آن را در جیب بزرگی که پشت جلیقهاش بود گذاشت.