جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حِمیم! با نام [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,268 بازدید, 34 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حِمیم!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1

نام رمان: فاگی
نویسنده: کوثر،سنا:)
ژانر: جنایی، تخیلی،ترسناک، عاشقانه
عضوگپ نظارت: (۱)S.O.W
خلاصه:
گویی نیمه‌ی دیگر یک ناکشته‌ی متحرکم،
بایری که گیتار می‌زند با خنجر در سطح رگانش.
طاقت‌سوز اما، لشکر کشیده‌اند دورم دیو‌هایی نقاب برچهره،
روبند‌هایی که تبسم دروغین هدیه‌ی رُخت کرده است.
خویش همتای صدفی‌ام که گوهرش را گم کرده است،
ولیک افسوس مخور که ز میان امواج خمش دریا،
زورقی مبهم محض رهیدن توست!

فاگی' یک کلمه فرانسوی به معنای مه‌آلود میباشد

Negar_۲۰۲۲۰۷۲۶_۱۸۳۱۰۰.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1

_____

مقدمه:
بی روح که میشوی،
دگر چیزی برایت مهم نیست.
نه طلوع خورشید و نه غروب آن،
و نه رقص شاپرک ها و نه صدای باد.
قلب من از جنس سنگیست،
که هیچگاه رنگ ضربان را نخواهد دید.!

***​

جسم سنگین و پر وزنش را پشت پرده‌ی زبر خردلی پنهان و مستور کرد و زانو‌های سست شده و پر لرزشش را در آغوش مچاله کرد. چشمانش را با وهم روی هم می‌فشرد و پرده‌ی بی‌گناه را میان پنجه‌هایش محاصره کرده بود و ترس و تشویشش را به نمایش می‌گذاشت. دنیا همانند جنگلی با درختان و شاخابه‌هایی سوخته برایش صحنه‌سازی شده بود و برای بار دیگر، صدای مهیب و مشهودی که خوف و رعب در آن همانند اقیانوسی طغیان داشت، آنیل را صدا می‌زد و پرده‌ی نازک گوش آنیل را نوازش‌وار لمس می‌کرد. نغمه‌ای که شنیده می‌شد، چنگالی را بر گردن می‌انداخت و خون را به جوش می‌آورد.
- کجا پنهان شدی، دخترک؟
تنش لرزش خفیفی گرفت. التهاب و آشفتگی در تک‌تک استخوان‌هایش نفوذه‌ای درنده بود. لب‌های خشکیده‌اش را با ترس و لرز روی هم فشرد و کف دستانش را به پارکت چوبی چسباند. روی زانوهایش خم شد و گوشه‌ی پرده را مقداری کنار زد و یک چشمش را نظاره‌گر فضای وهم‌آلود اطرافش کرد تا صاحب آن صدای تهدید‌آمیز و خوف‌آور را بشناسد؛ اما در فضای اتاقِ‌نشیمن و آشپزخانه‌ی نقلی که در دید بود جسمی دیده نمی‌شد. گویی صاحب صدا، یک روح و عفریت بود! مجهولمین‌بار، نغمه‌ی رعب‌انگیز آن اجنه‌ی مبهم خراشی را بر قلب آنیل هدیه کرد.
- بیا. بیا و دست‌های به خون نشسته‌ی مادرت رو نوازش کن، پانی!
دوباره با شنیدن اسم مادرش، بغض راه گلویش را همانند سدّی محاصره و اجازه‌ی ورود نفس را ممنوع کرد. با اجبار صدایش را در عمق گلوی خشکش خفه کرده بود. می‌دانست شنیدن صدایش توسط آن اجنه، او را به چاله‌ای مملو از خطر می‌اندازد. تنها کاری که از دستش ساخته بود، جویدن پوسته‌ی خشک لب‌ها و ناخن‌های لاک‌زده مشکی‌اش بود. چند مین بعد، صداها و نغمه‌های فریبانه و خوف‌انگیز آن روح مبهم و ناآشکار خاتمه یافت. آنیل با تن‌لرزی شدید و تردیدی که او را در مخمصه‌ای شدید و پیچیده محاصره کرده بود، خودش را از پشت پرده‌ی زبر بیرون انداخت و نفس زندانی شده‌اش را بیرون فرستاد. عرق‌های پیشانی‌اش را با آرنجش خشک و تطهیر کرد و روی دو جفت پاهایش ایستاد. از لرزش پاهایش کاسته نشده بود. پنجه‌هایش را در اقیانوس موهای افشانش کشید و امواجی را به وجود آورد. نگاه آشفته‌اش را خرج اطرافش کرد. وقتی از نبود آن اجنه اطمینان حاصل کرد، با قدم‌هایی لنگان و تردیدوار به سمت کمدِ چوبی گوشه‌ی اتاق رفت و در چروکیده‌اش را به آرامی باز کرد. کمر لرزانش را خمید و چاقوی تیزی را که مابین لباس‌های پاره پنهان شده بود را برداشت و دسته‌ی چوبی آن را با دودلی و هراس در دستش فشرد. آه غلیظ و پر مایه‌ای کشید که صدای رعد و برق رعشه را بر تنش انداخت. با قدم‌های لرزان و چاقو بر دست، جسم سرسنگینش را سمت تنها اتاقکِ موجود کشاند. تا قدمش چارچوب در را گذر کرد، دستش را بر روی قلب جریحه‌دارش گذاشت و شاهد ضربان‌های پی‌درپی‌اش شد. ریشه‌ی افکارش پیچیده‌تر شده بود و دغدغه‌ی اتفاق‌های چند لحظه پیش را داشت. دسته‌ی خونی چاقویی را که با آن یک موجود عجیب و نادر را در اتاقش کشته بود، برای محافظت از خودش بیشتر در دستش فشرد و آن را در جیب بزرگی که پشت جلیقه‌اش بود گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
قدمی به ناحیه‌ی راست برداشت و چهره‌اش را سمت دیوار ترک‌خورده چرخاند و رخسارش را در تیکه‌ای شیشه‌ی شکسته که با میخی بر دیوار وصل شده بود دید زد. چشمانش شوریدِگی را نشان داد و پوزخند غلیظی بر پهنای لبانش نقش بست و نگاره‌ای نامنظم را به وجود آورد. بعد از آن رویدادها و سال‌های سپری شده، به چه اندازه مبتلای تغییر و تحول شده بود! چهره‌ی گردش لاغر و نحیف‌تر و زیر چشمانِ‌ کشیده‌ی به رنگِ‌ جنگلش، گودی با عمقی گسترده اُفتاده بود. لحظه‌ای حالش از انسان‌های اطرافش دگرگون شد. همانند خاکروبه‌هایی هستند که فقط قبل از مصرف انسان را جذب خودشان می‌کنند. تیکه شیشه‌ی شکسته و پرتره‌ی چهره‌اش را نادیده گرفت و درحالی که مردمک چشمانش تابلوی‌ کوچک روی میز را براَنداز می‌کرد، برای بار مجهول صدای نق‌نق تلفنِ‌همراه شنیده شد. آنیل حتی نگاهش را خرج تلفن نکرد. مفردترین دغدغه‌‌اش برای چند لحظه پیش بود و افکارش درگیر آن صدای مبهم و ناشناخته بود. فنجان کوچک آب ولرم را از روی پاتختی که قالب چوبی بر خود گرفته بود، برداشت و یک نفس سر کشید. با همان رخ درهم‌رفته‌ و سردمزاجش، در دل تاریکی و مملو از سیاهی دراز کشید. چشمانش را بست و نگرشش را از فضای اطراف گرفت. حتی جنبه و تحمل گوش سپردن به موزیکِ‌ فرانسوی مورد تعشقش را نداشت. درحالی که خواب و خفتگی درِ خانه‌‌ی مغزش را به صدا در می‌آورد و قصد مهمان‌نوازی آنیل را داشت، زیرِ لب از خود پرسید:
- تا حالا برای خرید به مرکز پمپیدو رفتم؟ از رستوران لو موریس بهترین غذاهای اروپایی رو سفارش دادم؟ اوم... از بهترین غذا‌های سرآشپز موردعلاقه‌ام، ژان‌پیر ویگاتو خوردم؟ یا به قصد سفر و دوری از این شهر کسالت‌بار، به فرودگاه شارل دوگل... .
- نگاهت رو خرج من کن، پانی!
آنیل حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و بدون ذره‌ای تکان‌ خوردن و اندکی جنبش، چشمانش گرد شد و تشویش جسم خشک‌شده‌اش را به شعله کشید. عرق دورتادورِ پیشانی‌اش را مرطوب کرده و مفصل‌های انگشتانش را به لرز انداخته بود. حتی جرئت نگاه کردن به اطرافش را نداشت. چشمانش را محکم روی هم فشرد و خودش را قانع می‌کرد که خیالاتی شده است. نگاهی به پنجره‌ی گرد روی دیوار انداخت که با پرده‌ی مخملی آبی پوشیده شده بود و به مکان مملو از تیرگی، انتقال‌دهنده‌ی انرژی مثبت بود. یک‌آن، با کفِ دست اسکلت‌مانندی که روی پیشانی‌اش قرار گرفت و دست استخوانی دیگرش پوست نازک قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را لمس کرد و جویا از سرعت تپش قلبش شد، جیغ خفه‌ای سر داد و با الهاب چاقو را از جیب جلیقه بیرون کشید. درحالی که مثل یک اسب‌وحشی نفس‌نفس می‌زد و چشمانش همانند کاسه‌ی خون بود، چاقو را تهدیدوار جلو گرفت. انگار که از همان اول خیالاتی شده باشد، هیچ‌کسی را در محوطه‌ی اتاق مشاهده نکرد. تنش لرزش خفیفی گرفت و تحرک و قلومب‌قلومب قلبش در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به خوبی قابل دید بود. چاقو در دستانش مثل یک کاسه‌ی پر از آب می‌لرزید و هرآن سستگی پنجه‌هایش بیشتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
آب موجود در دهانش را به سختی راهیِ گلوی خشک‌شده‌اش کرد؛ چشمانش قادر به پلک‌زدن نبود. تکانی به جسم سنگ‌مانندش داد و سرش را به هر گوشه‌ای می‌خمید تا از نبود یک جن اطمینان حاصل کند. سستگی پنجه‌هایش به نتیجه درآمد و چاقوی تیز و مملو از تهدید بریدگی، از دستش رها شد و بر روی تشک خاکستری افتاد. سرش را همانند گلّه‌ای گرگ که یک انسان را محاصره می‌کند، میان دستانش محاصره کرد. دنیا مثل یک قطار در ریل مغزش حرکت می‌کرد و شیهه‌ می‌کشید، بدون آن‌که مقصدی را مدّ نظر داشته باشد. حتی دیگر پرده‌ی مخملی آبی، انرژی مثبتی را منتقل نمی‌کرد و روحیه‌زا نبود، بلکه روحیه‌ای منفی و دلهرگی را مهمان کلبه‌ی دلت کرد. لحظاتی که درحال گذر بود، طاقت‌فرسا شد و آنا درحینی که ناله‌ی ریزی از گلویش خارجه گشت، کمرش سست و شدت‌وار با کف زمین اصابت کرد و چشمانش بسته شد و در غار تاریکی و مملو از خفّاش درنده، ناپیدا شد.

***
دستانِ‌ خونابش را به سطحِ‌ پنجره چسباند. خالی از دلهرگی و با آسودگی خیره و سرکشِ‌ دستان‌ خونی آن زن مبهم شده بود که پشت پنجره به نوعی کمک می‌طلبید. جز دو جفت دست‌ِ خونی، هیچ چیزی در دیدش آشکار نبود؛ نه قیافه و رخسارش و نه صدایش. قطرات باران درحالِ انجام‌ وظیفه بودند و دستان غرق در خونش را شسته و تطهیر می‌کردند؛ ولی هم‌چنان از لای انگشتانش خون جاری و روانه بود. لبانش بر خنده گشوده شدند. امّا، قطره‌ی‌ِ اشکی در قرمزی‌ِ چشمانش حلقه زده و قابل لمس کردن بود. بی‌توجه به جفت دست‌هایی که کمک خواستن را فریاد می‌زدند، پرده‌یِ‌ مشکی را کشید و با بی‌خیالی بر دلِ‌ زمین افتاد.
چشمانش را برای ادامه‌ای دگر گشود. کابوسی که دیده بود، سبب سُر خوردن قطرات عرق بر روی گونه‌ی هموارش شد و دورتادورِ گردنش را خیس می‌کرد. کف دستش را نوازش‌وار دورتادور گردن مرطوبش کشید و جوراب‌های مشکی را از پاهایش درآورد. با انگشت شصتش، چشمانش را مالید و پتویی که دور کل صورت و بدنش پیچیده شده بود را گوشه‌ای انداخت و به سمت سینک‌ِ ظرفشویی رفت. مشت‌های پر آبی را بر صورتش کوبید و نفس گرفته‌اش را در فضا رها کرد. صدای شکستن یک فنجان، با صداهایی که از حال پذیرایی می‌آمد، مخلوط و شنیده شد. صداهایی شبیه به ناله‌های دردناک و سوزان. آنا، قوزک پاهایش سست شد. از تکرار این صحنه‌های خوف‌انگیز فرسوده بود، صحنه‌هایی که مطمئن بود سرابی بیش نیست! درحالی که بدنش از ترس و تشویش پیچ و تاب می‌خورد، صدای مشت و لگدهایی که به درِ خانه می‌خورد داخلِ‌ مغزش اِکو شد. یک‌دم صوت ناله‌های دردناک متوقف گردید و دیگر به گوش نمی‌رسید. آنیل با لرزش خفیف بدنش، به سمت در قدم برداشت. دست‌گیره‌ی در را به آرامی گشود و با رخسار عصبی و درهم‌ رفته‌ی سادی مواجه شد. دختره‌ی‌ بداقبال، بی‌گمان زنگ زدن به تلفنش کار او بود. سادی، او را در آغوشش محاصره کرد. اما آنیل، سرد و بی‌روح خیره‌ی در شماره‌ی 223 که رو‌به‌رویش قرار داشت بود. سادی تا از او جدا شد، یک سیلی مهمانِ‌ صورتش کرد که آه از نهاد آنا بلند شد. کف دستش را به گونه‌اش چسباند و درحالی که سعی در کنترل کردن لحنش داشت، گفت:
- چرا می‌زنی؟ دوباره حار شدی؟
سادی که توجهی به حرف توهین‌آمیز آنا نداشت، پریشان‌خاطر گفت:
- معلومه کجایی آنا؟ جواب دادن به تلفن کار دشواریه؟ نمیگی نگرانت می‌شم؟ اصلا فکر نمی‌کنی که یه کار مهم‌تر از قتل زنجیره‌ای دارم که مُدام زنگ می‌زنم؟
جواب آنیل یک سکوت کسل‌آور بود. سکوتی که اگر ادامه داشت، هیچ‌گاه قصد شکسته شدن و شروعی دوباره را نداشت! سادی دست بر کمر، محوطه‌ی خانه را مخاطب انگشت اشاره‌اش قرار داد و خشک‌وارانه و بدون ملایمت گفت:
- می‌خوام بیام داخل! اگه ستونِ‌ فقراتت از هم نپاشه یه تعارفی بکن.
آنا پیکر خودش را کنار کشید. سادی نگاهی فرسوده به چهره‌ی بی‌رنگ آنیل انداخت و بی‌تمایل به سمت داخل قدم برداشت. تا وضع خانه را دید چشمانش دودو زد. کم‌کم رخش از تعجب، رنگ سردی گرفت. به سمت آنا چرخید و غر زد.
سادی: این چه وضعشه؟ مگه بهت نگفته بودم از خوردن روزانه‌ی سی‌بسته نودل و چیبورکی و پخش کردن بسته‌های خالی اونا داخل محوطه‌ی خونه دوری کن؟ ببین آخه! حتی یک‌جا برای قدم برداشتن نمونده.
آنیل ابرویی بالا انداخت و درحالی که پشیزی ارزش را هدیه‌ی حرف سادی نکرد، کف دستش را چندین‌بار به کتف سادی زد و گفت:
- هوم. بیا بشین.
سادی پوزخندی بر سطحِ‌ لبانش نشاند و چراغ خانه را روشن کرد. از بین آن‌همه زباله و بنجل رد شد و با حرص و طمع روی یک کاناپه تک‌ نفری نشست. آنیل چهره‌‌ی عبوس‌واری را نقاب چهره‌اش کرد و دستانش را قاب در چشمانش کرد. از نور مصنوعی چراغ بشدت بی‌زار بود. قدم‌هایش را به آرامی سمت سادی برداشت و مکرّرا خودش را دور پتوی نرمی پیچاند و روبه‌روی مهمانش نشست و در انتظار حرفش ماند. سادی با همان ژست سرد و عصبی‌اش خیره‌ی آنیل بود. چانه‌اش را تکیه‌گاه کف دستش کرد و سپس با گستاخی گفت:
- دیگه از شیرینی‌های زنجبیلی که هربار داخل یه پاکت میذاشتی و به‌عنوان تحفه برای خوشحالی‌ام می‌دادی، نداری؟
آنیل نه‌تنها جوابش یک پلک‌زدن عادی نبود، بلکه تغییر و تحولی در صورتش دیده نمی‌شد و واکنشی از او قابل ادراک و هضم کردن نبود. گفت:
- نه! هیچی ندارم.
سادی لبی کج کرد و خیره در چهره‌ی رنگ‌پریده و آشفته‌ی آنا گفت:
- چرا صورتت مثل برف سفید شده؟ جن دیدی یا قاتل‌های اروپایی؟
دست بر کمر خنده‌ی مس*تانه‌ای سر داد.
آنیل جوابی نداد، سکوتش از جنس سنگ سیترین نیز محکم‌تر بود.
سادی: چرا مثل مجسمه‌ی ژان‌دارک نگاهم می‌کنی؟
پاسخ آنا بار دیگر سکوتی کسل‌آورتر از قبل بود. سادی چشمی چپ کرد و بعد از آن‌که نفسِ‌ حبس‌ شده‌اش را در فضای اطراف رها کرد، زیر لب با صدای بمی گفت:
- رفتم دادگاه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
آنیل چهره‌ای درهم کرد و واکنشی به حرف سادی نشان نداد. درحالی که با دست‌بندنخی روی دستش کلنجار می‌رفت و خیره به رنگ‌های نیلوفری و سفیدش بود، مسیر نگاهش را سمت سادی سوق داد و در نتیجه با حیرت و نغمه‌‌ای کسالت‌بار گفت:
- به چه دلیل؟
سادی زیر چشمی، چهره‌ی متفکر و غرق در فکر و خیال آنا را براَنداز کرد که حاله‌ای نور خورشید، آشفتگی آن‌ را دوبرابر بیشتر نشان می‌داد. تکانی به تار‌های صوتی‌اش داد و با صدای پخته‌ای گفت:
- منظورم واضح‌تر از این نمی‌شد!
آنا تکان و تحولی به جسم و ماهیچه‌های چهره‌‌ی خود نداد و منتظر ادامه‌ی حرف او شد. سادی چشمی چروند و گفت:
- برای شناسایی محل سکونت قاتل خانواده‌ات.
آنیل بدون حرکت و جنبشی کوچک، بازی با دستبندِنخی را خاتمه بخشید و یک تای‌ ابرواَش را بالا انداخت و بم‌دار گفت:
- چرا باید قاتل خانواده‌ام رو پیدا کنم؟
سادی که انتظار شنیدن چنین حرفی را از آنیل نداشت، روبند سردی را نقاب چهره‌اش کرد و بعد از تک‌سرفه‌ای کسل‌کننده گفت:
- منظورت از این حرف چیه! تو باید خون‌خواه باشی و تلافی کنی.
آنیل مکثی نکرد و بدون درنگ، پوزخند مایه‌دار و سردی زد و گوشه‌ی لبش به سمت راست کشیده شد. کمرش را خمید و گفت:
- همین که می‌دونم قاتلش عمو هارِن بوده برام کافیه! مگه نه؟
سادی که منتظر شنیدن این جمله از زبان آنا بود، بلافاصله یکی از کوسن‌های کاناپه را با خشم بر فرق سر آنیل کوبید و خشمگینانه گفت:
- حرف اضافی نزن آنا! همینی که من گفتم.
چروکی ما بین ابرو‌های پرفاصله آنیل نقش بست. گفت:
- پی‌گیرشون باشم، عارضه‌اش چی میشه؟
مکث کوتاهی کرد و ادامه‌ی حرفش را با اطمینانی کامل و قطعی تکمیل کرد.
آنیل: سرنوشت‌شون رفتن به بالای‌ِ دار باشه یا محکوم به زندانی‌ِ ابدی؟
سپس با چشمانِ دورگه‌ای که واضح بود سرخ شده‌اند، خیره‌ی صورت سادی ماند تا واکنشی را از او ببیند. انتظار داشت همانند دیرین کتکش بزند و دوباره چهره‌اش به بخیه‌ خوردن احتیاج پیدا کند، و یا مثلِ‌ همیشه برود و روی صندلی در کنار شومینه لم بدهد و مانند مادربزرگ‌ها او را نصیحت بکند. قطعا و بدونِ‌ شک از نصیحت و پندار‌های این بشر امکانش را داشت که یک کتاب تاریخی نوشت! برخلاف افکارهای کپک‌زده‌اش، قطره‌ی لجز اشک را در عمق چشمانِ درشت قهوه‌ای رنگ سادی مشاهده کرد. چهره‌ی خودش رنگ تعجب گرفت؛ سادی اشکش در آمده بود؟ بشری که چندین سال است چشمانش میانه‌ای با اشک‌ ریختن نداشت، حالا خیس‌ِخیس بودند. برای خودش تأسف خورد. لبان خشک و کویرمانندش را درهم مچاله کرد و با ریتمی که درونش غم موج می‌زد گفت:
- ببخشید.
سادی، نگاهش را جمع‌وجور کرد و با چهره‌یِ‌ عبوس و چشمان نم‌دارش خیره‌ی چشمان نفوذپذیر آنیل شد. سکوت حکم‌فرما شده بود.
سادی: تو می‌دونی داری با خودت چیکار می‌کنی؟ می‌دونی با این عملکردهایی که داری، صدمه‌ی بدی به روحیه‌ی خودت می‌زنی؟ کل زندگی‌ت رو به خاکِ‌ سیاه نشوندی. آدم چقدر می‌تونه دل‌سرد و سهل‌‌انگار باشه؟ می‌تونم قسم بخورم قلبِ‌ تو حتی از یخ‌های توی قطب‌ِجنوب هم سردتر شده!
آنیل دستی بر موهای آشفته‌اش کشید و همانند یک ماشینِ سفر زمان، به گذشته پرت شد. بعد از قتل خانواده‌اش، همانند یک قناری بود که بعد چندین سال آزاد شدن از قفسی تنگ، توسط یک گربه دریده بشود. دلش می‌خواست به گذشته برگردد و با مدادشمعی‌های رنگی، اعضای خانواده‌اش را نقاشی کند و با ذوقی سرشار از خوشحالی، آن نقاشی را نشان مادرش دهد؛ سپس مادرش موهای او را نوازش کند و آبنباتی را به‌عنوان هدیه به او بدهد. نفسی آه‌مانند از گلویش فرار کرد و نگاهش را از چهره‌ی سادی دزدید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
کوسنی کرمی‌رنگ را در دستش گرفت و درحالی که دکمه‌ی دوخته شده‌ی روی آن را لمس می‌کرد، جمله‌ای را به منظور خاتمه دادن به مکالمه زمزمه کرد.
آنیل: زندگی برخی آدما غیرقابل تغییره و از تو می‌خوام هیچ‌گونه دخالتی تو زندگیِ شخصی بقیه نداشته باشی!
سادی که غم در چشمانش بازی می‌کرد، گفت:
- فكر كردی ادامه ندی، نااُميد بشی و بری يه گوشه سرت رو توی لاک خودت كنی، چيزی عوض ميشه؟ يا دنيا مياد مِنَتِتو مي‌كشه كه تو رو خدا بيا و تغييري ايجاد كن؟! نه. برای تغيير به يه فداكاری واقعی نياز داری! روی همين پاهای خودت وايستا، با همين چيزايی كه الان در اختيارته شروع كن و به جای قربانی نشون دادن خودت، سعی كن تغييری ايجاد كنی... اندازش‌هم مهم نيست. تلاش تو برای ايجاد تغييره كه اهميت داره، حالا فارغ از هر نتيجه‌ای هم كه بخواد رقم بخوره. حرف‌هامو می‌تونی هضم کنی آنا؟
آنیل: بعید می‌دونم.
سادی: آنا آخه یه مقدار از قدرت تخیلت بهره ببر... با قلب روشن و خنده رو لب از خیابون‌ها رد بشی و صدای دلنشین آکاردئون‌ها رو بشنوی. از روی جاده‌هایی که سنگ‌فرش شدن عبور کنی و بوی باگت‌ِ تازه و همبرگرسرخ‌کرده تو رو دیوونه کنه. درحالی که آسمون ابریه به برج ایفل خیره بشی و کنار حوضچه‌ها بشینی و ناقوس‌های‌ آبی رو بو بکشی. این کارها بهتر از کز کردن گوشه‌ی اتاق و افسردگی نیست؟
آنیل پوزخند پرصدایی زد و گفت:
- حرفات برای من مثل گربه‌ی کبودی میمونه که قصد داره به دیوار چنگ بزنه و ازش بالا بره!
سپس دستش را به گردنش کشید و با صدای خش‌داری گفت:
- اصلا می‌تونم دلیل اصرارت رو واسه‌ی تغییر کردن زندگیم بدونم؟
سادی: آنا، من رفیقِ توعم!
آنیل که انگار اراده و حرکاتش در کنترل خودش نبود و فردی دیگر به‌جای او حرف می‌زد، گفت:
- هیچ‌وقت، شخص پس*تی مثل تو القابی مثل رفیق رو نمیتونه داشته باشه!
بعد از به اتمام رسیدن این جمله‌‌ی تهمت‌انگیزش، هم خود و هم سادی هم‌زمان تعجب در چشمانشان دیده می‌شد. آنیل قبل از آن‌که قضاوت و افسردگی را در چشمان سادی ببیند گفت:
- س... سادی! به زبون آوردن این جمله تعمدی نبود. یعنی... این حرف رو من نزدم. این... .
قبل از آن‌که جمله‌ی آنیل به آخر برسد، سادی با چهره‌ای که تأسف و داغی از آن ریزش می‌کرد و قلمروئی از نفرت را ایجاد می‌کرد، مسافتی را طی کرد و بعد از خارج شدن از خانه، در را با خشم و غضب پشت سرش بست. آنیل که در شوک غوطه‌ور بود، به جای خالی سادی خیره شد و افکارش متصل به حرفی بود که بی‌تمایل به سادی زده بود! چشمانش را از عجز روی هم فشرد و چنگی به گیسواش زد. دفترچه‌ی بنفشی که روی میز روبه‌رویش بود را برداشت و با خودخوری، نصف ورق‌هایش را پاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
یک‌آن، صدای قدم‌هایی که از پشت سرش آمد ریشه‌ی افکارش را پاره کرد و ورق‌های کنده شده دفترچه از دستانش رها شده و پخش زمین شد. تکانی به جسم لرزانش نداد و دستش را به آرامی پشت جلیقه‌اش برد؛ اما چاقویی آنجا نبود! واهمه و پروا وجودش را به شعله کشید. درحالی که با ترس و تشویش خیره‌ی جای خالی سادی بود و مردمک چشمانش از بیم بی‌حرکت ایستاده بود، شخصی روبه‌رویش ظاهر شد. آنیل با تردید و ارتیاب چهره‌اش را به آن جسم خون‌آلود دوخت که حال در جای خالی سادی نشسته بود. دختری با موهای دراز و کشیده‌ی مشکی همراه با تارهای قرمز و با چشمانی که جز سفیدی رنگ دیگری نداشت. لبان ترک‌خورده که با خونِ شیله‌ای تزئین شده بود. خط مشکی از چشمانش تا گونه‌اش کشیده شده بود و گوش‌هایی بُرنده‌ داشت. انگشتانی کشیده با ناخن‌هایی مشکی و تیز که قطعا به وسیله‌ی آن‌ها می‌توانست سر از تن انسان جدا کند! لبخند مرموزی بر لبان تکه‌تکه‌ی آن دختر نشست. آنیل از میزان شوک‌زدگی‌اش کاسته نشده بود، بلکه اعراض وجودش را دربر گرفته بود.
- از حرفی که به رفیقت زدم، پشیمون و تائب نیستم!
آنیل یک‌دم ترس از وجودش کاسته شد و تعجب و حیرت هم‌زمان در وجودش رخنه کرد؛ سپس با صدایی که به زور قابل تشخیص بود، گفت:
- پس... پس کارِ تو بود، عفریته.
دختر پوزخند پر‌صدایی زد و درحالی که تار‌موهای قرمز‌مانندش را پشت گوشش رها می‌کرد، گفت:
- گفتم که! از این مشغله راضی بودم.
سپس قهقهه‌ای ابلیس‌مانند سرداد و درحالی که چشمان خون‌آلودش را به ناحیه‌ی قلب آنیل دوخته بود، همانند دودی خاکستری رنگ ناپدید شد. برخلاف انتظار آنیل، اثری از لکه‌های خون روی کاناپه برجای نماند. گویی جسم خونی آن دختر، چیزی جز تظاهرسازی و صحنه‌های ساختگی نبود. با عجز و تنفر ناله‌ای کرد و تار موهایش را در لای‌ پنجه‌هایش محاصره و چشمانش را روی هم فشرد. بعد از آن‌که از حالت منگی درآمد، به سمت اتاق رفت و با جای خالی چاقو مواجه شد. چاقو دیگر پهن زمین نبود! چشمانش شعله کشید. پتویی که پهن زمین شده بود را برداشت و گوشه‌ای انداخت. ساعت کوچکی که پخش زمین شده بود و عقربه‌ی کوچکش نزدیکی ساعت افتاده بود را در دستانش نگه داشت و خیره‌ی شیشه‌ی ترک خورده‌اش شد. نفسِ ناله‌مانندش را رها کرد و ساعت ناقص را روی میز در ناحیه‌ی تخت گذاشت. به سرعتِ قدم‌هایش در اتاق می‌افزود و درحالی که قسمت‌های مختلف اتاق را نگاهی می‌انداخت تا چاقوی گمشده‌اش را پیدا کند، صدای نازک و ملایم فردی که پشت سرش ایستاده بود و اسم آنا را با لحن غلیظ و آرامشی وصف‌نیافتنی بر زبان آورد، باعث شد از حرکت بأیستد. آنیل قدمی عقب‌تر برداشت و بدون حرکت‌ دادن به جسمش‌، صورتش را به آرامی به ناحیه‌ی پشتش چرخاند تا صاحب آن ندای نازک و دلربا را بشناسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
(آنیل)

با دیدن شخصی که رو‌به‌رویم ایستاده بود، لحظه‌ای حیرت کردم. جسم نحیف و ظریفم را به سمتش چرخاندم و روی جفت پاهایم ایستادم. از این‌که ترس و تشویش گردنم را در مشتش نگرفته بود و سبب خفه شدنم نمی‌شد، شگفت‌زده شده بودم. پوزخند پرصدا و مایه‌داری زدم و قدمی را با ملایمت جلوتر برداشتم. در فاصله چند قدمی‌اش ایستادم و خیره‌ و سرکش اندام ورزیده‌ی پسری شده‌ بودم که مثل یک مانکن، بی‌حرکت و بدون هیچ‌گونه جنبشی روبه‌رویم ایستاده بود و جلیقه‌ای مشکی و تقریبا پاره‌ای بر تن داشت. بوی گس عطر تلخش فضای اطراف را احاطه کرده بود و انسان را به مـ*ستی دعوت می‌کرد. گوی مشکی چشمانش بی‌تحرک در سفیدی چشمان درشتش ایستاده بود و چهره‌ی شناور در تعجب و سردی‌ام را برانداز می‌کرد. قدم آهسته‌ی دیگری رو به جلو برداشتم و انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم و عادی گفتم:
- کار به جایی کشیده که یه جنس مخالف داخل این خونه‌ی متروکه ظاهر میشه!
سپس قبل از این‌که حرفی از لب‌های گوشتی‌اش خارج شود، گفتم:
- جالبش این‌جاست که با یه انسان هیچ تفاوت و توفیری نداره.
هیچ واکنشی توسط آن پسر ناشناس دیده نشد. ماهیچه‌های صورتش بی‌حرکت بود و با آن چشمان درشتش همچنان خیره‌‌ی چهره‌ی سرد من بود. دستانش را در هم قلاب کرده و تکیه‌اش به چارچوب در بود و همچنان طعنه‌دار نگاهم می‌کرد. چشمانم را کمی تنگ کردم و گفتم:
- به چه نحوی یه اجنه به فرم انسان در میاد؟
با این سوالم، تکانی به لب قلوه‌ای‌‌اش داد و به سمتی کشیده شد و بلاخره حرفی از بین آن‌ها درآمد! تحرکی بر شانه‌های صافش داد و با همان صدای دلربا و ضعیفش گفت:
- آدوین هستم.
لبم را زیر دندان گرفتم و مثل آدوین، دستانم را در هم قلاب کردم. قدمی عقب‌تر برداشتم و عقربه‌ی کنده شده‌ی ساعت را زیر کف پاهایم پنهان و مستور کردم.
آنیل: منتظر ایستادی بگم از آشنایی با شما خوشبختم مرد جوان؟
اما جوابش تنها یک سکوتِ طولانی و کشیده بود. طاقت و رمقم به ته رسیده بود و هرآن ممکن بود به سمتش یورش ببرم.
آنیل: تو کی هستی؟ از الان بگم، اگه تلاش می‌کنی مثل بقیه‌ی مخوف و اجنه‌ها منو بترسونی یا شوک چند ریشتری واردم کنی، کاملا در اشتباهی!
گویی که عادتش بود، جوابش یک خاموشی طولانی‌تر از قبل بود! سکوت بینمان شکسته شد و آدوین زمزمه‌وار حرف زد.
آدوین: یه روزی داخل یه مکان متروکه همدیگه رو ملاقات خواهی کرد؛ مواظب جسم ظریفت باش.
سپس ناپدید شد. چشمان گرد شده‌ام هیچ تفاوتی با یک پرتقال درشت نداشت. درحالی که به جای خالی‌اش نگاه می‌کردم، ریشه‌ی افکارم به سمت حرفی کشیده شد که قبل از نامشهود شدنش به زبان آورد. ناله‌ی ریزی سر دادم. چرخی زدم و خودم را روی صندلی کنار پنجره پرت کردم. مثل همیشه پرده‌ی مخملی کشیده شده بود و نور خورشید تمنا می‌کرد که داخل اتاق را نورانی کند. شکوفه‌های صورتی با دل و روده‌ی نازکشان قصد رونمایی داشتند. افکارم به چند ریشه تقسیم شده بود و فکر کردن به آن‌ها دیوانه‌ام می‌کرد!
بار دیگر، مردمک چشمانم تابلوی کوچک روی میز را مخاطب خود قرار داد و مخفیانه نم برداشت. چهره‌ی مادرم که دستان کشیده‌ و سفیدش قفل دستان نحیفم بود و دست دیگرش گیسوی بلندم را نوازش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***

موهای دراز بورش توسط دستان خون‌گرمِ مادر شانه می‌شد. مادرش، شانه را با لطافت و هماهنگی از بالا تا پایین موهایش می‌کشید. تبسم بر لبان اناری‌اش بود و اطمینان داشت لبخند زدن، روزهای خاکستری آدم را رنگی می‌کند. شکرخنده‌اش همانند بیماری مسری بود. زیرا با لبخند او، مادرش لبخند پهن‌تری زد. نسیمی که از پنجره‌ی اتاق سراسیمه وارد محوطه می‌شد، پوست گردنش را قلقک می‌داد. برای مهمانی امشب که عمویش را دعوت کرده بودند، بشدت بی‌طاقت بود. آیفون خانه به صدا درآمد و این نشان می‌داد عموهارن و خانواده‌اش رسیده‌اند. برای دخترکی مثل آنیل، آغوش عموهارن بهترین مکان برای جستجوی‌ آرامش بود. بشدت عاشق عمویش بود. هربار که به خانه‌شان می‌آمد، یک پلاستیک پر از چیپس و کوکاکولا در دستانش بود. آنیل، با زن‌عمو و دختر‌عمویش «جنی» دست داد و خوش‌‌آمدگویی کرد. دو ساعت بعد که با کلی خنده و حرف‌زدن گذشت و تقریبا زمان شام‌ خوردن رسیده بود، جنی دستان کوچک آنیل را گرفت و به او پیشنهاد داد که به اتاق بروند. آنیل تعجب کرده بود؛ چون این اولین‌باری است که لحنِ‌ جنی با او مهربان و نرم بود. جنی، دختر شانزده‌ساله‌ای با موهای‌ بلند و خرمایی‌رنگ همراه با چشمان‌ سبز یشمی بود که به مادرش، یعنی زن‌عمو‌ کلارا کشیده بود. ندای‌ نازک و دخترانه‌ای داشت و بشدت دلربا بود. اما تا جایی که از او شناخت داشت، جنی دختری با چهره‌ای عبوس و خطرناک بود. به همین دلیل، آنیل به خاطر مهربانی یه‌هویی‌ جنی در شوک بود. وارد اتاق که شدند، جنی دستان کوچک آنیل را با خشونت گرفت و آن را به عقب کشاند. درِ اتاق را قفل کرد و کلید را در جیبش انداخت. آنیل، نمی‌توانست دلیل این کارش را هضم کند. جنی بی‌توجه به غرغرهای آنیل، بر روی تخت لم داد و خودش را به بیخیالی زد.
آنیل: جنی! اون کلید رو پس بده. چرا من رو توی اتاق خودم زندانی کردی؟ می‌خوام برم پایین پیش بقیه. کلید رو بهم برگردون.
سپس با صدای لرزانی فریاد زد.
آنیل: جنی!
گویی با دیوار اتاقش حرف می‌زد. هدفونی که روی گوش‌های جنی بود، مانع از شنیدن حرف‌های او می‌شد. آنیل با بغض، پشت در اتاقش نشست. برای دختر کوچکی مثل او که به زور می‌توانست دست‌گیره‌ی اتاقش را باز کند، زورگویی سخت ترین رفتار ممکن برای او بود. آنیل در همان حال، بی‌تمایل به خواب رفت. چشمانش را که باز کرد، نمی‌دانست چند ساعت خواب مانده بود. چشمانش را سمت جنی سوق داد، اما در کمال ناباوری با جای‌ خالی‌اش مواجه شد. کلید گوشه‌ای در کنار تخت افتاده بود و خودنمایی می‌کرد. آنیل، با قدم‌های لرزان به سمت تخت رفت و کلید را از روی فرش صورتی‌ برداشت. درِ اتاق را باز کرد و پله‌ها را یکی‌ دوتا به سمت طبقه پایین حرکت کرد. با لبخندِ بزرگی روبه‌رویش را دید زد. اما، طولی نکشید که لبخندش خشک شد. پاهایش سست شده بود. این صحنه برای او یک خواب بود، مگر نه؟ احتمالا خواب می‌دید. خوابی که تلخی‌اش بوی حقیقت می‌داد. پایین آمدنِ‌ اشکانش را از گونه‌های برجسته‌اش حس کرد. دخترکی ماند و جسد خونی پدر و مادرش که بی‌رحمانه پخش‌زمین شده بود. این صحنه، برای دخترکی ده‌ساله مانند او غیرقابل تحمل بود. به سمت جسم خونی مادرش رفت و دستان غرق در خونش را در دستان کوچکش جای داد. با صدایی که قابل شنفتن نبود، زمزمه کرد:
-مامان!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین