قدمی جلوتر برداشت تا از نبود پیرزن اطمینان حاصل کند و خاطرجمع باشد. دیگر پیرزنی با زاغی خاکستری بر شانه در فضای اطراف دیده نمیشد. گویی حضور او فقط برای ایجاد کلی سوال در مغز آنیل بود و او را گدای جوابهایش میکرد. تکه کاغذی که گوشههایش سوخته بود را در میان پنجههایش فشرد و پشتِپایی را نثار دیوار روبهرویش کرد. نظارهای دیگر بر نوشتهی ریز کاغذ انداخت و سعی در هضم کردن معنای آن کرد. ولیک هرچه به مغزش فشار میآورد، به تردیدش افزون میشد!
***
نفسِ جمع شدهاش را آزاد نمود و سعی کرد خونسرد باشد. دستهی کاناپه را بر آرنج دستش تکیهگاه میکند و جسم سادی را مخاطب خود قرار میدهد. بیتمایل شروع به حرف زدن میکند.
آنیل: علتش؟
هیکلِ سادی قادر به ذرهای تکان خوردن نبود. در همان حالتی که یک کوکی را در دهانش میجوید، گفت:
- هیچ دلیلی در کار نیست. اون عفریته فقط... .
آنیل که تصمیم بر خونسرد بودنش را فراموش کرده بود، با صدای گرفتهاش نعرهای کشید و فشار پنجههایش را دور دستهی فنجان قهوه بیشتر کرد و آنرا بر سطح میز چوبی کوبید. محتویات قهوه بر روی میز ریخت و لکههایی درشت و ریز را بر جای گذاشت. کوکیهای وانیلی که با شلختگی خاصی کنار همدیگر قرار گرفته بودند، نقش زمین شدند. آنیل، لبهای کویرمانندش را از هم جدا ساخت و تهدیدوار گفت:
- سادی، خیال نکن میتونی منو بپیچونی! با اطمینان کامل حرفت رو بزن. با جیمی چه قراری داشتی؟
سادی انگشت شصتش را بر زیر چشمان به گود نشستهاش کشید و با لحن زاری گفت:
- چرا حرفم رو باور نمیکنی؟ خودش اومد دم در شرکت. فقط گفت چند لحظه برم داخل ماشینش، چون قصد داشت بحثی رو با من درمیون بزاره. اما بهجای این کار گوشیم رو از دستم قاپید و شمارهی تو رو گرفت! هرچقدر خواستم گوشیرو ازش بگیرم بیفایده بود. بعد... نمیدونم اون حرفای عجیب و غریبش در مورد... .
آنیل حرفش را ناقص گذاشت و با صدای دو رگهتر از قبل فریاد زد.
- پس اون حرفتو چی میگی؟ شخصاً شاهد حرفی شدم که با تهدید به جیمی گفتی. بهش گفتی دربارهی یه موضوع با من حرفی نزنه. همون چیزی که تو داری از من پنهونش میکنی! نکنه الان میگی من خودسر شدم؟ یا مشکل شنوایی دارم؟
خیزاب بهت و حیرت در گویهای چشمان سادی دیده میشد. با لحنی که انگار چیزی را مخفی نکرده باشد گفت:
- آنیل، در مورد چی داری حرف میزنی؟ متوجه نمیشم!
پوزخندِ غلیظی بر سطح لبان آنیل نشست. از کسانی که واقعیت را انکار میکردند بشدت تنفر داشت. دستانش را قاب هم کرد و کمرش را جلوتر خمید. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- یعنی تو از هیچی خبر نداری، نه؟
سادی تک سرفهای سر داد و همه چیز را در یک کلمه خلاصه کرد.
سادی: نه!
آنیل: باشه. مشخص میشه.
سپس مکث کوتاهی کرد و گفت:
- لابد از اینم خبر نداشتی که جیمی پسرعموی منه؟
سادی که از این مکالمه بیزار بود، با بیحوصلگی گفت:
- منم میتونم بپرسم دلیل این همه سوال پرسیدن چیه؟ مگه مجرم گیر آوردی؟
آنیل کوتاه نیامد. کوکی را در دستش فشرد و به خوردههای ریزی تبدیل کرد. با چشمان بر خون نشسته زمزمه کرد.
آنیل: چرا سعی میکنی قضیه رو به جاهای دیگه انحراف کنی...؟
ادامهی حرفش را با صدای بلند تری تکمیل کرد.
آنیل: تا همین دیروز تو بودی که داشتی از علاقهات نسبت به تغییر کردن زندگی من حرف میزدی!
سادی: من نسبت به هیچ چیزی اطلاعی ندارم! دروغی هم در کار نیست.
آنیل تکیهاش را به کاناپه داد. رخسارش را به سمت پنجرهای چرخاند که مِه غلیظی مانع از دیدن خیابانها میشد. دندان قروچهای کرد و موضوع حرفش را تغییر داد.
آنیل: جواب اومد؟
سادی: جوابِ چی؟
آنیل: دادگاه!
سادی چهرهی محزونی را به خود گرفت و گفت:
- محل سکونتشون مبهمه! هیچ اطلاعاتی دربارهی مکان اقامت هارنبلک وجود نداره. نه داخل پاریس، و نه در کل قسمتهای کشور فرانسه!
***
نفسِ جمع شدهاش را آزاد نمود و سعی کرد خونسرد باشد. دستهی کاناپه را بر آرنج دستش تکیهگاه میکند و جسم سادی را مخاطب خود قرار میدهد. بیتمایل شروع به حرف زدن میکند.
آنیل: علتش؟
هیکلِ سادی قادر به ذرهای تکان خوردن نبود. در همان حالتی که یک کوکی را در دهانش میجوید، گفت:
- هیچ دلیلی در کار نیست. اون عفریته فقط... .
آنیل که تصمیم بر خونسرد بودنش را فراموش کرده بود، با صدای گرفتهاش نعرهای کشید و فشار پنجههایش را دور دستهی فنجان قهوه بیشتر کرد و آنرا بر سطح میز چوبی کوبید. محتویات قهوه بر روی میز ریخت و لکههایی درشت و ریز را بر جای گذاشت. کوکیهای وانیلی که با شلختگی خاصی کنار همدیگر قرار گرفته بودند، نقش زمین شدند. آنیل، لبهای کویرمانندش را از هم جدا ساخت و تهدیدوار گفت:
- سادی، خیال نکن میتونی منو بپیچونی! با اطمینان کامل حرفت رو بزن. با جیمی چه قراری داشتی؟
سادی انگشت شصتش را بر زیر چشمان به گود نشستهاش کشید و با لحن زاری گفت:
- چرا حرفم رو باور نمیکنی؟ خودش اومد دم در شرکت. فقط گفت چند لحظه برم داخل ماشینش، چون قصد داشت بحثی رو با من درمیون بزاره. اما بهجای این کار گوشیم رو از دستم قاپید و شمارهی تو رو گرفت! هرچقدر خواستم گوشیرو ازش بگیرم بیفایده بود. بعد... نمیدونم اون حرفای عجیب و غریبش در مورد... .
آنیل حرفش را ناقص گذاشت و با صدای دو رگهتر از قبل فریاد زد.
- پس اون حرفتو چی میگی؟ شخصاً شاهد حرفی شدم که با تهدید به جیمی گفتی. بهش گفتی دربارهی یه موضوع با من حرفی نزنه. همون چیزی که تو داری از من پنهونش میکنی! نکنه الان میگی من خودسر شدم؟ یا مشکل شنوایی دارم؟
خیزاب بهت و حیرت در گویهای چشمان سادی دیده میشد. با لحنی که انگار چیزی را مخفی نکرده باشد گفت:
- آنیل، در مورد چی داری حرف میزنی؟ متوجه نمیشم!
پوزخندِ غلیظی بر سطح لبان آنیل نشست. از کسانی که واقعیت را انکار میکردند بشدت تنفر داشت. دستانش را قاب هم کرد و کمرش را جلوتر خمید. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- یعنی تو از هیچی خبر نداری، نه؟
سادی تک سرفهای سر داد و همه چیز را در یک کلمه خلاصه کرد.
سادی: نه!
آنیل: باشه. مشخص میشه.
سپس مکث کوتاهی کرد و گفت:
- لابد از اینم خبر نداشتی که جیمی پسرعموی منه؟
سادی که از این مکالمه بیزار بود، با بیحوصلگی گفت:
- منم میتونم بپرسم دلیل این همه سوال پرسیدن چیه؟ مگه مجرم گیر آوردی؟
آنیل کوتاه نیامد. کوکی را در دستش فشرد و به خوردههای ریزی تبدیل کرد. با چشمان بر خون نشسته زمزمه کرد.
آنیل: چرا سعی میکنی قضیه رو به جاهای دیگه انحراف کنی...؟
ادامهی حرفش را با صدای بلند تری تکمیل کرد.
آنیل: تا همین دیروز تو بودی که داشتی از علاقهات نسبت به تغییر کردن زندگی من حرف میزدی!
سادی: من نسبت به هیچ چیزی اطلاعی ندارم! دروغی هم در کار نیست.
آنیل تکیهاش را به کاناپه داد. رخسارش را به سمت پنجرهای چرخاند که مِه غلیظی مانع از دیدن خیابانها میشد. دندان قروچهای کرد و موضوع حرفش را تغییر داد.
آنیل: جواب اومد؟
سادی: جوابِ چی؟
آنیل: دادگاه!
سادی چهرهی محزونی را به خود گرفت و گفت:
- محل سکونتشون مبهمه! هیچ اطلاعاتی دربارهی مکان اقامت هارنبلک وجود نداره. نه داخل پاریس، و نه در کل قسمتهای کشور فرانسه!
آخرین ویرایش: