جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حِمیم! با نام [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,243 بازدید, 34 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حِمیم!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
قدمی جلوتر برداشت تا از نبود پیرزن اطمینان حاصل کند و خاطرجمع باشد. دیگر پیرزنی با زاغی خاکستری بر شانه در فضای اطراف دیده نمی‌شد. گویی حضور او فقط برای ایجاد کلی سوال در مغز آنیل بود و او را گدای جواب‌هایش می‌کرد. تکه‌ کاغذی که گوشه‌هایش سوخته بود را در میان پنجه‌هایش فشرد و پشت‌ِپایی را نثار دیوار روبه‌رویش کرد. نظاره‌ای دیگر بر نوشته‌ی ریز کاغذ انداخت و سعی در هضم کردن معنای آن کرد. ولیک هرچه به مغزش فشار می‌آورد، به تردیدش افزون می‌شد!
***
نفسِ جمع شده‌اش را آزاد نمود و سعی کرد خون‌سرد باشد. دسته‌ی کاناپه را بر آرنج دستش تکیه‌گاه می‌کند و جسم سادی را مخاطب خود قرار می‌دهد. بی‌تمایل شروع به حرف زدن می‌کند.
آنیل: علتش؟
هیکلِ سادی قادر به ذره‌ای تکان خوردن نبود. در همان حالتی که یک کوکی را در دهانش می‌جوید، گفت:
- هیچ دلیلی در کار نیست. اون عفریته فقط... .
آنیل که تصمیم بر خون‌سرد بودنش را فراموش کرده بود، با صدای‌ گرفته‌اش نعره‌ای کشید و فشار پنجه‌هایش را دور دسته‌ی فنجان قهوه بیشتر کرد و آن‌را بر سطح میز چوبی کوبید. محتویات قهوه بر روی میز ریخت و لکه‌هایی درشت و ریز را بر جای گذاشت. کوکی‌های وانیلی که با شلختگی خاصی کنار همدیگر قرار گرفته بودند، نقش زمین شدند. آنیل، لب‌های کویرمانندش را از هم جدا ساخت و تهدیدوار گفت:
- سادی، خیال نکن می‌تونی منو بپیچونی! با اطمینان کامل حرفت رو بزن. با جیمی چه قراری داشتی؟
سادی انگشت شصتش را بر زیر چشمان به گود نشسته‌اش کشید و با لحن‌ زاری گفت:
- چرا حرفم رو باور نمی‌کنی؟ خودش اومد دم در شرکت. فقط گفت چند لحظه برم داخل ماشینش، چون قصد داشت بحثی رو با من درمیون بزاره. اما به‌جای این کار گوشیم رو از دستم قاپید و شماره‌ی تو رو گرفت! هرچقدر خواستم گوشی‌رو ازش بگیرم بی‌فایده بود. بعد... نمیدونم اون حرفای عجیب و غریبش در مورد... .
آنیل حرفش را ناقص گذاشت و با صدای دو رگه‌تر از قبل فریاد زد.
- پس اون حرفتو چی میگی؟ شخصاً شاهد حرفی شدم که با تهدید به جیمی گفتی. بهش گفتی درباره‌ی یه موضوع با من حرفی نزنه. همون چیزی که تو داری از من پنهونش می‌کنی! نکنه الان میگی من خودسر شدم؟ یا مشکل شنوایی دارم؟
خیزاب بهت و حیرت در گوی‌های چشمان سادی دیده می‌شد. با لحنی که انگار چیزی را مخفی نکرده باشد گفت:
- آنیل، در مورد چی داری حرف می‌زنی؟ متوجه نمی‌شم!
پوزخندِ غلیظی بر سطح لبان آنیل نشست. از کسانی که واقعیت را انکار می‌کردند بشدت تنفر داشت. دستانش را قاب هم کرد و کمرش را جلوتر خمید. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- یعنی تو از هیچی خبر نداری، نه؟
سادی تک سرفه‌ای سر داد و همه چیز را در یک کلمه خلاصه کرد.
سادی: نه!
آنیل: باشه. مشخص میشه.
سپس مکث کوتاهی کرد و گفت:
- لابد از اینم خبر نداشتی که جیمی پسرعموی منه؟
سادی که از این مکالمه‌ بی‌زار بود، با بی‌حوصلگی گفت:
- منم میتونم بپرسم دلیل این همه سوال پرسیدن چیه؟ مگه مجرم گیر آوردی؟
آنیل کوتاه نیامد. کوکی را در دستش فشرد و به خورده‌های ریزی تبدیل کرد. با چشمان بر خون نشسته زمزمه کرد.
آنیل: چرا سعی می‌کنی قضیه رو به جاهای دیگه انحراف کنی...؟
ادامه‌ی حرفش را با صدای بلند تری تکمیل کرد.
آنیل: تا همین دیروز تو بودی که داشتی از علاقه‌ات نسبت به تغییر کردن زندگی من حرف می‌زدی!
سادی: من نسبت به هیچ چیزی اطلاعی ندارم! دروغی هم در کار نیست.
آنیل تکیه‌اش را به کاناپه داد. رخسارش را به سمت پنجره‌‌ای چرخاند که مِه غلیظی مانع از دیدن خیابان‌ها می‌شد. دندان قروچه‌ای کرد و موضوع حرفش را تغییر داد.
آنیل: جواب اومد؟
سادی: جوابِ چی؟
آنیل: دادگاه!
سادی چهره‌ی محزونی را به خود گرفت و گفت:
- محل سکونتشون مبهمه! هیچ اطلاعاتی درباره‌ی مکان اقامت هارن‌بلک وجود نداره. نه داخل پاریس، و نه در کل قسمت‌های کشور فرانسه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
آنیل بهت‌زده و با خیرگی نگاهش را از فضای مه‌آلود بیرون از پنجره گرفت و اندام ورزیده‌ی سادی را برانداز کرد. دستش را بین پاهایش محاصره کرد و بعد از زدن چندین پلک پشت سرِ هم، با تردید و حیرت گفت:
- منظورت چیه!؟
بعد از گذشتن مقداری زمان، تغییری را در جسم سادی مشاهده نکرد. گویی مانند مانکن ثابت ایستاده بود و همانند مجسمه‌ای که در مرکز میدان بی‌حرکت خیره‌ی اتوموبیل‌های در حال حرکت است، خیره‌ی چشمان آنیل بود. آنیل دست چپش را اشاره‌ وار مقابل چهره‌ی سادی تکان داد، اما هیچ حرکت و تغییری در ماهیچه‌های چهره‌ی سادی قابل دید نبود. گویی که جهان متوقف شده بود و تمام اجسام ثابت و بی‌حرکت ایستاده بودند. آنیل شگفت‌زده تنش را از کاناپه جدا ساخت و به سمت سادی قدم برداشت. دستش را با تردید بر شانه‌ی سادی گذاشت و گفت:
- سادی؟
اما جوابی از سادی نیامد. آنیل پنجه‌هایش را محکم‌تر بر روی شانه‌ی سادی فشرد با صدای بلند‌تری گفت:
- سادی؟ چی‌شد؟
اما جوابش سکوتی بیشتر نبود. آنیل که برای اولین‌بار بخاطر سادی بغض راه گلویش را سد کرده بود، خیره‌ی مردمک چشمان سادی شد. چشمان خودش گشاد شد. با زبان‌پریشی گفت:
- س... سادی؟ چشمات... مردمک چشمات قرمز شدن!
اما هیچ واکنشی از سادی دیده نمی‌شد. گویا مثل یک یخ منجمد شده بود و رنگ چشمانش قرمز و شیله‌ رنگ بود. آنیل با حیرت و واهمه خیره‌ی دو گوی سرخ چشمان سادی بود. یک‌دم، لبخند ابلیس‌مانندی در لبان سادی جا خشک کرد و از گوشه‌ی چشمانش قطرات خون با بی‌رغبتی پایین می‌آمدند. پلک نمی‌زد و پوزخند‌ عفریته‌اش از لبانش محو نمی‌شد. مقداری از تار موهای کرمی‌اش به سیاهی می‌زد و خس‌خس نفس‌هایش فضای غرق در سکوت اطرافش را وهمناک‌تر می‌کرد. آنیل چنگی به گونه‌اش زد و اسم سادی را با عجز فریاد زد.
آنیل: سادی! چه اتفاقی داره میفته؟ ن... نکنه روحت توسط اون اجنه‌ها تسخیر شده... .
لب‌های کبود شده‌ی سادی از هم جدا شد و جمله‌ای را زیر لب نجوا کرد.
سادی: راهی برای نجات وجود نداره، پانی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
(آنیل)
وارفتگی مچ دستانم هر دم بیشتر و زفت‌تر می‌شد. غیرِ ممکن بود! این نغمه‌ی وهم‌دار منسوب به همان اجنه‌ی زنِ مبهم و ناشناخته‌ای بود که چندین‌بار با صدای اهریمن‌مانندش صدایم زده بود و اکنون جانِ سادی را تسخیر و اِشغال کرده بود و در جسم بی‌جان سادی، سُخنش را به من انتقال می‌داد. تبسم مصنوعی و ساختگی سادی پهن‌تر و خوف‌انگیزتر شده بود. یک‌دم از جایش برخاست و جسم سنگینش را تلوتلو خوران طرف منی کشاند که اکنون به سطح دیوار چسبیده بودم. احساس می‌کردم هرچه به حوالی من نزدیک‌تر می‌شود استخوان‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام بیشتر به قلبم فشار می‌اورد و درد عظیم و معظمی را در بدنم ایجاد می‌کند. حالت تهوع به تشویشم افرون شده بود و دنیا با ریتمِ متفاوتی در اوج سرم چرخش داشت.
- به ناحیه‌ی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش مشت بزن، آنا!
چشمانم گشاد‌ و فسیح‌تر از هر زمانی شد. این صدای دلربا و مردانه متعلق به چه کسی بود؟ احساس می‌کردم فردی در مغزم آشیانه کرده بود و با صدای آشنا و ملیحش راهنمایی‌ام می‌کرد. نگاهم را به جسم تسخیر شده‌ی سادی دوختم که با چشمانی سرخ و مایه‌ی لجز خونی که از گونه‌هایش به سمت پایین ریخته‌ می‌شدند نزدیک‌ترم می‌شد.
فرصتی را برایش به فروش نگذاشتم و با قدم‌هایی بلند و کشیده نزدیکش شدم و و با دلهرگی و تردیدی شدید، پنجه‌ی مشت شده‌ام را بر قلب سادی کوبیدم. یک‌دم دود خاکستر رنگی در فضای اطراف به پرواز درآمد و نا‌مشهود شد و از بین رفت. نگاه لرزان و مملو از اشکم را به جسم از پا افتاده‌ی سادی انداختم که پهن زمین شده بود و دیگر خبری از چشمانِ پر از عاطفه‌ی بازیگوشی‌اش نبود. خونی که از چشمانش سرازیر بود حال ناپیدا شده بود و لب‌هایش به کبودی یک زخم می‌زد. کنارش زانو زدم و دست بی‌جانش را در دستانم محاصره کردم.
آنیل: خواهر... تموم شد. دیگه هیچ خطری پای تهدیدت نیست. پاشو!
سرفه‌ی دردناکی از گلوی سادی خارجه گشت که قلبم در قفسه‌اش به لرزش افتاد. سادی لای چشمانش را گشود و خیره‌ی دستان گره‌ خورده‌مان شد. با نغمه‌ای آرام و لحنی شوخی‌مانند گفتم:
- اوم... ببینم دراز کشیدی و منتظر چه اتفاقی هستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
(سادی)
با نغمه‌ی نازک و فریبنده‌ای لای چشمان به هم چسبیده‌ام را گشودم. پیکر درشت و سنگینم گسترده‌ی زمین شده بود و شخصی روبه‌رویم زانو زده و دست بی‌جانم را در دستانش می‌فشرد. درگیر و گلاویز حرف‌هایی که آنا پشت سرِ هم به من منتقل می‌کرد نشدم و در افکار تیره‌ی خود غوطه‌ور بودم. از حادثه‌ای که رخ داد هیچ‌گونه تعجب و تحولی نداشتم و ریلکس بودم؛ اما نفرت و رمیدگی وجودم را در بازی می‌کشید و بدتر از هر چیز دیگری، آگاهی من نسبت به همه‌ی اتفاق‌هایی بود که چند لحظه پیش بر سرم آمد. اجنه‌ای که روحم را لحظه‌ای تسخیر و فتح کرد، همان عفریته‌ای بود که باعث شد در قتل خانواده‌ی آنیل نقش داشته باشم و اگر این سوژه‌ی پنهانی، روزی آشکارا می‌شد و آنا، بهترین همدم زندگی‌ام بویی از این حادثه می‌برد، دیگر مرا جای سگ و کلب کوچه‌‌ها هم حساب نمی‌کرد و زندگی‌اش سبک دراماتیک‌تری می‌گرفت. لای چشمانم را بار دیگر گشودم و خیره‌ی رخسار رنگ‌پریده و غرق در ابهت و آشفته‌ی آنا شدم. برای اولین بار پنجه‌هایش در لای انگشانم گره خورده بود و اطمینان داشتم روزی خواهد رسید که قتل من توسط او حتمی شود.
آنا، با دیدن چشمان نیمه‌باز و کدرم گفت:
- حالا اتفاق خاصی هم نیفتاده که خودت رو به موش‌مردگی زدی!
با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفتم:
- پُرعاطفه شدی؛ خبری هست؟
با تک جمله‌ی کوتاه و مختصرم، چهره‌ی افسرده‌ی آنا با سرعتی غیرقابل تمرکز به تعجب و تآسف تغییر کرد.
آنیل: بی‌جنبه‌ی سلاست!
سپس دست حلقه شده در دستانم را در یک حرکت بیرون کشید و افکارش را مشغول حادثه‌های دیرین کرد. کمر پر از سوزشم را از کف زمین جدا ساختم و دستم را تکیه‌گاه اندام سنگینم کردم. درحالی که دلیل تسخیر شدن جانم را توسط آن عفریت می‌دانستم، اما برای این‌که بی‌گناه و بی‌کبیره به نظر بیایم، گفتم:
- چه اتفاقی افتاد؟
آنا چهره‌ی درهم رفته‌اش را به مردمک چشمانم دوخت و لحظه‌ای تشویش و پریشانی از سقف نگاهش ریزش کرد. از حرفی که زد متعجب شدم. سعی داشت از من، چیزی را که به خوبی می‌دانستم به چه دلیل بر سرم آمد پنهان و مستور کند.
آنیل: واقعا خودم متعجبم که چرا به خاطر یه سردرد طبیعی حالت خراب شد و افتادی کف زمین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
جاده‌ی نگرشم را از چهره‌ی آنا گرفتم و خیره‌ی نگاره‌های روی دیوار شدم که یادمان‌های گذشته‌ی آنا را به رخ می‌کشید. درحالی که می‌دانستم مشغله‌های آنا ناحقی بیش نیست، سرم را به معنای تأیید حرفش بالا پایین بردم و جسمم را از کف زمین جدا ساختم. کوله پشتیِ لیمویی رنگ مخملی‌ام را که کنار کاکتوسِ اُرکیده پهن زمین شده بود را برداشتم و دستکش‌های چرمم را بیرون آوردم و قاب دستانم کردم. قدمی جلوتر برداشتم و دوشادوش آنا ایستادم. دستم را بر روی شانه‌ی سست آنا گذاشتم و با شکرخنده‌‌ای ابلیس‌مانند و طعنه‌دار گفتم:
- حرف‌هایی که از روی عطوفت به من گفتی رو یادم نمیره خواهر!
آنا کف دستم را از روی شانه‌اش پایین انداخت و چشمانش را تا حد ممکن چپ کرد.
آنیل: سواستفاده گری بیش نیستی!
سادی: حالا حرف‌هایی هم که زدی کار خطایی نبود. این‌قدر مغرور و پراِدعا نباش!
سپس نگاهم به کوکی‌های وانیلی خورد شده‌‌ای افتاد که بی‌قیافه پخش زمین شده بود. اشاره‌ای به خورده‌ ریزه‌ها کردم و با لحنی که تبسم درونش آشکارا بود گفتم:
- پیک بهداشت شدی! مبارکه.
آنیل: نکنه تو خواهر یا آشنای *جورج کارلین یا *جون استوارت هستی؟
«جورج کارلین و جون استوارت از کمدین های بزرگ هستند.»
با تبسم نگاهش کردم و گفتم:
- اگه من خواهر جورج باشم، تو هم یه کمدین ایستاده‌ای!
پس از آن دستانم را به معنای خداحافظی تکان دادم و درحینی که چهره‌ی آنا از خشم و خودخوری مچاله شده و دستانش را مشت کرده بود، با شتاب از خانه‌ی متروکه‌ای که بودم، خارج شدم. لمحه‌ای از خروجم نگذشته بود که صدایی آشنا و بیگانه مجدداً در مغزم شروع به حرف زدن کرد.
- رذلِ اَبله! فکر کنم بهت گفته بودم که اون نقشه‌ی کوفتی رو به دست اون دختر عفریته برسونی! نکنه شکنجه‌هایی که خریدارشون شدی از حافظه‌ات پاک شده؟
دستانم را قاب صورتم کردم و ناله‌ای ریز و بی‌صدا سر دادم. این اجنه‌ی حقیر که خودش را جیمی تظاهر می‌کرد، دست از سر من بر‌نمی‌داشت و مرا به مرز جنون می‌کشاند. هنوز هم به یاد آوردن آن قلمروی متروکه که از هر گوشه‌اش بی‌رحمی و تعفن می‌بارید، رعشه بر قلبم می‌انداخت! ناله‌وار و با غضب گفتم:
- سفله‌ی بی‌خاصیت... از... از ذهن من دور شو! دست بردار.
قهقهه‌ی ابلیس‌مانندی که سر داد سبب سردرد فجیهی در مغزم شد. سرم را محکم‌تر میان دستانم فشردم و عقده‌هایم را بر موهای نازکم خالی می‌کردم. نقشه‌ای را که آن اجنه با زور و خشم به من داد و باعث و بانی بدبخت شدن آنا می‌شد را از کوله‌پشتی بیرون آوردم و با خشم پاره‌اش کردم.
با حرفی که زد، تک‌تک استخوان‌هایم بی‌حرکت ایستاد.
- مهم نیست! خودت شاهد روزی که آنا با پاهای خودش سمت ما کشیده شد میشی.
ذهنم تهی شده بود و این به معنای آن بود که آن عفریته‌ی رذل از ذهنم دور شده است. پریشانی وجودم را به شعله می‌کشید. این‌که آنا همانند بقایای افراد انسانی عادی نبود، سبب می‌شد که تهدید و خطرهای زیادی پی‌گیرش باشد و نتواند طعم زندگیِ بدون دردسر را بچشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***
کوله پشتی لیمویی‌ام را بلافاصله روی کتفم جا‌به‌جا کردم و تار موهای کرمی رنگ مزاحم و سربارم را پشت گوش خلاص کردم. 75یورو را در ته جیب‌های سویشرت انداختم و کارت *آر.ای.تی را از کوله بیرون آوردم.
«کارتی که به‌جای پول نقد برای حمل و نقل در تراموا استفاده می‌شود.»
صدای ناله‌ی باد پرده‌ی گوشم را نوازش می‌کرد و نغمه‌ی گنجشگ‌های در آسمان نویدی برای سرآغاز بهار بود. آسمان دل‌پاکی‌اش را به رخ می‌کشید و تکه پنبه‌هایی سفید را در دل خود جای داده بود. شکوفه‌هایی ریز در شاخابه‌های درختان قابل دید بود و فضای شلوغ پاریس را دل‌انگیز تر جلوه می‌داد و رایحه‌ای خاص و بی‌نظیر در ریه‌ها قادر به رشد می‌شد. در ناحیه‌ی صندلی‌های سبز رنگ، دوشادوش زن بلند‌قامتی که موهای جوگندمی‌اش دور تا دور کمر باریکش را احاطه کرده بود و رعنایی‌اش را به رخ می‌کشید و با مرد شیک‌پوشی دست در دست و کنار یکدیگر ایستاده بودند، در انتظار *تراموا ایستادم.
«*تراموا در پاریس وسیله‌ی نقلیه برای حمل و نقل عمومی می‌باشد.»
عذاب‌وجدان و شکنجه‌ای از جنس درون، گردنم را چنگ می‌زد و چنگالش را تا عمق و گودیِ استخوان‌های گردنم فرو ‌می‌برد. مُدام صحنه‌های قتل خانواده‌ی آنا که شخصا در آن حادثه‌ی قتل‌عام نقش بزرگی داشتم مقابل چشمانم نقش می‌بست و مرا تا عمق شرمزدگی می‌کشاند. چشمانم را از عجز و پشیمانی روی هم فشردم و بوی نفرت و تیرگی را استشمام کردم. حاضر بودم شاهد پرده‌ی قربانی خانواده‌ام می‌شدم، اما آسیب و خدشه‌ای به زندگی مفردترین رفیق بچگی و همدمم نمی‌زدم! کسی که هیچ‌گاه پشتم را تهی نکرد و در هر موقعیت برایم کمک و سرپرستی بزرگ و وسیع بود. به اطرافم نگاهی انداختم که پر از زامبی‌ بود. حداقل این چیزی است که من می‌بینم. شاید بقیه آن‌ها را «مردم عادی» ببینند. ولی به نظر من این آدم‌های وحشتناکی که در پیاده‌رو ها راه می‌روند، مرده‌هایی متحرک هستند! یک دسته خل‌وچل بی‌مغز که هر روز صبح از زیر زمین بیرون می‌خزند و تلوتلوخوران عازم محل کارشان می‌شوند. توجهی به گربه‌ی کوچک و زرد رنگی که پنجه‌ی کوچکش کفشم را لمس می‌کرد نکردم و همراه با افراد غریب دیگر سوار تراموا شدم. تا چشم قادر به کار کردن بود، هیچ صندلی خالی دیده نمی‌شد. چنگی به موهایم زدم و با صدای اعتراض زنی که پشت سرم ایستاده بود و می‌خواست خودش را داخل تراموا پرتاب کند، قدم‌هایم را سرعت بخشیدم و به ته تراموا رفتم. چشمم به یک صندلی خالی در ناحیه راستم که دونفره بود، افتاد. فرد دیگری در ناحیه‌ی پنجره نشسته بود. چهره‌ی آن پسر جوان به سمتم چرخید. با دیدن شخصی که با چشمان حریصش آنجا نشسته بود و با نیشخندی وهم‌ناک خیره‌ی رخ بهت‌زده‌ام بود خشک شدم و چشمانم گرد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
درآن لحظه عاطفه‌ی ایجاد شده در سطوع قلبم را ادراک نمی‌کردم. ترس و تشویش، اضطراب و غضب همانند امواجی بی‌کران در اقیانوس وجودم جوش و خروش داشتند. با دیدن شعله‌های آتشین چشمانش، آب دهانم را با وهمی قورت دادم. دستانش را در هم قلاب کرده بود و یکی از پاهای خوش‌فرمش را روی پای دیگری‌اش انداخته بود و از عمق چشمانش تهدید و خلق‌ ابلیسی ریزش می‌کرد. از نگاهش می‌توانستم درک کنم که پروژه‌ها و نقشه‌هایی بحرانی در سرش جوانه زده است و هرآن امکان رخ دادن اتفاقی عجیب وجود داشت. میله‌ای را در دستانم محاصره کردم و خیره به چشمان گربه‌مانندش گفتم:
- چی از جون ما میخوای؟
تراموا با سرعتی همانند یک اسب وحشی به حرکت درآمد و اجنه‌ی دورگه‌ای که در این دیار تظاهر می‌کرد جیمی است، با صدایی وهم‌دار گفت:
- لازم نیست آشفته باشی دخترِ مو کلوچه‌ای! تو فقط یه وسیله هستی که به عنوان یک چاره، مجبور به دخالت داخل نقشه‌ی ما پریان هستی.
مکث کوتاهی کرد و با انگشت شصتش، نوازش‌وار خط‌های فرضی را بر سطح دستش می‌کشید. نگاهش را به مردمک لرزان چشمانم دوخت و ادامه داد.
جیمی: و اگه از این مشغله و نقشه‌های پریان کسی بویی ببره، مطمئن باش خودت شخصاً به جمع ما اجنه‌ها می‌پیوندی و از ریشه، به یک دورگّه تبدیل میشی. ولی بهترین مجال و فرصت بهت داده شده تا در این میان، فقط به عنوان یک وسیله باشی و بعد از انجام وظیفه‌ات می‌تونی راه خودتو پیش بری!
بی‌تفاوت نسبت به زامبی‌های دورم که بعضی با تعجب و بعضی با کنجکاوی نگاهمان می‌کرد، فریاد کشیدم.
سادی: تو... توعه لعنتی باعث شدی از من یه قاتل شکل بگیره... تو سبب شدی زندگی من هر لحظه و هر ثانیه‌اش با تشویش و عذاب و پنهان‌کاری بگذره و تو کسی بودی که باعث شد زندگی بهترین همدم و هم‌نفسم تبدیل به یک جهنم سوزناک و ملتهب بشه! و الان... و الان از من شخصاً می‌خوای جون آنا رو دستی‌دستی تقدیمت کنم؟ بلکه از روی جنازه‌ی من رد بشی... .
دلم حکم می‌کرد مانند یک گاو‌ وحشی که قصد رام شدن نداشت، به سمتش یورش ببرم و چشمان سبزش را از حدقه‌اش بیرون بکشم! ولی او قادر به قدرت‌هایی بود که فکرش در سر هیچ‌ک.س نمی‌گنجید. به پشت چرخیدم تا جلوتر بِروم و از دید این عفریت دور باشم، اما با شنیدن جمله‌ای که تنم را سوزاند، قدم‌هایم متوقف گردید.
جیمی: پراهمیت نیست مو کلوچه‌ای! چند روز بعد آنا با قدم‌های خودش به دنیایی دیگه پا می‌ذاره.
در کمال ناباوری تبدیل به دودی خاکستر رنگی شد و پنهان گشت. حرف آخرش رعشه‌ای را بر جسمم ترزیق نمود و آشفتگی و رعب را گوشه‌نشین قلبم کرد. پنجه‌هایم را دور بند کوله‌پشتی محکم‌تر و تا اراده کردم روی صندلی خالی رو‌به‌رویم بنشینم، با نشستن دست بزرگ و قدرتمندی بر سطح شانه‌ام، چرخی زدم و سرکش چهره‌ی آشفته‌ی مردی با گیسو‌هایی فِر شدم. کت چرمی و مشکی بر تن داشت و موهای فر و تیره‌اش، گردی صورتش را محاصره کرده بود. رعنایی و شکوه از چشمانش همانند رودی جاری بود و نفس‌هایت را به شمارش می‌انداخت. شانه‌های پهنش را تکانی داد و قدمی نزدیک‌ترم شد. نفسی آزاد کرد و گفت:
- رو به راهی؟ چرا داشتی با خودت حرف می‌زدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
ابهت‌دار نگاهم را به تیله‌های مشکی چشمانش دوختم. تیله‌هایی که انسان را مانند باتلاق در خودش غوطه‌ور می‌کرد و هیچ مسیری برای خلاص وجود نداشت. موهای فر ژولیده و پریشانش همانند یک فنر، قلب یک موجود زنده را محاصره و محصور می‌کرد و زیبایی و عظمتش اوج رعنایی بود! نگاه‌های متعجب‌انگیز و متحیر اطرافیان خاموش و بی‌رنگ شده بود و من برای اولین‌بار، به‌خاطر این‌کار زامبی‌ها ذوق‌زده شده بودم. اوج نگاهم به چشمان باتلاق‌مانند آدلی طاقت‌فرسا شده بود. لبانم را تر و نمسار کردم و درحالی که با نوک کفشم خط‌های فرضی را روی سطح تراموا می‌کشیدم، با اندکی تردد و دست‌پاچگی گفتم:
- من که با خودم حرف نمی‌زدم معذرت می‌خوام، حتما صدای بلند گفتگوی من و اون مرد، آزارتون داده.
مبسم شیرین و گلوسوزی سیاق لبان مرد را نقره‌گون کرد. گونه‌هایش هنگام تبسم به سرخی می‌زد و گلگون می‌شد و برای نیشگون گرفتن آماده و تازه بود! آدلی، خنده‌ی دلربا و دل‌فریبی سر داد و با ریتمی دنج و مهربون گفت:
- منظورت کدوم مرد بود؟
بلافاصله انگشت اشاره‌ام را به جایی که جیمی نشسته بود گرفتم. یک‌سو مثل یک بید خشکم زد و برهوت اندامم را به چالش کشاند! تازه به یاد آورده بودم که جیمی بعد از اتمام حرفش نامشهود و ناپدید شد. دستی را که تا چند لحظه پیش جای خالی جیمی را نشان می‌داد بر شانه‌ام کشیدم و درحالی که پوست لبم را می‌کندم، لکنت‌وار گفتم:
- م... مهم نیست. بهتره فراموش کنیم.
فشار پنجه‌هایش را روی شانه‌هایم بیشتر کرد. لحنش متلک‌بازی را نشان می‌داد. مطمئنا یک قوم فهمیده‌اند که از من جز یک دیوانه‌، چیز دیگری به چشم نمی‌آید! آدلی گفت:
- تنها دلیل دخالتم این بوده که می‌خواستم بدونم چرا با خودت حرف می‌زدی، مهم‌تر این‌که چه دلیلی وجود داره با خودت خشمگینانه برخورد کنی! گفتم شاید حالت خوب نباشه، اومدم حالت رو بپرسم. از این‌طرف آدم فضولی تشریف دارم!
لحظه‌ای با فکر کردن به چیزی که در ذهنم جرقه زد، تشویش و حیرت را ادراک کردم. امکان داشت پاکت پرتقالی که در دستانم نگه داشته بودم پخش زمین شود و به گوشه‌ها و زیر صندلی‌هایی که زامبی‌ها نشسته بودند غلت بخورد و سپس زامبی‌ها با دستانِ چندششان آن پرتقال‌های درشت را ببلعند. نکند آن دورگّه هنگام گفتگو با من، از دیدگاه بقیه نامرئی و نامشهود بود؟ از اجنه می‌توان این انتظار را داشت! اگر همچین بود، مردم مرا با یک تیمارستانی اشتباه می‌گرفتند! آب دهانم را راهی گلویم کردم و نگاه خمارمانندم را به جنگل موهای آدلی دوختم و گفتم:
- خب... دلگیر بودم، برای همین با خودم حرف می‌زدم. تو می‌تونی دیوونه خطابم کنی!
مرد مقابلم که یک دستش شانه‌ام را نوازش می‌کرد و دست دیگرش بر کمر بود، یک تای ابروی پهن و بورش را بالا انداخت گفت:
- مطمئنی؟
نگاهم را از مردمک مشکی چشمان تیز و گودال‌مانندش گرفتم و چنگی به لای موهایم زدم. با زبان پریشی و اضطرابی غیرقابل توصیف گفتم:
- آ... آره! چرا باید تردیدی داخل حرفم باشه!؟
چهره‌ای آشفته را قاب صورتش کرد. صورت گردش را در شش سانتی صورتم قرار داد. ضربان قلبم در حدی اوج گرفته بود که کم‌کم مثل یک هواپیما به آسمان می‌رفت! آدلی، تارهای صوتی‌اش به لرزه درآمد و گفت:
- باشه بانوی جوان! من آدلی‌ام.
درحالی که تکانی به عضلات صورتش نمی‌داد و من قادر به تکان خوردن نبودم، گفتم:
- از آشنایی باهات خ... خوشبختم آدلی!
آدلی که متوجه اضطراب من شده بود، دو قدم عقب‌تر رفت و میله‌ای را تکیه‌گاه خودش کرد. درحالی که دستبند چرم خاکستری‌اش را در مچ دست راستش جا به جا می‌کرد گفت:
- اسم بانو چیه؟
تبسم مصنوعی بر لبان خشکم نشاندم و گفتم:
- من... من سادی‌ام.
آدلی: این همه تپش قلب واسه‌ی چیه؟
نگاهم را از چهره‌ی متفکرش گرفتم و خیره‌ی پرتقال‌های درشت پاکت شدم. گفتم:
- علاقه و ارتباط زیادی با مردا نداشتم. این اولین باری هست که یک مرد نزدیکم میشه و التهابِ درونمو روشن می‌کنه!
آدلی: دخترِ پریچهر و زیبایی مثل تو، یعنی تا حالا ارتباط و پیوندی با مردا نداشته؟
حرف آدلی، کرختی و تندخویی را مهمان عضلات چهره‌ام کرد. چروکی بین ابروهایم نشست و گفتم:
- با خودت چی فرض کردی؟ مگه همه‌ی دخترای پریچهر با مردا ارتباط دارن؟ متاسفم برای افکار مریضت!
آدلی یک تای ابروی کلفت و بورش را بالا برد و ریشخند کوتاهی زد.
آدلی: لطفا به دل نگیر! من که منظور خاصی نداشتم. فقط یه سوال ساده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
سری به معنای تأیید حرفش تکان دادم. لبخند آدلی را که هر دم بیشتر بر صورتم پاشیده می‌شد را نادیده گرفتم و کفش‌هایم را مخاطب نگاهم قرار دادم. گویی که تازه یادآوری شده باشد، یک پرتقال درشت و باطراوتی را که رنگ تند و سیر نارنجی‌اش کورکننده بود، از پاکت بیرون آوردم و آن را مقابل آدلی گرفتم. آدلی، مسیر نگاهش بین سیمای رئوفم و پرتقال خوش‌رنگ در گردش بود. تبسم شیرینی همانند چاشنی شکلات زد و پرتقال آب‌دار را به آرامی از دستم گرفت.
آدلی: اوه! ممنونم بانوی جوان.
جوابش را با لبخند پهن‌تری دادم و در انتظار توقف تراموا در نزدیکی خیابان کریمکس شدم. فکر سپردن به این‌که چند دقیقه بعد آخرین دیدار من با آدلی است، پریشانم کرد و فرسودگی در خاک قلبم جوانه زد.
***
مجدد به مورد فعلی تحول جنسیت دادم و ریشه‌ی اجنه‌ای را باطل و بی‌اعتبار کردم. درد عمیقی نوک انگشتانم را فلج کرد و بی‌حسی مثل مواد مذاب درون رگ‌هایم تغیان داشت. نگاهی به ناحیه‌ی چپ انداختم. آشل، گرگ سفیدی که همراه با من هم‌قدم شده بود و پابه‌پای چکمه‌های چرمم، پنجه به جلو می‌گذاشت را با یک وُرد زیر لبی و زمزمه‌وار از بین بردم. موهای سفید پوست کلفت تنش، در فضای اطراف به پرواز درآمد و در آغوش زمین خاکی نشست. امیدوار بودم که آشِل با این حرکت، دل‌آزرده نشده باشد! عمل چاقو در دستم، در یک حرکت گردن گیاه‌های گوشت‌خواری را که مقابلم رشد کرده بودند را درید. مواد و حشرات خورده‌ شده توسط آن گوشت‌خوارها، به طرز چندش‌آوری لابه‌لای بوته‌ها و کاکتوس‌های مشکی پخش شدند و به گونه عجیبی بوته‌های خاردار دیگری رشد کردند! شنل خاکستری‌ام در هوای طوفانی و خشن به پرواز درآمده بود. با شرمزدگی و قدم‌هایی پابرجا و شدید، سمت جایگاه آلبرتا کشیده ‌می‌شدم و قدم‌هایی محکم و تردیدوار بر‌می‌داشتم. فشار پنجه‌هایم را دور کاغذ‌های کاهی درون دستم بیشتر کردم و به این فکر می‌کردم که چگونه خبر بی‌نتیجه بودن نقشه‌ی کشیده شده توسط برینتینی۱۳ را به آلبرتا بدهم. بسنده بود ذره‌ای خشم درون قلب از قبیل سنگش ایجاد شود، باید در همان لحظه سوگند خداحافظی را از دنیای «دارِ فانی» می‌خواندم و شاهد حرف آلبرتا می‌شدم که با لب‌های به هم دوخته شده‌اش می‌گوید:
- شما بی‌مصرفین! حتی لیاقت دریده شدن توسط خنجر‌های شوالیه‌هارو ندارید!
تن‌لرز خفیف بدنم با فکر کردن به عاقبتی مبهم و زوزه‌ی وحشت‌انگیز باد بیشتر می‌شد. فکر این‌که همسرم ماریا، توسط کار‌های بی‌تعمدی احمقانه‌ام کشته شود، رعشه را بر جانم می‌انداخت. پنجه‌هایم را دور دسته‌ی چاقو محکم‌تر کردم و با تله‌پورت، خودم را ناپدید کرده و در راهروی قلمروی آلبرتا ظاهر شدم. مثل همیشه شوالیه‌هایی که زره فلزی بر تن داشتند و هر کدام در ناحیه دَری برای محافظت و برقراری امنیت ایستاده بودند، برای احترام سر خمیدند و نوک شمشیر‌هایشان را بر زمین کوبیدند. شوالیه‌هایی که جسمی نداشتند و آن زِره‌ها توسط پریان کنترل می‌شدند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
نگاهم را از چهره‌های نحس فلزی‌شان گرفتم و به راهرویی که هیچ تفاوتی با یک تالار بزرگ و شکوهمند که از هر گوشه‌اش قدرت و عظمت می‌بارید نداشت و با هر قدمی که با جلو رفتن به اتاق آلبرتا، دردنده‌ترین اجنه و فرمانرواهای پریان سیاره‌ی پلتوموس نزدیک می‌شد دوختم. این نشیمن‌گاه، از گوشه به گوشه‌ی دیوارهای تیره‌اش اصالت، قدرت، شکوه، زیبایی و جلالی توصیف‌ناپذیر رو به خارق‌العاده‌ترین شکل ممکن بازتاب می‌کرد. سرتاسر این تالار، مملو بود از مجسمه‌هایی از جنس سنگ و گردن خفاش‌هایی که به دیوار خاکستری وصل بود. هزاران دَر از جنس فولاد که هرکدام به یک مکان غیرقابل تصور ختم می‌شد و دیزاینر اینجا، با هنر و تابلوهایی خوف‌ناک سرشته شده بود و روحی از جنس تعفن و مرگ فضای بی‌روح این تالار را افزون کرده بود. این کالبد، از تابلوهای روغنی که توسط نقاشان ماهر و کار بلد پریان از فرمانروایان سیارات اطراف کشیده شده بود، مجسمه‌ای عظیم و چند متری که به شکل چهره‌ی آلبرتا تراشیده شده بود و قدرت و وهمناکی از سر و رویش می‌بارید، انعکاس می‌شد. مایع خونی که توسط آلبرتا از بدن فرمانروای حقیر سیاره‌ی چورلوت ریخته شده بود، برای رونمایی عظمت و نیرومندی سپاه پریان سیاره‌ی پلتوموس به قسمتی از دیوار تیره پاشیده شده بود؛ و اسکلت‌ باقی‌مانده از پیکر توما، حکمران قبیله‌ پریان بنی‌الدهان که نشان‌گر سلطه و نیرومندی قوم آلبرتا و قلمرو وسیعش در دنیای دارِفانی بود. سرخی و شیله‌ای چشمان درنده مجسمه‌های کوچک، میزان وهم‌آلود فضا را رعب‌انگیزتر می‌کرد. صدای ناله‌ و جیغ‌های اسیران و برده‌هایی که توسط اجنه‌ها و دورگه‌ها، روحی و جسمی شکنجه می‌شدند، نشان‌گر یکی دیگر از اقتدار این قوم بود. مسیر نگاهم را از دیزاینر راهرو گرفتم و روبروی پله‌های سنگ‌فرش‌شده که هر دو طرفش با نرده‌هایی از جنس طلا تزئین شده بود ایستادم. قدم‌هایی که تا الان برداشته بودم، با کلی تردید و وهم بود و بالا رفتن از این پله‌ها، جرئتی می‌خواست که کسی در این سیاره، و حتی سیارات و دنیا‌های دیگر قادر به این جرئت و بی‌باکی نبود. آلبرتا، جن درنده‌ای که کشته شدنت توسط آن آسان‌تر از آزاد کردن نفس حبس‌شده‌ات است، با شنیدن ناموفق بودن نقشه‌اش وحشی‌تر از زمانی می‌شود. تازه به یاد می‌آورم که کاش آخرین لحظاتم دوشادوش همسرم ماریا بود، ولی واضح نیست که ماریا برای آخرین‌بار، جسد بی‌خون مرا در آغوش بگیرد و یا پابه‌پای من عاقبتی جز کشته شدن نداشته باشد! کشته شدن توسط آلبرتا، بدون اسلحه سرد و گرم هم قابل انجام بود و با تسخیر شدن روحت غزل خداحافظی‌ات خوانده می‌شد؛ حتی بدون آن‌که نزدیکانت جسد بی‌جانت را ببینند! البته اگر جسدی باقی بماند و توسط آن آلبرتای خبیث و نوچه‌هایش به دودی خاکستر رنگ تبدیل نشوی و یا درون سیاه‌چاله پر از مار‌های درنده نیُفتی. کاغذهای کاهی را که دست نوشته‌ی برینتینی و بی‌نتیجه بودن نقشه‌اش نوشته شده بود را در مشتم محاصره کردم و پله‌های سنگی را با قدم‌هایی تردیدوار بالا رفتم. بعد از دقایقی که برای من ساعت‌ها با ترس گذشت و بالا رفتن از طبقات مختلف، به طبقه اصلی رسیدم. سالن با چاله‌ای که دقیقا وسط سالن بود و حفاظ کشید شده بود، به دو بخش تقسیم شده بود و برای این‌که به اتاق اصلی یا همان اتاق آلبرتا، تنها اتاقی که هزاران تهدید از درونش خارج می‌شد می‌رفتی، باید سالن را دور می‌زدی. آلبرتا با اطمینانی که نسبت به من داشت، سخت‌ترین و برجسته‌ترین مأموریتی که چندین سال برای به دست آوردن نتیجه‌اش کلی سپاه از پریان پرسه زده‌اند و توسط نتیجه مأموریت و به دست آوردن قلب سنگی آن دختر، قادر به فتح کردن سرزمین‌های دیگر و فعال کردن نیرو‌هایی جدید بودیم، به من سپرده و از من نتیجه‌اش را به عنوان یک مسئول در قلمروی دارِفانی می‌خواست!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین