***
(مکس)
دستی به گیسوی بافته شدهی کارمَن، اسب سفیدم کشیدم. لمس پیشانی کارمَن، حتی از گوش سپردن به زوزههای جغد لذتبخشتر بود! درحالی که پیشانیِ به رنگ برفش، روی پیشانیام قرار گرفته بود و نرمی پوستش گرمی را به پیشانی سردم منتقل میکرد، مخاطب به آیترین که مثل همیشه سردمزاج و بیحس کنار شعلههای آتش نشسته بود و نگاهش به برگهای خشک روی زمین دوخته شده بود گفتم:
- یعنی واقعا راهی برای کشوندن اون دختره سمت ورودی جنگل آئوکیگاهارا وجود نداره؟
آیترین که چانهاش تکیهگاه دستش بود و روی تکه سنگی بزرگ که شکل عجیبی داشت، نشسته بود و بدون نیمنگاهی به چهرهی متفکر و کنجکاوم، با لحن همیشه سرد و کوهستانیاش گفت:
- تا وقتی که آلبرتا و قومش دست به کار نشن، امکانش وجود نداره.
اندوه و داغی، چروکی را بین ابروهایم ایجاد کرد. کف دستم را نوازشگونه روی گیسوی کارمن گذاشتم و آه حسرتباری از لبانم خارج شد. با لگدی که توسط سوژا به مچ پایم برخورد کرد، چشمانم با سوزشی کشنده و سرعت باز و پیشانیام از پیشانی کارمَن جدا شد. فشار پنجههایم را دور افسار کارمَن بیشتر کردم و آخِ بلند و افراشتهای از بیخ گلویم خارج شد. با چشمان به خون نشسته، چهرهی پرانرژی سوژا را نیمنگاهی کردم. عقبتر رفته بود و شاخهی کلفت و خشک درخت تنومند و خاکستری را تکیهگاه کمرش کرده بود. لبخند ابلیسمانندی روی لبش بود و احساس پیروزی میکرد! تا ارادهی یورش بردن به سمت سوژا همانند رعدی در مغزم جرقه زد، آیترین حصاری برای مانع این فکرم شد و چوبِ نمدار و آغشته به مایع خون را در دستش شکاند و با شرفهای غیرقابل شنودن گفت:
- روان و حیاتِ دختره با سانحههای بزرگی مقابل ریسکهای متنوع قرار گرفته. الانهم معلوم نیست تا همین لحظه شاهد چه صحنههایی شده!
هلین که در بیحسی و نچسببودن دست کمی از آیترین نداشت، رو به جمعیتِ غرق در سکوت، خشمگینانه گفت:
- چرا نجات جون این دختره و آوردنش داخل تیممون، اینقدر برای شما مهمه؟ چرا نسبت به این موجود ناشناختهی غریب و مرموز پراهمیت هستین؟! اصلا نمیتونم درک کنم!
آدوین: خودت چی؟ توهم مثل بقیهی ناشناختههای عجیب، یه موجود گمنام نبودی؟ تا حالا فکر کردی اگه از دست آشِل نجاتت نمیدادیم، تا الان گلوت مابین دندونهای تیز و درندهی اون گرگ سفید، از بیخ لت و پاره شده بود؟
هلین نگاه بیتفاوتی به چهرهی عبوسدار آدوین انداخت و جوابش در مقابل حرف آدوین، یک سکوت از جنس خاموشی بود. مسیر نگاهم را از رخ بیقید هلین گرفتم و رو به آدوین گفتم:
- گفتی اسم دختره چی بود؟
آدوین تا ارادهی جواب دادن به حرفم را کرد، بلافاصله هلین پوزخند پرصدایی زد که همه شاهدش شدند. همهی بچهها به جز آیترین سردمزاج، چشمانشان را به هلین دوختند. این دختر علاوه بر اخلاق گندش، نخاع آدم را هم از ریشه قطع میکرد و قادر به مجروح کردنت بود.
هلین: قلبی از جنس سنگ قیمتی؟ هه! این واقعا یه مورد مسخرست!
نگاهی به هرسهشان انداختم. آیترین، درحالی که یک کِرم عجیب و بنفش در سطح کفش چرمش رژه میرفت، سرش را برای تایید حرف هلین تکان داد و گفت:
- فکر کنم علاوه بر مسخره بودنش، کارمایهای که داره برای نابودی چندین سیاره و هرباسپ و فعال کردن نیروهایی خطیر کافی باشه!
گویی که تنها من از این مسئله بیخبر باشم، بدون کنترل لحنم نعرهمانند گفتم:
- چی؟!
هلین: مکس! یهکم آرومتر. نکنه هوس در افتادن با گلهی شوالیههارو داری؟
مکس: اگه تو سرپناهم باشی، چرا که نه؟
صدای قهقهههای سوژا از پشت سرم شنیده میشد. هلین ناسزایی را زیر لب نجوا کرد و جوابش یک سکوت خاموش و پرتهدید بود که دهان مرا کاملا به هم دوخت!
(مکس)
دستی به گیسوی بافته شدهی کارمَن، اسب سفیدم کشیدم. لمس پیشانی کارمَن، حتی از گوش سپردن به زوزههای جغد لذتبخشتر بود! درحالی که پیشانیِ به رنگ برفش، روی پیشانیام قرار گرفته بود و نرمی پوستش گرمی را به پیشانی سردم منتقل میکرد، مخاطب به آیترین که مثل همیشه سردمزاج و بیحس کنار شعلههای آتش نشسته بود و نگاهش به برگهای خشک روی زمین دوخته شده بود گفتم:
- یعنی واقعا راهی برای کشوندن اون دختره سمت ورودی جنگل آئوکیگاهارا وجود نداره؟
آیترین که چانهاش تکیهگاه دستش بود و روی تکه سنگی بزرگ که شکل عجیبی داشت، نشسته بود و بدون نیمنگاهی به چهرهی متفکر و کنجکاوم، با لحن همیشه سرد و کوهستانیاش گفت:
- تا وقتی که آلبرتا و قومش دست به کار نشن، امکانش وجود نداره.
اندوه و داغی، چروکی را بین ابروهایم ایجاد کرد. کف دستم را نوازشگونه روی گیسوی کارمن گذاشتم و آه حسرتباری از لبانم خارج شد. با لگدی که توسط سوژا به مچ پایم برخورد کرد، چشمانم با سوزشی کشنده و سرعت باز و پیشانیام از پیشانی کارمَن جدا شد. فشار پنجههایم را دور افسار کارمَن بیشتر کردم و آخِ بلند و افراشتهای از بیخ گلویم خارج شد. با چشمان به خون نشسته، چهرهی پرانرژی سوژا را نیمنگاهی کردم. عقبتر رفته بود و شاخهی کلفت و خشک درخت تنومند و خاکستری را تکیهگاه کمرش کرده بود. لبخند ابلیسمانندی روی لبش بود و احساس پیروزی میکرد! تا ارادهی یورش بردن به سمت سوژا همانند رعدی در مغزم جرقه زد، آیترین حصاری برای مانع این فکرم شد و چوبِ نمدار و آغشته به مایع خون را در دستش شکاند و با شرفهای غیرقابل شنودن گفت:
- روان و حیاتِ دختره با سانحههای بزرگی مقابل ریسکهای متنوع قرار گرفته. الانهم معلوم نیست تا همین لحظه شاهد چه صحنههایی شده!
هلین که در بیحسی و نچسببودن دست کمی از آیترین نداشت، رو به جمعیتِ غرق در سکوت، خشمگینانه گفت:
- چرا نجات جون این دختره و آوردنش داخل تیممون، اینقدر برای شما مهمه؟ چرا نسبت به این موجود ناشناختهی غریب و مرموز پراهمیت هستین؟! اصلا نمیتونم درک کنم!
آدوین: خودت چی؟ توهم مثل بقیهی ناشناختههای عجیب، یه موجود گمنام نبودی؟ تا حالا فکر کردی اگه از دست آشِل نجاتت نمیدادیم، تا الان گلوت مابین دندونهای تیز و درندهی اون گرگ سفید، از بیخ لت و پاره شده بود؟
هلین نگاه بیتفاوتی به چهرهی عبوسدار آدوین انداخت و جوابش در مقابل حرف آدوین، یک سکوت از جنس خاموشی بود. مسیر نگاهم را از رخ بیقید هلین گرفتم و رو به آدوین گفتم:
- گفتی اسم دختره چی بود؟
آدوین تا ارادهی جواب دادن به حرفم را کرد، بلافاصله هلین پوزخند پرصدایی زد که همه شاهدش شدند. همهی بچهها به جز آیترین سردمزاج، چشمانشان را به هلین دوختند. این دختر علاوه بر اخلاق گندش، نخاع آدم را هم از ریشه قطع میکرد و قادر به مجروح کردنت بود.
هلین: قلبی از جنس سنگ قیمتی؟ هه! این واقعا یه مورد مسخرست!
نگاهی به هرسهشان انداختم. آیترین، درحالی که یک کِرم عجیب و بنفش در سطح کفش چرمش رژه میرفت، سرش را برای تایید حرف هلین تکان داد و گفت:
- فکر کنم علاوه بر مسخره بودنش، کارمایهای که داره برای نابودی چندین سیاره و هرباسپ و فعال کردن نیروهایی خطیر کافی باشه!
گویی که تنها من از این مسئله بیخبر باشم، بدون کنترل لحنم نعرهمانند گفتم:
- چی؟!
هلین: مکس! یهکم آرومتر. نکنه هوس در افتادن با گلهی شوالیههارو داری؟
مکس: اگه تو سرپناهم باشی، چرا که نه؟
صدای قهقهههای سوژا از پشت سرم شنیده میشد. هلین ناسزایی را زیر لب نجوا کرد و جوابش یک سکوت خاموش و پرتهدید بود که دهان مرا کاملا به هم دوخت!
آخرین ویرایش: