جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حِمیم! با نام [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,010 بازدید, 34 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حِمیم!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,692
مدال‌ها
1
***
(مکس)
دستی به گیسوی بافته‌ شده‌ی کارمَن، اسب سفیدم کشیدم. لمس پیشانی کارمَن، حتی از گوش سپردن به زوزه‌های جغد لذت‌بخش‌تر بود! درحالی که پیشانی‌ِ به رنگ برفش، روی پیشانی‌ام قرار گرفته بود و نرمی پوستش گرمی را به پیشانی سردم منتقل می‌کرد، مخاطب به آیترین که مثل همیشه سردمزاج و بی‌حس کنار شعله‌های آتش نشسته بود و نگاهش به برگ‌های خشک روی زمین دوخته شده بود گفتم:
- یعنی واقعا راهی برای کشوندن اون دختره سمت ورودی جنگل آئوکیگاهارا وجود نداره؟
آیترین که چانه‌اش تکیه‌گاه دستش بود و روی تکه سنگی بزرگ که شکل عجیبی داشت، نشسته بود و بدون نیم‌نگاهی به چهره‌ی متفکر و کنجکاوم، با لحن همیشه سرد و کوهستانی‌اش گفت:
- تا وقتی که آلبرتا و قومش دست به کار نشن، امکانش وجود نداره.
اندوه و داغی، چروکی را بین ابرو‌هایم ایجاد کرد. کف دستم را نوازش‌گونه روی گیسوی کارمن گذاشتم و آه حسرت‌باری از لبانم خارج شد. با لگدی که توسط سوژا به مچ پایم برخورد کرد، چشمانم با سوزشی کشنده و سرعت باز و پیشانی‌ام از پیشانی کارمَن جدا شد. فشار پنجه‌هایم را دور افسار کارمَن بیشتر کردم و آخِ بلند و افراشته‌ای از بیخ گلویم خارج شد. با چشمان به خون نشسته، چهره‌ی پرانرژی سوژا را نیم‌نگاهی کردم. عقب‌تر رفته بود و شاخه‌ی کلفت و خشک درخت تنومند و خاکستری را تکیه‌گاه کمرش کرده بود. لبخند ابلیس‌مانندی روی لبش بود و احساس پیروزی می‌کرد! تا اراده‌ی یورش بردن به سمت سوژا همانند رعدی در مغزم جرقه زد، آیترین حصاری برای مانع این فکرم شد و چوبِ نم‌دار و آغشته به مایع خون را در دستش شکاند و با شرفه‌ای غیر‌قابل شنودن گفت:
- روان و حیاتِ دختره با سانحه‌های بزرگی مقابل ریسک‌ها‌ی متنوع قرار گرفته. الان‌هم معلوم نیست تا همین لحظه شاهد چه صحنه‌هایی شده!
هلین که در بی‌حسی و نچسب‌‌بودن دست کمی از آیترین نداشت، رو به جمعیتِ غرق در سکوت، خشمگینانه گفت:
- چرا نجات جون این دختره و آوردنش داخل تیممون، این‌قدر برای شما مهمه؟ چرا نسبت به این موجود ناشناخته‌ی غریب و مرموز پراهمیت هستین؟! اصلا نمی‌تونم درک کنم!
آدوین: خودت‌ چی؟ توهم مثل بقیه‌ی ناشناخته‌های عجیب، یه موجود گمنام نبودی؟ تا حالا فکر کردی اگه از دست آشِل نجاتت نمی‌دادیم، تا الان گلوت مابین دندون‌های تیز و درنده‌ی اون گرگ سفید، از بیخ لت و پاره شده بود؟
هلین نگاه بی‌تفاوتی به چهره‌ی عبوس‌دار آدوین انداخت و جوابش در مقابل حرف آدوین، یک سکوت از جنس خاموشی بود. مسیر نگاهم را از رخ بی‌قید هلین گرفتم و رو به آدوین گفتم:
- گفتی اسم دختره چی بود؟
آدوین تا اراده‌ی جواب دادن به حرفم را کرد، بلافاصله هلین پوزخند پرصدایی زد که همه شاهدش شدند. همه‌ی بچه‌ها به جز آیترین سردمزاج، چشمانشان را به هلین دوختند. این دختر علاوه بر اخلاق گندش، نخاع آدم را هم از ریشه قطع می‌کرد و قادر به مجروح کردنت بود.
هلین: قلبی از جنس سنگ قیمتی؟ هه! این واقعا یه مورد مسخرست!
نگاهی به هرسه‌شان انداختم. آیترین، درحالی که یک کِرم عجیب و بنفش در سطح کفش چرمش رژه می‌رفت، سرش را برای تایید حرف هلین تکان داد و گفت:
- فکر کنم علاوه بر مسخره بودنش، کارمایه‌ای که داره برای نابودی چندین سیاره و هرباسپ و فعال کردن نیرو‌هایی خطیر کافی باشه!
گویی که تنها من از این مسئله بی‌خبر باشم، بدون کنترل لحنم نعره‌مانند گفتم:
- چی؟!
هلین: مکس! یه‌کم آروم‌تر. نکنه هوس در افتادن با گله‌ی شوالیه‌هارو داری؟
مکس: اگه تو سرپناهم باشی، چرا که نه؟
صدای قهقهه‌های سوژا از پشت سرم شنیده می‌شد. هلین ناسزایی را زیر لب نجوا کرد و جوابش یک سکوت خاموش و پرتهدید بود که دهان مرا کاملا به هم دوخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,692
مدال‌ها
1
نفسی بیرون فرستادم و جسمم را از جمعی که انرژی منفی و پلیدی را به انسان ترزیق می‌کرد دور شدم. توجهی به اخطارهای همیشگی و رومخ هلین ندادم و با کارمنی که همراهم کشیده می‌شد و صدای سم‌هایی که مطمئنا از خودخوری بر زمین خاکی می‌کوبید و فضای غرق در سکوت اطرافم را می‌شکست، به سمتی که ریسک‌هایی نامعلوم داشت حرکت کردیم. کمی که از جمع فاصله گرفتم، بر روی تکه سنگی که طلایی رنگ بود و با رگه‌های مشکی مخلوط شده بود نشستم. کارمن شیهه‌ای کشید و سرش را به طرفی خمید و گفت:
- خسته شدم از بس حلقه‌ی دستت، دور افسارم می‌پیچه و دائما به طرفی که کلی خطر می‌باره کشیده می‌شه!
نیم‌نگاهی به اسب سخنگو‌ام انداختم. گیسو‌های بافته‌شده‌ی سفیدش، روی چشم‌های براق به رنگ آبی‌اش افتاده بود و دُم درازش تیغ‌ماهی بافته شده بود. جالب است که یک اسب، سخن‌گو باشد! سرم را میان دو دستم محاصره کردم و درحالی که تمام توانم را برای فشار دادن به آن به نمایش می‌گذاشتم، ناله‌وار و پشیمان گفتم:
- کارمَن! من دست کمی از تو ندارم. منم خواستار یک زندگی بدون ریسک و خطر هستم! اما خودت که متوجهی... .
کارمَن شیهه‌ای دیگر که این‌بار از روی محزونی بود کشید و با همان صدای همیشه دلربا و نازکش گفت:
- تا کِی؟ مطمئن نیستم از این جنگل متروکه و از اعماق دریا و هزاران شوالیه و اجنه و جادوگر که مثل یک گیاه جلوی پامون سبز می‌شن زنده بمونیم. البته، اگه طلسم شیطانی توسط شما شکسته بشه، همه‌ی موجودات و عفریت‌های خیالی هم ناپدید خواهد شد، حتی من!
لبی ورچیدم و چهره‌ام را مملو از آشفتگی و اندوه کردم. سر به پایین انداختم و با تردیدی که قابل تشخیص بود گفتم:
- اگه موفق به شکستن طلسم و نیروی پلیدی و نابودی سیاره‌های ناشناخته بشیم، بهت قول می‌دم که به سرزمین خودت برگردی و با همتا‌های خودت زندگی‌ کنی.
سکوت، جوابی بود که کارمن به آخرین حرف من داد. موهایم توسط پنجه‌هایم شخم زده می‌شد. فکر این‌که قرار است عبور از اعماق دریا یکی از مراحل رسیدن به دنیای دارِفانی باشد، هم مرموز و هم نشاط‌آور بود! البته که عبور از اعماق دریا، ریسک‌هایی بیشتر از گذر از جنگل آئوکیگاهارا دارد.
صدای قدم‌هایی که از پشت می‌آمد و نزدیک شدن یک شخص را هشدار می‌داد، رعشه را بر تنم هدیه کرد و من در همان لحظه فهمیدم که گوش نسپردن به اخطار‌های هلین، اشتباهی بزرگ بود! تا اراده‌ی شلیک شعله‌ی آتشی را بر پشت سرم کردم، صدای نازک آدوین مانع از کارم شد. پس این کرفس، سبب ترس بی‌جای من شده بود!
پهلوی من، تکه سنگی را نشیمن‌گاه خود کرد. اطمینان داشتم که حرفی را در خود خورده باشد. بدون آن‌که اجازه شروع حرفش را بدهم، گفتم:
- آدوین! نگفتی اسم دختره چی بود؟
آدوین نفسی آزاد کرد و یکی از زانوهایش را در خود مچاله کرد و گفت:
- آنا! اسم اصلیش، آنیل بلک.
زیر لب زمزمه‌وار، مخاطب به خود گفتم:
- آنا؟
آدوین با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد. اسم جالب و ساده‌ای می‌آمد! هرچه باشد، کنجکاو به دیدن چهره‌اش هستم؛ ولی فکر کردن به این‌که بخاطر آنا، دردسر بزرگی همه‌ی دنیا را تهدید می‌کند کسل‌کننده و عذاب‌آور است. آنا، دختری که قلبش از جنس سنگ قیمتی بود که به وسیله‌ی آن، قادر به نابودی و فتح چندین سیاره می‌شدی! کاش که خودم می‌توانستم قلبش را غارت کنم و سپس بدزدمش! با فکر کردن به حرف‌هایی که در دل به خود می‌گفتم، خنده‌ای کردم که آدوین حریصانه و با قدرت ذهن‌خوانی‌اش، که بشدت قدرت جالب و رومخی بود گفت:
- بهتره این افکار رو از خودت دور نگه داری! عه درضمن، کرفس همزادته!
 
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,692
مدال‌ها
1
نیم‌نگاهی به رخ مچاله‌شده‌اش انداختم و بعد از یک بشکن‌زدن، گفتم:
- آدوین! نکنه اون دختره، برات مهم شده؟
چهره‌ی مچاله‌شده‌ی آدوین، مچاله‌تر شد و چین‌های ریزی بین ابرو‌های پهن و پرپشتش نشست. لحظه‌ای‌ از گفته‌ام پشیمان شدم!
آدوین: مکس، تو من رو بهتر از هرکسی می‌شناسی. بهتره این عقیده‌های پوچ و مسخره‌ات رو از مغرت دور نگه داری. درضمن، چرا باید دختری که عامل بدبختی تموم انسان‌های دنیاست، برام مهم باشه؟
نفسی تازه کردم و درحالی که با نخ مشکی آویزان‌شده از یقه‌ی پیراهنم کلنجار می‌رفتم، گفتم:
- باشه، آدوین. توهم بهتره سرعت جوش‌زدنت رو به حداقل برسو... .
صدای رومخ هلین که از پشت بوته‌ها و درخت‌های پوسیده آمد، حرفم را ناقص گذاشت. در میان این هوای‌ مه‌آلود و سیاهی‌شب، چهره‌ی پرغضب هلین مسخره شده بود!
هلین: معلومه این‌جا چه بساطی راه انداختین؟ فکر کنم این بار هزارم هستش که گفتم، نباید از جمع فاصله بگیرین.
هلین نزدیک‌تر شد و وقتی‌که در چند قدمی من ایستاد، گفت:
- از کف زمین دل بکن، پاشین بیایین آیترین کارِتون داره!
چشمی چراندم و شانه‌به‌شانه‌ی آدوین، به سمت جمع حرکت کردیم.
***
(الکس، *جیمی)
فضای سالن، چنان در سکوت غوطه‌ور شده بود که آوای پاشنه‌های کفشم هنگام بالا رفتن از پله‌ها در همه‌جا اکو می‌شد. لرزش و اضطراب از پیکرم کاسته نشده بود و هم‌چنان افکار مریض و فکر کردن به از دست‌دادن ماریا، تنم را سست و ناتوان می‌کرد. تقه‌ای به در زدم و هر‌آن در انتظار مجازاتی سخت بودم. جواب آلبرتا در مقابلم، سکوت بود و این یعنی اجازه‌ی ورود را به طور غیرمستقیم صادر کرده است. دست‌گیره‌ی در از جنس طلا را به آرامی گشودم و اولین مکانی که نگاهم آن‌جا ثابت ماند، دیواری از جنس شیشه بود که قامت استوار آلبرتا، آن‌جا دیده می‌شد.
 
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,692
مدال‌ها
1
حتی برای دوختن مسیر نگاهت به قامت این اجنه‌، جرئت می‌خواست. قدمی جلوتر رفتم و برای توصیف حرف‌هایم و مجازات و عاقبتش لحظه‌شماری می‌کردم. گویی زبانم قفل شده و کلیدش توسط تمساح‌ها دریده شده بود. نفس‌هایم به شمارش افتاده بودند و جرئت خروج از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را نداشتند. آلبرتا، هم‌چنان پشت به من، روبه‌روی دیوار شیشه‌ای ایستاده بود و دستان کشیده و سفیدش را در هم قلاب کرده بود.
- اوه... الکس. فکر کنم چندبار بهت تذکر دادم که بدون درنگ، حرف‌هات رو بزنی. نه؟
با شنیدن صدای ریلکسی که از اعماقش تهدید جوشش داشت، به لرزش تنم اضافه شد. دودل بودم و میان دوراهی سختی گیر کرده بودم. زبان گشودن و نگشودن من، هر دو مرا بر منجلاب می‌کشید. زیرلب گفتم:
- ملکه آلبرتا... متاسفم. برای چندمین‌بار، نقشه‌ی کشیده‌شده توسط برینتینی‌۱۳ بی‌نتیجه بوده.
حال منتظر حرف‌های خشونت‌بارش بودم. نگاه تیزش را از دیوار گرفت و به آرامی سمت من قدم برداشت. از هر قدمش، خار می‌رویید. قدمی عقب‌تر رفتم و قبل از شنیدن مجازاتی که در انتظار دامن‌گیر کردنم بود، گفتم:
- عفو کنید، ملکه آلبرتا! مجازات سنگین من رو با کشتن همسرم ماریا... .
- آلکس! بی‌جواب موندن نقشات... جرمی نیست که توسط تو انجام بشه!
همانند ماهی بودم که لب می‌زند و سخنی از بین لبانش خارج نمی‌شود. انتظار هر جوابی را از آلبرتا داشتم، جز این‌که بی‌گناهی‌ام توسط او تایید بشود. لبانم نه برای تشکر گشوده می‌شدند، نه برای پرسیدن دلیل این حرف شگفت‌آورش! زیرا ممکن بود پشت این جمله‌‌اش، کنایه‌ها باشد!
- آلکس. طبق تحقیقات برینتینی... اون دختره رو نمیشه به اینجا کشوند. بلکه باید... خودش شخصا به این مکان پا بزاره. با تعشق خودش!
آلبرتا جمله‌اش را می‌گفت و لبخندی که گوشه‌ی لبش بود، مرموزتر می‌شد. گویا راه‌حلی یافته باشد. آلبرتا گوی سفیدی را بر دست می‌گیرد و مخاطب به من، لب می‌زند:
- این راه چاره‌ست، آلکس.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین