جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حِمیم! با نام [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,243 بازدید, 34 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاگی] اثر «sana.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حِمیم!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***
#دانای_کل

گام‌های لرزانش را سمت پنجره تند کرد. پرده را کنار زد و خیره و مبهوت آسمانی ماند که وقتی تماشایش می‌کرد تمام کسالت‌ها و بیماری‌هایش تسکین می‌شد. تصویر روبه‌رویش شبیه تابلویِ‌ نقاشی بود. حلال‌ ماه مثل خنجری در دل و شکم آسمان فرو رفته بود و ستاره‌ها همانند کاموای‌ِ سفیدی بودند که روی تکه‌ای نمد مشکی دوخته شده و تضاد عجیب و شگفت‌آوری را خلق کرده بودند. نسیمِ‌ خنک باد مهربانی‌اش را به رخ می‌کشید، موهایش را نوازش می‌کرد و او را درون خاطرات سیاه و سفید گذشته‌اش پرت می‌کرد. مثل همیشه درون هیاهوی افکارش غرق بود و هزاران سوالِ بی‌ پاسخ در مغزش رژه می‌رفت. درحالی که مردمک چشمانش آسمان را بر انداز می‌کرد، ستاره‌ی دنباله‌داری نظرش را جلب نمود؛ همچنین نسیم‌ِ خنکی که به سرعت نور، به طوفان و زوزه‌های وحشتناک و دلهره‌‌آوری تبدیل شد. در کمالِ‌ ناباوری ماه خودش را پشت ابرهای تیره مخفی کرد و ناپیدا شد. آنیل، بدون هیچ درنگی پنجره را بست. قلبش به طرز خوفناکی داخل قفسه‌‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و برای بار مجهول‌ در زندگی‌اش، احساس ترس به او رخنه کرده بود. موهای تنش مثل جوجه‌تیغی وحشت‌زده‌ای سیخ شده بودند. چطور امکان‌پذیر بود فضای باز آسمان و نسیمِ‌ خنک و لذت‌بخش، یک‌هو به طوفان و حملات ابرهای تیره تبدیل شود؟ خنده‌ی‌ ریزی سر داد و حالت جدی و بزغاله‌ی‌ نری را به خود گرفت. همه‌ی این اتفاقات چیزهای غیر عادی نبود. نفسی از روی آسودگی سر داد و بطری آب‌ معدنی را یک نفس تا ته سر کشید. خودش را روی تخت رها کرد و تلفن‌ همراهش را از روی میز عسلی برداشت. شماره‌ی سادی را گرفت و فاصله‌ی بین گوش‌ و تلفنش را به صفر رساند. هنوز از حرفی که چند روز پیش غیرتعمدی به سادی گفته بود خجالت‌زده بود و دلهره داشت. سادی، بعد از چند بوق تماس را وصل کرد. آنیل صدایش را صاف و به آرامی زمزمه کرد.
آنیل: سلام.
منتظر و گوش به زنگِ صدای پر شور و به وجد آمده‌اش بود. ولی برخلاف تفکراتش، سادی با آوای یخ‌زده‌ای جوابش را داد.
سادی: سلام.
یقینا به خاطر اتفاقات و حرف‌هایی که چند روز پیش بین‌‌شان رد و بدل شده بود، آشفته و دل‌گیر بود. غرور کاذبش اجازه نمی‌داد ادامه مذاکره را شروع کند. ولی، سادی نیز کم نمی‌آورد. آخر آنیل تصمیم گرفت گفتگو را آغاز کند. پیاز داغِ مکالمه را زیاد نکرد و سر اصل قضیه را گرفت. با ریتم و صدای خاصی گفت:
- میدونم تو عادت داری هر شب آسمون رو تماشا کنی. این یکی از عادت های تو هست. مگه نه؟
سادی: آره.
آنیل: خب... امشب متوجه اتفاقات عجیبی که رخ داد شدی؟ مثلا، نسیم باد یهویی به زوزه و طوفان تبدیل بشه؟ یا آسمونِ صاف شب در عرض چند ثانیه توسط ابرهای مشکی محاصره بشه؟
سادی که انگار خنده‌اش را به سختی قورت داده بود گفت:
- نه. همه چی آروم بود. چرا این سوال رو پرسیدی؟ لابد یه جفت از پاهات توی سوراخی گیر کرده که دست به تلفن شدی. وگرنه، انسانی مثل تو حتی مرگ‌ و میر دوستاشم واسش مهم نیست.
آنیل در تعجب بود. نکند او دچار اختلال‌فکری شده باشد و یا خیال‌پردازی می‌کند؟
آنیل نفس سنگینش را در فضای اطرافش رها کرد و گفت:
- اما من همه‌ی این سوال‌هایی که ازت پرسیدم برام اتفاق افتاد. یعنی من دیدم. تغییرات یهویی تو آسمون، ابری شدن یهویی آسمون.
سادی: امشب که آسمون صاف بود. دیدی؟بالاخره تنها بودن روت اثر گذاشته و داری تیمارستانی میشی رفیقِ من. وای که چقدر با حماقت های خود سرانت، خودت رو داخل سیاه‌چال می‌ندازی.
سادی بعد از تمام شدن حرف‌هایش از خنده روده‌بر شد. جوری می‌خندید که انگار بامزه‌ترین جوک دنیا را برایش تعریف کرده‌ باشند. می‌توانست حس کند که سادی از خنده دستش بر روی کمرش مانده باشد.
آنیل، با لحن جدی گفت:
- از یه خصلتت بشدت متنفرم، می‌دونی از کدوم؟
سادی، در حالی که می‌خندید گفت:
- کدوم؟
آنیل که منتظر این کلمه بود، بی‌درنگ گفت:
- این‌‌که تو، واقعا مثل یه اسفنجی. میدونی چرا؟ اسفنج رو هر چقدر فشار بدی کف می‌کنه، دقیقا مثل تو که هر چقدر بهت رو بدم پررو میشی.
سادی: ولی من فکر می‌کنم تو یه شاعری.
آنیل: فکر می‌کنی دارم شوخی می‌کنم؟ تموم حرفایی که زدم، دونه به دونش حقیقت بود. وگرنه، خل نیستم نصف شبی بهت زنگ بزنم و وراجی‌هات رو بشنوم.
سادی که به‌ زور جلوی قهقهه زدنش را گرفته بود، گفت:
- آنا! این چیزایی که گفتی خیلی دور از ذهنه. اونقدر دور که رفته به مریخ رسیده. تازه! می‌تونه با مریخی‌ها دوست بشه و با هم‌دیگه زمین‌های قرمز اونجا رو شخم بزنن و... .
آنیل بدون این‌که مجبور به شنیدن بقایای حرف‌هایش باشد، گفت:
- راستی! بخاطر حرفی که اون‌روز زدم متأسفم. باید قبول کنی که از قصد نبود!
سپس به مکالمه خاتمه بخشید و تماس را قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***
به سمت در چوبی و قهوه‌ای‌ رنگِ‌ کنج اتاق رفت. کلید را در قفل انباری چرخاند و در را باز کرد. چیزی غیر از مشاهده گرد و غبار در انتظارش نبود. چشمانش را بست. دستش را دراز کرد و گیتارِ خاک‌خورده و قدیمی پدرش، تنها چیزی که ازش به خاطره مانده بود را برداشت. بعد از تمیز کردنش به ناحیه بالکن هتل رفت. قصد داشت با گیتار زدن رو به روشنایی‌ِ ماه یاد گذشته‌اش بیفتد. فنجانِ قهوه‌‌ی تلخ را روی میز کم حجم در حاشیه صندلی گذاشت و با گیتاری که در بغلش جا خوش کرده بود نشست. سرکش ماه در آسمان شد که حالا به دو نیمه تقسیم شده بود و یک نیمه‌اش در تاریکی محو شده بود. یاد حرفِ‌ پدرش افتاد. درست موعدی که ماه کامل می‌شد می‌گفت:
- این اسمش ماه نیست. این یه دلفینه که نظارت‌گر بقیه‌ی ماهی‌های کوچیکه!
و او که آن‌ موقع یک بچه‌ی‌ نفهم و بی‌خرد بود، حرف پدرش را باور می‌کرد و درباره‌ی ماهی‌های در آسمان کلی سوال می‌پرسید و جواب‌های عجیب و نادری می‌شِنید. بعد از مدت‌ها یک لبخند پژمرده روی لبانش ترسیم شد. زیر لب نجوا کرد.
آنیل: تنها چیزی که بهش نیاز دارم، یه گیتار، یه‌شب و یه‌سال کنار دریاست. می‌خوام لب ساحل و روبه‌روی آسمون شب و امواج دریا بشینم و موسیقی مورد علاقه پدرم رو زیر لب زمزمه کنم و با گیتار بنوازم. شروع می‌کنم به گیتار زدن؛ نه به قصد این‌که بقیه افراد بخاطرش به‌به و چه‌چه کنن. با هر نتی که در حال نواخته شدن بود، هشداری برای من بود. این‌که، فرصت زندگی کردن خیلی کوتاهه! کوتاه‌تر از چیزی که بتونی هضمش کنی.
درحالی که گیتار می‌زد، زیر لب زمزمه کرد.
"
Non ne le jugez pas
نه، قضاوتش نکنید
Vous qui ne connaissez pas
شماها که اونو نمی شناسیدش
Les vertiges et le labeur
سرگیجه و خستگی
Vous êtes faussement heureux
شما به خیال خودتون خوشحال هستید.
vous troquez vos valeurs
شما ارزش هاتون را به حراج میزارید.
?Qui peut bien me dire, ce qui est arrivé
کسی میتونه بهم بگه که چی شده؟.
Depuis qu’il est parti, je n’ai pu me relever
از وقتی رفته نمیتونم بخوابم.
Ce n’est plus qu’un souvenir, une larme du passé
دیگه حالا یه خاطره بیشتر نیست، یه اشک از گذشته است.
"
درون چاله‌ی پر از فکر واژگون شده بود. بدون اراده خودش، چشمانش مثل پستی‌های کوه شده بود و قطرات آب با بی‌رغبتی به سمت پایین سُر می‌خوردند. این تیکه‌ای از آهنگی بود که تمام گذشته‌اش را به رخ می‌کشید. گذشته پلیدی که تک‌تک لحظاتش مثل رعد و برق درون مغزش جرقه می‌زد. انگشت شصتش را زیر چشمان پف کرده‌اش کشید و با صدایی که اسمش را صدا زد، از حرکت ایستاد و دستانش شل شد. گیتار کم مانده بود به زمین بیفتد و به کل پایمال بشود. بعد از آن‌که به خود مسلط شد، صورتش را بالا گرفت تا صاحب صدا را پیدا کند؛ اما چیزی که اینجا وجود داشت، او بود و گیتارِ پدرش.
دوباره دلهرگی و ترس بود که سرتاسر اندامش را به بازی می‌کشید. دسته‌ی گیتار را در مشتش گرفت و وقتی داخل خانه شد، در بالکن را بشدت کوبید. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. با دستی که از پشت بر روی شانه‌هایش قرار گرفت، سرجایش خشکش زد. احساسِ سرگیجه و سرسام به او دست داد. چشمانش از تشویش و تعجب به قدری گشاد شده بودند که گمان می‌کرد از جایش در بیایند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
بزاق دهانش را با صدای کشیده‌ای قورت داد. استرس و دلهره‌ای که صاحبش شده بود را تخلیه و پاکسازی کرد تا خودش را سردرگم نکند. با صدای وهم‌داری گفت:
- آ... آدوین تویی؟
اما جوابی نیامد. به پشت چرخید؛ اما نه گودزیلایی را مشاهده کرد و نه هیولای دوشاخ و نه عظیم‌والجثه‌ای با شکم بیرون‌ ریخته و قلبمه. نکند آدم‌ ربا‌های فضایی آمده‌اند تا او را به سیاره‌ی عجیبشان ببرند؟ یا روحی قصد تسخیر کردن جانش را داشت؟ احیانا به پاسِ افکارهایی که شب و روز در مغزش آشیانه کرده بودند، دچار مشکل مغزی و خیال‌ بافی کردن شده بود و پرده‌های غیر طبیعی مثل سراب مقابل چشمانش نقش می‌بست. اگر با این روند پیش می‌رفت، بین او و مگس هیچ تفاوتی دیده نمی‌شد. آه پر صدایی کشید و گیتار را سرجایش نشاند. به سمت آشپزخانه رفت و در کابینت را باز کرد. بسته‌ی چیپس و کرانچی‌ پنیری را همراه با ماست‌ موسیر و کوکاکولا از یخچال برداشت و شکمش را پر کرد. فضا سرد و یخبندان بود؛ اما آنیل به شکل عجیبی عرق کرده بود. مثل بوقلمونی که قرار است برای مراسم عید پخته شود. صدای تلفن‌ِ همراه فضای غرق درسکوت اتاق را شکست.«جنیفر هایِز» مشاوری که دبیرشان برایش گرفته بود تا برای کنکور و درس کمکش کند.
آنیل: بله؟
جنیفر: خانم آنیل‌بلک؟
آنیل: بله خودمم. خانم جنیفر هایز.
جنیفر: سلام. حالت خوبه آنیل؟
آنیل: بله خوبم.
جنیفر: دبیرتون آقای رودریگِز گفته بودن به عنوان مشاور بهتون توی درس و کنکوری که قراره بدی کمک کنم. ولی از طرف شما نه تماسی داشتم و نه پیام. از اینکه مشاورتون شدم صرف‌ نظر کردین؟
آنیل: خب... من فعلا قصد ادامه تحصیل ندارم و خودم این خبر رو تحویل دبیر دادم. ببخشید یادم رفته بود به شما اطلاع بدم. احتمالا اقای رودریگز هم بهتون اطلاع ندادن.
جنیفر: بله فهمیدم. باشه دخترم. اشکالی نداره، روز خوش.
آه از نهادش بلند شد. این وضعیتی که او داشت حتی سبب شده بود قید درسش را بزند. احتمالا توان این را داشت که خودش را به یک رباتِ‌ متحرک تشبیه کند. رباتی که کار میکند و همه‌ چیز را می‌فهمد؛ اما با یک مغز و قلب‌ِ مصنوعی که رنگ ضربان را ندیده است. به تلفن در دستش چشم دوخت. باید همه چیز را با سادی در میان می‌گذاشت. می‌دانست که سادی هیچ چیزی غیر از این‌که حتما دیوانه شده است نمی‌گوید؛ منتها باید حرف‌هایش را از مغزش تخلیه و پاک‌سازی می‌کرد. شماره‌اش را گرفت که بعد از یک بوق جواب داد.
سادی: سلام. دوباره کشِ سرت لای موهات گیر کرده؟ یا قصد داشتی از حال ما هم با خبر بشی؟
آنیل: سلام. سادی باید ببینمت. میای خونمون؟
از حرفی که زد پشیمان شد! سادی پشت گوشی جیغ و شیهه‌ای کشید که استخوان‌های گوشش ترک خورد.
سادی: ایول! خب همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد. اما نه توی خونه. آماده شو میام بریم یه جایی.
آنیل: اصلا حرفشم نزن. به هیچ وجه دل و دماغ بیرون رفتن رو ندارم. فقط بیا خونمون. نیتم اینه باهات حرف بزنم، باشه؟
اما سادی دنده لجش گیر کرده بود.
سادی: بی نهایت متاسفم. یا طرحمو قبول میکنی، و یا کلا نمیام.
آنیل، از حرص و خودخوری دندان‌هایش را روی هم سابید. دختره‌ی رومُخ! می‌دانست سادی ول‌ کن نیست. برای همین پیشنهادش را قبول کرد.
آنیل: باشه.
سادی: نیم ساعت بعد دم در هتل منتظرتم.
گوشی را روی میز گذاشت و سمت کمد رفت. تی‌شرتِ‌ مشکی کوتاهی با شلوارک‌ جین مشکی پوشید و موهای مصری‌اش را دور گردنش خلاص کرد. کلید اتاق اجاره‌ای‌اش را برداشت و پله‌ها را آرام و با مهابت پایین رفت.
سوارِ«دی اس 4 کراس بک» مشکی سادی شد. سادی تا سمت او چرخید، هومِ دراز و کشیده‌ای گفت و مثل کارآگاه‌ شرلوک زمزمه کرد.
سادی: زمان طولانی گذشته است که چنین جامه‌ای بر تن نکرده بودی ای جوان!
آنیل: این حرفی که زدی جوک بود؟ اگه چنین چیزیه، یه لبخند ملیح تحویلت بدم.
سادی: چه خشک و بی‌طراوت. من سادی نیستم اگه تو رو مثل خودم نمکی نکنم.
آنیل: با همین هدف و مخیله زندگی کن و بمیر.حالا داری مارو کجا می‌کشونی دم ظهر؟
سادی که هوش و حواسش در رانندگی بود با شکرخنده‌ی شیطانی زیر لب گفت:
- کافه‌ی پروکوپ.
آنیل، فرق سرش را خاراند و گفت:
-کافه‌ی چی‌چی؟
چشمان سادی گشاد شد و با صدایی شبیه به صدای‌ گراز گفت:
- تو یعنی تا حالا پاتو داخل کافه نذاشتی؟ بعیدم نیست از بس مثل خرس موندی گوشه‌ی پناه‌گاهت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
بعد از کشمکش‌های بی‌مزه‌اش، طبق آیین و رسومی که داشت از خنده روده‌بر شد. بی‌اعتنا به ریشخندَش، انگشتش را روی پیشانی سفید سادی کوبید و کنایه‌آمیز گفت:
- چرا هر وقت میخندی انگاری آسم داری؟
سادی با این حرفش به قهقهه‌ زدنش خاتمه داد و با چشمان گشاد شده صورت آنیل را برانداز کرد. بعد از چندین روش سرفه کردن گفت:
- هوا اون‌قدر گرمه که تخم‌مرغ همین‌ جا نیمرو میشه.
آنیل: ولی الان ماهِ دسامبره.
سادی که انگار حرفش را نشنیده باشد، شتاب و سرعت ماشینش را بیشتر کرد و بعد از چند دقیقه روبه‌روی کافه‌ای پر جمعیت پارک کرد. آنیل ثانیه‌ای حالت‌ِ تهوع گرفت. تا به‌حال قاطی همچین جمعیتی نشده بود. بعد از پیاده و رد شدن از میان آن‌‌همه مرغ و خروس، وارد کافه شدند. به محوطه اطرافش چشم دوخت. دیوار، میز و صندلی‌هایی با طرح‌ سنتی و رنگ‌بندی زیبا و پله‌های فرش‌کاری‌ شده که به طبقه بالا راه داشت. زمین با سنگ‌هایی به‌رنگ سیاه و سفید کاشی‌کاری شده بود. میزهای دونفره‌ی چوبی پشت سرهم قرار گرفته بودند و پارچه‌های طرح‌داری روی آنها پهن شده بودند. در کل صحنه‌ی رعنا و تماشایی داشت. سادی که انگار متوجه شده بود آنیل از این کافه خوشش آمده است، گفت:
- میبینم که محو و مدهوش این همه زیبایی شدی. تردیدی ندارم که اولین بارت هست.
آنیل بدون تغییر چهره گفت:
- اینجا برام آشناست. فکر کنم اوقات بچگی با خانواده‌ام همین‌جا اومده بودیم.
سادی با لحنی که انگار سرد تر شده بود، جواب داد:
- که اینطور.
یک میز دو نفره‌ای که دور و برش خلوت بود را انتخاب کرد. صندلی را عقب کشید و بدون دخالت به اطراف و آدم‌هایش نشست. سادی لیستی که روی میز بود را برداشت و به آنیل داد.
سادی: بفرما، انتخاب کن.
آنیل، چند لحظه خیره‌ی رخسار سادی ماند و سپس مسیر نگاهش را سمت لیست خطور داد.
آنیل: نودل چطوره؟
سادی: یک بارِ دیگه اسم همچین لجنی رو بیاری، مجبورم برم نسل این غذا رو از کل دنیا منقرض کنم.
پس از اخم کوتاهی گفت:
- وایسا ببینم... توی کافه که اصلا نودل نمیفروشن.
هردویشان لبخند پر صدایی زدند.
سادی: باورم نمیشه!
آنیل: مشکل چیه؟
سادی: تو الان خندیدی؟
تازه دوهزاری‌اش افتاده بود. چشمانش را چپ کرد و با صدای آرامی گفت:
- اگه با این کار مجرم حساب میشم، می‌تونم قول بدم تا وقتی که توی این دنیا نفس می‌کشم حتی کوچیک‌ترین لبخند رو روی لبام نیارم.
صدای‌ِ بلند گارسون به بگومگوی مسخره‌شان خاتمه داد.
گارسون: چی‌ میل‌ دارین؟
سادی بدون درنگ جواب داد.
سادی: دوتا اسموتی موز و یه میلک‌شیک شکلاتی.
گارسون بعد از نوشتن سفارش‌هایشان، یا همان سفارشِ‌ سادی راهش را گرفت و رفت.
آنیل: مگه تو تصمیم می‌گیری من قراره چی‌رو راهی حلقم کنم؟
سادی: امروز، بله. ببینم مگه تو چیزی جز نودل میشناسی؟
آنیل تا خواست پاچه گیری‌ کند، سادی اجازه نداد و ادامه‌ی حرفش را تکمیل کرد.
سادی: خب... قرار بود موضوعی رو امر کنی.
سادی که متوجه شد آنیل در افکار همیشگی‌اش غوطه‌ور شده است، گفت:
- مگه گوزن ماچت کرده که لالمونی گرفتی! خب بگو مشکل چیه؟
آنیل سرش را بلند کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
- پشیمون شدم.
سادی چپکی نگاهش کرد و گفت:
- خودت که من رو می‌شناسی. تا نگی چی‌شده، ناچار میشی شب رو وسط خیابون تُشَک پهن کنی.
آنیل تا عزم حرف زدن کرد، دو جفت کف دست با حالتِ‌ خاصی روی میز قرار گرفت. صاحب این دست، مردی با چشمانِ‌ سبز تیره، موهای‌ قهوه‌ای و به‌هم ریخته و پوستی سفید بود. این موجود از کجا پیدایش شد! از همه مهم‌‌تر، برای آنیل آشنا می‌زد.
ناشناس: میبینم که محو چشمام شدی!
آنیل پوزخند مسخره‌ای نثار چهره‌ی خودشیفته‌اش کرد و با لحن سردی گفت:
- شنیدم اعتماد به نفس کبد انسان رو چربی می‌کنه!
مرد، با این حرف آنیل لبخند چندش‌آوری زد و گفت:
- میدونستی من از دخترای فیلسوف خوشم میاد؟
تا این حرف را زد، آنیل چنان مشتی بر دهانش کوبید که زبانش همراه با دندان‌های سفیدش راهی روده‌ی‌ بزرگش شدند. مردی که اسمش را نمی‌دانست، برخلاف هیکل ورزیده‌اش مثل ماست پخش زمین شد. سادی‌ که چشمانش رنگ تعجب گرفته بود و انگار آن مرد را می‌شناخت، هین‌ِ درازی گفت و کمکش کرد تا بتواند سرِپا بایستد. آنیل ریلکس گفت:
- بعضی از آدم‌های خودپسند، پنج سانتی‌متر قد دارن. ولی، به اندازه‌ی دو متر زبون درازی میکنن. شما آقای کرم‌شاشو، یادت باشه از شکلات داخل جمجمه‌ات بهترین استفاده رو داشته باشی.
سپس با صدای آرامی که قابل شنفتن بود، گفت:
- وقتی که یه گربه دور میشه، موش‌ها می‌رقصن!
آن مرد هنوز در شوک بود که چند گارسون به طرفشان آمد. قبل از آن‌که جنجال بزرگی به‌ پا شود، آنیل یک لگد نثار مرده کرد و به سمت ماشین رفت. سادی همراهش می‌آمد و درحالی که به نفس‌نفس افتاده بود، اسمش را صدا می‌زد. به ماشین که رسیدند، سادی گوشه‌ی تیشرتش را گرفت و غرید.
سادی: آنیل! این چه کاری بود؟ از خودت خجالت بکش.
آنیل، حوصله‌ی جر و بحث را نداشت. حرف‌هایش را نادیده می‌گرفت. سادی در ماشین را باز کرد و بعد از سوار شدن، شروع به حرکت کرد.
بدون آن‌که حرفی بینشان رد و بدل شود به سمت هتل فورسیزن در نزدیکی شانزلیزه حرکت کردند. آنیل، بعد از یک خداحافظی خشک و خالی، از ماشین خارج شد و در ماشین را بشدت کوبید. کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***
(آنیل)
درحالی که بندِ انگشتانم از خشم و غضب به سفیدی می‌زد، پودر کاپیچینو را یک مرتبه در لیوان آب داغ خالی کردم. سردرگم و کلافه بودم. انگار یک کامیون حرف در انبار مغزم تلنبار کرده باشند. حرف‌هایی که هیچکس قادر به شنفتن آن‌ها نبود و مسئولیت شنوا بودن را بر عهده نمی‌گرفت و تمایلی به آن‌ها نداشت. شاید جاده‌ای که در مسیر زندگی‌ام بنا شده بود، بن‌بست از هرگونه خوشبختی و خوش اقبالی بود. شاید قدرت و زبردستی چشیدن چاشنی خوشبختی را نداشتم و یا شاید نبود پدر و مادرم دلیل آن‌همه آوارگی و بی‌خانمانی بود. جدا از بحث، حتی از فامیل‌ها و خویشاوندانم خبری نداشتم. شاید آن‌ها در نیمه‌ی دیگر کره‌ی‌زمین زندگی را پشت سر می‌گذاشتند. بزرگترین دغدغه و تشویش، درمورد بی‌خبری‌ام نسبت به شرکت تجاری پدرم بود. واضح نبود بعد از مرگ مرموز پدر و مادرم، چه اتفاق مهیبی بر سر شرکت آمد. باید پی‌گیر این گلایه می‌شدم. صدای گوش‌ خراش تلفن‌همراه، زنجیره‌ی پر پیچ افکارم را پاره کرد. «سادی‌کرنویل»
چروکی بین ابروهای پرفاصله‌ام جا خشک کرد. بعد از اتفاقاتی که در کافه‌ی پروکوپ افتاد، حرفی بین من و سادی دادوستد نشده بود. با بی‌میلی جوابش را دادم.
آنیل: سلام.
کسی پاسخگو نبود. حرفم را این‌بار با صدای گرفته‌تری تکرار کردم.
آنیل: سلام!
مجدداً کسی پاسخگو نشد. طاقت و رمقم به اوج رسیده بود و همچنین سیم‌های عصبی مغزم درحال اتصال بود. با صدای وحشت‌انگیزی غریدم.
آنیل: انگل! من جای تو بودم، پول‌های تخیلی‌ام رو خرج دیوونگی نمی‌کردم.
کمی صبر کردم تا سادی جواب بدهد. اما انگار طرف مقابلم، یک کوالا بود. ادامه‌ی حرف قبلی‌ام را تکمیل کردم.
آنیل: چرا ساکت موندی؟ نکنه حنجره‌ات آسیب دیده؟ اصلا می‌دونستی خیلی وقته می‌خوام بفرستمت به جشن *هالووین؟
«*جشن‌ هالووین، جشنی که مردم و اطرافیان در آن جشن لباس‌های عجیب و خنده‌دار می‌پوشند.»
انتظار شنیدن صدای بغض‌آلود سادی را داشتم که معذرت‌خواهی می‌کند و یا دوباره التماس کند با او حرف بزنم. اما برخلاف افکارم، شاهد حرفی شدم که مرا به مرز شوک‌زدگی رساند.
ناشناس: سلام بانو! چرا در این حد خشن؟ گمان کنم به‌جای این‌که با «آنیل‌بلک» تماس بگیرم، با تارزان تماس گرفتم. درسته؟
صاحب این صدای‌ نازک سادی نبود. متعلق به مرد چشم‌سبزی بود که در کافه‌ی پروکوپ، از من کتک خورد. همان مرد خوش‌هیکل اما شبیه به ماستی که از نظرم بسیار آشِنا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
بدون تردید، دستان مشت‌ شده‌ام را بر مرکز آینه‌ی روبه‌رو کوبیدم و آن را به هزار تکه‌ی بی‌شمار تبدیل کردم. این مردک هیز درست مثل یک هزارپا روی سیم‌های عصبی مغزم رژه می‌رفت. بی‌توجه به پنجه‌های غوطه‌ور در خونم، با صدای خشن و دورگه‌ای فریاد زدم.
آنیل: عوضیِ‌آشغال. گوشی سادی دست اسکلی مثل تو چی‌کار می‌کنه؟
برخلاف صدای وحشی‌مانندم، با ریتمی که آرامش و خون‌سردی در آن موج می‌زد گفت:
- دیگه تردیدی ندارم که با تارزان تماس گرفتم. ولی بانویِ... .
حرفش را نیمه‌تمام گذاشتم و با صدایی که تهدید و پروا در آن پیدا بود گفتم:
- خفه‌ شو بی‌مصرف. شک نداشته باش که اگه ریخت نحست رو ببینم مثل هدیه‌ی کریسمس می‌پیچمت و به بلژیک تحویلت میدم؛ یا شاید گوش چپ و راستت رو درحدی بپیچونم که خودت شنا‌کنان به بلژیک بری. شایدم با چاقوی تیزی به هزار تکه‌ی گوشت تبدیلت کنم و یک‌ راست بفرستمت به جزیره‌ی سگا، و یا شاید... .
حرفم را ناقص گذاشت و با لحنی که خنده و تبسم در آن آشکارا بود گفت:
- آه... آنیل‌بلک! علاوه بر عصبی بودنت، چقدر حرف‌های بامزه‌ای می‌زنی. برخلاف چهره سردی که تو کافه داشتی، در چه حد خشنی؛ ولی فکر نکن رفیقت رو مثل فیلم‌های اکشن گروگان گرفتم و یا قراره بلایی سرش بیارم. من و سادی فقط مثل صحنه‌های رمانتیکِ یه سریال، سوار شِوِرلِت مشکی شدیم و داریم گپ می‌زنیم. مگه نه رفیق قدیمی من؟
اما صدایی از سادی که حرفش را تایید کرده باشد نیامد. هرآن ممکن بود از خشم منفجر شوم. با صورتی سرخ شده و صدایی کلفت گفتم:
- بی‌خاصیت. اگه ببینمت مثل بادوم‌زمینی لهت می‌کنم و به کره‌ی‌بادوم‌زمینی تبدیلت می‌کنم. بعد بسته‌ بندیت می‌کنم تا بری داخل طبقه‌های فروشگاه برای فروش، آقای... .
ادامه‌ی حرفم را او تکمیل کرد.
ناشناس: آقای «جیمی‌بلک».
سکوت حکم‌فرما شد. گوشی کم مانده بود از دستم بیفتد و پخش زمین شود. چنان تعجب کرده بودم که قدرت تکان دادن حتی یکی از ماهیچه‌های بدنم را نداشتم. شاید این سهمگین‌ترین حرفی بود که در تمام عمرم شنیده بودم. این‌بار با ریتمی آرام زمزمه کردم.
آنیل: داری سربه‌سرم می‌ذاری؟
منتظر جوابش ماندم. ولی به‌جای او، صدای تهدید‌آمیز و آرام سادی به گوشم خورد.
سادی: کابوسِ‌ روانی! گوشیم رو پس بده. اگه درباره‌ی اون قضیه چیزی بهش بگی و اشاره‌ای بهش بکنی، دو جفت چشمات رو داخل سیخ می‌... .
ادامه حرفش را نشنیدم. حس و حال فردی را داشتم که سنگ‌ بزرگی را بر فرق سرش کوبیده باشند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
دستم را بر پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و بعد از این‌که از حالت منگی و سر به هوایی درآمدم و مغزم مجدداً راه‌اندازی شد، تلفن‌همراه را در دست چپم جای دادم و با صدای بمی گفتم:
- ببین، من هرگز برای شناخت آدمی مثل تو کنجکاو نیستم و برام هیچ اهمیت و ابهتی نداره که دوستی یا دشمن، قوم و خویشمی یا تشنه‌ی‌ خونم. فقط بگو سادی کجاست و هدفت از زنگ زدن به من چیه؟ اگه حرف اضافه‌ای ازت بشنوم شک و تردیدی نداشته باش که با پلیس تماس می‌گیرم. گرفتی؟
در حالی که انگشتانم خون خشکیده‌ی روی دیوار را لمس می‌کرد، با شنیدن صدایِ‌ خنده‌ی شیطانی جیمی از پشت تلفن، از حرکت ایستاد. گمان کنم حلزون شنوایی گوشم چند ریشتری لرزیدند. جیمی، گستاخانه و تهورآمیز زمزمه کرد.
جیمی: خانوم‌ کوچولو، فعلا بهتره مواظب خودت باشی؛ چون یه لشکر مبهم دنبال خودتن و زیر نظرشون هستی.
سپس دنباله‌ی خنده‌ی عفریته‌اش را گرفت. چشمان گشاد شده‌ام هیچ تفاوتی با یک پرتقالِ درشت نداشت. در طول عمر سپری شده‌ام، هیچکسی به اندازه‌ی این مرد چشم‌ سبز نتوانسته بود مرا در این حد متعجب‌زده و در بیم غوطه‌ور کند. بهت و حیرت هم زمان در من آشیانه کرده بودند. همراه با لکنت و زبان پریشی جوابش را دادم.
آنیل: مفهوم این حرفات چیه؟ با این واژه‌های تمسخر آمیزت می‌خوای به کجا برسی؟
جیمی که عزم به ختم رساندن خنده‌ی ابلیس مانندش را نداشت، با لحن رزینی زمزمه کرد.
جیمی: اوه بانو! می‌دونم این حرف‌هایی که زدم باعث شد صاحب کلی سوال بی جواب باشی. اگه اشتباه نکنم ترس و تشویش کل هویتت رو به شعله کشیده. ولی، حرفم رو زیادی جدی نگیر. فعلا ریسک خاصی تهدیدت نمی‌کنه. درضمن، پیشنهاد می‌کنم یه *ماسکوت داشته باشی.
«*ماسکوت فردی که شانس‌بیار و بخت‌آور است.»
تا خواستم سوالات پخش و پلا شده‌ی مغزم را از او بپرسم، صدای بوق‌های ممتد در گوشم پیچید. گوشی را چنان در دست فشردم که اگر به جای گوشی، یک پرتقال دستم بود خاکشیر می‌شد. جیمی بلک؟ چرا عاطفه‌ای به من می‌گوید این فرد برایم آشنا و بیگانه است؟ به چه دلیل باید فامیلی من و او همسان و یک‌رنگ باشد؟ چرا باید سادی،بهترین همراه و همرازم یک چیزی را از من مخفی و مستور کرده باشد؟
بدون آن‌که به تلفن همراه نگاهی بیندازم، آن را گوشه‌ای پرت کردم. انگشت شصتم را که لکه‌های قرمز خون روی آن خشک شده بودند را به دهانم نزدیک کردم و زبان خشک و کویرمانندم را بر روی لکه‌های خون قرار دادم. چند لحظه بعد، طعم شیرین و حال به هم زن خون را لمس کردم. منظور جیمی از ریسک خاص چه بود؟ مقصودش از این‌که گفت یک لشکر مبهم پی‌گیر من هستند چه چیزی است؟ نکند این قضیه به جریان طوفانی شدن غیرقابل منتظره‌ی آسمان ربطی داشته باشد؟ نکند رابطه‌ی مرموزی بین جیمی و آن اجنه‌های مزاحم باشد؟ مطمئنا اتفاقات عجیب و نادری در راه است. باید خودم را به حادثه‌های غیرقابل پیش‌بینی آماده کنم. البته اگر این رویدادها جز رویا چیزی نباشند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
***
#دانای_کل

شرفه‌ی پارس و عوعوی سگ‌های کوچه و گذرگاه‌ها، مانع از سکوت مطلق در صحن اطراف می‌شد. گویی که کارهایش متعلق بر تصمیم خودش نبود، قلم نقاشی را بر حوالی کاغذ سفید نزدیک کرد و خطوط خیالی و واهی را که در ذهنش پدیدار می‌شدند را بر سطح کاغذ رسم می‌کرد. بیشه‌زاری با شاخابه و درختانی پوسیده و آلوده به خاکستر که با لکه‌های خونی آرایش شده بودند. زاغ‌های تیره‌ای با چشمانی سرخ و شیله خوفناک که از شاخه‌های نازک درختان آویزان بودند و خود را همانند یک خفاش جلوه می‌دادند. گل‌های گوشت‌خواری به حیله«رنگ» سرمه‌ای که از دوطرف رودخانه‌ای از جنس خون روییده بودند و کبوتری با دست و بال‌های شکسته را در دهانشان محاصره کرده بودند. تارهای عنکبوت، میزان وهمناک فضا را رعب‌آور تر می‌کرد و در آخر دخترک مبهمی که چهره‌اش نمایان نبود را در گوشه‌ای به رنگ خاکستری رسم کرد. دخترک، رخسارش وصل به کف پاهای غوطه‌ور در خونش بود و موهای آشفته‌اش خود را به سمت زمین خاکی می‌کشاند، همانند سگی که افسارش را می‌کشد. در دستان نحیف و مجروح دخترک، عروسک خرسی جا خوش کرده بود. مردمک چشمان عروسک بر خون نشسته بود و با نخ مشکی رنگی در پهنای پارچه دوخته شده بود. بعد از پیاده کردن طرحش بر روی کاغذ، دستانش لرزش و جنبش خفیفی را ادراک کرد. نقاشی که توسط او کشیده شده بود، چقدر برایش آشنا می‌زد. درجه داغی و حرارت بدنش به اوج سهمگینی رسیده بود. چشمانش تنگ و کدر شده بود و رگ‌های سرخ چشمانش خود را در دید می‌گذاشتند. مردمک سبز رنگ چشمانش حالا به رنگ سرخی می‌زد و لاله‌گون بود. دو فرد مبهم با دستان و پاهای خونیِ بی‌پوشش و جریحه‌دارشان که با طناب بر میله‌های داغی بسته شده بودند، در مغزش فریاد می‌زدند و کمک می‌طلبیدند. آنیل، صورت گردش را میان دو دست لرزانش محاصره کرد و فشار بدی را بر آن ترزیق می‌کرد. ناله کنان قوزک پاهایش را خم کرد و بر سطح زمین نشست. صحنه‌هایی که در مغزش پخش می‌شدند، برای او بسیار بیگانه و آشنا بود. با پیدایش جرقه‌ای در مغزش، تمام صحنه‌های خوف‌انگیز از ذهنش پرسه زدند و از بین رفتند. آنیل، دوباره به حالت عادی برگشته بود. اما، این ترس و بیم بود که در وجودش رخنه کرده بود و قصد کاسته شدن نداشت. آیا آن دو فرد ناشناخته، می‌توانست پدر و مادر کشته شده‌ی آنیل باشد که همانند یک کابوس بر جان او افتاده بودند؟ این فقط یک فرضیه بود! در همان سکوت پایان ناپذیر، صدای تقه‌هایی که به در می‌خورد آنیل را هوشیار ساخت. در حالی که دنیا بر روی سرش می‌چرخید، به سمت در رفت. با فکر این‌که سادی پشت در باشد و بتواند از او بپرسد چه چیزی را از او مخفی کرده است و چرا جیمی او را در ماشینش محاصره کرده بود، لبخند خشک و کمرنگی بر لبانش ترسیم شد. دستش را بر روی دستگیره‌ی نقره‌ای قرار داد و با فشاری چنان کم، در را گشود. انگار که برق 240ولتی به او وصل کرده باشند، تک به تک موهای تنش سیخ شد... . آیا طبق افکارش، این رویدادها یک رویا در خواب بود؟ چه اتفاقات رعب‌آوری داشت رخ می‌داد؟ آیا تمام مردم و بیگانه‌های خیالی و فرضی، دست به دست هم داده بودند تا آنیل را دست بیندازند؟ قصد داشتند آنیل را وارد یک بازی همانند شطرنج کنند که احتمال مرگ برای او وجود داشته باشد، یا توانایی‌هایش را به نمایش بگذارد و این بازی را با سرانجام خوش به اتمام رسانَد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
مات و متهیر خیره‌ی زاغ خاکستر رنگی شده بود که چند قدم جلوتر از او، در فضای سالن پر میزد و در هوا ثابت ایستاده بود. تکه پاره‌ای کاغذِ تا خورده میان منقارش محاصره شده بود و چشمان تیره‌اش سرکش مردمک گندم‌گون چشمان آنیل بود. زاغی که رو به روی آنیل پرسه می‌زد و اعمالات یک انسان را داشت، برخلاف بقیه زاغ‌ها و نژادش، بسیار بزرگ‌تر و رعب‌انگیز تر بود. حس دغدغه و تجسس در رگ‌های آنیل جوشش داشت و اندک سوال بی جواب دیگر به سوالات پاسخ داده نشده قبلش اضافه شد. سعی کرد نوک انگشتانش را آهسته سمت منقار زاغ ببرد و تکه کاغذ را از منقارش بقاپد؛ زیرا احتمال داشت این تنها سرنخ برای رسیدن به پرسش‌های بی پاسخش باشد. گویا که یک دیوار نامرئی میان او و زاغ باشد، نوک انگشتانش دیگر به سمت زاغ جنبش نداشت.
سدی همانند یک حصار نامرئی و نامشهود مانع از این کار میشد. دستانش را مجدد عقب کشاند و با حالت منگی خیره‌ی زاغ بود و نمی‌دانست چه واکنشی را از خود نشان دهد. در همان حال، زن پیری با قامت نقلی و عصایی عجیب در دست و با موهای کوتاه و آشفته‌ی نقره‌ای رنگ و چشمانی با مردمک سفید و لباسی مشکی و سرتاسر کلوشی که بر تن داشت، پشتِ زاغ ظاهر شد و خودنمایی کرد. آنیل که دیگر به رویا بودن این رویداد اطمینان داشت، چنگی به پالتوی کرمی‌اش زد با صدایی که خس‌خس می‌کرد، بریده و مرعوب گفت:
- ما... مادربزرگ کاترین!
قلب کوچکش منت‌کش آغوش مادربزرگش بود. دلش حکم می‌کرد که آن جسم ظریف را در بغلش محاصره کند و عطر تنش را که بوی گلاب می‌داد را استشمام کند. دوست داشت مادربزرگ کاترین همانند دیرین، سبدی پر از کلوچه‌های برژنی در دست، مقابلِ درِ خانه‌شان بأیستد و آنیل را به چشیدن چاشنی آن کلوچه‌های نارگیلی دعوت کند؛ اما او خوب می‌دانست که دیگر فردی به نام مادربزرگ در زندگی‌اش وجود ندارد و او اولین نفری بوده است که خانواده‌اش و این دنیای نجس را ترک کرده بود. او دیگر نفس نمی‌کشید و در دل خاک به خاکسترهایی ریز و غیر قابل دید تبدیل شده بود. در همان لحظه شاهد خنده‌ی مرموز آن زن پیر شد که آرام و وهمناک به سمت او قدم برمی‌داشت. آنیل مانند سابق بخاطر این کار مادربزرگ خوشحال نشد و حتی دیگر به وجد نیامد. چنان‌که این زن مرموز، یک کپی یا یک فردی است که روح مادربزرگش را تسخیر نموده است و امنیتی در وجودش دیده نمی‌شد. با هر قدمی که کاترین جلوتر می‌آمد، آنیل قدمی به عقب‌ برمی‌داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حِمیم!

سطح
0
 
𝓖𝓸𝓭'𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮𝓻
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,160
3,685
مدال‌ها
1
کاترین دیگر جلوتر نیامد و پاهای استخوانی‌اش دوشادوش زاغ متوقف شد. آنیل نیز جنبش خود را به سمت عقب خاتمه داد و خیره‌ی زاغ خاکستری و کاترین ماند. زاغ بر روی شانه‌ی چپ زن پیر نشست و تکه‌ی کاغذ تاشده را میان منقارش با فشار بیشتری فشرد. آنیل، نوک انگشت اشاره‌اش را با لرزش خفیفی رو به زن پیر کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
- تو کی هستی؟
بعد از دقایقی مکث، هیچ جوابی از آن زن پیر مبهم شنیده نمی‌شد و تنها واکنشش یک لبخند مرموز بود. خشم و غضب در رگ‌های منجمد شده‌ی آنیل به گردش درآمد.
قدمی جلوتر رفت و با لحنی که اراده و تشویش در آن مخلوط شده بود زمزمه کرد.
آنیل: حرف بزن. تو چه موجودِ کثیفی هستی؟
کاترین دست چروکیده‌اش را بر شانه‌ی آنیل کوبید و تکانی بر لب‌های کبود و مشکی‌اش داد.
کاترین: اوه! پس برینتینی13 درست حدس زده بود.
آنیل دستان نجس و ناشناخته او را از شانه‌اش جدا ساخت و چند قدم عقب‌تر رفت.
آنیل: برینتینی کیه؟
کاترین: مردمک چشمات مثل شعله‌های آتش سرخ شدن. طبق تحقیقاتی که باند اف.بی.ای و برینتینی انجام داده، تو شخص مورد نظر جناب‌هارن هستی.
آنیل، قوزک پاهایش سست شد و مثل یک سوسمار الکتریکی بر خود لرزید. پس تمام اتفاقات عجیبی که رخ می‌داد پشت سر عمویش، هارن بوده! همان کسی که بعد از به قتل رساندن خانواده‌ی آنیل دیگر خبری از او نشد. یک‌آن تمام حرف‌های گستاخانه‌ی جیمی در مغزش اکو شد.
«خانوم‌ کوچولو، فعلا بهتره مواظب خودت باشی؛ چون یه لشکر مبهم دنبال خودتن و زیر نظرشون هستی.»
آنیل پنجه‌هایش را در چارچوب در محاصره کرد و با دست دیگرش چنگی به لای موهایش زد. پس جیمی‌بلک همان پسر بزرگ خانواده‌ی هارن‌بلک و پسرعموی آنیل بود. همانی که چندین سال پیش بخاطر یک دلیل مبهم به سوئیس رفت؛ همچنین برادر بزرگ‌تر جنی، دخترِ کافر که یکی از دلایل قتل خانواده‌ی آنیل بود.
آنیل چند قدم عقب‌تر آمد و درِ خانه را بست.
خیره‌ی در سرمه‌ای رنگی شد که می‌دانست پشت آن، زنی مرموز که خودش را به شکل مادربزرگ مرده‌ی آنیل درآورده است، ایستاده و با زاغی بر شانه انتظار می‌کشد. در همان لحظه،آنیل شاهد اتفاقی غیر‌قابل منتظره شد. دست پیرزن همانند روحی از در گذشت و همان تکه‌ی کاغذ تاشده‌ای که میان منقار زاغ بود را در دستانش تکان می‌داد؛ گویی می‌خواهد آن را به آنیل هدیه دهد. آنیل شوک‌زده خیره‌ی دست چروکیده‌ای شد که از در خانه به سمت او کشیده شده بود. آنیل درک کرد که آن جسم،درواقع یک روح است. نمی‌توانست موقعیتی که درحال سپری شدن بود را درک کند و آن هارا به چشم یک حقیقت بپذیرد. بی‌تمایل دستش را با ارتعاش و جنبشی که داشت، به سمت دست چروکیده‌ی پیرزن برد و کاغذ پاره را در کمتر از یک ثانیه قاپید. لای کاغذ تاشده را گشود و همراه با دلهرگی، متن ریزی که با قلم مشکی نوشته شده بود را خواند.
«تقدیر تو و آن ک.س که تو را بزرگ نمود، در محضر من است.»
درک کردن این جمله‌ی کوتاه و مختصر برای آنیل، از پیدا کردن یک دانه‌ی شکر لابه‌لای هزاران دانه‌ی نمک سخت‌تر و دشوارتر بود. از طرفی می‌توانست این جمله را هضم کند؛ اما در توافق نسبت به معنی‌ِ آن وسواس بود و این تردید و سوء ظن بود که اجازه قبول کردن معنی آن جمله‌ی کوتاه را نمی‌داد. یک‌آن به سمت در خانه چرخید و با شتابی غیر‌قابل درک، در را گشود تا وسیع‌ترین سوالی که در ذهنش جرقه زده بود را از پیرزن بپرسد؛ اما با جای خالی آن مواجه شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین