***
#دانای_کل
گامهای لرزانش را سمت پنجره تند کرد. پرده را کنار زد و خیره و مبهوت آسمانی ماند که وقتی تماشایش میکرد تمام کسالتها و بیماریهایش تسکین میشد. تصویر روبهرویش شبیه تابلویِ نقاشی بود. حلال ماه مثل خنجری در دل و شکم آسمان فرو رفته بود و ستارهها همانند کاموایِ سفیدی بودند که روی تکهای نمد مشکی دوخته شده و تضاد عجیب و شگفتآوری را خلق کرده بودند. نسیمِ خنک باد مهربانیاش را به رخ میکشید، موهایش را نوازش میکرد و او را درون خاطرات سیاه و سفید گذشتهاش پرت میکرد. مثل همیشه درون هیاهوی افکارش غرق بود و هزاران سوالِ بی پاسخ در مغزش رژه میرفت. درحالی که مردمک چشمانش آسمان را بر انداز میکرد، ستارهی دنبالهداری نظرش را جلب نمود؛ همچنین نسیمِ خنکی که به سرعت نور، به طوفان و زوزههای وحشتناک و دلهرهآوری تبدیل شد. در کمالِ ناباوری ماه خودش را پشت ابرهای تیره مخفی کرد و ناپیدا شد. آنیل، بدون هیچ درنگی پنجره را بست. قلبش به طرز خوفناکی داخل قفسهی سی*ن*هاش میکوبید و برای بار مجهول در زندگیاش، احساس ترس به او رخنه کرده بود. موهای تنش مثل جوجهتیغی وحشتزدهای سیخ شده بودند. چطور امکانپذیر بود فضای باز آسمان و نسیمِ خنک و لذتبخش، یکهو به طوفان و حملات ابرهای تیره تبدیل شود؟ خندهی ریزی سر داد و حالت جدی و بزغالهی نری را به خود گرفت. همهی این اتفاقات چیزهای غیر عادی نبود. نفسی از روی آسودگی سر داد و بطری آب معدنی را یک نفس تا ته سر کشید. خودش را روی تخت رها کرد و تلفن همراهش را از روی میز عسلی برداشت. شمارهی سادی را گرفت و فاصلهی بین گوش و تلفنش را به صفر رساند. هنوز از حرفی که چند روز پیش غیرتعمدی به سادی گفته بود خجالتزده بود و دلهره داشت. سادی، بعد از چند بوق تماس را وصل کرد. آنیل صدایش را صاف و به آرامی زمزمه کرد.
آنیل: سلام.
منتظر و گوش به زنگِ صدای پر شور و به وجد آمدهاش بود. ولی برخلاف تفکراتش، سادی با آوای یخزدهای جوابش را داد.
سادی: سلام.
یقینا به خاطر اتفاقات و حرفهایی که چند روز پیش بینشان رد و بدل شده بود، آشفته و دلگیر بود. غرور کاذبش اجازه نمیداد ادامه مذاکره را شروع کند. ولی، سادی نیز کم نمیآورد. آخر آنیل تصمیم گرفت گفتگو را آغاز کند. پیاز داغِ مکالمه را زیاد نکرد و سر اصل قضیه را گرفت. با ریتم و صدای خاصی گفت:
- میدونم تو عادت داری هر شب آسمون رو تماشا کنی. این یکی از عادت های تو هست. مگه نه؟
سادی: آره.
آنیل: خب... امشب متوجه اتفاقات عجیبی که رخ داد شدی؟ مثلا، نسیم باد یهویی به زوزه و طوفان تبدیل بشه؟ یا آسمونِ صاف شب در عرض چند ثانیه توسط ابرهای مشکی محاصره بشه؟
سادی که انگار خندهاش را به سختی قورت داده بود گفت:
- نه. همه چی آروم بود. چرا این سوال رو پرسیدی؟ لابد یه جفت از پاهات توی سوراخی گیر کرده که دست به تلفن شدی. وگرنه، انسانی مثل تو حتی مرگ و میر دوستاشم واسش مهم نیست.
آنیل در تعجب بود. نکند او دچار اختلالفکری شده باشد و یا خیالپردازی میکند؟
آنیل نفس سنگینش را در فضای اطرافش رها کرد و گفت:
- اما من همهی این سوالهایی که ازت پرسیدم برام اتفاق افتاد. یعنی من دیدم. تغییرات یهویی تو آسمون، ابری شدن یهویی آسمون.
سادی: امشب که آسمون صاف بود. دیدی؟بالاخره تنها بودن روت اثر گذاشته و داری تیمارستانی میشی رفیقِ من. وای که چقدر با حماقت های خود سرانت، خودت رو داخل سیاهچال میندازی.
سادی بعد از تمام شدن حرفهایش از خنده رودهبر شد. جوری میخندید که انگار بامزهترین جوک دنیا را برایش تعریف کرده باشند. میتوانست حس کند که سادی از خنده دستش بر روی کمرش مانده باشد.
آنیل، با لحن جدی گفت:
- از یه خصلتت بشدت متنفرم، میدونی از کدوم؟
سادی، در حالی که میخندید گفت:
- کدوم؟
آنیل که منتظر این کلمه بود، بیدرنگ گفت:
- اینکه تو، واقعا مثل یه اسفنجی. میدونی چرا؟ اسفنج رو هر چقدر فشار بدی کف میکنه، دقیقا مثل تو که هر چقدر بهت رو بدم پررو میشی.
سادی: ولی من فکر میکنم تو یه شاعری.
آنیل: فکر میکنی دارم شوخی میکنم؟ تموم حرفایی که زدم، دونه به دونش حقیقت بود. وگرنه، خل نیستم نصف شبی بهت زنگ بزنم و وراجیهات رو بشنوم.
سادی که به زور جلوی قهقهه زدنش را گرفته بود، گفت:
- آنا! این چیزایی که گفتی خیلی دور از ذهنه. اونقدر دور که رفته به مریخ رسیده. تازه! میتونه با مریخیها دوست بشه و با همدیگه زمینهای قرمز اونجا رو شخم بزنن و... .
آنیل بدون اینکه مجبور به شنیدن بقایای حرفهایش باشد، گفت:
- راستی! بخاطر حرفی که اونروز زدم متأسفم. باید قبول کنی که از قصد نبود!
سپس به مکالمه خاتمه بخشید و تماس را قطع کرد.
#دانای_کل
گامهای لرزانش را سمت پنجره تند کرد. پرده را کنار زد و خیره و مبهوت آسمانی ماند که وقتی تماشایش میکرد تمام کسالتها و بیماریهایش تسکین میشد. تصویر روبهرویش شبیه تابلویِ نقاشی بود. حلال ماه مثل خنجری در دل و شکم آسمان فرو رفته بود و ستارهها همانند کاموایِ سفیدی بودند که روی تکهای نمد مشکی دوخته شده و تضاد عجیب و شگفتآوری را خلق کرده بودند. نسیمِ خنک باد مهربانیاش را به رخ میکشید، موهایش را نوازش میکرد و او را درون خاطرات سیاه و سفید گذشتهاش پرت میکرد. مثل همیشه درون هیاهوی افکارش غرق بود و هزاران سوالِ بی پاسخ در مغزش رژه میرفت. درحالی که مردمک چشمانش آسمان را بر انداز میکرد، ستارهی دنبالهداری نظرش را جلب نمود؛ همچنین نسیمِ خنکی که به سرعت نور، به طوفان و زوزههای وحشتناک و دلهرهآوری تبدیل شد. در کمالِ ناباوری ماه خودش را پشت ابرهای تیره مخفی کرد و ناپیدا شد. آنیل، بدون هیچ درنگی پنجره را بست. قلبش به طرز خوفناکی داخل قفسهی سی*ن*هاش میکوبید و برای بار مجهول در زندگیاش، احساس ترس به او رخنه کرده بود. موهای تنش مثل جوجهتیغی وحشتزدهای سیخ شده بودند. چطور امکانپذیر بود فضای باز آسمان و نسیمِ خنک و لذتبخش، یکهو به طوفان و حملات ابرهای تیره تبدیل شود؟ خندهی ریزی سر داد و حالت جدی و بزغالهی نری را به خود گرفت. همهی این اتفاقات چیزهای غیر عادی نبود. نفسی از روی آسودگی سر داد و بطری آب معدنی را یک نفس تا ته سر کشید. خودش را روی تخت رها کرد و تلفن همراهش را از روی میز عسلی برداشت. شمارهی سادی را گرفت و فاصلهی بین گوش و تلفنش را به صفر رساند. هنوز از حرفی که چند روز پیش غیرتعمدی به سادی گفته بود خجالتزده بود و دلهره داشت. سادی، بعد از چند بوق تماس را وصل کرد. آنیل صدایش را صاف و به آرامی زمزمه کرد.
آنیل: سلام.
منتظر و گوش به زنگِ صدای پر شور و به وجد آمدهاش بود. ولی برخلاف تفکراتش، سادی با آوای یخزدهای جوابش را داد.
سادی: سلام.
یقینا به خاطر اتفاقات و حرفهایی که چند روز پیش بینشان رد و بدل شده بود، آشفته و دلگیر بود. غرور کاذبش اجازه نمیداد ادامه مذاکره را شروع کند. ولی، سادی نیز کم نمیآورد. آخر آنیل تصمیم گرفت گفتگو را آغاز کند. پیاز داغِ مکالمه را زیاد نکرد و سر اصل قضیه را گرفت. با ریتم و صدای خاصی گفت:
- میدونم تو عادت داری هر شب آسمون رو تماشا کنی. این یکی از عادت های تو هست. مگه نه؟
سادی: آره.
آنیل: خب... امشب متوجه اتفاقات عجیبی که رخ داد شدی؟ مثلا، نسیم باد یهویی به زوزه و طوفان تبدیل بشه؟ یا آسمونِ صاف شب در عرض چند ثانیه توسط ابرهای مشکی محاصره بشه؟
سادی که انگار خندهاش را به سختی قورت داده بود گفت:
- نه. همه چی آروم بود. چرا این سوال رو پرسیدی؟ لابد یه جفت از پاهات توی سوراخی گیر کرده که دست به تلفن شدی. وگرنه، انسانی مثل تو حتی مرگ و میر دوستاشم واسش مهم نیست.
آنیل در تعجب بود. نکند او دچار اختلالفکری شده باشد و یا خیالپردازی میکند؟
آنیل نفس سنگینش را در فضای اطرافش رها کرد و گفت:
- اما من همهی این سوالهایی که ازت پرسیدم برام اتفاق افتاد. یعنی من دیدم. تغییرات یهویی تو آسمون، ابری شدن یهویی آسمون.
سادی: امشب که آسمون صاف بود. دیدی؟بالاخره تنها بودن روت اثر گذاشته و داری تیمارستانی میشی رفیقِ من. وای که چقدر با حماقت های خود سرانت، خودت رو داخل سیاهچال میندازی.
سادی بعد از تمام شدن حرفهایش از خنده رودهبر شد. جوری میخندید که انگار بامزهترین جوک دنیا را برایش تعریف کرده باشند. میتوانست حس کند که سادی از خنده دستش بر روی کمرش مانده باشد.
آنیل، با لحن جدی گفت:
- از یه خصلتت بشدت متنفرم، میدونی از کدوم؟
سادی، در حالی که میخندید گفت:
- کدوم؟
آنیل که منتظر این کلمه بود، بیدرنگ گفت:
- اینکه تو، واقعا مثل یه اسفنجی. میدونی چرا؟ اسفنج رو هر چقدر فشار بدی کف میکنه، دقیقا مثل تو که هر چقدر بهت رو بدم پررو میشی.
سادی: ولی من فکر میکنم تو یه شاعری.
آنیل: فکر میکنی دارم شوخی میکنم؟ تموم حرفایی که زدم، دونه به دونش حقیقت بود. وگرنه، خل نیستم نصف شبی بهت زنگ بزنم و وراجیهات رو بشنوم.
سادی که به زور جلوی قهقهه زدنش را گرفته بود، گفت:
- آنا! این چیزایی که گفتی خیلی دور از ذهنه. اونقدر دور که رفته به مریخ رسیده. تازه! میتونه با مریخیها دوست بشه و با همدیگه زمینهای قرمز اونجا رو شخم بزنن و... .
آنیل بدون اینکه مجبور به شنیدن بقایای حرفهایش باشد، گفت:
- راستی! بخاطر حرفی که اونروز زدم متأسفم. باید قبول کنی که از قصد نبود!
سپس به مکالمه خاتمه بخشید و تماس را قطع کرد.
آخرین ویرایش: