- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
داشتم میدویدم، باید به عمارت شمس میرسیدم؛ هرچه زودتر. در سرم هزار فکر میآمد و میرفت؛ وهم و خیال، خاطرات و گذشته، کابوس و رویا، شبها و روزها،عمارت شمس و عمارت ابتکار، «او» و «من»، « من» و « تو»، « تو» و... !
با یکی از تاکسیهای خطی ک کنار میدان، منتظر مسافر ایستاده بودند به عمارت رسیدم. به عمارت ک رسیدم باران تندتر شده بود، کفشهایم هنوز توی دستم بود، بغض هنوز هم کنج گلویم، غم هنوز هم گوشه دلم. با تمنا نگاهی به آسمان انداختم، شاید انتظار کمک داشتم؛ از آسمان و خدای آسمان. میخواستم به حامد بگویم نرود، باید راضیش میکردم. من که میدانستم چرا میخواهد برود. دلیلش من بودم، وحید بود؛ «ما» بودیم. آخ که ما بودن چقدر به ما، من و وحید، نمیآمد؛ هیچ جوره نمیآمد . مادر همیشه از ستارههای جفت هم میگفت. از آنهایی ک سالها بود باهم زندگی میکردند، در غم و شادی هم، در اشک و لبخند هم و در همه چیز هم شریک بودند و تا آخرش هم همانطور میماندند؛ مادر میگفت آنها ستارههایشان جفتِ هم است. اما من و وحید... مطمئن بودم هیچ وقت ستارههایمان جفتِ هم نمیشود؛ نه حالا و نه هیچ وقت.
درِ ورودی عمارت را رد کردم، از حیاط عمارت گذر کردم، از کنار آن حوض کاشی فیروزهای و ماهی گلیها و بعدهم هم از راهروی ورودی عمارت که به سرسرای عمارت منتهی میشد. در آستانه سرسرا ایستادم؛ همه بودند. عمو و زن عمو- پدر و مادر حامد-، مسعود و مهتاج، سعید و سارا و .... و حامد...! نفس عمیقی کشیدم، حالا دیگر اشک و گریهای در کار نبود، تنها بغضی سخت، سی*ن*هام را سخت، میفشرد. شبیه بختک یا نه؛ از آن هم بدتر. هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود، همه نگاهشان به حامد بود؛ محزون و پر از غصه. نگاهی سراسر حزن و اندوه، غم و بغض، حسرت و شاید هم التماس...! لابد هرچه به حامد اصرار و خواهش کرده بودند از رفتن بگذرد راضی نشده بود و حالا با نگاهشان، در سکوت، ملتمسانه از حامد میخواستند که نرود؛ از عمارت شمس و خانه و شهرش نرود. حامد کنار گرامافون قدیمی آقابزرگ نشسته بود و آهنگ پر خاطرهای را در آن گذاشته بود. در سراسرِ سرسرا، صدای ایرج مهدیان بود که میخواند:
- در آسمون دل من پرنده پر نمیزنه
به کلبه غمزدهام محبت سر نمیزنه
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا میرم این غصهها
چون سایه دنبال منه؛
خاطرات تلخ رفته همه جاست همسفرم
کاشکی من گذشتهها رو بشه از یاد ببرم
غم همیشه با منه، مثل همزاد منه
این طلسم نمیشکنه؛
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا میرم این غصهها چون سایه دنبال منه
با یکی از تاکسیهای خطی ک کنار میدان، منتظر مسافر ایستاده بودند به عمارت رسیدم. به عمارت ک رسیدم باران تندتر شده بود، کفشهایم هنوز توی دستم بود، بغض هنوز هم کنج گلویم، غم هنوز هم گوشه دلم. با تمنا نگاهی به آسمان انداختم، شاید انتظار کمک داشتم؛ از آسمان و خدای آسمان. میخواستم به حامد بگویم نرود، باید راضیش میکردم. من که میدانستم چرا میخواهد برود. دلیلش من بودم، وحید بود؛ «ما» بودیم. آخ که ما بودن چقدر به ما، من و وحید، نمیآمد؛ هیچ جوره نمیآمد . مادر همیشه از ستارههای جفت هم میگفت. از آنهایی ک سالها بود باهم زندگی میکردند، در غم و شادی هم، در اشک و لبخند هم و در همه چیز هم شریک بودند و تا آخرش هم همانطور میماندند؛ مادر میگفت آنها ستارههایشان جفتِ هم است. اما من و وحید... مطمئن بودم هیچ وقت ستارههایمان جفتِ هم نمیشود؛ نه حالا و نه هیچ وقت.
درِ ورودی عمارت را رد کردم، از حیاط عمارت گذر کردم، از کنار آن حوض کاشی فیروزهای و ماهی گلیها و بعدهم هم از راهروی ورودی عمارت که به سرسرای عمارت منتهی میشد. در آستانه سرسرا ایستادم؛ همه بودند. عمو و زن عمو- پدر و مادر حامد-، مسعود و مهتاج، سعید و سارا و .... و حامد...! نفس عمیقی کشیدم، حالا دیگر اشک و گریهای در کار نبود، تنها بغضی سخت، سی*ن*هام را سخت، میفشرد. شبیه بختک یا نه؛ از آن هم بدتر. هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود، همه نگاهشان به حامد بود؛ محزون و پر از غصه. نگاهی سراسر حزن و اندوه، غم و بغض، حسرت و شاید هم التماس...! لابد هرچه به حامد اصرار و خواهش کرده بودند از رفتن بگذرد راضی نشده بود و حالا با نگاهشان، در سکوت، ملتمسانه از حامد میخواستند که نرود؛ از عمارت شمس و خانه و شهرش نرود. حامد کنار گرامافون قدیمی آقابزرگ نشسته بود و آهنگ پر خاطرهای را در آن گذاشته بود. در سراسرِ سرسرا، صدای ایرج مهدیان بود که میخواند:
- در آسمون دل من پرنده پر نمیزنه
به کلبه غمزدهام محبت سر نمیزنه
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا میرم این غصهها
چون سایه دنبال منه؛
خاطرات تلخ رفته همه جاست همسفرم
کاشکی من گذشتهها رو بشه از یاد ببرم
غم همیشه با منه، مثل همزاد منه
این طلسم نمیشکنه؛
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا میرم این غصهها چون سایه دنبال منه
آخرین ویرایش: