جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,081 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
داشتم می‌دویدم، باید به عمارت شمس می‌رسیدم؛ هرچه زودتر. در سرم هزار فکر می‌آمد و می‌رفت؛ وهم و خیال، خاطرات و گذشته، کابوس و رویا، شب‌ها و روزها،عمارت شمس و عمارت ابتکار، «او» و «من»، « من» و « تو»، « تو» و... !
با یکی از تاکسی‌های خطی ک کنار میدان، منتظر مسافر ایستاده بودند به عمارت رسیدم. به عمارت ک رسیدم باران تندتر شده بود، کفش‌هایم هنوز توی دستم بود، بغض هنوز هم کنج گلویم، غم هنوز هم گوشه دلم. با تمنا نگاهی به آسمان انداختم، شاید انتظار کمک داشتم؛ از آسمان و خدای آسمان. می‌خواستم به حامد بگویم نرود، باید راضیش می‌کردم. من که می‌دانستم چرا می‌خواهد برود. دلیلش من بودم، وحید بود؛ «ما» بودیم. آخ که ما بودن چقدر به ما، من و وحید، نمی‌آمد؛ هیچ جوره نمی‌آمد . مادر همیشه از ستاره‌های جفت هم می‌گفت. از آن‌هایی ک سال‌ها بود باهم زندگی می‌کردند، در غم و شادی هم، در اشک و لبخند هم و در همه چیز هم شریک بودند و تا آخرش هم همان‌طور می‌ماندند؛ مادر می‌گفت آن‌ها ستاره‌هایشان جفتِ هم است. اما من و وحید... مطمئن بودم هیچ وقت ستاره‌هایمان جفتِ هم نمی‌شود؛ نه حالا و نه هیچ وقت.
درِ ورودی عمارت را رد کردم، از حیاط عمارت گذر کردم، از کنار آن حوض کاشی فیروزه‌ای و ماهی گلی‌ها و بعدهم هم از راهروی ورودی عمارت که به سرسرای عمارت منتهی می‌شد. در آستانه سرسرا ایستادم؛ همه بودند. عمو و زن عمو- پدر و مادر حامد-، مسعود و مهتاج، سعید و سارا و .... و حامد...! نفس عمیقی کشیدم، حالا دیگر اشک و گریه‌ای در کار نبود، تنها بغضی سخت، سی*ن*ه‌ام را سخت، می‌فشرد. شبیه بختک یا نه؛ از آن هم بدتر. هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود، همه نگاهشان به حامد بود؛ محزون و پر از غصه. نگاهی سراسر حزن و اندوه، غم و بغض، حسرت و شاید هم التماس...! لابد هرچه به حامد اصرار و خواهش کرده بودند از رفتن بگذرد راضی نشده بود و حالا با نگاهشان، در سکوت، ملتمسانه از حامد می‌خواستند که نرود؛ از عمارت شمس و خانه و شهرش نرود. حامد کنار گرامافون قدیمی آقابزرگ نشسته بود و آهنگ پر خاطره‌ای را در آن گذاشته بود. در سراسرِ سرسرا، صدای ایرج مهدیان بود که می‌خواند:
- در آسمون دل من پرنده پر نمی‌زنه
به کلبه غمزده‌ام محبت سر نمی‌زنه
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمی‌زنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا می‌رم این غصه‌ها
چون سایه دنبال منه؛
خاطرات تلخ رفته همه جاست همسفرم
کاشکی من گذشته‌ها رو بشه از یاد ببرم
غم همیشه با منه، مثل همزاد منه
این طلسم نمی‌شکنه؛
یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا می‌رم این غصه‌ها چون سایه دنبال منه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
آرام، با دلی که پر بود از غصه و حسرت، و با حسی که لبریز بود از احساس گناهکار بودن سلام کردم. حالا همه نگاهشان به طرف من برگشت و همان‌طور، آرام، جواب سلامم را دادند. همه؛ به غیر از حامد. حامد نه نگاهش را از گرامافون رو به رویش گرفت نه نگاهی حتی کوتاه به من انداخت. اما درست زمانی که انتظارش را نداشتم، همان‌طور که نگاهش خیره به گرامافون آقابزرگ بود، با صدایی که به طرز غمباری سرد و بی روح بود، آرام جواب سلامم را داد.
نگاه همه، باز به طرف حامد برگشت، من قدرت تکان دادن پاهایم یا جلوتر رفتن را نداشتم پس از همان‌جا به گرامافون خیره شدم و با همه وجودم به آن موسیقی و صدای خاطره انگیز «ایرج» گوش فرا دادم:
- به هر کسی رسیدم دلمو سوزونده
هر روز با یه بهونه چشممو گریونده
دلم می‌خواد که برم جای بی نشونی
برای من امید موندنی نمونده
دیگه وقت رفتنته وقت دل بریدنه
هرچی غمه مال منه بدتر زِ غم حال منه
هرجا می‌رم این غصه‌ها چون سایه دنبال منه
دست‌هایم به وضوح می‌لرزید، طاقت هیچ چیز را نداشتم. حس می‌کردم همه، مثل خودم، من را مقصر رفتن حامد می‌دانند؛ مقصر رفتن حامد و نماندنش. حس گناهکار بودن و خجالت از بقیه باهم عجین شده بود و با دردِ غمِ رفتن پسرعمویم از عمارت ترکیب سخت و جانکاهی را ساخته بود.
کاش آن روزها، چند ماه پیش، قوی‌تر بودم؛ در برابر اجبار آقابزرگ برای ازدواج با وحید مقاومت می‌کردم تا کار به این‌جا نمی‌رسید. یعنی برای آقابزرگ؛ پرویز شمس، نظام شاهنشاهی و دنباله روی از یک قدرت همه‌اش مهم‌تر از نوه و هم خون خودش بود؟ آقابزرگ حامد را «خرابکار» می‌خواند؛ خرابکاری ک می‌خواست ملت خودش را نابود کند. از نظر آقابزرگ نه انجمن‌های اسلامی نه حذب توده نه سوسیالیست‌ها و نه دموکرات‌ها، هیچ کدام، به اندازه نظام پهلوی قدرت ادامه اداره کشور را نداشتند. آقابزرگ، با تعصب، نظر و عقیده خودش را دنبال می‌کرد اما حقیقت را هرگز. پرویز شمس با همه قدرت و بزرگیش، قدرت دیدن واقعیت را نداشت، چشم‌هایش را بسته بود، گوش‌هایش را هم.
عمو و زن عمو آن روزها چه می‌کردند؟! روزی که آقابزرگ می‌خواست مرا با اجبار بر سر سفره عقد با وحید بنشاند؟ یا نه، حتی قبل تر از آن، وقتی که آقابزرگ می‌خواست نامزدی مرا با حامد به هم بزند. چرا آن روزها هیچ ک.س حرفی نمی‌زد؟! چرا هیچکس آن طور که باید جلوی آقابزرگ نمی‌ایستاد؟! سکوتشان، خیلی فراتر از احترام به پدر و بزرگ خانواده بود، سکوت کردند؟ چرا؟! چون از ابهت آقابزرگ می‌ترسیدند؟! وا حسرتا، وا حسرتا...!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

باید هرطور بود عمه را متقاعد می‌کردم. دیشب تا صبح خوابم نبرد، مدام به مهتا فکر می‌کردم، به مهرداد، به عمه سیمین، به عمو و زن عمو، به مادر و پدر و به کیان...! هزار بار همه چیز را باهم سنجیدم، هزار بار همه چیز را باهم سبک سنگین کردم. فکر کردم این‌طور بهتر است، فکر کردم این‌طور به صلاح همه است و شاید بیشتر از همه به صلاح مهتا. مهتا دلش می‌خواهد به قول عمه سیمین وقتی فرشته‌ها خطبه عقدمان را در آسمان‌ها می‌خوانند همه دور سفره عقد خوشحال باشند، حال دل همه خوش باشد و همه از ته دل بخندند؛ نه این‌که...!
اما... اما اگر کسی از این راز بیست و چندساله چیزی بفهمد، دیگر عمارت شمس، عمارت شمس همیشگی نمی‌شود؛ آدم‌هایش هم همین‌طور. من و عمه سیمین از وقتی ماجرا را شنیده‌ایم یک چشممان اشک است و چشم دیگرمان، خون؛ عمه سیمین بیشتر از من بلد است ک چطور بغض سنگین گلویش را زیر آن ماسک خونسرد و بشاشی ک به صورتش زده پنهان کند؛ اما من نه! من آدم این روزهای سخت نیستم. نیستم و نمی‌خواستم باشم اما انگار روزگار در این مواقع هیچ توجهی به خواستن یا نخواستن ما ندارد؛ روزگار راه خودش را می‌رود و ما را هم در این راه مخوف و سرد مجبور به همراهی می‌کند.
در آینه به خودم خیره می‌شوم؛ کلافه دستی در موهایم می‌کشم و نگاهم به چشم‌های گود افتاده‌ام می‌افتد، چهره‌ام هیچ مثل همیشه نیست؛ یک بیچارگی خاصی در چشم‌هایم موج می‌زند. یک رنجِ عظیم؛ یک تلاشِ بیهوده برای انکار و پس زدن واقعیت... .
پرده اتاقم را اندکی کنار می‌زنم؛ این روزها عجیب از خورشید و آفتابش فراری‌ام. عمه سیمین را می‌بینم ک کنار حوضِ کاشیِ فیروزه‌ای مشغول آب دادن به شمعدانی‌هاست. از اتاقم خارج می‌شوم؛ پله‌های عمارت را دوتا یکی می‌کنم تا زودتر به عمه سیمین برسم. به پدر با عجله و تشویش سلام می‌کنم؛ متعجب و نگران، جواب سلامم را می‌دهد. حالا پدر هم به جمع ما پیوسته؛ به جمع من و عمه سیمین. به جمع ما که بوته غم هرلحظه بیشتر از قبل خارهایِ سرد و سختش را در جان و روح‌مان فرو می‌برد.
یه حیاط ک می‌رسم عمه سیمین را می‌بینم که روی صندلی‌ای کنار حوض کاشی فیروزه‌ای نشسته و خیره است به رو به رو... . لباسی سفید پوشیده به همراه یک شلوار سفید و شال حریر سیاه رنگی که روی سرش انداخته. صدایم را با سرفه‌ای صاف می‌کنم و زمزمه‌وار، انگار که بخواهم صدایم را بالاتر ببرم اما نتوانم، سلام می‌کنم.
- سلام عمه!
متوجه‌ام می‌شود و نگاهش را از شمعدانی‌های کنار حوض می‌گیرد، چند لحظه‌ای خیره نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. بالاخره، لب‌هایش مختصر تکانی می‌خورند اما باز هم از آن صدایی خارج نمی‌شود؛ نه صدایی و نه حتی آهی سرد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم:
- خوبی عمه؟ چی شده؟
می‌پرسم چه شده؟ خودم خیلی زود جواب خودم را می‌دهم؛ دیگر باید چه بشود؟! عمه چیزی نمی‌گوید. صندلی‌ای را از پشت میز کنار می‌کشم و کنار صندلی عمه سیمین می‌گذارم. کلافه دستی در موهایم می‌کشم و می‌گویم:
- شاید همه چی خوابه عمه؛ نه؟!
عمه این‌بار با صدای بغض‌آلودش، محکم جواب می‌دهد:
- نه!
شال مشکی به پوستِ سفیدِ صورتش می‌آید؛ چشم‌های درشت مشکی‌اش را حلقه‌ای اشک، سخت، در بر گرفته. تلخ می‌خندم؛ کوتاه، اما تلخِ تلخ:
- خواب نیست عمه؛ هیچی خواب نیست، قبول. اما بیا خودمون رو به خواب بزنیم. اون‌طوری هیچکی نمی‌تونه بیدارمون کنه.
عمه پرسشگرانه نگاهم می‌کند؛ چشم از نگاهش می‌دزدم؛ وقتی نگاهم می‌کند نمی‌توانم حرفم را تمام کنم. اصلا نمی‌دانم چه واکنشی نشان می‌دهد. می‌ایستم؛ چند قدم به جلو برمی‌دارم و همان‌طور که نگاهم خیره به شمشادهای ته حیاط است، می‌گویم:
- بیا خودمون رو به خواب بزنیم عمه؛ من و تو و بابا سعید. لااقل تا ازدواج من و مهتا؛ لااقل تا وقتی ک فرشته‌ها خطبه عقد من و مهتا رو تو آسمون هفتم بخونن، لااقل تا وقتی که صدای کِل کشیدن زنا بره تا هفت آسمون اون ورتر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
میان‌مان سکوت حکم فرما می‌شود؛ نه عمه چیزی می‌گوید و نه من. نگاهش می‌کنم. در نگاهش، هیچ موج می‌زند؛ تا چشم کار می‌کند در چشم‌های عمه سیمینِ همیشه صبور و مهربان‌مان هیچ است و هیچ. نه حرفی می‌زند و نه حتی چیزی که _ احتمالا_ در قلبش می‌گذرد را در چشم‌هایش می‌نماید. مهتا را از دور می‌بینم که یکی‌یکی پله‌های حیاط عمارت را آرام و با طمأنینه طی می‌کند. آرام لب می‌زنم:
- عمه! مهتا داره میاد...!
عمه نگاه خیره‌اش را از شمعدانی‌ها می‌گیرد و به من می‌اندازد. سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. و مهتای زیبای من بی خبر از نحسی‌ای که این عمارت را گرفته هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شود. با شال سفیدی که روی سرش انداخته شبیه فرشته‌ها شده؛ فرشته‌ای که انگار، وقتی خدا می‌خواسته به او دو بال بدهد، از سر تواضع از گرفتن آن بال‌ها امتناع کرده.
- سلاااام...!
صدایش برای لحظه‌ای مرا از تمام دردها و بغض‌ها و غصه‌های گذشته و حال و آینده جدا می‌کند. جواب سلامش را می‌دهم؛ جوابی شاید نه به گرمی همیشه. اما عمه انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش در کوه غصه فرو رفته بود، می‌خندد و می‌گوید:
- سلام دختر ماهم؛ خوبی مهتایِ من؟!
مهتا می‌خندد و می‌گوید:
- خوبم عمه؛ خوبِ خوب. شما چطورین؟!
من هم لبخندی می‌زنم و سرم را تکان میدهم. نمیتوانم حرفی بزنم؛ اصلا نمیدانم باید چه بگویم. کلمات را در میان هزارتوی دردها گم کرده‌ام شاید. ذهنم مشوش و پریشان است؛ من بلد نیستم مثل عمه سیمین بخندم و همه چیز را طبیعی جلوه دهم.
کاش می‌دانستم آینده چگونه است، کاش می‌توانستم تنها برای لحظه‌ای حتی سایه‌ای موهوم از آینده را می‌دیدم و در آن صورت شاید... شاید کمی، فقط کمی آرام می‌شدم. شاید همه چیز در آینده و در روزهایی ک نیامده خوب باشد، شاید زندگی رنگ دیگری باشد، شاید طلسم این عمارت شکسته شود، شاید نحسی از در این عمارت بیرون برود و شاید... !
به لطف سفارش‌های عمه سیمین و مهتا برای خواندن کتاب، این جمله را در کتابی از نادر ابراهیمی خواندم که:« حال را می‌شود با درد گذراند؛ اما تصور درد آلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونیِ حال، انسان را از پا در می‌آورد؛ بهشت وعده کاملی نیست...!»
شاید دلیل آشوبِ دل من هم همین تصورِ دردآلود بودنِ آینده باشد؛ آینده‌ای که در عین دردآلود بودن چه بسیار مبهم به نظر می‌آید.
با صدای مهتا به خودم می‌آیم:
- سهند صدامو می‌شنوی؟!
گنگ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نشنیدم عزیزم؛ چی گفتی؟!
مهتا رو به عمه سیمین، معترضانه و با دلخوری می‌گوید:
- بفرمایید عمه؛ نگفتم؟! ایشون خیلی وقته حواسشون پرت یه جا دیگس؛ اما کجاشو نمی‌دونم...!
ملتمسانه، نگاهم را به عمه می‌دوزم؛ من دیگر بلد نیستم مثل قبل همه چیز را با شوخی و خنده حل و فصل کنم، من دیگر آن سهند شمس یه ماه پیش نیستم... نگاه ملتمسانه‌ام را به عمه می‌دوزم تا بلکه او چیزی بگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عمه در برابر نگاه منتظر و ملتمسانه من رو به مهتا می‌گوید:
- مهتایِ قشنگم، خودتو اذیت نکن عزیزم. راستش سهند... سهند دلش می‌خواد هرچه زودتر عروسی بگیرین.
مهتا شوکه می‌شود، چند لحظه‌ای مبهوت نگاهش را بین من و عمه سیمین حرکت می‌دهد و بعد ناگهان می‌خندد؛ هم لب‌هایش و هم چشم‌هایش. مهتا می‌خندد و من صدای بال زدن فرشته‌ها را می‌شنوم، مهتا می‌خندد و شمعدانی‌های کنار حوض هم می‌خندند، مهتا می‌خندد و من، به وضوح، صدای تپش‌های قلبم را می‌شنوم. عمه ادامه می‌دهد:
- قربون خنده‌هات برم مهتای قشنگم، سهند دلش می‌خواد هر چه زودتر مال هم بشین.
در برابر نگاه شاد مهتا می‌خندم و سرم را به نشانه تایید حرف عمه، تکان می‌دهم.
مهتا چند قدم به سمت من برمی‌دارد و عمه نفس عمیقی می‌کشد. نگاه مهتا خیره است به من؛ مهتا ک حالا در چند قدمی من ایستاده نگاه مهربانش را به چشم‌هایم می‌دوزد و می‌گوید:
- سهند؛ چی شد که یهویی این تصمیم رو گرفتی؟!
به عمه نگاه می‌کنم؛ اما باز سریع نگاهم را به مهتا می‌اندازم و می‌گویم:
- خب گفتم اگه همه موافقن زودتر عقد و عروسی رو بگیریم. این‌جوری حالم بهتره. این‌جوری خیالم راحت‌تره؛ خیالم راحت‌تره ک مال همیم.
عمه هم حالا کنارمان ایستاده؛ کنار مهتا و رو به روی من. مهتا به عمه نگاه می‌کند، عمه می‌گوید:
- بیا بغلم مهتای قشنگم...!
مهتا خودش را به بغل عمه می‌سپارد و عمه در حالی ک صورت مهتا را می‌بوسد، می‌گوید:
- الهی خوشبخت بشین دختر قشنگم.
مهتا زیر لب با شوقی ک نمی‌تواند انکارش کند، تشکر می‌کند. عمه ادامه می‌دهد:
- شب، خودم بعد شام با همه در این رابطه حرف می‌زنم. بابات و عموت باید زودتر برا عروسی آماده بشن، همچنین مامان مهتاجت و زن عمو سارا؛ حتی کیان.
عمه همان‌طور ک مهتا را در آغوش گرفته یکهو نگاهش مات شمعدانی‌ها می‌شود. شمعدانی‌ها خوب غصه‌های عمه سیمین را از برند. شمعدانی‌ها مصرع مصرعِ غصه‌هایِ عمه سیمین را حفظ اند؛ مصرع مصرعِ بیت‌هایِ شعرِ دلدادگی و فراقِ عمه سیمین در روزگارِ جوانی. عمه شاید که نگاهش نه به شمعدانی‌ها که به گذشته است. گذشته‌ای که در آن، خودش، دختر جوانی بوده؛ دختر جوانی ک دلداده پسرعمویش بوده و هزار بار در ذهن خودش با او زندگی کرده. هزار بار با او عروسی کرده و لباس سفید پوشیده و یک دسته گل سرخ به دست گرفته. هزار بار زنها بالای سرشان قند سابیده‌اند و عمه سیمین هزار بار به پسرعمویش بله گفته است و هزار بار پسرعمویش تور عروس او را از روی صورتش کنار زده. هزار بار با او به شهرِ شهر ایران سفر کرده؛ به اصفهان و شیراز و یزد و همدان. هزاربار کنار زاینده رود، باهم و برای هم، قصه دلدادگی خوانده‌اند. هزار بار دوتایی، دست در دست هم، در کویر، خدا را میان ستاره های آسمان شب پیدا کرده‌اند و هزار بار و هزار بار، با هم، بچه‌های‌شان را بزرگ کرده‌اند و آنها هم مثل خودشان دوتا، خوشبخت شده اند؛ خوشبختِ خوشبخت.
- عمه سیمین!
با صدای نسبتا بلند من عمه به خودش می آید، عمه سیمین مهتا را از آغوشش رها می‌کند و مهتا با نگرانی به عمه چشم می‌دوزد. مهتا با نگرانی آب گلویش را قورت می‌دهد و به من نگاه می‌کند. عمه روی صندلی نشسته و باز به شمعدانی‌ها خیره است؛ نمی‌دانم شاید هم به غصه‌هایش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
***
مهتا
داخل ماشین کنار سهند نشسته‌ام؛ سهند ماشین را می‌راند. نیم نگاهی به صورت جدی‌اش می‌اندازم. هیچ فکر نمی‌کردم سهند هم بتواند این‌طور پریشان و جدی باشد. جدی و شاید تا حدودی ترسناک. باید اعتراف کنم که من از این جدی بودن سهند می‌ترسم، از حالِ این روزهایش می‌ترسم، از تغییری که در رفتارش به وضوح دیده می‌شود می‌ترسم، من حتی از این تصمیم ناگهانی‌اش می‌ترسم. اما شاید هم هیچ چیز آن طور ک من فکر می‌کنم، نباشد. شاید پشت این چهره سرد و جدی سهند و این تصمیم ناگهانی او هیچ چیز نباشد؛ مطلقاً هیچ چیز. اما... اما مگر می‌شود که هیچ چیز نباشد؟! چرا سعی دارم با خوب جلوه دادن همه چیز از اتفاقاتی که در دور و اطرافم می‌افتد فرار کنم؟! اما چه اتفاقاتی؟! کاش می‌دانستم؛ کاش...!
نمی‌دانم شاید هم من دختر ساده‌ای باشم؛ دختر ساده‌ای که نسبت به همه چیز و همه ک.س خوش‌بین است. راستش را بخواهید گاهی دلم می‌خواهد من هم بدبین بودم بدبین، حواس جمع یا شاید هم واقع‌بین، اما نیستم؛ نمی‌دانم شاید هم نمی‌خواهم باشم. نیستم و نمی‌خواهم باشم و دلم، همین مهتایِ ساده عاشق را می‌خواهد. اما این روزها در فرهنگ لغت آدم‌ها ساده بودن بار منفی دارد؛ ساده بودن را خیلی‌ها معادل احمق بودن تصور می‌کنند. مهم نیست؛ این مهتایِ ساده عاشقی که درون من است هیچ‌گاه برای مردم و آدم‌ها زندگی نکرده که حالا بخواهد نگران این موضوع باشد.
سهند، همان‌طور که نگاهش رو به جلوست می‌گوید:
- کجا میری مهتا؟! کجا برسونمت؟!
- با دوستم تو کافه قرار دارم؛ برو خیابون جمهوری!
سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. با دوستم قرار ندارم اما دلم نمی‌خواهد هیچ‌ک.س حتی سهند، فعلاً، چیزی از این موضوع بدانند. این یک راز است؛ یک راز بین من و ... .
نیم نگاهی به سهند می‌اندازم؛ این سهند سرد و جدی، همان سهندی‌ست که عمه سیمین گفت دلش می‌خواهد زودتر مال هم شویم؟! می‌ترسم؛ می‌ترسم... من؛ این مهتایِ ساده عاشق، عجیب از این چیزها می‌ترسم؛ عجیب از این روزها می‌ترسم، هر لحظه می‌ترسم و نمی‌دانم چه‌طور می‌توانم جلوی این ترس را بگیرم و خودم را کنترل کنم.
- سهند... تو اون روز تو ماشین بهم گفتی همه چی رو به وقتش می‌فهمم؛ درسته؟!
سرش را تکان می‌دهد و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- درسته!
با کمی مکث، می‌پرسم:
- هنوز وقتش نشده یعنی؟!
ماشین را خیلی سریع و ناگهانی به کنار خیابان هدایت می‌کند و ترمز می‌گیرد. با دلهره نگاهش می‌کنم، قلبم تند تند می‌زند و خشمی که در صورت سهند موج می‌زند را، خوب می‌دانم که نمی‌توانم انکار کنم. خشم، آن هم در نگاه سهند؟! خیلی بی‌سابقه است؛ حتی برای منی که ۲۲ سال است با او بزرگ شده‌ام. پس باید بترسم، باید بترسم از نگاه سرد و خشن سهند و از عمه سیمین که گاهاً فکر می‌کنم این روزها لبخندش تصنعی‌تر از همیشه است و از حرف زدن‌های آرام سهند و عمه سیمین و حتی... حتی از احساسی که در اعماق وجودم خبر از نحسی و تلخی‌ بی‌انتها می‌دهد.
در خود و ترس هایم گم شده‌ام که با صدای سهند که از خشم دورگه شده به خودم می‌آیم:
- وقتی وقتش شد خودم بهت می‌گم؛ فهمیدی مهتا؟! خودم بهت می‌گم...!
جمله آخرش را با تاکید در صورتم فریاد می‌زند؛ با آن صدایی که از خشم دو رگه شده. از سهند می‌ترسم؛ از سهندی که یک عمر پای تمام عشقمان ایستاده می‌ترسم، از سهندی که گاهی شاید شیطنتی کرده اما هربار بعد از هر شیطنت و شاید اشتباه، عشقِ نشسته در چشم‌هایش را به رخِ قلبم کشیده می‌ترسم... از سهند؛ از پسرعمویم، از هم بازی بچگی‌هایم ، از او که قرار است به زودی، به قول عمه سیمین فرشته‌ها خطبه عقدمان را در آسمان هفتم بخوانند، می‌ترسم.
وقتی سهند کلمات غریبش را با لحنی غریب‌تر و با فریادی از آن هم غریب‌تر در صورتم فریاد می‌زند من در تمام مدت نگاهم را به دست‌هایم دوخته‌ام؛ دست‌هایم که با چه سکوتی، گوشه شالم را نوازش می‌کند؛ نوازشی که پر است از بغض؛ بغضی که برای خودم است؛ برای مهتا شمس. سهند یکهو به خودش می آید، نفس عمیقی می‌کشد و صورتش را به سمت شیشه برمی‌گرداند؛ شیشه را پایین می‌کند و در پی آن نفس عمیقی می‌کشد. عطرِ خاکِ باران خورده شاید کمی حالش را بهتر کند و شاید آتش درونش را کمی، فقط کمی، فرو بنشاند؛ شاید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
***
سیمین
با غیظ به ساعتِ روی دیوار نگاه می‌کنم؛ صدای عقربه‌های ثانیه شمار، سخت، اعصابم را به هم می‌ریزد. این‌که بدانی هر لحظه و هرلحظه، داری به آینده‌ای که در نگاهت، سخت موهوم و ترسناک است، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوی سخت است و این‌که عقربه‌های ثانیه شمار آن را با دهن کجی به تو یادآوری کنند؛ از آن هم سخت‌تر. اما ما آدم‌ها ساخته شده‌ایم برای همین همین کارهای سخت و سخت‌تر. تمام انسان‌های قوی، بلا استثناء، با همین کارهای سخت و سخت‌تر بزرگ و قوی شده‌اند. سختی‌ها، انسان‌های بااصالت را از پا در نمیاورد؛ قوی‌ترشان می‌کند. آن‌ها روز به روز قوی‌تر و قوی‌تر می‌شوند و وقتی به گذشته نگاه می‌کنند خدا را به خاطر تمام آن سختی‌ها شکر می‌کنند. آن‌ها معنای زندگی را خوب می‌فهمند؛ معنای این سختی‌ها و قوی‌تر شدن‌ها و بزرگ شدن‌ها در کوچه پس کوچه‌های زندگی...!
ساعت شش عصر است. ظهر مهتا برای ناهار به خانه نیامد، مهتاج گفت مهتا زنگ زده و گفته کار دارد و ناهار را با دوستش می‌خورد. مهتا را چند وقتی‌ست ک خوب نمی‌فهمم؛ نمی‌دانم چطور بگویم اما انگار مهتا این روزها مثل قبل نیست. یکهو شادِ شاد است و سعی می‌کند به همه و همه انرژی بدهد و یکهو طوری ست که انگار تمام غم عالم را در آن قلب مهربانش حمل می‌کند. نمی‌دانم اما؛ گاهی با خودم می‌گویم نکند مهتا درگیر چیزی باشد، درگیر موضوع یا چالشی که نتواند با من یا بقیه در میان بگذارد. گاهی سیمین شمسِ دیروز را در چهره مهتایِ جوان این روزها می‌بینم.
به مهتا زنگ می‌زنم؛ صبح ماشینش را نبرد و با سهند رفت. اگر کارش تمام شده باشد و حوصله داشته باشد، به او پیشنهاد می‌دهم تا چندساعتی را باهم بگذرانیم. بعد از چند بوق تلفنش را جواب می‌دهد:
- سلام عمه سیمینم!
- سلام دخترم خوبی؟! کجایی؟!
- بیرونم عمه؛ با دوستم برای آتلیه چندجا کار داشتیم... یکم پیش کارمون تموم شد.
جملاتش را با من من ادا می‌کند، با لحنی که پر است از ابهام و ابهام. جوری حرف می‌زند که مثل همیشه نیست و همین بیشتر نگرانم می‌کند. اما شاید هم این نگرانی‌ام بیخود باشد. به قول سهند، من عمه سیمینِ همیشه نگران شان هستم. عمه‌ای که همیشه نگران برادرزاده هایش است؛ سهند، کیان، مهتا و مهرداد...! مهرداد شمسِ، مهرداد شمس، مهرداد شمس؟!
- عمه سیمین صدامو می‌شنوی؟! عمه چی شد؟!
به خودم می‌آیم و سریع می‌گویم:
- هیچی عزیزم... باشه خب... می‌گم اگه کارت تموم شده و حوصله داری بیام دنبالت یکم بریم بیرون.
- کارم تموم شده عمه سیمین، آدرس رو می‌فرستم براتون...!
خداحافظی می‌کنیم و حاضر می‌شوم. سیمینِ شمسِ این روزها هر از گاهی خودش را در آینه برانداز می‌کند. به تصویر منعکس شده خودش در آینه چشم می‌دوزد و میان چروک‌های ریز و درشت زیر چشم هایش به دنبال روزهای جوانی می‌گردد. سیمینِ شمسِ این روزها چند تار موی سفیدی که لا به لای موهای مواج مشکی‌اش قد بر آورده اند را مضحکانه انکار می‌کند؛ مضحکانه و در کمال بیچارگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
اما سیمین شمسِ این روزها، جدا از تمام سختی‌ و نحسی و بیچارگی‌ها، جدا از این صدایِ اعصاب خردکنِ عقربه‌هایِ ساعت و جدا از تمامِ تارِ موهایِ سفید و چروک‌هایِ ریز و درشت زیر چشم‌هایش خوشحال است که آزاد است؛ آزاد است و دیگر متعهد به مردی به نام «وحید ابتکار» نیست. شناسنامه سیمین شمس این‌طور میگوید؛ عرف و شرع و قانون هم همین‌طور. سیمینِ شمسِ این روزها آزاد است و می‌تواند آزادانه در روزهای جوانی سیر کند و سیمینِ شمسِ جوانِ عاشق را در کنار حامدِ شمس تصور کند. سیمین شمسِ این روزها، سرخورده است، خسته است و تا حدودی دل مرده. اما... اما سیمین شمس این روزها، در آستانه پنجاه سالگی، هنوز هم ک هنوز است عاشق است؛ عاشق و هنوز هم منتظر. من هنوز هم منتظرم، من؛ سیمین شمس هنوز هم همان سیمین شمس عاشقی هستم که منتظرام پسرعمویم؛ حامدِ شمس، از راه برسد و فرشته‌ها خطبه عقد ما را در آسمان‌ها بخوانند؛ فرشته‌ها خطبه عقدمان را در آسمان‌ها بخوانند و صدای کل کشیدن زنها برود تا هفت آسمان آن ورتر. نخندید؛ اما من هنوز هم همان سیمینِ شمسِ عاشقِ دیروزم، همین سیمینِ عاشقِ منتظرِ این روزها.
***​
به آدرسی که مهتا فرستاده می‌رسم. می‌بینمش که کمی آن طرف‌تر برایم دست تکان می‌دهد و به سمت ماشین می‌آید. در ماشین را باز می‌کند، هوای ملس پاییزی فضای ماشین را پر می‌کند. مهتا سلام می‌کند و جوابش را می‌دهم. دست‌هایش را جلوی بخاری ماشین می‌گیرد و در همان حال می‌گوید:
- وای عمه، هوا خیلی سرد شده.
سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم، لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- خوبی عزیزم؟!
سرش را با سر خوشی تکان می‌دهد و می‌گوید:
- عالی هستم عمه؛ عالی...!
می‌خندم و زیر لب می‌گویم:
- شکر.
مهتا می‌گوید:
- عمه سیمین، می‌گم چطوره بریم دوتا خیابون بالاتر... من یه جایی رو می‌شناسم که هرشب همین موقع‌ها چندتا نوازنده خیابونی ساز می‌زنن و موسیقی‌های قدیمی رو می‌خونن.
مهتایِ من خوب می‌داند که عمه سیمینش همیشه بی قرار موسیقی‌های قدیمی ست، همان‌ها که بالِ پروازم می‌شوند؛ برای سفر به روزهای دورِ جوانی.
- پیشنهاد خوبیه عزیزم؛ می‌ریم همون‌جا.
ماشین را روشن می‌کنم و به سمت خیابانی که مهتا می‌گوید می‌رانم. مهتا روی بخار شیشه عکس یک آدمک می‌کشد؛ آدمکی که خنده از لب‌ها و حتی چشم‌هایش می‌بارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده می‌شویم؛ کمی آن طرف‌تر، کنارِ پیاده رو گروهی نوازنده دور هم نشسته‌اند و در کنار آن‌ها مرد جوانی آهنگی قدیمی را بازخوانی می‌کند. مردِ جوان همان‌طور که می‌خواند از زبانِ بدنش هم به خوبی استفاده می‌کند، سبیل استالینی گذاشته و چشم‌های پرفروغ رنگی‌اش که به رنگ جنگل‌های گیلان و رامسر و آمل و زاگرس‌ست، از آن فاصله هم به خوبی دیده می‌شود. نزدیک‌تر می‌شویم و باز هم نزدیک‌تر. و حالا، کنار ازدحام مردم ایستاده‌ایم. نگاهم به مرد لبو فروشی می‌افتد که چند متر آن طرف‌تر مشغول کسب و کار است و صدای او به این‌جا و هیاهوی مردمی که در کنارِ این گروه نوازنده‌ها و خواننده جوان با سبیل استالینی ایستاده‌اند نمی‌رسد. صدای «آی لبو دارم؛ لبوی داغ و سرخ» مرد لبو فروش و «آی بلاله؛ شیر بلال گفتن» مرد بلال فروشی که باز کمی آن طرف‌تر از مرد لبو فروش ایستاده یکهو می‌آید و بعد، سریع، گم می‌شود میان هیاهوی مردمی که با کف و جیغ و هلهله گروه نوزاندگان را تشویق می‌کنند.
حواسم پرت همان مرد لبو فروش و بلالی‌ای ‌ست، با بالا گرفتنِ صدای کف و جیغ مردم متوجه می‌شوم که موسیقی به پایان رسیده. مردم یکی یکی جلو می‌روند و در کلاهی که نوازندگان جلوی خودشان گذاشته‌اند پول می‌اندازند؛ هرکسی به اندازه وسعش، یا شاید هم به اندازه لذتی که برده. مردم آن‌ها را بیشتر تشویق می‌کنند و خواهش می‌کنند موسیقی دیگری را شروع کنند.
شروع می‌کنند؛ «صبرِ ایوب» جواد یساری را شروع می‌کنند و حالا دیگر، سیمین شمس نه حواسش به مرد لبو فروش و بلال فروش است، نه به مهتا و نه حتی به خودش. تمامِ حواسِ سیمینِ شمس پرتِ روزهایِ دور می‌شود؛روزهای تلخی که هنوز هم با یادآوری آن، کامش هی تلخ می‌شود و تلخ تر.
***​
- گفته بودم اگه برگردی دوباره
غم میره از دل و تاریکی می‌میره
بعد از اون بی تو نشستن‌ها یه روزی
دست‌های سردمو دست تو می‌گیره
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی‌گرده
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
مسعود روی میز عسلی‌ای که روبه رویش بود ضرب گرفته بود، سعید و وحید هم آن وسط معرکه گرفته بودند، می‌خندیدند و می‌رقصیدند و چه می‌فهمیدند از غم من؟ جز هیچ، هیچ...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
آقا بزرگ و ابتکارِ بزرگ روی آن مبل‌های سلطنتی، کنارِ هم، لم داده بودند. آرام، در گوش هم پچ پچ می‌کردند و هر از گاهی صدای خنده‌های نخراشیده ابتکار بزرگ تمامِ سرسرا را پر می‌کرد، اما آقابزرگ آرام می‌خندید؛ صدای خنده‌اش مثل ابتکارِ بزرگ نخراشیده و اعصاب خردکن نبود. صدای خنده‌های ابتکارِ بزرگ، همیشه اذیتم می‌کرد، صدای خنده‌های نخراشیده‌اش روحم را می‌خراشید. صدای خنده‌هایش، درد‌هایم را بیشتر به رخم می‌کشید. صدای خنده‌هایش به من یادآوری می‌کرد که من و حامد خیلی از هم دوریم، صدای خنده‌هایش با زبان بی زبانی به سیمینِ شمسِ جوان یادآوری می‌کرد که او حالا عروس خانواده ابتکار است و البته متعهد به مردی به نام وحید ابتکار.
- گفته بودم اگه برگردی می بینی
نقش غم‌ها رو تو آیینه چشمام
می دونی این جا تو این خونه غمگین
رنگ بی رنگی گرفته بی تو دنیام
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
سعید و وحید آن وسط قهقهه می‌زدند، سارا و خواهرهای وحید؛ مهسا و محیا هم، می‌خندیدند و کف می‌زدند. مهتاج مهرداد را در آغوش داشت. سهند پرستار داشت اما مهتاج می‌خواست مهرداد را خودش بزرگ کند. مهتاج می‌گفت بچه مهر مادرش را می‌خواهد نه پرستار.
عمو و زن عمو عمارت نبودند، می‌دانستند امشب خانواده ابتکار مهمان این عمارت هستند و برای همین، از صبح به شهرستان برای دیدار یکی از رفقای قدیمی عمو رفته بودند. دیدار رفیق قدیمی عمو بهانه بود؛ عمو و زن عمو، دیگر هیچ کدام تاب این عمارت را نداشتند، حضور خونواده ابتکار در عمارت، وضعیت حالشان را از آنچه که بود بدتر هم می‌کرد.
عمو و زن عمو، در این عمارت دراندردشت، با وجود حضور آقابزرگ و همه ما باز هم احساس غربت می‌کردند. جگرگوشه‌شان، تنها فرزندشان؛ حامد، خیلی از آنها دور بود. حامد در زندان ساواک به جرم همکاری با انجمن‌های اسلامی و پخش اعلامیه‌ها و نوارهای امام(ره) بازداشت شده بود. آقابزرگ می‌توانست اما نمیخواست برای حامد کاری کند. آقابزرگ خ*یانت علیه نظام شاهنشاه پهلوی را از بدترینِ کارها می‌دانست، انگار که حامد گناه نابخشودنی‌ای مرتکب شده بود و آقابزرگ، چه بی‌رحمانه و غیرمنطقی، او را مستحق هر تنبیه و عذابی می‌دانست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین