جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MASY297 با نام فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 940 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MASY297
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MASY297
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک و رپمان و جیهوپ در راه رفتن به قلعه بلک گست هستند.
جیهوپ با خنده می‌گوید:
- پس میگی اون‌جا نامجون شی لیدر ما تو گروه موسیقیه.
اینسوک با لبخند حرفش را تأیید می‌کند.
جیهوپ با سرخوشی رو به رپمان که طرف راست او بین او و اینسوک قرار دارد نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- هیونگ تو اصلاً موسیقی بلدی؟
رپمان هم با خنده سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- تصورش برای خودم هم سخته خواننده باشم ولی با این‌که لیدرم موافقم، کی از من بهتر!
اینسوک با اعتراض گفت:
- اتفاقاً هم رپر[1] خیلی‌خوبی هستی هم لیدر، تازه انگلیسی هم بلدی، مثل الانت هم باهوشی!
رپمان با شنیدن حرف اینسوک می‌گوید:
- با این‌که نمی‌دونم رپر و انگلیسی چیه ولی با دوتای دیگه‌اش موافقم.
با این حرف رپمان، خودش و جیهوپ زیر خنده می‌زنند.
اینسوک معترض می‌گوید:
- ا... می‌خواین مسخره کنید دیگه هیچی تعریف نمی‌کنم‌ها!
رپمان: مسخره چیه بابا ما...
قبل از تمام شدن حرف رپمان می چا با عجله و با سرعت درحالی که درحال دویدن به سمت قلعه است از پشت به شانه راست اینسوک برخورد می‌کند، که باعث می‌شود اینسوک و خودش به روی زمین بیوفتند.
می چا که تمام برگه‌هایش روی زمین افتاده است سریع بلند می‌شود تا برگه‌ها را جمع کند. رپمان اینسوک را که روی زمین افتاده است بلند می‌کند، جیهوپ خم می شود تا به می چا در جمع کردن برگه‌هایش کمک کنند که می چا داد می‌زند:
- نمی‌خواد کمک کنی!
جیهوپ و رپمان و اینسوک متعجب به او نگاه می کنند. می چا وقتی نگاه متعجب آنها را می‌بیند آرام می‌گوید:
- نمی‌خواد زحمت بکشید، خودم جمع می‌کنم.
جیهوپ با تک‌خنده‌ای در حالی که دستش را به سمت برگه‌ها می‌برد می‌گوید:
- ولی خب بازم بزارید کمک...
این‌دفعه می چا بلندتر داد می‌زند و می‌گوید:
- گفتم نمی‌خواد کمک کنید!
هر سه این‌بار متعجب‌تر از قبل به او نگاه می‌کنند. رپمان بازوان جیهوپ را که خم شده است می‌گیرد و او را بلند می‌کند و آرام زمزمه می‌کند:
- نمی‌خواد، ولش کن، نمی‌خواد...
می چا می‌گوید:
- عذر می‌خوام می‌تونید برید.
آن سه همان‌طور با تعجب سرشان را کمی خم می‌کنند و آهسته‌آهسته در حالی‌که مدام به پشت سرشان بر می‌‌گردند و زن را نگاه می‌کنند، می‌روند.
بعد از دور شدن آنها از می چا جیهوپ می‌گوید:
- چش بود؟
رپمان: احساس می‌کنم انگاری ما رو میشناخت.
همان‌لحظه دوباره مهره در جیب اینسوک شروع به درخشیدن می‌کند. اینسوک آن را در آورد و ناراحت به رپمان و جیهوپ نگاه می‌کند و زمزمه می‌کند:
- بچه‌ها اصلاً حس خوبی ندارم!
و با گفتن این حرف دوباره ناپدید می‌شود.
***
بعد از رفتن آن‌ها، می چا که در حال جمع کردن برگه‌ها بود، با حرص دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و به خودش می‌غرد.
- من دارم چی‌کار می‌کنم، اول جونگکوک رو نجات میدم حالا هم دوستاش!
او با این حرف با عصبانیت بقیه کاغذها رو از روی زمین جمع می‌کند. وقتی آخرین برگه را از روی زمین بر می‌دارد و قصد دارد که از روی زمین بلند شود، ناگهان ناباورانه چشمش به گردنبند ماه افتاده بر روی زمین می‌افتد، با حیرت آن را نگاه می‌کند و با بهت زمزمه می‌کند:
- این همون گردنبندی نیست که ارباب دنبالشه!
سریع آن را از روی زمین بر می‌دارد و می‌دَود.

*زمان حال، در یکی از اتاق‌های هتلی در شهر نیویورک*

اینسوک با شتاب و محکم به روی زمین می‌افتد. این‌بار انتقالش بیشتر از قبل برایش دردآور بود، با کلی آه و ناله بلند می‌شود و می‌ایستد. دور و اطراف را نگاه می‌کند داخل اتاقی جلوی در ایستاده است، اما نمی‌فهمد کجاست گام بر می‌دارد و از در فاصله می‌گیرد و به داخل اتاق می‌رود. چند قدمی جلوتر نرفته است که ناگهان صدایی می‌شنود.
شوگا (از بی‌تی‌اس) درحالی که به سمت در می‌آید با اضطراب می‌گوید:
- دو... دوباره حال جیمین بد شده.
شوگا با تمام کردن حرفش سرش را بالا می‌گیرد و به اینسوک متعجب که روبرویش چند قدم جلوتر ایستاده است چشم می‌دوزد. نگاهش رنگ تعجب و ترس می‌گیرد و بلند درحالی که حیرت‌زده شده است می‌گوید:
- تو... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با صدای بلند شوگا، بقیه اعضای بی‌تی‌اس که بالا سر جیمین دور تخت هستند، به سمت صدا می‌چرخند و با دیدن اینسوک وحشت می‌کنند.
***
می چا دستش را به دهانش زد و خون‌های اطراف لبش را با حرص با پشت دستش پاک کرد. امروز برای بار سوم بود که از مسمومیت بالا می‌آورد. با عصبانیت به کاغذهای پخش شده به روی زمین نگاه کرد. چشمانش پر از خون بود و از عصبانیت قفسه‌س*ینه‌اش، بالا و پایین می‌رفت. با خودش زمزمه کرد:
- اگه برگه‌ها رو عوض نمی‌کردم الان جونگکوک به جای من حالش بد می‌شد:
صدایی از پشت سرش شنید که جواب داد:
- دقیقاً!
می چا وحشت زده از شنیدن صدایی آشنا بلند شد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. بلک گست در چند قدمی او ایستاده بود درحالی که با عصبانیت او را نگاه می کرد.
بلک گست با عصبانیت غرید:
- چی‌کار کردی؟
می چا با ترس چند قدمی به عقب می‌رود و می‌گوید:
- ارباب..من...من...
از ترس نمی‌تواند جمله‌اش را تمام کند. بلک گست به سمت می چا گام بر می‌دارد که باعث می‌شود می چا هم باز به عقب برود و در همان حال در حالی که لکنت گرفته است می‌گوید:
- ار..ارباب..اونا دارند به قصر نزدیک میشن.
بلک گست پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- فکر کردی نمی‌دونم؟
حالا می چا به دیوار اتاق چسبیده است، راه فراری ندارد. بلک گست نزدیک‌تر می شود. و داد می‌زند:
- دقیقاً برای همین می‌خواستم اون فرمانده احمق رو بکشم!
می چا با ترس می‌گوید:
-قر... قربان..اون شخص که کاره‌ای نیست، تا وقتی گردنبند رو نداشته...
بلک گست دوباره داد زد:
- اون احمق برای خودش نیرو جمع کرده، با مردن اون هم می‌تونستم به پادشاه ضربه بزنم هم دوستان احمق‌ترش، می‌تونستم شکافی بین‌شون ایجاد کنم.
بلک گست حالا روبروی می چا ایستاده بود، می چا که ترسش صد برابر شده بود با اضطراب گفت:
- ولی تا وقتی که گردنبند رو نداشته باشند که...
بلک گست از حاضر جوابی‌های او عصبی‌تر شده بود دستش رو به سمت گلوی می چا دراز کرد و گلویش را گرفت و غرید:
- واقعاً فکر می‌کنی ندارند! پس چرا دارند با یه دختر ناشناس به قلعم نزدیک میشن؟
می‌ چا: قر...قربان، پس چرا بهشون حمله نمی‌کنید؟
بلکت گست بدون جواب دادن به سوال می چا گلویش را کمی فشرد.
می چا با ترس و لکنت گفت:
- می‌ترسید نتونید جلوشون رو...
بلک گست نگذاشت حرف او تمام شود، می چا را که به دیوار چسبیده بود بالا کشید. می چا که دستش را روی دست بلک گست گذاشته بود با نگرانی زمزمه کرد:
- قر...قربان...صبر...کنید..م..من...گردن...
بلک گست با حرص گفت:
- اگه می‌دونستم یه همچین نیروی آشغالی رو دارم تربیت می کنم، همون اول می‌کشتمت که نقشه‌هام رو خراب نکنی.
و بعد از این حرفش می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- چی؟! برای من عاشق شدی!
و با این حرف این‌بار قهقهه‌ای می‌زند. می چا که همش در حال تقلا کردن برای رهایی از دستان بلک گست است به سختی می‌گوید:
- شما من رو...مثل دختر خودتون بزرگ کردید.
بلک گست می‌غرد:
- تو فقط مایه ننگ منی!
می چا دیگر نمی‌تواند بیشتر از این تحمل کند، احساس می‌کند دیگر اصلاً توان نفس کشیدن ندارد. چشمانش کم‌کم به روی هم می‌افتند و در لحظه آخر به قفسه‌ای که گردنبند را در آن مخفی کرده است نگاه می‌کند.
***
اینسوک محکم به در کمد اتاق کوبیده می‌شود. وی خشمگین و عصبی مشتی به در کمد کنار اینسوک می‌زند و داد می‌زند
- چرا این‌کار رو کردی؟
اینسوک با ترس فقط به وی نگاه می‌کند، نمی‌دانست چرا انقدر تهیونگ با عصبانیت با او برخورد می‌کند.
وی عصبی گفت:
- گردنبند...گردنبند کجاست..گردنبند رو پس بده.
جانگکوک و شوگا با زور بازوان وی را گرفتند و او را از اینسوک دور کردند.
رپمان و جین و جیهوپ چند قدم آن‌طرف تر وسط اتاق ایستاده بودند. جین و رپمان به سمت اینسوک رفتند.
رپمان با این‌که خودش عصبی بود ولی سعی کرد جو را کنترل کند و گفت:
- من متأسفم، تهیونگ الان خیلی عصبیه از دستش ناراحت نشو
جین که او هم مثل بقیه عصبی بود، لب پایینش را به دندان گرفت تا ری‌اکشن اضافی نشان ندهد و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت:
- کاریت نداریم، ازت شکایت هم نمی‌کنیم، فقط گردنبند رو بهمون پس بده.
اینسوک که از رفتار خودش شرمنده شده بود با لکنت گفت:
- من می‌دونم کارم درست نبوده می‌دونم نباید این‌کار رو می‌کردم ازتون عذر می‌خوام. بهتون حق میدم، و ولی من مجبور بودم. به گردنبند نیاز دارم.
این‌بار جانگکوک که خودش وی را متوقف کرده بود. به سمت اینسوک سریع گام بر می‌دارد که جین و رپمان جلوی او را می‌گیرند.
جانگکوک: با دیدن حال جیمین هم هنوز سماجت می‌کنی؟
جیهوپ تلاش می‌کند جو را آرام‌تر کند و می‌گوید:
- آروم باشید، نمی‌بینید جیمین حالش بده، همه عصبی هستیم ولی با عصبانیت که چیزی حل نمی‌شود، اول آروم باشید همه...
به مبل در سالن اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد
- اول همه بشینیم، این‌طوری نمیشه حرف زد.
***
اینسوک: چی؟! جیمین طلسم شده؟!
اینسوک با این حرف مبهوت و متحیر به جمع نگاه کرد.
رپمان: مثل این‌که اون گردنبند برای مقابله با طلسمه، همیشه باید گردنش باشه.
اینسوک با حیرت به جیمین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و با ترس گفت
- شما می‌دونستید؟!
شوگا که نزدیک اینسوک نشسته بود آرام زمزمه کرد:
- خودمون هم تازه فهمیدیم!
اینسوک با حیرت گفت:
- آخه چرا، چه‌طوری؟
جین: درست نفهمیدیم منظورش چی بود ولی می‌گفت انگاری قبلنا اجدادش توسط جادوگری طلسم می شند، بعدش هم یکی از جادوگرها که یادم نیست گفت کیه این گردنبند رو برای مقابله با طلسم بهش میده.
اینسوک ناباور از حرفی که شنیده بود آرام گفت:
- چی؟!
همان لحظه صدای جیمین گفتگو آنها را متوقف کرد.
- دوستش، جادوگره دوستش بوده، همه درس‌هات رو این‌جوری خوندی.
همه متحیر به جیمین که سعی داشت از روی تخت بلند شود و بنشیند نگاه کردند. همه از رو مبل بلند شدند. وی و جانگکوک و جین سریع به طرف جیمین رفتند.
وی: خوبی؟
جین: حالت خوبه؟
جانگکوک: آخه با این حالت چرا سماجت کردی از بیمارستان ترخیص بشی با ما بیای؟
جیمین به زور لبخندی زد و گفت:
- مشکلم جسمی نیست بیمارستان بمونم چی‌کار!
و با این حرف به اینسوک که شرمنده او را نگاه می‌کرد چشم دوخت.
***
جیمین درحالی که روی تخت نشسته است در حال تعریف کردن اتفاقی است که برای جدش افتاده است.
- اگه اشتباه نکنم پدربزرگم می‌گفت در سده نوزدهم بود که جنگ بزرگی میان بزرگ‌ترین جادوگر آن زمان و امپراطور وقت صورت گرفت. جدم هم همراه با دوستانش با این‌که نظامی نبودند در جنگ شرکت می‌کنند. مردم زیادی از شهروندان و سربازان امپراطور کشته می‌شوند، تمام افراد امپراطور و خود امپراطور هم می‌میرند، حتی اون جادوگر قدرتمند هم میمیرد، از افرادی که در جنگ شرکت کرده‌اند فقط جد من و یکی از دوستاش زنده می‌موند که اتفاقاً جادوگر هم هست. متاسفانه جدم قبل مرگ جادوگر به وسیله نیرو اون طلسم می‌شود. طلسمی که آدم رو ذره‌ذره می‌کشد، ده سال تمام، آن دو با طلسم می‌جنگند تا راهی برای خلاصی از دست اون طلسم پیدا کنند، بعد از ده سال دوستش موفق به ساختن گردنبند ماه می‌شود که قدرتمندتر از نیروی طلسم است، می‌گفتند حتی ساختن گردنبند ماه سال‌ها قبل از جنگ پیشگویی شده بوده. دوستش هر چه توان و انرژی داشته می‌گذارد تا گردنبند پیشگویی شده رو درست کنه. بعد از ساختنش اون رو به جدم میده تا جان او را نجات بده و خودش سه روز بعد از ساخت گردنبند میمیره. جدم هم موقعی می‌فهمه که دیگه کار از کار گذشته و دوستش مرده. جدم هم چند سال بعد در تولد سی سالگی‌اش در اثر اتفاقی که برایش می‌افتد میمیرد.
جیمین به این‌جا که می‌رسد می‌خندد و اضافه می‌کند.
- ولی خب این طلسم نسل به نسل روی خاندان ما می‌ماند و در هر نسلی تا سن سی سالگی روی یکی از افراد خانواده تاثیر خودش رو می‌ذاره.
جیمین بعد از سخنرانی طولانی و غیر قابل باورش به اینسوک چشم می‌دوزد. اینسوک با شنیدن تک‌تک جملات جیمین احساس یخ‌زدگی می‌کند. بعد از تمام شدن حرف او، مات و مبهوت و ترسیده فقط به جیمین نگاه می‌کند. همه متوجه قیافه وحشت‌زده اینسوک می‌شوند. رپمان به سمت اینسوک می‌رود و دستش را جلویش تکان می‌دهد.
رپمان: خوبی؟!
اینسوک تازه با حرکت دست رپمان به خودش می‌آید و گنگ می‌گوید:
- هان؟!
رپمان: گفتم خوبی؟
اینسوک با نگرانی و ترس رپمان را نگاه می‌کند و می‌گوید:
- بدبخت شدم!
رپمان که حال او را می‌بیند می‌گوید:
- چرا؟ چی‌شده؟!
قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید جانگکوک به سمت اینسوک می‌آید و دستش را دراز می‌کند.
- حالا که فهمیدی جریان چیه، خواهشاً اون گردنبند رو بده.
اینسوک دوباره گنگ می‌گوید:
- هان؟!
جانگکوک با تأکید گفت:
- گردنبند!
اینسوک دستش را آرامآرام به سمت جیبش می‌برد تا گردنبند را در آورد. اما به محض این‌که دستش را در جیبش می‌گذارد متوجه نبود آن می‌شود. اینسوک ناخودآگاه از ترس چندین‌بار دستش را در جیبش بالا پایین می‌کند و وقتی از نبود گردنبند مطمئن می‌شود با اضطراب از جایش می‌پرد و داد می‌زند:
- نیست؟!
رپمان: چی نیست؟
-اینسوک: گردنبد!
همه متعجب به او نگاه می‌کنند، قبل از این‌که کسی بخواهد چیزی بگوید دوباره مهره در آن یکی جیب اینسوک شروع به درخشیدن می‌کند. اینسوک آن را از جیبش در می‌آورد و می‌گوید:
- وای الان نه!
و با این حرف با اضطراب دور و اطراف اتاق را نگاه می‌کند، برای این‌که ببیند گردنبند روی زمین نیوفتاده باشد. در یک لحظه سرش را از زمین به سمت بی‌تی‌اس سوق می‌دهد و با چشمان متحیر آن‌ها روبرو می‌شود. اینسوک که که متوجه می‌شود آنها به‌خاطر مهره حیرت‌زده شده‌اند سریع می‌گوید:
- من... من گردنبند رو پیدا می‌کنم... بر می‌گردونم...قول میدم.
و با این حرف دوباره به سمت مهره کشیده می شود. قبل از این‌که از آن‌جا ناپدید شود صدای بلند جیمین را می‌شنود:
- نه برش نگردون، درستش کن!



[1] rapper
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک محکم در حیاطی به زمین می‌خورد. برعکس همیشه این‌بار صداهای خیلی زیادی را اطرافش می‌شنود. سریع چشمانش را باز می‌کند و می‌نشیند. احساس می‌کند وسط معرکه‌ای افتاده است.
با حیرت به دور و اطرافش نگاه می‌کند. نمی‌فهمد کجاست فقط می‌بیند که جانگکوک و شوگا و وی در حال مبارزه کردن با افرادی رزمی‌کار هستند. اینسوک سریع بلند می‌شود و داد می‌زند
- این‌جا چه‌خبره؟!
با صدای او همه متوجه او می‌شوند. جانگکوک که در حال مبارزه است می‌گوید
- چه‌قدر دیر اومدی!
اینسوک: چی‌ شده؟
جانگکوک: نزدیک قلعه که شدیم اول اونا به ما حمله کردند!
قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید. صدای وی را کمی آن‌طرف‌تر
می‌شنود.
- سرت رو بدزد.
اینسوک به پشت سرش نگاه می‌کند که یکی از افراد بلک گست با شمشیر به او حمله می‌کند. اینسوک با ترس روی زمین می‌افتد. قبل از این‌که آن شخص ضربه‌ای به اینسوک بزند. وی سر می‌رسد و با پایش ضربهٔ محکمی به شکم آن فرد می‌زند و او را به زمین می‌اندازد.
وی سریع اینسوک را از زمین بلند می کند و می‌گوید:
- زودتر برو گردنبند رو روی سنگ بزار.
اینسوک که تازه یاد گردنبند می‌افتد با وحشت می‌گوید:
- وای... گردنبند نیست...گمش کردم.
علاوه بر وی جانگکوک و شوگا هم صدای او را می‌شنوند و با هم می‌گویند
- چی؟!
همان لحظه سه نفر همزمان به وی و اینسوک حمله می‌کنند. وی اینسوک را پشتش می‌گذارد و خودش جلویش قرار می‌گیرد و با گفتن " یه لحظه اجازه بده" شروع به جنگیدن با آنها می‌کند.
شخص اول را که به او حمله کرده است بازویش را می‌گیرد و با یک دست توی هوا پرتش می‌کند و شروع به جنگیدن با دو نفر دیگر می‌شود.
شوگا درحالی که خودش روی نرده روی تراس ایستاده است و دارد با افراد بلک گست می‌جنگد بلند می‌گوید:
- فکر کن آخرین‌بار کجا دستت بود!
زمزمه می‌کند:
اینسوک: آخرین‌بار...
یک‌دفعه همان لحظه یاد می چا می‌افتد که در راه رفتن به قلعه به او برخورد می‌کند. اینسوک با حیرت می‌گوید:
- شاید دست اون زنه باشه!
و با این حرف دور و اطرافش را نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- بلک گست کجاست؟
وی همان‌طور که در حال جنگیدن است گفت:
- نمی‌دونم شاید توی قلعه باشه.
اینسوک سریع به طرف قلعه می‌دود. از آن‌جایی که آن زن لباسی مثل لباس همین افراد بلک گست پوشیده بود، اینسوک متوجه می‌شود می چا جزو افراد بلک گست بوده است و می‌ترسید که گردنبند را به بلک گست داده باشد. اینسوک احساس می‌کند که قبل از این‌که دیر شود باید گردنبند را به دست آورد. بدون توجه به اطرافش سریع نزدیک در ورودی می‌شود که ناگهان یکی از افراد بلک گست که اینسوک متوجه نمی‌شود از کجا یک‌دفعه از بالا سرش ظاهر می‌شود، همان‌طور که در حال افتادن به روی اینسوک است. شمشیرش را بالا آورده تا اینسوک را بزند. اینسوک همان لحظه جیغی می‌زند و سرش را خم می‌کند و چشمانش را می‌بندد. قبل از افتادن آن شخص به روی اینسوک، کسی روی هوا آن شخص را می‌گیرد و هردو با هم آن طرف‌تر روی زمین می‌افتند.
اینسوک به ناجی‌اش نگاه می‌کند. شوگا در حالی که مشتی به آن شخص می‌زند می‌گوید:
- در ورود پاکه!
اینسوک لبخند کوچکی می‌زند و وارد قلعه می‌شود، صدای شوگا را از پشت سرش می‌شنود.
- بیشتر مراقب باش!
اینسوک دوان‌دوان از پله‌ها به طبقهٔ‌دوم می‌رسد. آن‌جا هم دست کمی از حیاط ندارد. تمام وسایل به‌هم ریخته است و جیهوپ در حال جنگیدن با افراد بلک‌گست است. جیهوپ به محض دیدن اینسوک و اینسوک به محض دیدن جیهوپ با هم همزمان می‌گویند:
جیبهوپ: گردنبند.
اینسوک: بلک گست.
جیهوپ که در همان حال با جادویش وسایل رو به طرف افراد بلک گست می‌اندازد، می‌خندد و می‌گوید:
- تک نفری از پسش بر میای؟! یه لحظه صبر کن این‌جا کارم تموم شه منم میام!
اینسوک که می‌دانست جیهوپ فکر می‌کند که او گردنبند را دارد، با گفتن " نه نمی‌خواد" از راه پله‌ها به سمت طبقهٔ بالا می‌دود.
اینسوک به محض رسیدن به طبقهٔ سوم احساس می‌کند چیزی از بالا سرش به سمت چپ رد می‌شود. جیغی می‌زند و کمی خم می‌شود و به سمت چپش نگاه می‌کند که رپمان روی زمین افتاده است و با شخصی گلاویز شده است. رپمان در همان حال می‌گوید:
- شرمنده اینسوک.
قبل از این‌که اینسوک کاری کند، جین با نیرویش آن مرد را از رو رپمان بلند می‌کند و در همان حال می‌گوید:
- می‌بینی که سرمون شلوغه گردنبند با تو!
همان لحظه صدایی از سمت راست اینسوک شنیده می‌شود. جیمین در حالی که شئ تزئینئ را به سمت فردی پرتاب می‌کند می‌گوید:
- ما این‌جا هستیم تو سراغ سنگ برو.
اینسوک قبل از جواب دادن به آنها رپمان را می‌بیند که به سمت اتاقی می‌دود و چند نفر هم او را دنبال می‌کنند. هاج و واج می‌گوید
- این‌جا چرا انقدر شیر تو شیره!
جیمین همان‌طور در حال جنگیدن بود گفت:
- می‌بینی که جامون تنگه!
***
جانگکوک با شکستن در انبار به داخل آن پرت می‌شود. سریع بلند می‌شود می‌ایستد و عصبی می‌گوید:
- دیگه دارید اذیت می‌کنید!
و با این حرف به طرف دو نفری که به داخل انبار آمدند حمله می‌کند. اولین ضربه را جاخالی می‌دهد و با پا به شکم اولین نفر
می‌زند و او را از انبار پرت می‌کند، دومین فرد را از بازو می‌گیرد و می‌چرخاندن و محکم به زمین می‌زند.
جانگکوک بر می‌گردد و شمشیرش را که کمی آن‌طرف‌تر به روی زمین افتاده است می‌بیند. می‌رود و خم می‌شود تا آن را بردارد و سریع بیرون برود که ناگهان نگاهش به سمت چپ انبار کمی آن‌طرف‌تر روی جسدی ثابت می‌ماند. با شک به آن نزدیک می‌شود برایش او انگاری آشنا است. یه حدس‌هایی می‌زند. دوست ندارد حدسش درست باشد. او را آرام بر می‌گرداند. و با کمال ناباوری می چا را مرده آن‌جا پیدا می‌کند. جانگکوک دستش را به گردن می چا می‌زند تا چک کند او مرده است یا نه. بعد از این‌که مطمئن می‌شود او مرده است. احساس شرمندگی وجودش را پر می‌کند و دلش برایش می‌سوزد. می چا یک‌بار جانش را نجات داده است و جانگکوک احساس می‌کند به او بدهکار است. در یک لحظه عصبانیت جای‌ خود را به ترحم می‌دهد. چشمانش به خون می‌نشیند، احساس می‌کند هرطور شده باید انتقام او را بگیرد. محکم و عصبی شمشیر را می‌گیرد و از انبار خارج می‌شود.
***
رپمان در اتاقی از اتاق‌های قلعه به روی قفسه‌ی وسایلی پرت
می‌شود. رپمان از درد چشمانش را می‌بندد و لبش را گاز می‌گیرد، دستش را بالا می‌آورد و جلویش می‌گیرد و به شخصی که او را پرتاب کرده است می‌گوید:
- صبر کن.
آن شخص متعجب به رپمان نگاه می‌کند که رپمان اضافه می‌کند
- گفته بودم که پرت کردن ممنوع! چرا انقدر من رو پرت می‌کنی!
آن شخص بدون توجه به حرف‌های رپمان دوباره به سمتش حمله می‌کند که ناگهان جیمین خود را به روی آن شخص پرت می‌کند و شمشیرش را می‌اندارد. آن دو با هم گلاویز می‌شوند. اینسوک همان لحظه با ترس وارد اتاق می‌شود درحالی که دارد از شخصی فرار می‌کند، همان لحظه جین هم وارد اتاق می‌شود و جلوی آن مرد را می‌گیرد.
رپمان با کلی آخ و ناله از روی قفسه‌ها بلند می‌شود و در همان لحظه زمزمه می‌کند:
- همه عاشق پرت کردنن‌ها!
و بعد رو به جین می‌غرد:
- روز اول بیشتر هوام رو داشتی پرت نشم!
رپمان همان‌طور که بلند می‌شود یک‌دفعه چشمش به گردنبند ماه می‌خورد که از یکی از قفسه‌ها به روی زمین پرت شده است. رپمان با حیرت آن را بر می‌دارد و نگاه می‌کند، وقتی مطمئن می‌شود این همان گردنبند ماه است سریع داد می‌زند:
- اینسوک گردنبند.
اینسوک که هاج و واج در وسط اتاق ایستاده است و دارد درگیری میان جین و مردی که او را تا اتاق تعقیب کرده است را نظاره می‌کند. با شنیدن حرف رپمان به پشت سرش بر می‌گردد. در همان لحظه رپمان گردنبند را به طرفش پرت می‌کند. جیمین در همان حال که صدای رپمان را شنیده است می‌گوید:
- این‌جا چی‌کار می‌کرد!
همان لحظه اینسوک گردنبند را در هوا می‌گیرد. با بهت و خوشحالی به آن نگاه می‌کند، صدای جیمین را می‌شنود.
- سر وقت سنگ برو .
اینسوک با شنیدن این حرف چند قدمی سریع بر می دارد که از اتاق خارج شود که چیزی یادش می‌افتد و می‌ایستد و می‌گوید:
- سنگ کجاست؟
جین: جیهوپ تو طبقه پایین دیدتش.
اینسوک رویش را به طرف رپمان می‌کند و می‌گوید:
- نامجون تو هم بیا، شاید به کمکت نیاز داشته باشم.
رپمان غر می‌زند
- من برای چی بیام؟
جین: آره همراهش برو شاید بفهمی سنگ چه‌طوری کار می‌کنه
اینسوک از اتاق خارج می‌شود و رپمان هم دنبالش می‌دود. هر دو سریع به طرف پله‌های می‌دوند که ناگهان اینسوک احساس می کند مهره باز هم دارد می درخشد، با حیرت و نگرانی آن را از جیبش در می‌آورد و نگاهش می‌کند. اینسوک در راهرو می‌ایستد و رپمان را که جلوتر از او در حال دویدن است صدا می‌کند.
- نامجون؟
رپمان می‌ایستد و بر می‌گردد. او هم حیرت زده اینسوک را نگاه می‌کند و می‌گوید:
رپمان: الان هم!
اینسوک یک‌دفعه یاد گردنبند در دست دیگرش می‌افتد دستش را بالا می‌آورد، می‌خواد قبل از غیب شدن آن را به‌طرف رپمان پرت کند که دیر شده است و با گردنبند در دستش ناپدید می‌شود.
***
جانگکوک و وی با هم به روی زمین پرت می‌شوند. جانگکوک با درد دستش را به دهانش می‌گیرد تا خون روی لبش را پاک کند. وی از روی زمین بلند می‌شود و بالا سر جانگکوک زانو می‌زند و سعی‌ می‌کند او را بلند کند و در همان حال می‌گوید:
- خوبی؟!
جانگکوک بلند می‌شود و می‌ایستد، همچنان که در محاصره دستان وی هست می‌گوید:
- آره خوبم.
شمشیرش را بر می‌دارد و تلاش می‌کند بایستد. وی به او کمک
می‌کند. همان‌لحظه آن دو به بلک گست که رو بروی آنها ایستاده است چشم می‌دوزند.
بلک گست: فکر کردید با کی طرف هستید که هفت نفری به قلعم حمله کردید!
شوگا سر می‌رسد و به بلک گست حمله می‌کند. بلک گست جادویش را به سمتش پرتاب می‌کند که شوگا جاخالی می‌دهد و با بلک گست گلاویز می‌شود. همان لحظه سنگ بزرگی همراه با پایه‌ای سنگی (چیزی به بزرگی یک مجسمه بزرگ) از طبقهٔ دوم به حیاط پرت
می‌شود. شوگا که روبروی قلعه است و متوجه افتادن آن می‌شود سریع خود را کنار می‌کشد و سنگ از پشت به بلک گست می‌خورد و او را چند متر آن‌طرف‌تر به روی زمین پرت می‌کند. جیهوپ در حالی که همان سنگ پیشگویی را به سمت بلک گست پرت کرده است از طبقهٔ دوم به حیاط می‌پرد. و کمی عقب‌تر از شوگا می‌ایستد.
بلک گست با عصبانیت سنگ پیشگویی را با جادوییش از روی خودش بلند می‌کند و سنگ را به طرفی می‌اندازد و با عصبانیت بیشتری می‌گوید:
- فکر کردید حریف من می‌شید.
***
اینسوک روی زمین در کنسرت بی‌تی‌اس می‌افتد. با حیرت از جایش بلند می‌شود. خود را در صف اول و جلو استیج پیدا می‌کند. اطراف شلوغ است و همه سر و صدا می‌کنند. اینسوک از آن همه سر و صدا عصبی می‌شود. نمی‌داند برای چی آن‌جاست. به روی استیج نگاه
می‌کند، همه هستند حتی جیمین هم در حال رقص و آواز است. فن‌ها هم در حال همراهی و خواندن آهنگ هستند. اینسوک عصبی تر می‌شود، دستی به موهایش می‌زند و رو به مهره می‌گوید:
- این‌جا برای چی من رو آوردی؟
وقتی می‌بیند مهره روشن نمی‌شود کلافه‌تر بار دیگر به روی استیج نگاه می‌کند، وقتی مطمئن می‌شود حال همه خوب است سر مهره داد می‌زند:
- الان که وقت این چیزا نیست!
همان‌لحظه ناگهان جیمین که در حال خواندن است روی استیج
می‌افتد و میکروفن از دستش به روی استیج پرت می‌شود که صدای بلند و وحشتناکی ایجاد می‌کند. همه متحیر به استیج چشم
می‌دوزند. بی‌تی‌اس رقص را رها می‌کنند و بالا سر جیمین جمع
می‌شوند. ناگهان فن‌ها شروع به جیغ و داد می‌کنند. همه وحشت زده و نگران هستند. چند نفر از کارکنان هم از پشت استیج به بالا سر جیمین می‌آیند. فن‌ها شروع به هول دادن می‌کنند. سِیلی از جمعیت در پایین استیج به طرف بادیگاردها در پایین استیج هجوم
می‌آورند. بادیگاردها سعی در کنترل فن‌ها دارند. اینسوک که در صف اول است به سمت استیج هُل داده می‌شود. درحالی که او هم وحشت‌زده و نگران چشمش روی استیج که حالا شلوغ شده است قفل شده است. اینسوک رو به مهره می‌گوید:
- من رو بر گردون، زود باش بَرم گردون.
مهره اما روشن نمی‌شود. رو به مهره باز می‌گوید:
- الان باید چی‌کار کتم؟ چی‌کار کنم؟
ناگهان متوجه گردنبند در آن یکی دستش می‌شود. نگاهی به گردنبند و نگاهی هم به روی استیج می‌اندازد. یک‌دفعه چیزی به ذهنش خطور می‌کند و زمزمه می‌کند:
- گردنبند گردنبند رو دارم.
و همان لحظه در حالی که رو به جلو هُل داده می‌شود به بادیگارد پایین استیج که سعی در عقب زدن فن‌ها دارد، می‌گوید:
- بزارید برم بالا.
بادیگارد با عصبانیت گفت:
- برو کنار آروم باش کارکُنا هستن.
و بعد رو به فن‌هایی که دارند هُل می‌دهند داد می‌زند:
- هُل ندید، آروم باشید، هُل ندید.
اینسوک درمانده از آن همه سرو صدا و هیاهو دستی را که با آن گردنبند را گرفته است به زور بالا می‌برد و می‌گوید:
- این رو بدید به جیمین.
در اثر سر و صدا بادیگارد نمی‌شنود او چه می‌گوید، اینسوک در گوش بادیگارد داد می‌زند:
- میگم گردنبند رو بدید به جیمین.
بادیگارد با عصبانیت بیشتری او را پس می‌زند و می‌گوید:
- الان که وقت این کارا نیست! خُلی!
اینسوک که متوجه می‌شود نمی‌تواند بادیگارد را متقاعد کند وی را که به او نزدیک‌تر از بقیه است صدا می‌کند:
- وی، وی..تهیونگ شی..تهیونگ.
آنقدر صدا زیاد است که اصلاً صدای اینسوک شنیده نمی‌شود. بادیگارد که در اثر دادهای اینسوک احساس کرد گوشش کر شده است سرش داد می‌زند.
- چی‌کار می‌کنی؟ الان این وسط تو چی می‌خوای؟ عجب آدمی هستیا!
اینسوک می‌غرد:
- نه آخه جیمین حالش خوب میشه، بزارید این گردنبند بهش برسه.
بادیگارد: چرندیاتت رو نمی‌خوای تموم کنی نه؟
اینسوک که خودش هم کلافه و عصبی شده است از فرط عصبانیت به خود می‌لرزد. کمی کنار می‌رود تا از فشار فن‌ها به روی خودش کم کند و در همان حال رو به مهره داد می‌زند:
- من رو الان برای چی آوردی این‌جا؟ چی‌کار کنم از این پایین احمق! من رو اگه بر نمی‌گردوندی تا الان گردنبند رو روی سنگ گذاشته بودم. همین الان بَرم گردون.
وقتی می‌بیند مهره روشن نمی‌شود، بیشتر داد زد:
- دِ میگم بَرم گردون مهره احمق!
این حرف را درحالی که گریه‌اش گرفته بود می‌زد. اما مهره همچنان خاموش است. اینسوک از داد زدن به التماس کردن می‌افتد و
می‌گوید:
- خواهش می‌کنم برم گردون. خواهش می‌کنم، همه چی رو درست می‌کنم، خواهش می‌کنم.
دوباره مهره روشن نمی‌شود، اینسوک گریان به جیمین که او را داشتند از استیج خارج می‌کردند نگاه کرد و گفت:
- التماس می‌کنم. باشه، همه چی رو درست می‌کنم، زودِ زود جیمین رو نجات میدم.
همان لحظه مهره روشن می‌شود و ایسنوک با خوشحالی و لبخند درحالی که گردنبند در دستش است ناپدید می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک بار دیگر در حیاط قلعه بلک گست به روی زمین افتاد. سریع بلند شد و ایستاد. این‌دفعه حیاط نسبت به قبل خراب‌تر شده بود و علاوه بر خودشان سربازان گارد سلطنتی هم آن‌جا بودند و در حیاط در حال جنگیدن بودند. جیهوپ اول از همه اینسوک را دید. با خستگی صداش کرد:
- اینسوک.
اینسوک به سمت صدا برگشت. جیهوپ را دید که گرد و خاکی و زخمی شده بود. قبل از این‌که اینسوک چیزی بگوید جیهوپ به انتهای حیاط سمت چپ اشاره کرد و گفت‌:
- سنگ...
اینسوک سریع به طرف جایی که جیهوپ نشانه رفته بود دوید. انتهای حیاط وی را دید که پایهٔ سنگ را گرفته است و آن را بلند کرده است و سعی دارد آن را صاف کند. رپمان هم کنار او ایستاده است. اینسوک به طرفشان می‌دود. وقتی نزدیک‌‌تر می‌شد صدای رپمان را می‌شنود.
- ممنونم تهیونگ شی.
- قابلی نداشت!
وی با گفتن این حرف برمی‌گردد تا دوباره به درگیری ملحق شود که آن دو متوجه اینسوک می‌شوند.
وی: ما سرشون رو گرم می‌کنیم، سنگ با تو و نامجون هیونگ.
با گفتن این حرف به سمت محل درگیری می‌دود. اینسوک بعد از رفتن او به سنگ نگاه می‌کند که چیزی روی سنگ را پوشانده است. روی سنگ یک چیزی شبیه عقربه‌های ساعت قرار دارد و اطرافش حروفی که اینسوک قادر به خواندن آن نیست. اینسوک هر چه به آن نگاه می‌کند از آن سر در نمی‌آورد درمانده به رپمان نگاه می‌کند.
رپمان: یه معمای باستانیه، تنها چیزی که می‌دونم اینه که عقرب‌ها باید به سمت چپ حرکت کنند.
دستش را به سمت حروف می‌برد و اضافه می‌کند:
- حروف رو می‌بینی قابل حرکتند! باید درست بشینند کنار هم، یه‌کم صبر کن تا الان داشتم روش کار می‌کردم.
اینسوک که بیش از پیش هول شده است می‌گوید:
- نمی‌دونم هرکار می‌کنی سریع‌تر.
***
آن سمت حیاط درگیری شدیدی بین افراد پادشاه و افراد بلک گست در جریان است. هر دو طرف تلفات خیلی سنگینی داده‌اند و عده‌ی زیادی کشته و زخمی شده‌اند. شوگا و وی و جیهوپ و جین و جانگکوک همه با هم با بلک گست درگیر شده‌اند و از تمام توانشان برای مبارزه استفاده می‌کنند. جیمین هم همراه با سربازان پادشاه با افراد بلک گست درگیر شده است.
جین هر چه توان دارد جمع می‌کند و تمام آب‌های قلعه و نزدیک قلعه را به سمت بلک گست روانه می‌کند. در اثر حرکت سریع حجم عظیمی از آب، باد شدیدی ایجاد می‌شود که اجسام و سربازان را به اطراف می‌اندازد. آب بلافاصله محکم و قدرتمند به بلک گست
می‌خورد. جیهوپ از این فرصت استفاده می‌کند و تمام اجسام پرت شده به روی زمین را به بالا هدایت می‌کند و در یک لحظه به سمت بلک گست می‌اندازد. بلک گست با وحشت از نیروی بیشتری استفاده می‌کند تا آب و اجسام را از جلوی خودش کنار بزند. وی و شوگا از این فرصت استفاده می‌کنند و به بلک گست حمله می‌کنند. وی سریع خود را می‌رساند و با بلک گست درگیر می‌شود، شوگا هم با پرشی بلند به روی مجسه‌ای معلق رو هوا و بعد پرشی روی یکی از ستون‌های شکسته شده که در هوا معلق است به سمت بلک گست هجوم می‌آورد و همراه با وی با او درگیر می‌شود. بلک گست که قبل از آمدن وی و شوگا به سمت خودش درگیر کنار زدن آب و وسایل مختلف بود که به سمتش می‌آمدند. با حمله شوگا و وی غافلگیر
می‌شود. و تلاش می‌کند از زیر مشت‌ها و حمله‌های آن‌ها نجات پیدا کند. همان لحظه جانگکوک که فرصت را مساعد می‌بیند با شمشیرش به سمت بلک گست می‌پرد و وقتی که او با وی و شوگا درگیر است از بالا سر او با یک حرکت چرخشی شمشیرش را به سمت گردنبند حلقه که بلک گست آن را در گردنش انداخته است می‌برد و با یک حرکت نوک شمشیر به گردنبند گیر می‌کند و آن را از گردن بلک گست جدا می‌کند و کمی آن‌طرف‌تر روی زمین می‌افتد.
همه در یک لحظه با حیرت می‌ایستند و به بلک گست چشم
می‌دوزند. بلک گست که متوجه دزدیده شدن گردنبند می‌شود، جادویش را به سمت جانگکوک می‌اندازد و خودش نیز به سمت او یورش می‌کند. جانگکوک وقتی قدرت بلک گست را می‌بیند می‌گوید
- اه..این که هنوز قدرتش رو داره!
و با این حرف جاخالی‌ای می‌دهد که جادوی بلک گست به او نخورد. جانگکوک که متوجه جیمین نزدیک خودش می‌شود داد می‌زند:
- جیمین بگیرش!
جیمین که با صدای جانگکوک به سمت او بر می‌گردد،گردنبند را سریع روی هوا می‌قاپد. حالا جانگکوک به سمت بلک گست که جهت حرکتش را به سمت جیمین تغییر داده است حمله‌ور می‌شود.
جیمین بعد از گرفتن گردنبند دنبال سنگ می‌گردد و آن را همراه با رپمان و اینسوک کنار حیاط پیدا می‌کند و به سمتشان می‌دود.
***
رپمان بالاخره موفق به شکستن قفل و چرخاندن عقربه‌ها می‌شود و همان لحظه می‌گوید:
- باز شد.
جیمین به آن ها می‌رسد، گردنبند حلقه را به آن‌ها می‌دهد.
جیمین در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
- بیا این هم اون یکیش.
همان‌لحظه رپمان پشت سر جیمین افراد بلک گست را می‌بیند که به سمتشان می‌آیند گردنبند حلقه را از جیمین می‌گیرد و به اینسوک می‌دهد با گفتن " ما برات وقت می‌خریم" همراه جیمین به آن افراد حمله‌ور می‌شوند.
اینسوک با استرس دو گردنبند را روی هم قرار می‌دهد و بعد به سنگ نگاه می‌کند که عکس آن دو گردنبند در حالی که روی هم قرار گرفته شده روی آن حکاکی شده است. اینسوک با شک با خودش می‌گوید:
- فقط باید بزارمشون این رو نه.
و بدون معطلی آنها را روی سنگ می‌گذارد و دستش را بر می‌دارد. گردنبندها روی سنگ شروع به چرخیدن می‌کنند و ناگهان متوقف می‌شوند. اینسوک متعجب به آن‌ها نگاه می‌کند و بار دیگر گردنبندها را روی سنگ می‌گذارد دوباره آن‌ها می‌چرخند و می‌ایستند. اینسوک که تا آن لحظه امیدوار بود هرچه سریع‌تر سنگ کار کند با عصبانی چندین‌بار دیگر هم امتحان می‌کند و پیش خودش مدام می‌گوید:
- کار کن، کار کن، لعنتی کار کن.
ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد. درمانده داد می‌زند:
- این کار نمی‌کنه.
جیمین و رپمان که نزدیک او بودند با حیرت گفتند:
- چی؟؟
اینسوک: هر چی می‌زنم کار نمی‌کنه!
همان‌لحظه یکی از افراد بلک گست که متوجه اینسوک می‌شود وسط درگیری به بلک گست می‌گوید:
- قربان، انگار قفل سنگ رو باز کردند، بریم سنگ رو نابود کنیم.
بلک گست با عصبانیت با صدای آرومی می‌غرد:
- سنگ مهم نیست، اون هیچ کارست برید گردنبندها رو بگیرید.
همان شخص می‌گوید:
- قربان هیچ کارست، ولی تو پیشگویی که...
بلک گست عصبی‌تر می‌غرد:
- این وسط با من یکی به دو می‌کنی، فکر کردی اگه سنگه کاره‌ای بود خودم عقلم نمی‌رسید بزنم نابودش کنم می‌گذاشتم این‌ها بیان ازش استفاده کنند! اون فقط برای سرگرم کردن اون‌ها بود برو گردنبندها رو بگیر.
- قربان چی کارشون باید کنم؟
بلک گست: من هم نمی‌دونم چه‌طوری کار می‌کنه، فقط بگیرشون دست اونا نباشه.
آن شخص با گفتن " اطاعت" به سمت سنگ دوید.
رپمان که با شنیدن حرف اینسوک خواست به سمت سنگ برود تا ببیند اینسوک چه می‌گوید، با حمله آن شخص (شخصی که بلک گست بهش دستور داده بود گردنبند‌ها را بگیرد) به جیمین، مجبور شد بایستد و دفاع کند و به سمت اینسوک داد زد:
- بازم تلاش کن.
اینسوک که حالا به فکر جیمین از بی‌تی‌اس افتاده بود که روی استیج بیهوش شده بود. در حالی که گردنبندها را دوباره و دوباره روی سنگ می‌گذاشت زیر لب با گریه گفت:
- کار نمی‌کنه، کار نمی‌کنه، این لعنتی کار نمی‌کنه.
اینسوک با این حرف روی زمین افتاد و گریه‌اش شدت گرفت، با چشمانی گریان به روبرویش نگاه کرد که تمام افراد گرد و خاکی و خسته، با تمام توان در حال جنگیدن بودند. مدام می‌افتادند، ضربه می‌خوردند و با درد بلند می‌شدند و دوباره می‌جنگیدند. اینسوک با دیدن این صحنه با بغض گفت:
- همه می‌میریم، دوباره تاریخ تکرار میشه، نتونستم جلوش رو بگیرم، سر قولم نموندم. دوباره جیمین طلسم میشه، دوباره نسلش... .
اینسوک با گفتن این حرف‌ها دوباره یاد جیمین از بی‌تی‌اس افتاد که بیهوش شده بود و این‌بار اینسوک دیگر نتوانست تحمل کند به رپمان که کمی آن‌طرف‌تر در حال جنگیدن بود چشم دوخت و داد زد:
- نامجون این‌بار جیمین هم میمیره. دیگه گردنبند رو هم نمی‌تونم بهش بدم. جیمین میمیره.
رپمان با شنیدن این حرف به سمت اینسوک که روی زمین افتاده بود برگشت. رپمان به محض دیدن گریه‌ها و ضجه زدن‌های اینسوک وحشت زده شد، رپمان هول کرد نمی‌دانست چه کند، او که
نمی‌دانست منظور اینسوک کدام جیمین است بی‌اختیار به جیمین که کمی آن‌طرف‌تر در حال جنگیدن بود نگاهی انداخت تا مطمئن شود سالم است.
خودش نمی‌دانست باید چه کند. سریع به طرف اینسوک دوید و کنارش نشست.
رپمان با نگرانی می‌گوید:
- اینسوک چت شد یهو؟ چرا این‌جوری شدی؟
اینسوک با چشمانی گریان یقه رپمان را گرفت و گفت:
- نامجون. بدبخت شدیم، بدبخت شدم، همه چی رو بدتر کردم. نامجون، دیگه چی‌، کار کنم..
اینسوک فقط مدام گریه و ناله می کرد. رپمان که دید او در حال خودش نیست. سریع دست اینسوک را گرفت و از یقه‌اش جدا کرد و با گفتن "آروم باش" بالا سر سنگ ایستاد تا ببیند می‌تواند کاری کند یا نه.
اینسوک نا امید زمزمه کرد‌:
- کار نمی‌کنه، تلاش نکن.
کمی مکث کرد و بعد زمزمه کرد:
- من کشتم، من همه رو کشتم.کاش با من نمی اومدید...کاش گردنبند رو نمی‌گرفتم.
به این‌جا که رسید داد زد:
- کاش اون مهره احمق رو هیچ‌وقت پیدا نمی‌کردم.
اینسوک ناگهان با یادآوری مهره چیزی به ذهنش خطور کرد، مهره تا حالا او را جایی که لازم نبود نبرده بود، یاد آخرین انتقالش به کنسرت بی‌تی‌اس افتاد، یاد جیمین که روی استیج افتاد، یاد زمانی که مهره را از گردن جیمین برداشت. چیزی به ذهنش خطور کرد.
رپمان که از داد اینسوک ترسیده بود، با ترس روی زمین کنارش نشست تا او را آرام کند. قبل از این‌که رپمان چیزی بگوید اینسوک به سمت رپمان چرخید و با هیجان گفت:
- مهره احمق نیست، خیلی هم باهوشه!
رپمان که از تغییر سریع حال او شکه شده بود گفت:
- چی؟!
اینسوک سریع اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را چرخاند تا جیمین را پیدا کند و در همان حال گفت:
- جیمین جیمین کو؟
رپمان هم سرش را می‌چرخاند و به محلی که قبلا جیمین را آن‌جا دیده بود نگاه می‌کند و کمی آن‌طرف‌تر او را می‌یابد و اشاره می‌کند و می‌گوید:
- اون‌جا!
اینسوک سریع بلند می‌شود و گردنبند‌ها را از روی سنگ بر می‌دارد و با هیجان به سمت جیمین می‌دود. انقدر سریع که حتی رپمان هم شوکه می‌شود. رپمان پشت اینسوک می‌دود تا از او مراقبت کند.
اینسوک از خوشحالی به سمت جیمین می‌دود و در حالی که گردنبند‌ها را روی هم قرار داده است و آن‌ها را بالا گرفته است داد می‌زند:
- جیمین، جیمین.
جیمین که در حال جنگیدن است، متعجب به سمت صدا بر می‌گردد و اینسوک را نگاه می‌کند. از صدای داد اینسوک بلک گست متوجه او می‌شود نگاهش را به سمت اینسوک که گردنبند را بالا گرفته است و به سمت جیمین می‌دود سوق می‌دهد. بلک گست احساس خطر بیشتری می‌کند. جادویش را به سمت اینسوک روانه می‌کند. اینسوک که اصلاً حواسش به او نیست با داد رپمان که پشت سرش می‌دود به سمت چپش نگاه می‌کند و می‌بیند که جادو دارد به سمتش می‌آید، ناخودآگاه از ترس به جای این‌که فرار کند همان‌جا که هست می‌ایستد. قبل از این‌که رپمان بتواند به او برسد وی با سرعت اینسوک را از برخورد با جادو نجات می‌دهد و کمی آن‌طرف‌تر می‌ایستد. اینسوک بهت زده از اتفاقی که اصلاً انتظارش را نداشته است چشمانش به جلو قفل می‌شود. وی که او را گرفته است
می‌گوید:
- اینسوک خوبی؟!
اینسوک را تکان می‌دهد و مدام صدایش می‌کند.
بلک گست دوباره حمله می‌کند و این‌بار خودش جلو می‌آید و به وی که حواسش نیست ضربه می‌زند و وی روی زمین می‌افتد، قبل از
این‌که بخواهد دستش را به اینسوک که وحشت‌زده او را نگاه
می‌کند بزند شوگا و جانگکوک و جیهوپ به او حمله‌ور می‌شوند.
در همان لحظه جین از قدرتش استفاده می‌کند و با آب اینسوک را به طرف دیگه‌ای می‌کشاند و سعی می‌کند حائلی بین اینسوک و بلک گست باشد. اینسوک به زمین می‌افتد و بهت‌زده فقط به بلک گست چشم می‌دوزد. رپمان و جیمین بالا سر او حاضر می‌شوند.
رپمان: اینسوک حالت خوبه؟
جیمین: چت شد ترسیدی؟
اینسوک با صدای جیمین به خودش می‌آید و قبل از این‌که دیر شود با دستانی لرزان گردنبند را به جیمین می‌دهد و می‌گوید:
- این رو تو گردنت بزار.
جیمین با تعجب می‌گوید:
- چی؟!
اینسوک: این برای توئه، تو گردن تو کار می‌کنه، بزار گردنت.
جیمین با تعجب از حرف اینسوک نگاهی به رپمان می‌کند که رپمان سری به معنی موافقت تکان می‌دهد. جیمین سریع گردنبند را در گردنش می‌اندازد. اینسوک و رپمان منتظر به جیمین چشم
می‌دوزند. ناگهان نوری از داخل گردنبندها شروع به درخشیدن
می‌کند. همه با حیرت دست از جنگ می‌کشند و به جیمین نگاه
می‌کنند. ناگهان قلعه بلک گست شروع به ریختن می‌کند. بلک گست وحشت‌زده نگاهی به قلعه‌اش می‌اندازد و نگاهی هم به جیمین و جادویش را با عصبانیت به سمت جیمین روانه می‌کند. گردنبند حائلی بین او و جادو می‌شود و جادو نمی‌تواند ضربه‌ای به جیمین بزند. بلک گست وحشت‌زده به جیمین چشم می‌دوزد. جیمین به سمت جانگکوک می‌رود و شمشیر او را که در دستانش گرفته است و با حیرت جیمین را نگاه می‌کند از او می‌گیرد و به سمت بلک گست می‌رود. روبرویش می‌ایستد و شمشیر را بالا می‌آورد و ضربه‌ای
بی‌معطلی به بازوی بلک گست می‌زند که بلک گست را شوکه می‌کند و باعث می‌شود او چند قدمی به عقب برود. جیمین درحالی که دارد ضربه را می‌زند.
- این به‌خاطر دوستام.
بلک گست دستش را به بازو زخمی‌اش می‌گیرد و عقب‌تر می‌رود. جیمین دوباره به آن یکی بازو او حمله می‌کند.
- این هم به‌خاطر طلسمی که رو خاندانم گذاشتی.
بلک گست با وحشت عقب‌تر می‌رود. ناگهان احساس می‌کند تمام بدنش شروع به متلاشی شدن کرده‌اند. درد زیادی حس می‌کند و داد می‌زند. همه با حیرت به بلک گست نگاه می‌کنند. ناگهان او جلو چشم همه ناپدید می‌شود.
همه برای چند لحظه به هم‌دیگر نگاه می‌کند. جین سریع به سمت وی می‌رود تا او را بلند کند. جانگکوک همان‌جا که ایستاده است رو به افراد بلک گست داد می‌زند.
- دیگه همه چی تموم شد، رئیستون هم مرد، بهتره تسلیم بشید
و بعد مکثی می‌کند و رو به سربازان گارد سلطنتی می‌گوید:
- همه رو دستگیر کنید.
جمعی از سربازان می‌گویند:
- اطاعت قربان.
آن هفت نفر دوباره نگاهی به هم می‌اندازند و بعد نگاهی به اینسوک که همچنان روی زمین نشسته است. اینسوک نگاهی به صورت خسته و بدن زخمی آنها می‌اندازد و به زور لبخندی می‌زند.
جیهوپ با خنده می‌گوید:
- بالاخره تموم شد!
رپمان: آخ که چه‌قدر من رو پرت کردن، کمرم بدجور درد می‌کنه.
همه با حرف رپمان خندیدند. ناگهان مهره دوباره شروع به درخشیدن کرد. همه ناباورانه به آن چشم دوختند.
جیمین: یعنی الان باید بری؟
جیهوپ: نامردیه که ما حتی وقت خداحافظی هم نداریم.
جین: یعنی دیگه نمیای؟
اینسوک که او هم احساس خوبی نداشت به آن هفت نفر که نگران او را نگاه می‌کردند چشم دوخت. او هم اصلاً دلش نمی‌خواست برود. حس می‌کرد این آخرین‌باری است که به آن‌جا می‌آید. متوجه نشد کی اشکانش دوباره چهره‌اش را خیس کردند. در همان حال خندید و گفت‌:
- انگاری مهره خیلی بدجنسه!
اینسوک بلند می‌شود می‌ایستد و لبخندی به همه می‌زند و می‌گوید:
- مرسی بچه‌ها لحظات خیلی قشنگی با شما داشتم، دلم براتون تنگ می‌شه.
قبل از این‌که کسی چیزی بگوید احساس می‌کند باز دارد به سمت مهره کشیده می‌شود. ناگهان چیزی یادش می‌افتد و سریع داد می‌زند:
- تولد سی سالگی، تولد سی سالگی جیمین همه حتماً باید پیشش باشید باشه، بهم قول بدید.
هر هفت نفر با حیرت و تعجب اول به اینسوک بعد به هم نگاه
می‌کنند و قبل از این‌که کسی چیزی بگوید اینسوک در جلو چشمان متعجب آن‌ها ناپدید می‌شود.
***
اینسوک در اتاقش به روی زمین می‌افتد. در حالی که صورتش از اشک پر شده است، نگاهی به مهره می‌کند و لبخند می‌زند و می‌گوید:
- مرسی...
بوسه‌ای به مهره می‌زند. ناگهان صدای مادر و پدرش را از هال
می‌شنود.
خانم کیم: اینسوک تویی؟
آقای کیم‌: باز صدایی از اتاق شنیدی؟
اینسوک معطل نمی‌کند و سریع مهره را روی میزش رها می‌کند و به سمت طبقه پایین می‌دود و در همان حال داد می‌زند:
- مامان بابا...
خانم و آقا کیم با تعجب به سمت صدا بر می‌گردند.
خانم کیم
خانم کیم: اینسوک...
اینسوک سریع در آغوش مادرش می‌پرد و می‌گوید:
- دلم براتون تنگ شده بود.
آقا کیم هم آن‌ها را بغل می‌کند و می‌گوید:
- ما هم همین‌طور.
***
زنگ در به صدا می‌خورد. خانم کیم که در آشپزخانه است رو به اینسوک می‌گوید:
- اینسوک بیا درو باز کن ببین کیه، این صدای تلویزیون هم کم کن سرم رفت.
اینسوک با خوشحالی از پله‌ها پایین می‌آید و در هال روبروی تلویزیون می‌ایستد و (ریموت) کنترل تلویزیون را می‌گیرد تا صدای اخبار را کم می‌کند و در همان‌حال با خنده می‌گوید:
- مامان، اخبار دوباره داره من رو نشون میده.
و بعد از این حرف به سمت در خانه می‌رود.
(اخبار در حال نشان دادن اینسوک است که دارد با گزارشگری در خیابان مصاحبه می‌کند)
گزارشگر: پس شما همه‌چیز را تکذیب می‌کنید.
اینسوک: بله دقیقاً، من رو دزدیده باشن عمراً!
گزارشگر: ولی اون ویدیویی که بیرون از ساختمون ازتون گرفته شد، گردنبند چی؟
اینسوک: اون فقط یه چشمه شعبده‌بازی بود، با اعضای بی‌تی‌اس مگه مصاحبه نکردید؟ همون‌طور که اونا هم گفتند اون اتفاق فقط یه دوربین مخفی بود، کل پروژه از قبل برنامه‌ریزی شده بود، شما فقط تصور نمی‌کردید انقدر قضیه بزرگ بشه، و به هیچ عنوان این قضیه ربطی به بیمارستان رفتن جیمین شی نداره.
گزارشگر: شما گفتید همه این‌ها یه دوربین مخفی بود ولی مادر و پدرتون از این بابت اظهار بی‌اطلاعی کردند.
اینسوک: خب بله درسته بهشون چیزی نگفته بودم و اصلاً تصور
نمی‌کردم که این قضیه انقدر بزرگ بشه که پلیس هم درگیر ماجرا بشه.
گزارشگر: پس پلیس هم خبر داشته؟ فکر می‌کنید چرا کمپانی این کارو کرده؟
اینسوک: گفتم که دوربین مخفی بوده، شاید می‌خواستن با فن‌ها شوخی کنند. آقا شما چرا انقدر از من سوال می‌کنید برید از کمپانی که من رو استخدام کرده بپرسید! مگه به این پرسش‌ها اعضای بی‌تی‌اس و کمپانی جواب ندادند چرا دوباره دارید باز همین‌هارو از من می‌پرسید؟
گزارشگر: آخه خیلی‌ها هستند که حرف کمپانی رو باور ندارند و اعتقاد دارند کمپانی داره چیزی رو مخفی می‌کنه، آیا این موضوع واقعاً به بیمارستان رفتن جیمین شی مربوط نمیشه؟
اینسوک: این‌که باور ندارند تقصیر من نیست و اون‌ها می‌تونن هر تصوری دوست دارند داشته باشند و این‌که...
اینسوک در خانه را باز می‌کند.
پستچی: یه بسته برای خانم کیم اینسوک.
اینسوک: متشکرم.
مادر اینسوک از آشپزخانه می‌گوید:
- چیه اینسوک؟
اینسوک بسته را باز می‌کند و می‌گوید:
- پنج‌تا بلیط کنسرت و یه چند تا چیز دیگه برام اومده.
خانم کیم: این که عالیه، دعوتت کردن بری ببینی‌شون دوستات هم می‌تونی ببری.
اینسوک: پنج‌تاست شما هم می‌تونید بیاین.
اینسوک بعد از گفتن این حرف زیر لب زمزمه می‌کند:
- من هم بهشون یه بسته دادم!
***
رپمان از بی‌تی‌اس بسته را از منیجر تحویل می‌گیرد و داد می‌زند:
- بچه‌ها بیاین یه نامه از اینسوک اومده.
همه دور رپمان جمع می‌شوند.
رپمان به داخل بسته نگاه می‌کند و می‌گوید.
- انگاری برای همه یکی هست.
جانگکوک زودتر از همه نامه‌اش را از دست رپمان می‌قاپد و می‌گوید:
- روش نوشته زندگی گذشته!
جانگکوک نامه را باز می‌کند.
جانگکوک با تعجب‌ می‌گوید:
- فرمانده کل ارتش امپراطوری، اوه، نه بابا!
وی هم که نامه را گرفته است روی مبل می‌پرد و می‌گوید:
- یه خون آشام؟! جدا!
شوگا پشت بندش می‌گوید‌:
- منم گرگینه!
جین می‌خندد و می‌گوید:
- من از همه‌تون عجیب‌ترم خدای آب! خدا بودم من خبر نداشتم!
و بعد دوباره می‌خندد.
جیهوپ: منم جادوگر! هری پاتری چیزی بودم!
جین می‌خندد.
رپمان: برای من رو فقط نوشته نابغه ملقب به برین.
جانگکوک: ملقب به چی؟!
وی: برین؟؟
همه می‌خندند. جیمین به حالت کیوت و بامزه‌ای لبانش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- باز برای همه‌تون یه چیز خوبی داره، برای من رو نوشته فقط یه بازرگان.
با این حرف جیمین همه چند لحظه او را نگاه می‌کنند که ناگهان جین با نامه در دستش یکی می‌زند روی سر جیمین و می‌گوید:
- تو هیچی نبودی! کل داستان سر تو بود!
با این کار وی هم به شوخی می‌گوید:
- تمام بدبختی‌هامون سر تو بود!
با این حرف وی همه به جای خواندن ادامه نامه شروع به دنبال کردن جیمین می‌کنند. جیمین با خنده از زیر دستشان مدام در می‌رود.
‌شوگا‌: داشتیم از دست تو می‌مردیم.
جیهوپ: آقا ناراحتم هست که چرا اصل قضیه بوده!
همه با این حرف جیهوپ می‌خندند.
جانگکوک: ولی خداییش مدیون اینسوک هستیم‌ها!
رپمان: برای همین من یه برنامه‌هایی برای تشکر ازش تو روز کنسرت دارم!
***
زمان گذشته، جشن سی سالگی جیمین شی!
جین
جین: اوه چه بساطی هم راه انداخته!
رپمان: می‌دونسته می‌خوایم بیایم خواسته سنگ تموم بزاره.
جیهوپ: مایه داری هم خوب چیزیه‌ ها!
جین و رپمان می‌خندند.
‌شوگا: حالا خودش کجاست؟
وی: شاید یادش رفته بیاد استقبال!
جانگکوک اصلاً یادش هست ما قول دادیم بیایم!
همان لحظه همه صدای جیمین را از سمت چپ‌شان کمی آن‌طرف‌تر می‌شنوند.
- بله که یادم هست!
همه به سمت جیمین می‌چرخند و به او نگاه می‌کنند. جیمین می‌خندد و می‌گوید:
- هرچند دقیقاً نمی‌دونم برای چی اینسوک اصرار داشت شما هم بیاین.
وی: شاید قراره یه خبرایی بشه.
شوگا: اومدیم ازت مراقبت کنیم چیزیت نشه!
جیمین با شنیدن حرف آن‌ها می‌خندد.
- نه بابا چه اتفاقی؟!
ناگهان همان لحظه صدای انفجار مهیبی از داخل ساختمان آمد و بخشی از ساختمان آتش گرفت. همه با ترس به سمت ساختمان نگاه کردند. یکی از مستخدم‌های جیمین با عجله به بیرون از ساختمان دوید.
جیمین: چه‌خبره؟
همان شخص: ارباب انبار پشتی آتش گرفته.
همان لحظه یکی از بادیگارد‌های جیمین به سمتش می‌دود.
- قربان، گردنبندها هم گم شدند!
ادامه دارد...

پایان




از همه عزیزانی که تا انتها با من همراه بودند تشکر می‌کنم

یه عذرخواهی هم می‌کنم از آرمی‌های عزیزی که نتونستم دو کاپلی که دوست دارند رو با هم شیپ کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین