اینسوک و رپمان و جیهوپ در راه رفتن به قلعه بلک گست هستند.
جیهوپ با خنده میگوید:
- پس میگی اونجا نامجون شی لیدر ما تو گروه موسیقیه.
اینسوک با لبخند حرفش را تأیید میکند.
جیهوپ با سرخوشی رو به رپمان که طرف راست او بین او و اینسوک قرار دارد نگاهی میاندازد و میگوید:
- هیونگ تو اصلاً موسیقی بلدی؟
رپمان هم با خنده سری تکان میدهد و میگوید:
- تصورش برای خودم هم سخته خواننده باشم ولی با اینکه لیدرم موافقم، کی از من بهتر!
اینسوک با اعتراض گفت:
- اتفاقاً هم رپر[1] خیلیخوبی هستی هم لیدر، تازه انگلیسی هم بلدی، مثل الانت هم باهوشی!
رپمان با شنیدن حرف اینسوک میگوید:
- با اینکه نمیدونم رپر و انگلیسی چیه ولی با دوتای دیگهاش موافقم.
با این حرف رپمان، خودش و جیهوپ زیر خنده میزنند.
اینسوک معترض میگوید:
- ا... میخواین مسخره کنید دیگه هیچی تعریف نمیکنمها!
رپمان: مسخره چیه بابا ما...
قبل از تمام شدن حرف رپمان می چا با عجله و با سرعت درحالی که درحال دویدن به سمت قلعه است از پشت به شانه راست اینسوک برخورد میکند، که باعث میشود اینسوک و خودش به روی زمین بیوفتند.
می چا که تمام برگههایش روی زمین افتاده است سریع بلند میشود تا برگهها را جمع کند. رپمان اینسوک را که روی زمین افتاده است بلند میکند، جیهوپ خم می شود تا به می چا در جمع کردن برگههایش کمک کنند که می چا داد میزند:
- نمیخواد کمک کنی!
جیهوپ و رپمان و اینسوک متعجب به او نگاه می کنند. می چا وقتی نگاه متعجب آنها را میبیند آرام میگوید:
- نمیخواد زحمت بکشید، خودم جمع میکنم.
جیهوپ با تکخندهای در حالی که دستش را به سمت برگهها میبرد میگوید:
- ولی خب بازم بزارید کمک...
ایندفعه می چا بلندتر داد میزند و میگوید:
- گفتم نمیخواد کمک کنید!
هر سه اینبار متعجبتر از قبل به او نگاه میکنند. رپمان بازوان جیهوپ را که خم شده است میگیرد و او را بلند میکند و آرام زمزمه میکند:
- نمیخواد، ولش کن، نمیخواد...
می چا میگوید:
- عذر میخوام میتونید برید.
آن سه همانطور با تعجب سرشان را کمی خم میکنند و آهستهآهسته در حالیکه مدام به پشت سرشان بر میگردند و زن را نگاه میکنند، میروند.
بعد از دور شدن آنها از می چا جیهوپ میگوید:
- چش بود؟
رپمان: احساس میکنم انگاری ما رو میشناخت.
همانلحظه دوباره مهره در جیب اینسوک شروع به درخشیدن میکند. اینسوک آن را در آورد و ناراحت به رپمان و جیهوپ نگاه میکند و زمزمه میکند:
- بچهها اصلاً حس خوبی ندارم!
و با گفتن این حرف دوباره ناپدید میشود.
***
بعد از رفتن آنها، می چا که در حال جمع کردن برگهها بود، با حرص دندانهایش را روی هم فشار میدهد و به خودش میغرد.
- من دارم چیکار میکنم، اول جونگکوک رو نجات میدم حالا هم دوستاش!
او با این حرف با عصبانیت بقیه کاغذها رو از روی زمین جمع میکند. وقتی آخرین برگه را از روی زمین بر میدارد و قصد دارد که از روی زمین بلند شود، ناگهان ناباورانه چشمش به گردنبند ماه افتاده بر روی زمین میافتد، با حیرت آن را نگاه میکند و با بهت زمزمه میکند:
- این همون گردنبندی نیست که ارباب دنبالشه!
سریع آن را از روی زمین بر میدارد و میدَود.
*زمان حال، در یکی از اتاقهای هتلی در شهر نیویورک*
اینسوک با شتاب و محکم به روی زمین میافتد. اینبار انتقالش بیشتر از قبل برایش دردآور بود، با کلی آه و ناله بلند میشود و میایستد. دور و اطراف را نگاه میکند داخل اتاقی جلوی در ایستاده است، اما نمیفهمد کجاست گام بر میدارد و از در فاصله میگیرد و به داخل اتاق میرود. چند قدمی جلوتر نرفته است که ناگهان صدایی میشنود.
شوگا (از بیتیاس) درحالی که به سمت در میآید با اضطراب میگوید:
- دو... دوباره حال جیمین بد شده.
شوگا با تمام کردن حرفش سرش را بالا میگیرد و به اینسوک متعجب که روبرویش چند قدم جلوتر ایستاده است چشم میدوزد. نگاهش رنگ تعجب و ترس میگیرد و بلند درحالی که حیرتزده شده است میگوید:
- تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای بلند شوگا، بقیه اعضای بیتیاس که بالا سر جیمین دور تخت هستند، به سمت صدا میچرخند و با دیدن اینسوک وحشت میکنند.
***
می چا دستش را به دهانش زد و خونهای اطراف لبش را با حرص با پشت دستش پاک کرد. امروز برای بار سوم بود که از مسمومیت بالا میآورد. با عصبانیت به کاغذهای پخش شده به روی زمین نگاه کرد. چشمانش پر از خون بود و از عصبانیت قفسهس*ینهاش، بالا و پایین میرفت. با خودش زمزمه کرد:
- اگه برگهها رو عوض نمیکردم الان جونگکوک به جای من حالش بد میشد:
صدایی از پشت سرش شنید که جواب داد:
- دقیقاً!
می چا وحشت زده از شنیدن صدایی آشنا بلند شد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. بلک گست در چند قدمی او ایستاده بود درحالی که با عصبانیت او را نگاه می کرد.
بلک گست با عصبانیت غرید:
- چیکار کردی؟
می چا با ترس چند قدمی به عقب میرود و میگوید:
- ارباب..من...من...
از ترس نمیتواند جملهاش را تمام کند. بلک گست به سمت می چا گام بر میدارد که باعث میشود می چا هم باز به عقب برود و در همان حال در حالی که لکنت گرفته است میگوید:
- ار..ارباب..اونا دارند به قصر نزدیک میشن.
بلک گست پوزخندی میزند و میگوید:
- فکر کردی نمیدونم؟
حالا می چا به دیوار اتاق چسبیده است، راه فراری ندارد. بلک گست نزدیکتر می شود. و داد میزند:
- دقیقاً برای همین میخواستم اون فرمانده احمق رو بکشم!
می چا با ترس میگوید:
-قر... قربان..اون شخص که کارهای نیست، تا وقتی گردنبند رو نداشته...
بلک گست دوباره داد زد:
- اون احمق برای خودش نیرو جمع کرده، با مردن اون هم میتونستم به پادشاه ضربه بزنم هم دوستان احمقترش، میتونستم شکافی بینشون ایجاد کنم.
بلک گست حالا روبروی می چا ایستاده بود، می چا که ترسش صد برابر شده بود با اضطراب گفت:
- ولی تا وقتی که گردنبند رو نداشته باشند که...
بلک گست از حاضر جوابیهای او عصبیتر شده بود دستش رو به سمت گلوی می چا دراز کرد و گلویش را گرفت و غرید:
- واقعاً فکر میکنی ندارند! پس چرا دارند با یه دختر ناشناس به قلعم نزدیک میشن؟
می چا: قر...قربان، پس چرا بهشون حمله نمیکنید؟
بلکت گست بدون جواب دادن به سوال می چا گلویش را کمی فشرد.
می چا با ترس و لکنت گفت:
- میترسید نتونید جلوشون رو...
بلک گست نگذاشت حرف او تمام شود، می چا را که به دیوار چسبیده بود بالا کشید. می چا که دستش را روی دست بلک گست گذاشته بود با نگرانی زمزمه کرد:
- قر...قربان...صبر...کنید..م..من...گردن...
بلک گست با حرص گفت:
- اگه میدونستم یه همچین نیروی آشغالی رو دارم تربیت می کنم، همون اول میکشتمت که نقشههام رو خراب نکنی.
و بعد از این حرفش میخندد و ادامه میدهد:
- چی؟! برای من عاشق شدی!
و با این حرف اینبار قهقههای میزند. می چا که همش در حال تقلا کردن برای رهایی از دستان بلک گست است به سختی میگوید:
- شما من رو...مثل دختر خودتون بزرگ کردید.
بلک گست میغرد:
- تو فقط مایه ننگ منی!
می چا دیگر نمیتواند بیشتر از این تحمل کند، احساس میکند دیگر اصلاً توان نفس کشیدن ندارد. چشمانش کمکم به روی هم میافتند و در لحظه آخر به قفسهای که گردنبند را در آن مخفی کرده است نگاه میکند.
***
اینسوک محکم به در کمد اتاق کوبیده میشود. وی خشمگین و عصبی مشتی به در کمد کنار اینسوک میزند و داد میزند
- چرا اینکار رو کردی؟
اینسوک با ترس فقط به وی نگاه میکند، نمیدانست چرا انقدر تهیونگ با عصبانیت با او برخورد میکند.
وی عصبی گفت:
- گردنبند...گردنبند کجاست..گردنبند رو پس بده.
جانگکوک و شوگا با زور بازوان وی را گرفتند و او را از اینسوک دور کردند.
رپمان و جین و جیهوپ چند قدم آنطرف تر وسط اتاق ایستاده بودند. جین و رپمان به سمت اینسوک رفتند.
رپمان با اینکه خودش عصبی بود ولی سعی کرد جو را کنترل کند و گفت:
- من متأسفم، تهیونگ الان خیلی عصبیه از دستش ناراحت نشو
جین که او هم مثل بقیه عصبی بود، لب پایینش را به دندان گرفت تا ریاکشن اضافی نشان ندهد و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت:
- کاریت نداریم، ازت شکایت هم نمیکنیم، فقط گردنبند رو بهمون پس بده.
اینسوک که از رفتار خودش شرمنده شده بود با لکنت گفت:
- من میدونم کارم درست نبوده میدونم نباید اینکار رو میکردم ازتون عذر میخوام. بهتون حق میدم، و ولی من مجبور بودم. به گردنبند نیاز دارم.
اینبار جانگکوک که خودش وی را متوقف کرده بود. به سمت اینسوک سریع گام بر میدارد که جین و رپمان جلوی او را میگیرند.
جانگکوک: با دیدن حال جیمین هم هنوز سماجت میکنی؟
جیهوپ تلاش میکند جو را آرامتر کند و میگوید:
- آروم باشید، نمیبینید جیمین حالش بده، همه عصبی هستیم ولی با عصبانیت که چیزی حل نمیشود، اول آروم باشید همه...
به مبل در سالن اشاره میکند و ادامه میدهد
- اول همه بشینیم، اینطوری نمیشه حرف زد.
***
اینسوک: چی؟! جیمین طلسم شده؟!
اینسوک با این حرف مبهوت و متحیر به جمع نگاه کرد.
رپمان: مثل اینکه اون گردنبند برای مقابله با طلسمه، همیشه باید گردنش باشه.
اینسوک با حیرت به جیمین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و با ترس گفت
- شما میدونستید؟!
شوگا که نزدیک اینسوک نشسته بود آرام زمزمه کرد:
- خودمون هم تازه فهمیدیم!
اینسوک با حیرت گفت:
- آخه چرا، چهطوری؟
جین: درست نفهمیدیم منظورش چی بود ولی میگفت انگاری قبلنا اجدادش توسط جادوگری طلسم می شند، بعدش هم یکی از جادوگرها که یادم نیست گفت کیه این گردنبند رو برای مقابله با طلسم بهش میده.
اینسوک ناباور از حرفی که شنیده بود آرام گفت:
- چی؟!
همان لحظه صدای جیمین گفتگو آنها را متوقف کرد.
- دوستش، جادوگره دوستش بوده، همه درسهات رو اینجوری خوندی.
همه متحیر به جیمین که سعی داشت از روی تخت بلند شود و بنشیند نگاه کردند. همه از رو مبل بلند شدند. وی و جانگکوک و جین سریع به طرف جیمین رفتند.
وی: خوبی؟
جین: حالت خوبه؟
جانگکوک: آخه با این حالت چرا سماجت کردی از بیمارستان ترخیص بشی با ما بیای؟
جیمین به زور لبخندی زد و گفت:
- مشکلم جسمی نیست بیمارستان بمونم چیکار!
و با این حرف به اینسوک که شرمنده او را نگاه میکرد چشم دوخت.
***
جیمین درحالی که روی تخت نشسته است در حال تعریف کردن اتفاقی است که برای جدش افتاده است.
- اگه اشتباه نکنم پدربزرگم میگفت در سده نوزدهم بود که جنگ بزرگی میان بزرگترین جادوگر آن زمان و امپراطور وقت صورت گرفت. جدم هم همراه با دوستانش با اینکه نظامی نبودند در جنگ شرکت میکنند. مردم زیادی از شهروندان و سربازان امپراطور کشته میشوند، تمام افراد امپراطور و خود امپراطور هم میمیرند، حتی اون جادوگر قدرتمند هم میمیرد، از افرادی که در جنگ شرکت کردهاند فقط جد من و یکی از دوستاش زنده میموند که اتفاقاً جادوگر هم هست. متاسفانه جدم قبل مرگ جادوگر به وسیله نیرو اون طلسم میشود. طلسمی که آدم رو ذرهذره میکشد، ده سال تمام، آن دو با طلسم میجنگند تا راهی برای خلاصی از دست اون طلسم پیدا کنند، بعد از ده سال دوستش موفق به ساختن گردنبند ماه میشود که قدرتمندتر از نیروی طلسم است، میگفتند حتی ساختن گردنبند ماه سالها قبل از جنگ پیشگویی شده بوده. دوستش هر چه توان و انرژی داشته میگذارد تا گردنبند پیشگویی شده رو درست کنه. بعد از ساختنش اون رو به جدم میده تا جان او را نجات بده و خودش سه روز بعد از ساخت گردنبند میمیره. جدم هم موقعی میفهمه که دیگه کار از کار گذشته و دوستش مرده. جدم هم چند سال بعد در تولد سی سالگیاش در اثر اتفاقی که برایش میافتد میمیرد.
جیمین به اینجا که میرسد میخندد و اضافه میکند.
- ولی خب این طلسم نسل به نسل روی خاندان ما میماند و در هر نسلی تا سن سی سالگی روی یکی از افراد خانواده تاثیر خودش رو میذاره.
جیمین بعد از سخنرانی طولانی و غیر قابل باورش به اینسوک چشم میدوزد. اینسوک با شنیدن تکتک جملات جیمین احساس یخزدگی میکند. بعد از تمام شدن حرف او، مات و مبهوت و ترسیده فقط به جیمین نگاه میکند. همه متوجه قیافه وحشتزده اینسوک میشوند. رپمان به سمت اینسوک میرود و دستش را جلویش تکان میدهد.
رپمان: خوبی؟!
اینسوک تازه با حرکت دست رپمان به خودش میآید و گنگ میگوید:
- هان؟!
رپمان: گفتم خوبی؟
اینسوک با نگرانی و ترس رپمان را نگاه میکند و میگوید:
- بدبخت شدم!
رپمان که حال او را میبیند میگوید:
- چرا؟ چیشده؟!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید جانگکوک به سمت اینسوک میآید و دستش را دراز میکند.
- حالا که فهمیدی جریان چیه، خواهشاً اون گردنبند رو بده.
اینسوک دوباره گنگ میگوید:
- هان؟!
جانگکوک با تأکید گفت:
- گردنبند!
اینسوک دستش را آرامآرام به سمت جیبش میبرد تا گردنبند را در آورد. اما به محض اینکه دستش را در جیبش میگذارد متوجه نبود آن میشود. اینسوک ناخودآگاه از ترس چندینبار دستش را در جیبش بالا پایین میکند و وقتی از نبود گردنبند مطمئن میشود با اضطراب از جایش میپرد و داد میزند:
- نیست؟!
رپمان: چی نیست؟
-اینسوک: گردنبد!
همه متعجب به او نگاه میکنند، قبل از اینکه کسی بخواهد چیزی بگوید دوباره مهره در آن یکی جیب اینسوک شروع به درخشیدن میکند. اینسوک آن را از جیبش در میآورد و میگوید:
- وای الان نه!
و با این حرف با اضطراب دور و اطراف اتاق را نگاه میکند، برای اینکه ببیند گردنبند روی زمین نیوفتاده باشد. در یک لحظه سرش را از زمین به سمت بیتیاس سوق میدهد و با چشمان متحیر آنها روبرو میشود. اینسوک که که متوجه میشود آنها بهخاطر مهره حیرتزده شدهاند سریع میگوید:
- من... من گردنبند رو پیدا میکنم... بر میگردونم...قول میدم.
و با این حرف دوباره به سمت مهره کشیده می شود. قبل از اینکه از آنجا ناپدید شود صدای بلند جیمین را میشنود:
- نه برش نگردون، درستش کن!
[1] rapper
جیهوپ با خنده میگوید:
- پس میگی اونجا نامجون شی لیدر ما تو گروه موسیقیه.
اینسوک با لبخند حرفش را تأیید میکند.
جیهوپ با سرخوشی رو به رپمان که طرف راست او بین او و اینسوک قرار دارد نگاهی میاندازد و میگوید:
- هیونگ تو اصلاً موسیقی بلدی؟
رپمان هم با خنده سری تکان میدهد و میگوید:
- تصورش برای خودم هم سخته خواننده باشم ولی با اینکه لیدرم موافقم، کی از من بهتر!
اینسوک با اعتراض گفت:
- اتفاقاً هم رپر[1] خیلیخوبی هستی هم لیدر، تازه انگلیسی هم بلدی، مثل الانت هم باهوشی!
رپمان با شنیدن حرف اینسوک میگوید:
- با اینکه نمیدونم رپر و انگلیسی چیه ولی با دوتای دیگهاش موافقم.
با این حرف رپمان، خودش و جیهوپ زیر خنده میزنند.
اینسوک معترض میگوید:
- ا... میخواین مسخره کنید دیگه هیچی تعریف نمیکنمها!
رپمان: مسخره چیه بابا ما...
قبل از تمام شدن حرف رپمان می چا با عجله و با سرعت درحالی که درحال دویدن به سمت قلعه است از پشت به شانه راست اینسوک برخورد میکند، که باعث میشود اینسوک و خودش به روی زمین بیوفتند.
می چا که تمام برگههایش روی زمین افتاده است سریع بلند میشود تا برگهها را جمع کند. رپمان اینسوک را که روی زمین افتاده است بلند میکند، جیهوپ خم می شود تا به می چا در جمع کردن برگههایش کمک کنند که می چا داد میزند:
- نمیخواد کمک کنی!
جیهوپ و رپمان و اینسوک متعجب به او نگاه می کنند. می چا وقتی نگاه متعجب آنها را میبیند آرام میگوید:
- نمیخواد زحمت بکشید، خودم جمع میکنم.
جیهوپ با تکخندهای در حالی که دستش را به سمت برگهها میبرد میگوید:
- ولی خب بازم بزارید کمک...
ایندفعه می چا بلندتر داد میزند و میگوید:
- گفتم نمیخواد کمک کنید!
هر سه اینبار متعجبتر از قبل به او نگاه میکنند. رپمان بازوان جیهوپ را که خم شده است میگیرد و او را بلند میکند و آرام زمزمه میکند:
- نمیخواد، ولش کن، نمیخواد...
می چا میگوید:
- عذر میخوام میتونید برید.
آن سه همانطور با تعجب سرشان را کمی خم میکنند و آهستهآهسته در حالیکه مدام به پشت سرشان بر میگردند و زن را نگاه میکنند، میروند.
بعد از دور شدن آنها از می چا جیهوپ میگوید:
- چش بود؟
رپمان: احساس میکنم انگاری ما رو میشناخت.
همانلحظه دوباره مهره در جیب اینسوک شروع به درخشیدن میکند. اینسوک آن را در آورد و ناراحت به رپمان و جیهوپ نگاه میکند و زمزمه میکند:
- بچهها اصلاً حس خوبی ندارم!
و با گفتن این حرف دوباره ناپدید میشود.
***
بعد از رفتن آنها، می چا که در حال جمع کردن برگهها بود، با حرص دندانهایش را روی هم فشار میدهد و به خودش میغرد.
- من دارم چیکار میکنم، اول جونگکوک رو نجات میدم حالا هم دوستاش!
او با این حرف با عصبانیت بقیه کاغذها رو از روی زمین جمع میکند. وقتی آخرین برگه را از روی زمین بر میدارد و قصد دارد که از روی زمین بلند شود، ناگهان ناباورانه چشمش به گردنبند ماه افتاده بر روی زمین میافتد، با حیرت آن را نگاه میکند و با بهت زمزمه میکند:
- این همون گردنبندی نیست که ارباب دنبالشه!
سریع آن را از روی زمین بر میدارد و میدَود.
*زمان حال، در یکی از اتاقهای هتلی در شهر نیویورک*
اینسوک با شتاب و محکم به روی زمین میافتد. اینبار انتقالش بیشتر از قبل برایش دردآور بود، با کلی آه و ناله بلند میشود و میایستد. دور و اطراف را نگاه میکند داخل اتاقی جلوی در ایستاده است، اما نمیفهمد کجاست گام بر میدارد و از در فاصله میگیرد و به داخل اتاق میرود. چند قدمی جلوتر نرفته است که ناگهان صدایی میشنود.
شوگا (از بیتیاس) درحالی که به سمت در میآید با اضطراب میگوید:
- دو... دوباره حال جیمین بد شده.
شوگا با تمام کردن حرفش سرش را بالا میگیرد و به اینسوک متعجب که روبرویش چند قدم جلوتر ایستاده است چشم میدوزد. نگاهش رنگ تعجب و ترس میگیرد و بلند درحالی که حیرتزده شده است میگوید:
- تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای بلند شوگا، بقیه اعضای بیتیاس که بالا سر جیمین دور تخت هستند، به سمت صدا میچرخند و با دیدن اینسوک وحشت میکنند.
***
می چا دستش را به دهانش زد و خونهای اطراف لبش را با حرص با پشت دستش پاک کرد. امروز برای بار سوم بود که از مسمومیت بالا میآورد. با عصبانیت به کاغذهای پخش شده به روی زمین نگاه کرد. چشمانش پر از خون بود و از عصبانیت قفسهس*ینهاش، بالا و پایین میرفت. با خودش زمزمه کرد:
- اگه برگهها رو عوض نمیکردم الان جونگکوک به جای من حالش بد میشد:
صدایی از پشت سرش شنید که جواب داد:
- دقیقاً!
می چا وحشت زده از شنیدن صدایی آشنا بلند شد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. بلک گست در چند قدمی او ایستاده بود درحالی که با عصبانیت او را نگاه می کرد.
بلک گست با عصبانیت غرید:
- چیکار کردی؟
می چا با ترس چند قدمی به عقب میرود و میگوید:
- ارباب..من...من...
از ترس نمیتواند جملهاش را تمام کند. بلک گست به سمت می چا گام بر میدارد که باعث میشود می چا هم باز به عقب برود و در همان حال در حالی که لکنت گرفته است میگوید:
- ار..ارباب..اونا دارند به قصر نزدیک میشن.
بلک گست پوزخندی میزند و میگوید:
- فکر کردی نمیدونم؟
حالا می چا به دیوار اتاق چسبیده است، راه فراری ندارد. بلک گست نزدیکتر می شود. و داد میزند:
- دقیقاً برای همین میخواستم اون فرمانده احمق رو بکشم!
می چا با ترس میگوید:
-قر... قربان..اون شخص که کارهای نیست، تا وقتی گردنبند رو نداشته...
بلک گست دوباره داد زد:
- اون احمق برای خودش نیرو جمع کرده، با مردن اون هم میتونستم به پادشاه ضربه بزنم هم دوستان احمقترش، میتونستم شکافی بینشون ایجاد کنم.
بلک گست حالا روبروی می چا ایستاده بود، می چا که ترسش صد برابر شده بود با اضطراب گفت:
- ولی تا وقتی که گردنبند رو نداشته باشند که...
بلک گست از حاضر جوابیهای او عصبیتر شده بود دستش رو به سمت گلوی می چا دراز کرد و گلویش را گرفت و غرید:
- واقعاً فکر میکنی ندارند! پس چرا دارند با یه دختر ناشناس به قلعم نزدیک میشن؟
می چا: قر...قربان، پس چرا بهشون حمله نمیکنید؟
بلکت گست بدون جواب دادن به سوال می چا گلویش را کمی فشرد.
می چا با ترس و لکنت گفت:
- میترسید نتونید جلوشون رو...
بلک گست نگذاشت حرف او تمام شود، می چا را که به دیوار چسبیده بود بالا کشید. می چا که دستش را روی دست بلک گست گذاشته بود با نگرانی زمزمه کرد:
- قر...قربان...صبر...کنید..م..من...گردن...
بلک گست با حرص گفت:
- اگه میدونستم یه همچین نیروی آشغالی رو دارم تربیت می کنم، همون اول میکشتمت که نقشههام رو خراب نکنی.
و بعد از این حرفش میخندد و ادامه میدهد:
- چی؟! برای من عاشق شدی!
و با این حرف اینبار قهقههای میزند. می چا که همش در حال تقلا کردن برای رهایی از دستان بلک گست است به سختی میگوید:
- شما من رو...مثل دختر خودتون بزرگ کردید.
بلک گست میغرد:
- تو فقط مایه ننگ منی!
می چا دیگر نمیتواند بیشتر از این تحمل کند، احساس میکند دیگر اصلاً توان نفس کشیدن ندارد. چشمانش کمکم به روی هم میافتند و در لحظه آخر به قفسهای که گردنبند را در آن مخفی کرده است نگاه میکند.
***
اینسوک محکم به در کمد اتاق کوبیده میشود. وی خشمگین و عصبی مشتی به در کمد کنار اینسوک میزند و داد میزند
- چرا اینکار رو کردی؟
اینسوک با ترس فقط به وی نگاه میکند، نمیدانست چرا انقدر تهیونگ با عصبانیت با او برخورد میکند.
وی عصبی گفت:
- گردنبند...گردنبند کجاست..گردنبند رو پس بده.
جانگکوک و شوگا با زور بازوان وی را گرفتند و او را از اینسوک دور کردند.
رپمان و جین و جیهوپ چند قدم آنطرف تر وسط اتاق ایستاده بودند. جین و رپمان به سمت اینسوک رفتند.
رپمان با اینکه خودش عصبی بود ولی سعی کرد جو را کنترل کند و گفت:
- من متأسفم، تهیونگ الان خیلی عصبیه از دستش ناراحت نشو
جین که او هم مثل بقیه عصبی بود، لب پایینش را به دندان گرفت تا ریاکشن اضافی نشان ندهد و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت:
- کاریت نداریم، ازت شکایت هم نمیکنیم، فقط گردنبند رو بهمون پس بده.
اینسوک که از رفتار خودش شرمنده شده بود با لکنت گفت:
- من میدونم کارم درست نبوده میدونم نباید اینکار رو میکردم ازتون عذر میخوام. بهتون حق میدم، و ولی من مجبور بودم. به گردنبند نیاز دارم.
اینبار جانگکوک که خودش وی را متوقف کرده بود. به سمت اینسوک سریع گام بر میدارد که جین و رپمان جلوی او را میگیرند.
جانگکوک: با دیدن حال جیمین هم هنوز سماجت میکنی؟
جیهوپ تلاش میکند جو را آرامتر کند و میگوید:
- آروم باشید، نمیبینید جیمین حالش بده، همه عصبی هستیم ولی با عصبانیت که چیزی حل نمیشود، اول آروم باشید همه...
به مبل در سالن اشاره میکند و ادامه میدهد
- اول همه بشینیم، اینطوری نمیشه حرف زد.
***
اینسوک: چی؟! جیمین طلسم شده؟!
اینسوک با این حرف مبهوت و متحیر به جمع نگاه کرد.
رپمان: مثل اینکه اون گردنبند برای مقابله با طلسمه، همیشه باید گردنش باشه.
اینسوک با حیرت به جیمین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و با ترس گفت
- شما میدونستید؟!
شوگا که نزدیک اینسوک نشسته بود آرام زمزمه کرد:
- خودمون هم تازه فهمیدیم!
اینسوک با حیرت گفت:
- آخه چرا، چهطوری؟
جین: درست نفهمیدیم منظورش چی بود ولی میگفت انگاری قبلنا اجدادش توسط جادوگری طلسم می شند، بعدش هم یکی از جادوگرها که یادم نیست گفت کیه این گردنبند رو برای مقابله با طلسم بهش میده.
اینسوک ناباور از حرفی که شنیده بود آرام گفت:
- چی؟!
همان لحظه صدای جیمین گفتگو آنها را متوقف کرد.
- دوستش، جادوگره دوستش بوده، همه درسهات رو اینجوری خوندی.
همه متحیر به جیمین که سعی داشت از روی تخت بلند شود و بنشیند نگاه کردند. همه از رو مبل بلند شدند. وی و جانگکوک و جین سریع به طرف جیمین رفتند.
وی: خوبی؟
جین: حالت خوبه؟
جانگکوک: آخه با این حالت چرا سماجت کردی از بیمارستان ترخیص بشی با ما بیای؟
جیمین به زور لبخندی زد و گفت:
- مشکلم جسمی نیست بیمارستان بمونم چیکار!
و با این حرف به اینسوک که شرمنده او را نگاه میکرد چشم دوخت.
***
جیمین درحالی که روی تخت نشسته است در حال تعریف کردن اتفاقی است که برای جدش افتاده است.
- اگه اشتباه نکنم پدربزرگم میگفت در سده نوزدهم بود که جنگ بزرگی میان بزرگترین جادوگر آن زمان و امپراطور وقت صورت گرفت. جدم هم همراه با دوستانش با اینکه نظامی نبودند در جنگ شرکت میکنند. مردم زیادی از شهروندان و سربازان امپراطور کشته میشوند، تمام افراد امپراطور و خود امپراطور هم میمیرند، حتی اون جادوگر قدرتمند هم میمیرد، از افرادی که در جنگ شرکت کردهاند فقط جد من و یکی از دوستاش زنده میموند که اتفاقاً جادوگر هم هست. متاسفانه جدم قبل مرگ جادوگر به وسیله نیرو اون طلسم میشود. طلسمی که آدم رو ذرهذره میکشد، ده سال تمام، آن دو با طلسم میجنگند تا راهی برای خلاصی از دست اون طلسم پیدا کنند، بعد از ده سال دوستش موفق به ساختن گردنبند ماه میشود که قدرتمندتر از نیروی طلسم است، میگفتند حتی ساختن گردنبند ماه سالها قبل از جنگ پیشگویی شده بوده. دوستش هر چه توان و انرژی داشته میگذارد تا گردنبند پیشگویی شده رو درست کنه. بعد از ساختنش اون رو به جدم میده تا جان او را نجات بده و خودش سه روز بعد از ساخت گردنبند میمیره. جدم هم موقعی میفهمه که دیگه کار از کار گذشته و دوستش مرده. جدم هم چند سال بعد در تولد سی سالگیاش در اثر اتفاقی که برایش میافتد میمیرد.
جیمین به اینجا که میرسد میخندد و اضافه میکند.
- ولی خب این طلسم نسل به نسل روی خاندان ما میماند و در هر نسلی تا سن سی سالگی روی یکی از افراد خانواده تاثیر خودش رو میذاره.
جیمین بعد از سخنرانی طولانی و غیر قابل باورش به اینسوک چشم میدوزد. اینسوک با شنیدن تکتک جملات جیمین احساس یخزدگی میکند. بعد از تمام شدن حرف او، مات و مبهوت و ترسیده فقط به جیمین نگاه میکند. همه متوجه قیافه وحشتزده اینسوک میشوند. رپمان به سمت اینسوک میرود و دستش را جلویش تکان میدهد.
رپمان: خوبی؟!
اینسوک تازه با حرکت دست رپمان به خودش میآید و گنگ میگوید:
- هان؟!
رپمان: گفتم خوبی؟
اینسوک با نگرانی و ترس رپمان را نگاه میکند و میگوید:
- بدبخت شدم!
رپمان که حال او را میبیند میگوید:
- چرا؟ چیشده؟!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید جانگکوک به سمت اینسوک میآید و دستش را دراز میکند.
- حالا که فهمیدی جریان چیه، خواهشاً اون گردنبند رو بده.
اینسوک دوباره گنگ میگوید:
- هان؟!
جانگکوک با تأکید گفت:
- گردنبند!
اینسوک دستش را آرامآرام به سمت جیبش میبرد تا گردنبند را در آورد. اما به محض اینکه دستش را در جیبش میگذارد متوجه نبود آن میشود. اینسوک ناخودآگاه از ترس چندینبار دستش را در جیبش بالا پایین میکند و وقتی از نبود گردنبند مطمئن میشود با اضطراب از جایش میپرد و داد میزند:
- نیست؟!
رپمان: چی نیست؟
-اینسوک: گردنبد!
همه متعجب به او نگاه میکنند، قبل از اینکه کسی بخواهد چیزی بگوید دوباره مهره در آن یکی جیب اینسوک شروع به درخشیدن میکند. اینسوک آن را از جیبش در میآورد و میگوید:
- وای الان نه!
و با این حرف با اضطراب دور و اطراف اتاق را نگاه میکند، برای اینکه ببیند گردنبند روی زمین نیوفتاده باشد. در یک لحظه سرش را از زمین به سمت بیتیاس سوق میدهد و با چشمان متحیر آنها روبرو میشود. اینسوک که که متوجه میشود آنها بهخاطر مهره حیرتزده شدهاند سریع میگوید:
- من... من گردنبند رو پیدا میکنم... بر میگردونم...قول میدم.
و با این حرف دوباره به سمت مهره کشیده می شود. قبل از اینکه از آنجا ناپدید شود صدای بلند جیمین را میشنود:
- نه برش نگردون، درستش کن!
[1] rapper
آخرین ویرایش توسط مدیر: