جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MASY297 با نام فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 940 بازدید, 22 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع فن فیکشن[پلی به گذشته] اثر «MASY297 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MASY297
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MASY297
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
همه در جلو خانه جیهوپ جمع شدند.
جیمین: این دیگه آخریشه نه؟
جین: امیدوارم حداقل ترسناک نباشه!
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه کرد. شوگا سنگینی نگاه جین را احساس کرد، اما بی تفاوت همچنان به خانه چشم دوخته بود.
رپمان: چرا در حیاط بازه!
جانگکوک: الان می فهمیم!
و با گفتن این حرف همه به داخل خانه رفتند.
همه به محض ورود به خانه متعجب شدند. تمام وسایل و اثاثثه خانه در هوا معلق بودند! از مجسه های تزئینی گرفته تا ساعت و میز و صندلی و... .
جین: خب این اصلاً قابل پیش بینی نبود!
جیمین: چرا همه چی رو هوا معلقه؟
رپمان: اصلاً این شخص کیه؟
یک‌دفعه میزی معلق در هوا به سمت جیمین می‌آید؛ جین متوجه آن می‌شود و بلند می‌گوید
- مراقب باش!
وی که نزدیک جیمین ایستاده است با یک دست میز را که در چند میلی متری جیمین است متوقف می کند و از برخورد آن به صورت جیمین جلوگیری می کند. وی میز را به سمت دیگری در هوا هدایت می کند.
جیمین رو به وی به حالت تشکر آمیزی می‌گوید.
- ممنونم تهیونگ شی!
جیمین با گفتن این حرف دستش را جلو می‌آورد تا با وی دست دهد، وی بدون توجه به او می‌گوید
- دفعه بعد بیشتر مراقب باش.
جیمین دستش را که در هوا مانده است به پشت گردش می‌برد و گردنش را مالش می‌دهد و می‌گوید
- آره خب باید بیشتر دقت کنم.
جیمین با گفتن این حرف کمی به راست می‌چرخد و جانگکوک را می‌بیند که در حال نگاه کردن به اوست که با دیدن نگاه جیمین نگاهش را بر می‌دارد و به جلو خیره می‌شود.
ناگهان همه صدایی را از بالا پله‌ها می‌شنوند. (آن‌ها در هال ایستاده‌اند و روبروی‌شان پلکانی است که به طبقه بالا ختم می‌شود) همه به سمت پلکان می‌چرخند. جیهوپ را می‌بینند که در طبفه بالا از این سمت به آن سمت می‌رود و چیزی زیرلب زمزمه می‌کند. درحالی که عینک زده و در حال مطالعه کتابی در دستش است. جیهوپ در حال و هوای خودش است که یکدفعه متوجه حضور آن‌ها می‌شود. جیهوپ لبخند زنان عینکش را در می‌آورد و به آنها نگاه می‌کند و با خوشحالی می‌گوید
- او خدای من، این‌جارو باش، مثل این‌که مهمون دارم! چه‌قدر هم عالی! خوش آمدید به خونه حقیرانه من! (کلبه درویشی من)
رپمان: حداقل این یکی خیلی نرمال تره! (معقول تره، بهتره)
اینسوک صدایش را بلند می‌کند تا به جیهوپ برسد و می‌گوید
- بله خیلی ممنون، در واقع ما اومدیم ازتون بخوایم با ما همراه بشید!
جیهوپ: من خیلی خوشحال میشم اگه بتونم در هر زمینه‌ای کمکتون کنم و ...
قبل از تمام کردن حرفش شوگا وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید
- بله و ما هم ممنون میشیم اگه اول این اشیاء رو از زیر دست و پامون جمع کنید.
جیهوپ: اوه... متاسفم... متوجه اون‌ها نشدم!
و با این حرف با یه بشکن اشیا را روی زمین گذاشت و ادامه داد
- ببخشید کجا بودیم؟
رپمان: هر لحظه که میگذره بیشتر مطمئن میشم که یه شخص نرماله!
وی بعد از شنیدن حرف رپمان
وی: و البته خوش گذران! (شاد، خوشحال، )
***
همه به جز جیهوپ در اتاق مطالعه جیهوپ جمع بودند، جیمین و جین روی صندلی نشسته بودند. وی و شوگا به دیوار تکیه داده بودند و جانگکوک و اینسوک و رپمان دور میز ایستاده بودند. جیهوپ با فنجان‌های چایی به اتاق مطالعه می‌آید و سینی را روی میز می‌گذارد.
جیهوپ: از خودتون پذیرایی کنید.
اینسوک: ممنونم آقا جانگ
جین رو به اینسوک
- پس تو میگی، با یه مهره سحرآمیز از یه دنیا دیگه به این‌جا اومدی.
جیمین: و هفت خواننده هم اون‌جا شکل ما وجود دارند
رپمان: و تو ما رو جمع کردی این‌جا فقط چون ما رو می شناختی!
شوگا: و این دستور پادشاهه که برای یه مأموریت نامعلوم افراد جمع کنی!
با حرف‌های آن‌ها همه متعجب به اینسوک و جانگکوک نگاه کردند.
اینسوک: شاید باورش سخت باشه ولی... آره درسته!
وی: پادشاه ما رو مسخره کرده؟ یعنی چی اون‌وقت؟
جانگکوک: به پادشاه خبر دادم افرادمون رو جمع کردیم، پیشگو اعظم قراره بیاد این‌جا.
همان لحظه زنگ در به صدا در می‌آید.
جانگکوک
- فکر می‌کنم خودشه میرم در رو باز کنم!
و با این حرف به سمت در ورودی می‌رود.
جین: چیزه دیگه‌ای رو نمی‌دونم ولی این گروه بیش از حد نرماله با من موافق نیستید؟
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه می‌کند که شوگا نگاهش را بی‌تفاوت از جین می‌گیرد.
همان لحظه پیشگو اعظم وارد اتاق می‌شود و اشخاصی هم که نشسته‌اند به احترام او می‌ایستند.
پیشگو به محض دیدن آن‌ها لبخند می‌زند و می‌گوید
- خواهش میکنم بفرمایید!
همه همراه با پیشگو اعظم به دور میز می‌نشینند.
پیشگو اعظم: اول از همه عذر می‌خوام اگه اذیت شدید تا این‌جا جمع بشید و ممنون برای وقتی که گذاشتید، فکر می‌کنم همه می‌دونید به دستور پادشاه این‌جا جمع شدید.
پیشگو مکثی می‌کند و رو به اینسوک می‌گوید:
- چه گروهی هم دست و پا کردی!
اینسوک گنگ پیشگو را نگاه می‌کند، که پیشگو لبخند محوی می‌رند و ادامه می‌دهد.
- و حالا شما در قدم بعد باید این رو پیدا کنید
و همزمان با این حرفش از داخل جیب لباسش طوماری را بیرون می‌آورد و طومار را باز می‌کند. روی طومار عکس یک گردنبند طلایی رنگ و دایره‌ای شکل کشیده شده بود که طرح یک ماه داخل دایره بر روی آن حکاکی شده بود.
همه با دیدن عکس روی طراحی متعجب شدند.
وی: یه گردنبند؟؟
جین: من فکر کردم یه چبز منحصر به فردتری باشه.
رپمان: هشتا آدم برای پیدا کردن یه گردنبند!
جیمین: انقدر با زور ما رو آوردید این‌جا برای این؟ ما رو مسخره کردید؟
جیمین با این حرف نگاه معنا داری به جانگکوک که او را به زور آن‌جا آورده بود کرد. جانگکوک هم که مثل او از جایی خبر نداشت بعد از دیدن نگاه جیمین سرش را معذب به طرف پیشگو برگرداند.
پیشگو: شما چه‌قدر عجولید من که نگفتم فقط باید یه گردنبند پیدا کنید، گفتم در این مرحله باید اینو پیدا کنید
شوگا: معذرت می‌خوام قربان، مگه خود امپراطور با این همه افرادی که دارند نمی‌تونند یه گردنبند رو پیدا کنند که به ما میگند؟
پیشگو: بله نمی‌تونند!
همه با شنیدن این حرف حیرت‌زده پیشگو را نگاه کردند.
پیشگو: بحث افراد نیست، این یه پیشگوئیه، پیشگوئی شده بود شخصی توسط شی ناشناسی از دنیایی متفاوت با دنیا ما وارد دنیای ما میشه، اون‌وقته که همه چی شروع میشه!
جیهوپ: چی شروع میشه؟
پیشگو: یه اتفاقی که ما مدت هاست منتظرشیم.
وی: میشه یه جوری توضیح بدید که ما هم بفهمیم؟
پیشگو کلافه دستی به موهایش می‌زند و می‌گوید
- الان نمی‌تونم بهتون بگم! شما اول طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید بعد!
رپمان: از کجا معلوم ما پیداش کنیم
پیشگو: تو پیشگوئی نوشته اون شخصی که مسافره همراه با افرادی که خودش جمع میکنه موفق به پیدا کردن گردنبند میشند، برای همین پادشاه همون ابتدا فرمان دادند خانم کیم اول افرادش رو جمع کنه، حالا هم طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید تا بعد.
وی: حتماً اصل قضیه یه مشکلی داره که نمیخواین بگین درسته؟
پیشگو اعظم بدون جواب فقط نگاهش را از او می‌دزدد.
***
بعد از رفتن پیشگو همه همچنان در اتاق مطالعه هستند.
شوگا: یه جای کار میلنگه؟
اینسوک مردد:
- شما که فکر نمی‌کنید من همون آدم پیشگویی باشم درسته؟
جیهوپ: خب این درسته که توسط مهره‌ای سحرآمیز این‌جا اومدی و یه گروه هم انقدر سریع درست کردی
اینسوک: من فقط چون شما رو می شناختم انقدر سریع جمعتون کردم
وی: خب اینم خودش یه دلیله
جانگکوک آرام زمزمه می‌کند:
- میخوان چه ماموریتی بهمون بدن که حاضر نیستند زودتر بهمون اطلاع بدن، این کارها واقعاً از پادشاه بعیده.
همه با حرف جانگکوک به فکر فرو رفتند؛ سکوتی بینشان در گرفت، جین بعد از چند ثانیه:
- چه گروه نابی!
او شروع به اشاره کردن به افراد حاضر در اتاق کرد. اول از همه به رپمان اشاره کرد و گفت:
- یک نابغه!
و بعد به جانگکوک اشاره کرد.
- یک فرمانده رده بالا ارتش امپراطوری!
بعد به وی اشاره کرد.
- یک خون آشام!
بعد رو به شوگا:
- یک گرگینه!
بعد رو کرد به سمت جیهوپ!
- یک جادوگر!
بعد به اینسوک اشاره کرد.
- یک دختر با مهره‌ای سحرآمیز از یه مکان نامعلوم
بعد رو به جیمین کرد و گفت:
- یک بازرگان!
و در انتها به خودش اشاره می‌کند.
- و یک خدای آب، پیش هم جمع شدند برای پیدا کردن یه گردنبند پیشگوئی شده، چه عالی! (این حرف را با طعنه زد)
همه بعد از اتمام حرف جین چند ثانیه به هم نگاه کردند.
جیهوپ
- خب شاید این یکم عجیب و غیر عادی باشه
جیهوپ بعد از گفتن این حرف دستانش را بالا آورد و به هم زد و با اشتیاق ادامه داد:
- ولی من فکر می‌کنم خیلی بهمون خوش می‌گذره!

۱: مبلمان به این شکل الان نبوده پس همون از کلمه میز و صندلی استفاده می‌کنم.
۲: دوستان صفات رو منفی نگیرید، در معنی مثبت کلمه.
۳: زن‌‌های اولیه در سده نوزدهم وجود داشتند ولی من نتونستم پیدا کنم کی وارد کره شدند، شما همون ( کوبه در) حساب کنید.
(سده نوزدهم: از سال 1801 تا سال 1900) نامه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
جانگکوک و جیمین در قصر امپراطور در یکی از اتاق‌های اسناد بودند. آن دو در حال گشتن اسناد برای پیدا کردن هر اطلاعاتی درباره گردنبند بودند.
جیمین رو به جانگکوک؟:
- به نظرت برای چی باید گردنبند رو پیدا کنیم؟ به چه دردی می‌خوره؟
جانگکوک که با جدیت در حال بررسی اسناد بود بدون این‌که سرش را بالا بگیرد جواب داد:
- وقتی پیداش کنیم می‌فهمیم!
جیمین که حوصله گشتن نداشت گفت:
- یعنی امپراطور خودش نمی‌تونست این‌جا رو بگرده، گذاشته ما بیایم بگردیم، این واقعاً از سر باز کردن نیست؟
جانگکوک: قبلاً که گفتم این‌جا رو گشتن چیزی پیدا نشده، من دارم برای اطمینان دوباره می‌گردم، اگه نمی‌خوای می‌تونی بری من که مجبورت نکردم خودت خواستی کمک کنی
جیمین: خب می‌تونی به سربازانت دستور بدی این‌جا رو بگردن، حداقل نفرات زیاد بشه زودتر تموم شه!
جانگکوک: نخواستم به جز کسانی که اینسوک جمع کرده کسی رو درگیر موضوع کنم، همین الانش هم معلوم نیست می‌خوایم چی‌کار کنیم
جیمین پوفی می‌کند و دوباره مشغول می‌شود، حین گشتن می‌گويد:
- چرا همون اول که همدیگر رو دیدیم نگفتی فرمانده کل ارتش هستی؟
جانگکوک: گفتم که
جیمین: نخیر شما فقط گفتی عضو گارد سلطنتی هستی!
جانگکوک زیر لب زمزمه کرد، طوری که فقط خودش بشنود
- حالا چه فرقی داره!
جیمین دوباره بعد از یک ربع گشتن خسته می‌شود و سندی که در دستش است روی میز می‌اندازد و می‌گويد:
- واقعاً من دارم این‌جا چی کار می‌کنم، این ها کار من نیست، من مرد‌ها مو می‌خوام، کاش اون‌ها این‌جا بودند!
ناگهان چیزی به ذهن جیمین می‌رسد. لبخندی می‌زند و نگاهی به جانگکوک می‌کند که هنوز با جدیت در حال بررسی اسناد است. جیمین بلند حرف می‌زند جوری که جانگکوک به راحتی بشنود.
جیمین: به خاطر این‌که ماموریت سریه من نمی‌تونم افرادم رو با خودم بیارم!
- ولی حداقل نیاز به یه بادیگارد دارم
جیمین با گفتن این حرف کمی مکث می‌کند و دوباره به جانگکوک نگاه می کند که بدون ذره‌ای اعتنا به حرفش در حال گشتن است.
جیمین رو به جانگکوک
- می‌خوای یکی از مردهای من بشی، پول خوبی بهت میدم.
جانگکوک دست از کارش می‌کشد و مکثی می‌کند، بعد به طرف جیمین بر می گردد.
جانگکوک: من یکی از فرمانده‌های ارشد ارتش هستم.
او بعد از گفتن این حرف دوباره به کارش مشغول می‌شود. به سمت میزی می‌رود و کتابی( سندی) که در دست دارد را روی آن می‌گذارد و کنار میز می‌ایستد و شروع به ورق زدن کتاب می‌کند. جیمین که از جواب جانگکوک راضی نیست معترض می‌گويد
- خب که چی؟ یه فرمانده ارتش نمیتونه بادیگارد شخصی بشه؟
جانگکوک حرفی نمی‌زند. جیمین به سمت میز می‌رود و جانگکوک را که در حال مطالعه است منتظر نگاه می‌کند، وقتی که می‌بیند جانگکوک جوابی نمی‌دهد؛ سرش را خم می‌کند و سرش را بالای کتاب نگه می‌دارد. به طریقی که جانگکوک مجبور می‌شود به جای کتاب او را نگاه کند.
جیمین: من بیشتر از حقوق الانت میتونم بهت بدم.
و با این حرف لبخندی کیوتی به جانگکوک میزند. جانگکوک بی اختیار به چشمان خندان جیمین چشم می‌دوزد، آن دو برای چند ثانیه به هم نگاه می‌کنند.
جانگکوک با انگشت سبابه‌اش به پیشونی جیمین فشار وارد می‌کند و آن را عقب می‌کشد.
جانگکوک: علاقه ای ندارم.
و با گفتن این حرف از کنار جیمین رد می‌شود و به سمت قفسه‌ها می‌رود تا کتابی که در دست دارد، در یکی از قفسه‌ها بگذارد.( قفسه‌های کتاب به گونی ایست که از هر دو طرف باز است و قفسه از هر دو طرف قابل استفاده است)
همین که می‌خواهد کتاب را در قفسه بگذارد، جیمین در طرف دیگر قفسه ظاهر می‌شود که باعث می‌شود جانگکوک بی اختیار دوباره به او چشم بدوزد.
جیمین: من بهت بیشتر از حقوق الانت میدم قبول؟
جانگکوک با انگشت سبابه و شصتش ضربه آرومی به پیشونی جیمین می‌زند که باعث می‌شود جیمین سرش را عقب بکشد و پیشانی‌اش را بخاراند.
جیمین: اووچ (آخ)
جانگکوک: اگه نمی‌خوای کمک کنی قبول ولی حداقل حواس من رو پرت نکن!
***
جین و رپمان در بازار جواهرات هستند. جین جلوی غرفه‌ای ایستاده است و دارد به جواهرات نگاه می‌کند. یکی از دستبندها چشم جین را می گیرد، جین آن را بر می‌دارد.
جین: چقدر قشنگه!
رپمان در طرف دیگر بازار ایستاده است و در حال سوال پرسیدن از فروشنده‌ها درباره گردنبند است. تا نگاهش به جین می‌خورد می‌گوید:
- میشه لطفاً کمک کنی، به جای وقت گذرونی!
جین دلخور جواب می‌دهد
- فقط برای یه لحظه نگاش کردم
و با این حرف از عرض بازار (خیابان) عبور می‌کند تا خود را به رپمان برساند و در همان حال عکس گردنبند را از جیبش در می‌آورد و هم زمان ادای رپمان رو هم در می‌آورد.
جین: به جای وقت گذرونی!
وقتی به آن طرف بازار می‌رسد. همچنان مشغول باز کردن عکس گردنبند است که در همان حال در حالی که حواسش نیست پایش به داخل سطلی کنار غرفه‌ای می‌رود و ناگهان تعادلش را از دست می دهد و لیز می‌خورد، برای جلو گیری از افتادنش ناخودآگاه دستش را به رو میزی غرفه ای که نزدیکش است می گیرد. و تمام وسایل غرفه از روی میز همراه با خودش به روی زمین می‌افتد. رپمان با صدای افتادن او به سمتش بر می گردد و با دیدن افتادنش به روی زمین سریع به طرفش می‌آید.
رپمان
- خوبی؟ چیزیت نشده؟
قبل از این که جین جوابی دهد پیرمردی( صاحب غرفه، فروشنده) که سر میزش نبوده است بالا سر آن‌ها سر می‌رسد
- چه اتفاقی افتاده؟
جین با درد بلند می‌شود.
رپمان: خیلی متاسفم قربان، یکم برادرم( هیونگم) سر به هواست!
فروشنده با لبخند:
- اشکالی نداره فقط خواهشا وسایل رو... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود. نگاهش به سمت طومار باز شده روی زمین می‌افتد و با دیدن عکس گردنبند با تعجب به آن چشم می‌دوزد. رپمان متوجه نگاه او می‌شود سریع می‌رود و طومار را از روی زمین بر می‌دارد و سپس جلوی فروشنده می‌گیرد و می‌گويد
- شما درباره این گردنبند چیزی میدونید؟
پیرمرد مضطرب می‌شود و با ترس به رپمان نگاه می‌کند. سریع آستین لباس رپمان و جین را می‌گیرد و آن‌ها را به داخل قرفه‌اش می‌برد.
پیرمرد با نگرانی و ترس:
- چرا دارید دنبالش می‌گردید؟
***
در خانه جیهوپ، وی و شوگا در نشیمن روی دو صندلی کنار هم نشسته‌اند. هر دو در فکر هستند و با هم حرف نمی‌زنند.
جیهوپ وارد نشیمن می‌شود.
جیهوپ: بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید، امیدوارم بتونند چیزی پیدا کنند موافقید؟
وی و شوگا هیچ کدام حرفی نمی‌زنند.
جیهوپ: فکر می‌کنم الان زمان خوبیه تا با هم کمی آشنا بشیم، این‌طور فکر نمی‌کنید؟
دوباره جوابی نمی‌شنود.
جیهوپ: مچکرم به خاطر توجهتون بچه‌ها!
اینسوک وارد نشیمن می‌شود. جیهوپ رو به اینسوک آرام می‌گويد:
- جوابم رو تا حالا گرفته بودم اگه با دوتا سنگ حرف می‌زدم!
اینسوک می‌خندد. همان لحظه جیمین و جانگکوک سر می‌رسند و وارد نشیمن می‌شوند. همه توجه‌شون به آن دو جلب می‌شود.
جیمین: ما تمام تلاشمون رو کردیم.
جانگکوک: هیچی پیدا نکردیم، حتی یه کلمه
جیهوپ: خسته نباشید!
ناگهان در با صدای بلندی باز می‌شود و رپمان و جین در چارچوب در نمایان می‌شوند. آن‌ها وارد نشیمن می شوند.
جین: به دردسر افتادیم!
وی و شوگا با شنیدن این حرف هر دو همان‌طور که نشسته بودند به جلو متمایل می‌شوند و همه با نگرانی به آن دو نگاه کردند.
شوگا: اون چیه؟
جین: بدتر از چیزی که فکر می‌کردیم!
وی: خب چیه؟
جیهوپ که بالاخره ری اکشنی از آن دو دید با خودش زمزمه کرد:
- حداقل به یه موضوع اهمیت میدن!
رپمان: شاید ما مجبور باشیم با بلک گست مبارزه کنیم!
همه (به جز اینسوک، رپمان و جین) با هم داد زدند
- چی؟!
اینسوک اما متعجب از همه جا می‌پرسد
- اون دیگه کیه؟

۱: منظور از مردها همان بادیگاردها هستند، در خیلی جاها در فیلم‌ها هم شاید دیده باشید مرد‌ها به معنی افراد طلقی می‌شوند خواهشاً تعبیر منفی نشود، برای باحال‌تر شدن دیالوگ از کلمه مرد استفاده شده است.
۲: cute
۳: Black Ghost
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
همه در خانه جیهوپ جمع بودند.
شوگا
- پس پیرمرد گفت بلک گست گردنبند رو داره؟
جیمین
- این به این معنی نیست که باید باهاش بجنگیم؟
وی
- چرا نمی گی نابودش کنیم!
با این حرف وی همه سکوت کردند و فقط به هم نگاه کردند.
جیمین
- پس بگو چرا پادشاه درست قضیه رو باز نمی کرد
جین
- این یعنی تو لفافه گفته گردنبند رو پیدا کنیم ولی در اصل میخواسته بگه با بلک گست بجنگیم؟
رپمان
- ما رو مسخره کرده این که خود کشیه!
جیهوپ
- این به این معنا نیست که باید کشور رو نجات بدیم؟
- من همیشه فکر می کردم کی قراره این کار رو بکنه، نگو خودم یکی از اون افرادم!
اینسوک که تا آن زمان سکوت کرده بود گفت
- میشه یکی به من توضیح بده جریان چیه؟
همه با سوالش به طرفش برگشتند.
جانگکوک
- بلک گست قدرتمند ترین فرد تو کشوره
رپمان
- خیلی قدرتمند تر از پادشاه
جین
- حتی پادشاه کشور هم اون انتخاب می کنه، حتی پادشاه مجبوره به دستوراتش عمل کنه!
اینسوک
- چرا؟ چطوری؟
رپمان
- پیرمرد گفت همه چی به خاطر گردنبنده، نیروشو از اون می گیره
جیهوپ
- آآآ....عذر میخوام وسط توضیح بی نقصتون می پرم، ولی من فکر نمی کنم ما حنی بتونیم ده دقیقه جلو اون بایستیم؟(بجنگیم)
جین
- هوسوک شی راست میگه امکان نداره!
جیمین
- و من فکر میکنم این اصلا وظیفه ما نیست، چرا ما باید این کار رو کنیم؟
جانگکوک
- ولی این حقیقت داره که مهره اون رو به اینجا آورده
رپمان
- چی باعث شده فکر کنی اون دیگه نمی تونه کشور رو کنترل کنه؟ اون هنوزم داره با قدرتش حکومت میکنه، کسی هم نمی تونه جلوش رو بگیره
جیمین
- نامجون هیونگ راست میگه، ما کاری نمی تونیم بکنیم حتی با کمک ارتش امپراطور، من میرم خونه، نیازی نیست بیشتر از این اینجا باشم
جیمین با این حرف به سمت در ورودی می رود.
جین
- شرمنده بچه ها ولی فکر می کنم این بدترین تصمیمه
جین هم با گفتن این حرف جیمین را دنبال می کند. قبل از اینکه آن دو از در خارج شوند، اینسوک احساس می کند مهره دوباره شروع به درخشیدن کرده است. مهره را از جیبش در می آورد و می گوید
- بچه ها من فکر می کنم زمانم تموم شده!
با حرف او جیمین و جین سرشان را بر می گردانند و همه متعجب به اینسوک نگاه می کنند.
اینسوک با نگرانی
- حالا چی کار کنم؟
با گفتن این حرف او جلو چشم حیرت زده آنها ناپدید می شود.
----------------------------------------------------------------------------------------
در زمان حال، در یکی از ساختمان های تجاری کره، بی تی اس در طبقه همکف ساختمان حضور دارند و قرار است برنامه رادیویی ای را ضیط کنند. فن های زیادی دور آنها را گرفته اند و از آنها فیلم و عکس می گیرند.
بادیگارد ها و منیجر(مدیر برنامه) آنها همراه بی تی اس حرکت می کنند و سعی در باز کردن راه دارند. فن ها هیجان زده و خوشحال سر و صدا می کنند.
ناگهان در آن شلوغی اینسوک بین فن ها و بی تی اس ظاهر می شود! و با پشت به زمین می افتد. در حین افتادن به جیمین (از بی تی اس) بر خورد می کند و جیمین به سمت جلو هل داده می شود. اینسوک با صدای بلندی(بدی) به زمین می افتد.
اینسوک
- اووچ..
اینسوک چشمانش را بسته است و با درد دست راستش را به کمرش می زند. همه از این اتفاق شوک زده می شوند. آنها تصور می کنند اینسوک در اثر هل دادن فن ها اینگونه به روی زمین افتاده است. یکی از فن ها با ترس
- او..خدای من!
سکوتی اطراف را فرا می گیرد. اینسوک چشمانش را باز می کند. جمعیت زیادی را می بیند که وحشت زده به او چشم دوختند. با خودش فکر می کند" من کجام". اینسوک متوجه جیمین می شود که بالا سر او ایستاده است.
جیمین
- حالتون خوبه؟
اینسوک با تعجب او را نگاه می کند. بعد سرش را می چرخاند و متوجه فن ها می شود که متعجب او را نگاه می کنند.
جیمین خم می شود و دستش را برای کمک دراز می کند تا او را بلند کند و هم زمان می گوید
- بزارید کمکتون کنم
اینسوک مضطرب می شود. بدون کمک جیمین خودش سریع بلند می شود می ایستد.
جیمین هم کمرش را صاف می کند و می ایستد. اینسوک الان روبرو(فیس تو فیس) جیمین است. تازه متوجه بقیه افراد بی تی اس می شود که پشت جیمین ایستاده اند.
اینسوک
- اا.. ممنون
جیمین لبخندی می زند.
جیمین
- واقعا متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاد
اینسوک سریع هول می شود و با لکنت می گوید
- ن..نه..من..من باید عذر خواهی کنم
اینسوک سرش را برای عذر خواهی خم می کند که جیمین هم به تبعیت از او سرش را خم می کند. اینسوک همان لحظه متوجه گردنبند آویزان شده در گردن جیمین می شود. اینسوک متعجب و شگفت زده می شود و نا خود آگاه به گردنیند اشاره می کند
- این..این..گردنبند..
جیمین سرش را کمی خم می کند تا ببیند اینسوک به چی اشاره می کند. که متوجه گردنبند می شود و آن را با دستش بالا می آورد.
جیمین
- گردنبندم..چی؟
اینسوک که همچنان به گردنبند اشاره می کند سرش را بالا می گیرد تا چیزی بگوید که تازه متوجه چشمان متعجب و منتظر همه افراد حاضر در آنجا می شود. او متوجه می شوند که جلوی جمع نمی تواند حرفش را کامل کند. دستانش را جلویش می گیرد و به حالت رد کردن حرفش تکان می دهد.
- ..هیچی..هیچی
جیمین لبخند می زند و می گوید
- بسیار خب، دفعه بعد بیشتر مراقب باشید
و با این حرف، جیمین و بقیه اعضا بی تی اس به راهشان ادامه می دهند. که باعث می شود، بادیگارد ها و فن ها هم همراه با آنها حرکت کنند و اینسوک را متعجب در آنجا جای بگذارند.
اینسوک به پشت بر می گردد و بی تی اس را نگاه می کند که وارد یکی از اتاق های ضیط می شوند، با چشمان بهت زده با خودش زمزمه می کند
- چرا گردنبند دست جیمین بود؟!
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
در زمان حال، در ساختمان تجاری، اینسوک در حال راه رفتن در طبقه همکف است. نگران و مضطرب انگشتش را به دهانش می گیرد. و با خودش فکر می کند
" چرا جیمین گردنبندی شبیه اون چیزی که ما دنبالشیم رو داشت؟"
" اگه همونی باشه که ما دنبالشیم چی؟"
" باید بگیرمش؟"
" چطوری؟"
" مهره برای همین من رو آورده اینجا؟"
اینسوک کلافه پوفی می کند و دستش را به موهایش می زند.
ناگهان در اتاق ضبط باز می شود و بی تی اس از آن خارج می شود. آنها برنامه شان تمام شده است و دارند به طرف در خروجی ساختمان حرکت می کنند. فن ها دوباره سر و صدا می کنند و دور آنها را می گیرند. اینسوک کمی دور تر از آنها ایستاده است. اینسوک با خودش می گوید
- چی کار باید بکنم؟
- باید گردنبند رو بگیرم!
اینسوک وقتی برای فکر کردن نداشت سریع شروع به دویدن به سمت آنها کرد. به جمعیت رسید و با دستش سعی کرد راه باز کند
- ببخشید، یه لحظه..بزارید رد شم..کار دارم!
اینسوک فن ها رو کنار زد و به بادیگارد ها رسید. رو به یکی از بادیگارد ها که روبرویش بود کرد و گفت
- خواهش میکنم، بزارید رد شم، یه لحظه لطفا!
بادیگارد به حالت عصبی ای
- امکان نداره، چی میگی، فکر کردی ما برای چی اینجاییم؟!
اینسوک دستش را بالا گرفت و انگشت سبابه اش به نشانه یه لحظه بالا آورد
- من میدونم ولی باید رد شم، خواهش میکنم، یه ثانیه، خواهش
جیمین اینسوک را دید و ایستاد و رو به بادیگارد
- بزارید بیاد اینجا(نزدیک تر)
بادیگارد معترض
-آخه..
جیمین
- مشکلی نیست
بادیگارد می گذارد اینسوک نزدیک تر بیاید. اینسوک کاملا مضطرب است و دستانش از استرس عرق کرده است، نمی داند چه کند و چه بگوید.
جیمین
- چی شده؟ آسیب دیدید؟
اینسوک به جیمین مضطرب نگاه کرد و با خودش فکر کرد" الان بهش چی بگم؟ بگم گردنبندتو میخوام؟! اون بهم قرضش نمیده، میده؟!"
جیمین که می بیند اینسوک چیزی نمی گوید خودش دوباره می گوید
- چطور می تونم کمکتون کنم؟
اینسوک با خودش فکر می کند" انتخاب دیگه ای ندارم"
و بعد رو به جیمین می گوید
- من خیلی خیلی..متاسفم...
قبل از این که جیمین بپرسد برای چی، اینسوک سریع دستش را به طرف گردنبند جیمین می برد و آن را از گردنش می کشد. جیمین که از حرکت ناگهانی او شکه شده است به عقب می رود و روی وی و شوگا که پشت سر او هستند، می افتد، آن دو جیمین را می گیرند. همه به اینسوک با وحشت و ترس نگاه می کنند. اینسوک که بیش از پیش مضطرب شده است می گوید
-من...من...استا...
از شدت استرس نمی تواند جمله اش را تمام کند و پا به فرار می گذارد.
همان لحظه که او شروع به دویدن می کند، انگار بقیه تازه به خودشون اومدند، دو تا از بادیگارد ها همراه با بعضی فن ها با جیغ و داد شروع به دویدن، دنبال او می کنند. منیجر و بادیگارد های دیگر با اضطراب بی تی اس را از در خارج می کنند .جیمین بهت زده همراه با بقیه اعضا بی تی اس که او را دوره کردند، وارد ماشین می شوند.
اینسوک در خارج از ساختمان در حال دویدن است، فن ها و دو بادیگارد هنوز در حال دنبال کردن او هستند. یکی از بادیگارد ها
- هی صبر کن!
یکی از فن های خشمگین
- چطور جرئت کردی این کارو بکنی
اینسوک با اضطراب دستش را به داخل جیبش کرد و مهره را در آورد، همانطور که در حال دویدن بود رو به مهره گفت
- روشن شو، خواهش میکنم!
اینسوک حواسش نیست و یکدفعه پایش به داخل یک گودی گیر می کند و مهره از دستش رها می شود. و خودش هم به روی زمین می افتد.
بادیگارد ها و فن ها به او می رسند و دورش می کنند. اینسوک سریع بلند می شود و می ایستد، دستش را جلوی می آورد و به نشان رد کردن تکان می دهد.
اینسوک
- نه..نه صیر کنید، بزارید براتون توضیح بدم
و در همان لحظه به مهره نگاه می کند که کمی آنطرف تر افتاده است و پیش خودش زمزمه می کند
- خواهش میکنم روشن شو، خواهش میکنم
یکی از فن های خشمگین
- چطور جرئت کردی به اوپا[1] حمله کنی؟
یکی دیگر از فن های خشمگین
- چطور تونستی گردنبندشو برداری
یکی دیگر از فن های خشمگین
- بگیریدش، یکی زنگ بزنه به پلیس، این کار یه تجاوزه!!!!!
اینسوک با ترس
- نه..نه صبر کنید..من واقعا استالکر[2] نیستم..من این گردنبند رو لازم دارم..
یکی از فن ها
- چی تو گردنبند اوپا رو لازم داری؟! چقدر پرویی.. اون واقعا یه استاکره..ما باید دستیگرش کنیم
اینسوک با ترس
- نه نه من استاکر نیستم...
اینسوک بار دیگر به مهره نگاه می کند و آرام می گوید
- خواهشااااااا روشن شو خواهششش....
ناگهان مهره روشن می شود. اینسوک با دیدن روشن شدن مهره خوشحال می شود و می گوید
- من واقعا متاسفم..الان نمی تونم بیشتر توضیح بدم... مسئولیتش رو می پذیرم بعدا... الان نمی تونم دستگیر شم.... واقعا متاسفم....
اینسوک بعد از گفتن این جملات به سمت مهره خیز بر میدارد و مهره را محکم در دستش فشار می دهد و جلوی چشم همه ناپدید می شود.
همه با دیدن این صحنه حیرت زده می شوند، حتی افرادی هم که داشتند از اینسوک فیلم می گرفتند وحشت زده می شوند.
یکی از فن ها
- الان چه اتفاقی افتاد؟؟
یکی دیگر از فن های خشمگین
- کدوم گوری رفت؟؟
یکی دیگر از فن ها با وحشت
- اون...اون الان جلو چشم ما ناپدید شد درسته؟
----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک دوباره در خانه وی در همون اتاقی که قبلا از آن وارد خانه وی شده بود، افتاد. اینسوک با درد چشمانش را باز کرد، احساس می کرد این انتقال های گاه و بی گاه دارند سخت تر و درد ناک تر می شوند. به سختی بلند شد و همان طور که بلند می شد با خودش فکر کرد
" من چی کار کردم...."
" باورم نمیشه......"
" بدبخت شدممم.."
ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شد.
- بیچاره جیمین...خیلی وحشت کرده بود..
اینسوک درحالی که دست لرزانش را به آستینش می زد تا اشک هایش را با آستینش پاک کند با گیجی به اطراف نگاه کرد تا بفهمد کجاست و دوباره پیش خودش فکر کرد
" من...واقعا متاسفم بچه ها.."
او به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد و زمزمه کرد
- خانه وی..
و با این حرف به سمت پلکان حرکت کرد و گفت
- اون باید خونه باشه...
همانطور که به پایین می رفت صدا کرد.
- تهیونگ...تهیونگ..تهیونگ شی..
جوابی نیامد. اینسوک با خودش زمزمه کرد
- اون کجاست؟ ممکنه خونه هوسوک باشه؟
و با گفتن این حرف به طرف در خروج حرکت کرد تا به خانه جیهوپ برود.
----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک در راه خانه جیهوپ بود که با خودش فکر کرد
" شاید آنها هنوز در خونه جیهوپ جمع باشند"
اینسوک دارد از خیابان عبور می کند که ناگهان چیزی نظرش را جلب می کند. جمعیت زیادی کمی جلو تر دور چیزی جمع شده اند. اینسوک به سمت جمعیت می رود، هرچه به آن نزدیک تر می شود صدای پچ پچ مردم را بیشتر می شنود. اینسوک با کنجکاوی جلو می رود و جمعیت متحیر را کنار می زند. اما با صحنه ای که هیچ انتظارش را نداشته است، روبرو می شود. اینسوک وحشت زده به روبرو نگاه می کند.
جسدی غرق در خون که وی و جانگکوک بالا سرش هستند. جیمین و جین که گرد و خاکی هستند و خسته به نظر می آیند. جیهوپ که چشم هایش بسته است و در بغل رپمان و شوگا هم بالا سر او.



[1] oppa
[2] Stalker: به معنی شخصی سمج و مزاحم که برای شخص دیگری مزاحمت درست میکند و او را به طریقی آزار می دهد. چه یه فرد مشهور باشد چه عشق سابق و ..
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
فلش بک (بعد از ناپدید شدن اینسوک، خانه جیهوپ)
بعد از ناپدید شدن اینسوک همه هاج و واج به همدیگر نگاه می کردند.
جیهوپ
- عالی شد، خب حالا چی؟
جانگکوک
- من باید هر اتفاقی می افته اینجا به پادشاه گزارش بدم، میرم به قصر
وی
- من الان یادم اومد، یه سندی(اطلاعاتی) درباره یه گردنبند تو خونه دیده بودم، میرم ببینم پیداش می کنم شاید همین گردنبندی که دنبالشیم باشه
(وی همانطور که می دونید خون آشام است و او و اجدادش سال ها زندگی می کنند، اجدادش سندی درباره گردنبند را جایی در قصرشان پنهان کردند.)
جیهوپ
- خوبه، پس منم باهات میام کمکت کنم پیداش کنی
وی
- بهتره نیای، تو سرعتمو کم می کنی!
جیمین
- شرمنده بچه ها ولی من اصلا برام مهم نیست چی کار می کنید، من میرم خونه
و با این حرف بار دیگر به سمت در گام برداشت.
جین
- جیمین، درست میگه این ماموریت نا ممکنه، ما خودمونو ازش کنار می کشیم
جین بعد از گفتن این حرف دوباره پشت جیمین راه افتاد. رپمان هم بدون گفتن کلمه ای پشت آنها راه افتاد.
وی، شوگا و جانگکوک با تردید به همدیگه نگاه کردند. جیهوپ که وضعیت را نا مساعد می دید قبل از اینکه آنها اتاق را ترک کنند بلند گفت
- آآآآآ...فکر کنم منظورشون این بود که میخوان برن اطلاعات بیشتری درباره گردنبند پیدا کنند!
و با گفتن این حرف سریع به سمت آنها رفت و دستش را دور گردن جین و جیمین انداخت و سرخوش گفت
- ما داریم میریم پیرمرد رو ببینیم، درسته؟
جیمین
- چییی؟؟!!
جیهوپ آنها را به بیرون در هل داد، تا به آنها اجازه بیشتر حرف زدن را ندهد و خودش هم بیرون رفت، قبل از اینکه از چارچوب در فاصله بگیرد سرش را برگرداند و رو به شوگا کرد و گفت
- یونگی شی، شما هم بهتره با تهیونگ شی بری
و بعد رو به وی کرد و گفت
- ایشون که دیگه سرعتتو کم نمی کنند، می کنند؟!
----------------------------------------------------------------------------------------
پیرمرد در غرفه اش ایستاده بود و درحال حرف زدن با دو مرد که در حال دیدن اجناس او بودند، بود.
یکی از مشتریان
- خوب پس همشو فروختی؟
پیرمرد
- آره، ولی من دستبندی شبیه اون چیزی که میخوای دارم، یه لحظه صبرکن
پیرمرد با گفتن این حرف به پشت برگشت و نشست و به گشتن دستبند مشغول شد. ناگهان صدای جیغ و فریاد آمد، دو مشتری روبرو غرفه پیرمرد پا به فرار گذاشتند. همزمان پیرمرد سایه ی مردی را روی خودش احساس کرد. همانطور که نشسته بود فروشنده غرفه کناری را دید که با اضطراب او را نگاه می کند و کم کم به عقب می رود. پیرمرد بلند شد ایستاد، رویش را آرام برگرداند میتوانست حدس بزند چه چیزی همه را به وحشت انداخته است. به سمت جلو که نگاه کرد، بلک گست را دید، که مثل همیشه شنل سیاهی به تن داشت و با لبخند ترسناکش به پیرمرد چشم دوخت و گفت
- سلام جناب خبرچین!
----------------------------------------------------------------------------------------
رپمان، جیهوپ، جین و جیمین در راه رفتن به غرفه پیرمرد هستند.
جین
- ما میخوایم چی از اون پیرمرد بشنویم، اون هرچی می دونست دفعه پیش به ما گفت
جیمین
- اصلا هر چی، این کار بی فایدست!
قبل از اینکه کسی چیز دیگری بگوید، صدای جیغ و فریاد از کمی جلوتر از جایی که آنها بودند، شنیده شد. هر چهار نفر وحشت زده سرشان را چرخاندند.
آن ها دیدند بلک گست آن پیرمرد را با یک دست بلند کرده است و گلویش را فشار می دهد.
جین
- اون بلک گست نیست؟!
رپمان
- ما باید پیرمرد رو نج....
قبل از اینکه حرف رپمان تمام شود، جیمین به سمت بلک گست می دود. همه با دیدن دویدن جیمین پشتش می دوند. وقتی که به غرفه می رسند، بلک گست پشت به آنها و پیرمرد غرق در خون در دستان بلک گست است و چشمانش را بسته است.
جیمین بلند و خشمگین داد زد
- اون پیرمرد رو رها کن همین حالا!
بلک گست با شنیدن صدای جیمین از پشت سرش لبخندی می زند و دستش را باز می کند و پیرمرد درحالی که چشمانش بسته ست به روی زمین می افتد. بلک گست بر می گردد و آنها را نگاه می کند.
بلک گست
- من منتظر شما بودم!
آنها با این حرف بلک گست به او چشم دوختند.
بلک گست
- پس شما کسانی هستید که درباره گردنبند کنجکاو بودید!
جیمین
- اون پیرمرد کاری نکرده، کاریش نداشته باش!
بلک گست به پیرمرد افتاده رو زمین نگاه کرد.
بلک گشت
- درباره کی داری حرف میزنی؟ اون؟! اون همین الانشم مرده!
آنها با شنیدن حرف بلک گست با ترس به هم نگاه کردند. رپمان به سمت آن پیرمرد دوید و بالا سرش نشست. رپمان علائم حیاتی او را چک کرد. پیرمرد مرده بود.
رپمان داد زد
- اون مرده!
جیمین، جین و جیهوپ با خشم به بلک گست که جلوی آنها ایستاده بود و لبخند می زد چشم دوختند.
بلک گست
- من که بهتون گفتم!
جیمین از عصبانیت دستانش را مشت کرد و زمزمه کرد
- چطور تونستی...
و بعد دستش را به زیر لباسش برد و چاقویی را از جیب لباسش بیرون آورد و به سمت بلک گست دوید و به سمت او حمله ور شد. بلک گست خیلی راحت جاخالی داد و به دست جیمین ضربه زد. چاقو از دست جیمین افتاد. جیمین خواست دوباره به او حمله ور شود که بلک گست او را بلند کرد و به روی زمین پرت کرد. بلک گست بعد از افتادن جیمین به روی زمین پوزخندی زد و گفت
- تمام قدرتتون همین بود!
جین و جیهوپ با همدیگر به بلک گست حمله کردند. جین دستانش را باز کرد، آب از چشمه ای نزدیک آن محل سریع به سمت آنها سرازیر شد. آب سریع بلک گست را احاطه کرد و با سرعت شروع به چرخش دور او کرد که باعث شد در اثر چرخش آب بادی در اطراف آن ایجاد شود.
جیهوپ همان لحظه دستانش را بالا آورد. تمام وسایل نوک تیز و خطرناک از قرفه های مجاور (مثل چاقو و نیزه و ...) که کمی آنطرف تر نزدیک قرفه های جواهرات بودند، روی هوا معلق شدند و به سمت بلک گست حرکت کردند. بلک گست از نیرویش استفاده کرد و آب را با نیروی جادوییش (نیرویی سبز رنگ) به روی زمین متلاشی کرد. همان لحظه نیزه ها و چاقو ها به سمت بلک گست پرتاب شدند. بلک گست دستانش را باز کرد تا از برخورد آنها به خودش جلوگیری کند. نیزه ها و چاقو ها هنوز در هوا معلق بودند. جیهوپ آنها را به جلو هل می داد و بلک گست آنها را به عقب. توان بلک گست بیشتر بود و در یک لحظه آنها به روی زمین متلاشی شدند. بلک گست بعد از خلاص شدن از چنگ آنها ناگهان با سرعت زیادی به سمت جیهوپ حمله ور شد و گردن او را گرفت و بلندش کرد. و با حرص گفت
- حالا کی نجاتت میده؟
----------------------------------------------------------------------------------------
شوگا و وی در حال عبور از جنگل برای رفتن به خانه وی بودند. آنها دوشادوش در حال عبور از بین درختان جنگل بودند. در یک لحظه شوگا متوجه چیزی شد و مچ دست وی را گرفت و با تعجب گفت
- تهیونگ؟
وی به سمت شوگا برگشت و نگاهش کرد. ناگهان او هم متوجه صداهایی از دور دست ها شد. آنها با تردید به هم نگاه کردند.
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
ادامه فلش بک
جانگکوک به غذا خوری(رستوران) سرراهی رسید. از اسبش پیاده شد و اسب را درجلوی در ورودی بست و داخل غذاخوری شد. پشت میز خالی ای نشست و شمشیرش را که در دستش بود روی میز گذاشت. زن مستخدم به سمت میز او رفت و رو به جانگکوک
- قربان چی میل دارید؟
جانگکوک
- یه..
قبل از این که بتواند چیزی بگوید، مردی با سر و صدایی بلند به داخل غذاخوری آمد و به سمت میز دوستانش که جلوی میز جانگکوک بود رفت و با صدای بلندی گفت
- چرا اینجا نشستید، یه درگیری بین بلک گست و یه سری افراد ناشناس در بازار جواهرات پیش آمده!
دوستانش که پشت میز نشسته بودند با تعجب گفتند
- چییی؟؟!!
جانگکوک که صدای آنها را شنید، متعجب به شخصی که خبر را آورده بود، چشم دوخت.
----------------------------------------------------------------------------------------
در بازار جواهرات، بلک گست درحالی که جیهوپ را بین انگشتانش گرفته بود گفت
- من تو رو همینجا دفن میکنم، جادوگر احمق!
و با این حرف گلوی جیهوپ را بیشتر فشار داد. ناگهان یه عالمه آب به شکل انگشتان دست، دست بلک گست را گرفت و روی دستش مشت شد. جین شروع به کشیدن دست بلک گست کرد تا دستش را از گلوی جیهوپ رها کند. بلک گست سعی کرد مقاومت کند و مدام دستش را می کشید، جین بیخیال نشد و این بار محکم تر آب را به سمت خودش کشید. بلک گست تسلیم شد و دستانش را باز کرد. جیهوپ که چشمانش بسته بود، به روی زمین افتاد.
جین همچنان دست او را می کشید، سعی داشت او را پرت کند. بلک گست به سمت جین چرخید، ناگهان سریع نیرویی وارد کرد که باعث شد آب به روی زمین متلاشی شود. در اثر ضربه محکم بلک گست جین به روی زمین افتاد. جیمین همان لحظه به سختی ایستاد، درحالی که از عصبانیت قفسه سی*ن*ه اش بالا و پایین می رفت. او دوباره چاقو اش را برداشت. بلک گست متوجه او شد، دستش را به سمت جیمین گرفت و سریع جادویش را به سمت او پرت کرد (همان نیرو سبز رنگ). رپمان از پشت به سمت بلک گست حمله ور شد، و دستش را که به سمت جیمین نشانه رفته بود را گرفت و به سمت بالا کشید تا نیرویش به جیمین نخورد. اما دیر بود، جادویش به سمت جیمین پرتاب شده بود. قبل از اینکه جادو به او بخورد جانگکوک به جیمین رسید و همانطور که روی اسب بود دستش را برای بلند کردن جیمین خم کرد. جیمین دست او را گرفت و پشت اسب نشست. جانگکوک اسب را تازاند تا از جادو فرار کنند. جادو از کنار اسب عبور کرد ولی به آنها نخورد.
بعد از نجات جیمین، جانگکوک اسب را نگه داشت و هردو سریع پیاده شدند. جانگکوک رو به جیمین
- همینجا بمون، خطرناکه
جیمین با بدخلقی
- هرگز(عمرا)
جانگکوک به جیمین که چاقویی را در دست داشت نگاه کرد.
جانگکوک
- تو نمی تونی به اون با یه چاقو صدمه ای بزنی، بهتره اول سلاحتو عوض کنی!
جانگکوک با این حرف شمشیرش را در آورد و به سمت بلک گست رفت.
رپمان با بلک گست درگیر شده بود، هردو بازوان همدیگر را گرفته بودند، رپمان سعی داشت ضربه ای (مشتی) به او بزند، که بلک گست با کلافگی او را هم به زمین پرت کرد.
بلک گست بالا سر رپمان ایستاد.
بلک گست
- چطوری می خوای به من صدمه بزنی آقا برین! با دستان خالی!
قبل از اینکه رپمان جوابی دهد جانگکوک به بلک گست حمله ور شد. در لحظه ای که بلک گست حواسش نبود، جانگکوک شمشیرش را بالا آورد و نوک شمشیرش به صورت بلک گست خورد و او را زخمی کرد. بلک گست که انتظار همچین حمله ای را نداشت به عقب رفت و با حیرت به جانگکوک نگاه کرد و هم زمان دستی به صورتش که زخم شده بود زد.
بلک گست
- او یه سرباز از ارتش امپراطور، بزار ببینیم چی تو چنته داری!
بلک گست جادویش را به طرف جانگکوک فرستاد. جانگکوک سریع جاخالی داد و چرخید، همزمان با چرخشش زانوانش را خم کرد و پایین رفت و شمشیرش را به سمت پاهای بلک گست نشونه گرفت. بلک گست همزمان به عقب رفت تا شمشیر به پاهایش نخورد. ولی نوک شمشیر کمی لباسش را پاره کرد. بلک گست متعجب شد و گفت
- خب، حداقل تو بهتر از اونایی!
قبل از اینکه بلک گست کاری کند شوگا و وی سر رسیدند و به سمت بلک گست حمله ور شدند. وی سمت راست جانگکوک و شوگا سمت چپ جانگکوک ایستاد. بلک گست با دیدن آنها عقب تر رفت
- خب، من این رو اصلا انتظار نداشتم
بلک گشت به وی نگاه کرد
- یه خون آشام..
و بعد به شوگا نگاه کرد
- و یه گرگینه، سخت تر شد!
همان لحظه جین و جیمین پشت جانگکوک و شوگا و وی قرار گرفتند. رپمان هم بالا سر جیهوپ پشت آنها قرار داشت.(شبیه یک مثلث). بلک گست به آنها که خشمگین او را نگاه می کردند، نگاه کرد و گفت
- همه اینها به خاطر مرگ یه پیرمرد، هزینه ی زیادیه، فکر میکنم برای امروز کافی باشه!
او عقب تر رفت.
بلک گست
- خوش گذشت! بعدا دوباره می بینمتون، برای یه مورد مهم تر!
و بعد جلو چشم آنها ناپدید شد.
جیمین
- چه احمقیه!
رپمان از پشت آنها
- جیهوپ حالش خوبه
----------------------------------------------------------------------------------------
همه در خانه جیهوپ جمع شده بودند. جیهوپ روی تختش در اتاق دراز کشیده بود. اینسوک و رپمان بالا سر او بودند.
اینسوک
- حالش خوب میشه؟
رپمان
- اون فقط نیاز داره استراحت کنه، حالش خوبه
آنها از اتاق خارج میشوند رپمان در را آرام می بندد.
و همه در هال جمع می شوند.
رپمان
- جیهوپ حالش خوبه
جین
- خدارو شکر
شوگا
- حالا باید چی کار کنیم؟
جیمین
- برای دفعه بعد باید چی کار کنیم، اون همینطوری بیخیال ما نمیشه
وی
- ما نمیتونیم کاری کنیم بدون گردنبند
اینسوک که انگار تازه چیزی یادش آمده است با هیجان می گوید
- بچه ها من یادم رفت اینو بهتون بگم
و با این حرف دستش را در جیبش می برد و مهره را بیرون می آورد
- من گردنبند رو پیدا کردم
همه با دیدن گردنبند حیرت زده اینسوک را نگاه می کنند.
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
همه در خانه جیهوپ جمع بودند. جیهوپ در اتاقش هنوز بیهوش است.
جین
- این باور نکردنیه که ما گردنبند رو داریم
رپمان
- حالا باید چی کار کنیم؟
جیمین که در حال گوش دادن حرف آنهاست یکدفعه متوجه غیبت وی می شود.
-آآآآ..شرمنده که وسط حرفتون می پرم بچه ها، ولی کسی تهیونگ رو ندیده؟
با این حرف جیمین همه به اطراف نگاه می کنند، تازه همه متوجه غیبت وی می شوند. همه پرسشگر به سمت شوگا بر می گردند. شوگا که نگاه همه را روی خودش می بیند، در حالی که خودش هم نمی داند وی کجاست دستش را به پشت گردنش می برد و گردنش را می مالد و می گوید
- اا...خب...
قبل از این که جوابی دهد، وی با سندی(نامه ای شکل) جلو آنها کنار شوگا ظاهر می شود. همه متعجب به وی نگاه می کنند، که شوگا دستش را جلوی وی می گیرد و می گوید
- ایناهاش!
جیمین
- ماشالله که همه قدرت غیب شدن دارن!
وی نامه را که از خانه اش پیدا کرده بود روی میز می گذارد و باز می کند. (وی چون خون آشام است، با سرعت بالا چند دقیقه ای به خونه اش رفته است و برگشته است.)
وی
- اینو پیدا کردم
همه به سند نگاه می کنند. علاوه بر عکس گردنبند ماه که در آن کشیده شده بود، دو عکس دیگر هم در سند کشیده شده بود، یکی عکس یک گردنبند حلقه ای مانند یکی هم عکس سنگ مستطیل شکلی که طرح گردنبندها، روی آن حکاکی شده بود. (شکل گردنبند ها به گونه ای روی سنگ حکاکی شده بود، که هردو گردنبند روی هم قرار می گرفتند، در اصل گردنبند حلقه دور گردنبند ماه قرار می گرفت.)
وی
- این رو بین وسایل پدربزرگم پیدا کردم، همونطور که می بینید دو گردنبند وجود داره، الان که گردنبند ماه پیش ماست، پس گردنبند حلقه دست بلک گسته
جانگکوک
- این سنگه چیه؟
وی
- منم نمی دونم، ولی از چیزی که روش حکاکی شده می شه حدس زد که شاید گردنبند ها رو باید روی سنگ همراه با هم گذاشت که کار کنند، شاید البته مطمئن نیستم
شوگا
- و اون سنگ کجاست؟
قبل از اینکه کسی حرفی بزند صدایی از پشت سرشان جواب داد.
- دست بلک گست
همه به سمت صدا برگشتند و پیشگو را دیدند که پشت سر آنها ایستاده است.
جین به محض دیدن پیشگو متعجب گفت
- آآ..ببخشید دقیقا چطوری اومدید داخل، صدای زنگتونو نشنیدیم!
و بعد رو به جیمین که کنار او بود زمزمه کرد
- انگار کسی برای ورود به اینجا احتیاجی به در نداره!
جیمین به حالت بامزه ای لبانش را به داخل دهانش برد و همزمان سرش را تکان داد و جواب داد
- حتما نداره!
پیشگو کمی جلوتر آمد تا به جمع آنها ملحق شود و گفت
- سنگ دست بلک گسته، پیش خودش نگهش میداره، ما هم نحوه کار سنگ رو بلد نیستیم، ولی میدونیم بلک گست سنگ رو پیش خودش نگه داشته و ازش محافظت می کنه، صدها سال هست که به خاطر قدرت گردنبند حلقه و نبود گردنبند ماه راحت داره بر ما حکومت میکنه
رپمان متعجب
- عجیبه که مردم عادی ازش بیخبرن!
پیشگو بلافاصله می گوید
- بله، تعداد افراد کمی از وجود گردنبند ها آگاهند
جیمین
- خب الان باید چی کار کنیم؟
جانگکوک
- اگه بخواد سنگ رو پیش خودش نگه داره باید تو قلعش باشه
جیمین
- نمیخوای بگی که باید بریم اونجا!
رپمان
- یعنی دوباره باید باهاش بجنگیم و علاوه بر پیدا کردن سنگ، گردنبند حلقه رو هم ازش بگیریم!
جین
- چطور همچین چیزی امکان داره؟
شوگا
- من فکر می کنم همه این ها به دلایلی پشت هم داره اتفاق می افته، باید حتما انجامش بدیم، بهتره اول ما حرکتی کنیم تا اون ما رو غافلگیر کنه
پیشگو
- نگران نباشید، عالی جناب به موقع ارتش سلطنتی رو برای کمک می فرستند
جیمین رو به پیشگو
- خیلی معذرت میخوام، ولی بهتر نبود از همون اول پادشاه می گفتند که باید چی کار کنیم، تا اینکه انقدر پنهان کاری می کردند
پیشگو
- بله، عذر میخوایم، عالیجناب فقط فکر کردن که اگه از اول جریان رو برای شما بگند، شما حاضر به همکاری نمی شدید
جین
- معلومه که نمی شدیم، همین الانشم بخوایم میتونیم بریم!
جانگکوک نقشه ای را از لباسش بیرون آورد و گفت
- بهتره برای رفتن به قلعه، گروه گروه شیم جدا بریم، بلک گست الان درباره گردنبند نمی دونه، اگه بفهمه پیدا کردن اون وقتی که همه با همیم خیلی آسونه
اینسوک که تا آن لحظه سکوت کرده بود تا آنها خودشان تصمیم بگیرند چی کار کنند اضافه کرد
- بهتره بعد بلند شدن هوسوک شی بریم
جیهوپ همان لحظه از اتاقش بیرون اومد
- کسی منو صدا زد؟!
همه با خوشحالی به جیهوپ نگاه می کنند. جیهوپ مکثی می کند و می گوید
- فقط من یه چیزو نمی فهمم، چطور گردنبند ماه از اینجا پیدا نشد ولی تو اون یکی دنیا بود!
----------------------------------------------------------------------------------------
همه به سمت قلعه بلک گست جداگانه به راه افتادند. شب، جین و رپمان و جیمین به مسافر خانه ای رسیدند.
رپمان
- بیاین امشب رو همینجا بمونیم
جین
- قبول
جیمین
- قبول
رپمان با گفتن این حرف دستش را در جیبش کرد و سکه هایی را از جیبش در آورد
جین
- این سکه ها فقط به درد خوابیدن یک نفر اینجا می خوره، پس بقیه چی؟
رپمان متعجب به هر دو آنها نگاه کرد و گفت
- بله دقیقا، من به اندازه خودم پول دارم، چقدر باید باشه مگه؟ شما خودتون مگه چیزی ندارید؟
جین و جیمین هر دو سرشان را به حالت بامزه ای به معنی نه، چپ و راست کردند.
رپمان متحیر تر از قبل
- با من شوخی می کنید، شما هر دوتون پولدارید!
جیمین
- من یادم رفت پولامو بردارم، این وظیفه بادیگاردام بود که کیف پولمو(کیسه پول) حمل کنند
رپمان
- چیییی؟؟!!
جیمین لبخند کیوتی می زند.
جین به جایی خیره می شود و می گوید
- نگران نباش، من الان پولمونو جور می کنم!
با این حرف جین رپمان و جیمین به جایی که او چشم دوخته بود نگاه کردند.
----------------------------------------------------------------------------------------
رپمان و جین دور میزی در مسافر خانه نشسته بودند.
رپمان
- این عملی نیست!
جین
- چرا هست!
رپمان
- گیر میفتیم!
جین
- عمرا!
آنها همانطور که داشتند با هم حرف می زدند به روبرویشان نگاه می کردند. جیمین در لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) روبروی میزی ایستاده بود و داشت با افراد نشسته دور میز حرف میزد.
رپمان با چشم به افراد آن میز اشاره کرد و گفت
- چطور میشناسیشون؟
جین
- چطوری می تونی نشناسیشون! خیلی معروفن که! زوج قمارباز! با هر کسی بازی کنند اونو می برند
رپمان
- و چطور میخوایم شکستشون بدیم؟
جین
- نمی تونیم
رپمان
- پس؟!
جین
- ولی می تونیم بفهمیم قراره با کی بازی کنند
رپمان
- خب بعدش؟!
جین لبخند گشادی می زند و می گوید
- ما آقا برین رو داریم!
و با گفتن این حرف دستش را بالا می آورد و به بازوی رپمان می زند
- بلند شو، بلند شو بریم، ما هم باید کم کم آماده بشیم!
----------------------------------------------------------------------------------------
جیمین جلو میز زوج قمارباز ایستاده است درحالی که لباس مستخدم آنجا (مسافرخونه) را به تن دارد.
- آقا و خانم کیم؟
مرد
- بله بفرمایید
- قربان، اربابم آقا لی عذر خواهی کردند برای اینکه نتونستند بیاین و گفتند حتما یه وقت دیگه قراری رو با شما تنظیم می کنند
زن
- بسیار خوب، امیدواریم حالشون زودتر خوب بشه
و با گفتن این حرف هر دو از پشت میز بلند شدند و به خارج مسافرخانه رفتند.
----------------------------------------------------------------------------------------
در اتاقی در مسافرخونه، جین و رپمان روبروی آقا لی نشسته اند و خود را زوج قمارباز معرفی کردند، هر دو لباسشان را عوض کردند و جین لباس زنانه پوشیده است و میکاپ ظریفی کرده است.
آقا لی با تعجب
- پس شما زوج قمارباز هستید؟!!
جین در حالی که کمی صدایش را نازک کرده است
- بله، چطور مگه؟
آقا لی
- من شنیده بودم که شما پیرتر هستید! الان که به نظر خیلی جوان میاین!
جین از این تیز بینی لی متعجب می شود و با استرس می خندد و بعد می گوید
- واقعا اینطوره جوون به نظر میایم، وای ممنونم از لطفتون آقا لی، در اصل به خاطر میکاپیه که روی صورت انجام می دیم مگه نه آقا کیم؟
منظور جین رپمان بود که هاج و واج فقط آنجا نشسته بود. جین سقلمه ای با آرنج به پهلو رپمان زد تا حرفش را تایید کند.
رپمان
- ها..آره..آره..ما از پوستمون زیاد مراقبت می کنیم!
ناگهان در با صدای بلندی باز می شود و جیمین درحالی که لباسش را عوض کرده است در چهارچوب در نمایان می شود.(لباس خودش را به تن دارد)
جیمین بدون فکر، سریع و بلند می گوید
- تموم شد!
آقا لی
- چی تموم شد؟ شما کی هستید؟
جیمین که با این سوال آقا لی تازه فهمیده بود چه کاری کرده است، مضطرب جواب می دهد
- آآ..من...من..
جین که می بیند جیمین چیزی برای گفتن ندارد سریع می گوید
- اون باید اتاق اشتباهی رو اومده باشه درسته؟
و با این حرف با چشم به جیمین علامت می دهد.
جیمین سریع میگوید
-آآ..بله..بله..باید اتاق رو اشتباه اومده باشم
و با این حرف دستش را به پیشونیش می گیرد و ادامه می دهد
- اتاق چندم بود؟
همان لحظه زن خدمتکاری که دارد از راهرو می گذرد جیمین را جلوی در می بیند.(در هنوز باز است) و می گوید
- آآ..آقا من خیلی خوشحالم که شما اتاق یازده رو پیدا کردید، من فکر می کردم نتونید
جیمین نگران نگاهی به زن می کند و می گوید
- آآ..بله..من داشتم دنبال اتاق یازدهم می گشتم..بله درسته...
آقا لی
- برای چی داشتید دنبال این اتاق می گشتید؟
جیمین
- چون..چون که..
جیمین ناگهان چیزی به ذهنش می رسد کمی به داخل می آید و رو به رپمان می گوید
- پدر، کاری که گفته بودید رو انجام دادم!
جین و رپمان بعد از شنیدن حرف جیمین متعجب و همراه با تردید به هم نگاه می کنند.
آقا لی
- شما پسر دارید؟!
جین سریع می گوید
- بله..بله.چرا که نه!
آقا لی
- ایشون پسر شماست؟! همین الان گفتند اتاق رو اشتباه اومدند
جین
- پسرم خیلی شوخه، بهش گفته بودیم نیاد داخل، مثل همیشه گوش نداده!
جین مکثی می کند و با استرس می گوید
- میشه شروع کنیم!
----------------------------------------------------------------------------------------
جین، جیمین و رپمان در خارج حیاط مسافرخونه ایستاده بودند.
جین درحالی که داشت کیسه پول را بالا می انداخت گفت
- گفتم می تونیم
رپمان
- دیگه هیچ وقت اینکار رو نمیکنم، به استرسش نمی ارزه!
----------------------------------------------------------------------------------------
وی و جانگکوک شب در کوچه ای در حال عبورند.
وی
- حالا کجا قراره بمونیم؟
جانگکوک
- همین نزدیکیاست، میرم بپرسم
جانگکوک با این حرف از وی جدا می شود و به سمت غرفه ای در آن نزدیکی می رود تا سوال بپرسد. وی همان طور به اطراف نگاه می کند که ناگهان شخصی نقاب دار، در لباس سیاه با شمشیر جلوی او ظاهر می شود و به او حمله می کند. وی متعجب سریع جاخالی می دهد و می گوید
- با بد کسی طرف شدی
آن شخص دوباره با شمشیرش به وی حمله می کند که وی باز به راحتی جاخالی می دهد و می گوید
- از درگیر شدن با من پشیمون میشی
جانگکوک که کمی آنطرف تر در حال پرسیدن مسیر است، با دیدن شخصی که به وی حمله کرده است به سرعت به آنجا می آید و بین وی و آن شخص قرار میگیرد و در همان لحظه با نوک شمشیرش نقاب آن شخص را پاره می کند. وی و جانگکوک با دیدن آن شخص متعجب می شوند و وی می گوید
- تو یه زنی؟!
آن زن نقاب دار به جانگکوک نگاه می کند که یکدفعه سر رسیده است. او که نمی دانست آن دو با هم هستند اول متعجب می شود و در چشمان جانگکوک نگاه می کند، احساس می کند با دیدن جانگکوک چیزی در دلش می ریزد، برای چند ثانیه جانگکوک را نگاه می کند.
از طرز نگاه کردن زن به جانگکوک، وی متعجب یه تای ابرویش را بالا می دهد. زن به وی نگاه می کند که متعجب او را می نگرد. متوجه مکثی که کرده است می شود. دستش را با آرنجش جلوی صورتش می گیرد و از آنجا دور می شود.
جانگکوک زمزمه کرد
- یعنی ممکنه از افراد بلک گست باشه؟
وی
- یه جوری نگات میکردا!
جانگکوک با گیجی
- هان؟!
وی
- میگم غلط نکنم از تو خوشش اومده!
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
وی و جانگکوک از جلوی غذا خوری ای رد می شدند. وی جانگکوک را متوقف کرد.
وی
- من هیچی نمی خورم، ولی حداقل تو باید چیزی بخوری، بریم داخل
و با این حرف به داخل غذا خوری می رود و جانگکوک هم بدون مقاومت پشت سر او می رود.
آن دو پشت میزی نزدیک در ورود می نشینند. (غذا خوری با دیوارهای کوچک پوشانده شده بود که اطرافش باز بود، نمایی رو به بیرون وجود داشت و سقفی بالا سر)
مستخدم غذا را برای آنها همراه با دو بشقاب می آورد. وی با دیدن بشقاب دوم می گوید
- ااا..برای منم آوردید که!
این را به حالت شوخی می گوید. جانگکوک مشغول می شود. وی به خوردن سریعش نگاه می کند. به نظرش خیلی بامزه می اید. چاپستیک[1] اش را بر میدارد و از بشقاب گوشت تکه ای روی برنج جانگکک می گذارد. جانگکوک متعجب سرش را بالا می آورد که وی می گوید
- بخور، بخور، بیشتر بخور!
جانگکوک که دهانش پر است سرش را کمی به سمت پایین به معنی تشکر خم می کند و ادامه می دهد. وی به صندلی اش تکیه می دهد و بیرون را نگاه می کند. همانطور که دارد بیرون را نگاه می کند متوجه آن زن نقاب دار می شود که کمی آنطرف تر در حال نگاه کردن آنهاست. لبخند بزرگی می زند و می گوید
- اینم دست بردار نیستا!!
جانگکوک با حرف وی سرش را می گرداند تا ببیند وی با کیست. به محض دیدن زن بی تفاوت بر می گردد و به خوردنش ادامه می دهد. وی می گوید
- یه چند ساعتیه دنبالمونو ول کن هم نیست
جانگکوک بی تفاوت می گوید
- حتما بهشون گفتن ما رو زیر نظر داشته باشند ببینند نشانه ای از گردنبند داریم یا نه
وی
- این یعنی بلک گست میدونه داریم به سمتش میایم؟!
جانگکوک
- نه، مستقیم نمی ریم، به همه مسیر های متفاوت و فرعی دادم
کمی مکث می کند و می گوید
- بفهمه هم مهم نیست، تا وقتی ندونه گردنبند پیش ماست، ما رو عددی حساب نمی کنه
وی
- ولی وقتی بفهمه داریم به سمت قلعش می ریم می فهمه یه چیزی بو داره
جانگکوک
- ممکنه فکر کنه فقط به خاطر سنگ یا گردنبند خودش میایم، به هر حال اگه وقتی هم که نزدیک بشیم بفهمه اون موقع خیلی دیره
وی هومی می کند و دوباره به بیرون نگاهی می اندارد. چشانش که دوباره به زن می خورد شیطون می شود و تکیه اش را از پشتی صندلی بر میدارد و به سمت جانگکوک نیم خیز می شود و با چشمان خندان می گوید
- میگم، بهتره حرفمو اصلاح کنم، فک کنم دختره داره دنبال تو میاد
و با این حرف با چشمان خندان جانگکوک را نگاه می کند. جانگکوک دوباره متعجب نگاهش می کند و می گوید
- چرت و پرت نگو
وی
- راست میگم به جون خودم دختره رو نگاه کن همش داره تو رو نگاه میکنه
جانگکوک چند ثانیه ای به وی که همچنان خندان او را نگاه می کند، نگاه میکنه و بعد در حالی که سرش را به طرفین تکان می دهد. نگاهش را از وی بر میدارد و دوباره مشغول غذا خوردن می شود.
وی و جانگکوک در اتاق مسافر خونه ای هستند. وی که در حال پهن کردن لحاف برای خوابیدن بود گفت
- جونگکوک شی شما باید استراحت کنی، بسه کشیک دادن
جانگکوک که در بالکن بود به داخل می آید و در بالکن را می بندد.(آنها در طبقه سوم مسافرخانه هستند)
- نیازی نیست تو پهن کنی، خودم انجام میدم
وی
- به هر حال منم یه درازی می کشم
قبل از اینکه جانگکوک چیزی بگوید. صدایی از داخل بالکن می آید. مثل صدای پریدن کسی روی بالکن. جانگکوک که در حال رفتن به سمت وی بود متوقف می شود و سریع به طرف بالکن می رود و انگشت سبابه اش را به نشانه سکوت روی لبهایش می گذارد. وی دست به سی*ن*ه می ایستد و تکیه اش را به دیواری داخل اتاق می دهد و در سکوت تماشا می کند.
جانگکوک در را کمی آرام باز می کند تا موقعیت را ارزیابی کند. همان زن از طرف دیگر در سعی در چک کردن وضعیت داخل اتاق دارد. جانگکوک سریع در یک حرکت در را باز می کند و از پشت دستش را به گردن زن می گیرد و با آن یکی دستش چاقوی زن را از غلاف دور کمر زن در می آورد و زیر گلویش می گذارد. زن وحشت زده بی حرکت فقط سرش را بالا می گیرد. جانگکوک می گوید
- نمی خوای دست از سرمون برداری؟ چقدر دیگه میخوای تعقیبمون کنی
زن (چوی می چا[2]) به تته پته می افتد و می گوید
- من.. مامور..یت ..دارم...زیر نظرتون داشته با..شم
جانگکوک عصبی می گوید
- از اون پایین هم میتونی، لازم به ایستادن تو بالکن نیست، حتما باید آسیبی بهت بزنیم!
می چا
- ن..نه..آخه..دلیل داشتم.. چیز..چیزه..
جانگکوک که درماندگی او را در پاسخ دادن می بیند چاقو را از رو گلویش بر می دارد و او را رها می کند. می چا کمی به جلو هل داده می شود و بلافاصله بر می گردد سمت جانگکوک. جانگکوک چاقو را بر عکس به سمت او میگیرد و می گوید
- یا از اینجا برو، یا دور وایسا!
می چا چند ثانیه ای جانگکوک را نگاه می کند و چاقو را از او می گیرد ولی ذره ای تکان نمی خورد. جانگکوک متعجب او را می بیند که سرش پایین است و انگار با خودش کلنجار می رود تا حرفی را بزند. جانگکوک می گوید
- هنوز که ایستادی!
می چا سرش را بالا می گیرد و درحالی که دستپاچه شده است می گوید
- نه..اخه..چیز..چیزه اون خون آشامه
می چا با این حرف دستش را به طرف وی که داخل اتاق به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه آنها را تماشا می کرد اشاره کرد.(در بالکن باز است و وی در اتاق کامل دیده می شود)
جانگکوک متعجب تر از قبل یک تای ابرویش را بالا می دهد و او هم دست به سی*ن*ه می شود
- خب؟!
وی هم منتظر بود ببیند او چه می گوید.
می چا
- خب..خب..اون..خطرناکه.. برای تو یه اتاق با هم خوابیدن خطرناکه!
وی با شنیدن این حرف ناگهان خنده اش می گیرد و همان طور که ایستاده ست سرش را با خنده به جلو خم می کند. (تک خنده ای می کند)
جانگکوک حالا متحیر به می چا نگاه می کند، باورش نمی شود چی شنیده است با تعجب می گوید
- به تو چه ربطی داره من با کی تو یه اتاق می خوابم؟!
می چا از سوال جانگکوک هول می شود. نمی داند چه بگوید.
جانگکوک
- مطمئنی جاسوسی؟(خبرچبن)
می چا با حرف جانگکوک از کارش خجالت زده می شود و به سمت انتهای بالکن می رود و از آنجا می رود پایین و از نزدیکی مسافرخانه دور می شود. جانگکوک بهت زده به رفتنش می نگرد و بعد داخل می آید.
وی خندان همانطور که ایستاده می گوید
- حالا من شدم خطرناک آره؟!
جانگکوک سرش را به حالت نکوهش کار می چا به طرفین تکان می دهد.
وی دوباره می خندد و می گوید
- نگفتم عاشقت شده تحویل بگیر!
جانگکوک با شنیدن این حرف با حرص وی را نگاه کرد که باعث شد او بیشتر به خنده بیفتد.
----------------------------------------------------------------------------------------وی و جانگکوک روی دو تشک کنار هم دراز کشیده اند.
وی
- یعنی موفق می شیم؟
جانگکوک آهی از روی ندانستن می کشد. وی چیزی به ذهنش می رسد و به سمت جانگکوک می چرخد و سرش را با دستش می گیرد و درحالی که آرنجش را روی تشک گذاشته است به جانگکوک نگاه می کند و می گوید
- خیلی وقت بود زندگیم انقدر هیجان نداشت
جانگکوک همانطور که به سقف نگاه می کند می گوید
- منم
مکثی می کند و می گوید
- یه جور ماجراجوییه ولی خیلی خطرناکیه
وی همانطور که جانگکوک را نگاه می کند می گوید
- آره کار خطرناکیه، ولی حداقلش یه دوست پیدا کردم
جانگکوک با این حرف سرش را چرخاند و به وی نگاه می کند که دستش را از زیر سرش برداشت و سرش را روی بالش گذاشت و به سقف نگاه کرد.
جانگکوک آرام گفت
- منم
----------------------------------------------------------------------------------------
زمان حال در اتاق تمرین بی تی اس
تمام اعضای بی تی اس در اتاق تمرین در حال تمرین رقص جدیدشان هستند.

Dynamite
…..

'Cause I-I-I'm in the stars tonight
So watch me bring the fire and set the night alight (hey)
Shining through the city with a little funk and soul
So I'ma light it up like dynamite, whoa

Bring a friend, join the crowd
Whoever wanna come along
Word up, talk the talk
Just move like we Off The Wall
Day or night the sky's alight
So we dance to the break of dawn
Ladies and gentlemen, I got the medicine
So you should keep ya eyes on the ball, huh

…..

همین طور در حال رقص هستند. که ناگهان جیمین شکمش را می گیرد و با درد روی زمین می افتد. بی تی اس که متوجه افتادن جیمین می شوند، با نگرانی دورش جمع می شوند.
جین
- خوبی؟
جیهوپ
- جیمین خوبی؟
جیمین به سختی می گوید
- آره ..خوبم
رپمان
- یه چند وقته همش دلت درد میکنه چیه؟
جانگکوک
- من میرم منیجر رو خبر کنم
و با این حرف به سمت در می دود.
شوگا
- فک کنم باید ببریمش بیمارستان
وی کمی فکر می کند و می گوید
- از اون اتفاق تو سالن ضبط رادیو همش حالش بده یعنی بهش استرس وارد شده؟
جیمین به سختی در حالی که هنوز شکمش را گرفته است می گوید
- نه..نه واسه اون نیست یه دلیل دیگه داره!
با شنیدن این حرف هر پنج نفر متعجب و پرسشگرانه او را نگاه کردند.



[1] Chopstick
[2] Choi Mi Cha
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
اینسوک و جیهوپ و شوگا در راه به آرامگاه ملکه سابق رسیدند.
جیهوپ
- شب رو اینجا می مونیم
اینسوک هم با حرف جیهوپ کاملا موافق بود، گفت
- بدجور خستم آره همینجا استراحت کنیم
جیهوپ با شنیدن تاییدیه اینسوک لبخندی می زند و به شوگا نگاه می کند که ببیند او چه نظری دارد. شوگا بدون حرف در حال وارد شدن به داخل مقبره است. جیهوپ متعجب پرسید
- کجا می ری؟
شوگا بدون جواب دادن وارد مقبره می شود. اینسوک و جیهوپ روی سکویی در حیاط می نشینند. جیهوپ که انگار چیزی یادش آمده بود گفت
- جین گفته بود وقتی یونگی شی فهمید دستور از طرف پادشاه است قبول کرد باهاشون بیاد، الانم که رفته ادای احترام کنه، انگاری خیلی به شاه و ملکش وفاداره!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید. صدای شوگا را که داشت به سمتشان می آمد شنیدند.
- بهشون مدیونم، یه بار که تو خطر بودم جونمو نجات دادند
جیهوپ متعجب شوگا را که حالا روبرویش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
- مگه تو، تو خطرم می افتی!
شوگا او را چپ چپ نگاه کرد و طرف دیگر اینسوک روی سکو نشست.
شوگا کمی تامل کرد و گفت
- فکر میکنید چرا گردنبند ماه تو اون یکی دنیا بود ولی اینجا نبود، از موقعی که راه افتادیم همش دارم به این مسئله فکر می کنم
اینسوک حرف یونگی را اصلاح کرد
- آینده!
شوگا
- چی؟!
اینسوک
- اون یکی دنیا همون آیندست
مکثی می کند و خودش ادامه می دهد
- من درباره همچین چیزی جایی مطلبی خوانده بودم...اوممم ولی نمی دونم کجا!
شوگا و جیهوپ که دو طرف اینسوک بودند. به همدیگه با تردید نگاه می کنند.
اینسوک با گفتن" من میرم داخل" به سمت ساختمان رفت و آن دو را روی سکو تنها گذاشت.
شوگا هم بعد از چند دقیقه آنجا نشستن بلند شد تا به سمت ساختمان برود که جیهوپ او را متوقف کرد.
- ام..میگم هیونگ گشنت نیست
شوگا بدون این که بر گردد، راهش را به سمت ساختمان ادامه داد که جیهوپ دوباره گفت
- آخ آخ آخخ خیلی گشنمه!
و با این حرف دو دستش را به دلش زد و خم شد که مثلا دارد از گشنگی ضعف می رود. و همراه با این کارش گفت
- میگم یه غذاخوری دیدم همین نزدیکی، اینسوک رو برداریم بریم؟
مکثی کرد و خودش گفت
- ولی پول چقدر داریم؟
شوگا بدون جواب دادن به سوال او، فقط راهش را عوض کرد و به سمت در خروج رفت.
جیهوپ
- هیونگ، کجا می ری؟
شوگا باز جوابی نداد و از در خارج شد. جیهوپ صدایش را بلند تر کرد تا شوگا بشنود و گفت
- هیونگ نری حیوون شکار کنی، بهت بگما ما غذا خام نمی تونیم بخوریم!
----------------------------------------------------------------------------------------
جیهوپ و اینسوک در ساختمان نشسته بودند.
جیهوپ
- من نمی دونم این یونگی کجا رفت که هنوز نیومده
اینسوک
- خیلی هم دیر نکرده که، حتما خیلی گشنته!
همان لحظه بوی غذایی در ساختمان پیچید، هر دو شگفت زده شدند.
جیهوپ
- آخجون، فکر کنم غذا خریده، من میرم چک کنم
و با این حرف از ساختمان خارج می شود. بوی غذا از سمت چپ ساختمان می آمد. جیهوپ به سمت بو رفت.
اتاقکی کوچک کنار ساختمان دید و آتشی کمی آنطرف تر روشن دید. متعجب نزدیک اتاقک شد. شوگا را دید که در حال آماده کردن گوشت خوک [1] برای پختن آن است. با دیدن شوگا متعجب گفت
- هیونگ چی کار میکنی؟
شوگا
- زیاد پول نداریم، خودم غذا رو درست می کنم
جیهوپ با خوشحالی و درحالی که ذوق کرده بود گفت
- اوووووووو..............هیونگگگگگگ تو بهترینی!
و با گفتن این حرف انگشتانش را به سمت کف دستش خم کرد و شصتش را به نشانه لیک[2](تایید، دوست داشتن) بالا آورد.
شوگا لبخند محوی زد. جیهوپ اضاقه کرد
- ولی هیونگ جدی جدی اینجا رو آشپزخونه کردیا!
همان لحظه در ساختمان اینسوک که صدای سرو صداهای جیهوپ را شنیده بود با خنده به سمت در خروجی ساختمان گام برداشت، حواسش نبود و دستش به یکی از جا عودی های[3] روی میز خورد و نزدیک بود که بیفتد. اینسوک سریع آن را گرفت تا از افتادن آن جلوگیری کند. موفق هم شد، آن را با احتیاط سر جای خودش گذاشت و نفس راحتی کشید. ولی ناگهان خاطره ای به ذهنش آمد.
----------------------------------------------------------------------------------------
خاطره ای که اینسوک به ذهنش آمد.
اینسوک پشت میزش در کلاس نشسته بود و داشت کتاب تاریخی- تخیلی به نام " افسانه های واقعی" را می خواند.(این کتاب فرضی است و هیچگونه ارتباطی با فیلم یا کتابی مشابه این نام ندارد)
اینسوک با خودش زمزمه کرد
- چقدر جالب، اگه داستان این گردنبند ها واقعی باشه خیلی جالبه!
اینسوک صدای زنگ کلاس را می شنود . کتاب را می بندد تا در کیفش بگذارد که همان لحظه هی جو با ذوق از بیرون از کلاس به سمت اینسوک هجوم می آورد و همزمان می گوید
- اینسوک یه خبر دست اول!
قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، بی هوا به دست اینسوک ضربه ای می زند و کتاب ناخودگاه از دست اینسوک روی زمین می افتد.
اینسوک معترض
- مواظب باش
هی جو که کتاب را پخش زمین می بیند شرمنده می شود و می گوید
- اوخ ساری[4]
اینسوک به چهره ی شرمنده هی جو می خندد و همانطور که دست سبابه اش را الکی به شکل تهدید بالا می آورد می گوید
- گفته باشما، پول کتاب زیاده، خراب شه از تو می گیرم!
هی جو به حالت بامزه ای سرش را به معنی باشه تکان می دهد. اینسوک با خنده خم می شود تا کتاب را از روی زمین بلند کند که دست مردانه ای آن را زودتر بر می دارد. اینسوک سرش را بالا می گیرد و هیون کی را می بیند. هیون کی در حالی که سعی دارد سر به سر آنها بگذارد می گوید
- صبر کن ببینم حالا این کتاب چی هست
و با این حرف کتاب را که در دستش است سریع و تند تند ورق می زند. اینسوک که از کار هیون کی شاکی می شود با نگرانی می گوید
- اونطوریش نکن، پسش بده
و با این حرف به طرف هیون کی می رود تا کتاب را از او بگیرد.
هیون کی که بلند قدتر است دستش را بالا می گیرد و درحالی که هنوز مثلا کتاب را ورق می زند می گوید
- اصلا مگه اینا واقعیتم دارند، خودش رو جلد نوشته افسانه
اینسوک همش سعی می کند کتاب را بگیرد و هیون کی در ندادنش سماجت می کند. هی جو که در حال دیدن تلاش های آنهاست فقط از ته دل می خندد.
----------------------------------------------------------------------------------------

اینسوک با یادآوری این خاطره چشمانش برق می زند. خوشحال از چیزی که به یاد آورده است می گوید
- من باید برم خونه!
همان لحظه دوباره مهره شروع به درخشیدن می کند که اینسوک متعجب آن را از داخل جیبش در می آورد و می گوید
- منو میخوای ببری خونه؟!
همان لحظه اینسوک دوباره ناپدید می شود.
----------------------------------------------------------------------------------------

اینسوک در اتاقش روی زمین می افتد. با حیرت دور و اطراف را نگاه می کند. و می گوید
- جدی جدی خونم
و با این حرف بهت زده به مهره که در دستش است نگاه می کند و می گوید
- یعنی انقدر با من هماهنگی؟!
همان لحظه اینسوک صدای مادرش را از طبقه پایین می شنود.
(خانه آنها دوبلکس است و اتاق خواب ها بالا قرار دارند.)
_ اینسوک خونه ای؟
پشت بندش صدای پدرش را می شنود
- چی شده؟
- فکر کنم صدایی از طبقه بالا شنیدم
اینسوک بیشتر از این معطل نکرد و به گشتن در قفسه کتاب هایش پرداخت. کتاب را پیدا کرد، سریع شروع به ورق زدن آن کرد. می ترسید هر لحظه مادر و پدرش سر برسند و او را متوقف کنند. خودش خب می دانست چند روز غیبت کرده است و آنها نگران او هستند.
اینسوک به سرعت و با استرس ورق می زد، به شکلی که ورق ها در اثر خشن ورق زدن کتاب مدام خم می شدند. چند صفحه ای که ورق زد آن مطلب را پیدا کرد. در بخش پایانی از آن نوشته می خواند.
" ..... و آن جادوگر در سده نوزدهم بعد از صدها سال حکومت کردن بر مردم مظلوم مرد، در حالی که قدرتش توسط همان گردنبند نابود شد، ده سال بعد از مرگ او جادوگر دیگه ای برای نجات یکی از افراد جامعه مجبور به ساخت گردنبندی با طرح ماه می شود که قوی تر از قدرت گردنبند قبلی است، بعد از ساخت گردنبند نه دیگر از سازنده اش خبری می شود و نه از فردی که گردنبند برایش ساخته شده بود، و هیچکس هیچ وقت نمی فهمد چه اتفاقی برای آن دو و گردنبند درست شده می افتد."
اینسوک با خواندن این جملات با خودش زمزمه کرد
- پس گردنبند ماه ده سال بعد درست میشه.. برای همین اینجا بود...
مکثی می کند و می گوید
- ولی چرا دست جیمین بود؟!
سوالش و سطرهای انتهایی متن اذیتش می کردند، ولی سعی کرد به دلش بد راه ندهد. به مهره در دستش نگاه کرد، هنوز روشن نشده بود، منتظر ماند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. ناچار از اتاقش به طبقه پایین رفت، می خواست بدون اینکه مادر پدرش متوجه شوند از خانه خارج شود. در حال عبور از نشیمن بود که حواسش به سمت اخبار در حال پخش پرت شد.
اخبار اینسوک را نشان می داد که چهره اش شطرنجی شده است و در بیرون از ساختمان ایستاده است ...
".... دانش آموز بعد از فرار به محوطه بیرونی ساختمان، ناپدید شده است، نظریه ها مبنی بر این است که دانش آموز بعد از اجیر شدن توسط شخصی ناشناس برای دزدیدن گردنبند خود نیز ربوده می شود، بعد از رسانه ای شدن این موضوع پلیس تحقیقات گسترده ای را برای پیدا کردن او آغاز کرده است، همچنین والدین و دوستان او ..."
اینسوک با صدای مادرش که در آشپزخانه بود نگاهش را از تلویزیون برداشت.
خانم کیم با حیرت داد زد
- اینسوککک؟؟!!
اینسوک به سمت مادش برگشت، پدرش هم با داد مادرش از اتاق مطالعه اش که نزدیک آشپزخانه بود بیرون آمد و با حیرت به اینسوک نگاه کرد.
خانم کیم درحالی که داشت با عصبانیت به سمت اینسوک می آمد
- کجا بودی؟ هان؟
اینسوک چند قدمی به عقب رفت تا مادرش به او نرسد و گفت
- مامان، مامان، صبر کن.. بهت میگم ..
پدرش حرفش را قطع می کند و او هم جلوتر می آید و می گوید
- کجا بودی،چی کار میکنی اینسوک؟
اینسوک درمانده
- من.. من فقط...
با هر قدم آنها اینسوک قدمی به عقب می رفت
آقا کیم
- چرا داری فرار می کنی؟
اینسوک که هل شده بود گفت
- من...من..فعلا نمی تونم توضیح بدم ..بعدا..بعدا بهتون میگم
خانم کیم با شنیدن این حرف عصبانی تر شد به سمت اینسوک رفت و چند بار با نگرانی و استرس به بدن اینسوک کتک زد و در همان حین گفت
- چی.. نمی تونی بگی..معلوم هست داری چی کار میکنی..بعد از چند روز اومدی خونه و ..
پدر اینسوک به سمت آنها رفت تا جلوی خانم کیم را بگیرد.
آقا کیم
- باشه..آروم باش...نزنش..
اینسوک درمانده خود را از زیر دستان مادرش بیرون می کشد و عقب میرود
- ااا..مامان...چرا میزنی...منو نمی شناسی..کار بدی نمی کنم نگران نباش
خانم کیم با شنیدن این حرف می گوید
- چی؟؟!!
و همزمان دوباره قصد زدن او را دارد که آقا کیم مانع می شود و می گوید
- اا..بسه بسه..
همان لحظه مهره دوباره می درخشد، اینسوک نگاهی به مهره می اندازد و نگاهی هم به پدر و مادرش که پدرش در حال آرام کردن مادرش است از این فرصت استفاده می کند و با گفتن
- من واقعا متاسفم..بعدا توضیح می دم..
به سمت در می دود و از خانه خارج می شود. مادر و پدرش به محض متوجه شدن او پشتش می دوند اما تا در ورود را باز می کنند، اینسوک غیب شده است. پدر اینسوک با ترس بیرون می آید و کوچه را چک می کند و اینسوک را صدا می زند و مادر اینسوک با نگرانی روی پله های ورودی می نشیند و گریه اش می گیرد.
پدر اینسوک با دیدن همسرش به سمت او می آید و سعی می کند او را آرام کند و در حالی که سعی دارد او را بلند کند و به داخل خانه ببرد می گوید
- گریه نکن..آروم باش..اینسوک دختر عاقلیه..کار خطرناکی نمی کنه...دیدی که الان سالم بود ...برو داخل من میرم دنبالش بگردم..
آقا کیم با این حرف ها فقط سعی داشت حال همسرش را خوب کند، خودش هم دقیق نمی دانست باید چه کند، به هیچ کدام از حرف هایی که می زد اعتقادی نداشت.
آقا کیم خانم کیم را به داخل برد و به سمت در ورودی رفت و خواست از آن خارج شود که خانم کیم با حیرت و نگرانی گفت
- یوبو( عزیزم به کره ای)
آقا کیم چرخید و به همسرش نگاه کرد که داشت مات و مبهوت به چیزی نگاه می کرد، رد نگاه او را گرفت و متوجه تلویزیون شد، کمی به داخل آمد تا بتواند به تلویزیون نگاه کند.
همان لحظه اخبار
" پارک جیمین از گروه معروف و پر طرفدار بی تی اس، بعد از شوکی که به او توسط همان دانش آموز وارد شد به علت ناراحتی معده در بیمارستان بستری است، پزشکان به طرز حیرت آوری اظهار دارند که او در سلامت کامل جسمانی به سر می برد و تا این لحظه از علت درد جسمانی او اظهار بی اطلاعی کردند ...."



[1] کره ای ها بر خلاف ما خیلی گوشت خوک می خورند.
[2] like
[3] کره ای ها برای یاد بود برای مردگانشان عود روشن می کنند
[4] sorry
 
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
همه ی افراد، روز بعد بین راه در محل توافق شده دور هم جمع شدند.
رپمان
- پس می گی گردنبند ده سال بعد از مرگ بلک گست ساخته می شه؟ برای همین اینجا نیست
اینسوک
- اوهوم..
جیمین
- و اونو یه جادوگر درست میکنه
اینسوک
- اوهوم...
با این حرف اینسوک همه یکدفعه به جیهوپ نگاه کردند. جیهوپ وقتی دید همه به او زل زدند گفت
- چرا این جوری نگام میکنید؟!
وقتی که دید کسی چیزی نمی گوید، دستش را جلو خودش نگه داشت و به حالت رد کردن به چپ و راست تکان داد و دوباره گفت
- مطمئنا من نیستم، همه جادوگر ها که توان طلسم های سنگین رو ندارند
با این حرف جیهوپ همه نگاهشان را از او برداشتند، جین زمزمه کرد
- خدارو شکر!
جیمین اضافه کرد
- سرگذشت سازنده گردنبند اصلا جالب نیست!
شوگا گفت
- ولی چرا باید همچین گردنبندی برای نجات جون یک نفر ده سال دیگه ساخته بشه؟
رپمان اضافه کرد
- اصلا یعنی چی؟
وی رو به اینسوک کرد و گفت
- فقط همینو فهمیدی؟
اینسوک
- آره خوب چیز دیگه ای نبود
جانگکوک
- باید به راهمون ادامه بدیم، زودتر راه بیفتیم
جیمین
- من میخوام این دفعه با تهیونگ شی برم
وی با شنیدن این حرف متعجب جیمین را نگاه می کند. همان لحظه جین می گوید
- منم هستم
رپمان
- پس بهتره تیم ها رو عوض کنیم
----------------------------------------------------------------------------------------
جین، وی و جیمین به شهری رسیدند که در آن جشنی بر پا بود، چیز های تزئینی و زیادی در خیابان ها شهر نصب شده بودند. افراد مختلفی در حال نمایش اجرا کردن و رقصیدن، از خیابان ها عبور می کردند. جیمین با خوشحالی
- انگار اینجا جشنه!
آنها به خیابانی رسیدند که پر از غرفه های رنگارنگ و مختلف بود. جین و جیمین با دیدن خیابان و غرفه هایش هیجان زده شدند. جیمین که تخصصش تجارت بود شروع کرد به بازدید از تک تک غرفه ها و صحبت با فروشنده ها، جین و وی کمی عقب تر از او دنبالش می رفتند.
جین جلوی غرفه ای که پر از ساز های متنوع بود ایستاد و شروع کرد به نگاه کردن آنها. وی با دیدن توجه زباد جین به ساز ها گفت
- به موسیقی علاقه داری؟
جین لبخندی زد و گفت
- بگی نگی یه چیزایی می زنم
و بعد از گفتن این حرف به امتحان کردن و بررسی ساز ها مشغول شد. وی با دیدن اشتیاق جین لبخندی زد و به او چشم دوخت. نگاهش را از صورت جین به سمت موهایش سوق داد و متوجه یک کاغذ رنگی (که برای جشن استفاده می شد) شد که روی موهای جین گیر کرده بود. وی با دیدنش دستش را به موهای جین زد و آرام آن را برداشت، جین متعجب و پرسشگر به سمت وی برگشت. وی با دیدن جین برگه را که در دستش بود بالا آورد و لبخند زنان گفت
- این تو موهات گیر کرده بود
جین تشکری کرد و دوباره مشغول شد. همان لحظه آنها صدای موسیقی ای را از کمی آنطرف تر انتهای خیابان شنیدند و هر دو به آن سمت چشم دوختند. افراد زیادی دور سکویی جمع شده بودند و مسابقه موسیقی ای را برگزار کرده بودند. وی رو به جین
- انگاری مسابقست، بریم یه نگاهی بندازیم؟
جین حرف وی را با تکان سرش تایید کرد و به سمت محل مسابقه رفت. وی قبل از رفتن به محل مسابقه کمی جلوتر رفت و بازوی جیمین را که داشت با یک فروشنده چک و چونه میزد گرفت و گفت
- وقت تمومه آقا بازرگان! باید بریم مسابقه
جیمین همانطور که کشیده می شد، سعی داشت بازویش را از دستان وی در بیارد و گفت
- شما برید چی کار به من دارید؟!
وی
- نمیشه، باید حواسم بهت باشه! (مراقبت باشم!)
در محوطه مسابقه افراد مختلفی روی سکو نشسته بودند و یکی یکی ساز های متعددی را می زدند، مردم هم دور سکو جمع شده بودند و در حال شرطبندی بودند و مدام با همدیگه پچ پچ می کردند.
آخرین شرکت کننده مردی بود که ساز قانون را می زد، آرام از جایش بلند می شود و لبخند زنان روی سکو می ایستد. شخصی کنارش می ایستد که انگار مجری مسابقه است و داد می زند
- بسیار خب، اینم از شرکت کننده آخرمون، اگه ک.س دیگه ای نیست، مثل همیشه ایشون ...
قبل از اینکه حرفش تمام شود، جیمین بلند داد می زند
- ما یه شرکت کننده دیگه هم داریم
همه به سمت صدا برمی گردند. و آن سه را می بینند که کنار هم ایستاده اند.
مجری
- مثل اینکه مال اینجا نیستید
مکثی می کند و می گوید
- بسیار خوب، شرکت کننده جدید ما تشریف بیارند روی سکو!
جیمین جین را به بالا سکو هدایت می کند، جین آرام حرکت می کند و به طرف ساز ها می رود و پشت ساز قانون می نشیند. نگاهی به جمعیت منتظر در آنجا می کند.
جیمین آرام آرام به پشت حرکت می کند تا از سکو پایین آید. حواسش نیست و در یک لحظه درحال پایین آمدن از سکو پایش لیز می خورد و نزدیک است روی زمین بیافتد که وی او را از پشت می گیرد و هر دو پایین سکو می ایستند.
وی
- گفته بودم باید بیشتر مراقب باشی!
جیمین با دیدن وی سرخوش می خندد و می گوید
- باز که نجاتم دادی!
همان لحظه جین شروع به زدن ساز می کند. موسیقی زیبا و دل نشینی از ساز خارج می شود که همه را متحیر می کند. هیچ ک.س انتظار همچین چیزی را از جین نداشت. همه در سکوت فقط به موسیقی گوش می دهند. بعد از اتمام موسیقی جین آرام از جایش بلند می شود و لبخند می زند. همه مردم هنوز مات و مبهوت به جین خیره شده اند. بعد از چند لحظه سکوت، شخصی که از دوستان شرکت کننده قبلی است با اعتراض بلند می گوید
- خانم ها اجازه شرکت در مسابقه رو ندارند
با حرف آن شخص دوست بغل دستی او هم می گوید
- بهتره بیای پایین دختر خانم!
قبل از اینکه جین چیزی بگوید. ناگهان سنگ ریزه ای به سمت آن دو پرت می شود و به سر دومین شخصی که اعتراض کرده است می خورد. آن شخص با درد دست چپش را به سرش می گیرد و هر دو متعجب به سمت پرتاب کننده سنگ ریزه بر میگردند. جیمین وقتی نگاه آن دو را روی خودش می بیند، دستش را به گوشه لبش می گیرد و به علامت " زیپ کردن دهان" (بستن دهان) دستش را به گوشه دیگر لبش می کشاند. بعد به سمت سکو می چرخد و برای جین دست می زند. با تشویق جیمین همه مردم که انگار منتظر این لحظه بودند با خوشحالی کف و سوت می کشند و جین را تشویق می کنند. آن دو شخص معترض می خواهند بار دیگر جو را خراب کنند، که ناگهان آبی روی سر آنها می ریزد و آنها را خیس می کند که باعث تعجب آن دو می شود. فردی که اول اعتراض کرده است می گوید
- این چیه آب کجا بود؟
شخص دوم به سمت رودخانه ای که زیر پل کمی آنطرف تر است اشاره می کند و با شک می گوید
- اون؟!
شخص اولی با مشت به سر دوستش می زند و می گوید
- اون که صد متر اون ورتره احمق!
همه با دیدن آن دو که این گونه خیس شده اند و دارند با هم جر و بحث می کنند می خندند.
جیمین و وی با لبخند به سمت جین که روی سکوست بر می گردند. جین دستش را کنار شکمش می گیرد و با لبخند رو به همه تعظیم می کند.
----------------------------------------------------------------------------------------جانگکوک در کتابخانه ای در شهری بین راه ایستاده است و دارد دنبال قلم و برگه می گردد. شوگا بیرون از کتابخانه بعد از پرسیدن مسیر از اهالی آنجا به سمت کتابخانه می آید تا ببیند جانگکوک در چه حالی است. همین که به در ورودی می رسد شخصی در حال دویدن به خارج از کتابخانه به شانه او تنه می زند. شوگا بر می گردد و با می چا[1] چشم تو چشم می شود. (می چا همان شخصی است که جانگکوک و وی را تعقیب می کرد ولی نقاب به چهره ندارد.) می چا به محض دیدن شوگا نگاهش رنگ ترس می گیرد. شبیه شخصی می ماند که مچش را گرفته باشند. شوگا به او نگاه می کند که لباس مشکی و رزمی ای به تن دارد و برگه هایی را در دست راستش محکم گرفته است. می چا می خواهد سریع از جلو شوگا رد شود که شوگا بازوی چپ او را می گیرد و از فرار او جلو گیری می کند. می چا متعجب و نگران به شوگا نگاه می کند و سعی می کند دستش را از دست شوگا خارج کند اما موفق نمی شود. بار دیگر به شوگا نگاه می کند که آرام و محکم او را گرفته است، در حالی که اخم ظریفی بر چهره دارد. شوگا بلند صدا می کند
- جونگکوک شی؟!
جانگکوک که هنوز در داخل کتابخانه است جواب می دهد.
- بله؟
شوگا درحالی که هنوز مستقیم می چا را نگاه می کند، بدون این که چشم از می چا بردارد می گوید
- خوبی؟!
جانگکوک متعجب جواب می دهد
- بله هیونگ چطور؟!
با جواب جانگکوک شوگا نیم نگاهی دوباره به برگه ها می اندازد و نیم نگاهی هم به می چا و با شک دستش را از بازو می چا بر می دارد. می چا چند ثانیه ای به شوگا که همچنان او را نگاه می کند چشم می دوزد و بعد سریع از آنجا دور می شود.
شوگا به داخل کتابخانه می آید، و جانگکوک را می بیند که قلم به دست کمی خم شده است و می خواهد برگه های سفیدی را از قفسه ای بردارد، شوگا به محض دیدن او بلند می گوید
- بهشون دست نزن!
جانگکوک با تعجب در حالی که دستش در هوا مانده است سرش را به طرف شوگا بر می گرداند. و متعجب می گوید
- چرا؟!
شوگا
- باید آزمایش بشند!
----------------------------------------------------------------------------------------
جانگکوک و شوگا بالا سر مردی ایستاده اند و منتظر این هستند که بفهمند برگه ها سمی هستند یا نه!
شوگا
- واقعا زنه رو تو کتابخونه ندیدی؟!
جانگکوک
- نه، ولی فکر می کنم بدونم کیه!
جانگکوک با این حرف یاد آن می چا می افتد که در مسافرخانه در بالکن دیده بود. شوگا دوباره پرسید
- حالا برگه می خوای چی کار؟
- باید نامه بنویسم به پادشاه، افرادش رو حرکت بده
شوگا
- این طوری بلک گست می فهمه که پادشاه بر علیهش توطئه کرده
جانگکوک
- مهم نیست، به هر حال دیگه داریم می رسیم، وقت می خریم تا نیروهای گارد سلطنتی هم برسند
شوگا
- می رسند؟ ما الان چند روزیه که تو راهیم
جانگکوک
- از مسیر مستقیم میان، مثل ما از مسیر های غیر مستقیم و فرعی حرکت نمی کنند، نصفه روزه می رسند
قبل از اینکه شوگا چیزی بگوید، آن مرد که درحال آزمایش برگه ها بود رو به شوگا کرد و گفت
- قربان سالممند!
شوگا و جانگکوک هر دو متعجب همدیگر را نگاه کردند.
شوگا
- شاید اشتباه کردم، از افراد بلک گست نبوده
جانگکوک متعجب می گوید
- شاید هم برگه های سمی رو با سالم عوض کرده!
شوگا
- منظورت چیه؟
جانگکوک
- گفتی برای چی فکر کردی برگه ها سمی اند؟
شوگا
- رفتاراش عجیب بود، تا منو دید رنگش پرید میخواست سریع فرار کنه، برگه ها رو هم انقدر محکم گرفته بود که انگار کسی میخواد به زور ازش بگیره، لباسشم شبیه لباس این نینجاها بود، گفتم شاید از افراد بلک گست باشه
جانگکوک زمزمه کرد طوری که فقط خودش بشنود
- شاید هم تهیونگ درست می گفت!



[1] دوستان از اونجایی که ژانر عاشقانه داستان بسیار کم و محو است به صورتی که نمیشه این داستان را عاشقانه نامید، از نوشتن ژانر عاشقانه در معرفی فیک بین ژانر های داستان خودداری کردم.
 
بالا پایین