همه در جلو خانه جیهوپ جمع شدند.
جیمین: این دیگه آخریشه نه؟
جین: امیدوارم حداقل ترسناک نباشه!
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه کرد. شوگا سنگینی نگاه جین را احساس کرد، اما بی تفاوت همچنان به خانه چشم دوخته بود.
رپمان: چرا در حیاط بازه!
جانگکوک: الان می فهمیم!
و با گفتن این حرف همه به داخل خانه رفتند.
همه به محض ورود به خانه متعجب شدند. تمام وسایل و اثاثثه خانه در هوا معلق بودند! از مجسه های تزئینی گرفته تا ساعت و میز و صندلی و... .
جین: خب این اصلاً قابل پیش بینی نبود!
جیمین: چرا همه چی رو هوا معلقه؟
رپمان: اصلاً این شخص کیه؟
یکدفعه میزی معلق در هوا به سمت جیمین میآید؛ جین متوجه آن میشود و بلند میگوید
- مراقب باش!
وی که نزدیک جیمین ایستاده است با یک دست میز را که در چند میلی متری جیمین است متوقف می کند و از برخورد آن به صورت جیمین جلوگیری می کند. وی میز را به سمت دیگری در هوا هدایت می کند.
جیمین رو به وی به حالت تشکر آمیزی میگوید.
- ممنونم تهیونگ شی!
جیمین با گفتن این حرف دستش را جلو میآورد تا با وی دست دهد، وی بدون توجه به او میگوید
- دفعه بعد بیشتر مراقب باش.
جیمین دستش را که در هوا مانده است به پشت گردش میبرد و گردنش را مالش میدهد و میگوید
- آره خب باید بیشتر دقت کنم.
جیمین با گفتن این حرف کمی به راست میچرخد و جانگکوک را میبیند که در حال نگاه کردن به اوست که با دیدن نگاه جیمین نگاهش را بر میدارد و به جلو خیره میشود.
ناگهان همه صدایی را از بالا پلهها میشنوند. (آنها در هال ایستادهاند و روبرویشان پلکانی است که به طبقه بالا ختم میشود) همه به سمت پلکان میچرخند. جیهوپ را میبینند که در طبفه بالا از این سمت به آن سمت میرود و چیزی زیرلب زمزمه میکند. درحالی که عینک زده و در حال مطالعه کتابی در دستش است. جیهوپ در حال و هوای خودش است که یکدفعه متوجه حضور آنها میشود. جیهوپ لبخند زنان عینکش را در میآورد و به آنها نگاه میکند و با خوشحالی میگوید
- او خدای من، اینجارو باش، مثل اینکه مهمون دارم! چهقدر هم عالی! خوش آمدید به خونه حقیرانه من! (کلبه درویشی من)
رپمان: حداقل این یکی خیلی نرمال تره! (معقول تره، بهتره)
اینسوک صدایش را بلند میکند تا به جیهوپ برسد و میگوید
- بله خیلی ممنون، در واقع ما اومدیم ازتون بخوایم با ما همراه بشید!
جیهوپ: من خیلی خوشحال میشم اگه بتونم در هر زمینهای کمکتون کنم و ...
قبل از تمام کردن حرفش شوگا وسط حرفش میپرد و میگوید
- بله و ما هم ممنون میشیم اگه اول این اشیاء رو از زیر دست و پامون جمع کنید.
جیهوپ: اوه... متاسفم... متوجه اونها نشدم!
و با این حرف با یه بشکن اشیا را روی زمین گذاشت و ادامه داد
- ببخشید کجا بودیم؟
رپمان: هر لحظه که میگذره بیشتر مطمئن میشم که یه شخص نرماله!
وی بعد از شنیدن حرف رپمان
وی: و البته خوش گذران! (شاد، خوشحال، )
***
همه به جز جیهوپ در اتاق مطالعه جیهوپ جمع بودند، جیمین و جین روی صندلی نشسته بودند. وی و شوگا به دیوار تکیه داده بودند و جانگکوک و اینسوک و رپمان دور میز ایستاده بودند. جیهوپ با فنجانهای چایی به اتاق مطالعه میآید و سینی را روی میز میگذارد.
جیهوپ: از خودتون پذیرایی کنید.
اینسوک: ممنونم آقا جانگ
جین رو به اینسوک
- پس تو میگی، با یه مهره سحرآمیز از یه دنیا دیگه به اینجا اومدی.
جیمین: و هفت خواننده هم اونجا شکل ما وجود دارند
رپمان: و تو ما رو جمع کردی اینجا فقط چون ما رو می شناختی!
شوگا: و این دستور پادشاهه که برای یه مأموریت نامعلوم افراد جمع کنی!
با حرفهای آنها همه متعجب به اینسوک و جانگکوک نگاه کردند.
اینسوک: شاید باورش سخت باشه ولی... آره درسته!
وی: پادشاه ما رو مسخره کرده؟ یعنی چی اونوقت؟
جانگکوک: به پادشاه خبر دادم افرادمون رو جمع کردیم، پیشگو اعظم قراره بیاد اینجا.
همان لحظه زنگ در به صدا در میآید.
جانگکوک
- فکر میکنم خودشه میرم در رو باز کنم!
و با این حرف به سمت در ورودی میرود.
جین: چیزه دیگهای رو نمیدونم ولی این گروه بیش از حد نرماله با من موافق نیستید؟
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه میکند که شوگا نگاهش را بیتفاوت از جین میگیرد.
همان لحظه پیشگو اعظم وارد اتاق میشود و اشخاصی هم که نشستهاند به احترام او میایستند.
پیشگو به محض دیدن آنها لبخند میزند و میگوید
- خواهش میکنم بفرمایید!
همه همراه با پیشگو اعظم به دور میز مینشینند.
پیشگو اعظم: اول از همه عذر میخوام اگه اذیت شدید تا اینجا جمع بشید و ممنون برای وقتی که گذاشتید، فکر میکنم همه میدونید به دستور پادشاه اینجا جمع شدید.
پیشگو مکثی میکند و رو به اینسوک میگوید:
- چه گروهی هم دست و پا کردی!
اینسوک گنگ پیشگو را نگاه میکند، که پیشگو لبخند محوی میرند و ادامه میدهد.
- و حالا شما در قدم بعد باید این رو پیدا کنید
و همزمان با این حرفش از داخل جیب لباسش طوماری را بیرون میآورد و طومار را باز میکند. روی طومار عکس یک گردنبند طلایی رنگ و دایرهای شکل کشیده شده بود که طرح یک ماه داخل دایره بر روی آن حکاکی شده بود.
همه با دیدن عکس روی طراحی متعجب شدند.
وی: یه گردنبند؟؟
جین: من فکر کردم یه چبز منحصر به فردتری باشه.
رپمان: هشتا آدم برای پیدا کردن یه گردنبند!
جیمین: انقدر با زور ما رو آوردید اینجا برای این؟ ما رو مسخره کردید؟
جیمین با این حرف نگاه معنا داری به جانگکوک که او را به زور آنجا آورده بود کرد. جانگکوک هم که مثل او از جایی خبر نداشت بعد از دیدن نگاه جیمین سرش را معذب به طرف پیشگو برگرداند.
پیشگو: شما چهقدر عجولید من که نگفتم فقط باید یه گردنبند پیدا کنید، گفتم در این مرحله باید اینو پیدا کنید
شوگا: معذرت میخوام قربان، مگه خود امپراطور با این همه افرادی که دارند نمیتونند یه گردنبند رو پیدا کنند که به ما میگند؟
پیشگو: بله نمیتونند!
همه با شنیدن این حرف حیرتزده پیشگو را نگاه کردند.
پیشگو: بحث افراد نیست، این یه پیشگوئیه، پیشگوئی شده بود شخصی توسط شی ناشناسی از دنیایی متفاوت با دنیا ما وارد دنیای ما میشه، اونوقته که همه چی شروع میشه!
جیهوپ: چی شروع میشه؟
پیشگو: یه اتفاقی که ما مدت هاست منتظرشیم.
وی: میشه یه جوری توضیح بدید که ما هم بفهمیم؟
پیشگو کلافه دستی به موهایش میزند و میگوید
- الان نمیتونم بهتون بگم! شما اول طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید بعد!
رپمان: از کجا معلوم ما پیداش کنیم
پیشگو: تو پیشگوئی نوشته اون شخصی که مسافره همراه با افرادی که خودش جمع میکنه موفق به پیدا کردن گردنبند میشند، برای همین پادشاه همون ابتدا فرمان دادند خانم کیم اول افرادش رو جمع کنه، حالا هم طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید تا بعد.
وی: حتماً اصل قضیه یه مشکلی داره که نمیخواین بگین درسته؟
پیشگو اعظم بدون جواب فقط نگاهش را از او میدزدد.
***
بعد از رفتن پیشگو همه همچنان در اتاق مطالعه هستند.
شوگا: یه جای کار میلنگه؟
اینسوک مردد:
- شما که فکر نمیکنید من همون آدم پیشگویی باشم درسته؟
جیهوپ: خب این درسته که توسط مهرهای سحرآمیز اینجا اومدی و یه گروه هم انقدر سریع درست کردی
اینسوک: من فقط چون شما رو می شناختم انقدر سریع جمعتون کردم
وی: خب اینم خودش یه دلیله
جانگکوک آرام زمزمه میکند:
- میخوان چه ماموریتی بهمون بدن که حاضر نیستند زودتر بهمون اطلاع بدن، این کارها واقعاً از پادشاه بعیده.
همه با حرف جانگکوک به فکر فرو رفتند؛ سکوتی بینشان در گرفت، جین بعد از چند ثانیه:
- چه گروه نابی!
او شروع به اشاره کردن به افراد حاضر در اتاق کرد. اول از همه به رپمان اشاره کرد و گفت:
- یک نابغه!
و بعد به جانگکوک اشاره کرد.
- یک فرمانده رده بالا ارتش امپراطوری!
بعد به وی اشاره کرد.
- یک خون آشام!
بعد رو به شوگا:
- یک گرگینه!
بعد رو کرد به سمت جیهوپ!
- یک جادوگر!
بعد به اینسوک اشاره کرد.
- یک دختر با مهرهای سحرآمیز از یه مکان نامعلوم
بعد رو به جیمین کرد و گفت:
- یک بازرگان!
و در انتها به خودش اشاره میکند.
- و یک خدای آب، پیش هم جمع شدند برای پیدا کردن یه گردنبند پیشگوئی شده، چه عالی! (این حرف را با طعنه زد)
همه بعد از اتمام حرف جین چند ثانیه به هم نگاه کردند.
جیهوپ
- خب شاید این یکم عجیب و غیر عادی باشه
جیهوپ بعد از گفتن این حرف دستانش را بالا آورد و به هم زد و با اشتیاق ادامه داد:
- ولی من فکر میکنم خیلی بهمون خوش میگذره!
۱: مبلمان به این شکل الان نبوده پس همون از کلمه میز و صندلی استفاده میکنم.
۲: دوستان صفات رو منفی نگیرید، در معنی مثبت کلمه.
۳: زنهای اولیه در سده نوزدهم وجود داشتند ولی من نتونستم پیدا کنم کی وارد کره شدند، شما همون ( کوبه در) حساب کنید.
(سده نوزدهم: از سال 1801 تا سال 1900) نامه
جیمین: این دیگه آخریشه نه؟
جین: امیدوارم حداقل ترسناک نباشه!
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه کرد. شوگا سنگینی نگاه جین را احساس کرد، اما بی تفاوت همچنان به خانه چشم دوخته بود.
رپمان: چرا در حیاط بازه!
جانگکوک: الان می فهمیم!
و با گفتن این حرف همه به داخل خانه رفتند.
همه به محض ورود به خانه متعجب شدند. تمام وسایل و اثاثثه خانه در هوا معلق بودند! از مجسه های تزئینی گرفته تا ساعت و میز و صندلی و... .
جین: خب این اصلاً قابل پیش بینی نبود!
جیمین: چرا همه چی رو هوا معلقه؟
رپمان: اصلاً این شخص کیه؟
یکدفعه میزی معلق در هوا به سمت جیمین میآید؛ جین متوجه آن میشود و بلند میگوید
- مراقب باش!
وی که نزدیک جیمین ایستاده است با یک دست میز را که در چند میلی متری جیمین است متوقف می کند و از برخورد آن به صورت جیمین جلوگیری می کند. وی میز را به سمت دیگری در هوا هدایت می کند.
جیمین رو به وی به حالت تشکر آمیزی میگوید.
- ممنونم تهیونگ شی!
جیمین با گفتن این حرف دستش را جلو میآورد تا با وی دست دهد، وی بدون توجه به او میگوید
- دفعه بعد بیشتر مراقب باش.
جیمین دستش را که در هوا مانده است به پشت گردش میبرد و گردنش را مالش میدهد و میگوید
- آره خب باید بیشتر دقت کنم.
جیمین با گفتن این حرف کمی به راست میچرخد و جانگکوک را میبیند که در حال نگاه کردن به اوست که با دیدن نگاه جیمین نگاهش را بر میدارد و به جلو خیره میشود.
ناگهان همه صدایی را از بالا پلهها میشنوند. (آنها در هال ایستادهاند و روبرویشان پلکانی است که به طبقه بالا ختم میشود) همه به سمت پلکان میچرخند. جیهوپ را میبینند که در طبفه بالا از این سمت به آن سمت میرود و چیزی زیرلب زمزمه میکند. درحالی که عینک زده و در حال مطالعه کتابی در دستش است. جیهوپ در حال و هوای خودش است که یکدفعه متوجه حضور آنها میشود. جیهوپ لبخند زنان عینکش را در میآورد و به آنها نگاه میکند و با خوشحالی میگوید
- او خدای من، اینجارو باش، مثل اینکه مهمون دارم! چهقدر هم عالی! خوش آمدید به خونه حقیرانه من! (کلبه درویشی من)
رپمان: حداقل این یکی خیلی نرمال تره! (معقول تره، بهتره)
اینسوک صدایش را بلند میکند تا به جیهوپ برسد و میگوید
- بله خیلی ممنون، در واقع ما اومدیم ازتون بخوایم با ما همراه بشید!
جیهوپ: من خیلی خوشحال میشم اگه بتونم در هر زمینهای کمکتون کنم و ...
قبل از تمام کردن حرفش شوگا وسط حرفش میپرد و میگوید
- بله و ما هم ممنون میشیم اگه اول این اشیاء رو از زیر دست و پامون جمع کنید.
جیهوپ: اوه... متاسفم... متوجه اونها نشدم!
و با این حرف با یه بشکن اشیا را روی زمین گذاشت و ادامه داد
- ببخشید کجا بودیم؟
رپمان: هر لحظه که میگذره بیشتر مطمئن میشم که یه شخص نرماله!
وی بعد از شنیدن حرف رپمان
وی: و البته خوش گذران! (شاد، خوشحال، )
***
همه به جز جیهوپ در اتاق مطالعه جیهوپ جمع بودند، جیمین و جین روی صندلی نشسته بودند. وی و شوگا به دیوار تکیه داده بودند و جانگکوک و اینسوک و رپمان دور میز ایستاده بودند. جیهوپ با فنجانهای چایی به اتاق مطالعه میآید و سینی را روی میز میگذارد.
جیهوپ: از خودتون پذیرایی کنید.
اینسوک: ممنونم آقا جانگ
جین رو به اینسوک
- پس تو میگی، با یه مهره سحرآمیز از یه دنیا دیگه به اینجا اومدی.
جیمین: و هفت خواننده هم اونجا شکل ما وجود دارند
رپمان: و تو ما رو جمع کردی اینجا فقط چون ما رو می شناختی!
شوگا: و این دستور پادشاهه که برای یه مأموریت نامعلوم افراد جمع کنی!
با حرفهای آنها همه متعجب به اینسوک و جانگکوک نگاه کردند.
اینسوک: شاید باورش سخت باشه ولی... آره درسته!
وی: پادشاه ما رو مسخره کرده؟ یعنی چی اونوقت؟
جانگکوک: به پادشاه خبر دادم افرادمون رو جمع کردیم، پیشگو اعظم قراره بیاد اینجا.
همان لحظه زنگ در به صدا در میآید.
جانگکوک
- فکر میکنم خودشه میرم در رو باز کنم!
و با این حرف به سمت در ورودی میرود.
جین: چیزه دیگهای رو نمیدونم ولی این گروه بیش از حد نرماله با من موافق نیستید؟
جین با گفتن این حرف به شوگا نگاه میکند که شوگا نگاهش را بیتفاوت از جین میگیرد.
همان لحظه پیشگو اعظم وارد اتاق میشود و اشخاصی هم که نشستهاند به احترام او میایستند.
پیشگو به محض دیدن آنها لبخند میزند و میگوید
- خواهش میکنم بفرمایید!
همه همراه با پیشگو اعظم به دور میز مینشینند.
پیشگو اعظم: اول از همه عذر میخوام اگه اذیت شدید تا اینجا جمع بشید و ممنون برای وقتی که گذاشتید، فکر میکنم همه میدونید به دستور پادشاه اینجا جمع شدید.
پیشگو مکثی میکند و رو به اینسوک میگوید:
- چه گروهی هم دست و پا کردی!
اینسوک گنگ پیشگو را نگاه میکند، که پیشگو لبخند محوی میرند و ادامه میدهد.
- و حالا شما در قدم بعد باید این رو پیدا کنید
و همزمان با این حرفش از داخل جیب لباسش طوماری را بیرون میآورد و طومار را باز میکند. روی طومار عکس یک گردنبند طلایی رنگ و دایرهای شکل کشیده شده بود که طرح یک ماه داخل دایره بر روی آن حکاکی شده بود.
همه با دیدن عکس روی طراحی متعجب شدند.
وی: یه گردنبند؟؟
جین: من فکر کردم یه چبز منحصر به فردتری باشه.
رپمان: هشتا آدم برای پیدا کردن یه گردنبند!
جیمین: انقدر با زور ما رو آوردید اینجا برای این؟ ما رو مسخره کردید؟
جیمین با این حرف نگاه معنا داری به جانگکوک که او را به زور آنجا آورده بود کرد. جانگکوک هم که مثل او از جایی خبر نداشت بعد از دیدن نگاه جیمین سرش را معذب به طرف پیشگو برگرداند.
پیشگو: شما چهقدر عجولید من که نگفتم فقط باید یه گردنبند پیدا کنید، گفتم در این مرحله باید اینو پیدا کنید
شوگا: معذرت میخوام قربان، مگه خود امپراطور با این همه افرادی که دارند نمیتونند یه گردنبند رو پیدا کنند که به ما میگند؟
پیشگو: بله نمیتونند!
همه با شنیدن این حرف حیرتزده پیشگو را نگاه کردند.
پیشگو: بحث افراد نیست، این یه پیشگوئیه، پیشگوئی شده بود شخصی توسط شی ناشناسی از دنیایی متفاوت با دنیا ما وارد دنیای ما میشه، اونوقته که همه چی شروع میشه!
جیهوپ: چی شروع میشه؟
پیشگو: یه اتفاقی که ما مدت هاست منتظرشیم.
وی: میشه یه جوری توضیح بدید که ما هم بفهمیم؟
پیشگو کلافه دستی به موهایش میزند و میگوید
- الان نمیتونم بهتون بگم! شما اول طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید بعد!
رپمان: از کجا معلوم ما پیداش کنیم
پیشگو: تو پیشگوئی نوشته اون شخصی که مسافره همراه با افرادی که خودش جمع میکنه موفق به پیدا کردن گردنبند میشند، برای همین پادشاه همون ابتدا فرمان دادند خانم کیم اول افرادش رو جمع کنه، حالا هم طبق پیشگوئی گردنبند رو پیدا کنید تا بعد.
وی: حتماً اصل قضیه یه مشکلی داره که نمیخواین بگین درسته؟
پیشگو اعظم بدون جواب فقط نگاهش را از او میدزدد.
***
بعد از رفتن پیشگو همه همچنان در اتاق مطالعه هستند.
شوگا: یه جای کار میلنگه؟
اینسوک مردد:
- شما که فکر نمیکنید من همون آدم پیشگویی باشم درسته؟
جیهوپ: خب این درسته که توسط مهرهای سحرآمیز اینجا اومدی و یه گروه هم انقدر سریع درست کردی
اینسوک: من فقط چون شما رو می شناختم انقدر سریع جمعتون کردم
وی: خب اینم خودش یه دلیله
جانگکوک آرام زمزمه میکند:
- میخوان چه ماموریتی بهمون بدن که حاضر نیستند زودتر بهمون اطلاع بدن، این کارها واقعاً از پادشاه بعیده.
همه با حرف جانگکوک به فکر فرو رفتند؛ سکوتی بینشان در گرفت، جین بعد از چند ثانیه:
- چه گروه نابی!
او شروع به اشاره کردن به افراد حاضر در اتاق کرد. اول از همه به رپمان اشاره کرد و گفت:
- یک نابغه!
و بعد به جانگکوک اشاره کرد.
- یک فرمانده رده بالا ارتش امپراطوری!
بعد به وی اشاره کرد.
- یک خون آشام!
بعد رو به شوگا:
- یک گرگینه!
بعد رو کرد به سمت جیهوپ!
- یک جادوگر!
بعد به اینسوک اشاره کرد.
- یک دختر با مهرهای سحرآمیز از یه مکان نامعلوم
بعد رو به جیمین کرد و گفت:
- یک بازرگان!
و در انتها به خودش اشاره میکند.
- و یک خدای آب، پیش هم جمع شدند برای پیدا کردن یه گردنبند پیشگوئی شده، چه عالی! (این حرف را با طعنه زد)
همه بعد از اتمام حرف جین چند ثانیه به هم نگاه کردند.
جیهوپ
- خب شاید این یکم عجیب و غیر عادی باشه
جیهوپ بعد از گفتن این حرف دستانش را بالا آورد و به هم زد و با اشتیاق ادامه داد:
- ولی من فکر میکنم خیلی بهمون خوش میگذره!
۱: مبلمان به این شکل الان نبوده پس همون از کلمه میز و صندلی استفاده میکنم.
۲: دوستان صفات رو منفی نگیرید، در معنی مثبت کلمه.
۳: زنهای اولیه در سده نوزدهم وجود داشتند ولی من نتونستم پیدا کنم کی وارد کره شدند، شما همون ( کوبه در) حساب کنید.
(سده نوزدهم: از سال 1801 تا سال 1900) نامه
آخرین ویرایش توسط مدیر: