- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
انتظار دارم مادرم نپذیرد و مرا از سرش باز کند بهخاطر همین سرم را به دو طرف تکان میدهم تا اجازه نپذیرفتن را به او ندهم اما در کمال تعجب با درهم کردن ابروهایش میگوید:
- بریم بالا! داخل خونه حرف میزنیم.
لبخند کوچکی روی لبهایم جاخوش میکند. همین هم برای من جای شکر دارد.
***
روی تخت مینشینم و با لبخندی که این چندسال پیدایش نبود، اتاقم را از نظر میگذرانم. همه چیز دقیقاً مثل قبل و در مرتبترین حالت خود قرار دارد. برعکس زمانی که من در اینجا زندگی میکردم.
انگار در نبود من به علاوهی این سه سال، تمام سالهای نبودنم در این خانه، اتاقم مرتب و تمیز نگه داشته شده.
صدای پچپچهای آرام حورا و مامان را از پشت در اتاق میشنوم و مطمئنم هر چه که میگویند دربارهی من است. هر چه که میخواهند بگویند. برای من بختبرگشته چه اهمیتی دارد؟
خستگی تمام جانم را بلعیده است. دلم میخواهد حالا که در اتاقم هستم حتی برای چنددقیقه یا چندساعت هم که شده، فارغ از هر چیز و هر کسی سر بر روی بالش بگذارم و چشمهایم را ببندم اما حرفهایی که مامان در انتظار آنها بیرون نشسته است را نمیتوانم بیخیال شوم. سوالاتی که در ذهن من جولان میدهند نیاز به پاسخ دارند. مغزم نیاز دارد کمی افکارم را سرو سامان دهد.
از جا بلند میشوم و سمت در میروم. قبل از خروج چرخی میزنم و بار دیگر اتاقی که متعلق به من بود را از نظر میگذرانم البته فکر میکنم هنوز هم با وجود غیبت من، متعلق به من است و حورا برعکس تمام شعارهایش موفق نشده آن را تصاحب کند.
ترکیب رنگهای سفید و طوسی که تماماً با سلیقه خودم انتخاب و چیده شدهاند شدیداً حس خوبی القا میکند و آرامش بخش است. چقدر دلتنگ اینجا بودم. چقدر دلتنگ این خانه، آدمهایش، تکتک چیزهایی که اینجا وجود دارد، ثانیه به ثانیهی خاطراتی که از سر گذراندم و...
نفسم را از سی*ن*ه خارج میکنم و در را میگشایم و خارج میشوم.
مامان و حورا به محض شنیدن صدای در از حرف زدن دست میکشند. از درگاه اتاق دید کاملی به سرتاسر حال خانه دارم. رویم نمیشود به غیر از آنها به چیز دیگری نگاه بیاندازم وگرنه کل خانه را چک میکردم.
کمی خودم را جمع میکنم و معذب نگاهشان میکنم. انگار نه انگار که در همین خانه و در کنار همین افراد قد کشیدهام و بزرگ شدهام.
- بریم بالا! داخل خونه حرف میزنیم.
لبخند کوچکی روی لبهایم جاخوش میکند. همین هم برای من جای شکر دارد.
***
روی تخت مینشینم و با لبخندی که این چندسال پیدایش نبود، اتاقم را از نظر میگذرانم. همه چیز دقیقاً مثل قبل و در مرتبترین حالت خود قرار دارد. برعکس زمانی که من در اینجا زندگی میکردم.
انگار در نبود من به علاوهی این سه سال، تمام سالهای نبودنم در این خانه، اتاقم مرتب و تمیز نگه داشته شده.
صدای پچپچهای آرام حورا و مامان را از پشت در اتاق میشنوم و مطمئنم هر چه که میگویند دربارهی من است. هر چه که میخواهند بگویند. برای من بختبرگشته چه اهمیتی دارد؟
خستگی تمام جانم را بلعیده است. دلم میخواهد حالا که در اتاقم هستم حتی برای چنددقیقه یا چندساعت هم که شده، فارغ از هر چیز و هر کسی سر بر روی بالش بگذارم و چشمهایم را ببندم اما حرفهایی که مامان در انتظار آنها بیرون نشسته است را نمیتوانم بیخیال شوم. سوالاتی که در ذهن من جولان میدهند نیاز به پاسخ دارند. مغزم نیاز دارد کمی افکارم را سرو سامان دهد.
از جا بلند میشوم و سمت در میروم. قبل از خروج چرخی میزنم و بار دیگر اتاقی که متعلق به من بود را از نظر میگذرانم البته فکر میکنم هنوز هم با وجود غیبت من، متعلق به من است و حورا برعکس تمام شعارهایش موفق نشده آن را تصاحب کند.
ترکیب رنگهای سفید و طوسی که تماماً با سلیقه خودم انتخاب و چیده شدهاند شدیداً حس خوبی القا میکند و آرامش بخش است. چقدر دلتنگ اینجا بودم. چقدر دلتنگ این خانه، آدمهایش، تکتک چیزهایی که اینجا وجود دارد، ثانیه به ثانیهی خاطراتی که از سر گذراندم و...
نفسم را از سی*ن*ه خارج میکنم و در را میگشایم و خارج میشوم.
مامان و حورا به محض شنیدن صدای در از حرف زدن دست میکشند. از درگاه اتاق دید کاملی به سرتاسر حال خانه دارم. رویم نمیشود به غیر از آنها به چیز دیگری نگاه بیاندازم وگرنه کل خانه را چک میکردم.
کمی خودم را جمع میکنم و معذب نگاهشان میکنم. انگار نه انگار که در همین خانه و در کنار همین افراد قد کشیدهام و بزرگ شدهام.