جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,200 بازدید, 30 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
انتظار دارم مادرم نپذیرد و مرا از سرش باز کند‌ به‌خاطر همین سرم را به دو طرف تکان می‌دهم تا اجازه نپذیرفتن را به او ندهم اما در کمال تعجب با درهم کردن ابروهایش می‌گوید:
- بریم بالا! داخل خونه حرف می‌زنیم.
لبخند کوچکی روی لب‌هایم جاخوش می‌کند. همین هم برای من جای شکر دارد.

***
روی تخت می‌نشینم و با لبخندی که این چندسال پیدایش نبود، اتاقم را از نظر می‌گذرانم. همه‌ چیز دقیقاً مثل قبل و در مرتب‌ترین حالت خود قرار دارد. برعکس زمانی که من در اینجا زندگی می‌کردم.
انگار در نبود من به علاوه‌ی این سه سال، تمام سال‌های نبودنم در این خانه، اتاقم مرتب و تمیز نگه داشته شده.
صدای پچ‌پچ‌های آرام حورا و مامان را از پشت در اتاق می‌شنوم و مطمئنم هر چه که می‌گویند درباره‌ی من است. هر چه که می‌خواهند بگویند. برای من بخت‌برگشته چه اهمیتی دارد؟
خستگی تمام جانم را بلعیده است. دلم می‌خواهد حالا که در اتاقم هستم حتی برای چنددقیقه یا چندساعت هم که شده، فارغ از هر چیز و هر کسی سر بر روی بالش بگذارم و چشم‌هایم را ببندم اما حرف‌هایی که مامان در انتظار آن‌ها بیرون نشسته است را نمی‌توانم بی‌خیال شوم. سوالاتی که در ذهن من جولان می‌دهند نیاز به پاسخ دارند. مغزم نیاز دارد کمی افکارم را سرو سامان دهد.
از جا بلند می‌شوم و سمت در می‌روم. قبل از خروج چرخی می‌زنم و بار دیگر اتاقی که متعلق به من بود را از نظر می‌گذرانم البته فکر می‌کنم هنوز هم با وجود غیبت من، متعلق به من است و حورا برعکس تمام شعار‌هایش موفق نشده آن را تصاحب کند.
ترکیب رنگ‌های سفید و طوسی که تماماً با سلیقه خودم انتخاب و چیده شده‌اند شدیداً حس خوبی القا می‌کند و آرامش بخش است. چقدر دلتنگ اینجا بودم. چقدر دلتنگ این خانه، آدم‌هایش، تک‌تک‌ چیزهایی که اینجا وجود دارد، ثانیه به ثانیه‌ی خاطراتی که از سر گذراندم‌ و...
نفسم را از سی*ن*ه خارج می‌کنم و در را می‌گشایم و خارج می‌شوم.
مامان و حورا به محض شنیدن صدای در از حرف زدن دست می‌کشند‌. از درگاه اتاق دید کاملی به سرتاسر حال خانه دارم. رویم نمی‌شود به غیر از آن‌ها به چیز دیگری نگاه بیاندازم وگرنه کل خانه را چک می‌کردم.
کمی خودم را جمع می‌کنم و معذب نگاهشان می‌کنم. انگار نه انگار که در همین خانه و در کنار همین افراد قد کشیده‌ام و بزرگ شده‌ام.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
حورا معذب بودن مرا حس می‌کند که مبل تک نفره‌ی رو‌به‌رویش اشاره می‌زند و می‌گوید:
- چرا وایستادی؟ بشین دیگه!
مشتم را فشار می‌دهم و با قدم‌های سست به سمت مبل تک نفره‌ی کرمی رنگ می‌روم و می‌نشینم‌.
مامان و حورا دقیقاً رو‌به‌روی من نشسته‌اند‌. به‌خاطر همین بلند کردن سرم کمی دشوار است.
از وقتی که داخل خانه شده‌ام، اطرافم را ندیدم و پیشنهاد مامان را در هوا زدم و به اتاقم رفتم اما الان که زیر چشمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کنم تغییر‌های زیاد خانه را می‌بینم.
به یاد دارم که قبلاً رنگ‌های شاد در هر قسمت از خانه دیده میشد اما الان فقط رنگ‌های تیره است که چشمم را می‌زند. مثل این‌که سلیقه مامان هم در این سه سال تغییر کرده است؛ چه در ظاهر خودش، چه در ظاهر خانه. نمی‌دانم استفاده از این رنگ‌ها معنی‌ای دارد یا خیر.
جلوی در راحت‌تر حرف می‌زدم و حال حتی زبان باز کردن هم برایم سخت شده و با نگاه کردن به هرجایی جزء چشم آن‌ دونفر سعی می‌کنم کمی حرف زدن را به تعویق بیاندازم ولی برعکس من، مامان کاملاً آماده و در انتظار من است.
- می‌خوای همین‌جوری اینجا بشینی در و دیوار رو نگاه کنی؟
تلاش می‌کنم نگاهم را روی صورتشان ثابت نگه دارم و بااهمیت‌ترین چیزی که در ذهنم جولان می‌دهد را به زبان می‌‌آورم.
- جانا... بچه‌ی من کجاعه؟
حورا کمی در جایش تکان می‌خورد و در نهایت برمی‌خیزد و با دست‌پاچگی زمزمه می‌کند:.
- من برم چایی بریزم!
می‌خواهم بگویم لازم نیست ولی به طرف آشپزخانه تقریباً می‌دود و این اجازه را به من نمی‌دهد.
مامان توجه‌ای به حورا نمی‌کند و با اخم کوچکی که از زمان دیدن من از صورتش جدا نشده با تردید نگاهم می‌کند. دقیقه‌ای طول می‌کشد تا تصمیم لب باز کردن بگیرد.
- وقتی نبودی... کوروش...
به محض شنیدن نامش کند شدن ضربان قلبم را حس می‌کنم. باید چکار می‌کردم تا دیگر اثری از او و هرچیزی که به او مربوط است در زندگی من نباشد تا هر دفعه انقدر قلبم از تک و تا نیفتد. مامان دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد. انگار حرف زدن برایش سخت است یا شاید هم حرف زدن با من برایش سخت است.
نفسم را لرزان بیرون می‌دهم تا سبک شوم و آرام لب می‌زنم:
- بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
سرش را تکان می‌دهد و پوست چروک‌ شده‌ی گردنش را میان دو انگشتش می‌گیرد.
- کوروش بعد از اون جریانا جانا رو آورد اینجا؛ تا چهلم باباش حتی دنبالش نیومد، اصلاً دریغ از یه زنگ و پیگیری که حال بچه چطوره. تا جایی که فکر می‌کردیم بچه رو نمی‌خواد البته ما هم راضی بودیم. به نظرم بچه پیش خودمون می‌موند بهتر بود از طرفی هم تو نبودی هم باباش؛ خیلی بهونه‌گیری می‌کرد ولی کوروش بعد از چهلم باباش اومد دنبال جانا و بردش‌. بعد از اون روز هر چی بهش زنگ میزدم جواب منو نمی‌داد. دیگه از یه جایی به بعد فهمیدم یه چیزی شده؛ یا نمی‌خواد جواب منو بده یا بلایی سرشون اومده...
تکرار شدن نامش پشت هم برایم آزار دهنده‌ است. نمی‌خواهم به تصوراتم اجازه‌ی رشد کردن را بدهم و فکر کنم به این‌که بچه‌ی من را کجا برده و چه‌کار کرده.
- بچه‌ی من الان کجاعه؟
نگاهش که به چشم‌های لرزانم می‌افتد پلک‌هایش را می‌بندد. دستم روی دسته‌ی مبل مشت می‌شود و ناخن‌هایم روی پارچه‌ی مخملش خط می‌اندازد.
- چرا داری گریه می‌کنی؟ من که هنوز نگفتم چی شده!
- باشه بگو...
- دیدم جوابم رو نمیده. رفتم دم خونه‌تو... خونه‌ش؛ تا دید منم اولش درو باز نکرد ولی انقدر زنگ زدم تا مجبور شه بیاد پایین. سرش داد و بیداد کردم که چرا جواب منو نمیده، بچه رو کجا برده... گفت می‌خواد جانا پیش خودش باشه، ما رو فراموش کنه که وابستگیش از بین بره و هوایی نشه. خیلی بهش اصرار کردم تقریباً هر دوروز می‌رفتم دم خونه‌ش که جانا رو ببینم. دلم داشت تیکه پاره میشد. فایده نداشت از اون موقع دیدن جانا توی این سه سال به اندازه انگشت‌های یه دستم هم نمی‌رسه. فقط زمانایی می‌ذاره جانا رو ببینم که خودش بخواد بره شهر دیگه‌ای یا نتونه بره خونه‌‌‌ میارتش اینجا چون به حرف خودش اعتماد نداره به...
جمله‌اش با آمدن حورا به همراه سینی چای نصفه می‌ماند. چرا نمی‌ذاشت جانایم را ببینند؟ قصدش چه بود؟ بیشتر از این می‌خواست خون من و خانواده‌ام را در شیشه فرو کند؟
چشمم را مالش می‌دهم تا کمی از سوزشش کم شود. اگر اینطور باشد من هیچ شانسی برای دیدن جانایم ندارم. چه کار باید می‌کردم؟
- جانا از من نمی‌پرسه؟
پوزخند صدا دارش به اعصابم خدشه می‌اندازد.
- وقتی اینجا میاد انقدر بی‌قراری می‌کنه که همه‌مون کلافه میشیم. اصلاً انگار طاقت دیدن ما رو نداره؛ بعد تویی رو یادش یاشه که کلاً ندیده؟
نمی‌دانم چیزی که به زبان می‌آورد چقدر برایم دردناک است اما خوب می‌دانم چیزی نیست که می‌خواستم بشنوم. خوب می‌دانم چقدر حالم گرفته می‌شود. خوب می‌دانم درصد زیادی از امیدم را از دست داده‌ام. انتظاری غیر این باید می‌داشتم؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دستم را به چشمم می‌کشم هیچ شانسی برای دیدن جانایم ندارم حتماً باید دم خانه‌اش بروم.
- وقتی نبودم دیگه چی شد؟
- چرا این سوالا رو می‌پرسی خودت باید بهتر بدونی چی شد که؟!
- من می‌خوام بدونم چی شده تو این مدت. بدونم چی شده که هیچ کدوم از شما نیومدین ملاقاتم؟
حورا در حالی که چای را به همراه استکان به دستم می‌دهد، می‌گوید:
- اتفاقی نیفتاده فقط بابا نمی‌خواست بیایم اونجا!
شوک‌زده چای را از دستش می‌گیرم و به سمت مامان سر می‌چرخانم و سوالی نگاهش می‌کنم. - اونجوری منو نگاه نکن. بابات نمی‌خواست تو رو توی اون وضعیت ببینه خودت باباتو بهتر می‌شناسی!
پدرم را می‌شناختم که ناراحت شدم دور از منطق است که به خاطر همچین چیزی نیامده بودند من انتظار داشتم در آن مدت در کنارم باشد و با این دلیل مسخره مرا از سر خود باز کرده بودند.
- قندونم بده بهش!
حورا باشه‌ای زمزمه می‌کند. حس می‌کنم مامان کمی نرم شده و دیگر گارد اولیه‌اش را ندارد البته فعلاً. قلبی از چای می‌خورد و می‌پرسد:
- اون شب چی‌ شد؟
- نمی‌دونم، من هیچی نمی‌دونم، فقط یهو به خودم اومدم و دیدم همه چیز سر من خراب شده.
- بگو دقیقاً چه اتفاقی افتاد. می‌خوام بدونم.
با آنکه من در دادگاه هیچ حرفی نزده بودم اما بعد از حکم اعدام من هرچه می‌دانستم را گفتم ولی هیچ فایده‌ای نداشت. مامان هم همان موقع همه چیز را شنیده بود. چرا دوباره می‌خواست بداند؟ سعی می‌کنم جزئیات را به خاطر بیاورم.
- اون شب من یه کاری با حاجی داشتم؛ وقتی رفتم داخل خونه جنازه‌اش رو دیدم شوکه شدم. مغزم اون لحظه کار نمی‌کرد سریع فقط خم شدم چاقو رو از بدنش کشیدم بیرون. خون فواره زد. با دستم سعی می‌کردم جلوشو بگیرم ولی فایده نداشت. بعد نبضش رو چک کردم ولی خب از همون اول نبض نداشت من فقط کارو خراب‌تر کردم و همه چیز افتاد گردن من. تا من به خودم اومدم و فهمیدم چیشده یهو دیدم مامورا ریختن توی خونه.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
البته سعی میکنم یک سری چیزها را سانسور کنم و به زبان نیاورم دقیقاً مثل اعترافی که در برگه‌ی اعتراف نوشته بودم. با این‌که به نظر می‌آید مامان باور نکرده چیزی که می‌گویم را، می‌پرسد:
- چرا این حرفا رو همون اولش به قاضی نگفتی؟
- فکر می‌کنی نگفتم؟ مگه خودت همه چیزو نشنیدی؟ کی باور می‌کرد؟ همه چیز بر علیه من بود. همه بر علیه من حرف می‌زدن. حتی وکیل خودم! من همه چیزو گفتم ولی حرف من سند نبود. هیچ سندی نبود حتی دوربین‌های لعنتیه اون خونه هم به من کمک نکردن.
- حداقل روز آخر دادگاه باید حرف می‌زدی چرا اونجا چیزی نگفتی؟
- فرقی می‌کرد؟ مدرکی داشتم؟ یا بهتره بگم داشتم ولی همه چیز رو از بین برده بودن انگار همه از قصد بوده هرچی که می‌گفتم تا وقتی که ثابتش نمی‌کردم حرفام فقط باد هوا بود.
نمی‌دانم مامان چرا اصرار داشت بداند چرا از اول حرف‌هایم را نزده‌ام‌.
انگار او هم از آن روز بدجوری ناراحت است. با صدای باز شدن چفت در خانه، وول می‌خورم پدرم آمده بود دگر؟ نفس عمیق می‌کشم و بلند می‌شوم منتظر می‌مانم تا راهرو جلوی در را طی کند و به حال خانه برسد.
کمی به جلوتر قدم برمی‌دارم در نهایت می‌بینمش! صورت شکسته‌اش و موهای سفیدش به قلبم چنگ می‌اندازد. این پدر من بود؟ سرش را بلند می‌کند و تا من را می‌بیند خشکش می‌زند. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را می‌شنوم.
- آگرین!
سعی می‌کنم با بغض لبخندی بزنم. من پدرم را می‌شناسم، همیشه منتظر من بوده و هست. هیچ‌وقت بخاطر اشتباهاتم مرا مؤاخذه نکرده بود اما این‌بار فرق دارد. قدمی که به جلو برمی‌دارد لبخندم عمیق‌تر می‌شود و نمی‌دانم قرار است چه واکنشی نشان دهد اما تصوری که من از او دارم خوب است.
دست‌هایش را که به نشانه آغوش بالا می‌برد، تک خنده‌ای می‌زنم و خودم را در آغوشش پرتاب میکنم. مشتاق دیدار هیچ‌کَس به اندازه پدرم نبوده‌‌ام.
- کجا بودی تو دختره؟
لب‌هایم رو روی یکدیگر فشار می‌دهم. اندازه سال‌ها از او دلخور هستم اما فعلاً فقط می‌خواهم در آغوشش باشم. بعد از مدت‌ها نیاز به آرامش پدرم دارم. سرم را در یقه‌اش فرو می‌برم و عطر پدرانش را استشمام میکنم حضور مامان را پشت سرمان احساس می‌کنم اما توجه‌ای نشان نمی‌دهم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مرا از خودش جدا می‌کند و بوسه‌ای بر پیشانی‌ام می‌چسباند. شانه‌ام را عقب می‌دهد و خیره در صورتم لب می‌زند:
- کجا بودی تو دختر بابا؟
او نبود که می‌گفت به ملاقات من نیایند بعد از من می‌پرسد که کجا بودم؟ کجا می‌توانستم باشم؟ یعنی آنقدر دلتنگ دخترش نبود که به دیدنش نیاید؟ انقدر آسان بود؟
- من جایی نبودم که تو ندونی بابا!
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. با شوک نگاهم می‌کند. حرف‌های تکراری خسته‌ام می‌کند. این‌که بارها تکرار کنم چرا من برایتان وجود نداشته‌ام دستش را دو طرف صورتم قرار می‌دهد، می‌خواهم سرم را عقب بکشم اما دستش را محکم‌تر فشار می‌دهد و می‌گوید:
- منو نگاه کن آگرین... من یادم نرفته چیکار کردی! ولی تو دختری منی!
نمی‌فهمم منظورش دقیقاً چیست. انتظار این حرف را داشتم اما باز قلبم می‌شکند باید بپذیرم که تا مدت‌ها یا شاید هم تا زمانی که زنده‌ام باید این جمله را بشنوم.
- من یادم نرفته و نمیره چه اتفاقی برات افتاده! ولی اینم خوب می‌دونم که دختر من چه آدمیه. من مطمئنم اون اتفاقی که افتاده و همه ازش حرف می‌زنن حتی در حد فکر و خیال هم نمی‌تونه اتفاق بیفته. این وصله‌ها به آگرینی که من بزرگ کردم نمی‌چسبه. من نمی‌خوام دخترم رو توی اون وضعیت ببینم. نمی‌خوام کسی خفت و خاریت رو ببینه که غرور دخترم خُرد بشه.
حرف‌های قشنگی می‌زند، بهانه‌های قشنگی می‌آورد اما دل من را آرام نمی‌کند. زیر لب باشه‌ای زمزمه می‌کنم
- می‌خوام اینجا بمونم!
- یعنی چ...
بابا حرف مامان را قطع می‌کند:
- تو دختر منی. اینجا هم خونه‌ی توهه. درش همیشه به روت بازه. هروقت که بخوای می‌تونی بمونی. لازم نیست از من اجازه بگیری!
مامان دستش را به کمرش می‌زند و طلبکار می‌گوید:
- چرا اینجا بمونه؟ مگه خودش خونه و زند...
با تشری که بابا با نگاهش می‌زند، زبان به دهن می‌گیرد. می‌توانم حدس بزنم که چه می‌خواست بگوید.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
بعد از حرف بابا مستقیم به اتاقم آمدم و دیگر نماندم تا در جمعشان باشم. می‌دانستم اگر آنجا بمانم سوال‌جواب می‌شوم. البته اگر بگویم حوصله‌شان را نداشتم اقرار است. مطمئناً همین حس را نیز به من داشتند؛ در هر صورت ترجیح می‌دادم به اتاقم پناه ببرم.
به صفحه خاموش موبایلم نگاه می‌کنم. تا جایی که در یاد دارم، آن شب در جیب مانتویم بود اما درون بلبشو کشمکش مطمئنم که همان جا افتاد چون وقتی مرا در بازداشتگاه می‌گشتند جز ساعت مچی و زیورآلات چیز دیگری ندیدم.
وقتی که مامان موبایل را به دستم داد آنقدر تعجب کردم که یادم رفت بپرسم از کجا آوردتش یا بهتر است بگویم آنقدر زود بیرون رفت که مجال حرف زدن به من نداد. دکمه خاموش روشنش را چند باری می‌فشارم اما روشن نمی‌شود. طبیعتاً باید شارژش تمام شده باشد.
- الان شارژر از کجا بیارم من؟
گوشی را روی تخت پرتاب میکنم و کشوهایم را زیر و رو می‌کنم و در نهایت شارژر خرابی که نمی‌دانم دقیقاً متعلق به چه زمانی است را میابم.
سری‌اش را در پریز فرو و شارژر را به سکوت گوشی‌ام وصل می‌کنم. لحظه‌ای روشن شدن صفحه و علامت شارژ را می‌بینم اما دوباره قطع می‌شود کمی زیرش را تکان می‌دهم و بعد از چند دقیقه بالاخره موفق می‌شوم در حالت ثابتی نگهش دارم تا چند درصدی شارژ شود.
نیم ساعتی می‌گذرد و من در حالی که دستم به شارژر گوشی خشک شده است در فکر فرو رفته‌ام و متوجه گذر زمان نمی‌شوم.
به خودم می‌آیم دکمه را فشار می‌دهم و با دیدن ۲۰ درصد آهی می‌کشم. مثل این‌که وسط‌هایش دستم تکان خورده و قطع شده اما همین هم فعلاً کافی است.
انگشت‌هایم را به دور گوشی محکم و هوا را عمیقاً وارد ریه‌هایم می‌کنم. کنار گوشی را چند ثانیه‌ای فشار می‌دهم تا کاملاً روشن شود.
روشنایی صفحه بخاطر ماندن طولانی مدت در فضای تقریباً تاریک اتاق، چشمم را می‌زند و باعث بسته شدن آن‌ها می‌شود. اولین چیزی که به چشمم می‌خورد عکس دونفره‌ی پس زمینه است. قفل دستم شل می‌شود چند وقت میشد که صورتش را ندیده بودم؟
همان‌ قسمت از تنم که در عکس دستی دورش پیچیده شده است لحظه‌ای تیر می‌کشد. با آخرین روزی که دیدمش مقایسه‌اش می‌کنم. چقدر در آن چند روز تغییر کرده بود چه برسد به الان!
دست لرزانم را بلند می‌کنم و روی صفحه گوشی می‌کشم. چشم‌هایش برق می‌زند و آخرین بار خبری از آن برق چشم‌هایش نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
سی*ن*ه‌ام سنگین می‌شود‌؛ گویی وزنه‌ای چندصد کیلویی روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام افتاده است. چه بلایی بر سر من آمده بود؟ چه خاکی توی سرم ریخته بودم؟ چطور از او گذشتم؟ چطور از خودم گذشتم؟
عصبی از خودم گوشی را پرتاب می‌کنم اما چند ثانیه بیشتر کلنجار رفتن با خودم طول نمی‌کشد که دوباره برمی‌دارمش.
سریع روی صفحه میکشم تا وارد صفحه اصلی شوم و مجبور نباشم دوباره پس‌زمینه را ببینم.
سراغ گالری هم می‌روم با این‌که در گالری هم عکس‌ها بیشتر است اما من فقط به دنبال دخترکم می‌روم تا صورت و قد و قواره‌اش که در ذهنم کمرنگ شده است یادآوری شود. مطمئن نیستم که هنوز هم مثل عکس‌هایی که در گوشی‌ام است باشد. احتمالاً خیلی بزرگ شده است و من شاهد یک ثانیه‌اش هم در این چند سال نبوده‌ام.
تمام عکس‌هایی که در گالری‌ام است را دانه به دانه از نظر می‌گذرانم و همراه تک‌تکشان اشک می‌ریزم و تا وقتی که شارژ گوشی تمام نشود دست برنمی‌دارم.
گوشی خاموش می‌شود و من هنوز تمام عکس‌ها را ندیده‌ام. پلک‌هایم پف کرده‌اند و اجازه گشایش کامل را به چشمانم نمی‌دهند.
چه شد که من الان بنشینم و برای دختری که هست اما من ندارمش اشک بریزم؟ چه شد که اشک می‌ریزم برای دختری که چهار سال تمام برایش مادری کردم و از جانم مایه گذاشتم و حالا از دیدنش محرومم؟
جانم آتش ‌می‌گیرد وقتی یادآور ثانیه‌های باهم بودنمان، می‌شوم و من تمام این سه سال حتی لحظه‌ای از فکرشان درنیامده ام و نمی‌دانم چطور طاقت آورده‌ام!
سرم را تکان می‌دهم. اینطوری نمی‌شود.
با پشت دست زیر چشمم می‌کشم و به هدف حورا از اتاق خارج می‌شوم. حال خانه در تاریکی فرو رفته است و تنها قسمت کوچکی با نور زرد آباژور مشکی رنگ، روشن شده است.
خیلی مسخره است اگر بگویم اتاق حورا دقیق یادم نیست اما واقعاً اینطور است. سمت درها می‌روم و برچسب H انگلیسی روی در قهوه‌ای رنگ باعث می‌شود دستگیره همان را پایین بکشم و داخل شوم.
حورا جا می‌خورد و سریع موبایلش را به زیر بالشش سر می‌دهد اما وقتی به کمک همان نور کمی که از لای در داخل را کمی روشن می‌کرد، صورت من را دید، نفس آسوده‌ای کشید. نمی‌دانم از چه اینطور وحشت کرده...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
هیچ‌وقت برای این روز‌ها، صحنه‌ها یا از همه مهم‌تر برای بعد از آزادی‌ام برنامه‌ریزی نکرده بودم. در این مدت انقدر سرخورده و افسرده شده بودم که جز به خاکی که بر سرم ریخته شده بود، فکر نمی‌کردم.
هر کاری که می‌کنم، هر حرکتی که می‌زنم پیش زمینه‌ای ندارد. مثلاً الان نمی‌دانم چه در فکرم می‌گذشته که به اتاق حورا آمده‌ام تا از او کمک بخواهم. من همین که به خانه‌ی پدری‌ام آمده‌ام خودش به تنهایی خیلی است اما حس می‌کنم حورا می‌تواند کمکم کند همان‌طور که در اوج نوجوانی و کودکی‌اش همیشه هوایم را داشت و با وجود بچه بودنش هر چه که از دستش برمی‌آمد برایم انجام می‌داد البته الان را نمی‌دانم... نه من حنای قبل بودم و نه حورا همان حورای قبل.
با این حال یه درخواست چیزی از من کم نمی‌کرد و قرار نبود اتفاق بدی بیفتد.
گردنم را کج می‌کنم زمزمه‌وار مینالم:
- حورا!
کمی در جایش تکان می‌خورد و نیم‌خیز می‌شود.
- جانم چی شده؟ چیزی لازم داری؟
پاسخش را نمی‌دهم اما حرکت می‌کنم به سمت تختش و روی آن می‌نشینم تا شاید با نزدیک‌تر بودن به یکدیگر، بیان چیزی که می‌خواهم بگویم برایم آسان‌تر باشد.
سرمای ملحفه ساتن طوسی رنگ از روی لباسم، حس خوبی را القا می‌کند.
دوباره صدایش می‌کنم:
- حورا...
تک‌خندی می‌زند‌.
- چرا صدا می‌زنی چیزی نمیگی حنا؟! چیزی می‌خوای؟
پلکم را می‌بندم و می‌فشارم تا کمی از تنش درونم بکاهم.
- می‌خوام جانامو ببی... بگیرم!
لحظه‌ی آخر حرفم را عوض می‌کنم و از میمی که به آخر اسمش می‌چسبانم دلم قنج می‌رود.
شوک در چشم‌هایش را با وجود نور کم می‌بینم. چیزی برای تعجب وجود داشت؟ می‌خواهم دنبال دخترم بروم. کاری که پی‌اش را باید از همان روز‌های اول می‌گرفتم نه اینکه بعد از چند سال و بعد از آزادی تصمیم بگیرم به دنبالش بروم. تلخندی بر لبم می‌نشیند. چقدر خوش‌خیالم! دخترم مرا یادش است؟ اصلاً وقتی مرا ببیند نزدیکم می‌شود؟ می‌گذارد در آغوش بگیرمش؟ یا پدرش را به من ترجیح می‌دهد؟ چه سوالی است که می‌پرسم؟ مگر غیر از این است؟
آخرین بار یک دختر سفید برفی و خپل بود که هربار با یادآوری لپ‌هایش دلم قیلی‌ویلی می‌رفت و دلم می‌خواست گاز محکمی از آن گوشت‌ها بگیرم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- یعنی چی می‌خوای جانا رو بگیری؟ نیومده بیرون این فکر به ذهنت رسید؟ اول ببین موندگار هستی. اصلاً بذار ۲۴ ساعت بگذره از آزادیت بعدش از اینجور تصمیم‌ها بگیر!
لحظه‌ای از حرف زدنش هنگ می‌کنم و بعد به خودم می‌قبولانم که باید انتظار این‌ها را هم می‌داشتم.
- بچمه... انتظاری داری نرم دنبالش؟ دارم می‌میرم از دوریش؛ فقط می‌خواستم یه ثانیه ببینمش تا دلم آروم بگیره. من مادرم... توی این مدت دق کردم از دوری بچه‌م؛ نه‌ تنها بچه‌م... بلکه همه‌تون. همه‌ی شماهایی که منو فراموش کردین. من حتی اگه واقعاً هم قتل کرده بودم نباید انقدر پشتم رو خالی می‌کردین!
قطره‌ اشکی که تا روی چانه‌ام پایین آمده بود را پاک می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- اصلاً بقیه به درک... بابام... مامانم... بیشتر از همه از نبود اینا می‌سوزم. اصلاً ملاقات نه... یه زنگ به من نزدن.
- چرا اینا رو به هم ربط میدی؟ گفتی می‌خوای بری دنبال جانا منم جوابتو دادم! چه ربطی به این همه داستان چیدن داشت؟
گردنم را کج می‌کنم. طلبکار بودن را از حس لحن حس می‌کنم شاید هم غریبه بودن را‌.
- بچه‌م تنها کسیه که خالصانه دوستم داشت... الان همونم ندارم... همه‌ی شما ولم کردین. من داغونم...
ساکت می‌شوم. چه را توضیح بدهم؟ وقتی ذره‌ای برای کسی اهمیت ندارم که اگر داشتم وضیعتم این نبود. قبل از اینکه چیزی بگوید، می‌گویم:
- بیخیال حورا! نیومدم که درد و دل کنم. اصلاً نمی‌خوام هم این کار رو بکنم. جون نه آرومم می‌کنه نه چیزی درست میشه. فقط کمک می‌خوام؛ در حد یه آدرس یا یکم اطلاعات.
کمی متاثر نگاهم می‌کند و بعد در حالی که انگشت‌هایش را روی پایم قرار داده و نوازش‌وار تکانش می‌دهد، زمزمه می‌کند:
- نه آجی... فعلاً بیخیال جانا شو. مثل این مدت که دندون رو جیگر گذاشتی، بازم همین کارو کن. وقتش نیست بری دنبالش! بری چی کار کنی؟ خُردت کنن؟ خودتم می‌دونی به این راحتی نمی‌تونی بگیریش البته تقریباً غیر ممکنه. دیگه خودت از پرونده‌ت خبر داری که...
آجی گفتنش دلم را نوازش می‌دهد. انگار که قصد او هم از گفتنش همین بود که کمی از جبهه‌ام بیرون بیایم ولی تاثیری ندارد.
- می‌خوام ببینمش فقط! این حق مسلم منه... من مادرشم. دیگه...
کمی تعلل می‌کنم اما در نهایت نامش را بر زبان میرانم:
- دیگه کوروش انقدر هم بی‌رحم نیست که نذاره بچمو ببینم.
- چرا هست.
قاطع می‌گوید و دهانم را می‌بندد‌. می‌فهمم که قراری نیست کمکی از جانب خواهرم داشته باشم. قرار نیست کمکی از جانب هیچکَس داشته باشم. انگار همه چیزی را می‌دانند که من قادر به پذیرفتن آن نیستم.
 
بالا پایین