جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 32,405 بازدید, 221 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,341
47,001
مدال‌ها
3
با یادآوری شخص موردنظر دکتر من نیز سر تکان دادم.
- بله دکتر.
- برام بیشتر از اون بگو.
کمی فکر کردم.
- خب... یه پسره بود فیزیک هسته‌ای از دانشگاه شهیدبهشتی، پاشده بود اومده‌بود اینجا، فقط برای سرکشی. خیلی برام سؤال بود، مگه خود دانشگاه شیراز دکترای فیزیک هسته‌ای نداره که یکی باید از تهران پا میشد میومد؟ اصلاً چرا به ما که شیمی بودیم یکی‌ از بخش فیزیک باید سرکشی می‌کرد؟ وقتی نمی‌فهمید چیکار می‌کنیم چه فایده داشت؟ البته این هم بگم آدم بدی نبود، نشون می‌داد حالیشه چی میگیم؛ ولی اینکه واقعاً هم از شیمی‌ سرش میشد یا نه؟ نمی‌دونم!
با یادآوری آن دکتر جوان لبخندی زدم و ادامه دادم:
- اسمش هم فکر کنم دکترنوایی بود.
دکترفروتن همان‌طور که لبخندی روی لبش چسبیده‌بود، متفکرانه سر تکان داد:
- خب؟
- خب همین دیگه... چه‌ چیز اون آقا کنجکاوتون کرده، فکر نکنم فرصت دیدار مجدد پیدا کنیم. یه همکاری داشتیم تموم شد، یا اینکه چیزی هست که می‌خواید راجع به اون بگید؟
دکتر‌فروتن ماگش را روی میز گذاشت و باز تکیه داد.
- الان شیرازه!
ابرویی بالا انداختم. کار داشت جدی میشد. من هم چای نصفه‌‌خورده‌ام‌ را روی میز گذاشتم. آن دکتر‌جوان برای پیشنهاد کاری جدید آمده‌بود؟
- خب؟
- چون تو رو‌ من به پروژه معرفی کرده‌بودم، اومد پیش من و گفت می‌خواد تو رو ببینه و‌ باهات حرف بزنه.
شدیداً نیاز به کار جدید داشتم. خوشحال شدم، اما سعی کردم بروز ندهم.
- درمورد؟
دکتر لحظاتی به چهره‌ام نگاه کرد و گفت:
- ازدواج!
مانند کسی که از نزدیکی قله سقوط کرده‌باشد. تمام سرخوشی‌ام دود شد. عصبی شدم و با اخم گفتم:
- چی؟
دکترفروتن با همان خونسردی جواب داد:
- گفت می‌خواد باهات درمورد ازدواج صحبت کنه.
خشمم بیشتر شد. به صندلی تکیه دادم و به زور جلوی‌ زبانم را گرفتم تا حرف نامربوطی نزنم.
- این یعنی چی؟ شما که نظر منو می‌دونید.
دکتر‌فروتن نفس آه مانندی کشید.
- چرا هنوز به درویشیان فکر‌ می‌کنی؟
سرم داشت کم‌کم سوت می‌کشید. کناره‌ی چادرم را روی پاهایم آوردم.
- فکر‌ نمی‌کنم، من با علی زندگی می‌کنم. اون نمی‌دونست، شما که می‌دونستید بهش می‌گفتید من شوهر دارم، اشتباهی اومده.
- چرا گر گرفتی دختر؟ حرف بدی نزده که، درسته رفتن علی خیلی سخت و دردناک بود، اما‌ قبول کن رفته و تو دیگه شوهری نداری که به کسی بگم، تو‌ هنوز هستی و‌ حق زندگی داری.
عصبی سر تکان دادم.
- من هم دارم‌ زندگی می‌کنم. مشکلی هم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,341
47,001
مدال‌ها
3
دکترفروتن کمی خود را پیش کشید.
- عزیزم، زندگی یه زنِ تنها خیلی سخته، اینو کسی میگه که سال‌ها تنها زندگی کرده، من کار خوب داشتم، جایگاه اجتماعی خوب داشتم، در نگاه بقیه بدون دکترگودرزی هم بی‌مشکل زندگی می‌کردم، اما تمام مدت زندگی، حس تنهاییِ قلبم، آزارم می‌داد. باز من فرشید و فرنازو داشتم، اما تو... تنهایی نابودت می‌کنه دختر، بذار یکی‌ بیاد توی قلبت...
بغض داشت در گلویم رشد می‌کرد.
- من تنها نیستم، قلب من تماماً مال علیه، برای همیشه، هیچ‌کـس نمی‌تونه بیاد داخلش.
دکتر‌ لبی تر کرد و خود را پیش کشید.
- ساریناجان... تو مثل دختر خودمی... من خیر و‌ صلاحتو‌ می‌خوام. این دکترنوایی پسر خوبیه، قبل تعطیلات عید با من تماس گرفت، چون فقط شماره‌ی منو پیدا کرده‌بود. من چیزی بهت نگفتم‌ تا خوب تحقیق کنم و ازش مطمئن بشم، با اساتیدش توی دانشگاه تهران و شهیدبهشتی لینک شدم، ازشون پرس‌وجو کردم و همه تأییدش کردن، پسر واقعاً شایسته‌ایه، به خاطر همین بهش گفتم پاشه بیاد اینجا رو در رو باهم حرف بزنید، بعض علی نباشه، شبیه خودشه... .
کمی تند شدم.
- نه! هیچ‌کـس علی نمیشه.
دکترفروتن از اینکه میان کلامش پریده‌بودم کمی اخم کرد، اما زود به حالت مهربانش برگشت.
- چیزی نگفتم دختر! چرا عصبی میشی؟
پشیمان از رفتارم آرام گفتم:
- ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
دکتر‌ نفس عمیقی کشید.
- اینقدر زود جوش نیار و سریع جواب نده، این پسر واسه خاطر تو پاشده اومده شیراز، یه قرار باهاش بذار و حتی اگه جوابت منفیه محترمانه بهش بگو.
یک‌ آن به ذهنم زد با علی هم قرار بود فقط یک جلسه دیدار کنم و نه بگویم. نمی‌گذاشتم دل بی‌جنبه‌ام به علی خ*یانت کند. سریع برخاستم.
- اون اومده پیش شما، پس خودتون بهش بگید جواب من منفیه.
دکتر‌ هم برخاست.
- چرا دیدنش هم نمیری؟
آستانه‌ی تحملم داشت پر میشد.
- نمی‌تونم، برم دیدنش به علی خ*یانت کردم، بهش بگید من شوهر دارم.
- این حرفا چیه دختر؟ چه خیانتی؟ چه شوهری؟
محکم‌تر گفتم:
- علی شوهر منه و من بهش وفادارم.
تا دکتر دلسوزانه «دخترم» گفت میان کلامش رفتم.
- ببخشید دکتر من با اجازه‌تون دیگه برم.
به وضوح از دستم دلخور شد.
- وای از دست تو، بمون یه چایی دیگه برات بریزم.
- نه ممنونم دکتر، باید برم خداحافظ.
تا «خداحافظ» دلگیر دکتر را شنیدم از اتاق بیرون زدم. از خشم وجودم‌ آتش گرفته‌بود. پسره‌ی پررو با چه اجازه‌ای به خودش جرئت داده‌بود به من فکر کند؟ همان‌طور که از دانشکده بیرون می‌رفتم دستم را بالا آورده و به انگشتر علی در انگشتم نگاه دوختم. من شوهر داشتم و کسی حق نداشت به من فکر کند. چه بد که زمان کار حلقه در دست نمی‌کردم و همین باعث سوءتفاهم برای دکتر نوایی شده‌بود. اصلاً چطور دکتر می‌توانست او‌ را با علیِ من مقایسه کند؟ علیِ من در دنیا تک بود و همتایی نداشت. هیچ‌کـس حتی ذره‌ای به او شباهت نداشت. خصوصاً آن پسره‌ی بی‌ رنگ و رو!
 
بالا پایین