جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,746 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
قرار آنجاست1.jpg

نام: قرار آن‌جاست
نویسنده: دردانه عوض‌زاده
ژانر: درام، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (4)S.O.W

خلاصه:
آرامش گم شده‌ی زندگی سارینا؛ او در فراق عشق گذشته حال را هم برخود زهر می‌کند اما جایی که خود به دنبال آرامش نیست، آیا آرامش دست‌یافتنی می‌شود؟
مبارزه و از پس مشکلات برآمدن، سرنوشتی محتوم در زندگی ساریناست. گویا کسی برای او آرامش بدون دردسر را مقدر نکرده است.



*این رمان در ادامه‌ی رمان «راهی جز او نیست» می‌باشد. ماجرای زندگی سارینا را با یک وقفه‌ی پنج‌ساله نشان می‌دهد. خلاصه‌ی داستان رمان تلاش سارینا برای رسیدن به آرامشی است که نبود علی آن را از زندگی‌اش برده.
 
آخرین ویرایش:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
1721617396973.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
مقدمه:
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست
زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه‌ پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست
من دلم می‌خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

کیوان شاهبداغی
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
گویا از ابتدا فروردین، ماه من بوده، چرا که بسیاری از اتفاقات مهم زندگی من در فروردین رخ داد و فروردین‌های مهمی را دیدم؛ مثل فروردین‌ماه سال ۹۷.
عصر بود. دو ساعت به زمان تحویل‌سال مانده بود. مثل همه‌ی عیدهای بعد از علی که دیگر با پدر و ایران به دبی نرفته بودم و چهار سال قبل را به یاد علی با مرضیه‌خانم تحویل کرده بودم، در تلاش بودم باز خودم را به سفره‌ی هفت‌سین او برسانم.
البته امسال ایران هم به علت به دنیا آمدن کوثر، دختر رضا و مریم که تنها پنج روز قبل از عید پا به زندگی گذاشت، پدر را در سفر دبی همراهی نکرد. پدر اما با همه‌ی اصراری که به او کردیم تا از خیر سفر دبی بگذرد و در شیراز سال را تحویل کند گفت:«حتماً باید برود و نمی‌تواند بماند» و به این منوال خانواده‌ی ماندگار دور از هم هر یک در جایی سال را تحویل می‌کردند.
چادرم را روی سرم مرتب کرده و همین که کفش‌های نیم‌بوتم را از جاکفشی بیرون گذاشتم که بپوشم، صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. همان‌طور که از جیبم بیرون می‌آوردم نگاهی به صفحه‌اش انداختم. رضا بود. درحال پوشیدن کفش جواب دادم:
- سلام داداش! چطوری؟
- سلام آبجی! سال تحویل نمیایی پیش ما؟
آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم و‌ در را باز کردم.
- می‌خوام برم پیش مرضیه‌خانم.
- مثل هر سال؟
کلید را در قفل در چرخاندم.
- آره دیگه، خودت که می‌دونی من و اون مثل همیم، باهم باشیم بهتره.
- هرجور راحتی آبجی! ولی حواسم هست از وقتی کوثر به دنیا اومده نیومدی خونمون‌ها... تازه شیرینی ماشینتو هم ندادی.
به آسانسور رسیده بودم. تعداد کمی از واحدهای برج سفید ساکن داشت و همان‌ها هم برای عید نبودند. پس آسانسور در همین طبقه مانده بود. در را باز کردم و داخل شدم و دکمه‌ی پارکینگ را زدم.
- ببخش داداش! آخر سالی سرم توی پژوهشکده خیلی شلوغ بود، نتونستم بیام، ولی توی بیمارستان که اومدم و چشم روشنی دخترتو هم دادم.
- اون که وظیفت بود و دستت درد نکنه، اما بیمارستان قبول نیست، باید بیایی خونه‌ی من، یه شیرینی تپل هم بدی که بعد چند سال ماشین‌دار شدی.
به پارکینگ رسیده و در آسانسور را باز کردم.
- چشم داداش! فردا پس فردا میام، ولی تیبا قسطی شیرینی نداره.
- داره، خوب هم داره، به هیچ بهانه‌ای نمی‌تونی از زیرش در بری، باید قبل اینکه آقا برگرده و تیباتو آتیش بکشه شیرینی‌شو من بخورم، به آقا گفتی چی خریدی؟
به ماشین سفیدرنگ دوست‌داشتنی‌ام رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
نگاه رضایت‌بخشم روی ماشین بود.
- وای رضا! جرئت نکردم بگم چی خریدم فقط گفتم ماشین خریدم.
رضا خنده‌ای کرد.
- به‌به چی بشه اگه آقا بیاد ببینه تیبا سوار میشی بعد بی‌ام‌و خودت توی پارکینگ خاک می‌خوره!
در ماشین را باز کردم. کیفم را روی صندلی کمک پرت کرده و پشت فرمان نشستم.
- حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم. بابا خیال می‌کنه من هنوز باید با پول‌های اون زندگی کنم، ولی من تیبامو از اون بی‌ام‌و بیشتر دوست دارم، با پول خودم گرفتم.
- تو خیلی یه‌دنده‌ای! حداقل پس‌اندازتو خرج می‌کردی پژویی، چیزی می‌خریدی خیال آقا هم راحت‌تر بود.
سوییچ را جا دادم اما روشن نکردم.
- من وقتی میگم می‌خوام مستقل شم یعنی فقط می‌خوام روی‌ پای خودم وایسم، حالا هرچی هم بابا به حسابم پول بریزه من خرج نمی‌کنم.
- تو و آقا هر دو کله‌شقید، حالا وقتی آقا برگشت و با دیدن تیبا سرتو گذاشت روی سی*ن*ه‌ات می‌فهمی مستقل بودن یعنی چی؟
- باید بیام دست به دامان مامان بشم تا وقتی به بابا گفتم اوضاع رو آروم کنه.
- به مامان هم دل نبند، فقط یادت باشه خواستی به آقا بگی قبلش با من هماهنگ کن، آخه مقدمات یه مراسم ختم آبرومند زمان می‌بره، باید وقت کافی‌ داشته باشم آماده بشم، به‌هرحال دکتری، پرستیژ داری توی تشییعت آدم زیاد میاد.
خندیدم.
- قربونت! فقط تأکید کن بگو واسه رنگینک مغز گردوها رو بزرگ‌تر بذارن، هم خودم بیشتر دوست دارم، هم لازمه بیشتر برام فاتحه بخونن.
- تو‌ بمیر، من قول میدم چنان مراسمی برات بگیرم که پشت هم برات فاتحه و خیرات بفرستن، نه تنها دستت خالی نمونه، بلکه روحت هم شاد شه.
بیشتر خندیدم. رضا هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شد.
- رضا! دستت درد نکنه! قبل سال نویی حالمو خوب کردی، برو برس به خانواده‌ات پدر خانواده!
- عمه‌ی خانواده! حالا که حالت خوب شد، زودی بیا به برادرزاده‌ات سر بزن.
- وای رضا! از هیچی به اندازه‌ی کلمه‌ی عمه بدم نمیاد، وقتی بهم میگی یاد عمه‌فتانه میفتم، خوشحال بودم هیچیم به عمه نرفته، حالا خودم عمه شدم.
- می‌خوای به کوثر بگم بهت بگه خاله؟
- اون فسقل که هنوز جون نداره، ولی بزرگ‌تر شد یادش میدم به من بگه ساریناجون.
- چه باکلاس!
- همینی که گفتم من فقط ساریناجونم!
- خب ساریناجون! فردا حتماً اینجا باش!
- قول نمیدم ولی میام، فعلاً خداحافظ داداش!
تماس را قطع کردم و گوشی را روی نگه‌دارنده گذاشتم. آویز عکس علی که از آینه‌ آویزان کرده بودم را به دست گرفته و انگشتی روی آن کشیدم.
- چطوری علی‌جان؟ حاضری بریم برسیم به یه سال تحویل دیگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
همین که ماشین را روشن کردم صدای زنگ گوشی بلند شد. نگاهی به نام زینب کرده و تماس را روی بلندگو گذاشتم.
- سلام زینب‌جان! پیشاپیش سال نوت مبارک!
- سلام ساریناجان! سال نو تو هم مبارک! چطوری؟
- ممنونم عزیزم! خوبم.
- کجایی الان؟
- تازه از خونه زدم بیرون، چطور مگه؟
زینب مکث کرد. فهمیدم قصد گفتن چیزی را دارد.
- زینب‌جان! چیزی شده؟
مردد جواب داد:
- نه... فقط می‌خواستم بپرسم تو امسال هم سال تحویل پیش مرضیه‌خانمی؟
- آره عزیزم! دارم میرم اونجا.
- میگم... من هم می‌تونم بیام؟
- حتماً عزیزم! بیا! ولی مگه با خونواده نیستی؟
- راستش... خاله اینا و مامان‌اینا رفتن سال تحویل خونه آقابزرگ، من نمی‌خواستم برم، بهونه‌ کردم تو می‌خوای بیایی و موندم خونه.
- چرا خب نرفتی؟
- حالا بعد بهت میگم، کی می‌رسی؟
- می‌خوام یه سر برم قنادی، بعد میام تا نیم‌ساعت دیگه رسیدم.
- پس من هم میرم خونه‌ی مرضیه‌خانم، کاری نداری؟
- سلامت باشی رفیق! می‌بینمت.
تماس که قطع شد رو به عکس علی کردم.
- علی‌جان! حالش خوب نبود، یعنی چی شده؟
کمی مکث کردم.
- حتماً باز به خاطر سید ناراحته، به این رفیقت بگو اینقدر رفیق منو اذیت نکنه. بیچاره زینب! اون هم‌ تنها مونده.
و آهسته‌تر زمزمه کردم.
- خدا نکنه زینب هم مثل من بشه، ولی شما دو‌تا رفیق مثل همید.
***
بعد از یک ساعت گرفتاری در ترافیک دم سال‌تحویل، با خریدن شیرینی به خانه مرضیه‌خانم رسیدم. وارد حیاط خانه‌ی مرضیه‌خانم که شدم سیدعلی پسر زینب اولین نفر از در خانه بیرون دوید تا به استقبال من بیاید.
- سلام خاله!
درحالی‌که دو جعبه شیرینی را به یک دست گرفته بودم مقابلش روی دو پا نشستم.
- سلام پهلوون! چطوری شما؟
سیدعلیِ تپل و بامزه که نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی سید بود باذوق گفت:
- خاله‌مرضیه گفت حتماً برام شیرینی نارگیلی می‌خری، خریدی؟
بوسه‌ی روی گونه‌های سفیدش کاشتم.
- بله که خریدم پهلوون! اصلاً هرجا علی‌آقا باشه ما شیرینی نارگیلی می‌بریم.
زینب که همراه مرضیه‌خانم به حیاط آمده بود دست پسرش را عقب کشید.
- سیدعلی! بذار خاله بیاد داخل.
سیدعلی پیش مادرش برگشت.
- خاله! بیا تو.
مرضیه‌خانم جعبه‌های شیرینی را از دستم گرفت و من هم ایستادم.
- خوش اومدی دخترم! ولی زحمت سفره‌ی امسال رو زینب کشید.
رو به زینب کردم.
- اِ به این سرعت، بابا ایول...!
زینب ابرویی بالا انداخت و لبخند زد.
- ما اینیم دیگه!
- پس مامان‌جون امسال دیگه یه خورده سلیقه وارد چیدمان هفت سین شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
زینب پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بله دیگه... بالاخره که همه مثل شما دکتر نیستن... بعضیا هم باسلیقه‌ان.
ضربه‌ای به بازوی زینب زدم.
- خیلی جَلَبی دختر!
جوابم فقط خنده‌ی زینب بود. مرضیه‌خانم همان‌طور که داخل می‌رفت گفت:
- بسه دیگه! توی حیاط واینسید بیایید تو.
به دنبال مرضیه‌خانم ما نیز داخل شدیم. سریع داخل اتاق علی رفتم که هنوز همان چیدمان پنج سال قبل را داشت. لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را به سالن رساندم. جایی که میز کوچکی را گذاشته و زینب سفره‌ی هفت‌سین را روی ساتن زردی که روی میز انداخته بودند، چیده بود. سین‌های سفره درون ظرف‌های سفالی آبی‌رنگ که سال قبل برای هفت‌سین خریده بودم، با یک تقارن نیم‌دایره به مرکزیت رحل قرآن چیده شده بود. در طرف راست این نیم‌دایره، سبزه و تنگ ماهی گذاشته شده بود. نگاهم را به ماهی‌های درون تنگ دوختم.
- مامان! بالاخره راضی شدید ماهی بخرید؟
مرضیه‌خانم که درحال چیدن شیرینی‌ها درون یک دیس بود از آشپزخانه گفت:
- ماهی مال علی‌آقاست.
یک لحظه دلم لرزید. هر وقت مرضیه‌خانم «سیدعلی» را «علی‌آقا» صدا میزد، من یاد عزیزم می‌افتادم که او را هم با همین لحن «علی‌آقا» صدا میزد. چندبار پلک زدم و بعد رو به سیدعلی که کنار مرضیه‌خانم بود، گفتم:
- پهلوون! این ماهیا مال توئه؟
سیدعلی با یک شیرینی نارگیلی نیم‌خورده در دست، از آشپزخانه بیرون پرید و کنار من آمد.
- آره خاله! تازه اسم هم دارن.
- اِ چه جالب؟ به من هم میگی اسمشونو؟
سیدعلی با انگشت گذاشتن روی تنگ گفت:
- این اسمش «چش تلسکوپیه» این «گلی».
زیر لب گفتم:
- زحمت کشیدی زینب با این اسم گذاشتنت.
و بعد بلندتر گفتم:
- حتماً اسما رو مامانت گذاشته نه؟
- نه... مامانم نذاشته... اسم خودشونه... به مامانم گفتم اسمشون چیه؟ گفت این چش تلسکوپیه این گلی.
- به‌به! این گلی حتماً خانومه این هم آقاس.
سیدعلی ابروهایش را بالا داد:
- واقعاً خاله؟
- واقعا! حالا بچه‌دار شدن اسمشونو چی بذاریم؟
سیدعلی متعجب‌تر از قبل گفت:
- مگه بچه‌دار میشن؟
- چرا نشن؟
زینب با آمدنش اجازه نداد بیشتر با پسرش حرف بزنم.
- سارینا‌جان! اینقدر این بچه رو سر کار نذار!
بعد رو به مرضیه‌خانم کرد.
- خاله! عکسا رو آوردم بذارم روی میز؟
مرضیه‌خانم «آره بذار» گفت و با سینی شیرینی به آستانه‌ی در آشپزخانه آمد.
- سارینا! بیا اینو بگیر.
به طرف او‌ رفتم. سینی را از دستش گرفتم و او با گرفتن دیوار چارچوب با مکثی که حاصل زانودرد بود، پاهایش را از ارتفاع آشپزخانه به سالن گذاشت. سینی را کنار سبزه و ماهی گذاشتم و متوجه شدم زینب در طرف دیگر میز عکس‌های علی و آقاحمید را گذاشت. نگاهم روی عکس خندان علی ماند. زینب به مرضیه‌خانم که تکیه زده به دیوار می‌نشست گفت:
- خاله! می‌تونم عکس آسِید رو هم بذارم؟
- بذار دخترم!
تازه متوجه قاب عکس سید شدم که در دست زینب بود. زینب قاب را کنار دو عکس دیگر گذاشت و بعد رو به سیدعلی که هنوز محو ماهی‌های درون تنگ بود کرد
- سیدعلی! بیا بریم لباس عیدتو بپوش دیگه باید بشینیم سر سفره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
زینب که دست پسرش را گرفت و برد، من به طرف عکس‌ها رفتم و جای عکس سید را با سینی شیرینی که این طرف میز بود عوض کردم. سرم را که بالا کردم. نگاهم به نگاه مرضیه‌خانم گره خورد.
- مامان! نمی‌خواستم سرنوشت زینب مثل ما دوتا بشه.
لبخند غمگینی روی لب‌های مرضیه‌خانم نشست.
- از کی خرافاتی شدی دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
- خرافاتی نیستم مامان! از تکرار این سرنوشت می‌ترسم.
مرضیه‌خانم همان‌طور که نشسته بود دستانش را باز کرد.
- بیا پیشم عزیزم!
از خداخواسته سریع کنارش روی تشکچه نشستم و خودم را در آغوشش جا دادم. سرم که روی سی*ن*ه‌اش قرار گرفت، اشکم جاری شد.
- مامان! شد پنجمین عید بدون علی، پس کی میرم پیشش؟
سرم را نوازش کرد.
- نزن این حرفو! امیدوارم سال‌های زیادی عمر کنی، تو جوونی، منِ پیرزن باید برم.
- خدا نکنه مامان! دلم برای علی یه ذره شده.
- بمیرم برای دل تنگت! اشکاتو پاک کن! امسال مهمون داریم، مثل هر سال نیست که دوتایی دل به دل هم بدیم و گریه کنیم، نذار زینب و پسرش معذب بشن.
سرم را بلند کردم و اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- حق با شماست! گریه‌های ما دوتا باید توی خلوت خودمون بمونه.
مرضیه‌خانم با نگاه محبت‌آمیزی به چشمانم نگاه کرد و روی گونه‌هایم دست کشید.
- خیلی خدا رو شکر می‌کنم که دختر خوبی مثل تو رو بهم داده. بخند! سال تحویل فقط باید بخندی.
لبخندی زدم.
- ممنونم مامان! شما نبودید من این پنج سالو دووم نمی‌آوردم.
دویدن سریع سیدعلی و «خاله» گفتنش باعث شد ما دو نفر از هم جدا شویم.
- خاله... خاله!
به طرفش برگشتم. در آن لباس پلنگی نظامی بانمک‌تر از قبل شده بود.
- چی شده پهلوون؟
- خاله! مامان میگه ماهیا فقط توی دریا بچه‌دار میشن، توی تنگ نمیشن.
نگاه پوکری به زینب که تازه کنار میز می‌نشست کردم.
- لازم بود بچه رو‌ ناامید کنی؟
- ناامید نمی‌کردم که از فردا مغز خودمو می‌خورد از بس هی می‌پرسید چرا بچه‌دار نمیشن؟
رو به سیدعلی کردم:
- خب پهلوون! می‌خوای بعد تعطیلات ماهی‌تو ببریم توی دریا ول کنیم.
- نه خاله! من می‌خوام ماهیمو ببرم باغ آقا‌بزرگ توی آب اونجا بندازم، خاله! یه حوض بزرگ داره، می‌خوام ماهیام بزرگ شدن کوسه بشن.
صدای خنده‌ی ما با حرف پسرک بلند شد.
- زینب! از دست پسرت! هنوز پرورش کوسه از ماهی گلی به مغز کسی خطور نکرده.
سیدعلی را روی زانوهایم نشاندم و گونه‌ی تپلش را بوسیدم.
- پهلوون تو چرا اینقدر بامزه‌ای؟
مرضیه‌خانم رو به من کرد:
- کُشتی بچه رو از بس چلوندی! برو تلویزیون یا رادیو رو روشن کن از سال‌تحویل عقب نمونیم.
سیدعلی را به کنار زینب برگرداندم و بلند شدم. رادیو روی تاقچه را روشن کردم. صدای شاداب مجری که بلند شد کنار سفره نشستم و منتظر سال‌تحویل ماندم.
همگی سر به زیر این دقایق پایانی سال را به فکر و دعا مشغول شدیم. در دعاهای آن دقایق چون چهار سال گذشته فقط در طلب آرامشی بودم که از دست داده بودم و جز با کنار علی قرار گرفتن، دوباره نصیبم نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
نگاهم را به عکس علی دوخته و همراه با گوینده‌ی رادیو دعای تحویل سال را خواندم. صدای تیک‌تاک ساعت که از رادیو پخش شد همه در سکوت گوش دادیم تا صدای توپ سال‌تحویل بلند شد و گوینده‌ی رادیو با صدای شمرده‌ای گفت:
- آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و هفت شمسی مبارک.
دیگر به موسیقی شاد عیدانه‌ی بعد از آن گوش ندادم و خیره به عکس علی آهسته لب زدم.
- عیدت مبارک تموم زندگیم!
رو به مرضیه‌خانم که صلوات می‌فرستاد نیم‌خیز شده و بعد از در آغوش گرفتن و روبوسی گفتم:
- سال نو مبارک‌ مادرجون!
- سال نو تو هم مبارک دخترم! امیدوارم امسال سال بهتری برات باشه.
زینب هم بعد از من بلند شد، با مرضیه‌خانم روبوسی کرد و تبریک گفت. همین که در جایش نشست رو به زینب کردم، در آغوش گرفتمش، مبارک باد به او گفتم و او هم جوابم را داد. از هم که جدا شدیم رو به سیدعلی که مات ما مانده بود کردم.
- سال نوی تو هم مبارک پهلوون! بیا بغل خاله!
سیدعلی سریع بلند شد و به آغوشم پرید. بوسه‌ای روی گونه‌‌اش کاشتم و دست در جیب شلوار جینم کردم و یک تراول پنجاه‌هزار‌تومانی را که فقط برای عیدی دادن به او آنجا گذاشته بودم، بیرون آوردم و در جیب پیراهن پلنگی‌اش گذاشتم.
- اینم عیدی خاله به پهلوون!
سریع دستش‌ روی جیب رفت.
- ممنون خاله!
پیشانی‌ام را در گردنش فشار دادم.
- قربون خاله گفتنت بشم، عیدی‌هاتو به مامانت ندی ها! جمع کن آخر تعطیلات با هم بریم صفاسیتی.
چشمان شبیه مادرش را گرد کرد.

- کجا‌ خاله؟
- صفاسیتی! نمی‌دونی کجاس؟
- نه کجاس؟
- یه جای خوب! حالا بعداً یه روز می‌برمت خودت می‌بینی.
مرضیه‌خانم ضربه‌ای روی شانه‌ام‌ زد.
- اینقدر بچه رو‌ اذیت نکن! بذار بیاد پیش من.
چشمی گفته و سیدعلی را به آغوش مرضیه‌خانم سپردم. مرضیه‌خانم بوسه‌ای روی موهای پسر گذاشت و آرام گفت:
- زینب! حالش خوب نیست، حتماً دلیلشو ازش جویا شو.
نگاهی‌ به زینب که بی توجه به ما، خیره به عکس همسرش بغض کرده بود کردم. مرضیه‌خانم همان‌طور‌ که سیدعلی را بغل کرده بود، قرآن روی رحل را باز کرد و پنج اسکناس نوی ده هزارتومانی را از اولین صفحه‌ی بعد از جلد برداشت و دست او داد گفت:
- اینم هم عیدی علی‌آقا!
و بعد رو به ما گفت:
- دخترها! شما هم عیدیاتونو بردارید.
دستم را پیش‌ بردم و دو اسکناس‌ را بهر تبرک‌ برداشتم. یکی‌ را به سمت زینب گرفتم، ابتدا متوجهم نشد و وقتی گرفت لبخندی زوری زد و با صدای گرفته‌ای تشکر‌ کرد. خوب بدی حالش را فهمیدم. بلند شدم سینی شیرینی‌ را برداشتم و دور گرداندم. اما‌ تغییری در احوالات گرفته‌ی زینب ایجاد نشد. مرضیه‌خانم اشاره‌ای‌ به من کرد و‌ رو به سیدعلی کرد.
- علی‌آقا! دلت می‌خواد بریم‌ توی اتاق آقاحمید نقاشی بکشیم؟
- آره خاله! تازه من مدادرنگی‌هامو هم‌ آوردم.
- پس دخترها تا من و علی‌آقا میریم‌ نقاشی بکشیم‌ شما هم این بساطو جمع و‌ جور‌ کنید بذارید یه گوشه.
مرضیه‌خانم بلند شد و همراه سیدعلی وارد اتاق آقاحمید شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,487
مدال‌ها
3
به همراه زینب وسایل هفت‌سین را به گوشه‌ی پذیرایی منتقل کرده و آنجا چیدیم. بعد از اتمام‌ کار گفتم:
- زینب‌جان! میایی بریم‌ داخل‌ اتاق علی استراحت کنیم؟
- اگه خسته‌ای برو استراحت کن، من مزاحم نمی‌شم.
- اتفاقا‌ً چون می‌خوام‌ تو‌ رو ببرم اونجا، باید بیای.
لبخندی روی‌ لب‌های زینب نقش بست.
- استراحت اجباری؟
- دقیقاً! بیا تا بریم که باهات کلی حرف دارم.
وارد اتاق علی شدیم. هنوز به عادت پنج سال قبل دو بالش روی تخت علی بود. یکی که همیشه مال من بود یکی که مال علی. گرچه از پنج سال پیش دیگر بالش علی مال من شده بود و شب‌هایی که در این خانه بودم در اتاق او و روی بالشش می‌خوابیدم. پتوی روی تخت را روی زمین انداختم. بالش خودم را برای زینب گذاشتم و بالش علی را برای خودم.
- بیا دراز بکش تا وقت شام باهم اختلاط کنیم.
زینب که لبخند زد. زودتر از او‌ دراز کشیدم و سرم را روی بالشی که با عطر مخصوص علی معطر می‌کردم گذاشتم تا بوی عزیزم را به عمق جانم بکشم. زینب هم کنارم دراز کشید همان‌طور که نگاهش روی سقف بود گفت:
- سارینا! نمی‌خوام اذیت بشی، نقاشی سیدعلی که تموم شد میریم خونه خودمون.
به طرفش چرخیدم.
- می‌خوای بچه رو ببری توی خونه خالی که چی بشه؟
- مزاحمتون شدم.
- چرت نگو... برگرد طرف من!
زینب برگشت و گفتم:
- ممنونم ازت که اومدی ما رو از تنهایی دم سال‌تحویل نجات دادی، ولی باید بهم بگی چرا خونه‌ی آقاجونت نرفتی؟
چند لحظه نگاه غمگینش را به من دوخت.
- سارینا؟
- جونم.
- من هرگز مثل تو قوی نیستم، من خیلی ضعیفم.
اخم کردم مردمک‌های قهوه‌ای‌اش داشت لرزان می‌شد.
- این چه حرفیه دختر؟
اشک‌هایش بالاخره بیرون ریخت.
- من زن خوبی نیستم، آسید رفته جلوی اون وحشیا وایساده، من نمی‌تونم اینجا جلوی حرف مردم وایسم.
ابروهایم را درهم کردم.
- حرف مردم؟ چی شده؟
گوشه‌ی آستین پیراهن بنفش‌رنگش را برخلاف اخلاقی که داشت روی چشمانش کشید تا اشک نریزد.
- از وقتی آسید رفته سوریه، هر کی بهم رسیده یه طعنه و نیش‌زبون بارم کرده، دیگه خسته شدم از بس حرف نابه‌جا شنیدم.
کمی مکث کرد. رو از من گرفت و به کمر چرخید. نگاهش به سقف بود اما اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش به درون موهایش می‌ریخت.
- میگن چقدر پول گرفتید؟ میگن مال دنیا ارزششو داشت شوهرتو بفرستی جنگ؟ میگن اگه بلایی سرش بیاد پول برات شوهر میشه؟
دستانش را محکم روی صورتش کشید.
- چه می‌دونم هزارتا مزخرف دیگه هم بارم می‌کنن، هرچی میگم آسید برای خاطر اعتقاداتش رفته و چیزی جز همون حقوق سپاه نمی‌گیره، میگن ما رو سیاه نکنید، ما که بخیل نیستیم که نمیگید چقدر پول گرفته، میگن حلالتون بالاخره پول خونشو می‌گیره.
زینب اشک می‌ریخت‌ و دلم برایش می‌سوخت. برای عوض کردن حالش به شوخی زدم.
- خب تو هم بگو اتفاقاً پول خوب میدن، شما هم مرداتونو بفرستید تا بگیرن، این‌جوری یهو جبهه‌های سوریه رو پر می‌کنی، داعش هم به کل بساطشو جمع می‌کنه، بعد بهت جایزه‌ی صلح نوبل هم میدن.
اما زینب هیچ تغییری در ناراحتی‌اش نداد. فهمیدم فقط گوش برای شنیدن می‌خواهد، پس گذاشتم خودش را تخلیه کند.
 
بالا پایین