Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
نجفقلی مرد بد شانسی بود. هر جا که میرفت، بد شانسی قبل از او آنجا رسیده بود. یک روز رفت سر زمین برای آبیاری. دید مردی دارد زمین برادرش را آبیاری میکند. به مرد گفت: «آهای تو کی هستی که زمین برادرم را آبیاری میکنی؟» مرد گفت: «معلوم است. من بخت برادر تو هستم.» مرد پیش خودش گفت: حتما بخت من خوابش برده که این قدر بدشانسم. باید بروم و بختم را پیدا کنم و مجبورش کنم که از خواب بیدار بشود.» رفت به خانه و به زنش گفت: «پاشو یک بقچه نان و پنیر برای من مهیا کن. میخواهم بروم بختم را بیدار کنم.» زن هم بقچهای نان و پنیر آماده کرد و نجفقلی راهی شد.