جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه بختی که بیدار شد

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه بختی که بیدار شد ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 241 بازدید, 4 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه بختی که بیدار شد
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
نجفقلی مرد بد شانسی بود. هر جا که می‌رفت، بد شانسی قبل از او آنجا رسیده بود. یک روز رفت سر زمین برای آبیاری. دید مردی دارد زمین برادرش را آبیاری می‌کند. به مرد گفت: «آهای تو کی هستی که زمین برادرم را آبیاری می‌کنی؟» مرد گفت: «معلوم است. من بخت برادر تو هستم.» مرد پیش خودش گفت: حتما بخت من خوابش برده که این قدر بدشانسم. باید بروم و بختم را پیدا کنم و مجبورش کنم که از خواب بیدار بشود.» رفت به خانه و به زنش گفت: «پاشو یک بقچه نان و پنیر برای من مهیا کن. می‌خواهم بروم بختم را بیدار کنم.» زن هم بقچه‌ای نان و پنیر آماده کرد و نجفقلی راهی شد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
رفت و رفت تا به گرگی رسید. گرگ به او گفت: «به به! چه به موقع آمدی. همین الان روده کوچیکه می‌خواست روده بزرگه را یک لقمه چپ کند. بیا که ناهار امروز خودمی.» نجفقلی گفت: «اگر بختم بیدار بود نباید سر راه تو سبز می‌شدم.» گرگ گفت: «مگر بختت خوابیده؟» نجفقلی گفت: «بله که خوابیده. می‌خواستم بروم بیدارش کنم.» گرگ فکری کرد و گفت: «باشد! اشکالی ندارد. تو برو و بختت را بیدار کن. به شرط این که از او بپرسی چرا من مدتی است سرگیجه دارم. جوابش را بگیری و بیاوری.» نجفقلی قبول کرد و به راهش ادامه داد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
همین طور که می‌رفت، به رودخانه‌ای رسید. فکر کرد چه جوری باید از رودخانه رد بشود که یک نهنگ بزرگ سر رسید. نهنگ گفت: کجا می‌خواهی بروی؟ نجفقلی گفت: راستش فکر کنم بختم یک جایی خوابش برده. دارم می‌روم او را بیدار کنم. ماهی گفت بیا پشت من سوار شو تا برسانمت. عوضش وقتی به بختت رسیدی از او بپرس چرا من همیشه سر درد دارم و شب‌ها خوابم نمی‌برد. نجفقلی قول داد و آن طرف رودخانه به راه خود ادامه داد.

همین طور رفت و رفت تا به یک پیرمرد کشاورز رسید. پیرمرد همین طور نشسته بود و زار می‌زد. نجفقلی رفت و علت ناراحتی پیرمرد را پرسید. پیرمرد گفت: «الان بیست سال است که این زمین را شخم می‌زنم و دانه می‌پاشم و آبیاری می‌کنم؛ اما امان از یک دانه که در آن سبز بشود. قول می‌دهی اگر بختت را دیدی علت آن را از بختت بپرسی؟» نجفقلی قول داد و رفت تا به پیرمردی رسید که ریش‌هایش تا نافش می‌رسید و پای درختی خوابیده بود و خُرناس می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
نجفقلی بختش را شناخت. بالای سرش رفت و با پا به پهلویش کوبید. پیرمرد از خواب بالا جَست و گفت: «چه کار می‌کنی جوان؟» نجفقلی گفت: «برادر من بختش می‌رود سر زمین آبیاری. آن وقت تو اینجا خواب قیلوله رفته‌ای؟ پا شو ببینم.» بخت گفت: «ای بابا! ببخش تو رو خدا. من روزها آب دوغ خیار می‌خورم. سردیم شده است. قول می‌دهم دیگر نخوابم.» نجفقلی گفت: «تو پدر مرا درآوردی. حواست را بیشتر جمع کن. » بعد هم درباره مشکلات گرگ و ماهی و پیرمرد از او پرسید و جوابش را گرفت و برگشت.

در راه اول به پیرمرد رسید و به او گفت: «بختم گفته: زیر زمین تو چند تا گنج دفن شده. باید زمین را بکنی و گنج‌ها را دربیاوری تا زمینت سرسبز شود. پیرمرد گفت: «من دست تنها هستم. تو به من کمک کن تا گنج‌ها را بیرون بیاورم.» نجفقلی به او کمک کرد و زمین را کندند. هفت خمره گنج آنجا بود. بیرون آوردند. پیرمرد به او گفت: «راستش این گنج به درد من نمی‌خورد. من به کشاورزی خودم قانع هستم. تو برو و زن و بچه‌ات را بیاور و با من زندگی کن و بشو پسر خودم. همه گنج‌ها هم مال خودت.» نجفقلی گفت: «نه بابا! چه می‌گویی پیرمرد خرفت؟ تازه حالا بخت من بیدار شده است و نیازی به گنج تو ندارم. من رفتم. خداحافظ.» و راهش را کشید و رفت تا رسید به رودخانه.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
به ماهی که رسید ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: «بختم گفته یک مروارید خیلی درشت توی دماغ تو گیر کرده. من باید با مشت توی سرت بکوبم تا از درد و بی‌خوابی راحت بشوی.» بعد هم یک مشت محکم زد توی سر نهنگ.یک مروارید درشت و گران قیمت قل خورد و آمد بیرون. نهنگ خیلی خوشحال شد و از نجفقلی تشکر کرد و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد نجفقلی! حالا که زحمت کشیدی، مروارید مال خودت باشد. نجفقلی پوزخندی زد و گفت: «ای بابا! چه فکر کرده‌ای؟ من تازه بختم را بیدار کرده‌ام. به این مروارید چه نیازی دارم؟» بعد هم راهش را کشید و رفت.

به گرگ که رسید همه ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: «بختم گفته: تو باید مغز یک آدم احمق را بخوری تا خوب بشوی.» گرگ پیش خودش فکری کرد و گفت: «الحق که احمق‌تر از خودت توی این دنیا پیدا نمی‌شود. کاش همان روز اول تو را خورده بودم تا چند روز زودتر از دست نادانی خودت راحت می‌شدی.» بعد هم نجفقلی را یک لقمه چپ کرد و مغزش را هم خورد و سرگیجه‌اش برای همیشه خوب شد.
 
بالا پایین