جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط عاطفه.م با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,413 بازدید, 220 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
عضو گپ ۴
عنوان: اعجازِ دلدادگی
نویسنده: عاطفه. م...
ژانر: عاشقانه
کپیست: @~Fateme.h~
ویراستاران: @Mahi.otred و @Fati-Ai و @اسماء براتیان
@ARNICA و @سپید

خلاصه:
خبرت هست؟ که بی‌خبری از خبرت ما را کشت!
از ترانه‌ها هم صدای قار‌قار کلاغ‌ها به گوش می‌رسد؛ وقتی که بی‌خبری موج می‌زند در شب‌های سرد یک عاشق پاییزی... .
آمده بودم تا همه‌ی عمر بمانم و تو نبودی؛
ثانیه‌ها و دقیقه‌ها از پس هم می‌گذرند و افسوس که آمدنم آن‌چه را که فکر می‌کردم در پی نداشت و من اکنون باز خواهم آمد.
من آمده‌ام از دیاری دور برای انتقام و نابودی‌؛
آمده‌ام خالی از هر حس و قلب... .
ای عشق مرا اسیر نکن من برای ماندن نیامده‌ام.
یا بگذار جور دیگر بگویم... .
ای عشق جان، اگر آرزویت کنمت؛
برآورده شدن بلدی؟

مقدمه:
خبرت هست که بی‌روی تو آرامم نیست،
طاقت بار فراقت این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به در آیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
(سعدی)
 

پیوست‌ها

  • Negar_1707218099985 (1).png
    Negar_1707218099985 (1).png
    450.1 کیلوبایت · بازدیدها: 116
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037 (2).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
{به نام ایزد منان}
بعد فشردن دکمه‌ی سه آسانسور، جلوی آینه یقه‌ی پیراهنِ خاکستری رنگم رو مرتب می‌کردم که چشم‌های سرد و بی احساسم نظرم رو جلب کرد. چند سالی بود چیزی خوش‌حالم نکرده بود؟ چند وقت بود از خنده و خوشی فراری بودم؟ زندگی من کجا ایست کرد و به کوه یخ تبدیل شد؟ این سوال‌هایی بودند که برای خودم هم مبهم بود... با صدای ضبط شده‌ی آسانسور به خودم اومدم. بعد از باز شدن در، از آسانسور خارج شدم. زنگ دفتر رو زدم، با کمی تأخیر دَر باز شد. تا وارد شدم با صدای دست زدن و ترکیدن چند بادکنک شوکه شدم. وقتی به خودم اومدم که علی با خنده نزدیک شد و گفت:
- موفقیتت مبارک رئیس؛ مثل همیشه گل کاشتی!
نگاهی به بقیه کارمندها که همچنان در حال دست زدن و هورا کشیدن بودند، انداختم و گفتم:
- این بچه بازی‌ها چیه؟
- ای بابا آراز یه امروز رو گوشت تلخ نباش.
بی‌توجه به تبریک کارمندها به‌سمت اتاقم که انتهای سالن بود، رفتم و گفتم:
- علی همین الان این مسخره بازی رو تمومش کن و بقیه رو بفرست سر کارشون.
علی دنبالم راه افتاد و گفت:
- خداروشکر اینا فارسی بلد نیستند، آخه می‌میری یه لبخندی یه تحسینی بکنی؟ بدبختا ذوق‌شون کور شد، موفقیت این شرکت مال همه هست یا نه؟
وارد اتاق شدم و به‌طرف میز کاریم رفتم و کیفم رو روی میز گذاشتم:
- علی تمومش کن سرم داره می‌ترکه؛ بعدشم این‌ها برای کار کردن‌شون پول می‌گیرند.
- آراز! یه‌کم شل بگیر، به‌ خدا تو باید زندانبان می‌شدی، شدی عین یک ربات!
کت مشکی رنگم رو در آوردم، روی‌ دسته‌ی صندلی چرخ‌دارم انداختم و پشت میز نشستم و گفتم:
- همه فردا شب شام مهمون شرکت با خونواده برن رستوران همیشگی.
علی چشم‌های سبز رنگش رو تنگ کرد و گفت:
- برای این پیروزی جشن نمی‌گیری؟
- نه... .
- نه؟! آراز جان شرکت ما تبدیل به یک اَبَر قدرت شده، می‌دونی چند تا شرکت برای این موفقیت دندون تیز کرده بودن؟
گره‌ی کراواتم رو شل کردم و پیشونیم رو مالش دادم و گفتم:
- برام مهم نیست، حالا هم لطف کن به مراد بگو برام قهوه بیاره.
سرم رو روی میز گذاشتم. صدای بسته شدنِ در، خبر از رفتن علی می‌داد. راستی‌راستی به این باور رسیده بودم که چیزی به نام قلب و احساس تو سی*ن*ه‌ی من نمونده بود. من حتی برای این روز که بزرگ‌ترین موفقیت کاری رو به دست آورده بودم، خوش‌حال نبودم. علی راست می‌گفت من به یک ربات تبدیل شده بودم، رباتی که از زندگی طبیعی دور شده بود. رباتی از جنس آراز بزرگمهر...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
روی کاناپه دراز کشیده بودم و چشم‌هام رو بسته بودم تا سر دردم آروم بشه. لعنت به این سر دردهای گاه و بی‌گاه که امونم رو بریده بود. علی از آشپزخونه صدام زد:
- آراز! بیا شام.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. روی صندلی چوبی نشستم و تکه نونی تو دهنم گذاشتم. علی ماهیتابه سوسیس و تخم مرغ رو روی میز گذاشت و گفت:
- ببین علی جونت چی کرده. خدایی منو نداشتی چیکار می‌کردی؟
به ماهیتابه اشاره کردم و گفتم:
- هنر کردی؟
علی صداش رو نازک کرد و قری به گردنش داد و گفت:
- الهی کوفت بخوری مردتیکه؛ نکنه زیر سرت بلند شده؟ از صبح بشور و بساب و بپز، بعد آقا شب بیاد بگه هنر کردی. منم میرم خونه بابام تا حالیت بشه آقا... .
لقمه‌ای که برای خودم درست کرده بودم رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- حرص نخور، پوستت چروک میشه از چشمم می‌افتی.
علی یک‌ دفعه قهقهه زد. نگاهم به چال گونه‌ش افتاد که روزی آرام عاشقش بود. دلم پر کشید برای خواهرکم... .
- خاک تو سرت با این منت کشیدنت؛ خدا به داد دختر بخت برگشته‌ای برسه که زن تو میشه.
به خودم اومدم و گفتم:
- کسی قرار نیست زن من بشه.
- آراز! باید ببرمت دکتر، احساس می‌کنم مشکل مردونه داری، مرد نیستی.
لقمه‌ی دیگه‌ای گرفتم و تو دهانم گذاشتم و گفتم:
- مرض... .
علی درحالی که نمکدون رو بر می‌داشت گفت:
- آخه مگه میشه آدم به موقعیت تو از جنس ماده دوری کنه؟! ماشاالله همه چی تمومی، قد و هیکلت بیسته، قیافتم بد نیست. کلی دختر برات سر و دست می‌شکونن. اگه دوستم نبودی و باهات زندگی نمی‌کردم حتماً بهت شک می‌کردم نکنه داری زیر آبی میری.
- مرد بودن مگه به پُر بودن تخت خوابه؟
- نه جانم؛ اما ۳۶ سالته داری پیر میشی.
- خیالی نیست، بعدشم « کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی»
علی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- قضیه‌ی من فرق داره، من تو قلبم یکی رو داشتم و دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس فرقی بین‌مون نمی‌بینم.
- آراز! به خدا زندگی تموم نشده، درسته سخته؛ داغ خونواده چیزی نیست که آدم فراموشش کنه؛ اما رفیق من پونزده سال گذشته. به خدا پدر و مادرتم راضی به این وضعیت تو نیستن. نمی‌گم فراموش‌شون کن؛ اما زندگی هم کن. شاد باش و جوونی کن، مگه آدم چقدر جوون می‌مونه؟ تو هم حق زندگی داری.
- تو جای من نیستی.
- رفیقت که هستم، می‌بینم حال و روزت رو.
بلند شدم و گفتم:
- بابت شام ممنون.
- باز فرار کن. عزیزِ من هزاران نفر مثل تو خونوادشون رو از دست دادن؛ اما دارن زندگی می‌کنن و با قسمت کنار اومدن.
دست‌هام رو روی میز گذاشتم و به‌سمتش خم شدم و تو چشم‌های سبزش خیره شدم و گفتم:
- من تموم خونوادم رو تو یک روز از دست دادم، عزیزامو از دست دادم می‌فهمی؟
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- آره.
محکم به روی میز زدم و با فریاد گفتم:
- به ولله نمی‌فهمی؛ من هنوزم از داغ اونا دارم می‌سوزم. خواهر من فقط یک هفته به عروسیش مونده بود، لباس عروسش شد کفن... .
علی قطره‌ای اشک از چشمش سرازیر شد و گفت:
- لعنت به اون تصادف، آراز منم سوختم، فکر می‌کنی برام راحته اینا رو میگم؟ برام راحت بود با دست‌های خودم عروسم رو تو خاک گذاشتم؟ خیلی شبا خوابش رو می‌بینم؛ اما بیدار میشم می‌بینم خواب بوده. درسته میگم و می‌خندم؛ اما هنوز داغ خواهرت تو دلم هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- من که خیلی وقته بهت گفتم برو دنبال زندگیت، آرام و خاطراتش رو بذار یک گوشه‌ از قلبت و یک زندگی جدید شروع کن.
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. بغض گلوم رو گرفته بود؛ اما پانزده سال بود بغضم نشکسته بود و اشکی چشمم رو تَر نکرده بود. گذشته‌ی من چیزی نبود که بشه فراموشش کنم. هنوزم یاد اون روز نحس که خبر مرگ عزیزانم رو دادن قلبم رو به درد میاره. من همون روز از درون ریختم. باورش برام سخت بود تا به ایران رسیدم و با جنازه عزیزانم رو به رو شدم. اون‌جا زندگی من به پایان رسید. زندگی من تو سن ۲۱ سالگی نابود شد. پانزده سال مرده‌ی متحرک بودم. فقط کار برام در اولویت قرار داشت. هدفم سرپا کردن دوباره‌ی شرکت زمین خورده‌ی پدرم بود. تو این مدت بدون کمک از کسی تونستم موفقیت‌های زیادی به دست بیارم و رقبای پدرم رو از سر راه بردارم و به قدرت رسیدم. قدرتی که هیچ لذتی برام نداشت. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که علی با دو لیوان دمنوش اومد. روی زمین جلوی پاهام نشست. لیوان رو به سمتم گرفت و گفت:
- بیا، برات دمنوش درست کردم تا سردردت آروم بشه.
لیوان رو گرفتم و به بخاری که از لیوان خارج می‌شد، خیره شدم.
- به نظرم چند روزی برو ایران، یکم آب و هوات عوض بشه.
- چندماه دیگه سالگرد اون موقع میرم.
- آره برو، سه ساله ایران نرفتی. برو دور شو از این محیط. تو که زندگیت شده کار و شرکت، کاش برای این همه تلاشت یکم خوش‌حالی کنی. تو دقیقاً شدی بلدوزر، کار می‌کَنی و میری جلو بدون هیچ احساسی، جنستم آهنه لامصب!
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- تو روحت با این تشبیهاتت، ربات و بلدوزر... .
- والله لقب خوبیه.
مقداری از دمنوش رو خوردم و گفتم:
- تو چی؟ نمی‌ری ایران؟ نمی‌خوای بری سراغ پدر و مادرت؟
علی آهی کشید و گفت:
- از نظر بابام من یک عوضیم، چون درس خوندن رو به بودن توی اون فرش فروشی و بودن کنار دستش ترجیح دادم. من برای حاج فتاح همون موقعه‌ای تموم شدم که اومدم ترکیه برای درس خوندن، مادرمم که طفلک حرف حرفه شوهرشه، اونا فقط امیر رو بچه‌شون می‌دونن چون پا گذاشته جا پای حاجی. چند بار رفتم و پسم زدن هر کی خبر نداره تو که خبر داری.
- پدرت فکر می‌کنه موفقیت و پیشرفت فقط تو شغل اجدادیشه؛ از اول تو گوشش خوندن مرد باید روزیش رو از کف بازار جمع کنه.
- متنفرم از این شغل اجدادی؛ حاجی خیلی خودخواهه. دلم پر می‌کشه برای بودن کنارشون، دلم می‌خواد مادرم رو به اندازه‌ی این همه سال دوری بغل کنم. آخ آراز انشاالله یه روز بشه بریم خونه‌ی حاجی. مادرم برات قرمه سبزی بار بذاره تا ببینی قرمه سبزی واقعی یعنی چی!
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- انشالله، توکلت به خدا باشه.
***
تازه از جلسه با برادران تاتلیس به شرکت برگشته بودم و داشتم پرونده‌های اخیر رو بررسی می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. پیش شماره ایران بود؛ اما شماره ناشناس بود. با زبان فارسی جواب دادم.
- بله؟!
- الو آرازخان؟
- بفرمایید، شما؟
- شما منو نمی‌شناسین؛ اما من باید باهاتون صحبت کنم.
- در چه مورد؟
کمی مکث کرد و گفت:
- در مورد یه اتفاقایی که پونزده سال پیش افتاد و شما بی‌خبرین.
بلند شدم و جلوی دیوار شیشه‌ای اتاقم ایستادم و به ساختمون نو ساز رو به رو خیره شدم و گفتم:
- چه اتفاقی؟
- مرگ خونوادتون... .
چیزی تو وجودم فرو ریخت. پرسیدم:
- شما کی هستی و چی می‌دونی؟
- خیلی چیزها که خبر نداری و باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدی.
- میشه این‌قدر کشش ندی و
بری سر اصل مطلب؟!
- صبر داشته باش خان‌زاده.
- حرف بزن مردک چرا ناز می‌کنی؟
- با من درست حرف بزنین وگرنه... .
میون حرفش پریدم و داد زدم:
- وگرنه چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
- اصلاً ولش کنین، شما همون تو بی‌خبری بمونی بهتره...
مُشتی به شیشه‌ی رو به روم زدم و داد زدم:
- مرتیکه روانی رو اعصاب من راه نرو، به والله میام و پیدات می‌کنم اون وقت کاری می‌کنم تا از کرده‌ی خودت پشیمون بشی.
- آروم باشین خان‌زاده شما که پونزده سال بی‌خبر بودین چند دقیقه هم روش.
درحالی که از عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم، غریدم:
- ببین برای من یک ثانیه هم یک ثانیه است.
- حرف‌های من ارزشِ صبر کردن داره.
- بگو لعنتی، نکنه داری دروغ میگی و چیزی نیست؟
- چرا باید دروغ بگم خان‌زاده، اولین و آخرین شاهد ماجرا زنده‌س می‌تونی ازش بپرسی، خاتون رو که می‌شناسی؟
تا اسم خاتون رو آورد، خشکم زد. تمامم گوش شد و به حرف‌های اون غریبه گوش دادم. هر لحظه که می‌گذشت با تک‌تک کلماتش خارج شدن روح از جسمم رو احساس می‌کردم. حس می‌کردم قلبم هر لحظه در حال متلاشی شدن بود. اتاق و تموم وسایلش دور سرم می‌چرخیدن و لحظه‌ی آخر سیاهی مطلق دنیام رو پر کرد.
***
با صدای بوقی که هر چند ثانیه به گوشم می‌خورد، چشم‌هام رو باز کردم. سمت چپ سی*ن*ه‌ام می‌سوخت. جای ناشناس بودم. سرم رو تکون دادم احساس کردم حفره‌های بینیم پره دستم رو که بالا آوردم، چشمم به شلنگ سرُم خورد. چند لحظه‌ای نگذشته بود که مرد سال خورده‌ای با روپوش سفید که گویی پزشک بود با چند پرستار خانم دور تختم جمع شدند و وضعیت من رو چک می‌کردند.
- من چرا این‌جام؟!
دکتر با لبخند گفت:
- خدا بهت رحم کرده، انگار شُک خیلی بدی بهت وارد شده. خطر بزرگی از سرت گذشته، خداروشکر به موقع رسوندنت. فعلاً باید استراحت کنی.
این رو گفت و بعد از تذکرات لازم به پرستارها رفت. پرستارها هم بعد از انجام کارهاشون اتاق رو ترک کردند. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که علی با لباس مخصوص وارد اتاق شد، از وضع نامرتب و مو‌های ژولیده‌اش پی به حالِ خرابش بردم، تا چشمش به من افتاد گریه‌اش گرفت، خودش رو به سختی کنترل کرد و گفت:
- تو که منو کشتی و زنده کردی.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- من چیزیم نمی‌شه.
علی دستم رو گرفت و گفت:
- فعلاً نمی‌پرسم چی شده، چون دکتر اجازه‌ی حرف زدن زیاد رو نداده.
با یادآوری حرف‌های اون غریبه قلبم تیر کشید و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم. علی که متوجه‌ی حالم شد، گفت:
- خودت رو کنترل کن، الان فقط سلامتیت مهمه.
- کی مرخص میشم؟
- فعلاً باید چند روزی بمونی.
- تو که می‌دونی از بیمارستان متنفرم، می‌خوام برم.
علی با حرص دندون‌هاش رو روی هم سابید و گفت:
- می‌دونی دکتر چی گفت؟ گفت قلبت برای پنج ثانیه ایست کرده، تو به سکته‌ی قلبی و مرگ نزدیک بودی. خدا خیلی رحم کرده؛ باید چند روزی تحت درمان باشی.
دست بردم لوله‌هایی که تو بینیم بود رو بیرون بکشم که علی دستم رو گرفت و با خشم گفت:
- معلومه داری چیکار می‌کنی؟ کم من رو حرص بده.
- علی من بیرون از این‌جا خیلی کار دارم، الان وقت خوابیدن و استراحت نیست.
همون لحظه پرستار از علی خواست اتاق رو ترک کنه. علی بوسه‌ای روی موهام زد و رفت.
چند روزی با اصرار علی و گوش‌زد پزشک معالجم بیمارستان موندم. هر دقیقه‌ای که اون‌جا بودم، برای من یک عمر می‌گذشت؛ اما بودنم تو بیمارستان باعث شد از خشم درونیم کم بشه و بی‌گدار به آب نزنم. باید با پنبه سر می‌بریدم، نابودی سریع آرومم نمی‌کرد. من دشمنم رو آروم‌آروم نابود می‌کردم. نابودی که تا عمر داشتم نتیجه‌اش باعث لذت بردنم میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
***
بالأخره بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه رفتیم. تو این چهار روز علی مثل همیشه سنگ تموم گذاشت. علی خیلی جاها خودش و وفاداریش رو به من ثابت کرده بود.
از حمام بیرون اومدم. علی با یک لیوان آب‌ میوه از آشپزخونه بیرون اومد و با ناز و ادا گفت:
- الهی درد و بلات بخوره تو سرم آقامون، قربون اون چشم‌های عسلیت برم؛ جات تو خونه خیلی خالی بود.
روی راحتی چرم جلوی تلویزیون نشستم و با لبخند نگاهش کردم. لیوان رو از دستش گرفتم و مقداری از آب‌ میوه رو خوردم. علی کنارم نشست و گفت:
- حموم بودی خانم بزرگ زنگ زد.
- بهش که چیزی نگفتی؟
- نه.
لیوان رو روی عسلی گذاشتم و بابت آب میوه از علی تشکر کردم.
- نوش جونت عشقم، برات ناهار جوجه سفارش دادم بخور جون بگیری، کلی هم دارو داری که باید سر وقت بخوری.
- من چیزیم نیست و دارو هم نمی‌خورم.
علی با اخم و حالت جدی گفت:
- آراز! چرا جدی نمی‌گیری؟ اگه منشی شرکت دیر رسیده بود الان این‌جا نبودی دَم از سالم بودن بزنی، خدا خیلی رحم کرده، اصلاً خود دکترم تعجب کرده بود. یک جوونی به سن تو و با ورزش‌هایی که تو می‌کنی و بدون هیچ بیماری زمینه‌ای ایست قلبی کنه.
- گوشی من کجاست؟
- دارم باهات حرف می‌زنم ها.
- منم می‌شنوم.
- آراز! چی شد؟ چی تونسته تو رو از پا در بیاره؟
- فعلاً چیزی نپرس.
علی با قیافه‌ی گرفته بلند شد و گوشیم رو از روی میز ناهار خوری آورد و گفت:
- از کی تا حالا غریبه شدم؟
- غریبه نیستی؛ اما بهتره فعلاً چیزی ندونی.
گوشی رو دستم داد و گفت:
- باشه؛ مهم نیست.
نشست و نگاهش رو به صفحه‌ی‌ تلویزیون که درحال پخش فوتبال بود، دوخت.
- علی تو از یک برادرم به من نزدیک‌تری خودتم این رو خوب می‌دونی؛ اما ترجیح میدم فعلاً چیزی ندونی، به وقتش همه چی رو برات میگم؛ فقط خواهش می‌کنم یه هفته دیگه هم بدون من بری شرکت چون من باید خونه بمونم، یک کارهایی هست که به تمرکز احتیاج دارم.
علی از داخل ظرف آجیل خوری روی میز مُشتی آجیل برداشت و گفت:
- چشم، تو جون بخواه رئیس.
درحالی که شماره‌ی عمارت آقابزرگ رو می‌گرفتم، گفتم:
- تیکه می‌ندازی؟
علی با خنده گفت:
- شک نکن... .
تماس برقرار شد:
- الو بفرمائید؟
- سلام گوشی رو بدین خانم بزرگ.
کسی که پشت خط بود با دستپاچگی گفت:
- سلام آرازخان، چشم چند لحظه گوشی دست‌تون باشه.
بعد از چند ثانیه خانم بزرگ جواب داد.
- سلام عزیزِ دل... .
بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.
- سلام از ماست خانم بزرگ، خوبین؟
- من به فدای صدات مادر، خداروشکر منم خوبم، تو خوبی؟ چند روزه خوابای آشفته می‌بینم، دو سه بار زنگ زدم جواب ندادی تا این‌که امروز علی جواب داد.
جلوی پنجره ایستادم و نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
- شرمنده یکم سرم شلوغ بود، آقابزرگ خوبه؟
خانم بزرگ آهی کشید و گفت:
- چی بگم مادر، آقابزرگ زیاد حالش خوب نیست، کلافم کرده.
از کنار پنجره به‌سمت تخت رفتم و دراز کشیدم و گفتم:
- چرا قربونت برم؟
- خدا نکنه تو قربون من بشی عزیز دلم، درد و بلات تو سرم، دردونه‌ی من... .
امان از قربون و صدقه‌های خانم‌ بزرگ، هر وقت باهاش صحبت می‌کردم نصف حرف‌هاش قربون و صدقه رفتن، بود. بعد از کمی مکث ادامه داد:
- دکتر میگه آقابزرگت باید بستری بشه؛ اما لج کرده میگه اگه می‌‌خوام بمیرم تو خونه‌ی خودم باشم بهتره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
- دور از جونش، خب هرچی لازمه براش بیارین خونه، خونه بهتر از بیمارستانه.
- راستش خیلی دلتنگته، مدام میگه آراز رو یکسال ندیدم.
- خب بیاید این‌جا.
- نه مادر، نه من می‌تونم نه آقابزرگ، سال گذشته فرق می‌کرد که تونستیم بیایم پیشت، الان سخته چند ساعت تو هواپیما بمونیم. تو بیا مادر... .
- چشم، یه مقدار کارام رو سر و سامون بدم میام.
خانم بزرگ با ذوقی که تو صداش پیدا بود جواب داد:
- قدمت رو چشمام یادگار فرامرزم، عزیز دلم، تو بیا که دلم برای دیدنت پر می‌کشه... .
***
یک هفته تموم تو خونه موندم و رو نقشه‌ها و برنامه‌هایی که داشتم کار کردم. پانزده سال بی‌خبری بس بود. من کسی نبودم که کوتاه بیام. راهی رو که انتخاب کرده بودم رو تا آخر می‌رفتم، حتی اگر به قیمت جونم تموم می‌شد.
از خرید بلیط که خیالم راحت شد، لپ‌تاپ رو کنار گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. علی تازه از شرکت برگشته بود، تو حمام در حال آواز خوندن بود. علی بر عکس من هیچ‌وقت نذاشت غم و غصه بهش غالب بشن. شاید از درون داغون بود؛ اما ظاهرش این رو نشون نمی‌داد. وقتی نوزده سالگی تو دانشگاه با هم آشنا شدیم و از قصه‌ی زندگیش برام گفت انتظار داشتم افسرده باشه؛ اما در ظاهر یک پسر شاد و رو خندون بود. اون‌جا بود که فهمیدم باطن و ظاهرش یکی نیست. علی تموم این سال‌ها حکم برادر رو برام داشت.
***
وقتی بعد از یکسال دوستیمون، اعتراف کرد که عاشق آرام شده، تا می‌تونستم کتکش زدم. بدون هیچ حرف و حرکتی زیر مشت و لگد من آروم بود. آخرش بلند شد و صورتم رو بوسید و گفت:
- حق داری، آرام ناموسته؛ اما به جون خودت که برام عزیزی دوستش دارم و قصدم فقط ازدواجه، می‌دونم هیچی ندارم و یه دانشجوی آس و پاسم؛ اما قول میدم خواهرت رو خوشبخت کنم.
به عقب هولش دادم و بهش توپیدم:
- تو غلط کردی عاشق خواهرِ من شدی، عوضی به تو هم میگن مرد؟ من به تو اطمینان داشتم که تو خونمون راهت دادم.
علی با پشت دست، خون بینیش رو پاک کرد و گفت:
- آراز! غلط کردم درست؛ اما ما همدیگر رو دوست داریم.
- چی؟! دوست دارید؟ مگه آرام از این موضوع خبر داره؟
علی سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- آره، عشق ما دو طرفه‌اس... .
با خشم یقه‌ی لباسش رو گرفتم و گفتم:
- آخه مگه شما چند سالتونه؟ آرام بچه‌اس علی می‌فهمی؟
علی با خنده گفت:
- مادر من تو هیجده سالگی دو تا بچه‌هاشو داشت.
- من با مادر تو چی‌کار دارم؟ خواهر من فقط هیجده سالشه، تو هم بچه‌ای. حق نداری دیگه اسم آرام رو بیاری، شیر فهم شد؟
علی دست‌هام رو از یقه‌اش پایین آورد و گفت:
- من دوستش دارم!
- تو غلط کردی؛ یک بار دیگه اسم آرام رو بیاری دندونات رو تو دهنت خرد کردم.
با صدای علی از عالم گذشته بیرون اومدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
- کجا داری سِیر می‌کنی؟ صدات می‌کنم، حواست نیست؟
نگاهم رو به علی که با حوله‌ی تن پوش آبی رنگ جلوم ایستاده بود، انداختم و بی‌مقدمه گفتم:
- من فردا می‌خوام برم ایران.
علی با چشم‌های گرد شده گفت:
- ایران؟
- اوهوم.
- تو که قرار نبود به این زودی بری!؟
- حال آقابزرگ خوب نیست؛ تو این مدت شرکت می‌سپارم به تو، دورا دور حواسم هست و همه چی رو کنترل می‌کنم، هرچند تو هستی خیالم راحته.
علی سرش رو کج کرد و با چشم‌های باریک شده گفت:
- هنوزم نمی‌خوایی بگی چی شده؟ یه هفته‌اس شب و روز سرت تو اون لپ‌تاپه و الانم که می‌خوای بری ایران.
- باید برم؛ وقت تسویه حسابِ... .
- من که سر از حرف‌هات در نمیارم، واضح حرف بزن آراز.
بلند شدم و گفتم:
- من خیلی گشنمه، زنگ بزن غذا بیارن لطفاً.
علی بازوم رو گرفت، من رو به‌سمت خودش چرخوند و گفت:
- جواب من این نیست، چی هست که من خبر ندارم؟ چی بوده که تونسته تو رو از پا بیاره و راهی بیمارستان کنه؟ آرازی که من می‌شناسم به این آسونیا زمین نمی‌خوره.
دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خودت میگی چیزی منو زمین نمی‌زنه پس من هنوز سر پامو قدرتمندتر از قبل... .
- من که مطمئنم موضوع در مورد کار نیست، چون تنها چیزی که برای تو ارزش نداره مادیات و قدرت کاریه؛ فقط یه چیز می‌تونه تو رو اذیت کنه اونم ناموسه... .
خشم تموم وجودم رو گرفت و داد زدم:
- علی! تمومش کن.
علی دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت :
- باشه، باشه من لال میشم تو فقط عصبی نشو برات خوب نیست.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من حالم خوبه، ببخش منو.
- نوکرتم؛ حالا چی می‌خوری سفارش بدم؟
***
«دلارام»
تازه به خونه رسیده بودم، بعد از این‌که گاو رو به طویله انداختم، به‌سمت دستشویی حیاط رفتم و دست‌هام رو شستم. صدای زن‌دایی زلیخا بلند شد.
- دلارام!
کلافه پوفی کردم و جواب دادم:
- بله؟
- معلومه تا الان کدوم گوری بودی؟
از دستشویی بیرون رفتم و درحالی که با گوشه‌ی شال سیاه رنگم دستم رو خشک می‌کردم، گفتم:
- من کجارو دارم برم؟ رفتم گاو رو بیارم دیگه.
زن‌دایی با اون هیکلِ تپل و گردش دست به کمر جلوی ورودی در ایستاده بود و گفت:
- دو ساعته رفتی!
- گاو یواش میاد؛ من چیکار کنم؟
سمانه کفگیر به دست اومد رو به زن‌دایی گفت:
- مامان جان، دلارام این عادتشه، بگه یک ساعت دیگه میام میره دو ساعت دیگه میاد، بگه عصر میام میره فرداش میاد.
بعد قهقهه زنان به داخل برگشت. خوب طعنه‌ی حرفش رو متوجه شدم. لعنت به اون روز و بخت سیاه من... .
همون لحظه صدای زنگ در اومد. در رو باز کردم. پشت در گلی بود. گلی دختر ریز نقش و مهربونی بود که یک سالی میشد از شهر اومده بود و تو عمارتِ فرخ‌خان کار می‌کرد. تازگی‌ها هم شنیده بودم با خسرو راننده‌ی عمارت ازدواج کرده بودند.
سلام دادم و با لبخندی که همیشه روی صورتش بود، جوابم رو داد.
- خوبی؟
- ممنون.
-دلارام جون! زن‌داییت خونه‌س؟
- بله.
همون لحظه زن‌دایی خودش اومد و به گلی تعارف کرد بیاد داخل. گلی وارد حیاط شد و گفت:
- زلیخا جون! خاتون منو فرستاده. دو تا اردک چاق و چله می‌خوام.
- الان؟!
- آره دیگه... .
زن‌دایی به‌طرف لونه اردک‌ها که ته حیاط کنار طویله‌ی گاو بود رفت و گفت:
- آخه یحیی نیستش براتون اردک سر بزنه.
گلی هم که به دنبالش رفت، گفت:
- با خسرو اومدم، میگم بیاد سرشونو ببره.
زن‌دایی در لونه رو باز کرد و به داخل رفت. صدای اردک‌ها بلند شد و به این طرف و اون طرف می‌دویدن و زن‌دایی به سختی دنبال‌شون بود. خنده‌ام گرفته بود. گلی برگشت سمت من و گفت:
- دلارام جون! بی‌زحمت خسرو رو صدا بزن.
لبم رو گاز گرفتم تا جلوی خند‌ه‌ام رو بگیرم و گفتم:
- باشه.
به کوچه رفتم. خسرو رو دیدم که داشت چرخ موتور تریلش رو چک می‌کرد.
- سلام آقا خسرو، داییم نیستش خودتون باید سر اردک‌ها رو ببرین، بیاین داخل.
خسرو بلند شد، خداییش به چشم برادری از قد و هیکل و قیافه چیزی کم نداشت. اگر یه جایی دور از این روستا می‌دیدمش و نمی‌شناختمش، یک درصد هم فکر نمی‌کردم راننده‌ی خونواده‌ی خان باشه. خودِ خسرو چیزی از تیپ و قیافه‌ی یک خان‌زاده کم نداشت. الان که دقت می‌کنم گلی با اون چهره‌ی ناز و زیبا و ترکیب صورت ریز، برازنده‌ی خسرو بود. تو دلم برای خوشبختی‌شون دعا کردم.
خسرو دستش رو با دستمال پاک کرد و گفت:
- سلام، باشه الان میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
943
25,780
مدال‌ها
3
به حیاط برگشتم. گلی و زن‌دایی منتظر خسرو بودند. داشتم به‌طرف خونه می‌رفتم که با حرف گلی سرجام خشکم زد:
- آرازخان فردا داره میاد، خاتون می‌خواد براش فسنجون درست کنه، آخه میگن عاشق فسنجون با گوشتِ اردکه.
اسم آرازخان رعشه به تنم انداخت و عرق سرد روی تنم نشست. تازه‌تازه حرف و حدیث از دهن مردم روستا افتاده بود. آرازخان داشت می‌اومد، کسی که مسبب سه سال بدبختی و روزگارِ سیاه من شد. کسی که باعث شد اَنگ هرزگی بهم بچسبونن، کسی که من رو انگشت نمای روستا کرد و شدم درس عبرت خیلی از دخترها. لعنت به غرورِ آرازخان و اون شب سرد برفی.
بغض لعنتی به گلوم هجوم آورد، تا خواستم وارد خونه بشم، سمانه که جلوی ورودی در ایستاده بود و داشت موهای بلند و فرفریش رو شونه میزد، با نیشخند گفت:
- چیه تا اسمش اومد خشکت زد؟ دلت براش تنگ شده؟
بغضم رو قورت دادم و با اخم گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم.
بُرس رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- چرا بهت برخورد؟ خان‌زاده بعد سه سال برگشته حتماً باز دلش هوای دخترای ایرانی کرده، اونم از جنس دلارام.
بدون توجه به حرفش راهم رو کج کردم و به‌طرف اتاق گوشه‌ی حیاط که چند سالی میشد اتاق من بود، دویدم. خودم رو روی رخت خوابِ کنج اتاق انداختم و تا می‌تونستم برای بخت خودم گریه کردم.

«آراز»
تازه چمدون‌ها رو تحویل گرفته بودم که چشمم به خسرو افتاد، پشت شیشه منتظرم بود. رفیق دوران کودکی و نوجوانی من. بعد از مرگ خونواده‌ام حتی از اون هم دور شده بودم. تا بهش رسیدم، خیلی گرم و صمیمی بغلم کرد و گفت:
- آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده بود رفیق.
با لبخند بی روحی گفتم:
- خیلی هم این اواخر احوال پرسیدی.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خدایی شرمنده، دیگه عیال‌وار شدم، وقت برام نمی‌مونه. خاتون کم بود یکی دیگه هم بهش اضافه شد. عروس و مادرشوهر، پدرم رو در آوردند.
- تبریک میگم.
- ممنون انشاالله قسمت شما.
کت چرم مشکی رنگم رو از روی دسته‌ی چمدون برداشتم و پوشیدم و گفتم:
- از این دعاها برای من نکن.
خسرو خندید و چمدون‌ها رو برداشت و گفت:
- بریم که خستگی از سر و روتون می‌باره، تا برسیم روستا هم شب شده.
تموم راه به سکوت گذشت. صدای آهنگ ملایمی که از ضبط ماشین پخش می‌شد خیلی گوش نواز بود و باب سلیقه‌ی من بود. انگار خسرو هم فهمیده بود دل و دماغی برای حرف زدن ندارم و چیزی نمی‌گفت. نزدیک روستا بودیم که علی زنگ زد و کلی بد و بی‌راه نثارم کرد که چرا خبر رسیدنم رو بهش ندادم. علی بود دیگه، مثل یک برادر نگران و باوفا. من چقدر به این دوست بهتر از برادر مدیون بودم؟ چه شب‌هایی از دلتنگی داغون بودم و علی تنهام نذاشت. پانزده سال تموم کنارم بود. رفیق بود، برادر بود، عزیز بود. اگر آرام زنش می‌شد قطعاً یکی از خوشبخت‌ترین زوج‌های دنیا می‌شدند؛ اما افسوس.
- آراز خان! خوابین؟
صدای خسرو بود. نگاهش کردم و گفتم :
- نه.
- آخه رسیدیم، نمی‌خواین پیاده بشین؟
چه‌وقت رسیده بودیم که متوجه نشده، بودم. تا پیاده شدم، تموم خاطرات خوب و بد تو ذهنم تداعی شد. همون لحظه حرف‌های اون شخص ناشناس یادم افتاد. از عصبانیت دست‌هام مشت شد و ضربان قلبم شدت گرفت، چند نفس عمیق کشیدم و بدون توجه به اطرافم به طرف عمارتِ بزرگ و دو طبقه‌ای که تموم دیوارهاش از سنگ مَرمَر کرم رنگ پوشیده بود رفتم. عمارتی وسط یک باغ بزرگ و سر سبز. دوتا مجسمه‌ی شیر بزرگ جلوی پله‌های ورودی عمارت نصب شده بود که زیبایی نمای عمارت رو بیش‌تر کرده بود. خانم بزرگ رو دیدم، خانم این عمارت؛ با پیراهن مخمل سبز یشمی و چارقد گل‌گلی با آغوش باز روی پله‌های ورودی عمارت منتظرم بود. از اون‌جا هم می‌شد برق اشک رو تو چشم‌هاش دید. پله‌ها رو دو تا یکی کردم و نذاشتم بیش‌تر از این منتظر بمونه. بغلش کردم. خانم بزرگ سرم رو به سمت پایین آورد و بوسه بارونم کرد:
- الهی فدات بشم عزیزم، خوش اومدی، اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود دردونه‌ی من... .
بوسه‌ای روی موهای سفید رنگش که از چارقد گل‌گلی‌اش بیرون زده بود، زدم و گفتم:
- منم دلتنگ‌تون بودم.
نگاهم به عمه‌ها افتاد که با گریه ما رو نگاه می‌کردند. خیلی سعی کردم کمی احساس بروز بدم، پیش‌قدم شدم و هر دوشون رو به آغوش کشیدم. عمه ثریا عمه‌ی بزرگم بود و عمه سهیلا فرزند آخر
آقابزرگ و خانم بزرگ. بعد از کلی گریه‌ی عمه‌ها و ابراز دلتنگی به داخل رفتیم. آقابزرگ مثل همیشه با ابهت و ژست خاص خودش عصا به دست روی مبل سلطنتی زرشکی رنگ نشسته بود. باز هم آراسته و مرتب بود، پیراهن سفید و جلیقه‌ی قهوه‌ای رنگ به تن داشت. نسبت به سال گذشته خیلی شکسته و لاغرتر شده بود. گرمی نگاهش حس خوبی بهم القا می‌کرد. با چند قدم خودم رو بهش رسوندم و جلوش زانو زدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین