جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {قلم به خون نشسته} اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ریپِر با نام {قلم به خون نشسته} اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,284 بازدید, 40 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {قلم به خون نشسته} اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ریپِر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
بی‌حضورت، شب‌ها به سردی می‌گذرد، همچون برهوتی که در آن هیچ نشانی از زندگی نیست. صدای باد در زوایای خالی خانه‌ام می‌پیچد و یاد تو را به گوشم می‌آورد، گویی که روح تو در هر وزش نسیم زندگی می‌کند. هر قطره باران، مثل اشک‌هایی است که بر گونه‌هایم می‌چکد، و من در این تنهایی غم‌انگیز، به جستجوی تو می‌گردم، مانند مسافری که در تاریکی شب به دنبال چراغی می‌دود.
درخت‌ها انگار رازهای تو را به باد می‌سپارند، همچون عاشقانی که در دل شب به نجوا می‌پردازند. و من، در این دنیای بی‌تو، تنها مسافری‌ام که گم شده است، مانند پرنده‌ای که در قفس خاطراتش محبوس مانده. آه، ای کاش می‌توانستم دوباره تو را در آغوش بگیرم، تا شاید در آغوش تو، این سردی و تنهایی را فراموش کنم… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
هم‌اکنون که می‌نویسم، چیزی در من شبیه قبل نیست. شبیه هیچ یک از قبلی‌ها. یک من کاملاً تازه که شکست می‌خورد، مانند گلی که در طوفان می‌لرزد و نمی‌تواند ریشه‌هایش را محکم نگه دارد. از طلوع، از مسیر، از نفس کشیدن، از آدم‌ها. از همین جمله که شروعش کردم، اما نمی‌دانم حرف اضافه درست از بود یا به… گویی که در میانهٔ یک معما گم شده‌ام.
این شکست خوردن دائمی، اولین درس این من جدید بود، همچون کلاسی که هر روز در آن نمرهٔ قبولی نمی‌گیرم. هیچ خبری نیست و ما از لحظه تولد باخته‌ایم، مانند پرنده‌ای که در قفس زندگی‌اش محبوس مانده، تا لحظه‌ای که به زندگی ببازیم. این احساس، همچون سایه‌ای است که همیشه در کنارم است و نمی‌گذارد از نور زندگی لذت ببرم… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
محبوب من!
تو را به خدا، عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن. با من سخن بگو. حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن. شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته، مانند پرنده‌ای در قفس، آزاد شوم. حرف بزن! پیش از آنکه در کمالِ یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست و من تنها بازیچه‌ای بودم»؛ این تنها راهِ نجات من است: حرف بزن محبوب من!
این سکوت، همچون ابرهای تیره‌ای است که آسمان قلبم را پوشانده و نور امید را از من گرفته است. تو، همچون چراغی در تاریکی، می‌توانی راه را برایم روشن کنی. پس، پیش از آنکه در این باتلاق یأس غرق شوم، حرف بزن! بگذار کلماتت چون باران بر زمین خشک روحم بریزد و زندگی دوباره‌ای به من ببخشد… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
کاش می‌توانستم در سایه‌ی نگاهت، دنیایی بسازم که رنگش با رنگ چشمان تو آمیخته باشد، همچون رنگین‌کمانی که پس از باران در آسمان می‌درخشد. گاهی خیال می‌کنم هر بار که لبخندت شکوفه می‌زند، قلبم درختی می‌شود که شکوفه‌هایش غنای عشق را بر شاخسار زندگی می‌پاشد. اما در غیبت تو، این درخت، بی‌حس و بی‌صدا، تنها با زخم‌های تنهایی‌ام زندگی می‌کند، مانند قهرمانی که در میدان نبرد شکست خورده و تنها به یاد روزهای افتخار می‌اندیشد.
این زخم‌ها، همچون خنجرهایی هستند که در دل شب به من می‌زنند و یادآور غیبت تو هستند. ای کاش می‌توانستم با هر نفس، صدای تو را در گوشم بشنوم، تا شاید این درخت زندگی دوباره‌ای بیابد و شکوفه‌هایش را در آغوش نسیم زندگی رها کند… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
ای پرستوی زیبای دلم، وقتی در جستجوی صدای لطیف تو در خیابان‌های زندگی‌ام می‌گردم، می‌فهمم که هر قدمی که برمی‌دارم، قلبم با تو، در طرز راه رفتن، می‌رقصد و گریه می‌کند، گویی که هر گام، نغمه‌ای از عشق را در دل می‌نوازد. بنشین کنارم؛ حتی اگر فقط برای لحظه‌ای، تا دنیا را با تو دوباره رنگ کنم، مانند هنرمندی که با قلمش زندگی را به تصویر می‌کشد و کاش در آن لحظه، زمان متوقف شود.
این لحظه، همچون گوهری درخشان در دل شب است که نورش تاریکی را می‌شکافد. ای کاش می‌توانستم این لحظه را در آغوش بگیرم و برای همیشه در آن بمانم، چون گلی که در باغی سرسبز و پرنور می‌روید… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
کاش می‌توانستم در هوای تاریک و سرد، یاد تو را مانند شعله‌ای در کانون وجودم حفظ کنم. اگر به جای دیوارهای سخت و سرد دنیا، می‌توانستم بگویم دلم آرزوهایش را در قندیل‌های یخ می‌سازد که در هر قطره‌اش یاد توست، چون برف‌هایی که در آفتاب ذوب می‌شوند و به زندگی دوباره‌ای می‌رسند، شاید می‌توانستم عشق گمشده‌ی خودم را بازسازی کنم… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
در سکوت شب، وقتی چراغ‌های شهر یکی یکی خاموش می‌شوند، یاد تو چون ستاره‌ای در دل تاریکی می‌درخشد. آن روز که در باغ گل قدم می‌زدیم، گویی دنیا در آن لحظه متوقف شده بود، مانند یک نقاشی بی‌زمان که تنها ما را در خود جای داده است. آیا می‌دانی که هر کلمه‌ای که از لبانم می‌ریزد، گواهی بر عشق پنهان من به توست؟ قلبم در انتظار تو می‌تپد، چون پرنده‌ای در قفس که آرزوی پرواز دارد، اما تو هرگز نمی‌دانی.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
دیشب خواب تو را دیدم. در خواب، دستانت را در دستانم گرفتم و احساس کردم که می‌توانم تمام دنیا را در آغوش بگیرم، چون قهرمانی که در پیروزی‌اش غرق در شادی است. وقتی بیدار شدم، تنها سایه‌ای از تو در دل تاریکی باقی ماند، مانند نوری که در افق غروب محو می‌شود. عشق من به تو چون گلی در دل زمستان است، بی‌صدا و بی‌نظیر، که تنها در دل سردی‌ها می‌روید. آیا می‌توانستم به تو بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده است، چون درختی که در بیابان به باران نیاز دارد؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
در آینه، چشمانم را می‌نگرم و به یاد می‌آورم آن روز را که با تو در زیر باران رقصیدم. قطرات باران بر چهره‌ام می‌خورد و گویی دل من را شستشو می‌دادند، مانند پاک‌سازی روحی که از غبار روزمرگی رها می‌شود. آن لحظه، عشق‌مان چون یک سفر بی‌پایان به سوی آسمان بود؛ همچون پرنده‌ای که در آسمان بی‌کران پرواز می‌کند؛ اما اکنون، تنها خاطرات آن روزها را در دل دارم و غمی عمیق در وجودم نشسته است، مانند سنگی که بر دوش کوه می‌فشارد… .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,828
18,849
مدال‌ها
5
امروز در کافه‌ای نشسته بودم، قهوه‌ای داغ در دست و یاد تو در دل. هر جرعه قهوه، مرا به یاد طعم لبخند تو می‌اندازد، مانند شربتی که روح را تازه می‌کند. صدای موسیقی آرام، گویی نوای عشق ما را در دل می‌نوازد، مانند یک سمفونی که تنها برای ما نوشته شده است، اما در این کافه شلوغ، من تنها نشسته‌ام و یاد تو بر قلبم سنگینی می‌کند، چون باری که بر دوش کوه‌نوردی خسته است. در هر گوشه، بوی خاطرات تو را حس می‌کنم، چون عطر گلی که در باغی فراموش‌شده باقی مانده است و آرزو می‌کنم که روزی به این احساسات پاسخ دهی، تا شاید دوباره زندگی در این کافه رنگ بگیرد… .

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین