جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,144 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MaRAL1387

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
1
15
مدال‌ها
1
نام رمان: قول داده بودی
نویسنده: فاطمه باقری
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: بیمار اتاق ۱۷۷ تیمارستان،‌ فقط یک کلمه را زمزمه می‌کرد:
- ولی تو قول داده بودی
عسل، پرستار اتاق ۱۹۸ درمورد این بیمار نابینا کنجکاو میشه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9

IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نام رمان: قول داده بودی
نویسنده: فاطمه باقری
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: بیمار اتاق ۱۷۷ تیمارستان،‌ فقط یک کلمه را زمزمه می‌کرد:
- ولی تو قول داده بودی
عسل، پرستار اتاق ۱۹۸ درمورد این بیمار نابینا کنجکاو میشه و... .

نام رمان: قول داده بودی
نویسنده: فاطمه باقری
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: بیمار اتاق ۱۷۷ تیمارستان،‌ فقط یک کلمه را زمزمه می‌کرد:
- ولی تو قول داده بودی
عسل، پرستار اتاق ۱۹۸ درمورد این بیمار نابینا کنجکاو میشه و... .
با شنیدن صدای فریاد آشنایی که ستون های بخش رو به لرزه در آورده بود به سمت اتاقش حرکت کردم هیچوقت موفق نشدم واردم اتاقش بشم روبه سارا گفتم:سارا نمیتونی......
سارا:نه عسل حتی فکرش رو هم نکن!
لب پایینم رو اویزون کردم و گفتم:چرا اخه اذیت نکن توروخدا برو باهاش صحبت کن بگو حداقل یک هفته جامونو عوض کنیم.
سارا:ببین دکتر محمدی بفهمه آنقدر رو اون یارو کلیک کردی اخراجت میکنه بفهم عسل بفهم.
متفکر به در اتاق خیره شدم و گفتم:چرا نباید هیچ پرونده ای ازش تو بایگانی باشه؟
یهو دستم رو گرفت کشید تو اتاق و گفت:ببین فقط چون رفیقمی بهت میگم این پسر پسر یکی از کله گنده های قاچاق مواد محمدی رو که میشناسی یه قرون پول بزارن کف دستش آدم میکشه برای همین اصلا براش پرونده تشکیل ندادن.
لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم:پس میشه محمدی رو خرید
بدون توجه به صدا زدن های سارا با عجله به سمت رخت کن حرکت کردم هرجور شده باید وارد اتاقش میشدم کیفم رو از داخل کمد درآوردم تمام وسایلش رو ریختم رویه میز که. سارا وارد اتاق شد و گفت:هی داری چیکار میکنی؟
با پیدا شدن گردنبندم همه وسایل رو ریختم داخل کیف و گفتم:مگه نمیگی محمدی رو میشه خرید؟
گردنبد رو بالا آوردم و گفتم:منم میخام بخرمش
یهو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:وای عسل من موندم تو چجوری دکتر شدی
ابروهام رو کشیدم روهم و گفتم:یعنی چی؟!
خندید گردنبد رو از دستم کشید بیرون و گفت:آخه دختر خوب اینو چقدر میخان ازت بخرن خیلی خیلی بخرن بیست میلیون اخه عزیز من یه ساعت تویه دست محمدی حداقل قیمتش سی تومن میاد برای بیست تومن جون خودش رو به خطر میندازه؟
گردنبد رو پرت کردم رو میزنه کلافه رویه صندلی نشستم و انگشت اشارم رو رویه شقیقم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن سارا هم کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:آخه چرا انقدر کارآگاه بازی درمیاری انگار فیلم جناییه.
نیشخندی زدمو گفتم:این زندگی خودش فیلم جنایی لازم نیست دنبال فیلم جنایی بگردی
نگاهی به ساعت کردم خوب دیگه شیفتم تموم شده بود روبه سارا گفتم :من شیفتم تموم شده برم خونه که خیلی خستم تو نمیای؟
لبخندی زدو گفت:نه من اضافه کاری برداشتم
 
آخرین ویرایش:

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نام رمان: قول داده بودی
نویسنده: فاطمه باقری
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: بیمار اتاق ۱۷۷ تیمارستان،‌ فقط یک کلمه را زمزمه می‌کرد:
- ولی تو قول داده بودی
عسل، پرستار اتاق ۱۹۸ درمورد این بیمار نابینا کنجکاو میشه و... .
با شنیدن صدای فریاد آشنایی که ستون های بخش رو به لرزه در آورده بود به سمت اتاقش حرکت کردم هیچوقت موفق نشدم واردم اتاقش بشم روبه سارا گفتم:سارا نمیتونی......
سارا:نه عسل حتی فکرش رو هم نکن!
لب پایینم رو اویزون کردم و گفتم:چرا اخه اذیت نکن توروخدا برو باهاش صحبت کن بگو حداقل یک هفته جامونو عوض کنیم.
سارا:ببین دکتر محمدی بفهمه آنقدر رو اون یارو کلیک کردی اخراجت میکنه بفهم عسل بفهم.
متفکر به در اتاق خیره شدم و گفتم:چرا نباید هیچ پرونده ای ازش تو بایگانی باشه؟
یهو دستم رو گرفت کشید تو اتاق و گفت:ببین فقط چون رفیقمی بهت میگم این پسر پسر یکی از کله گنده های قاچاق مواد محمدی رو که میشناسی یه قرون پول بزارن کف دستش آدم میکشه برای همین اصلا براش پرونده تشکیل ندادن.
لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم:پس میشه محمدی رو خرید
بدون توجه به صدا زدن های سارا با عجله به سمت رخت کن حرکت کردم هرجور شده باید وارد اتاقش میشدم کیفم رو از داخل کمد درآوردم تمام وسایلش رو ریختم رویه میز که. سارا وارد اتاق شد و گفت:هی داری چیکار میکنی؟
با پیدا شدن گردنبندم همه وسایل رو ریختم داخل کیف و گفتم:مگه نمیگی محمدی رو میشه خرید؟
گردنبد رو بالا آوردم و گفتم:منم میخام بخرمش
یهو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:وای عسل من موندم تو چجوری دکتر شدی
ابروهام رو کشیدم روهم و گفتم:یعنی چی؟!
خندید گردنبد رو از دستم کشید بیرون و گفت:آخه دختر خوب اینو چقدر میخان ازت بخرن خیلی خیلی بخرن بیست میلیون اخه عزیز من یه ساعت تویه دست محمدی حداقل قیمتش سی تومن میاد برای بیست تومن جون خودش رو به خطر میندازه؟
گردنبد رو پرت کردم رو میزنه کلافه رویه صندلی نشستم و انگشت اشارم رو رویه شقیقم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن سارا هم کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:آخه چرا انقدر کارآگاه بازی درمیاری انگار فیلم جناییه.
نیشخندی زدمو گفتم:این زندگی خودش فیلم جنایی لازم نیست دنبال فیلم جنایی بگردی
نگاهی به ساعت کردم خوب دیگه شیفتم تموم شده بود روبه سارا گفتم :من شیفتم تموم شده برم خونه که خیلی خستم تو نمیای؟
لبخندی زدو گفت:نه من اضافه کاری برداشتم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به خودت رحم کن با نابود کردن خودت هیچ چیز درست نمیشه.
لبخند زد ولی زورکی بود انگار یه نفر دو طرف لب هاش رو گرفته بود بزور می‌کشید _فراموش که میشه نمیشه؟!
عسل:نمیدونم شاید
از سارا خداحافظی کردم لباسامو پوشیدم زدم بیرون بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم خونه لباسام رو درآوردم کلید زیر زمین رو برداشتم و تند تند از پله ها رفتم پایین خونمون قدیمی بود برای همین یه زیر زمین خیلی بزرگ مخفی داشت و داخل اون زیر زمین یه اتاق پنهانی درو باز کردم بویه نم باعث سوزش بینیم شد سوسک و موش از درو دیوار بالا میرفتن ولی خوب برام مهم نبود به هرحال اوناهم نیاز به جایی برای زندگی داشتن چه بهتر که بخان اینجا زندگی کنن و طوری همه چیز رو طبیعی جلوه بدن که انگار سالهاس حتی در این انبار باز نشده کمد فلزی زنگ زده گوشه دیوار که روش چندتا کارتون پاره پوره بود رو بزور دادم کنار دستم رو مشت کردم با انگشت اشارم به صورت رمزی چندین ضربه به دیوار زدم بعد از چند ثانیه وسط دیوار یه شکاف ایجاد شد رفتم داخل به اتاق خیره شدم کاغذ دیواری های قهوه ای یه صندلی زبار درفته با یه میز و یه قاب عکس چوبی تنها وسایل موجو داخل اتاق بود نفس عمیقی کشیدم و قاب عکس رو از رویه میز برداشتم به چشمایی خیره شدم که پر از زندگی بود با بغض زمزمه کردم:ولی تو چشمات پر از زندگی بود باورم نمیشه خودت اون کارو با خودت کرده باشی.
(دانای کل)
پک عمیقی به
سیگارش زد دود تمام اطرافش را پر کرده بود فکر ذکرش درگیر پسرش بود پسری که سر یک قم*ار هستیش را باخته بود هیچوقت فکر نمی‌کرد پسری که تربیت کرده آنقدر خام بوده که سر قلبش با یک دختر بچه قم*ار کرده روبه مشاور مورد اعتمادش گفت:حالش چطوره؟
_خوب نیست قربان خیلی وقته غیر اون جمله چیزی نگفته بیناییش به طور کامل از دست رفته و.......
همیشه مکث کیارش اونارو می‌ترساند چون خوب می‌دانست خبر خوشی در راه نیست اما خودش رو کنترل کرد و گفت:بگو کیارش
_و رئیس اونجا گفته دیگه نمیتونه ریسک کنه و آقا زاده رو اونجا نگه داره
 
آخرین ویرایش:

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به خودت رحم کن با نابود کردن خودت هیچ چیز درست نمیشه.
لبخند زد ولی زورکی بود انگار یه نفر دو طرف لب هاش رو گرفته بود بزور می‌کشید _فراموش که میشه نمیشه؟!
عسل:نمیدونم شاید
از سارا خداحافظی کردم لباسامو پوشیدم زدم بیرون بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم خونه لباسام رو درآوردم کلید زیر زمین رو برداشتم و تند تند از پله ها رفتم پایین خونمون قدیمی بود برای همین یه زیر زمین خیلی بزرگ مخفی داشت و داخل اون زیر زمین یه اتاق پنهانی درو باز کردم بویه نم باعث سوزش بینیم شد سوسک و موش از درو دیوار بالا میرفتن ولی خوب برام مهم نبود به هرحال اوناهم نیاز به جایی برای زندگی داشتن چه بهتر که بخان اینجا زندگی کنن و طوری همه چیز رو طبیعی جلوه بدن که انگار سالهاس حتی در این انبار باز نشده کمد فلزی زنگ زده گوشه دیوار که روش چندتا کارتون پاره پوره بود رو بزور دادم کنار دستم رو مشت کردم با انگشت اشارم به صورت رمزی چندین ضربه به دیوار زدم بعد از چند ثانیه وسط دیوار یه شکاف ایجاد شد رفتم داخل به اتاق خیره شدم کاغذ دیواری های قهوه ای یه صندلی زبار درفته با یه میز و یه قاب عکس چوبی تنها وسایل موجو داخل اتاق بود نفس عمیقی کشیدم و قاب عکس رو از رویه میز برداشتم به چشمایی خیره شدم که پر از زندگی بود با بغض زمزمه کردم:ولی تو چشمات پر از زندگی بود باورم نمیشه خودت اون کارو با خودت کرده باشی.
(دانای کل)
پک عمیقی با سیگارش دود تمام اطرافش را پر کرده بود فکر ذکرش درگیر پسرش بود پسری که سر یک هستیش را باخته بود هیچوقت فکر نمی‌کرد پسری که تربیت کرده آنقدر خام بوده که سر قلبش با یک دختر بچه کرده روبه مشاور مورد اعتمادش گفت:حالش چطوره؟
_خوب نیست قربان خیلی وقته غیر اون جمله چیزی نگفته بیناییش به طور کامل از دست رفته و.......
همیشه مکث کیارش اونارو می‌ترساند چون خوب می‌دانست خبر خوشی در راه نیست اما خودش رو کنترل کرد و گفت:بگو کیارش
_و رئیس اونجا گفته دیگه نمیتونه ریسک کنه و آقا زاده رو اونجا نگه داره
چشمانش را رویه هم گذاشت چندین نفس عمیق کشیدو گفت:میتونی سربه راهش کنی یا باید خلاص بشه؟
لبخندی که رویه لب های کیارش آمد رو دوست داشت از آن خنده هایی بود که می‌دانست نقشه ای پشتش نهفته است رویه صندلی چرمش که دوسر شیر خشک شده رویه دو طرف آن قرار گرفته بود نشست و گفت :بگو کیارش می‌شنوم
_قربان خودتون میدونین ادمای منوچهر در به در دنبال آقا زاده هستند و دیر یا زود پیداش خواهند کرد من میگم بهتره آقا زاده رو به صورت پنهانی از اونجا خارج کنیم و بعدش بچها رو بفرستم سراغ محمدی تا یا درس حسابی بهش بدن و همچنین پولهایی که بهش دادیم رو ده برابر پس بگیریم نظرتون؟
خندید آرام سپس خنده اش ذره ذره اوج گرفت و به قه قهه تبدیل شد درحالی که هنوز میخندید گفت:ناکس ای ناکس الحق که لقب ابلیس برازندت خودت ترتیب این کارو بده کیارش راضیم ازت راضیم.
(عسل)
دوتا یکی پله هارو تی کردم خدا خدا میکردم محمدی نبینه منو وارد بخش داروها شدم با عجله سینی داروی کیان رو برداشتم بدو بدو به طرف اتاقش حرکت کردم میدونستم اگه از تایم داروش بگذره دیگه هیچ جوره نمیشه کنترلش کرد و باز دچار حمله های عصبی خواهد شد در اتاقش رو باز کردم خداروشکر هنوز خواب بود کیان یه پسر بیست هشت ساله خیلی خوش تیپ بود که متاسفانه مشکل عصبی داشت درحدی که گاهی وقت ها شاید از شدت عصبی بودن اقدام به کشتن کسی کنه بخاطر همین به خواست خودش خانوادش اینجا بستریش کرده بودن به سمتش رفتم سعی کردم با آروم ترین حالت ممکن صداش بزنم اصلا حوصله اینکه بهش حمله عصبی دست بده نداشتم چشماش رو باز کرد رنگش چشماش رو دوست داشتم یه رنگ آرامبخش بود عسلی شایدم قهوه ای نمیدونم هرچی بود دوسش داشتم لبخندی زدمو گفتم:چطوری خوابالو
چشماش رو مالید و گفت :تویی عسل این داروها یکاری میکنه خودبه خود خوابم بگیره کی اومدی؟
_همین الا بیا داروهاتو بخور
داروهارو از دستم گرفت و خورد صندلی کنار تخت رو کشیدم عقب و نشستم روش و گفتم:خوب دیشب که نبودم چیکارا کردی؟
یهو با یه ذوق خاص گفت:موبایلم رو بهم دادن عکس نگاه کردم
لبخندی زدمو گفتم:کیان از نظر من تو سالمی چرا نمیخای بری بیرون عین ادمای عادی زندگی کنی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:من هیچوقت زندگی عادی نخواهم داشت همش باید استرس بکشم مبادا کاری کنم یوقت به کسی آسیب بزنم من جونم برای مامانم در میره ولی باورت میشه کتکش زدم؟
_چی باعث شد اینطوری بشی؟!
کمی من من کردو گفت :اینجوری بودم
نیشخندی زدمو گفتم:نبودی میدونم که نبودی چون پروندت دستمه زده متاهل
 
آخرین ویرایش:

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
چشمانش را رویه هم گذاشت چندین نفس عمیق کشیدو گفت:میتونی سربه راهش کنی یا باید خلاص بشه؟
لبخندی که رویه لب های کیارش آمد رو دوست داشت از آن خنده هایی بود که می‌دانست نقشه ای پشتش نهفته است رویه صندلی چرمش که دوسر شیر خشک شده رویه دو طرف آن قرار گرفته بود نشست و گفت :بگو کیارش می‌شنوم
_قربان خودتون میدونین ادمای منوچهر در به در دنبال آقا زاده هستند و دیر یا زود پیداش خواهند کرد من میگم بهتره آقا زاده رو به صورت پنهانی از اونجا خارج کنیم و بعدش بچها رو بفرستم سراغ محمدی تا یا درس حسابی بهش بدن و همچنین پولهایی که بهش دادیم رو ده برابر پس بگیریم نظرتون؟
خندید آرام سپس خنده اش ذره ذره اوج گرفت و به قه قهه تبدیل شد درحالی که هنوز میخندید گفت:ناکس ای ناکس الحق که لقب ابلیس برازندت خودت ترتیب این کارو بده کیارش راضیم ازت راضیم.
(عسل)
دوتا یکی پله هارو تی کردم خدا خدا میکردم محمدی نبینه منو وارد بخش داروها شدم با عجله سینی داروی کیان رو برداشتم بدو بدو به طرف اتاقش حرکت کردم میدونستم اگه از تایم داروش بگذره دیگه هیچ جوره نمیشه کنترلش کرد و باز دچار حمله های عصبی خواهد شد در اتاقش رو باز کردم خداروشکر هنوز خواب بود کیان یه پسر بیست هشت ساله خیلی خوش تیپ بود که متاسفانه مشکل عصبی داشت درحدی که گاهی وقت ها شاید از شدت عصبی بودن اقدام به کشتن کسی کنه بخاطر همین به خواست خودش خانوادش اینجا بستریش کرده بودن به سمتش رفتم سعی کردم با آروم ترین حالت ممکن صداش بزنم اصلا حوصله اینکه بهش حمله عصبی دست بده نداشتم چشماش رو باز کرد رنگش چشماش رو دوست داشتم یه رنگ آرامبخش بود عسلی شایدم قهوه ای نمیدونم هرچی بود دوسش داشتم لبخندی زدمو گفتم:چطوری خوابالو
چشماش رو مالید و گفت :تویی عسل این داروها یکاری میکنه خودبه خود خوابم بگیره کی اومدی؟
_همین الا بیا داروهاتو بخور
داروهارو از دستم گرفت و خورد صندلی کنار تخت رو کشیدم عقب و نشستم روش و گفتم:خوب دیشب که نبودم چیکارا کردی؟
یهو با یه ذوق خاص گفت:موبایلم رو بهم دادن عکس نگاه کردم
لبخندی زدمو گفتم:کیان از نظر من تو سالمی چرا نمیخای بری بیرون عین ادمای عادی زندگی کنی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:من هیچوقت زندگی عادی نخواهم داشت همش باید استرس بکشم مبادا کاری کنم یوقت به کسی آسیب بزنم من جونم برای مامانم در میره ولی باورت میشه کتکش زدم؟
_چی باعث شد اینطوری بشی؟!
کمی من من کردو گفت :اینجوری بودم
نیشخندی زدمو گفتم:نبودی میدونم که نبودی چون پروندت دستمه زده متاهل
سرش رو انداخت پایین چیزی نگفت اصرار نکردم چون ظاهرا دلش نمی‌خواست بگه بعد یکم گپ زدن باهاش ازش خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم برم طبقه بالا سراغ همون اتاق عجیب تند تند قبل اینکه کسی ببینتم سریع رفتم بالا روبه رویه اتاق ایستادم یه درب مشکی رنگ بزرگ که روش یه علامت ورود ممنوع بزرگ زده شده بود پوفی کشیدم حتی کلید این اتاق هم وجود نداشت اصلا با شنیدن صدای پا هل شدم و خیلی بچگانه زیر میز قايم شدم.
_امشب ساعت ده باید از این اتاق بیارینش بیرون حواستون باشه کسی نبینتش کارشو بسازین هرچی زودتر بهتر.
دستم رو رویه دهنم گذاشتم چشمام از شدت استرس گرد شده بود با شنیدن صدای قدماشون که دور میشد از زیر میز اومدم بیرون و سریع از طبقه بالا خارج شدم........

سارا:نه حتی فکرش رو هم نکن
با ناراحتی گفتم:آخه چرا؟!
چشم غره ای رفت و گفت:آخه دختره ی دیوانه من به تو چی بگم مگه نگفتم از فکر اون اتاق کوفتی بیا بیرون اه ولش کن دیگه ازت خواهش میکنم.
_چی داری میگی تو دارم میگم میخان بکشنش تو نمیخای کار سختی انجام بدی فقط قراره کلید اتاق محمدی رو برام بیاری همین!
سارا:ببین عسل من دوتا بچه دارم دوتا بچه یتیم که که پدر بی عقل و بی فکر داشتن میدونی چقدر گرسنگی کشیدم تا اونا سیر باشن؟! میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا این کارو پیدا کنم؟!
راضی نباش عسل به اینکه از این کار اخراج بشم راضی نباش بخدا که به این کار نیاز دارم
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:همش سیزده سالم بود که عزیز ترین کسمو گرفتن میدونی چی قسم خوردم سرخاکش قسم خوردم که نزارم احدی با عزیز کسی صدمه بزنه این پسر این بدبختی که تویه اون اتاق حاضرم قسم بخورم یکی تو این دنیا هست که نفسش به نفس این پسر بنده نمیخام بزارم اون آدمم عزیزش رو از دست بده بفهم!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
سرش رو انداخت پایین چیزی نگفت اصرار نکردم چون ظاهرا دلش نمی‌خواست بگه بعد یکم گپ زدن باهاش ازش خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم برم طبقه بالا سراغ همون اتاق عجیب تند تند قبل اینکه کسی ببینتم سریع رفتم بالا روبه رویه اتاق ایستادم یه درب مشکی رنگ بزرگ که روش یه علامت ورود ممنوع بزرگ زده شده بود پوفی کشیدم حتی کلید این اتاق هم وجود نداشت اصلا با شنیدن صدای پا هل شدم و خیلی بچگانه زیر میز قايم شدم.
_امشب ساعت ده باید از این اتاق بیارینش بیرون حواستون باشه کسی نبینتش کارشو بسازین هرچی زودتر بهتر.
دستم رو رویه دهنم گذاشتم چشمام از شدت استرس گرد شده بود با شنیدن صدای قدماشون که دور میشد از زیر میز اومدم بیرون و سریع از طبقه بالا خارج شدم........

سارا:نه حتی فکرش رو هم نکن
با ناراحتی گفتم:آخه چرا؟!
چشم غره ای رفت و گفت:آخه دختره ی دیوانه من به تو چی بگم مگه نگفتم از فکر اون اتاق کوفتی بیا بیرون اه ولش کن دیگه ازت خواهش میکنم.
_چی داری میگی تو دارم میگم میخان بکشنش تو نمیخای کار سختی انجام بدی فقط قراره کلید اتاق محمدی رو برام بیاری همین!
سارا:ببین عسل من دوتا بچه دارم دوتا بچه یتیم که که پدر بی عقل و بی فکر داشتن میدونی چقدر گرسنگی کشیدم تا اونا سیر باشن؟! میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا این کارو پیدا کنم؟!
راضی نباش عسل به اینکه از این کار اخراج بشم راضی نباش بخدا که به این کار نیاز دارم
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:همش سیزده سالم بود که عزیز ترین کسمو گرفتن میدونی چی قسم خوردم سرخاکش قسم خوردم که نزارم احدی با عزیز کسی صدمه بزنه این پسر این بدبختی که تویه اون اتاق حاضرم قسم بخورم یکی تو این دنیا هست که نفسش به نفس این پسر بنده نمیخام بزارم اون آدمم عزیزش رو از دست بده بفهم!
نفس عمیقی کشیدو گفت:کاری از دستم برنمیاد میدونی محمدی مثل عقاب همش تو اتاقش
پوفی کشیدم روصندلی نشستم سرم رو محکم بین دستام گرفتم امشب هرطور شده باید جون اون پسر رو نجات میدادم هرطور شده.

تقریبا بیست دقیقه ای بود که محمدی داشت بخش رو زیرو رو می‌کرد اما خبری از پرونده ای که میخاست نبود تو این کمد نفسم داشت بند میومد ولی برای اولین بار از قد کوتاه و لاغری بیش از جدم راضی بودم خیلی راحت داخل کمد جا گرفته بودم مشخص بود سعی داره خیلی بی سروصدا همه جارو بگرده چراغ قوه کوچیکی که با خودم آورده بودم رو گذاشتم تو دهنم و نورش رو انداختم رو ساعتم ساعت تقریبا نه و پنجاه چهار دقیقه بود امیدوار بودم محمدی حداقل تا ده و نیم اینجا علاف بشه با شنیدن صدای وحشتناک شلیک گلوله ناخوداگاه بدون کنترل جیغ بلندی کشیدم که بلافاصله چشمام از ترس کاری که کردم گشاد شد یهو یکی بلند داد زد:رادین یکی اینجا.

(دانای کل) شرح حال عسل

تمام فضای اتاق هارا زیرو رو کردند اما خبری از صاحب آن صدای ظریف نبود مهدی با دیدن نور عجیبی که فضا را روشن کرده بود و ایستاد و گفت:قربان این نور یکم زیاد نیست؟
هنوز حرف در دهانش بود که سردی نک اسلحه را رویه شقیقه اش حس کرد چشمانش را بست و سعی کرد بدون جلب توجه دستش را به سمت جیب کتش ببرد اما سرگرد خبره تر از این حرف ها بود با یک حرکت اورا به دیوار چسباند و زیر گوشش غرید:کاری نکن مثل رفیقات بفرستمت اون دن....
سرباز:قربان این خانوم رو بچه ها از تو کمد پیدا کردن
به صورت خیس از اشک دخترک نگاه کرد زیادی ترسیده بود رنگ صورتش به گچ دیوار گفته بود برو من به جایت هستم رو به سرباز گفت:اینو ببر تا من با این خانوم صحبت کنم
_چشم قربان
سرگرد:خوب خانوم محترم شما باید برای پاره ای از توضیحات تشریف بیارید کلانتری
نفسش از آمدن اسم کلانتری بند اومد اما فقط سرش را تکان داد و به دنبال سرگرد راه افتاد جلویه درب خروجی ایستادند و سرگرد زنی را به نام احمدی صدا زد زن قد بسیار بلند چشمان مشکی ترسناک و پوستی سفید داشت گویا اوهم پلیس بود با دستش راه ماشین را نشانش داد قبل از اینکه داخل ماشین بنشیند نگاهش به ماشین روبه رویش افتاد نگاه پرکینه مهدی ترس را به جانش انداخت زن از اون خواست که بنشیند و او فقط ذهنش درگیر این بود که با نبود محمدی به راحتی می‌تواند به آن اتاق مرموز راه یابد و باید فکری می‌کرد تا خودش را از این مخمسه رها می‌ساخت
 
آخرین ویرایش:

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدو گفت:کاری از دستم برنمیاد میدونی محمدی مثل عقاب همش تو اتاقش
پوفی کشیدم روصندلی نشستم سرم رو محکم بین دستام گرفتم امشب هرطور شده باید جون اون پسر رو نجات میدادم هرطور شده.

تقریبا بیست دقیقه ای بود که محمدی داشت بخش رو زیرو رو می‌کرد اما خبری از پرونده ای که میخاست نبود تو این کمد نفسم داشت بند میومد ولی برای اولین بار از قد کوتاه و لاغری بیش از جدم راضی بودم خیلی راحت داخل کمد جا گرفته بودم مشخص بود سعی داره خیلی بی سروصدا همه جارو بگرده چراغ قوه کوچیکی که با خودم آورده بودم رو گذاشتم تو دهنم و نورش رو انداختم رو ساعتم ساعت تقریبا نه و پنجاه چهار دقیقه بود امیدوار بودم محمدی حداقل تا ده و نیم اینجا علاف بشه با شنیدن صدای وحشتناک شلیک گلوله ناخوداگاه بدون کنترل جیغ بلندی کشیدم که بلافاصله چشمام از ترس کاری که کردم گشاد شد یهو یکی بلند داد زد:رادین یکی اینجا.

(دانای کل) شرح حال عسل

تمام فضای اتاق هارا زیرو رو کردند اما خبری از صاحب آن صدای ظریف نبود مهدی با دیدن نور عجیبی که فضا را روشن کرده بود و ایستاد و گفت:قربان این نور یکم زیاد نیست؟
هنوز حرف در دهانش بود که سردی نک اسلحه را رویه شقیقه اش حس کرد چشمانش را بست و سعی کرد بدون جلب توجه دستش را به سمت جیب کتش ببرد اما سرگرد خبره تر از این حرف ها بود با یک حرکت اورا به دیوار چسباند و زیر گوشش غرید:کاری نکن مثل رفیقات بفرستمت اون دن....
سرباز:قربان این خانوم رو بچه ها از تو کمد پیدا کردن
به صورت خیس از اشک دخترک نگاه کرد زیادی ترسیده بود رنگ صورتش به گچ دیوار گفته بود برو من به جایت هستم رو به سرباز گفت:اینو ببر تا من با این خانوم صحبت کنم
_چشم قربان
سرگرد:خوب خانوم محترم شما باید برای پاره ای از توضیحات تشریف بیارید کلانتری
نفسش از آمدن اسم کلانتری بند اومد اما فقط سرش را تکان داد و به دنبال سرگرد راه افتاد جلویه درب خروجی ایستادند و سرگرد زنی را به نام احمدی صدا زد زن قد بسیار بلند چشمان مشکی ترسناک و پوستی سفید داشت گویا اوهم پلیس بود با دستش راه ماشین را نشانش داد قبل از اینکه داخل ماشین بنشیند نگاهش به ماشین روبه رویش افتاد نگاه پرکینه مهدی ترس را به جانش انداخت زن از اون خواست که بنشیند و او فقط ذهنش درگیر این بود که با نبود محمدی به راحتی می‌تواند به آن اتاق مرموز راه یابد و باید فکری می‌کرد تا خودش را از این مخمسه رها می‌ساخت
در چشم برهم زدنی به کلانتری رسیدند پیاده شد و اورا به سمت اتاق بازجویی راهنمایی کردند وارد شد اتاقی سراسر شیشه که یک میزنه و صندلی فلزی یک لیوان آب و یک میکروفون تنها وسایل موجود در اتاق بود.

(عسل)
تمام فکر رو ذکرم درگیر این بود که هرطور شده خودم رو به اتاق اون مرد برسونم با شنیدن صدایی از خیال دراومدم ولی هرچی دورو برم رو نگاه کردم کسی نبود!
دوباره همون صدا گفت:خانوم محترم شما نمیتونین منو ببینین حالا خوب به سوال هام فکر کنید جواب دقیق و کامل بدید لطفا
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه
_خوب خانوم اول خودتون رو معرفی کنید و بگید شغلتون چیه.
لبم رو گزیدم و گفتم:من عسل محمدی هستم بیست و شش سالمه تازه درسم تموم شده روانشناسی خوندم و الا به عنوان یک پزشک داخل همون آسایشگاه کار میکنم
با تعجب پرسید:کدوم آسایشگاه؟!
پوزخندی به افکارش زدمو گفتم:همونجایی که شما بخش میگین تیمارستان
_پوزخندتون رو ندیده میگیرم خوب بفرمایید بگید که چرا در این ساعت از شب اونجا بودید شیفت داشتین؟
هول شدم و فقط کلماتی که به مغزم می‌رسید رو بدون برسی تند تند کنارهم قرار دادم:خوب راستش نه شیفت نبودم یکی از بیمارام حالش خوب نبود نگرانش شدم برگشتم که وضعیتش رو چک کنم
_کدوم بیمارتون؟
عسل:اتاق 177
_نپرسیدم کدوم اتاق گفتم کدوم بیمار!
خودم رو حق به جانب گرفتم و گفتم:آقای محترم من نمیتونم اطلاعات بیمارم رو به شما بدم
کمی سکوت کرد و گفت:بسیار خوب بنده دیگه سؤالی ندارم میتونید برید
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
شدیدا کنجکاو بودم ببینم چه بلایی به سر محمدی اومده برای همین یکم صدامو بغض دار کردمو گفتم:بب.. ببخشید آقای محمدی حالشون خوبه؟!
کمی مکث کردو گفت:خوب خبر قطعی از ایشون ندارم ولی قطعا حال خوبی ندارن و به این زودی نمیتونن بیان سرکار.
به سختی ماتحتم رو کنترل کردم تا از شدت ذوق نرقصم و با ناراحتی گفتم:اها ممنونم.
و سریعا از کلانتری زدم بیرون شدیدا خوابم میومد ولی تمام وسایلم داخل آسایشگاه بودم لب خیابون ایستادم ماشین های شخصی زیادی وایمیستادن و بوق میزن ولی خوب خداروشکر آنقدر عقل رو داشتم و میدونستم نباید این وقت شب سوار ماشین شخصی بشم بعد از بیست دقیقه معطلی بالاخره یه تاکسی پیدا شد سوار شدم و آدرس رو دادم چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی چسبوندم و تو ذهنم نقشه میکشیدم که ببینم چجوری باید وارد اون اتاق بشم اینو میدونستم که این جونش اون مرد هنوز در خطره و میخاستم ازش به هر نحوی شده محافظت کنه دقیقا نمیدونستم چرا میخام اینکارو کنم اما یه نیروی عجیب من رو به سمت صاحب اون اتاق جذب می‌کرد بیست دقیقه گذشت رسیدیم آسایشگاه از مرد خواستم که بایسته تا برم پولش رو بیارم از ماشین اومدم پایین تند تند پله هارو طی کردم وارد سالن شدم به سمت رخت کن رفتم در کمدم رو باز کردم هرچی پول تو کیفم بود رو چنگ زدم و برگشتم تو خیابون پولو پرت کردم تو ماشینش و دوباره برگشتم داخل وارد اسانسو شدم طبقه منفی سه رو زدم طبقه ای که هیچکس حق ورود بهش نداشت و من مطمئن بودم یه سرنخ کوچیک از اون مرد مرموز داخلش هست خیلی زود به مقصد رسیدم از آسانسور پیاده شدم یه درب فلزی دقیقا مثل درب اسانسو با یه لامپ که کلا فضارو قرمز کرده بود هرچی دورو برو نگاه کردم هیچ چیزی برای باز کردن در به چشم نمی‌خورد دستم رو رویه دیوار گذاشتم خاستم فشار بدم که یهو دستم رفت تو دیوار از تعجب چشمام گرد شد چندتا عدد رویه رویه دیوار نوشته شده بود که حدس میزدم رمز ورودی چیزی باشه و زیرش به انگلیسی چیزی نوشته شده بود اما خیلی ریز به سختی موفق به ترجمه متن شدم نوشته شده بود رویه درب بنویسید همون اعداد رو با انگشت اشارم رویه درب آسانسور نوشتم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
شدیدا کنجکاو بودم ببینم چه بلایی به سر محمدی اومده برای همین یکم صدامو بغض دار کردمو گفتم:بب.. ببخشید آقای محمدی حالشون خوبه؟!
کمی مکث کردو گفت:خوب خبر قطعی از ایشون ندارم ولی قطعا حال خوبی ندارن و به این زودی نمیتونن بیان سرکار.
به سختی ماتحتم رو کنترل کردم تا از شدت ذوق نرقصم و با ناراحتی گفتم:اها ممنونم.
و سریعا از کلانتری زدم بیرون شدیدا خوابم میومد ولی تمام وسایلم داخل آسایشگاه بودم لب خیابون ایستادم ماشین های شخصی زیادی وایمیستادن و بوق میزن ولی خوب خداروشکر آنقدر عقل رو داشتم و میدونستم نباید این وقت شب سوار ماشین شخصی بشم بعد از بیست دقیقه معطلی بالاخره یه تاکسی پیدا شد سوار شدم و آدرس رو دادم چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی چسبوندم و تو ذهنم نقشه میکشیدم که ببینم چجوری باید وارد اون اتاق بشم اینو میدونستم که این جونش اون مرد هنوز در خطره و میخاستم ازش به هر نحوی شده محافظت کنه دقیقا نمیدونستم چرا میخام اینکارو کنم اما یه نیروی عجیب من رو به سمت صاحب اون اتاق جذب می‌کرد بیست دقیقه گذشت رسیدیم آسایشگاه از مرد خواستم که بایسته تا برم پولش رو بیارم از ماشین اومدم پایین تند تند پله هارو طی کردم وارد سالن شدم به سمت رخت کن رفتم در کمدم رو باز کردم هرچی پول تو کیفم بود رو چنگ زدم و برگشتم تو خیابون پولو پرت کردم تو ماشینش و دوباره برگشتم داخل وارد اسانسو شدم طبقه منفی سه رو زدم طبقه ای که هیچکس حق ورود بهش نداشت و من مطمئن بودم یه سرنخ کوچیک از اون مرد مرموز داخلش هست خیلی زود به مقصد رسیدم از آسانسور پیاده شدم یه درب فلزی دقیقا مثل درب اسانسو با یه لامپ که کلا فضارو قرمز کرده بود هرچی دورو برو نگاه کردم هیچ چیزی برای باز کردن در به چشم نمی‌خورد دستم رو رویه دیوار گذاشتم خاستم فشار بدم که یهو دستم رفت تو دیوار از تعجب چشمام گرد شد چندتا عدد رویه رویه دیوار نوشته شده بود که حدس میزدم رمز ورودی چیزی باشه و زیرش به انگلیسی چیزی نوشته شده بود اما خیلی ریز به سختی موفق به ترجمه متن شدم نوشته شده بود رویه درب بنویسید همون اعداد رو با انگشت اشارم رویه درب نوشتم
بعد چند ثانیه با قرمز رویه در نوشته شد اثر انگشت تشیخص داده نشد!
با عصبانیت لگد محکمی به در زدم و گفتم:لعنت بهت
در کمال تعجب بعد چند ثانیه در باز شد با ذوق جیغی کشیدمو دویدم داخل یه راهرو بلند که دو طرفش پر اتاق بود و بالای اتاق ها یک تابلو طلایی زده شده بود که روش نوشته بود این اتاق مربوط به چیه تند تند شروع به خوندم متن تابلو ها کردم:
بایگانی
مشخصات بیماران
کلید و شماره اتاق
و........
رسیدم به اتاق آخر که ته راهرو بود و درش قرمز بود و روش نوشته شده بود ممنوعه خدا خدا میکردم درش قفل نباشه دست راستم رو رویه دستگیره گذاشتم و به پایین فشرده درکمال ناباوری در باز شد انگار قلبم رو به یه نخ وصل کرده بودم و تکون میدادن اروم وارد شدم و به درو برم خیره شدم یه اتاق نسبتا بزرگ که در برش با کمد های فلزی پوشیده شده بود و داخلش چفت در چفت پر پرونده بود و رویه هر پوشه یه حروف از حروف الفبا نوشته شده بود با حال زاری بهشون خیره شدم من از کجا باید میدونستم اسم اون مرد چیه که حالا باید از اول اسمش پیداش میکردم ولی هرطور شده باید امشب پیداش میکردم چون خورد محمدی همیشه براش غذا می‌برد با فکری که به سرم زد در اتاق رو بستم و سریع از اتاق زدم بیرون مسافت راهرو رو با دو طی کردم سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم رو زدم هنوز در آسانسور کامل باز نشده بود که خوردمو انداختم بیرون وارد انباری طبقه بالا شدم چندتا پیچ‌گوشتی برداشتم و یک طبقه که حدودا چهل تا پله داشت رو بدو بدو اومدم پایین وارد بخش اصلی شدم به طرف اتاق محمدی رفتم و با پیچ‌گوشتی پیچ های دستگیره اتاق رو باز کردم در باز شد با دیدن دکور جدید اتاقش زیر لب گفتم:پدرسگو ببین اتاقش از خونه من شیک تره
یه اتاق حدودا بیست چهار متری با یه میز بزرگ که با چوب گردو درست شده بود و نقش و نگار های زیباش نشون دست‌ساز بودنش بود یک صندلی چرم شیک که دوطرف دوتا مار فلزی بود و یه نیم ست مبل چرم مشکی که به زیبایی دور اتاق چیده شده بود وارد اتاق شدم به سمت میز رفتم میز شامل چندتا کشو بود در اولین کشو رو باز کردم داخل پرد شکلات خارجی بود دومین کشو کاغذ پاره بود همش سومین کشو خالی بود ولی وقتی کشیدمش بیرون یه صدایی داد کشو رو کلا از رویه ری برداشتم چندتا ضربه به کفش زدم با شنیدن صداش لبخنده گشادی رویه لبام سبز شد ته کشو رو برداشتم با دیدن یه کلید طلایی نیشتم تا بناگوش باز شد هرچه زودتر باید اون مرد رو از اتاق خارج میکردم کلید رو برداشتم اتاق و دستگیره رو به حالت اولش درآوردم از خوشحالی روبه سکته بودم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین