جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,906 بازدید, 289 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
چند روز بعد، شاه‌شرف باز هم برای رسیدگی به امور قبل از عروسی ماه‌نگار به خانه‌ی برادرش آمد، با این تفاوت که این بار دخترش درنا هم همراهش بود، البته نگار که هم‌عروس* درنا بود و همسایه‌اش، زمانی که از عزم او آگاه شد، خود را به خانه پدر رسانده بود تا خبر آمدن درنا را بدهد. درنا ناف‌بریده‌ی برادرشان بود که لطفعلی از همان زمانی که دست روی گلرخ گذاشت، او را ناگفته پس زده، درنا که سرخورده از این اتفاق بود از همان زمان دیگر پا به خانه دایی نگذاشته و بعدها هم که با اردلان ازدواج کرده بود، نیز همین رویه را پیش گرفته بود. اما این‌بار آمده بود تا تسلای دلی برای ماه‌نگار باشد. درنا گرچه از لطفعلی دلخور بود اما دختران دایی‌اش را بسیار دوست داشت. گل‌نگار و ماه‌نگار با ذوق دخترعمه‌شان را در آغوش گرفته و او را به داخل چادر راهنمایی کردند. شروان خانه نبود و زن‌ها همگی در چادر بزرگ جمع شدند. شاه‌شرف از چند و چون جهیزیه‌ی ماه‌نگار پرسید. آغجه‌گول که از ابتدا محو قد رعنای درنا، چشمان درشت سبزرنگ او که درمیان صورت سفیدش می‌درخشید شده و مدام حسرت می‌خورد چرا لطفعلی او را پس زد و دل به گلرخی بست که عاقبتی چنین شوم پدید بیاید، متوجه حرف‌های شاه‌شرف نشد. نگار به جای مادر جواب داد:
- نگران نباشید عمه! خوابگاهش که رفته چرم بشه برگرده، دیگه جهازش نقص نداره.
شاه‌شرف نگاهش را به ماه‌نگار غمگین که سر به زیر انداخته بود کرد و گفت:
- لباس سفید رو چیکار کردید؟
ماه‌نگار جا خورد، سربلند کرد و به نگار نگاه کرد. شاه‌شرف فهمید هیچ فکری نکرده‌اند، حق هم داشتند، تهیه لباس سفید عروس از وظایف خانواده‌ی داماد بود. شاه‌شرف سری تکان داد.
- فکر کردید نادرخان لباس عروس پیشکش میاره؟
نگار چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- لباس خودم هست عمه، هنوز سالمه، میارمش برای ماه‌جان، اندازه می‌کنم بپوشه.
شاه‌شرف اخم کرد.
- شگون نداره عروس لباس آب خورده بپوشه.
ماه‌نگار پوزخند محوی زد و نگار گفت:
- آخه عمه‌جان! وقت نداریم بریم شهر پارچه سفید بگیریم و بدوزیم، چاره چیه؟
شاه‌شرف کمی فکر کرد و بعد نگاهی به گل‌نگار که به تازگی با سینی چای وارد شده بود، کرد.
- لباسی که برای گل‌جان می‌دوختم، نصفه‌س، همونو جمع و جور می‌کنم برای ماه‌جان، وقتی که دومان میره خوابگاه ماه‌جان رو بگیره بیاره، از همون پارچه میدم بخره برای گل‌جان.
ماه‌نگار معترض شد.
- نه عمه‌جان! لباس گل‌جانو بذارید برای خودش، من همین لباس نگارو می‌پوشم.
شاه‌شرف رو به ماه‌جان کرد.
- گفتم شگون نداره دختر! نگار اون لباسو شسته، نمی‌تونی باهاش توی حجله بری.
ماه‌نگار سر به زیر انداخت.
- برای عروس خون‌بس دنبال شگون داشتن و نداشتن نباشید.
با این حرف همه در سکوت غم فرورفتند و بعد از چند لحظه عمه دست روی دست ماه‌نگار گذاشت.
- اصلاً این‌طور فکر نکن، تو خون‌بس نبین رفتنتو، میری عروس پسر نادرخان بشی، پس باید درست بری.


*هم‌عروس: جاری
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و گفت:
- چرا شما دوبار دوبار خرج پارچه سفید بدین؟
شاه‌شرف لبخندی زد.
- دل‌نگرونیت اینه دختر؟ قول میدم پول لباستو از آقاجانت بگیرنم، حرف دیگه‌ای هم داری؟
درنا که کنار مادرش نشسته بود کمی خود را پیش کشید و دست دیگر ماه‌نگار را گرفت.
- ماه‌جان! تا ما هستیم غصه چیزی رو به دلت نده، من امروز اومدم که بگم مهلو و میخکت* رو خودم برات بند می‌کنم.
ماه‌جان معذب شد.
- وای نه درناجان! می‌دونم اونا رو سرحد جمع کردی برای گل‌جان.
درنا کمی اخم کرد.
- نترس ماه‌جان! دوباره جمع می‌کنم.
نگار هم که کنار ماه‌نگار نشسته بود دست در گردن خواهر انداخت.
- من هم سرحد مهلو برای عروس لطفعلی جمع کردم، قسمت تو شد، با درنا می‌شینیم بند می‌کنیم برات، مطمئن باش برای گل‌جان هم میمونه.
ماه‌نگار فقط لبخندی اجباری زد. برعکس دختران دم‌بخت دیگر، او هیچ ذوقی برای این کارها نداشت.
شاه‌شرف کمی عقب نشست.
- خب پس من لباس سفید رو تموم می‌کنم، نگار و درنا مهلو و میخک رو درست می‌کنن، میمونه چارقد.
مکثی کرد و ادامه داد:
- چارقد سفید و پولکش هست اما باید رنگ دیگه هم داشته باشی.
آغجه‌گول که تا آن زمان ساکت بود گفت:
- تابستون ماه‌جان یه دست لباس قرمز دوخته، چارقد هم براش اروف* کرده، پولک هم داره، فقط باید بدوزن.
شاه‌شرف ابرو بالا انداخت.
- یه دست لباس کمه.
ماه‌نگار گفت:
- غیر اون هم لباس دارم.
- می‌دونم دخترم! لباس تازه میگم.
گل‌نگار نگاهی به خواهر انداخت گفت:
- من هم با ماه‌جان لباس تازه دوختم، رنگش سبزه، می‌دمش به ماه‌جان، فقط باید چارقدشو پولک بدوزم.
ماه‌نگار با چشمانی زار به طرف خواهر برگشت.
- نه گل‌جان! اینقدر منو شرمنده نکنید، من نمی‌تونم قبول کنم.
گل‌نگار با لبخند اخمی برای او کرد.
- شرمندگی چیه؟ تو خواهرمی، به تو ندم به کی بدم؟ داری عروس میشی باید لباس خوب بپوشی.
شاه‌شرف گفت:
- حق با گل‌جانه! داری میری خونه یه خان، باید سر و وضع خوبی داشته باشی.
ماه‌نگار خواست بگوید عروس خون‌بس را چه به سر و وضع مرتب، اما چیزی نگفت و فقط سر به زیر انداخت و پوزخند محوی زد.
شاه‌شرف ادامه داد:
- گل‌جان! فردا بیا چارقد سفید و پولک‌هاشو‌ بدم بهت، میگی مارال و سمنبر هم بیان کمک تو و ماه‌جان، این چارقدها رو زود پولک بزنید تا برای ماه‌جان آماده باشه.
گل‌نگار «چشم» گفت، اما ماه‌نگار به جای ذوق، از این تدارکات غمی در دلش نشست. در حالت عادی او باید از تدارکات عروس شدنش خوشحال می‌شد، اما اکنون برای او این تدارکات، پیغام نزدیک شدن موعد رفتن از پیش عزیزانش را می‌داد.


*مهلو و‌ میخک: گردن‌آویزهای زنان قشقایی از جنس مهلو(دانه‌های گیلاس وحشی) و میخک ساخته می‌شوند. در گذشته آویختن این گردنبندها نشانه‌ی عروس شدن بود و تهیه آن وظیفه خانواده داماد.
*اُروف: به قسمت انحنای جلوی پیشانی چارقدهای قشقایی اروف گفته می‌شود و اروف کردن در اصطلاح به معنی برش دادن این انحنا و دوختن چارقدهاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
روزها گذشت و همه در تکاپوی تهیه مقدمات ازدواج اجباری ماه‌نگار بودند. هرچه به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند تپش قلب و اضطراب نه تنها ماه‌نگار، بلکه کل خانواده بیشتر می‌شد. برای همه قبول کردن اینکه تا مدتی دیگر دختر ته‌تغاری و عزیز خانواده را باید به کسی بسپارند که حتی یک بار هم او را ندیده‌اند، سخت بود. نمی‌توانستند باور کنند مدتی دیگر مهربانی‌ها و خنده‌رویی‌های ماه‌جانشان را فقط در خاطر‌ه‌ها باید بازگو کنند. دختری که از ابتدای این ماجرا دیگر کمتر خندیده بود.
کم‌کم لباس سفیدش کامل شد و اندازه‌ی تنش کردند. جهازش را کامل کرده و فقط منتظر زمانش بودند تا به هم ببندند. گردن‌بندهای مهلو و میخکش مهیا و به کمک دخترها چارقدهایش را پولک و مهره دوخت. در تمام این مدت ماه‌نگار در برابر هیچ‌کدام از کارهایی که در حالت عادی ذوق دختران دم‌بخت را به دنبال داشت، هیچ حسی بروز نداد، حتی لبخندی از زیبایی لباس یا گردن‌آویزهایش هم روی لبش نیامد. درحالت عادی، در زمانی که دختران و زنان جمع شده و برای عروس لباس می‌دوختند، گردن‌آویز می‌بافتند یا چارقد پولک می‌کردند، برای نشان دادن شادی خود و شاد کردن دل نوعروس، آوازهای شاد می‌خوانندند، تا عروس شاداب از بخت و اقبال خویش پا به زندگی نو بگذارد، اما درمورد ماه‌نگار وضع این‌گونه نبود، هیچ‌ک.س دل و دماغ و ذوقی نداشت. کسی از عروس شدن ماه‌نگار دل‌خوش که نبود، غمگین هم بودند. ماه‌نگار بیشتر ساعات روز را با سکوت گذارنده و خود را سرگرم می‌کرد تا کمتر به آینده فکر‌ کند، اما شب‌ها که به بالین می‌رفت، باز فکرهای وحشت‌زا به سرش هجوم آورده و موجب می‌شدند درحالی که سر درون بالش می‌فشرد در سکوت اشک‌ بریزد تا صدایش باعث آزار کسی نشود. گرچه آن شب‌ها هیچ‌ک.س در آن خانه خواب نداشت.
ماه‌نگار برخی اوقات بخت خود را نفرین می‌کرد و بعد به این فکر می‌کرد که بخت با او یار بوده که همان روز مذاکره نادرخان او را بدون هیچ عقدی با خود نبرده، خون‌بس بود و اختیارش دست آن‌ها، نادرخان می‌توانست همان روز او‌ را برده و بعد عقد کند، اما حداقل آنقدر بخت داشته که او را نه به صورت یک‌ خون‌بس رفته، بلکه در ظاهر‌ چون عروسی عادی به خانه‌ی بخت ببرند. خانه‌ی بختی که مطمئناً برای او بخت نداشت و باید خود را برای هر چیزی در آنجا آماده می‌کرد. همین شومی آینده‌ باعث شده بود در تدارکات پیش از عروسی کسی کِل نکشد، آواز نخواند و دست نزند. همه یا در سکوت کارشان را می‌کردند یا با صدای آهسته در گوش هم از بخت بد دختر حرف می‌زدند تا حرف‌هایشان به گوش ماه‌نگار نرسد که مبادا غمی بر دلش بیفزاید، غافل از اینکه تلاش‌ها بی‌فایده بود و این دخترِ سکوت کرده در این مدت، خود بر بخت شومش‌ واقف بود و فقط از سر تکلیف کارهایی را انجام می‌داد تا این تدارکات زهرشده برای او‌، زودتر به اتمام برسد. مطمئناً اگر به جای نوروز پسر نادرخان، داماد جشن پیش‌رو افراسیاب بود، ماه‌نگار اکنون سر از پا نمی‌شناخت و با دقت و طمأنینه کارهای پیش از عروسی‌اش را پیش می‌برد. اما تقدیر، نه تنها نگذاشته بود دست او‌ در دست پسرعمویش قرار بگیرد بلکه سرنوشت او‌ را به مردی گره زده بود که جز نام از او‌ هیچ نمی‌دانست.
شروان روزها با بهانه و بی‌بهانه از خانه بیرون می‌رفت و شب برمی‌گشت تا کمتر چشمانش به دختر زیبا و عزیزش افتاده و شرمندگی‌اش از بختی که برای او‌ خواسته بود افزون‌تر شود. آغجه‌گول بیشتر ساعات روز را به سوگواری می‌گذراند و همزمان که از دوری و در بند بودن پسرش اشک می‌ریخت، به شومی تقدیر دخترش افسوس‌ می‌خورد. او خوب طعم غریبی رفتن را می‌دانست، اما‌ غریبی رفتن او‌ کجا و خون‌بس رفتن دخترش کجا؟ گل‌نگار که همراه با غم خواهر عذاب‌ وجدانی را به دوش می‌کشید که چرا خرسند از وجود نام دومان در زندگی‌اش است، کمتر به خواهرش خورده می‌گرفت و سعی می‌کرد این روزهای آخر بودن با او، مزاحم ماه‌نگار نشود. نگار هم بیشتر روزها طعنه‌های مادرشوهرش را به جان می‌خرید و خود را به خانه‌ی پدرش می‌رساند تا فقط بیشتر کنار خواهری باشد که مدتی دیگر از نزد آن‌ها برای همیشه می‌رفت.
تمام خانه شروان را یک خمودگی و افسردگی عزا فراگرفته بود، تا روزی که خبر آمدن پیک نادرخان پیچید و هول و ولای بدی را دل اهالی خانه انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
زمانی که پیک نادرخان به چادرهای صمصام‌خان رسید زمان چاشت عصر بود. صمصام‌خان و همسرش بی‌بی‌نازخانم تکیه زده به پشتی‌ها نشسته و مجمعی از خرما‌خشک، انجیر، مویز، برگه زردآلو و مغز بادام روبه‌رویشان قرار داشت. شرخان به همراه یکی از نوکرها دورتر از آن‌ها آماده به خدمت ایستاده بودند. افراسیاب با اجازه خواستن، پرده‌ی ترمه مقابل چادر را کنار زد و داخل شد. خان با ورود او خرمای درون دستش را داخل ظرف برگرداند و نگاهش را به افراسیاب دوخت.
- چی‌ شده افرا؟
افراسیاب با احترام نزدیک خان شد و پاکتی را به طرف خان گرفت.
- پیک نادرخان اومده، برای شما نامه آورده.
صمصام‌خان با کمی چین در میان ابروهایش نامه را گرفت و افراسیاب تا پیش پدرش عقب رفت. خان اشاره‌ای به نوکر کرد که مجمع را ببرد و خود مشغول باز کردن نامه شد. نگاه همسرش روی او بود همین طور نگاه نگران شرخان و پسرش، می‌توانستند حدس بزنند نادرخان در نامه چه گفته، موعد بردن ماه‌نگار نزدیک بود.
صمصام‌خان خواندن نامه را که تمام کرد آن را تا کرد و همسرش پرسید:
- نادرخان چی نوشته بود؟
خان نامه و پاکت را روی زمین رها کرد و درحالی که به پشتی تکیه می‌داد گفت:
- نوشته سه روز دیگه که زمستون شروع میشه با ملا میاد برای عقد کردن دختر شروان.
بی‌بی‌نازخانم سر به زیر انداخت. قلب افراسیاب از جا کنده شد و با خشم دستانش را مشت کرد. شرخان نگاهی به پسرش انداخت و خواست دستش را برای آرامش بگیرد که خان او را مخاطب کرد.
- شرخان! برو به خانواده‌ی برادرت بگو آماده بشن.
شرخان «چشم» گفت و بی‌بی‌نازخانم سر بلند کرد.
- با اجازه شما خان! من قبلاً به شروان گفتم برای بردن دخترش ساز و نقاره بیاره و عروسی بگیرن، از نظر شما ایرادی داره؟
خان نگاهش را به همسرش دوخت و گره از ابرو باز کرد.
- نه بانو، شما خودتون صاحب اختیارید، بهتر از من حواستون به اعتبار طایفه هست، نادرخان که برای بردن عروس نمیاد، اما کار خوبیه تا بفهمه گرچه خون‌بس از این طایفه برده اما دخترهای ما توفیر دارن با دخترای دیگه.
بی‌بی‌نازخانم «با اجازه‌ی» آرامی به خان گفت؛ خان با پلک زدن اجازه داد و بانو رو به شرخان کرد و گفت:
- شرخان! به برادرت و زنش بگو، حالا که اون دختر شال‌انگشتر* و باشلق* نداشته، باید یه حنابندون و عروسی درخور براش بگیرن، بگو آخرین کاری که برای دخترتون می‌کنید همین عروسیه، پس خوب بگیرید، سه روز دیگه می‌خوام از صبح ساز و نقاره بزنن و ظهر هم ولیمه بدن، خان بعد از غذا اجازه‌ی مرخص کردن دخترو میدن.
شرخان کمی سر خم کرد و گفت:
- چشم خانم! هرچی که شما امر کنید.


*شال‌انگشتر: معادل شیرینی‌خوران، مراسمی که بعد از بله گرفتن، خانواده داماد هدایا و پیشکش‌هایی را برای خانواده عروس برده و به صورت نشان داماد، انگشتر در دست عروس می‌کنند
*باشلق: همان‌طور که قبلاً گفته شده، باشلق هزینه‌ای بود که خانواده داماد قبل از مراسم پرداخت آن را به خانواده عروس برعهده می‌گرفت و سابقاً جایگزین مهریه بود. در اینجا منظور مراسمی است که طی آن روی میزان باشلق بین خانواده عروس و داماد توافق انجام می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
شرخان برای انجام امر خان و خانم از چادر بیرون رفت و خان رو به افراسیاب مغموم و سر به زیر کرد که از خشم قلبش، انگشتانش را مشت کرده و به هم می‌فشرد.
- افرا!
افراسیاب به سرعت سربلند کرد و به خان چشم دوخت.
خان با ابرو به ریش‌های انبوه صورتش که مدت‌ها بود دیگر اصلاح نمی‌شد، اشاره کرد.
- درویش مسلک شدی.
افراسیاب نگاه از خان گرفت و آرام گفت:
- شرمنده خان!
خان کمی بیشتر اخم کرد.
- حواسم هست یه مدته دل و دماغ نداری، بگو چی شده؟
افراسیاب کمی مکث کرد و بعد گفت:
- چیزی نیست خان!
- هست، مطمئنم یه چیزیت هست، مدت‌هاست منتظرم خودت زبون باز کنی و بگی، اما حالا دیگه نمی‌ذارم پاتو از این چادر بذاری بیرون مگر اینکه بگی دردت چیه؟ چرا افرای سابق نیستی؟
افراسیاب همان‌طور که نگاه به گل‌های قالی دوخته بود گفت:
- خان... عذر تقصیر... دیگه دل و دماغ کار ندارم، اگه ممکنه اجازه‌ی مرخصی بهم بدید.
خان متفکر بیشتر ابرو درهم کشید.
- برای چند روز؟
افراسیاب سر بلند کرد.
- برای همیشه.
خان برآشفت و‌ خود را پیش کشید.
- برای همیشه؟ می‌خوای از پیشم بری؟
افراسیاب دیگر سر به زیر نینداخت.
- خان! عفو کنید، دیگه دل و دماغ تفنگچی بودن رو‌ ندارم، می‌خوام‌ سرمو بکنم توی لاک خودم، برم یه گوشه‌ای برای خودم زندگی... .
صمصام‌خان با خشم میان حرفش آمد.
- فکر کردی به همین راحتی اجازه میدم ترک‌ خدمت کنی و منو دست تنها بذاری؟
افراسیاب کمی سرش را خم کرد.
- خان! گستاخی منو ببخشید، ولی شما بی‌من تنها نمی‌مونید، نادرخان بیاد و بره، عموجانم به حکم خودتون به خدمت شما درمیاد، لطفعلی هم هست.
صمصام‌خان با عصبانیت دستی تکان داد.
- تو‌ اون قاطر چموشو با خودت یکی می‌کنی؟
- خان! درسته لطفعلی خطای بزرگی کرده، اما هم تیرانداز قابلیه، هم اسب‌سوار ماهری.
صمصام‌خان عصبی خود را عقب کشید.
- شروان و پسرش سر خطای خودشون مجبور‌ به خدمتن، جای تو نیومدن که بذاری به جای خودت و بری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
افراسیاب کمی مکث کرد و گفت:
- خان! اگر کسی رو به جای خودم بذارم، اجازه رفتن بهم میدید؟
صمصام‌خان نگاه ناباورش را به افراسیاب، جوان لایقی که آینده‌ی درخشانی برای او در کنار خودش متصور بود انداخت. این آدم، افرای سابق نبود، فهمید که دیگر عِرقی برای همراهی او ندارد. با لحن دلخوری گفت:
- یعنی اینقدر مشتاق رفتن از پیش منی؟ بهت بد کردم؟ ها؟
افراسیاب لبانش را با زبان خیس کرد.
- نه خان! شما همیشه بیشتر از لیاقتم بهم لطف داشتید، اما... من دیگه خسته شدم.
خان سری به تأسف تکان داد.
- حیف... تو رو خیلی به خودم نزدیک می‌دونستم، اما‌ باشه، کسی که دلش با من نباشه رو نمی‌خوام، می‌تونی بری.
لحن خان غمگین شده بود اما افراسیاب با لحن راضی شده‌ای گفت:
- ممنونم ازتون خان! یکی‌ بهتر از خودم‌ براتون میارم.
صمصام‌خان ناراضی از رفتن افراسیاب، نگاهش را روی صورت آشفته‌ی او گرداند و با دست علامت داد که برود. افراسیاب نیز با احترامی کوتاه سریع از چادر خارج شد و بلافاصله خان رو به همسرش کرد.
- دیدی؟ میگه خسته شدم و فکر می‌کنه من نفهمیدم به خاطر حکم خون‌بس ازم دلخوره، عقلش نمی‌رسه بفهمه من جلوی چی رو با این حکم گرفتم.
بی‌بی‌ناز‌خانم به نوکری که همراه بساط قلیان آماده‌ی اجازه بود، اشاره‌ای کرد تا قلیان را پیش بیاورد و خود گفت:
- خان! خون خودتونو سیاه نکنید، افرا جوونه و جاهل، بالاخره می‌فهمه دلیل حکم شما چی بوده.
خان عصبی نوک پیچ‌خورده سیبلش را بیشتر پیچ داد.
- خون‌بس هم یه رسمه مثل همه‌ی‌ رسمای دیگه، خوب بود می‌ذاشتم نزاع بشه؟
بی‌بی‌نازخانم نی قلیان را در کوزه‌ فرو کرد و به طرف خان گرفت.
- شما درست میگید، ولی به اینها هم حق بدید، اون دختر خویششون هست و براش ناراحتن.
صمصام‌خان نی قلیان را از همسرش گرفت و قبل از این که به دهان بگذارد گفت:
- مگر عمه‌ی من خون‌بس نرفته؟ خون دختر شروان رنگین‌تر از شاه‌صنمه؟ شاه‌صنم که خودش پا پیش گذاشت.
صمصام‌خان نی قلیان را به دهان گذاشت و با حرص پک زد. بی‌بی‌نازخانم به نوکر‌ جوان اشاره‌ای کرد که بساط چای را مهیا کند و رو به خان کرد.
- خان! شما تصمیم درستی گرفتید، از این بابت ناراحتی به خودتون وارد نکنید، افرا و بقیه هم بالاخره اینو می‌فهمن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
افراسیاب اسبش را کنار چادرشان نگه داشت، همین که پایش را پایین گذاشت، ترلان که توقع آمدن پسرش را به خانه نداشت با روی گشاده به استقبال او رفت.
- خوش اومدی افراجان!
افراسیاب اما چشمانش اطراف خانه می‌چرخید. ترلان ابرو در هم کشید.
- طوری شده افرا؟ دنبال چی می‌گردی؟
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و به طرف مادر برگشت.
- اسفند کجاست؟
ترلان مردد پاسخ داد:
- همین‌جاست، ولی برای کاری رفت پیش دومان.
افراسیاب کلافه از نبودن اسفندیار، دستی به محاسنش کشید و نگاهش به سهراب خورد.
- سهراب! برو دنبال اسفند بگو زود بیاد کارش دارم.
سهراب «چشم» گفت و به طرف چادر عمه که دورتر از آن‌ها بود، دوید.
ترلان از کلافگی پسرش، مضطرب شد.
- با اسفند چیکار داری؟
افراسیاب «هیچی» را به زبان راند و مارال که کنار اجاق در حال هم زدن شیر بود، کفگیر را درون دیگ رها کرد و نزدیک برادر و مادر شد، شاید متوجه دلیل پریشانی افراسیاب شود. افراسیاب، سر به زیر مسافت کوتاهی را رفت و برگشت قدم می‌زد. باغداگول که از آستانه‌ی چادر کوچکش که کنار چادر شرخان برپا بود رفتن او را به خانه شروان دیده بود، اکنون حال افراسیاب او را بی‌قرار می‌کرد. تکیه زده به عصایش بلند شد تا خود را به آن‌ها رساند. ترلان تشری به مارال زد که به سر کار خودش کنار اجاق برگردد. مارال هم ناچار برگشت اما تمام حواسش پیش برادر بود. باغداگول به محض نزدیک شدن بلند گفت:
- پسرجان! زبون باز کن، ببینم چی شده، شرخان رفته خونه‌ی شروان، تو اومدی دنبال اسفند، حکماً طوری شده.
افراسیاب که ایستاده بود رو به مادربزرگش کرد.
- ننه‌جان! آقام رفته خبر نامه‌ی نادرخانو برسونه، پیکش اومد، نوشته بود سه روز دیگه میان... .
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و با صدای لرزانی گفت:
- ماه‌جانو ببرن.
افراسیاب رو برگرداند تا سر دلش فاش نشود. ترلان «وای» غمگینی گفت و مارال نشسته کنار اجاق، گوشه‌ی آویز دستمال سرش را جلو آورد، روی چشمش گذاشت و رو از بقیه گرفت، دیگر فهمید افراسیاب برای چه آشفته شده است. باغداگول فقط کمی اخم کرد و گفت:
- پس کار تو با اسفند چیه که بعد این همه وقت اومدی خونه؟
افراسیاب کلافه از این همه پاپِی شدن مادربزرگ برگشت.
- اومدم ببرمش پیش خان.
باغداگول متعجب شده و باز سوال داشت اما «افرا» گفتن اسفندیار از دور درحالی‌ که به سرعت خودش را به خانه می‌رساند تا بفهمد برادر بزرگش چه امری با او‌ دارد، مانع از پرسیدن بیشتر پیرزن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
افراسیاب رو به اسفندیار کرد.
- کجایی پس تو؟
اسفندیار هنوز نزدیک نشده گفت:
- طوری شده صدا کردی؟
افراسیاب چند قدم‌ سوی برادر برداشت.
- زود بپر روی اسبت بریم پیش خان.
اسفندیار از این حرف متعجب شد و پرسید:
- پیش خان؟ برای چی؟
افراسیاب بی‌توجه به سوال برادر، تفنگش را از دوش برداشت و به طرف اسفندیار پرت کرد:
- اینو هم بگیر بنداز روی دوشت.
اسفندیار بی‌درنگ تفنگ را در هوا گرفت و متعجب‌تر از قبل گفت:
- این یعنی چی؟ چرا تفنگتو دادی به من؟
افراسیاب عصبی از رفتار اسفندیار پیش رفت.
- مگه نمی‌خواستی تفنگچی خان بشی؟ خب این هم تفنگ، حالا زود سوار شو‌ بریم پیش خان، می‌خوام‌ تو جای من بشینی.
اسفندیار کمی مکث کرد تا حرف برادر را هضم کند و بعد با تردید پرسید:
- می‌خوای از خدمت خان بیایی بیرون؟
افراسیاب دیگر طاقت از کف داد و تشر زد:
- پس چرا یخ بستی؟ بپر رو اسبت بریم دیگه.
اسفندیار که از تشر برادر جا خورده بود، بی‌معطلی تفنگ‌ را روی دوش انداخت و به طرف آخور اسب‌ها رفت تا اسبش را زین کرده و سوار شود. مدتی گذشت، اسفندیار هم آماده شد تا همراه افراسیاب از خانه بروند. شرخان از چادر‌ برادر بیرون آمده و با گرفتن افسار اسبش به طرف چادر خود به راه افتاده بود که متوجه دو پسرش شد که سوار بر اسب قصد رفتن دارند. برای دانستن چرایی قصد آن دو نفر قدم تند کرد تا به آن‌ها برسد، اما آن دو اسب‌ها را هی کردند، همین که کمی از چادر فاصله گرفتند، شرخان دست بلند کرد و بلند نام هر دو را صدا زد. پسرها با شنیدن صدای پدر مجبور به ایستادن شدند. در فاصله‌ای میان دو چادر ایستادند و پدر خود را به آن‌ها رساند.
- کجا می‌رید؟
اسفندیار نگاهش را به افراسیاب دوخت و او گفت:
- میریم پیش خان.
شرخان سوالی ابروهایش را درهم کرد.
- پیش خان؟ برای چی؟
افراسیاب کمی تردید کرد اما مجبور به جواب دادن بود.
- می‌خوام از پیش خان بیام بیرون، اسفندو می‌برم جام تا خان قبول کنه.
شرخان بیشتر اخم کرد.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
تا افراسیاب خواست چیزی بگوید شرخان بلندتر تشر زد:
- غلط کردی پسره‌ی بی‌عقل!
بعد رو به اسفندیار که از تشر پدر ترسیده و کمی عقب کشیده بود کرد.
- گم شو برگرد خونه، تا خودم نگفتم جایی نمیری.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
اسفندیار ناچار «چشم» گفت، سر اسبش را برگرداند و به طرف خانه برگشت. شرخان رو به افراسیاب که تخس سرش را زیر انداخته بود کرد.
- تو هم بیا پایین ولد چموش!
افراسیاب هم از روی زین پایین پرید تا هم پای پدرش شود و بعد با اخم گفت:
- چیه آقاجان؟ دیگه نمی‌خوام تفنگچی خان بمونم، گناهه؟
شرخان نزدیک پسر شد و با تحکم گفت:
- آره که گناهه، خان ولی نعمت من و توئه، بعد تو سر حکمش به شروان جدل می‌کنی؟
افراسیاب سرش را بالا انداخت.
- سر حکم خان نیست، دیگه خسته شدم، نمی‌خوام پیش خان بمونم.
شرخان یقه‌ی پیراهن پسر را گرفت و نزدیک صورتش غرید:
- بی‌جا می‌کنی نمی‌خوای بمونی، فکر کردی نمی‌فهمم به خاطر ماه‌جان لج کردی؟ بفهم! ماه‌جان مال تو نیست، دیگه ناموس پسر نادرخان شده.
شرخان کمی مکث کرد به چشمان غمگین پسر چشم دوخت و آرام‌تر گفت:
- تقدیر نخواست تو ببریش خونت و خون‌بس رو برای اون دختر نوشت، حالا که زورت به تقدیر نرسیده باید سر خودت خالی کنی؟ داری همه‌ی آینده‌ و اعتبارتو سر خشم از دست میدی.
افراسیاب که دیگر فهمید پدر پی به دل‌دادگی‌اش برده و می‌تواند راحت حرف‌های انبار شده در دلش را به او بگوید، یقه‌اش را از دست پدر جدا کرد و با صدای بغض‌آلودی گفت:
- به ولای علی آقاجان! بخوای مجبورم کنی پیش خان بمونم، دستمو می‌ذارم روی همین سنگ با یه سنگ دیگه می‌زنم خوردش می‌کنم تا شل بشم و خان خودش منو نخواد.
افراسیاب دیگر نتوانست مقابل گریه‌اش سد ببندد، کمی از پدر فاصله گرفت، روی زمین نشست و درحالی که پیشانی‌اش را به دستانش تکیه می‌داد اشک ریخت. شرخان متعجب از حرفی که شنیده‌ بود، به پسرش نزدیک شد.
- این اراجیف چیه پسر؟
افراسیاب سر بلند کرد.
- آقاجان! راست میگم، پای حرف هم هستم، من دیگه نمی‌تونم به خان خدمت کنم، خان بهم ظلم کرده.
- زبونتو گاز بگیر پسر! خان باید این کارو‌ می‌کرد، می‌فهمی اگه نمی‌کرد چی می‌شد؟
افراسیاب صدا بلند کرد.
- من نمی‌فهمم، من هیچی نمی‌فهمم... .
شرخان نگاهی به اطراف کرد از همه‌‌ی چادرها فاصله داشتند اما باز هم نمی‌خواست حرف‌هایشان را کسی بشنود، پس نزدیک پسر شد و تشر زد:
- آروم‌تر‌! چرا هوار می‌کشی؟
افراسیاب مکث کرد و آرام‌تر ادامه داد:
- من فقط یه چیز می‌فهمم، من ماه‌جانو می‌خواستم ببرم حجله‌ی خودم و حالا باید وایسم ببرنش حجله‌ی غیر... حتی نمی‌دونم اون بی‌شرف چه جور‌ جونوریه، اصلاً لیاقت ماه‌جان منو داره یا نه؟ من می‌دونم‌ که اونا‌ ماه‌جانو اذیت می‌کنن، ماه‌جان عزیز دل منه، چرا باید بره اونجا؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,546
مدال‌ها
3
افراسیاب بی‌توجه به اشک‌هایی که به محاسن بورش می‌رسید، دستی به دهانش کشید.
- واسه خاطر اون لطفعلی قاطر، عزیز من باید تاوان بده، این ظلمه آقاجان، ظلم.
شرخان پیش از این هم به‌خاطر دل ناکام پسرش غمگین بود اما با دیدن این درهم‌ریختگی و اشک‌هایش دلش آتش گرفت. کنار پسر گریانش نشست. دست در گردن پسر انداخت و برای دلداری سرش را به آغوش کشید. چنین کاری از یک مرد ایلیاتی بعید بود، محبت مردان ایل به فرزندانشان همیشه از دور و بافاصله بود اما شرخان دیگر نمی‌توانست مقابل دل‌شکستگی پسر با جربزه‌اش، ابهت خود را حفظ کند و با لحن آرامی به افراسیابی که در آغوش پدر بیشتر زار می‌زد گفت:
- افرا! پسرم! کاری از دست کسی برنمیاد، وقتی تقدیر یه حکمی بکنه دیگه هیچ‌کـس نمی‌تونه عوضش بکنه، ماه‌جان اولین دختری نیست که خون‌بس میره، آخریش هم نیست، ماه‌جان میره که اجاق شروان کور نشه، میره که پدرش سرپا بمونه، لطفعلی بمیره چی از شروان میمونه؟ ماه‌جان دختر عاقلیه، من تازه امروز‌ فهمیدم که چه گوهری رو از دست دادیم و‌ بیشتر از همیشه حسرت خوردم چرا عروس من نشد.
شرخان آهی کشید.
- وقتی گفتم چی توی نامه‌ی نادرخان اومده، آغجه و گل‌جان شیون کردن، اما‌ ماه‌جان آروم موند و فقط گفت «پس دیگه وقتش رسید» اون دختر از تو هم عاقل‌تره، نه اعتراض کرد، نه شیون راه انداخت، چون خوب می‌دونه چاره‌ای جز رفتن به این راه اجباری نداره، چه بخواد چه نخواد باید بره، چه سخت چه آسون، باید قبول کنه... .
شرخان کمی مکث کرد و‌ گفت:
- تو هم مجبوری بعد از این راهتو بی‌ماه‌جان بری، چه بخوای چه نخوای، دیگه باید بی‌ماه‌جان زندگی کنی، چه سخت چه آسون.
افراسیاب که عقده‌های دلش را با اشک در آغوش پدر باز کرده و آرام‌تر شده بود، سر از آغوش پدر برداشت و نگاهش را به او دوخت.
- چرا تقدیر اینقدر با من دشمنه؟
شرخان سری تکان داد.
- تقدیره دیگه، چه میشه کرد؟
افراسیاب با کف دست صورتش را پاک کرد و سر به زیر انداخت. هیچ‌کـس به داد دل او نمی‌رسید، حتی ماه‌جان هم دیگر افرا را فراموش‌ کرده بود. شرخان ادامه داد:
- افرا! صبر کن این قائله ختم بشه، بعدش اگه باز هم خواستی از پیش خان بیایی بیرون خودم واسطه میشم، حالا هم پاشو‌ بریم‌ خونه که همه‌ی طایفه فهمیدن اینجا‌ خبری شده.
افراسیاب سر بلند کرد.
- به خان گفتم نمی‌مونم.
و بعد بی‌توجه به نگاه‌هایی که از چادرهای دور و‌ نزدیک‌ پدر و‌ پسر را می‌پاییدند بلند شد.
- خونه نمیام.
شرخان هم‌ بلند شد.
- کجا‌ می‌خوای بری؟
افراسیاب به طرف اسبش رفت.
- میرم‌ بیشه‌زار، آروم که شدم برمی‌گردم.
شرخان چیزی‌ نگفت و‌ فقط به تأسف سر تکان داد. پسر سوار بر اسبش شد و به طرف بیشه‌زار راند. افراسیاب که دور‌ شد شرخان هم‌ افسار اسبش را گرفت و به طرف خانه‌اش به‌ راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین