- Jun
- 2,020
- 37,546
- مدالها
- 3
چند روز بعد، شاهشرف باز هم برای رسیدگی به امور قبل از عروسی ماهنگار به خانهی برادرش آمد، با این تفاوت که این بار دخترش درنا هم همراهش بود، البته نگار که همعروس* درنا بود و همسایهاش، زمانی که از عزم او آگاه شد، خود را به خانه پدر رسانده بود تا خبر آمدن درنا را بدهد. درنا نافبریدهی برادرشان بود که لطفعلی از همان زمانی که دست روی گلرخ گذاشت، او را ناگفته پس زده، درنا که سرخورده از این اتفاق بود از همان زمان دیگر پا به خانه دایی نگذاشته و بعدها هم که با اردلان ازدواج کرده بود، نیز همین رویه را پیش گرفته بود. اما اینبار آمده بود تا تسلای دلی برای ماهنگار باشد. درنا گرچه از لطفعلی دلخور بود اما دختران داییاش را بسیار دوست داشت. گلنگار و ماهنگار با ذوق دخترعمهشان را در آغوش گرفته و او را به داخل چادر راهنمایی کردند. شروان خانه نبود و زنها همگی در چادر بزرگ جمع شدند. شاهشرف از چند و چون جهیزیهی ماهنگار پرسید. آغجهگول که از ابتدا محو قد رعنای درنا، چشمان درشت سبزرنگ او که درمیان صورت سفیدش میدرخشید شده و مدام حسرت میخورد چرا لطفعلی او را پس زد و دل به گلرخی بست که عاقبتی چنین شوم پدید بیاید، متوجه حرفهای شاهشرف نشد. نگار به جای مادر جواب داد:
- نگران نباشید عمه! خوابگاهش که رفته چرم بشه برگرده، دیگه جهازش نقص نداره.
شاهشرف نگاهش را به ماهنگار غمگین که سر به زیر انداخته بود کرد و گفت:
- لباس سفید رو چیکار کردید؟
ماهنگار جا خورد، سربلند کرد و به نگار نگاه کرد. شاهشرف فهمید هیچ فکری نکردهاند، حق هم داشتند، تهیه لباس سفید عروس از وظایف خانوادهی داماد بود. شاهشرف سری تکان داد.
- فکر کردید نادرخان لباس عروس پیشکش میاره؟
نگار چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- لباس خودم هست عمه، هنوز سالمه، میارمش برای ماهجان، اندازه میکنم بپوشه.
شاهشرف اخم کرد.
- شگون نداره عروس لباس آب خورده بپوشه.
ماهنگار پوزخند محوی زد و نگار گفت:
- آخه عمهجان! وقت نداریم بریم شهر پارچه سفید بگیریم و بدوزیم، چاره چیه؟
شاهشرف کمی فکر کرد و بعد نگاهی به گلنگار که به تازگی با سینی چای وارد شده بود، کرد.
- لباسی که برای گلجان میدوختم، نصفهس، همونو جمع و جور میکنم برای ماهجان، وقتی که دومان میره خوابگاه ماهجان رو بگیره بیاره، از همون پارچه میدم بخره برای گلجان.
ماهنگار معترض شد.
- نه عمهجان! لباس گلجانو بذارید برای خودش، من همین لباس نگارو میپوشم.
شاهشرف رو به ماهجان کرد.
- گفتم شگون نداره دختر! نگار اون لباسو شسته، نمیتونی باهاش توی حجله بری.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- برای عروس خونبس دنبال شگون داشتن و نداشتن نباشید.
با این حرف همه در سکوت غم فرورفتند و بعد از چند لحظه عمه دست روی دست ماهنگار گذاشت.
- اصلاً اینطور فکر نکن، تو خونبس نبین رفتنتو، میری عروس پسر نادرخان بشی، پس باید درست بری.
*همعروس: جاری
- نگران نباشید عمه! خوابگاهش که رفته چرم بشه برگرده، دیگه جهازش نقص نداره.
شاهشرف نگاهش را به ماهنگار غمگین که سر به زیر انداخته بود کرد و گفت:
- لباس سفید رو چیکار کردید؟
ماهنگار جا خورد، سربلند کرد و به نگار نگاه کرد. شاهشرف فهمید هیچ فکری نکردهاند، حق هم داشتند، تهیه لباس سفید عروس از وظایف خانوادهی داماد بود. شاهشرف سری تکان داد.
- فکر کردید نادرخان لباس عروس پیشکش میاره؟
نگار چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- لباس خودم هست عمه، هنوز سالمه، میارمش برای ماهجان، اندازه میکنم بپوشه.
شاهشرف اخم کرد.
- شگون نداره عروس لباس آب خورده بپوشه.
ماهنگار پوزخند محوی زد و نگار گفت:
- آخه عمهجان! وقت نداریم بریم شهر پارچه سفید بگیریم و بدوزیم، چاره چیه؟
شاهشرف کمی فکر کرد و بعد نگاهی به گلنگار که به تازگی با سینی چای وارد شده بود، کرد.
- لباسی که برای گلجان میدوختم، نصفهس، همونو جمع و جور میکنم برای ماهجان، وقتی که دومان میره خوابگاه ماهجان رو بگیره بیاره، از همون پارچه میدم بخره برای گلجان.
ماهنگار معترض شد.
- نه عمهجان! لباس گلجانو بذارید برای خودش، من همین لباس نگارو میپوشم.
شاهشرف رو به ماهجان کرد.
- گفتم شگون نداره دختر! نگار اون لباسو شسته، نمیتونی باهاش توی حجله بری.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- برای عروس خونبس دنبال شگون داشتن و نداشتن نباشید.
با این حرف همه در سکوت غم فرورفتند و بعد از چند لحظه عمه دست روی دست ماهنگار گذاشت.
- اصلاً اینطور فکر نکن، تو خونبس نبین رفتنتو، میری عروس پسر نادرخان بشی، پس باید درست بری.
*همعروس: جاری