جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,502 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2

نام‌اثر: ماه‌جهنمی (جلد‌ اول از مجموعه‌ی جهنم)
نویسنده: زهرااحمدپور
ژانر‌اصلی: عاشقانه
ژانر‌های مکمل: راز‌آلود، فانتزی، ترسناک، علمی و تخیلی


عضو گپ نظارت: (7)S.O.W
ویراستار: @عاطفه.
کپیست: @آرشیت



Negar_1707233414537.png

Negar_1719838469016.png
ماه می‌درخشد در آسمانی سرخ، میانِ انبوهی از ظُلُمات، گاهی بر زمین می‌تابد و گاهی دیگر بر آسمانِ سرخی که عجز و گناه از آن می‌بارد؛ ماه باری دیگر در آغوش تاریکی درخشش خود را از نو آغاز می‌کند؛ تاریکی به‌نام ابلیس!

عکس‌شخصیت‌ها:

موضوع 'رمان‌ماه‌جهنمی|اثر|زهرااحمدپور کاربر انجمن رمان بوک' عکس شخصیت - رمان‌ماه‌جهنمی|اثر|زهرااحمدپور کاربر انجمن رمان بوک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,926
مدال‌ها
11
1703293483263.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
مقدمه:


در پس ظلم و ستم داستانی از گذشته‌ وجود دارد. میان چشم‌های خشمگین عشقی نیز وجود دارد. در میانِ قلب‌های بی‌احساس گاهی حسی وجود دارد؛ هیچ‌گاه هیچ موجودی بی‌دلیل به ظلم و ستم روی نمی‌اندازد. هیچ‌گاه هیچ‌ کَس زندگی آرام را بدون دلیل به یک قلب سیاه نمی‌بازد. زمانی که با یک شخص بی‌احساس روبه‌رو شده‌اید به یاد داشته باشید آن شخص روزی احساساتِ فراوانی داشته است. من از یاد برده بودم؛ امّا او مَرا به خوبی به یاد داشت؛ به خوبی آشنا بودنِ با خود؛ افسوس از گذشته و وای به‌ حال آینده ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
جولیا کتابی از داخل قفسه‌های چوبی انتخاب کرد و بعد از برداشتنش سمتم اومد؛ مقابلم روی صندلی طرح چوب نشست و مشغول خوندن کتاب شد؛ امّا من تمام حواسم پیش اون بود. اونی که باز هم دیده بودمش عجیب چشم‌هاش برام آشنا بود؛ امّا هر چی فکر می‌کردم همچین کسی رو یادم نمی‌اومد؛ ولی بی‌اراده قلبم تپش گرفت، درست مثل همیشه. این بار اول نبود که چشمم بهش می‌خورد و به این حال می‌افتادم. سعی کردم حواسم رو معطوف کتاب مقابلم کنم؛ امّا خودم هم می‌دونستم که تمام حواس و فکرم پیش اون کسی که به ظاهر مثل من درحال کتاب خوندنه؛ امّا نگاه گاه و بی‌گاهش سمتِ منه. با فکر توجه‌ش به خودم باز هم تپش قلبم بالا رفت و کنترل کردن خودم سخت شد. هر لحظه این فکر به سرم میزد که برم و درست مقابلش بشینم و همون‌طور که تو چشم‌های عجیبش زل می‌زنم ازش بپرسم که کیه؟!
از کجا اومده؟! چرا همیشه اون‌جا می‌شینه؟!
خب اصولاً سؤال آخرم کمی مزخرفه؛ چون مشخصه از اون ویو خوشش میاد و برای همین تمام زمان‌هایی که می‌بینمش اون‌جا نشسته و مشغول کتاب خوندنه. هر چی نباشه اون‌جا بهترین جای کتابخونه‌ست. کتابخونه‌ای با قفسه‌های چوبی و کتاب‌های رنگ به رنگ از عاشقانه گرفته‌ تا فلسفی، میز و صندلی‌های طرح چوب به رنگ مشکی، دور تا دور کتابخونه شیشه‌ای و بیرون از کتابخونه سمتِ چپ ساختمون‌های بلند و نور‌‌گیر وجود داشت و سمتِ راست باغی پُر از گل و گیاه و درخت‌های تنومند بود. گاهی گل رزها و متن‌های قشنگ داخل کتاب‌هام پیدا می‌کنم. چرا هر وقت سراغ کتاب‌های مورد علاقه‌م میام برگ اول همه‌شون یک گل رز و یک کاغذ متن پر معناست؟!
معنایی از توجه!
معنایی از عشق!
و معنایی از خاطره‌ها و دلتنگی؛
امّا متوجه‌ی بعضی از متن‌ها نمیشم!
برای چی باید یاد خاطراتی رو زنده کنه که اصلاً همراهش من نیستم؛ انگار شخصی که متن‌ها و گل‌ها رو داخل کتاب‌ها قرار میده از قبل خبر داشته که من چه کتابی رو برای خوندن انتخاب می‌کنم. آهی از سر افسوس کشیدم و جرعه‌ایی از قهوه‌م رو نوشیدم. درست پشت سَرَم یک سِلف کوچیک قرار داشت تا دانشجو‌ها و علاقه‌مند‌ها کنار کتاب خوندن گرسنه نمونند. این نکته‌ی مثبت کتابخونه‌ست. رفتم صفحه‌ی بعد و با خودم به این فکر کردم که شاید تمام اون گل‌ها و برگ‌ها اصلاً برای من نیست یا از طرف اون نیست.
فقط به خودم امید واهی میدم چون عجیب روی اون مرد توجه دارم و ازش خوشم اومده؛ امّا توجه خاصی جز نگاه‌های پنهانی و نیشخندهای لحظه‌ایش به خودم نمی‌بینم، اون کیه؟!
چرا این‌جاست؟! با صدای جولیا به خودم اومدم و نگاهم رو که زوم اون مرد بود، ازش گرفتم و به جولیا دوختم و گفتم:
- چی‌شده؟
- چرا ده دقیقه‌ی تمام به اون مرد زل زدی؟!
درسته، همیشه همین بود. دقیق و مرتب بود برای همینِ که اون رو به عنوان یک دوست انتخاب کردم؛
چون هیچ زمانی رو از دست نمی‌داد و از تمام وقتش به نحوِ احسنت استفاده می‌کرد و با برنامه‌ریزی و هدف تمام مسیر زندگیش رو طی می‌کرد. این عجیب نیست که از نگاه کردن من به اون مرد زمان دقیقی بهم بگه چون اون جولیاست، بهترین دوستم که همیشه یک زن دقیق بود و هست.
- فقط درباره‌ش کنجکاوم.
- مطمئنی مشکلی نیست؟!
نگاهم رو از نگاه نگران و قهوه‌ایش گرفتم و به کتاب مقابلم دوختم. در همون‌ حال خطاب به نگاه منتظر جولیا گفتم:
- نه، هیچ مشکلی نیست.
دیگه صدای نازک و زیباش به گوشم نخورد و من هم تصمیم گرفتم به خوندن کتاب پرماجرای مقابلم ادامه بدم؛ هر چند هنوز شروع به خوندن نکرده بودم و تا به الان فقط تظاهر می‌کردم. با صدای زنگ موبایلم سرم رو بلند کردم که با جای خالیش مواجه شدم. اون دیگه اون‌جا نبود، درست سر زمان همیشگی رفته بود.
- جواب بده، لوسی بد نگاهت می‌کنه.
همون‌طور که نگاهم رو از روبه‌روم می‌گرفتم و با برداشتن موبایلم از روی میز خطاب به جولیا برای تأیید سر تکون می‌دادم، رو به لوسی کتاب‌دار کردم و برای عذرخواهی یک لبخند مزخرف تحویلش دادم و تماس رو ریجکت کردم؛ تمام دوست‌ها و آشناهام می‌دونستند که من یکشنبه‌ها کتاب‌خونه هستم و تا چه‌‌ ساعتی نباید به من زنگ بزنند؛ امّا تماس الان کمی عصبیم کرد؛ چون هر کسی که بود وقت شناس نبود و حتماً بعد از تعطیلی کتابخونه باهاش تماس می‌گرفتم و برخورد می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
نگاهی به تماس‌های از دست رفته‌ی داخل موبایلم انداختم و با اسم «فردی» اول لیست مواجه شدم. همون‌طور که باهاش تماس می‌گرفتم از خیابون شلوغ شهر رد شدم و چتر سفید رنگم رو باز کردم؛ بالای سرم قرار دادم تا قطره‌های بارونی که روی زمین فرود می‌اومدند باعث مریض شدن من نشن.
- سلام.
با شنیدن صداش عصبانیتم برگشت و ناخواسته خطاب بهش گفتم:
- اگر این‌بار مزاحم من بشی زبون کثیفت رو می‌برم و ازش به عنوان جا‌ سوئیچی استفاده می‌کنم، فردریک اندرسون.
صدای قَهقَهَه‌ش از اون سمتِ خط بلند شد و لابه‌لای خنده‌هاش که خیلی روی مغزم رژه می‌رفت خطاب بهم گفت:
- گربه‌ی چموش تبدیل به گربه‌ی بداخلاق و عصبانی شد، درست میگم لارا؟
- بهتره دهنت رو ببندی تا قبل از این‌که خودم برات ندوختمش.
- خیلی خب دختر، فقط می‌خواستم سر به سرت بذارم نمی‌دونستم اینقدر عصبی میشی.
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم رو کنترل کنم.
- فردی تو می‌دونستی من توی این تایم و توی چنین روزهایی کتابخونه هستم ولی باز ... .
بین حرفم پرید و با صدای کلافه و درمونده‌ایی گفت:
- متأسفم لارا.
- هوف، فردی.
- سعی می‌کنم دیگه اذیتت نکنم خواهر کوچولو، لطفاً زودتر برگرد خونه.
- من توی راهم.
حتی از پشت خط هم می‌تونستم لبخندِ روی لب‌های گوشتیش رو تجسم کنم، اونم درست مثل همیشه.
- منتظرتم.
تماس رو قطع کرد و من هم به سمتِ پارکینگ رفتم و بعد از سوار شدن داخل ماشین از پارکینگ خارج شدم و سمتِ خونه روندم.
***
همون‌طور که مرغ‌ها رو تیکه‌تیکه می‌کردم رو به فِرِدی که به خیال خودش یواشکی داشت به سیب‌زمینی‌ها ناخونک میزد با خنده گفتم:
- یکم جلوی شکمت رو بگیر تا آشپزی من تموم بشه فردی.
اون که لبخند از رو لبش پر کشید، رو به من گفت:
- گرسنمه لارا.
- می‌دونم؛ امّا کمی صبر‌کن.
پشت میز غذا خوری روی صندلی مخصوص به خودش نشست و درست مثل بچه‌های مظلوم با چشم‌های سیاه رنگ زغالیش به من نگاه کرد، که خنده‌ایی سر دادم و بعد از چند لحظه رو بهش گفتم:
- جای نگاه کردن به من، کمکم‌‌ کن تا زودتر بتونی غذا بخوری.
با لبخند عریضی رو لبش بلند شد و کنارم ایستاد که طَرزِ خرد کردن مرغ‌ها رو به درستی بهش آموزش دادم و چاقو رو به دست فردی سپردم؛ خودم عقب کشیدم که کارش رو به خوبی شروع کرد و زیر لب آهنگ کره‌ایی زمزمه کرد و تو همون حال هم به کمرش تکونی داد که از حالت بدن و صورت بامزه‌ش زدم زیر خنده، تو همون حال سمتِ یخچال رفتم و سعی کردم تا سبزی‌ها رو از داخل فریزر بیرون بکشم.
زمانی که از در وارد می‌شدیم زنگوله‌ای طلایی رنگ بالای در قرار داشت که با وارد شدن هر کسی به صدا در می‌اومد؛ مقابل در ورودی راه‌پله‌ی پیچیده‌ی متوصل به طبقه‌ی دوم قرار داشت که شامل پنج اتاق خواب می‌شد که هر کدوم تم خاص خودش رو داشت؛ سمتِ راستِ ورودی آشپزخونه با تمِ سفید قرار داشت و سمتِ چپ دوتا در قرار داشت که شامل دستشویی و حمام می‌شد و اون یکی در انباری مواد غذایی بود؛ داخل سالن بزرگ کاناپه‌ها و میز تلویزیونی با تمِ سفید قرار داشت؛ زیر راه‌پله‌ی اتاق خوابِ دیگه بود که کمتر قابل استفاده قرار می‌گرفت؛ روبه‌روی دوتا در انباری و حمام درست کنار آشپزخونه پنجره‌ای تماماً شیشه‌ای بود که با پرده‌ی حریر سفید پوشیده شده بود؛ لوستر سفید رنگی درست بالای کاناپه‌ها قرار داشت که به زیبایی خونه اضافه‌ می‌شد؛ مشغول غذا درست کردن شدم و دست از برانداز خونه برداشتم؛ بعضی مواقع خونه رو از نظر می‌گذروندم تا مطمئن بشم همه‌ چیز مرتب سر‌جای خودش هست و هیچ اشکالی وجود نداره.
***
بشقاب سوپ رو مقابل فردی روی میز قرار دادم که با ذوق بچگونه‌ایی شروع به فوت کردن سوپ کرد تا کمی سرد بشه و راحت‌تر بتونه از طعمش لذت بِبَره. بعد از خوردن اولین قاشق سوپ با لذت خاصی چشم‌هاش رو بست و رو به من گفت:
- آشپزی تو فوق‌العاده‌ست.
- ممنونم!
تو عرض چند دقیقه کل بشقاب رو خالی کرد که‌ دوباره براش سوپ کشیدم و خودم هم مشغول خوردن سوپ شدم؛ بعد از چند دقیقه متوجه مزه‌ی عالی سوپ شدم. غذا که تموم شد چون خسته بودم جمع کردن ظرف‌ها رو به فردی سپردم و با برداشتن پتویی به سمتِ پنجره رفتم نیاز داشتم تا کمی با خودم خلوت کنم؛ پتو رو دور بازوهام پیچیدم و نگاهی به هوای بیرون از خونه انداختم؛ هوا حسابی سوز سردی داشت و درست سه شب دیگه شب کریسمس بود؛ شبی که از فصل پاییز خداحافظی می‌کردیم و با سرمای زمستون ملاقات می‌کردیم لبخندی رو لبم نشست؛ چون علاقه‌ی خاص و فِطری به فصل سرما داشتم حس می‌کردم که این سرما برام آشناست؛ امّا چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با لبخند رو به جولیا گفتم:
- به‌ نظرت اون لباس چطوره؟
به لباس پشت ویترین اشاره کردم که نگاهش رو از من گرفت و به لباس شبِ مشکی که از رون تا پایین باز بود و یقه هفتی داشت و شاین دار بود دوخت و لبخند رو لبش نشست، دستم رو کشید و با هم داخل مغازه شدیم.
- ببخشید خانوم میشه اون لباس رو برامون بیارید!
پیرزن شیک پوشی که پشت میز ایستاده بود از بالای عینکش نیم‌نگاهی به جولیا انداخت و با صدای سردی خطاب بهش گفت:
- اون لباس به تن تو نمی‌خوره دختر.
جولیا که کمی بهش بر خورده بود رو به پیرزن من رو نشون داد و گفت:
- برای دوستم می‌خواستم.
پیرزن نگاهی به سر تا پام انداخت و لبخند کوتاهی زد، سمتِ آسانسور گوشه‌ی محوطه رفت؛ بعد از چند دقیقه بالا رفتن با همون لباس داخل کاوِر تو دستش برگشت پیشمون و زیپ کاوِر رو باز کرد؛ لباس رو به دستم داد که داخل اتاق پُرُو شدم و تنم کردم؛ کاملاً فیت تنم بود که باعث شد لبخندی عریض روی لب‌های گوشتیم بشینه. خوشحال از انتخاب لباس مناسب از اتاقک پُرُو خارج شدم و بعد از حساب کردن مبلغ لباس به سراغ بقیه خریدهامون رفتیم؛ جولیا یک لباس دکلته آبی رنگ که بلندیش تا نیم وجب زانوهاش می‌رسید انتخاب کرد و بعد از خرید کفش و لوازم آرایش جدید جفت‌مون به خونه‌ی من رفتیم و مشغول انجام بقیه تزئینات درخت کریسمس شدیم؛ همه چیز برای مهمونی فردا شب آماده بود؛ امّا تنها نگرانی عجیبی توی دلم بیداد می‌کرد و من از این همه استرس و نگرانی سر در نمی‌آوردم. با صدای زنگ در برگشتم که با فِرِدی مواجه شدم؛ خیلی خوشحال و سر زنده داخل شد و بوسه‌ایی روی گونم نشوند و خطاب بهم گفت:
- چهرت چرا اینقدر آشفته‌است؟!
- نمی‌دونم.
دستی به موهای طلایی رنگم کشید و با آرامش همیشگیش چشم‌های تیله‌ایش رو داخل چشم‌هام دوخت و خطاب بهم گفت:
- مهمونیِ فردا به خوبی پیش میره عزیزم، نیازی به نگرانی نیست.
لبخندی به‌خاطرِ دلگرمی که بهم داد به روش زدم و اون هم جوابم رو با لبخند جذابش داد.
- سلام.
با صدای جولیا من و فردی برگشتیم سمتش، همون‌طور که حدس می‌زدم فردی با دیدن جولیا چشم‌هاش برقی از خوشحالی زد و چند قدم باقی مونده رو نزدیکش شد و همراه باهاش سرگرمِ صحبت شد؛ داخل آشپزخونه شدم و کیک شکلاتی که آماده شده بود رو از فر در آوردم؛ بعد از تقسیم کردنش با قهوه و شکر روی میز قرار دادمش و رو به اون دو نفر که هنوز مشغول صحبت کردن با هم دیگه بودن گفتم:
- صحبت رو کنار بذارید و برای عصرونه به من ملحق شید.
جولیا با خنده رو بهم گفت:
- قبولِ امّا اینقدر رسمی بودن دیگه لازم نیست لارا.
لبخند دندون نمایی بهش زدم که همراه فردی نزدیک من دور میز روی صندلی نشستن که همه مشغول صحبت درباره‌ی مهمونی فردا شب شدیم و خوردن اون کیک خوشمزه به همراه قهوه‌ی تلخ ایتالیایی.
***
رژ مات قرمزی روی لب‌هام کشیدم و گوشواره‌های مشکی مثلثی شِکلَم رو داخل گوش‌هام انداختم و با تکمیل شدن ظاهرم از اتاق خارج شدم که چشمم به سالن پر از مهمان خورد؛ از پله‌های مارپیچ پایین اومدم و شروع به تبریک و احوال‌پرسی با کسانی کردم که از دوستان نزدیکم بودند و می‌شناختمشون، گوشه‌ای ایستادم و به سالنِ بزرگِ مقابلم چشم دوختم به‌خاطرِ مهمانی امشب کمی دکور رو تغییر دادم؛ سالنی با تمِ کرم و سفید؛ مبلمانی کرم رنگ و راحت به همراه پرده‌های توری بلندِ سفید رنگی که از پنجره‌‌ی بزرگ و شیشه‌ای سالن به چشم می‌خورد، به‌خاطر نور اطراف شاین‌های پرده‌ها به زیبایی می‌درخشیدند. با پخش شدن آهنگ مخصوص رقص تانگو بیشتر زوج‌ها وسط رفتند و مشغول رقصیدن شدند. بین تمام کسانی که اون‌جا بودند چشمم به جولیا و فردریک خورد، اون‌ها زوج جذاب و خواستنی و مورد علاقه‌ی من هستند. با قرار گرفتن دستی مقابلم نگاهم رو از اون دو گرفتم و به فرد مقابلم دوختم. مردی کاملاً سیاه‌پوش و جذاب از نظر استایل امّا ظاهر مشخصی نداشت؛ چون صورتش رو با ماسکی که مخصوص مهمانی‌های بالماسکه بود غیر قابل دیدن کرده بود از اون‌جایی که من هم علاقه‌ی خاصی به رقص داشتم درخواستش رو قبول کردم و دستای ظریفم رو داخل دست‌های سردش قرار دادم؛ امّا اونقدر دست‌هاش سرد بود که بدنم لرزی کرد باهم به وسط پیست رقص رفتیم و روی سنگ‌های سفید مرمری سالن قدم گذاشتیم؛ من جفت دست‌هام رو روی شونه‌های پهنش قرار دادم و دست‌های مثل تکه یخ اون دور کمرم حلقه شد؛ هماهنگ باهم و ریتم آهنگ شروع به تکون دادن بدن‌هامون کردیم.
- بانوی زیبا صاحب این مهمانی هستند؟!
از صدای زمخِتش و نوع حرف زدن رسمیش کمی جا خوردم؛ امّا خودم رو نباختم و لبخندی روی لبم نقاشی کردم در همون حال به فاصله‌ی قدی کمی که داشتیم چشم دوختم؛ قد من تا سی*ن*ه‌های سِتبرش می‌رسید؛ خطاب بهش با صدای ملایمی گفتم:
- بله.
یک دور با ریتم آهنگ چرخیدم چند‌ تار از موهای ِ سیاهِش روی پیشونیش رها شدن، دوباره سر جای اولم یعنی آغوش سردش برگشتم؛ با وجود سرمای بدنش حس کردم کل سالن به قطب یخ تبدیل شده؛ امّا با دیدن لرزش و زمزمه‌های بقیه شوکه شدم.
- حواست رو به من بده.
رو بهش برگشتم که دوباره صداش به گوشم خورد.
- به چشم‌هام نگاه کن.
بی‌اختیار چشم‌هام رو به چشم‌های قرمزش دوختم که سر درد بدی به سراغم اومد و کم‌کم حس کردم همراه باهاش داخل کوره‌ایی از آتش درحال چرخیدنم و تمام اطرافم مثل چرخ و فلک رو دور تند می‌چرخند و در آخر سرمای آغوش اون مرد و سیاهی مطلق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
همه جا تاریک بود و به شدت گرم بود، نمی‌دونستم کجا هستم و توانایی باز کردن چشم‌هام رو نداشتم؛ آخرین چیزی که تو ذهنم موند یک جفت چشم‌های قرمز و تهش تاریکی مطلق، حس می‌کردم صدای پچ‌پچ به گوشم می‌رسه؛ چون اونقدر ضعیف بود که فکر کنم اشتباه شنیدم؛ سعی کردم تکون بخورم؛ امّا بدنم از ثابت موندن زیاد حسابی خشک شده بود و با هر تکون خوردنم استخون‌های بدنم صدای بدی ایجاد می‌کردند. با نشستن من صداها متوقف شد و همه جا رو سکوت فرا گرفت؛ می‌تونستم بفهمم تو یک جای خیلی گرم هستم با وجود صداهایی که به گوشم خورده بود متوجه‌ی حضور چند نفر شده بودم؛ دست‌هام رو تکون دادم که صدای برخورد زنجیر به گوشم خورد و باعث تعجبم شد. بعد از چند لحظه صدای قدم‌های یک نفر اومد و در آخر تونستم چشم‌هام رو باز کنم چون پارچه‌ی جلوی چشم‌هام کنار رفته بود؛ امّا با دیدن مکان خالی و تمام سیاه شوکه شدم. انگار داخل دریایی پر از سیاهی بودم طوری که هیچ موجود زنده‌ایی جز من داخلش نفس نمی‌کشید، متوجه قُلُ و زنجیر شدن دست‌هام شدم. هنوز هم همون لباس‌ها تنم بود بنابراین واقعیت رو به روم می‌آورد که این اتفاق یک خواب نیست و همه‌اش حقیقته. به آرومی بلند شدم و جلو رفتم. حداقل فکر می‌کردم دارم جلو میرم چون فضای اطراف به طوری بود که اصلاً متوجه راه ورود و یا خروج و هیچ چیز دیگه نمی‌شدم. از نظر خودم و طبق محاسباتم که اصلاً نمی‌دونستم درسته یا نه حداقل سی‌ دقیقه‌ی کامل راه رفتم تا به چند تا در سیاه و پوسیده رسیدم که ردیف در کنار هم و با فاصله‌ی کمی بینشون قرار داشتند. لبخندی از تلاشم رو لبم نشست و جلوتر رفتم؛ امّا با لمس یکی از اون دستگیره‌ها تمام فضای اطراف سرد شد و توان و انرژی تمام بدنم از من گرفته شد؛نمی‌تونستم تکون بخورم و حتی پلک بزنم، قلبم شروع به تند کوبیدن کرد؛ وجود شخصی رو پشت سرم احساس می‌کردم؛ امّا نمی‌تونستم برگردم و فرد پشت سرم رو نگاه کنم؛ تنها چیزی که متوجه شدم صدای خِرخِر عجیبی بود که به گوشم خورد و قرار گرفتن انگشت‌های باریکی روی شونه‌هام، تمام بدنم به رعشه افتاد و انرژی‌های منفی به سمتم هجوم آورد.
این‌که نمی‌دونستم کجا هستم؟!
اون مرد چشم قرمز کی بود؟!
چرا دست‌هام قفل و زنجیر شده‌ است؟!
یا این همه سرما از کجا نشأت می‌گرفت؟!
این صداها چی هستن؟!
و کی پشته سر من قرار داره که لمسم می‌کنه؟
باعث ترس در وجودم می‌شد. اللخصوص حس لمس دست‌های اون موجود روی تنم؛ به یک‌باره بدنم سُست و مغزم سوت کشید و همه‌جا تار شد. با افتادنم جفت پاهایی روبه‌روم قرار گرفت؛ امّا اون پاهای یک انسان نبود از ترس زیاد و حس وحشتی که با دیدن اون پاها به من وارد شده بود دیگه حتی دلم نمی‌خواست نفس بکشم و تعادل بدنم رو حفظ کنم؛ دوتا سُم مقابل صورتم بود که دودهای سیاهی از اطرافش ساطِع می‌شد و صدای نفس‌های عمیق و طولانی که خَش‌دار بودند به علاوه‌ی خُرخُرهایی که هر لحظه تندتر می‌شدند باعث شد تا بدون نگاه کردن به بدن و صورت فرد مقابلم که اصلاً شاید باید گفت موجود مقابلم بلند بشم و فقط برخلاف جهت اون بدوم و یکی از درها رو باز کنم و داخل اتاق بپرم. با دیدن دودهای زیاد اطرافم حِسِ بدی بهم دست داد؛ چون هیچ‌جا قابل رویت نبود و نمی‌تونستم حتی مقابل پاهام رو نگاه کنم؛ سعی کردم شجاعتم رو به علاوه‌ی آخرین توان و انرژی باقی‌مونده داخل بدنم رو جمع کنم و چند قدم جلوتر برم؛امّا با صدای جیغ گوش خراش زنی درست کمی با فاصله از من خشک شده ایستادم و منتظر شوک بعدی بودم که نفس‌های داغی به گردنم خورد و باعث شد طره‌ایی از موهام کمی جابه‌جا بشه. به سرعت دودها و مه غلیظ اطرافم کنار رفت که تونستم زن‌هایی برهنه داخل قفل و زنجیرهایی که هر لحظه درحال ذوب شدن بودند رو ببینم و موجوداتی با پاها و سرهای گاو و بدنی انسان و دُم‌های حیوانات مختلف که لباس‌های آهنی به تن داشتند رو به خوبی ببینم؛ اون‌ها حواسشون به من نبود و مشغول شکنجه دادن زن‌ها بودن، نفس حبس شده‌م رو که بازدم کردم. نگاه یکی از اون موجودات که چشمان آتشینی داشت برگشت، سمتم که ترسیده یک قدم عقب رفتم و به فرد پشت سرم برخورد کردم. اون موجود با دیدن پشت سرم کمی خیره شد و سرش رو تا حد امکان خم کرد و برگشت و مشغول به کارش شد؛ امّا تا به خودم بیام دست‌های بسیار سردی دور کمرم حلقه شد و از اون مکان مثل سفر در زمان دور شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
صدای خِس‌خِسِ گلوم آزارم می‌داد؛ اونقدر جیغ کشیده بودم که گلوم به شدت می‌سوخت و صدام با کلی زحمت شنیده می‌شد؛ هنوز هم نمی‌تونستم این رو هضم کنم که چی دیدم اون چشم‌های قرمز متعلق به کسی باشه که با دیدنش لبخند رو لبم می‌اومد؛ امّا حالا توی این مکان و توی این فاصله‌ی زمانی همه چیز تغییر کرد؛ موجوداتی از جنس آتش و اجنه، مکانی پر از دود و گرما و صدای گوش خراش جیغ و فریادها چیزی بود که بهم این باور رو بدن تا متوجه حقیقت ترسناک اطرافم بشم. من حتی نمی‌دونم کجا هستم؛ امّا این رو خوب می‌دونم این‌جا هیچ فرقی با جهنم نداره حتی ممکنه خود جهنم باشه؛ ولی حداقل فکر می‌کردم جهنم خیلی ترسناک‌تر و غیر قابل تحمل‌تر باشه، موجوداتی با پاهای گاو، گوسفند و شکل ظاهری متفاوتی داشتند که با وجود اون‌ها این موضوع بهم ثابت می‌شد. علاوه بر این‌که هیچ انسانی تو این مکان وجود نداشت بلکه تنها انسانی که وجود داشت و نفس می‌کشید من بودم؛ تنها کاری که توی این لحظه از من برمی‌اومد نگاه کردن به رفت و آمد موجودات عجیب بود و ترسی که داخل بدنم ایجاد می‌کردند.
- ترس تو باعث قدرت اون‌ها میشه.
نگاهم رو به صورتش انداختم؛ چون اصلاً دوست نداشتم به چشم‌هاش نگاه کنم.
- با چشم چرخوندن از من نمی‌تونی فرار کنی.
گلوم رو صاف کردم و تونستم تا کمی حنجره‌م رو به‌کار بگیرم.
- من رو برگردون به خونه‌م.
- به‌زودی به خونه‌ی حقیقی خودت برمی‌گردی.
متوجه حرفی که زد نشدم و خودم رو گوشه‌ی دیوار جمع کردم و پاهام رو به آغوش کشیدم؛ سرم رو روی زانوهام قرار دادم که موهای باز اطرافم مثل موج‌های درخشان دریا پخش شدند و خودشون رو به نمایش گذاشتند.
- گرسنه‌ات نیست؟
جوابش رو ندادم که متوجه نیشخندش شدم.
«شخص مجهول»
مثل همیشه زیبا بود. درست مثل روز اولی که دیدمش. اون از ضعیف شمردن خسته شده بود که به سراغم اومد؛ امّا هیچ‌ کدوم از ما حتی به این فکر نمی‌کردیم که قلب‌هامون بهم دیگه گره بخوره؛ امّا حالا. از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم؛ امّا برای به اتمام رسوندن هدفم ازش چشم گرفتم و از اون مکان دور شدم؛ به مازر که رسیدم نگاهم رو به چشم‌های کشيده و سفیدش انداختم و اون در مقابل لبخند عریضی بهم تحویل داد که گفتم:
- تا زمانی که من برنگشتم کوچیک‌ترین آزاری بهش نمی‌رسونی، هم خودت هم افراد قبیله‌ت.
با صدای بَم و خَش‌دارش رو بهم گفت:
- اون چی داره که برات اینقدر مهمه؟
- دلت برای سرزمین من تنگ شده مازر؟
به وضوح ترس رو داخل چشم‌هاش دیدم و لبخندی که از روی لب‌هاش پر کشیده بود.
- م ... ن کی باش ... م که توی کار اربا ... بم د ... خالت کنم؟
فقط بهش نیشخندی زدم و در عرض چند ثانیه از قبیله فاصله گرفتم و پا به مرز بین دوزخ و شهر مروارید گذاشتم؛ اون مثل همیشه منتظر ایستاده بود. اون هم با اون ردای سفید و درخشانش به همراه عصای محبوبش.
- من آخرین پیغام رو به تو می‌رسونم ای ابلیس.
مقابلش ایستادم و با تمسخر گفتم:
- منتظر پیغامت بودم برادر.
درست بعد از اتمام حرفم قهقهه‌ی بلندی سَر دادم که با کمال صبوری نگاهم کرد و منتظر ایستاد؛ خنده‌ی تمسخرآمیز من که به پایان رسید، اون‌ شروع به بازگو کردن حرف‌هاش کرد.
- من این پیغام رو از جانب پروردگار هستی به تو می‌رسونم ابلیس «اگر سعی در مقابله با من داری باید بهت یادآوری کنم که کی باعث تولد تو شد و چه‌ کسی می‌تونه جونت رو بگیره برای مقابله با من و آسیب رسوندن به انسان‌ها کار بیهوده‌ایی می‌کنی. من هر لحظه که بخوام می‌تونم چیزی که تو آرزوش رو داری نابود کنم؛ امّا منتظر نتیجه‌ی کارت می‌مونم تا خودت متوجه همه چیز بشی .»
این‌بار پیغام فرق داشت و من رو حسابی گیج کرد اون منتظر چه چیزیه؟!
چه نتیجه‌ایی!؟
نگاهم رو به جبرئیل دوختم که‌ کم‌کم از دیدگاهم ناپدید شد و فقط رد الماس‌های براق در جایگاهش باقی موند و سؤالی که داخل ذهن من به وجود اومد این بود که چه چیزی توی سَرِ گاد می‌گذره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«لارا»
نگاهم روی ظرف مقابلم بود؛ امّا تمام حواسم به اطرافم بود؛ دو زن یا شایدم دو اجنه، اطراف من قدم می‌زدند و هر از گاهی صداهای عجیبی از خودشون در می‌آوردند و قهقهه‌های وحشتناکی از خودشون سَر می‌دادند. صدای برخورد پاهای سُم‌دارشون با سطح زمین به‌طوری بود که انگار زنی با کفش پاشنه دار درحال قدم زدن هستش‌. از ترسی که هنوز داخل وجودم باقی موند؛ جرئت نگاه کردن به صورت‌هاشون رو نداشتم. چون اصلاً نمی‌دونستم قراره با چه چهره‌هایی روبه‌رو بشم؛ تنها چیزی که تونستم تو این بُرهه‌ی زمانی متوجه‌اش بشم، این بود که توی اتاقی خاک گرفته یا شایدم یک انبار خاک گرفته بودم. پر از حشره و علف‌های هرز و بوی تعفنی که از هر گوشه‌ی اتاق سرازیر می‌شد‌؛ هر از چند گاهی صدای ریز خنده‌های چند تا بچه بیرون از انبار به گوشم می‌خورد؛ امّا چون تا این لحظه چیزهایی با چشم‌هام دیدم و گوش‌هام شنیدم که تا دیروز بهش باور نداشتم این امکان وجود داره که بیرون از این انبار هم مکان زندگی این اجنه‌ها باشه و اون صدای خنده‌ها برای بچه‌های همین موجودات باشن. داخل افکارم غرق بودم که در خاکی انبار با صدای جیر‌جیر وحشتناکی که گوش هرکسی رو خراش می‌داد به آرومی باز شد و دو جفت پاهای سُم‌دار مقابل چشم‌هام قرار گرفت؛ جرئت بلند کردن سرم رو نداشتم و تنها کاری که اون لحظه از من برمی‌اومد، خم کردن سرم بود اونم به اندازه‌ایی که حس کنم گردنم از کشش زیاد داره فشار زیادی رو متحول میشه که در توان بدنم نیست.
- تو یک انسان عادی و ناچیز چه ویژگی داری که تونستی جذبش کنی؟ یا شاید هم قراره نابود بشی! کی می‌دونه اون می‌خواد چیکار کنه؟!
صدای بَم و خش‌داری داشت و ظاهراً تمام مدت داشت با خودش صحبت می‌کرد. تا به نتیجه‌ایی برسه؛ اما تمام مدت متوجه این بودم که تمام سؤال‌های ذهنیش درمورد منه. حدوده ده قدم با هم فاصله داشتیم که به صفر رسوند و توی نیم سانتی بدنم ایستاد و با همون صدای غیر قابل تحملش گفت:
- سرت رو بلند کن.
توان تکون خوردن نداشتم. این‌بار نه به‌خاطر خشک شدن بدنم توسط موجودی بلکه از ترس نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم؛ چون به هیچ‌ وجه دلم نمی‌خواست دوباره تارهای صوتی حنجره‌ی نازنینم رو خراش بندازم و در آخر از سر ترس و دیدن یه موجود کریح و وحشتناک دیگه توانایی صحبت کردنم رو از دست بدم. با شنیدن دوباره‌ی صداش بزاق دهنم رو به‌حدی بد قورت دادم که گلوم به سوزش افتاد و در آخر به سرفه افتادم.‌ درست حین سرفه کردنم لیوان آبی مقابلم قرار گرفت. بدون توجه به این‌که چه کسی اون آب رو مقابلم گرفته از دستش چنگ زدم و کل محتوای لیوان رو سر کشیدم تا گلوم آروم شد و تونستم یک نفس عمیق، بدون درد بکشم. اشک‌هایی که در اثر سرفه کردن از چشم‌هام سرازیر شده بودند رو با دستم پاک کردم. تو همون حین بدون حواس سرم رو بلند کردم که با دیدن شخص مقابلم توانایی نفس کشیدن رو از دست دادم و تو همون حال درست وقتی باهاش چشم تو چشم شدم از ترس خشکم زد؛ صورتی چروکیده و چشم‌هایی که فقط سفیدی داشت؛ موهای بلندِ مشکی که چند تارِش سفید شده بود؛ امّا نکته‌ی ترسناک ماجرا حتی چشم‌هاشم نبود بلکه صورتش، صورتی نیم انسان و نیم تماماً استخوان‌های پوسیده درحالی که موجوداتی مثل کرم و حشرات ریزی داخل استخوان‌هاش مشخص بودن و بینی که فقط استخوان بود؛ با چشم‌های سفید و ترسناکش صورتم رو از نظر گذروند و با یک تک خنده‌ی تمسخرآمیز از روی دوتا زانوهاش بلند شد که تازه متوجه انگشت‌هاش شدم؛ انگشت‌هایی نیم گوشت و پوست انسان و نیم دیگرِش فقط استخوان بود دو زن دو طرف ایستادند که تازه تونستم چهره‌های اون‌ها رو هم ببینم. صورتی به شکل حیوان یکی روباه و یکی سگ، بدن‌های انسان‌نما و پاهایی به شکل سُم گوسفند، موهای ژولیده و بلندی که روی صورتشون ریخته بود. با دیدن اون دو زن و سه چهره‌ی ترسناک متفاوت تونستم دمی از هوا بگیرم و تو یک حرکت آنی جیغ بلندی سَر بدم، خودم رو بیشتر به سمته دیوار پشته سرم کشیدم.
- اَه، خفه‌شو چه صدای مزخرفی.
با شنیدن صدای زنی که سر روباه داشت دیگه چیزی نمونده بود که اشکم در بیاد؛ صداش مثل کشیدن شیشه روی سنگ بود؛ صدایی که تا مغز و استخوان هر انسانی نفوذ می‌کرد، همون‌قدر تیز و آزار دهنده، جیغم که قطع شد صدای هیاهوی پشت در هم به یک‌باره قطع شد و در انبار برای بار چندم باز شد و همون مرد داخل اومد؛ باز هم همون چهره‌ی زیبا، درست تضاد چشم‌های وحشتناکی که داشت‌.
- مازِر.
و البته صدای بَم و خَش‌داری که تن آدم رو می‌لرزوند؛ جنی که نیمی انسان بود و نیمی گوسفند و نیم دیگرش استخوان، سمت همون مرد برگشت و با دیدنش ظاهراً ترسید که قدمی عقب گذاشت و گفت:
- ارباب قصد ترسوندن طعمه‌ی شما رو نداشتم.
- بهت گفتم نزدیکش نشو، درسته؟
- بل‌‌ ... .
صداش با فریاد چند رَگه‌ و وحشتناکِ اون مرد قطع شد.
- خفه‌شو و همین الان از جلوی چشم‌هام دور شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
تو یک چشم به هم زدن هر سه‌ی اون جن‌ها از انبار خارج شدند و تنها کسایی که داخل انبار باقی موندند من بودم و همون مردی که نگاهش رو توی چشم‌هام دوخته بود؛ به‌طوری که ظاهراً داخل چشم‌هام به دنبال شخصی می‌گشت. عجیب بود؛ امّا غم و دلتنگی داخل چشم‌هاش بیداد می‌کرد درست مثل همون متن‌های داخل تیکه کاغذهای لابه‌لای برگ‌های کتاب‌های مورد علاقه‌ی من که می‌خوندم. بدون حرکتی فقط به چشم‌های هم خیره شده بودیم؛ انگار هیچ‌ کدوم از ما دلش نمی‌خواست چشم از اون یکی بگیره رنگ چشم‌هاش خاص بود؛ نه مثل قبل مشکی، این‌بار تفاوت داشت. رنگ قرمزی که مثل گودال باریکی پر از آتش، انسان رو جذب خودش می‌کرد، تا از شدت سرمای زیاد به گرمای سوزان داخل گودال پناه ببریم. انسانی که فریب یک آتیش کوچیک که توی سرمای سوزناک سرد زمستونی داخل جنگل رو می‌خورد و سمتش می‌رفت بی‌خبر از آتش ذوب کننده‌ی داخل گودال که زبانه می‌کشید و هر کسی رو جذب خودش می‌کرد و تمام تنش به آتیش کشیده می‌شد. چشم‌های قرمز و فریبنده قابلیت ترسوندن هر موجودی دَرِش بود. منی که تا چند لحظه پیش به شدت از این چشم‌ها می‌ترسیدم درست همین لحظه حس ترسم به آرامش بدل شد؛ انگار من این رنگ خاص، این‌ نگاه و چشم‌ها رو قبلاً هم دیدم و می‌شناسم؛ امّا هیچ خاطره‌ایی با این مرد داخل ذهنم تداعی نشد؛ به جز روزهای یکشنبه داخل خیابون سانفرانسیسکو کتابخونه‌ی شب‌های ژانمری گوشه‌ایی از محوطه‌ی کتابخونه طبقه‌ی دوم، درست روبه‌روی من؛ امّا فرق تصویر اون خاطره‌ی ثبت شده در ذهنم با این لحظه این بود که نه الان داخل کتابخونه هستیم نه درحال کتاب‌ خوندن. بدون هیچ متن عاشقانه و غمگینی روی برگه‌ی کوچیک تزئین شده لابه‌لای کتاب‌هام، بدون هیچ لطافت و لبخندی نیستیم که سرم رو بلند کنم و درحالی که چشم از کتاب مورد علاقه‌ی روی میز می‌گیرم. با لبخند به مقابلم نگاه کنم و اون چشم‌های تیله‌ایی مشکی رو ببینم؛ الان اون چشم‌ها مثل گودال سوزانی هست که هر لحظه ممکنه نگاه من رو به آتیش بکشه، جذب نگاه خیره کننده‌ش بودم که بدون قطع کردن اتصال نگاه‌مون چند قدم به سمتم حرکت کرد و توی دو قدمیم ایستاد با همون صدای بَم و دو رگه‌اش خطاب بهم گفت:
- بهت گفته بودم ترس تو باعث قدرت اون‌ها میشه به این زودی حرف من رو فراموش کردی؟
توانم رو جمع کردم و با کمک گرفتن از دیوار پشت سرم تونستم درست بایستَم و مقابلش بلند بشم. قَدَم دقیقاً تا سر شونه‌هاش می‌رسید.
- اون موجودات چی هستن؟!
چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد از اون با یک نیشخند درست گوشه‌ی لبش رو بهم گفت:
- یعنی تا به الان متوجه نشدی؟
این‌که من رو به سُخرِ گرفته برام کاملاً آشکار و واضح بود. این من رو عصبی می‌کرد. اون حق نداشت من رو بدزده. و حالا شروع به تحقیر و خوار شمردن من بکنه. اون یک عوضی به تمام معنا بود و من از آدم‌های عوضی متنفرم.
- تو چی هستی؟!
با پرسیدن این سؤال ناگهانی من حس کردم چشم‌هاش بیشتر از حد معمول گشاد شدند. تنها چیزی که داخل چشم‌های اون دیدم تعجب بود. کمی گذشت و نگاه کنجکاو من و جا خورده‌ی اون باهم رد و بدل شد؛ امّا فقط سکوت بود که بین ما حکم فرمایی می‌کرد؛ انگار اون قصد حرف زدن و جواب دادن به سؤالم رو نداشت و من قصد پرسیدن سؤال دیگه‌ایی نداشتم. تا به جواب سؤال قبلم برسم. بعد از سکوت نسبتاً طولانی بین ما بالأخره شکستش و به‌جای جواب دادن به سؤال مهم من، پرسید:
- اون موجودات چی بودن؟
از پرسیدن سؤال خودم تعجب کردم؛ امًا چون تو یک کتاب درباره‌شون خونده بودم و چیزهای زیادی هم شنیده بودم با این‌که می‌دونستم جواب رو خودش می‌دونه به سؤالش جواب دادم.
- اجنه.
نیشخندش رفته‌رفته با هر صحبت ما پر رنگ‌تر می‌شد و نگاهش برنده‌تر.
- به من چی گفتن؟
با کمی فکر کردن یاد حرف‌های اون جن که اسمش رو متوجه شده بودم، گفتم:
- ارباب!
- پس حالا من چی هستم؟
- رئیس قبیله‌ی این جن‌ها؟ یعنی تو هم ... ج ... نی؟
کمی از تجزیه تحلیل حرف خودم ترسیدم و منتظر بودم که هر لحظه جواب من رو بده.
- شاید آره شایدم نه.
متوجه جوابی که داد نشدم. اصلاً متوجه منظورش نشدم و از طرفی نگرانی که بهم وارد شده بود پشت هم از روی ترس و اضطراب پرسیدم:
- منظورت چیه؟ اصلاً چرا من رو دزدیدی؟ چی از من می‌خوای؟ چرا با من حرف می‌زنی؟
بین حرف‌هام پرید و با صدایی که حالا عصبانیت داخلش کاملاً واضح بود، خطاب بهم گفت:
- ساکت‌ شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین