جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,502 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
سمتشون قدم برداشتم و درستِ ما بین اون دو نفر ایستادم و نگاهم رو به آدام دوختم که زخمی و بی‌هوش افتاده بود. رو به ابلیس گفتم:
- مُرد؟
نگاهش رو سمتِ من چرخوند و گفت:
- نه هنوز.
روبه فردی کردم و گفت:
- تو چطور ... .
اجازه نداد حرفم رو به اتمام برسونم و خودش ما بین حرفم پرید‌.
- ابلیس برات توضیح میده.
سکوت کردم و به جسم بی‌جونِ آدام نگاه کردم. با پیچیدن انگشت‌های سردی دور انگشت‌های دستِ ظریفم لبخندی رو لبم نشست و سر برگردوندم سمتِ ابلیس و خطاب بهش با لبخندی که عمیق‌تر از قبل جا خوش کرده بود گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
نیشخندی به معنای لبخند زد و من رو به آغوش کشید. دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و بوسه‌‌ایی روی موهای نَم دارم نشوند. سر خم کرد و کنار گوشم با صدای آرام بخشش پِچ زد‌.
- چشم‌هات رو ببند‌.
با بستن چشم‌هام سوز سردی به تَنَم خورد و بعد از اون گرمای عجیبی رو حس کردم و در نهایت صداهای آشنایی به گوشم اومد. چشم باز کردم و خودم رو داخل جهنم درست توی راهروی در‌های مجازات دیدم. همون صداهای دردناک و گوش خراش. کسانی که به‌خاطر کارهای پلیدی که روی زمین انجام دادند این‌جا درحال مجازات هستند. با خارج شدن از آغوش ابلیس نگاهم رو از درها گرفتم و به چشم‌های زیباش دوختم.
- برای برگشتن به این‌جا نیازی به تَرقیب من نبود.
ابروهام تو هم رفت و خشم زیادی رو درونم حِس کردم.
- برای مواظبت از من هم نیاز نبود تا حافظه‌ام رو پاک کنی و من رو به زمین بفرستی.
می‌دونست ازش دلخور هستم به خوبی می‌فهمید که چقدر دلتنگ آغوش سردی بودم که برای‌ من گرم‌ترین آغوش جهان بود با دو دستش صورتم رو قاب گرفت و گفت:
- دلم برای نفس کشیدن وجودت تنگ شده بود ... !
سَرش رو مابین موهام برد و عمیق نفس کشید و در ادامه‌ی حرفش اضافه کرد.
- دلم برای عطر تنت تنگ شده بود.
قلبم از این حرفش تپیدن خودش رو تُند‌تَر کرد و مغزم برای بار هزارُم گفت که انتخاب من درست بودِ تا لحظاتی فقط عشق بود که ازش هدیه گرفتم و لحظاتی بعد لَمس‌هایی که بی‌تاب و دلتنگش بودم اون هم درست توی همون آغوش سَرد.
***
کمی جابه‌جا شدم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. نگاهی که هر کسی نمی‌تونست عشق داخلش رو به خوبی ببینه عشقی که فقط متعلق به منه. لبخندی زدم و سَرم رو روی بازو‌های ورزیدش قرار دادم و غرق نوازش انگشت‌هایی شدم که روی صورت لطیفَم در رفت و آمد بود چشم‌هام رو بستم تا نهایتِ لذت رو ببَرَم؛ امّا با یادآوری فردی چشم باز کردم و بدون هیچ مقدمه‌ایی سؤالم رو به زبون آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
دستی به کمرم زد و با حالت آرومی شروع به نوازش کرد که لبخندم عمیق‌تر شد و ضربانِ قلبم روی هزار رفت با هر نوازشی از جانب اون غرق لذت می‌شدم. انگار درونم دریایی از عشق وجود داشت دریایی که موج‌هاش به تمام جسمم نفود می‌کردند و روحم رو به بازی خودشون دعوت می‌کردند.
- چطور فردی از حضور تو و آدام تعجب نکرد؟!
دست از نوازِش صورتم برداشت و اون رو به موهام منتقل در جواب سؤالم با اون صدای جذاب و گیراش گفت:
- فردی توسط من برگشت به زمین.
- منظورت چیه؟!
من رو بیشتر از قبل توی آغوشش کشید و بالِشت نرم زیر سَرش رو زیر دستش فرستاد و سرش رو تکیه‌گاه دستِ آزادش کرد.
- فردریک یک بار توی زمان خودش بین مرگ و زندگی قرار گرفت و اون زمان من بهترین فرصت رو پیدا کردم و اون رو به جسمش برگردوندم البته با یک شرط ...
هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم پس ترجیح دادم تا کاملاً گوش بسپرم تا متوجه بشم موضوع از چه قراره در
ادامه گفت:
- من دو قرن بود که فهمیده بودم تو هنوز هم زنده‌ای؛ امّا نمی‌تونستم پیدات کنم پس وقتی فردی رو در جدال انتخاب مرگ و زندگی دیدم ازش خواستم تا به یک شرط به زمین برش گردونم.
- چه شرطی؟
- اون یک انسان عادی بود که مثل بقیه عاشق شده بود؛ اما گاد عشقش رو ازش گرفت و اون بر این باور بود تا روح عشقش تو یک جسم دیگه متولد میشه من ازش خواستم تا برگرده به جسم خودش و توی دنیای زندگان دنبال تو بگرده. در مقابل اون من هم رفتم سراغ روح اون دختر که داخل همین‌ جهنم بود اون رو به اتاق مجازات اعظم فرستادم. اگر یادت باشه اون اتاق برای زمانی استفاده میشه که روح بخواد تمام مجازاتش رو توی چند لحظه به بدترین شکل ممکن قبول کنه تا بتونه دوباره بعد از چند سال زمینی متولد بشه. وقتی از فردی بهش گفتم اونقدر عشقش زیاد بود تا قبول کنه و بعد از اون درست بعد از یک قرن و هفتاد سال اون دوباره متولد شد و فردی هم تو رو پیدا کرد تو توی زندگی‌های مختلفی بود با این تفاوت که همه توسط گاد و فرشتگانش از داخل ذهنت پاک می‌شد. توی زندگی جدیدت فردی شد برادرت البته اون خودش رو جای برادرت جا زد و عشق عزیز اون هم که دوباره متولد شده بود همون دوست تو جولیاست‌.
نمی‌دونستم چی به زبون بیارم این‌که فردی برادرم نبود رو با برگشتن حافظه‌ام فهمیده بودم؛ امّا معامله‌ی اون با ابلیس و همچنین عشقش به جولیا من رو شُوکه کرده بود از همه مهم‌تر این بود که ابلیس بالأخره چطور تونست پیدام کنه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
سؤالم رو به زبون آوردم تا جوابی که می‌خوام رو بشنوم.
- چطور تونستی پیدام کنی؟!
نگاهش رو مستقیم به چشم‌هام دوخت و گفت:
- از اون‌جایی که ممکن بود گاد حافظه‌ی فردی رو پاک کنه تا نتونم اون رو هم پیدا کنم و یا فردی خبرم کنه. از طریق مهره‌ی شیطانی که به روح جولیا گره زدم پیداش کردم و بعدش به تو رسیدم.
با یادآوری مهره‌ی شیطان نیشخندی زدم‌. مهره‌ی شیطان سنگی ساخته شده از طلسم و جادو‌های تاریک بود؛ سنگی که هر موجودی رو به گناه می‌انداخت پس قطعاً فرشته‌ها نمی‌تونستن به جولیا نزدیک بشن و دلیل این‌که گاد اون مهره رو نابود نکرد برام جای سؤال داشت؛ امّا خوب می‌دونستم که حتی ابلیس هم دلیلش رو نمی‌دونه با یادآوری اجنه‌هایی که به من حمله کرده بودن گفتم:
- چطور جن‌ها از تو یا گاد نترسیدن و به سراغم اومدن؟
- اون‌ها به دستور پادشاهشون اومدن.
- پادشاه؟ کیه؟!
قبل از این‌که جواب بده همون‌طور که من رو تو آغوشش حفظ کرده بود بلند شد و روی تخت نشست از آغوشش خارج شدم و کنارش جای گرفتم از تِم تاریک اتاق چشم گرفتم و منتظر ایستادم.
- اون شومان پادشاه تمام جنیان بود اولین جنی که آفریده شد. همون‌طور که اولین انسان آدم بوده شومان هم اولین جن بود.
توی تمام این سال‌ها از شومان چیزی نشنیده بودم چطور ممکن بود تا به حال از شومان چیزی نشنیده باشم و حتی زمان آفرینش ندیده باشمش؟!
روبه ابلیس کردم و با کنجکاوی گفتم:
- شومان چرا دنبال من بود؟!
نگاهش که به‌نظر عصبی و در کمال تعجب غَم زده بود رو به چشم‌هام دوخت و زیر لب با صدای آرومی‌گفت:
- چون دنبال یک ملکه‌ی قدرتمند می‌گرده.
- اوه.
نیشخندی زدم‌. یک ملکه‌ی قدرتمند؟!
من فقط ملکه‌ی ابلیس هستم کسی که از اول خلقت انتخاب خودم بود. کسی که خودم خواستم و به‌خاطرش اولین انسانِ مذکر رو پَس زدم، من رو بین بازوهاش کشید و سرش رو بین موهام برد و با تمام وجود نفس عمیق کشید و با صدای خَش‌دار و خماری گفت:
- من قلبی برای تپیدن ندارم؛ امّا نفس کشیدن کنار تو رو ثانیه به ثانیه دوست دارم.
لبخندی از تهِ قلبم زدم و سَر بلند کردم و روی چونَه‌ش بوسه‌ی داغی نشوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
مثل همیشه نیشخندی به نشانه‌ی لبخند زد و خطاب بهم گفت:
- تو فقط برای منی لارا ... !
مکث کرد و نگاهی به چشم‌های عصبیم انداخت که گفتم:
- من لارا نیستم.
درسته، من لارا نیستم، اسم من لارا نبود که اسفینکس قصد کشتن من رو داشت؛ من لارا نبودم که به عنوان نقطه ضعف ابلیس از من استفاده کرد؛ من لارا نیستم و هرگز نبودم و به راحتی تونستم افراد اسفینکس رو بُکُشَم از فکر خارج شدم. دوباره حرفَم رو تکرار کردم.
- اسم من لارا نیست‌.
هم من و ابلیس هم زمان با لبخند بعد از این همه سال اسم حقیقی خودم رو به زبون آوردیم.
- لیلیث.
این منم، لیلیث اولین انسان مؤنثی که آفریده شد؛ زنی که گاد آفرید تا جفت آدم باشم؛ امّا بعد از سال‌هایی که با آدم گذروندم فقط قدرتی رو برام به نمایش گذاشت که خودم هم داشتم من زنی بودم با قدرت برابر با تمام مرد‌ها با قدرتی هم تراز تمام فرشته‌ها، قدرت‌های الهی که تا به الان هیچ انسانی درباره‌ی قدرت‌های من نفهمیده‌ کم‌کم از بی‌توجهی‌های آدم به محبت من و دوست داشتنم خسته شدم. از مرد سالاری که سعی داشت به منی که باهاش برابر بودم داشته باشه خسته شدم‌. من دنبال عشقی حقیقی بودم. من دنبال مردی بودم که احساساتَم رو دَرک کنه کسی که حرف‌های من رو بفهمه کسی که مجبور به بودن باهاش نباشم. کسی که بهم حکمرانی نکنه کسی که من رو با خودش از هر لحاظ برابر ببینه و من اون عشق رو با بودن کنار ابلیس پیدا کردم و من از قوانین ممنوعه شهر مروارید رَد شدم. من عاشق شدم و اون مرد ابلیس بود. کسی که به‌خاطرِ من و به‌خاطر سجده نکردن به انسان‌ها از شهر مروارید رانده شد؛ امّا اون به عشق بین من و خودش سجده کرد منی که انسانی بودم لایق نابودی و اون فرشته‌ایی که باید به زنجیر کشیده می‌شد. ابلیس وقتی از جهنم رانده شد و من رو از دست داد به خود گاد قسم خورد که تمام انسان‌ها رو به جهنم بکشونه قسم خورد تا همه رو گمراه کنه و اون با جریانی از هر قبیله و با چند موجود تاریکی مراوده کرد و از اون‌ها صاحب فرزندانی با قدرت‌های تاریکی و متفاوت شد؛ خودش وقتی وارد جهنم شد، همراه فرشتگانی که همراه اون مخالف سجده کردن به انسان‌ها بودند به زنجیر کشیده شد و وقتی بیدار شد و فریاد کشید تمام زنجیرها شکست. اون دنبال راه خروج گشت؛ امّا پیدا نکرد تا زمانی که به نه دروازه رسید که توسط مردان گناه، موجودات اهریمنی و موجودات تاریکی محافظت می‌شد. با عبور از نه دروازه به آخر رسید و از اون‌جا با کمک تمام فرشتگانی که به شیطان بدل شدند و با کمک نیرو‌های تاریکی جهنم به دنیای انسان‌ها راه باز کرد. بعد از چند وقت موفق شد با کمک اهریمن‌ها در منطقه‌ی پادِمونیوم که درست نقطه‌ی وسط جهنم در قعر تاریکی شناخته می‌شد یک قلعه‌ی مجلل بسازه و بر جهنم و تمام تاریکی هستی حکومت کنه‌ من تمام این‌ها رو تا زمانی که در بهشت به زنجیر کشیده شده بودم دیدم؛ امّا گاد طوری به ابلیس نشون داد که انگار من رو به آتَش کشیده و نابودم کردِ ولی در اصل حافظه‌ی من رو پاک کرد و در خانواده‌های مختلف و زمان‌های مختلفی به زمین فرستاد و هیچ‌ کَس متوجه نشد که من زنده هستم، تا زمانی که ابلیس فهمید؛ امّا هنوز هم هیچ‌ کدوم از ما دلیل زنده بودن من رو نفهمیدیم. واقعاً چرا گاد من رو زنده گذاشت‌؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
***
«ابلیس»
روبه طرطبه کردم و با همون صورتی که از فَرط عصبانیت به شکل شیطانی تغییر پیدا کرده بود، گفتم:
- بهتره به تمام خواهر و برادر‌هات بفهمونی که حق صدمه زدن به لیلیث و فرزند داخل شکمش رو ندارن.
طرطبه سَری به تأیید تکون داد و گفت:
- پدر اون‌ها مشکلی با اون بچه ندارن؛ امّا از زمانی که لیلیث به جهنم اومد و اون بچه وجودش مشخص شد تمام افراد تاریکی قدرت عظیمی رو حس کردن و به رعشه افتادن، تمام جنیان برای مبارزه اومدن، پدر همه از وجود اون بچه ترسیدن.
کت مشکی رنگم رو پوشیدم و هین راه رفتن گفتم:
- هیچ‌ کَس به‌خاطرِ حضور من تا حالا نتونسته به جهنم پا بذاره تو و خواهر برادرانت هم به خوبی از تمام دروازه‌ها محافظت کنید حتی اگر جبرئیل اومد.
سری تکون داد و از تالار خارج شد از این‌که بالأخره تونسته بودم عشق رو کنارِ لیلیث داشته باشم و حضور خودش داخل جهنم بعد از قرن‌ها خوشحال بودم‌. من شیطان خوشحالم نیمی از خوشحالیم از وجود بچه‌اییِ که با رشد کردنش قدرت‌های عجیب و عظیمی داخل الاهیت حِس شد. به‌طوری که شومان و لشکریانش برای کشتن لیلیث و اون بچه به جهنم حمله کردند؛ امّا تمام لشکریانش رو سرکوب کردم و به درک واصِل کردم. حتی با جبرئیل و لشکریانش هم جنگیدم؛ امّا نکته‌ایی که برام جای تعجب داشت عقب کشیدن فرشتگان بود. بعد از گذر زمان اون‌ها دوباره به جهنم نیومدند؛ انگار که تمام موجودات منتظر رخ دادن اتفاقی عظیم هستن چیزی که من ابلیس بزرگ و قدرتمندترین فرشته‌ی شهر مروارید رو به ترس می‌ندازه. چیزی که قلبم رو به بازی می‌گیره. افکار مزاحمم رو کنار زدم و روی صندلی پادشاهیم نشستم و با غرور پا روی پا گذاشتم و برای بچه‌ام و همسر عزیزم خوشحالم، اونقدری که امروز ردای سیاه رنگم رو با کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهنِ سفیدی تعویض کردم. یک تغییر کوچیک برای یک تغییر بزرگ داخل زندگی جاودانه‌ی من دیده نمی‌شد؛ امّا قلب خودم رو ترس‌ها دور می‌کرد و باعث می‌شد تا برام یاد‌آوری بشه که چرا این لباس‌ها رو پوشیدم و برای چی اینقدر خوشحالم.
«لیلیث»
از اتاق مجللی که ابلیس داخل کاخ برام فراهم کرده بود خارج شدم و به سمتِ تالار قدم برداشتم بعد از گذروندن اون همه جنگ و مرگ بیشتر مواظب خودم بودم دوست نداشتم این بچه‌ایی که فقط چند روز تا تولدش مونده رو از دست بدم از راه پله‌های سنگی و طویلی که مقابلم بود گذشتم و از بین تمام خدمتکار‌ها رد شدم. تمام مدت ذهن من برای محافظت از این بچه نقشه می‌کشید؛ نگاهم رو از پرد‌ه‌های سبز رنگ پنجره‌های بزرگ شیشه‌ای گرفتم و همون‌طور که گذرا به لوستر‌های تزئین شده با شمع نگاه کردم زیر شکم برآمدم دستی گذاشتم و دامن لباس بلند بالای سفید رنگم رو توی مشت دست آزادم گرفتم و داخل تالار که شدم با دیدن ابلیس لبخندی زدم و سمتش قدم برداشتم؛
نگاهش که به من خورد از روی تخت پادشاهیش پایین اومد و خودش رو به من رسوند و من رو در آغوش کشید.
- عزیزم نباید خودت رو آزار بدی.
لبخندی به محبت‌هایی که فقط به من نشون می‌داد زدم و بوسه‌ایی روی گونش کاشتم‌. دستی به موهای لَخت و بلندم کشید و من رو روی دست‌هاش بلند کرد و سمتِ تخت پادشاهیش قدم برداشت؛ طی این مدتی که گذشته بود موهای طلایی رنگم به‌طور عجیبی به رنگ مشکی پرکلاغی تغییر پیدا کرده و ابلیس دلیلش رو به‌خاطر قدرت‌های زیاد بچه‌امون طلقی کرده بود و گفته بود که تغییرات واضح برای قدرت‌ زیاد بچه داخل بدن مادر بین شیاطین عادیه و این، این‌جا یک اتفاق عادی قلم داد میشه. من رو روی تخت نشوند و خودش مقابلم روی دو زانو تکیه زد و دستش رو روی شکمم کشید و با نیشخندی که زد رو بهم گفت:
- می‌دونم که می‌تونی جنسیت بچه رو بفهمی به من بگو تا بدونم چه اسمی مناسب جانشینمه.
کمی جابه‌جا شدم و دامنم رو از زیر پاهام که گیر کرده بود بیرون کشیدم.
- خودم هم هنوز از قدرتم استفاده نکردم تا بفهمم اومدم تا کنار هم بهش پی ببریم.
نگاه پر از عشقش رو به چشم‌های منتظرم دوخت و در کمال حیرت و تعجب من درست بعد از قرن‌ها لبخندی زد که خیلی وقت بود منتظرش بودم
لبخندی از سَرِ عشق و خواستن لبخندی پر از محبت. یک لبخند ناب فقط زمانی نصیب دیدگاه دیگران می‌شد که فرشته بود فرشته‌ایی که هنوز آلوده‌ی گناه و کُفر نشده، من الان اون رو همون فرشته‌ی بی آزاری می‌بینم که برای اولین بار توی کاخ دیدم زمانی که تازه یک‌ سال از آفرینش من گذشته بود؛ منتظر نذاشتمش و با دست کشیدن و به شکمم و با استفاده از قدرت‌هام تونستم کودکی رو ببینم که چشم‌هایی به رنگ خون و پوستی سفید با موهای ِ مشکی داشت. شباهتی که ترکیب صورت من و پدرش هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
- پسره.
نگاهش رو دزدید. نمی‌دونم چرا؛ امّا حِس کردم قطره اشکی روی زانوهاش افتاد. شاید هم اشتباه دیدم؛ امّا سعی نکردم ازش بپرسم و فقط از تخت پایین اومدم و محکم در آغوش کشیدمش و حضورش و عشقی که نسبت بهش داشتم. با آرامش چشم‌هام رو بستم تا اعماق وجودم آرامش و عشق رو کنارِ خانواده‌ام حس کنم طولی نکشید تا دست‌هاش سرم رو فشردند و آغوشش من رو پذیرفت. غرق در آغوش پر از مهرِ ابلیس بودم که صدای تمسخرآمیز اَشلین اومد.
- می‌بینم پادشاه زنی رو در آغوش گرفته.
هر دو نگاهمون برگشت سمتش. ابلیس خشمگین بلند شد و با فریاد گفت:
- چطور بدون اجازه‌ی من وارد تالار شدی و حالا من رو به سُخره می‌گیری؟!
ترس و تعجب اَشلین رو دیدم. درسته ابلیس با تمام زن‌هاش خوب رفتار می‌کرد؛ امّا به هیچ‌ کدوم عشق نمی‌ورزید و فقط احترام بود بین اون‌ها وجود داشت شاید برای همین بود که اَشلین ترسید و حسابی جا خورد. دستی به بازوی ابلیس کشیدم و با محبت خطاب بهش گفتم:
- عزیزم لطفاً آروم باش.
ابلیس نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد رو بهم کرد و گفت:
- بهتره برگردی اتاقت.
می‌دونستم عصبیه و سعی داره خشمش رو سَرِ من خالی نکنه. نمی‌تونستم توی این شرایط آرومش کنم پس به حرفش گوش دادم و با قدم‌های آروم از تالار خارج شدم و راه اتاقم رو پیش گرفتم.
«ابلیس»
مقابل اَشلین ایستادم و با خشم فَکِش رو تو دست گرفتم.
- دلیل ورود بدون اجازه‌ی تو دقیقاً چی می‌تونه باشه اَشلین؟!
با‌ چشم‌های اشکی به من چشم دوخت و با صدایی که بغض دَرِش مشهود بود گفت:
- تو هیچ‌ وقت احترام بینمون رو نشکستی ابلیس؛ امّا حالا به‌خاطرِ اون ...
حرفش رو خورد و اشک‌هاش فرو ریخت.
- اَشلین من از تو دلیل خواستم نه گریه.
سکوت کرد که فَکِش رو رها کردم و قدمی عقب برداشتم.
- هنوز هم منتظر توضیح هستم.
سر به زیر انداخت و با صدایی که می‌لرزید به آرومی گفت:
- من فقط قصد دیدنت رو داشتم از وقتی ملکه به جهنم اومد تو دیگه من رو ندیدی نه تنها من بلکه تمام زن‌هایی که برای تو دست از همسرانشون کشیدن و زندگی و روحشون رو فروختن به تو.
درستش همین بود ملکه، لیلیث لایق این اسم و مَرتَبه‌است.
لیلث ملکه من، ملکه‌ی تمام تاریکی هست؛ امّا این دلیل نمی‌شد بین تمام همسرانم فرق بذارم. درسته نمی‌تونستم عاشق اون‌ها باشم؛ امّا احترام گذاشتن به زن‌ها همیشه جُزوِ قانون‌های منه حتی فرزندانمم حقِ به سُخرِ گرفتن و آزار زن‌های خودشون رو ندارند. اَشلین رو به آغوش کشیدم و با لحن آروم‌تری سعی در دلجویی ازش کردم‌.
***
سمتِ اتاق لیلیث قدم برمی‌داشتم که با شنیدن جیغ بلند لیلیث درست در نزدیکی دروازه‌ی نهم به یک‌باره ایستادم؛ بدون هیچ وقفه‌ایی سمتِ دروازه پرواز کردم و تو چند صدم ثانیه روی سنگ‌های داغ فرود اومدم با دیدن لیلیثی که دست‌هاش بین بازوهای دو فرشته‌ی نگهبان اسیر بود خشم تمام وجودم رو فرا گرفت و سمتشون یورش بردم؛ امّا درست قبل از رسیدن به اون‌ها سوزش شدیدی رو روی کَمَرَم حِس کردم با خم شدن روی زمین صدای دوباره‌ی جیغ لیلیث که با ترس و نگرانی من رو صدا زد بلند شد.
- ابلیس.
سر بلند کردم که صورت گریون و حال زارِش رو دیدم. برگشتم و با دیدن جبرئیل و شمشیر خورشیدی که در دستش بود نیشخندی زدم. بی‌شک با اون شمشیر زخمی نشده بودم؛ چون اگر بود باید تا الان درد رو در تمام وجودم حس می‌کردم، نیشخندِ تمسخرآمیزی به این رحمش زدم فرشته‌ها تو هر‌ شرایطی از پشت خنجر نمی‌زدند. بال‌هام رو باز کردم و سمتِ جبرئیل شِتاب کردم و با خنجر آهنینم به بازوی اون زخم زدم.
- شیطان احمق.
نیشخندی زدم و باهاش درگیر شدم در بین درگیری فریادی کشیدم و طولی نکشید تمام محافظان و فرزندانم در کنارم قرار گرفتند. تمام فرزندانم با لشکریان جبرئیل شروع به مبارزه کردند؛ امّا در هین مبارزه با جبرئیل بیشتر حواسم پیش لیلیثی بود که به شکمش چنگ زد و روی دو زانو افتاد؛ می‌دونستم که وقتِ وضع حملِش رسیده و این دردناک‌ترین حسی بود که می‌تونستم داشته باشم؛ چون هیچ دوست نداشتم اون رو توی این شرایط قرار بدم تا با درد دست و پنجه نرم کنه.
«لیلیث»
درد زیادی رو از سمتِ شکمم حِس کردم و به نحوی انگار پسرم سعی داشت شکَمم رو بشکافه و خودش رو به بیرون پَرت کنه. با دیدن درگیری اون‌ها ترسِ از دست دادنِ پسرم به قلبم چنگ زد؛ نمی‌تونستم تکون بخورم و حتی به‌خاطرِ درد زیادی که داشتم توانایی استفاده از قدرت‌هام رو از دست داده بودم‌. خوب می‌تونستم بفهمم زایمان من مثل انسان‌های دیگه نمیشه. حتی دردی که حِس می‌کنم مثل بقیه نبود چون این پسر تشکیل شده از دو موجود قوی و قدرتمند الهی هستش حتی حالا هم قدرت عظیم و گستردش رو می‌تونم شدید‌تَر از قبل حِس کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
طولی نکشید که چشم‌هام رو از درد بستم و جیغ بلندی کشیدم. نفهمیدم دست کی دورم حلقه شد و روی دست‌های کی بلند شدم؛ امّا با نفس کشیدن دوباره تونستم چشم باز کنم و خودم رو روی ماسه‌های سیاه رنگ ببینم درحالی که از شروع درگیری چند لحظه پیش دامن لباسم خونی شده بود. به‌ یک‌باره دردم چند‌ برابر شد و متوجه شدم که کیسه‌ی آبم پاره شده به دست تنها کسی که بالا سَرِم قرار داشت چنگ زدم و چشم‌ بستم که صدای لرزونش به‌ گوشم خورد.
- سعی کن تمام زورت رو بزنی تا برادرم زنده بمونه.
کاری که گفت رو انجام دادم و خودش سمتِ پاهام رفت تا بتونه توی زایمان کمکم کنه.
«ابلیس»
به عقب کشیده شدم و با باز کردن بال‌هام برگشتم و نگهبانی که سعی در مختل کردن من بود رو با بیرون کشیدن قلبش کشتم. خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود و هر کسی که سمتم می‌اومد رو می‌کشتم. پسران و دخترانم در کنارم کم نمی‌ذاشتند.
جبرئیل بعد از زخمی شدن با شمشیر خورشید توسط من با کمک نگهبان‌ها به شهر مروارید برگشت. با دیدن وضعیت تمام لشکریان جبرئیل نیشخندی زدم و اون‌ها رو به فرزندانم سپردم و به سمتِ طرطبه و لیلیث بال زدم.
«لیلیث»
- طرطبه!
با جیغ اسمش رو فریاد زدم تمام تلاشش رو می‌کرد تا کمکم کنه؛ امّا به‌خاطر درد زیاد نمی‌تونستم زور بزنم، این بچه عادی نبود؛ همراه جسم خودش حجم قدرت زیادش دردم رو هر ثانیه که می‌گذشت بیشتر می‌کرد. با بلند شدن سرم چشم‌های اشکیم رو باز کردم و به چشم‌های قرمز ابلیس که حالا سرم رو توی آغوشش داشت دوختم. سَرَم رو روی پاهاش قرار داد و با دست گذاشتن روی شکمم سعی کرد تا با پسرمون حرف بزنه.
- عزیزم سعی کن از قدرت‌هات علیه مادرت استفاده نکنی تو در امانی پسرم.
نمی‌دونم چطور ممکن شد؛ امّا حِس کم شدن حجم زیادی از دردم رو به خوبی فهمیدم که باعث شد نفس آسوده‌ای بکشم و با تمام قوا برای تولد پسرم تلاش کنم؛ ابلیس بوسه‌ایی روی پیشونیم زد و گفت:
- لطفا عزیزم تمام تلاشت رو برای زنده نگه داشتن پسرمون بکن.
با لبخندی که به روم زد دل گرم شدم و با تمام قدرت تلاش کردم تا کم نیارم. وقتی که حِس کردم رها شدم و درد به کلی از بدنم خارج شد. لبخندی عمیق روی لب‌هام قرار گرفت. ابلیس من رو کمی به عقب کشید و داخل آغوشش تکیه داد تا راحت‌تر بتونم اطرافم رو ببینم؛ روی همون میدون طرح‌ باستانی داخل کویر سیاه قرار داشتیم با نشنیدن صدای نوزاد کوچولوم اشک‌هام روی صورتم ریختن و با هِق‌هِقی که به سراغم اومد پسرمون رو از بغل طرطبه‌ایی که لبخند زده بود به آغوش گرفتم و با گریه و لبخند به صورت ناز و زیباش چشم دوختم و بعدش به ابلیس نگاه کردم و با ناباوری گفتم:
-پسرِ منه؟! چرا گریه نمی‌کنه؟!
دست نوازش به موهام کشید و با بوسه زدن به سرم گفت:
- پسر جفتمونه و یکم عُنُقه.
طرطبه کنار ما ایستاد و با شادی گفت:
- اسمش رو چی می‌ذارید؟!
من و ابلیس اول به هم و بعد به پسرمون نگاه کردیم و هم‌ زمان با هم اسمی که قبلاً انتخاب کرده بودیم رو به زبون آوردیم.
- جیسِن.
طرطبه بلند شد و رو بهمون گفت:
- میرم تا به بقیه خبر بدم.
زود از ما فاصله گرفت و دور شد؛ ابلیس شنلی که روی لباس‌های زیبا و جدیدش پوشیده بود رو در آورد و باهاش پسرمون رو پوشوند و اون رو به آغوش کشید. غرق در نگاه کردن پدرانه‌‌های ابلیس به پسر کوچولومون بودم که حِس کردم تمام تَنَم درحاله سوختنه. هم‌زمان صدایی در سَرَم شنیدم.
«گفته بودم رد شدن از قوانین باعث نابودیت میشه لیلیث»
می‌دونستم کیه!
می‌دونستم قرار بود این‌طوری تموم بشه؛
امّا ای‌ کاش فرصت می‌شد تا دوباره پسرم و عشقم رو به آغوش بکشم. ای کاش می‌شد تا دوباره خلسه‌ی شیرینی رو با ابلیس تجربه کنم و ای‌کاش‌هایی که با تصمیم گاد به نابودی کشیده شد، زیر لب خطاب به گاد از ته قلبم گفتم:
- لطفاً اجازه بده تا با عشق زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
با بوی سوختگی که زیر بینیم پیچید دست از لبخند زدن به صورت خندون پسرم کشیدم و سَر بلند کردم با دیدن جسم درحال سوختن لیلیث فریادی کشیدم و سمتش دویدم؛ امّا نمی‌تونستم کاری کنم. نمی‌تونستم نجاتش بدم و پس تنها کاری که کردم در آغوش کشیدنش بود. صورت زیباش که درحال سوختن بود به چشمم خورد و چشم‌هایی که درحال اشک ریختن بودند. لبخندی پر از غم به روم زد و با درد لب زد.
- تو نتونستی نجاتم بدی؛ امّا نمی‌تونی اجازه بدی تا بمیرم.
با پَرپَر شدن جسم و روح عزیزترین قلبِ من حِس کردم قلبم رو از سی*ن*ه شکافتند و خارجش کردند. درد
سوزناکی رو سرتاسر بدنم حِس کردم. خاطراتی که جلوی چشم‌هام تداعی شد و عشقی که جلوی چشم‌هام با مرگ یکی شد. با صدای گریه پسرم و پودر شدن جسم زنی که عاشقشم برای اولین‌بار شکستم و اشک ریختم و با درد لب زدم.
- این حقم نبود گاد.
با درد و گریه‌ای که حتی نمی‌دونم کی جاری شد و اصلاً کی تونستم بعد از قرن‌ها جاودانگی اشک بریزم داخل شِن‌هایی که در اطرافم با کمک باد درحال پرواز بودند و فرزندی که در آغوشم اشک می‌ریخت فریادی بلند کشیدم و قلبم رو همراه اون فریاد کشتم‌، قلبی که فقط مکان یک نفر بود.
این داستان ادامه دارد...♡
«پایانِ جلد اول مجموعه‌ی جهنم»
سخنی از نویسنده:
«ممنون از تمام کسانی که تا به امروز بهم انگیزه برای نوشتن دادن و تو هر شرایطی همراهیم کردن، تشکر ویژه از تو پروانه آبی من، این داستان تقدیم به تو رفیق عزیزم. منتطر جلد دوم باشید که تو راهه:) »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین