- Dec
- 1,009
- 1,066
- مدالها
- 2
سمتشون قدم برداشتم و درستِ ما بین اون دو نفر ایستادم و نگاهم رو به آدام دوختم که زخمی و بیهوش افتاده بود. رو به ابلیس گفتم:
- مُرد؟
نگاهش رو سمتِ من چرخوند و گفت:
- نه هنوز.
روبه فردی کردم و گفت:
- تو چطور ... .
اجازه نداد حرفم رو به اتمام برسونم و خودش ما بین حرفم پرید.
- ابلیس برات توضیح میده.
سکوت کردم و به جسم بیجونِ آدام نگاه کردم. با پیچیدن انگشتهای سردی دور انگشتهای دستِ ظریفم لبخندی رو لبم نشست و سر برگردوندم سمتِ ابلیس و خطاب بهش با لبخندی که عمیقتر از قبل جا خوش کرده بود گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
نیشخندی به معنای لبخند زد و من رو به آغوش کشید. دستهاش رو دورم حلقه کرد و بوسهایی روی موهای نَم دارم نشوند. سر خم کرد و کنار گوشم با صدای آرام بخشش پِچ زد.
- چشمهات رو ببند.
با بستن چشمهام سوز سردی به تَنَم خورد و بعد از اون گرمای عجیبی رو حس کردم و در نهایت صداهای آشنایی به گوشم اومد. چشم باز کردم و خودم رو داخل جهنم درست توی راهروی درهای مجازات دیدم. همون صداهای دردناک و گوش خراش. کسانی که بهخاطر کارهای پلیدی که روی زمین انجام دادند اینجا درحال مجازات هستند. با خارج شدن از آغوش ابلیس نگاهم رو از درها گرفتم و به چشمهای زیباش دوختم.
- برای برگشتن به اینجا نیازی به تَرقیب من نبود.
ابروهام تو هم رفت و خشم زیادی رو درونم حِس کردم.
- برای مواظبت از من هم نیاز نبود تا حافظهام رو پاک کنی و من رو به زمین بفرستی.
میدونست ازش دلخور هستم به خوبی میفهمید که چقدر دلتنگ آغوش سردی بودم که برای من گرمترین آغوش جهان بود با دو دستش صورتم رو قاب گرفت و گفت:
- دلم برای نفس کشیدن وجودت تنگ شده بود ... !
سَرش رو مابین موهام برد و عمیق نفس کشید و در ادامهی حرفش اضافه کرد.
- دلم برای عطر تنت تنگ شده بود.
قلبم از این حرفش تپیدن خودش رو تُندتَر کرد و مغزم برای بار هزارُم گفت که انتخاب من درست بودِ تا لحظاتی فقط عشق بود که ازش هدیه گرفتم و لحظاتی بعد لَمسهایی که بیتاب و دلتنگش بودم اون هم درست توی همون آغوش سَرد.
***
کمی جابهجا شدم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. نگاهی که هر کسی نمیتونست عشق داخلش رو به خوبی ببینه عشقی که فقط متعلق به منه. لبخندی زدم و سَرم رو روی بازوهای ورزیدش قرار دادم و غرق نوازش انگشتهایی شدم که روی صورت لطیفَم در رفت و آمد بود چشمهام رو بستم تا نهایتِ لذت رو ببَرَم؛ امّا با یادآوری فردی چشم باز کردم و بدون هیچ مقدمهایی سؤالم رو به زبون آوردم.
- مُرد؟
نگاهش رو سمتِ من چرخوند و گفت:
- نه هنوز.
روبه فردی کردم و گفت:
- تو چطور ... .
اجازه نداد حرفم رو به اتمام برسونم و خودش ما بین حرفم پرید.
- ابلیس برات توضیح میده.
سکوت کردم و به جسم بیجونِ آدام نگاه کردم. با پیچیدن انگشتهای سردی دور انگشتهای دستِ ظریفم لبخندی رو لبم نشست و سر برگردوندم سمتِ ابلیس و خطاب بهش با لبخندی که عمیقتر از قبل جا خوش کرده بود گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
نیشخندی به معنای لبخند زد و من رو به آغوش کشید. دستهاش رو دورم حلقه کرد و بوسهایی روی موهای نَم دارم نشوند. سر خم کرد و کنار گوشم با صدای آرام بخشش پِچ زد.
- چشمهات رو ببند.
با بستن چشمهام سوز سردی به تَنَم خورد و بعد از اون گرمای عجیبی رو حس کردم و در نهایت صداهای آشنایی به گوشم اومد. چشم باز کردم و خودم رو داخل جهنم درست توی راهروی درهای مجازات دیدم. همون صداهای دردناک و گوش خراش. کسانی که بهخاطر کارهای پلیدی که روی زمین انجام دادند اینجا درحال مجازات هستند. با خارج شدن از آغوش ابلیس نگاهم رو از درها گرفتم و به چشمهای زیباش دوختم.
- برای برگشتن به اینجا نیازی به تَرقیب من نبود.
ابروهام تو هم رفت و خشم زیادی رو درونم حِس کردم.
- برای مواظبت از من هم نیاز نبود تا حافظهام رو پاک کنی و من رو به زمین بفرستی.
میدونست ازش دلخور هستم به خوبی میفهمید که چقدر دلتنگ آغوش سردی بودم که برای من گرمترین آغوش جهان بود با دو دستش صورتم رو قاب گرفت و گفت:
- دلم برای نفس کشیدن وجودت تنگ شده بود ... !
سَرش رو مابین موهام برد و عمیق نفس کشید و در ادامهی حرفش اضافه کرد.
- دلم برای عطر تنت تنگ شده بود.
قلبم از این حرفش تپیدن خودش رو تُندتَر کرد و مغزم برای بار هزارُم گفت که انتخاب من درست بودِ تا لحظاتی فقط عشق بود که ازش هدیه گرفتم و لحظاتی بعد لَمسهایی که بیتاب و دلتنگش بودم اون هم درست توی همون آغوش سَرد.
***
کمی جابهجا شدم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. نگاهی که هر کسی نمیتونست عشق داخلش رو به خوبی ببینه عشقی که فقط متعلق به منه. لبخندی زدم و سَرم رو روی بازوهای ورزیدش قرار دادم و غرق نوازش انگشتهایی شدم که روی صورت لطیفَم در رفت و آمد بود چشمهام رو بستم تا نهایتِ لذت رو ببَرَم؛ امّا با یادآوری فردی چشم باز کردم و بدون هیچ مقدمهایی سؤالم رو به زبون آوردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: