جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,502 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
***
نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم که متوجه تغییراتی داخل خونه شدم؛ کاناپه‌هایی که از خاکستری به رنگ سبز تغییر کرده بود و میز تلویزیونی که بزرگ‌تر از قبل شده. آدام یک خونه‌ی لوکس و مرتب داشت. درست برخلاف مرد‌های دیگه که تنها زندگی می‌کردند و بیشتر مواقع خونه‌هاشون به هم ریخته و آشفته بود آدام همیشه مرتب و منظم بود؛ درست چیزی که لبخند به لب من می‌آورد با قرار گرفتن بشقاب سوپی مقابل من روی میز با تعجب سمتِ آدام نگاهم رو سوق دادم و خطاب به این محبتش گفتم:
- مچکرم.
لبخندی به روم زد و پتویی که دورم پیچیده بود رو مرتب کرد و توی همون حال بوسه‌ایی به موهای خیسم زد و زیر لب با آرامش زاتی گفت:
- عاشقتم لارا!
در جواب حرفش فقط تونستم لبخند عمیقی بزنم و بعد از اون مشغول خوردن سوپ خوشمزه گرم داخل بشقاب شدم.
- لارا عزیزم بابت رفتار امروزم عذر می‌خوام.
درحالی که مشغول چشیدن طعم سوپ بودم لبخندی به روش زدم و در جوابش گفتم:
- می‌پذیرم.
نمی‌تونستم انکار کنم که ازش دل‌خور و ناراحت نشدم؛ امّا دلیل بر این نمی‌شد که حالا که اشتباهش رو پذیرفته عذرخواهیش رو قبول نکنم. با صدای زنگ موبایلم دست از خوردن سوپ خوشمزم کشیدم و به تماس فردریک جواب دادم.
- جانم فردی.
- لارا عزیزم حالت خوبه؟
- خوبم.
- خوبه، آدام بهم گفت چه اتفاقی افتاد‌‌، نگرانت شدم.
با شنیدن صدای نگران و غمگینش گفتم:
- حال من خوبه فردی، نیازی به نگرانی نیست، همه چیز خوب پیش رفت؟
صداش از غمگین به شاد تبدیل شد و در جواب سؤال من با ذوقی که از این سمتِ خط هم از جانبش به خوبی حس کردم گفت:
- عالی پیش رفت.
به تلویزیون مقابم نگاه کردم؛ امّا تمام حواسم معطوف آدام کردم که مقابل آینه ایستاده و سرش با خشک کردن موهای خرمایی رنگ و فِرِش گرم بود؛ چشم‌های آبی رنگ و نافذِ جذابش رو از داخل آینه به چشم‌های من دوخت و با لبخندی با لب‌های گوشتی و باریکِ صورتی رنگش بهم زد، زیرلب خطاب بهم گفت:
- حالت بهتره؟
در جواب نگرانی که داشت گفتم:
- فقط کمی سرگیجه دارم‌.
سمتِ اتاقِ گوشه‌ی سالن رفت و بعد از چندی خارج شد که متوجه پیراهن مشکی که تضاد پوستِ سفیدِش می‌شد شدم؛ کنارم نشست و با فشار دست به سرم وادارم کرد تا سر روی شونه‌های پهن و زِبرِش قرار بدم.
- موضوع فیلم چیه؟!
- عشق بین یک خون‌آشام و انسان.
- هوم، جالبه!
کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به‌ خوابی عمیق فرو رفتم.
***
«فردریک»
چنگی به موهای پُرپُشتَم که رُشدِش از قبل هم بیشتر شده بود زدم و یک آه سوزناک کشیدم. صدای قدم‌هاش که به گوشم خورد سر برگردوندم. از مقابل پنجره کنار رفت و سمتِ من برگشت که با حرکت سرش چند‌ تار از موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخت به چشم‌های سُرخ و سَردِش نگاه کردم؛ نگاه بی‌حِس و خُوف‌ناکِش رو به سرتا پام دوخت و با صدای خَش‌دار و بَمش خطاب بهم گفت:
- برو سراغِش، بَرش گردون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
نفس سختی سَر دادم و با یک‌بار باز و بسته کردن چشم‌هام با جای خالیش مواجه شدم؛ برگشتم و هم‌زمان که سمتِ کاناپه‌های چرم سفید رنگ می‌رفتم موبایلم رو از جیبم خارج کردم. نگاهم رو از پرده‌های حریر هم‌رنگ کاناپه‌ها گرفتم و تماس رو با لارا برقرار کردم؛ روی کاناپه نشستم و گوشی رو کنارِ گوشم قرار دادم؛ دستم رو روی موهای جولیا کشیدم و به صورت خواب‌آلودش نگاه کردم؛ موهای بلند و خرمایی رنگش که با رنگ طوسی مخلوط شده بود، روی صورتِش ریخته و مانع نگاه کردن کامل به صورتش می‌شد؛ بلند شدم و شروع به تمیز کردن به هم ریختگی سالن کردم؛ تماس همچنان درحال برقراری بود.
«لارا»
با صدای زنگ موبایلم به سختی چشم باز کردم و نگاه خمار از خوابم رو به صفحه‌ی موبایلم که روی میز روبه‌روم قرار داشت دوختم؛ کمی خودم رو کج کردم که پتویی که روی تنم قرار داشت نیمی ازش از روی تَنَم کنار رفت؛ چنگی به موبایلم زدم و اون رو سمتِ خودم کشیدم؛ بدون توجه به مخاطب درحال تماس دکمه سبز رنگ رو فِشُردَم و با صدایی که به دشواری شنیده می‌شد گفتم:
- ب ... له.
- لارا.
با پیچیدن صدای فردی زیر گوشم کمی مکث کردم تا مغزم سرحال بیاد، بعد از چندلحظه خطاب بهش گفتم:
- فردی.
- لارا عزیزم، من نگرانتم، لطفا برگرد خونه.
- فردی، خواب بودم.
با شنیدن صدای دَرهم و زارَم نفسی سَر داد و گفت:
- متأسفم، منتظرتم.
تماس که قطع شد چشم‌هام رو باز و بسته کردم و به سقف چشم دوختم و بعد از کمی سردرگمی با کمی زحمت روی کاناپه نشستم. سرم که گیج رفت دستی بهش کشیدم؛ با قرار گرفتنِ دستی روی شونَم کلافه سر بلند کردم که موهای ژولیدم روی صورتم پخش شد و مانع دید واضحَم به مقابلم شد؛ با تشخیص متوجه آدام شدم که نگران نگاهم می‌کرد.
- لطفاً من رو برسون خونه.
دیدم که ابروهاش درهَم رفت؛ امّا حرفی برای مخالفت نزد، بلکه کمکم کرد تا لباس‌هام رو تنم کنم و خودم رو گرم نگه دارم.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
داخل ماشین که نشستم هوای سرد تنم رو به لرز انداخت. گوشه‌ی پالتوم رو به هم دیگه نزدیک کردم و دستام رو درهم قلاب کردم تا از لرزش تنم جلو گیری کنم؛ بعد از چند دقیقه آدام پشت رُل نشست و ماشین رو روشن کرد؛ قبل از این‌که حرکت کنیم رو به من با صدای آشفته‌ایی گفت:
- چرا فردی اصرار داشت برگردی؟
شُوکه شده سمتش برگشتم و توی همون حال پرسیدم:
- فردی؟ منظورت چیه؟!
از حرص و عصبانیت دندون‌هاش رو بهم فشُرد و زیر لب گفت:
- هیچی.
نمی‌دونستم از کجا متوجه شد که فردی از من خواست هرچه سریع‌تر برگردم خونه؛ امّا چیزی درونم مانع می‌شد تا این حقیقت رو نشون بدم پس با سؤال انکارِش کردم. وقتی ماشین رو به حرکت در آورد آهنگ ملایم و لایتی روی پخش گذاشت و سیستم گرمایشیِ ماشین رو روشن کرد؛ یک نگاهم به بیرون از ماشین بود و نگاه بعدی روی موبایلم که مدام پیام میومد. فردی خیلی مشکوک شده بود؛ با خودم یادآوری کردم تا وقتی به خونه رسیدم حتماً درمورد این برخوردش ازش جواب بگیرم. طولی نکشید که به خونه که رسیدیم به محض پیاده شدنم از ماشین فردی در ورودی رو باز کرد و با لباس‌هایی که اصلاً باعث گرم شدنش نمی‌شد تنش دیدم. با صورتی آشفته سمتم دوید، متعجب و کنجکاو نگاهم رو به وضع ژولیده و درهمش دوختم وقتی بهم رسید بازوم رو گرفت و تا داخل خونه همراهیم کرد؛ قبل از این‌که در ورودی رو به‌ روی صورت آدام بکوبه خطاب به آدام گفت:
- تا حالش خوب نشدِ به دیدنش نیا.
روی تختِ گرم و نرمَم دراز کشیدم و بدون در آوردن لباس‌هام چشم‌هام رو به آرومی بستم و غرق در خوابی پر از ابهام و تاریکی شدم‌.
***
با لبخند نیمه‌جونی به اون دو نفر چشم دوختم؛ شاید جدا شدن سخت باشه؛ امّا وجود هر دوی اون‌ها داخل زندگیم یک خوش‌شانسی بزرگ برای من محسوب می‌شد؛ جولیا لبخندی به روی فردریک پاشید و طره‌های مزاحم موهاش رو پُشت گوش فرستاد و با همون لبخندم خطاب به فردی گفت:
- به‌نظرت تاریخش چه زمانی باشه بهتره؟!
فردی مکثی کرد و توی فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه با شادی جواب داد.
- آخر همین هفته بهترین زمانه.
با تعجب دست از خوردن سوپ کشیدم و خطاب به فردی با همون صدای گرفته‌م گفتم:
-چی؟ زود نیست؟!
فردی سمت من برگشت و در جوابم با آرامش گفت:
- تا به امروز هم زیاد دیر شد.
چِشمَکی به من زد و با لبخند مرموزش برگشت و مشغول صحبت کردن و برنامه ریزی عروسی با جولیا شد؛ نفس آلوده‌ای سَر دادم و به عُمق فاجعه فکر کردم‌؛ متأسفانه من بعد از اون شب برفی و هوای سرد بیمار شدم هرجور حساب می‌کنم امکان نداشت تا آخر هفته بیماریم خوب بشه و بتونم به خوبی از مراسم عروسی لذت بِبَرَم؛ آهی پُر از حسرت کشیدم و مشغول خوردن باقی‌مونده‌ی سوپَم شدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
نگاه خمارم رو به جولیا دادم و بعد از چند دقیقه‌ی طاقت‌ فَرسا خطاب بهش گفتم:
- خُب ... نَظَرِت؟
با صورتی مظلوم و ناراضی بهم نگاه کرد و با صدای بچگونه‌ایی که از خودش درآورد گفت:
- خوب نیست.
از سَر خستگی و بی‌حالی چشمی داخل حلقه چرخوندم و گفتم:
- هوف، مطمئنی؟
- اوهوم.
خسته و آشفته بدن نیمه‌جونم رو به حرکت در آوردم و از مغازه خارج شدم که پشت سَرَم اومد و دستم رو گرفت.
- لارا ... دستِت داغه.
- چی؟
دستِش رو روی پیشونیم قرار داد و با صورتی که نگرانی داخلش مشهود بود گفت:
- تَب کردی، باید بریم بیمارستان.
دستم رو از داخل دستش بیرون کشیدم و بی‌حال گفتم:
- نیازی ...
حرفم قطع شد؛ چون با فشاری که به گلوم وارد شد به سُرفه افتادم.
- زود باش حرکت کن باید برسیم به ماشین.
دستم رو کشید که بعد از برداشتن چند قدم نا‌هماهنگ سرگیجَه‌م باعث شد روی دو زانوم خم بشم و روی زمین بیفتم؛ جولیا نگران مقابلم روی دو زانو خم شد و دستی به صورتم کشید و با‌ حالتی آشفته صدام زد.
- لارا.
چند نفر دورمون جمع شدند و با جولیا هم کلام شدند؛ امّا صداها برام گُنگ بود و چشم‌هام تار می‌دید. متوجه شدم که دو نفر زیر بازو‌هام رو گرفتند و بلندم کردند؛ امّا با بسته شدن چشم‌هام دیگه چیزی نفهمیدم.
***
با سوزش دستم و سر و صدای اطرافم پلکی زدم و چشم‌هام رو باز کردم؛ متوجه حضور جولیا و فردی و حتی آدام شدم که نگران کنار تخت ایستاده بودن و باهم صحبت می‌کردن.
- بهوش اومد.
با تشخیص صدای آدام نگاهم رو بهش دوختم؛ جولیا به سمتِ تخت اومد و روی صورتم خیمه زد و با نگرانی و صدایی که بغض داخلش مشهود بود گفت:
- لارا عزیزم حالت خوبه؟
نگاهم به جولیا بود و گوشم با فردی که زیر لب چیزی رو خطاب به آدام می‌گفت:
- سعی کن کمتر اطرافش بگردی.
متوجه حرفش نشدم، منظور فردی چی بود؟!
با صدای گریه جولیا با تعجب برگشتم سَمتِش و با صدای گرفته و خَش‌داری گفتم:
- چرا گریه می‌کنی جولی؟!
با دست‌مالی که فردی به دستش داد بینیش رو تمیز کرد و با صدای غمگین و مظلومی در جوابم گفت:
- اگه مجبورت نمی‌کردم همراهم بیای الان خونه استراحت می‌کردی تا سلامت بمونی نه این‌که روی تخت بیمارستان ببینمت.
دستم رو سمتش گرفتم که دست گرمش رو داخل دستم قرار داد و بهم نزدیک‌تر شد.
- جولی عزیزم! نباید خودت رو به‌خاطر من ناراحت کنی دوست ندارم اشک‌هات رو ببینم.
انگار گوشش با من نبود و بیشتر تمام حواسش پیش سلامت جسمی من بود؛ حرف زدن باهاش رو بی‌فایده دیدم و سعی کردم تا صدام رو صاف کنم.
***
متوجه برخورد بدِ فردریک با آدام نمی‌شدم؛ دلیل این‌که بعد از مرخص شدنم اجازه نداد آدام به عیادتم بیاد رو نفهمیدم و حتی زمانی که از فردی توضیح خواستم بابت رفتارش جواب درستی به من تحویل نداد و بیشتر از جواب دادن فرار کرد؛ تمام ساعاتی که داخل بیمارستان بودم فردی مانع نزدیکی آدام به من شد و جولیا مدام به حالم می‌رسید و داخل خونه‌ هم برام غذاهای مقوی آماده کرد و با کلی بحث کردن با من که میل به غذا نداشتم تمام غذا رو به خوردم داد و مجبورم کرد تا به‌خاطر مراقبت از من تمام دارو‌های تلخ و بَدطعمی که دکتر تجویز کرده بود رو طبق ساعات مشخص شده بخورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
بعد از این‌که با کمک جولیا تونستم داخل وان بشینم مشغول شستن موهای بلندم شدم تا از کثیف شدن موهام و بدنم جلوگیری کنم و تمام آلودگی داخل بیمارستان رو که به بدن و لباس‌هام جذب شده بود نابود کنم. بعد از یک حمام مفصل تنم رو خشک کردم و یک پُلیوِر به رنگ قرمز و شلوار مشکی تن کردم و بعد از خشک کردن موهام توسط جولیا به دو طرف گیس کردم و مشغول خوردن سوپی شدنم که فردریک برام درست کرد؛ حدود ساعت ۸:۳۰ بود که فردی تصمیم گرفت تا با جولیا برای تست کیک‌هایی که قرار بود داخل مراسم عروسی سِرو کنن از خونه خارج بشن. جولیا با کلی زحمت راضی شد تا تنهام بذاره و همراه فردریک بره، مقابل تلویزیون روی کاناپه نشستم و پاهام رو جمع کردم و سرم رو به کوسِن کاناپه تکیه دادم؛ مشغول دیدن یک فیلم با ژانر عاشقانه و اجتماعی شدم؛ فیلم آن چنان جذابی نبود که من‌ رو جذب خودش کنِ و وادارم کنِ تا اتمامش رو ببینم. تمام حواسم پیش فیلم بود که صدای نهیبی از اتاق اومد انگار چند نفر درحال درگیری بودن با شتاب از روی کاناپه بلند شدم و سمتِ اتاق دویدم با باز کردن در اتاق صحنه‌ای دیدم که تمام تنم به رعشه افتاد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. چیزی که می‌دیدم برام قابل باور نبود. دایره‌ایی نورانی درست وسط اتاق که شخصی سفید پوش داخلش درحال کشتن کسی بود؛ مدام و پشت هم به جسم بی‌جون فرد مشت میزد و لحظه‌ای اجازه‌ی نفس کشیدن رو به فرد نمی‌داد. به‌ ناگهان بلند شد و سمتِ من برگشت تازه تونستم واضح ببینمش، لباسی مثل یک مومیایی تنش بود و شنلی بلند و سفید داشت حتی صورتش هم پوشیده بود و فقط چشم‌های خوف‌ناک و براقِش قابل دیدن بود. قدمی به سمتم برداشت با حِس این‌که الان از اون دایره‌ی نورانی خارج میشه. عقب رفتم که با لیز خوردن روی زمین افتادم و جیغ بلندی کشیدم؛ ترسیدم از این‌که هر‌لحظه از اون‌جا خارج بشه و سمتِ من بیاد؛ عقب‌عقب رفتم و با تک جیغی کنترل خودم رو دستم گرفتم و بلند شدم و سمتِ در دویدم، از اتاق خارج شدم، که صدای عجیبی مثل خور‌خور از روی پله‌ها به گوشم خورد سَر برگردوندم که یک مرد ناشناس رو روی راه‌پله دیدم. با ترس و تعجب نگاهم رو به سر تا پای مرد دوختم؛ امّا حتی یک نشونه‌ی آشنا هم دَرِش پیدا نکردم چند قدمی که از من فاصله داشت رو با گام‌های بزرگ به یک اینچ رسوند و با کج کردن سَرش نیشخندی زد و گفت:
- تو باید لارا باشی‌.
از این‌که اسم من رو می‌دونست شُوکه شدم و سعی کردم تا فاصله‌م رو ازش حفظ کنم؛ اول اون دایره‌ی نورانی و اون موجود عجیب داخل اتاق و حالا یک مردی ناشناس روبه‌روی من درحال حرف زدن بود. با هر قدمی که عقب می‌رفتم یک قدم به سمتم برمی‌داشت و در نتیجه هیچ فاصله‌ایی بین بدن‌هامون ایجاد نشد؛ متوقف شدم و حتی یک قدم دیگه عقب‌تر نرفتم تا بین خودش و دیوار حَبس بشم و راه فراری برای من نباشه.
- تو ... کی ... هستی و چ ... طور داخل شدی؟!
طی مدتی که کلامی به زبون می‌آوردم سعی در این داشتم که از طریق حرف زدنم لرزش و ترسم مشخص نباشه؛ امّا فایده‌ایی نداشت و فقط نیشخند کریه‌ش عمق گرفت؛ لباسی بلند به تن داشت که سرتاسرش به رنگ سفید بود و چِرک و کثیفی روی لباس باعث می‌شد حِس کنم انگار دارم با یک جَسد هم‌کلام میشم با زدن یک لبخند دندون‌نما تمام دندون‌های سیاه و خرابِش مشخص شد و ترس بیشتری رو به تَن من انداخت.
- تو باید همراهم بیای ...
به محض این‌که انگشت‌های ظریف و کثیفش دور مچ دستم پیچید جیغی زدم و سعی کردم تا دستم رو از حصار انگشت‌هاش خارج کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
به تندی هولش دادم که دستم آزاد شد و با تمام توان به سمتِ در خروجی دویدم تا فرار کنم؛ صدای قدم‌های بلندش به گوشم می‌خورد که هرلحظه به من نزدیک‌تر می‌شد؛ امّا لحظه‌ایی مکث نکردم و تمام توانم رو روی پاهام گذاشتم درست قبل از این‌که در رو باز کنم تا از خونه خارج بشم در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و آدام با چشم‌های به براق و لباس‌های عجیب داخل شد؛ عقب‌عقب رفتم و نگاهم محو لباس‌های اشرافی و پرزرق و برق آدام شد؛ انگار که دوران پادشاهان قدیم باشه و اون یکی از فرماندهان لشکر سلطنتی، ردایی سفید و سرشونه‌های طلایی و شمشیری سفید و طلایی رنگ که به کمرِش بستِ بود با صدای خور‌خور درست پشتِ سَرَم بود. تنم از ترس مو‌رمورد شد و چشم از آدام گرفتم و نگاهم رو به شخص سفیدپوش پشت‌ِ سَرَم انداختم، که حالا چشم‌هاش کاملًا به رنگ سفید تغییر پیدا کرد. حالت چشم‌هاش با بدنی لرزون و حس‌های آمیخته به هم قدمی عقب برداشتم و پلکی زدم که تو یک ثانیه آدام و اون شخص با هم درگیر شدند. چند ثانیه سمتِ راست بودند و ثانیه بعد وسط سالن درحال زد و خورد. نمی‌تونستم چشم‌هام رو به خوبی روی دعواشون متمرکز کنم‌. من رو یاد موجودات ماورایی می‌انداختند انگار که قدرتی ماورالطبیعی داشته باشند و از اون قدرت‌ها برای مقابله با یک دیگه استفاده کنند. با فکر به این موضوع درحالی که هنوز ترس تو وجودم بود کنجکاوی بهم غلبه کرد که با دقت نگاهم رو به حرکاتی دوختم که از خودشون نشون می‌دادند. با ورود دو تن از مرد‌های سفید پوش دیگه و شکل ظاهری اون‌ها حس کردم قلبم فرو ریخت و ضربان به شدت بالایی پیدا کرد. آدرنالین زیادی داخل بدنم پخش شد و نفس کشیدن هر لحظه برام سخت‌تر شد. کی باورش می‌شد که دو جسد مرده‌ایی که امروز صبح خبرش رو داخل روزنامه پخش‌ کردند داخل خونه‌ی من پیدا باشند؟!
یکی از اون‌ها موهای بلند و سیاهش کاملاً داخل صورتش ریخته بود و کمرش به طرز عجیبی قوز داشت، نیمی از صورتش فقط گوشت بود و جای چندش‌آور و ترسناک صورتش وجود حشراتی مثل کرم و سوسک بودن که تمام گوشت صورتش رو می‌مکیدند. شخص دیگه که کنار بود، کاسه‌ی سرش کاملاً از جا کنده شده بود و نیمی از مغزش مشخص بود. بالای تنه‌ی برهنه داشت که از استخوان خالی از پوست و گوشت تشکیل شده بود و لباس سفید که به صورت پاره شده سمتِ چپ تَنِش آویخته شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
درحال مبارزه با آدام بودند که نگاه سنگین‌ من رو حس کردند. به‌ یک‌باره هر سه سمتِ من حمله‌ور شدند. فکر کردند رو توی این شرایط بی‌خیال شدم و تمام قدرتم رو روی پاهام جمع کردم و با شتاب از خونه بیرون دویدم. با تمام توانم داخل خیابونی که از برف‌های زمستونی درحال آب شدن بود، بدون هیچ کفشی دویدم و حتی سعی نکردم به پشت سرم نیم‌نگاهی بندازم تا متوجه بشم به من نزدیک شدند یا نه؟!
چندباری لیز خوردم، پخش زمین شدم؛ امّا خیلی سری و با کلی تلاش خودم رو جمع کردم و به دویدنم ادامه دادم. رهگذر‌های کمی من رو نظاره کردند و از صورتشون تعجب مشخص بود؛ برخی از اون‌ها گوشی به دست گرفتن ظاهراً داشتن با تلفن چیزی رو گزارش می‌کردند. گلوم خشک شده بود و از ترس صدام داخل گلوم خفه شد با دیدن رفتار‌های اون‌ها به‌طور خیلی تند سَرَم رو برگردوندم که با فاصله‌ی کم خودم و جسد‌ها روبه‌رو شدم چیزی که من رو متعجب می‌کرد این‌ بود که کسی به غیر از من اون‌ها رو نمی‌بینه. چیزی که دیده بودم و صحنه‌هایی که گذرونده بودم رو نمی‌تونستم داخل باورم هضم کنم و ذهنم رو متمرکز کنم‌ تا بفهمم توی این شرایط باید به کجا پناه ببرم!
مقصد مشخصی نداشتم و حتی نمی‌دونستم داخل کدوم خیابون یا محله‌ای هستم؛ همچنان صدای دویدن اون‌ها به گوشم می‌رسید و این نشون دهنده‌ی این بود که من راه فراری ندارم و حتی نمی‌دونم باید یک مُرده رو چطور بُکُشَم؟!
مگه همچین چیزی اصلاً ممکنه؟! آیا اون‌ها واقعاً مُردَن؟! انگار داخل یک کابوس وحشتناک گیر افتادم و نمی‌دونم راه بیدار شدن از این کابوس چیه؟!
جونی برای دویدن برام نمونده بود و به نَفَس‌نَفَس آفتاده بودم. به‌خاطر عرق‌های روی پیشونی و صورتم موهام به بخش‌هایی از صورتم جذب شده بود و قصد رهایی نداشت، کم‌کم زانوهام شُل شد و تمام انرژی داخل بَدَنَم تحلیل رفت. توانایی ایستادن و حتی دویدن رو از دست دادم و پخش زمین شدم‌. با زحمت برگشتم و درحالی که سعی می‌کردم با آخرین توانم چنگی به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م بزنم و دم و بازدم رو به خودم یادآوری کنم. نگاهم رو به اون سه موجود که به من رسیدند و با لبخند‌های کریه‌شون دورم کردند دوختم. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر خورد با هر قدمی که به من نزدیک می‌شدند. سعی می‌کردم با کمک دست آزادم خودم رو روی زمین به عقب بکشم تا فاصله‌شون با من به اتمام نرسه. توان و انرژی من به کلی تحلیل رفت و به‌خاطر بیماری که داشتم کم‌کم چشم‌هام تار شد و سرم روی جاده‌ی سَنگی و سِفت افتاد آخرین چیزی که به چشم دیدم حضور شخص سیاه‌پوشی بود که با چشم‌های قرمز به من نگاه کرد.
***
این جای تعجبی نداشت که به محض باز کردم چشم‌هام اولین کسی که مقابلم دیدم آدام بود؛ امّا این‌بار برخلاف قبل کت و شلوار کِرم رنگ به تن داشت و خیلی مرتب ایستاده بود ظاهراً حسابی به خودش رسیده تا خوب به چشم بیاد. روی تخت نشستم و دهن باز کردم تا حرفی بزنم که قبل از من گفت:
- وقتی فردی بهم خبر داد تا بیام و ببینمت خیلی خوشحال شدم چون حالا می‌بینم که حالت بهتر شده.
تعجب کردم؛ امّا چیزی رو روی صورتم آشکار نکردم. چیزی این وسط بود که به قطع من ازش خبر نداشتم‌ این‌که هرباری که از خواب بیدار میشم احساس خارج شدن از یک ابهام و خلسه بهم دست بده و هربار با خودم به این نتیجه برسم که تمام اون اتفاق‌ها فقط یک خواب بیشتر نبوده؛ امّا حالا که اطمینان داشتم چیزهایی رو دیدم که غیر انسانی بودن و مطمئناً حقیقت داشت و خواب نبود امکان نداره دیگه حتی به خوابیدنم هم باور بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
حتی کلمه‌ایی از چیزهایی که به یاد داشتم رو برای آدام بازگو نکردم و به نوعی خودم رو به اون راه زدم حداقل در برابر آدام که بی‌شک از خیلی چیزها حتی بیشتر از اون که من دیده بودم و خبر داشتم می‌دونست. حتی ممکنه دلیل این‌که به روی من و خودش نمی‌آورد یکی از ابهام‌های بزرگ من رو حل کنه مثل علامت سؤال بزرگی که داخل ذهنم وجود داشت. اون مردی که رَدای سیاهی به تن داشت و چه داخل خواب و رؤیا چه صحنه‌ایی که قبله از هوش رفتنم دیدم، اون مرد چشم قرمز کیه؟!
بی‌شک آدام از جواب این سؤالم با خبر بود و مطمئناً اون مرد رو به خوبی می‌شناخت. دست از سؤال و جواب داخل ذهنم برداشتم و از روی تخت بلند شدم. حتی نیم‌نگاهی دوباره به آدام ننداختم و فقط تو راه حمام خطاب بهش گفتم:
- می‌خوام دوش بگیرم لطفاً برو بیرون.
حرفی نزد و با لبخند از اتاق خارج شد. ذره‌ای اهمیت ندادم و داخل حمام شدم و در رو قفل کردم درحال در آوردن لباس‌هام بودم که با خودم گفتم:
- این‌جا چه‌ خبره؟!
زیر دوش آب گرم قرار گرفتم، تا به خوبی سرما رو از داخل تَنَم خارج کنم و بیماریم بدتر از اینی که هست نشه. موهای بلندم رو عقب فرستادم و توی همون‌ حال افکارم رو کنار هم چیدم، تا به یک جواب برای علامت‌ سؤال‌های ذهنم برسم؛ امّا هیچ چیزی به ذهنم نرسید. بعد از ساعت‌ها فکر کردن و از حمام خارج شدم و اول مشغول خشک کردن موها و بدنم شدم بعد از اون یک لباس مناسب که بلندی دامنش تا روی زمین کشیده می‌شد، تن کردم و کمر بندش رو محکم بستم. پالتوی سیاه رنگم رو که بلندی اون هم تا زیر زانوهام بود از کمد بیرون کشیدم و تَنَم کردم با برداشتن کیف‌پول و موبایلم و چتر از اتاق خارج شدم. جولیا و فردی و آدام دور هم روی کاناپه نشسته بودند. با یک خداحافظی به صورت‌های پر از ابهام اون‌ها از خونه خارج شدم و با برداشتن ماشینم از داخل پارکینگ به سمتِ کتابخونه‌ی محبوبم روندم. تو کُل مسیر صحنه‌هایی همراه همون مرد چشم قرمز داخل ذهنم تداعی می‌شد و من رو بیشتر داخل ابهام فرو می‌برد و دوباره این سؤال رو از خودم پرسیدم که اون مرد کیه؟!
هم‌زمان با سؤالی که داخل ذهنم از خودم پرسیدم. صدایی داخل ذهنم به سؤالم جواب داد. صدایی که به صدای خودم شباهت داشت به شدت سر درد گرفتم و کنترل کردن ماشین برام سخت شد. گوشه‌ایی از خیابون شلوغ زدم روی تُرمُز که متوجه خون روی صورتم شدم‌ از داخل آیینه جلوی ماشین به صورتم چشم دوختم. سوزش از گوش‌هام و بینیم من رو کلافه کرد با نگاه کردن داخل آینه متوجه خون جاری از گوش‌ها و بینیم شدم. داغی خون و سوزش و سر درد حسابی گیجم کرده بود و خیلی کلافه سر روی فرمون قرار دادم. صدا‌ها داخل ذهنم هر لحظه بلندتر می‌شد و تصاویر واضح‌تر از قبل توی ذهنم نقش می‌بست.
«- در ... د دارم ...
- متأس ... فم ...
- اسمت رو بگو؟...
- لارا ...
- میشه اسم چندتا موجود تاریکی دیگه رو بهم بگی؟ ...
- برای حالا کافیه باید بریم جایی...
- من تو این اتاق نمی‌مونم من هم همراهت میام ...
- پس الان من تو عمق تاریکی هستم؟ ...
- ما به بهشت می‌گیم شهر مروارید ...»
با بلند‌تر شدن صداها و واضح‌تر شدن هر لحظه‌ی تصاویر سردردم چند برابر بیشتر شد و شوری خون رو داخل دهنم به خوبی حس کردم. با دو دستم کلافه و سردرگم چنگی به موهام زدم و به سَرَم فشار آوردم از سر درد زیاد جیغی کشیدم که صدایی داخل سرم اسمی رو فریاد زد.
«جهنم»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
به سختی خودم رو از ماشین خارج کردم. روی خیابون سرد و سنگی نشستم و توی خودم جمع شدم. به یک‌باره صداهای داخل ذهنم خاموش شدند و تصاویر کم‌کم ناپدید شدند. بدنم به لرزش افتاد و سر دردم به صدای صوت آزار دهنده‌ایی تبدیل شد. با قرار گرفتن دستی روی شونه‌م سرم رو به آرومی بلند کردم و با چشم‌های اشکی و به خون نشسته نگاهش کردم. چنگی به موهای لَختِش کشید و با صورت کلافه‌ایی به من چشم دوخت و گفت:
- بلندشو برگردیم خونه.
بی‌تفاوت فقط نگاهش کردم که دستش رو سمتِ شونه‌هام آورد و بلندم کرد و کمکم کرد داخل ماشین روی صندلی کمک راننده بشینم. پشت رُل نشست و ماشین رو به حرکت در آورد و دور زد تا راه خونه رو در پیش بگیره. سرم رو به کوسن صندلی تکیه دادن و چشم‌هام رو بستم. تمام فکرم پیش خاطراتی بود که با اون مرد چشم قرمز داشتم؛ درسته اون‌ها تصاویر ساده‌ایی نبودند که بتونم ساده از اون‌ها بگذرم بلکه خاطره‌هایی داخل دور دست‌های ذهنم بودند که محفوظ شده و دور از تصوراتم قرار داشتند؛ امّا حالا که ذهنم باز شد و تونستم تمام اون‌ها رو ببینم و فقط یک چیز داخل ذهنم چرخ می‌خورد.
این‌که چطور برگردم؟
***
سر روی بالِشت قرار دادم و نگاه غَم زدم رو به چشم‌های نگران جولیا دوختم مشخص بود که به‌خاطر حال آشفته‌ایی که موقع ورودم به خونه دید هنوز هم گیج و نگران بود، دست ظریفش رو به موهای خیسَم کشید و بوسه‌ایی روی پیشونیم کاشت و به آرومی خطاب بهم گفت:
- نمی‌دونم چرا؛ اماّ وقتی از خونه رفتی نگرانت شدم و فردی رو فرستادم دنبالت.
لبخند بی‌جونی بهش زدم و لب باز کردم تا ازش تشکر کنم و از نگرانی خودم دَرِش بیارم؛ امّا با صدای ضربه‌ای به دَر نگاه جفتمون برگشت سمتِ درِ اتاق
با دیدن آدام فکری از ذهنم گذشت و توی دلم نیشخندی زدم؛ امّا لبخندی به روی آدام زدم که آشفته نگاهم می‌کرد و با دیدن لبخند من خطاب به خودش متقابلاً لبخندی به روم زد. آدام نگاهی به جولیا انداخت که جولیا لبخندی به روم زد و گفت:
- لطفاً استراحت کن.
سری به معنای تأیید تکون دادم که از اتاق خارج شد و آدام درست روی تخت جایی که جولیا تا به الان اون‌جا نشسته بود نشست. روی تخت نشستم و بدون هیچ حرف اضافی خودم رو داخل آغوشش انداختم و با صدایی که سعی کردم تا کمی داخلش عشق باشه خطاب بهش گفتم:
- متأسفم که نگرانت کردم‌.
بوسه‌ی نرمی روی موهام زد و گفت:
- خوشحالم که حالت بهتر خوبه.
سر بلند کردم و نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم و لبخند فریبنده‌ایی زدم و گفتم:
- امّا فکر نکنم نگرانم شده باشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
متعجب به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- اوه، لارا چی باعث شده که فکر کنی من نگرانت نیستم؟!
نیشخندی که داشت خودش رو به نمایش می‌ذاشت رو محو کردم و با بغضِ مصنوعی گفتم:
- چون توجهه‌ای ازت ندیدم.
کمی گُنگ نگاهم کرد و بعد از چند لحظه که متوجه منظورم شد خنده‌ی تو گلویی کرد و با صدای بامزه‌ایی گفت:
- عزیزم!
سرش رو خم کرد و سمتم آورد که چشم‌هام رو به آرومی بستم و توی ذهنم گفتم:
- می‌خوام برگردم و این آخرین فرصت توئه‌.
چشم‌هام رو باز کردم که چشم‌های بسته‌ی آدام رو دیدم و نیشخندی زدم و عقب کشیدم و وقتی چیزی حس نکرد با تعجب خشکش زد و چشم‌های پر از ابهامش رو بهم دوخت. چشم گردوندم و نگاهم رو به گوشه‌ی اتاق درست پشت سر آدام دوختم و با کج کردن سَرَم با لبخند دلنشینی خطاب بهش گفتم:
- خوش اومدی.
آدام با تعجب سر برگردوند و با دیدن نگاه سُرخِش با ابروهای دَرهَم خطاب بهش گفت:
- اشتباه کردی که اومدی.
با نیشخند و نگاه سَردِش جوابش رو داد و رو به من با صدای بَم و جذابِش گفت:
- بیا پیشم.
مَسَخ شده بلند شدم و با کنار زدن آدام سَمتِش رفتم و خودم رو داخل آغوشی که مدت‌ها بود دلتنگش بودم غرق کردم؛ دستی به کمرم زد و با حالت آرومی شروع به نوازش کرد که لبخندی رو لبم نشست، سر بلند کردم تا ابراز دلتنگی کنم؛ امّا با نگاه خشمگینی که به آدام دوخته بود روبه‌رو شدم. تا بتونم متوجه اطرافم بشم من رو کنار دیوار قرار داد و خودش و آدام درگیر شدند. با ضربه‌ی اولی که به آدام خورد صورتش کاملًا خونی و داغون شد. آدام بال‌های سفید رنگش رو باز کرد و با بال زدن پشت ابلیس ایستاد و ظربه‌ی محکمی به کمرش زد که ابلیس کمی به جلو پرت شد. با برگشتن ابلیس و سوزوندن بال سمتِ چپِ آدام و فریادِ آدام در اتاق باز شد و فردریک هراسون داخل شد. نگران خواستم بهش توضیح بدم که با چه چیزی روبه‌رو شده؛ امّا قبل از لب باز کردن من سمتِ ابلیس و آدام رفت و با برداشتن میز کوچیک کنار دیوار اون رو به سر آدام کوبید. حیرت زده و نگران نگاهش کردم بعد از چند لحظه‌ایی که گذشت آدام توسط فردی و ابلیس روی زمین بی‌هوش و داغون افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین