- Dec
- 1,009
- 1,066
- مدالها
- 2
***
نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم که متوجه تغییراتی داخل خونه شدم؛ کاناپههایی که از خاکستری به رنگ سبز تغییر کرده بود و میز تلویزیونی که بزرگتر از قبل شده. آدام یک خونهی لوکس و مرتب داشت. درست برخلاف مردهای دیگه که تنها زندگی میکردند و بیشتر مواقع خونههاشون به هم ریخته و آشفته بود آدام همیشه مرتب و منظم بود؛ درست چیزی که لبخند به لب من میآورد با قرار گرفتن بشقاب سوپی مقابل من روی میز با تعجب سمتِ آدام نگاهم رو سوق دادم و خطاب به این محبتش گفتم:
- مچکرم.
لبخندی به روم زد و پتویی که دورم پیچیده بود رو مرتب کرد و توی همون حال بوسهایی به موهای خیسم زد و زیر لب با آرامش زاتی گفت:
- عاشقتم لارا!
در جواب حرفش فقط تونستم لبخند عمیقی بزنم و بعد از اون مشغول خوردن سوپ خوشمزه گرم داخل بشقاب شدم.
- لارا عزیزم بابت رفتار امروزم عذر میخوام.
درحالی که مشغول چشیدن طعم سوپ بودم لبخندی به روش زدم و در جوابش گفتم:
- میپذیرم.
نمیتونستم انکار کنم که ازش دلخور و ناراحت نشدم؛ امّا دلیل بر این نمیشد که حالا که اشتباهش رو پذیرفته عذرخواهیش رو قبول نکنم. با صدای زنگ موبایلم دست از خوردن سوپ خوشمزم کشیدم و به تماس فردریک جواب دادم.
- جانم فردی.
- لارا عزیزم حالت خوبه؟
- خوبم.
- خوبه، آدام بهم گفت چه اتفاقی افتاد، نگرانت شدم.
با شنیدن صدای نگران و غمگینش گفتم:
- حال من خوبه فردی، نیازی به نگرانی نیست، همه چیز خوب پیش رفت؟
صداش از غمگین به شاد تبدیل شد و در جواب سؤال من با ذوقی که از این سمتِ خط هم از جانبش به خوبی حس کردم گفت:
- عالی پیش رفت.
به تلویزیون مقابم نگاه کردم؛ امّا تمام حواسم معطوف آدام کردم که مقابل آینه ایستاده و سرش با خشک کردن موهای خرمایی رنگ و فِرِش گرم بود؛ چشمهای آبی رنگ و نافذِ جذابش رو از داخل آینه به چشمهای من دوخت و با لبخندی با لبهای گوشتی و باریکِ صورتی رنگش بهم زد، زیرلب خطاب بهم گفت:
- حالت بهتره؟
در جواب نگرانی که داشت گفتم:
- فقط کمی سرگیجه دارم.
سمتِ اتاقِ گوشهی سالن رفت و بعد از چندی خارج شد که متوجه پیراهن مشکی که تضاد پوستِ سفیدِش میشد شدم؛ کنارم نشست و با فشار دست به سرم وادارم کرد تا سر روی شونههای پهن و زِبرِش قرار بدم.
- موضوع فیلم چیه؟!
- عشق بین یک خونآشام و انسان.
- هوم، جالبه!
کمکم چشمهام گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
«فردریک»
چنگی به موهای پُرپُشتَم که رُشدِش از قبل هم بیشتر شده بود زدم و یک آه سوزناک کشیدم. صدای قدمهاش که به گوشم خورد سر برگردوندم. از مقابل پنجره کنار رفت و سمتِ من برگشت که با حرکت سرش چند تار از موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخت به چشمهای سُرخ و سَردِش نگاه کردم؛ نگاه بیحِس و خُوفناکِش رو به سرتا پام دوخت و با صدای خَشدار و بَمش خطاب بهم گفت:
- برو سراغِش، بَرش گردون.
نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم که متوجه تغییراتی داخل خونه شدم؛ کاناپههایی که از خاکستری به رنگ سبز تغییر کرده بود و میز تلویزیونی که بزرگتر از قبل شده. آدام یک خونهی لوکس و مرتب داشت. درست برخلاف مردهای دیگه که تنها زندگی میکردند و بیشتر مواقع خونههاشون به هم ریخته و آشفته بود آدام همیشه مرتب و منظم بود؛ درست چیزی که لبخند به لب من میآورد با قرار گرفتن بشقاب سوپی مقابل من روی میز با تعجب سمتِ آدام نگاهم رو سوق دادم و خطاب به این محبتش گفتم:
- مچکرم.
لبخندی به روم زد و پتویی که دورم پیچیده بود رو مرتب کرد و توی همون حال بوسهایی به موهای خیسم زد و زیر لب با آرامش زاتی گفت:
- عاشقتم لارا!
در جواب حرفش فقط تونستم لبخند عمیقی بزنم و بعد از اون مشغول خوردن سوپ خوشمزه گرم داخل بشقاب شدم.
- لارا عزیزم بابت رفتار امروزم عذر میخوام.
درحالی که مشغول چشیدن طعم سوپ بودم لبخندی به روش زدم و در جوابش گفتم:
- میپذیرم.
نمیتونستم انکار کنم که ازش دلخور و ناراحت نشدم؛ امّا دلیل بر این نمیشد که حالا که اشتباهش رو پذیرفته عذرخواهیش رو قبول نکنم. با صدای زنگ موبایلم دست از خوردن سوپ خوشمزم کشیدم و به تماس فردریک جواب دادم.
- جانم فردی.
- لارا عزیزم حالت خوبه؟
- خوبم.
- خوبه، آدام بهم گفت چه اتفاقی افتاد، نگرانت شدم.
با شنیدن صدای نگران و غمگینش گفتم:
- حال من خوبه فردی، نیازی به نگرانی نیست، همه چیز خوب پیش رفت؟
صداش از غمگین به شاد تبدیل شد و در جواب سؤال من با ذوقی که از این سمتِ خط هم از جانبش به خوبی حس کردم گفت:
- عالی پیش رفت.
به تلویزیون مقابم نگاه کردم؛ امّا تمام حواسم معطوف آدام کردم که مقابل آینه ایستاده و سرش با خشک کردن موهای خرمایی رنگ و فِرِش گرم بود؛ چشمهای آبی رنگ و نافذِ جذابش رو از داخل آینه به چشمهای من دوخت و با لبخندی با لبهای گوشتی و باریکِ صورتی رنگش بهم زد، زیرلب خطاب بهم گفت:
- حالت بهتره؟
در جواب نگرانی که داشت گفتم:
- فقط کمی سرگیجه دارم.
سمتِ اتاقِ گوشهی سالن رفت و بعد از چندی خارج شد که متوجه پیراهن مشکی که تضاد پوستِ سفیدِش میشد شدم؛ کنارم نشست و با فشار دست به سرم وادارم کرد تا سر روی شونههای پهن و زِبرِش قرار بدم.
- موضوع فیلم چیه؟!
- عشق بین یک خونآشام و انسان.
- هوم، جالبه!
کمکم چشمهام گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
«فردریک»
چنگی به موهای پُرپُشتَم که رُشدِش از قبل هم بیشتر شده بود زدم و یک آه سوزناک کشیدم. صدای قدمهاش که به گوشم خورد سر برگردوندم. از مقابل پنجره کنار رفت و سمتِ من برگشت که با حرکت سرش چند تار از موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخت به چشمهای سُرخ و سَردِش نگاه کردم؛ نگاه بیحِس و خُوفناکِش رو به سرتا پام دوخت و با صدای خَشدار و بَمش خطاب بهم گفت:
- برو سراغِش، بَرش گردون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: