جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط baran-83 با نام [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,502 بازدید, 57 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه جهنمی] اثر «زهرا احمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
از صدای بلندش و چهره‌ایی که هرلحظه بیشتر رو به عصبانیت می‌رفت شوکه شدم و ترسیده قدمی به عقب برداشتم‌. نمی‌دونم درست دیدم یا نه؛ امّا با عقب رفتنِ من حس کردم آروم شد، شاید غلط بوده باشه؛ امّا داخل نگاهش پشیمونی بود. بعد از چند لحظه نگاه کردن به من به آرومی گفت:
- من رئیس این قبیله و این جن‌ها نیستم اون‌ها فقط از سرزمینی که داخلش حکومت می‌کنم می‌ترسن و از من اطاعت می‌کنن.
این‌که داشت به من همه چی رو کم‌کم توضیح می‌داد باعث تعجب من شد؛ منتظر بهش نگاه کردم که باز هم سکوت کرد آخرین تلاشم رو کردم و تو اون لحظه فقط ازش پرسیدم:
- تو چی هستی و اسمت چیه؟!
کمی به چشم‌هام خیره شد و دو قدم باقی‌مونده رو به صفر رسوند. با حرفش هجوم حس‌های مختلفی همچون ترس، تعجب و شوک و ناباوری رو بهم هدیه کرد.
- ابلیس.
بین حس‌های متناقض گیر کرده بودم و خودم هم نمی‌دونستم دقیقاً چه‌ حالی دارم؛ امّا این رو خوب می‌فهمیدم که هیچ شوخی و دروغی بین حرف‌هاش نبود و ظاهراً سعی در ترسوندن من هم نداشت. فقط تنها چیزی که اون لحظه تونستم با شوک وارد شده بهم از روی ناباوری و تمسخر بگم یک جمله بود.
- بچه‌ی ابلیسی؟ کدوم یکی از بچه‌هاش!؟
نگاه خونیش رو برای بار هزارم به چشم‌هام دوخت و با یک خنده‌ی پر از طعنه خطاب بهم گفت:
- ابلیس، خود ابلیس نه بچه‌هاش.
کم‌کم ترس تمام وجودم رو در برگرفت و توان ایستادن از جفت پاهام گرفته شد. تو یک لحظه روبه‌روی پاهاش پخش زمین شدم و بدون هیچ اراده‌ایی اشک‌هام جاری شدند با صدای پر از بغض و لرزونی رو بهش گفتم:
- لعنت، دا ... ری با م ... ن شو ... خ ... ی می‌کن ... ی؟!
با چشم دوختن به پوزخندش کاملاً متوجه‌ی حقیقت حرف‌هاش شدم. از لرز و ترسی که داشتم توی شوک فرو رفتم و با گریه و هق‌هق لعنتش می‌کردم و مدام ازش می‌خواستم بگه که حرف‌هاش شوخیه؛ امّا با شنیدن صداش یک لحظه خشکم زد.
- معمولاً هر کَس که می‌فهمه با ابلیس هم کلامه یا می‌میره یا به کلیسا میره؛ امّا برخورد تو خیلی عادیه.
اصلاً متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم اون چی می‌گفت!؟ یعنی چی؟!
پس واقعا خود فرشته‌ی تبعید شده مقابلم ایستاده بود؟!
ابلیس؟!
فرمانروای جهنم! پادشاه دوزخ و تاریکی؟!
امّا ابلیس یک شیطانِ چطور اون اینقدر زیباست؟!
چرا ترسناک نیست؟!
تنها عامل ترسناک بودن اون چشم‌هاش بودن نه چیز دیگه‌ایی. از فکرهای خودم خنده‌ی عصبی سَر دادم خودِ شیطان مقابلم بود و من داشتم به زیباییش فکر می‌کردم! اون خود شاه جهنم بود و من داشتم به رنگ چشم‌هاش دقت می‌کردم؛ من توسط یک شیطان ربوده شده بودم و هنوز هم سالمم و داشتم به موهای یک دست مشکیش نگاه می‌کردم! چرا نمی‌تونم مثل انسان‌های دیگه که حضور جن و شیطان رو حس می‌کنن و می‌بینن بترسم؟!
چرا اون برام ترسناک نیست؟!
برای چی به اندازه‌ی دیگران نترسیدم و شوکه نشدم؟!
چرا من به‌جای جیغ و فریاد یا فرار کردن هنوز نشستم و به حال خودم اشک می‌ریزم؟!
- اوه، خدایا اون واقعاً شیطانه!
سَر بلند کردم که دوباره بهش نگاه کنم و متوجه واقعیت اتفاق افتاده بشم؛ امّا اون دیگه اون‌جا نبود. در واقع هیچ اثری از این‌که اصلاً این‌جا بوده، وجود نداشت نه اون نه جن‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
نگاهم به مقابلم بود و تمام حواسم پی خاطرات قرن‌ها پیش این‌که بعد از قرن‌ها متوجه‌ی وجودش شدم باعث عصبانیت من می‌شد. چطور تمام این سال‌های گذشته متوجه نشدم که برای دور نگه داشتن من از اون این کارها رو انجام دادند؟!
من واقعاً متوجه نمی‌شدم که چی توی سرش می‌گذره؟
چه نقشه‌ایی داشت که قرن‌ها بین ما فاصله انداخت و اجازه نداد تا من از وجودش با خبر بشم؟
امّا حالا! درست زمانی که فکر می‌کردم دیگه هیچ‌ وقت حتی جرئت مرور خاطرات باهاش رو ندارم دیدمش. اول باور نکردم؛ امّا اون خودش بود من هیچ وقت اون چشم‌های آبی و موهای بلندِ طلایی رو فراموش نمی‌کردم؛ ویژگی‌های مورد علاقه‌ی من توی بدن اون، اون فوق‌العاده‌است و و من این رو قبول دارم، با صدای یکی از مأمورهای، اتاق‌های شکنجه از فکر خارج شدم. منتظر بهش چشم دوختم که بعد از کمی مکث روبه من با ترسی که کاملاً از صداش و بدنش ارتعاش پیدا می‌کرد و به راحتی حس می‌شد، گفت:
- ا ... رب ... اب ... یکی از ... اتاق شکنجه فرار کرده.
شوکه شده از تخت پادشاهیم بلند شدم؛ سالن سنگی زیر پام رو طی کردم و مقابل مأمور ایستادم؛ به آرومی و تهدید آمیز گفتم:
- کدوم؟ چطور؟!
قدمی از ترس عقب گذاشت با مِن‌مِن کردن، گفت:
- شارلوت، اتاق ۱۳۷۶.
دَربِ شماره‌ی ۱۳۷۶، مخصوص مجازات سنگ سارها بود. اون‌جا به مجازات روح گناه کارهایی که توی دنیای خودشون باعث آزار و اذیت دیگران شدن رسیدگی میشه و بعد از تعین حکم مجازات و تقسیم خوبی‌ها و بدی‌هاش توسط فرشته‌های سیاهی و سفیدی روی ترازوی عدالت، مشخص میشه که به چه شکل و به کدوم دنیا برگرده؛ اگر هم ترازوی سیاهی پایین‌تر بره اون روح تِکه‌تِکه میشه و دیگه هیچ‌ وقت اثری ازش توی هیچ دنیایی باقی نمی‌مونه، همراه مأمور مجازات به اتاق ۱۳۷۶ رفتیم؛ تمام روح‌هايی که باید مجازاتشون رو می‌کشیدند اون‌جا بودند، جزء شارلوت روحی که سه هزار سال پیش به این‌جا اومد برای گذروندن دوران مجازاتش، روبه مأمور مجازات گفتم:
- به فرشته‌های محافظ شهر مروارید خبر بده تا بفهمن دقیقا داخل کدوم دنیا چشم باز کرده، اون باید تِکه‌تِکه بشه.
مأمور سریع از من دور شد تا به مرز دوزخ و شهر مروارید بره. از اتاق خارج شدم و به اتاق ۷۸۹ رفتم اتاقی که خودم ساخته بودمش برای آماده سازی تمام برنامه‌هام. همون‌طور می‌خواستم درست مثل اتاق‌های روی سیاره‌ی زمین باشه؛ اگر کسی داخلش بمونه متوجه این نمیشه که کجاست.
از پورتنال سیاه استفاده کردم و درست زمان غروب خورشید به زمین رفتم و قبیله‌ی بنی‌امیه متوقف شدم.
«لارا»
با سر و صدایی که از بیرون انبار می‌اومد به آرومی چشم باز کردم و به بدنم کش و قوسی دادم. به‌‌خاطر این‌که روی زمین خشک خوابم برده بود بدنم حسابی درد می‌کرد و بیشتر عضلاتم گِزگِز می‌کردند. در انبار باز شد و مازر و ابلیس داخل شدند.
- بلندشو وقته رفتنه.
نگاه ترسیده‌م رو بهش دوختم و با ترس و تردید خطاب بهش با صدای لرزونم گفتم:
-کجا؟!
نیشخندی بهم زد و تو نیم سانتی از من قرار گرفت و با یک حرکت بلندم کرد و با صدای سرد و خشکش زیر گوشم پچ زد:
- جهنم.
فرصت درک اطرافم و حرفی که زد از من گرفته شد؛ چون مثل دفعات قبل به خوبی حس می‌کردم که توی زمان و مکان‌ها سفر می‌کنم و تو یک لحظه ایستادیم. تنها چیزی که تونستم ببینم چاه عمیق و تاریک زیر پاهامون بود و در آخر صدای جیغ گوش خراش من، حتی گوش‌های خودم رو هم آزار داد وقتی ایستادیم تمام بدنم از ترس و شوک می‌لرزید، هیچ کنترلی روی اعضای بدنم نداشتم انگار که یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند. لرزش شدیدی گرفتم. با صداش تونستم به خودم بیام و سعی در کنترل بدنم بکنم.
- از حالا به بعد داخل این اتاق می‌مونی.
با حرفش توجهم به اطراف جمع شد؛ اتاقی سرتاسر مشکی با یک تخت دو نفره که وسط اتاق قرار داشت و دو کاناپه که گوشه‌ی اتاق جای گرفته بود؛ یک کتابخونه‌ی کوچیک پشت کاناپه‌ها در آخر یه میز شیشه‌ایی کنار چیدمان کاناپه ها قرار داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
برگشتم و با تعجب گفتم:
- این‌جا کجاست؟!
امّا به جای جواب سؤالم باز هم با جای خالیش مواجه شدم.
«ابلیس»
داخل راهروی سنگی قدم می‌زدم که طرطبه کنارم قرار گرفت و همراهم هم قدم شد.
- چی می‌خوای؟
- اون کیه که با خودت آوردی؟
متوقف شدم و به سمتش برگشتم و با نگاه کردن به چشم‌های آبی رنگش گفتم:
- مأموریت تو داخلِ زمینِ نه قدم زدن کنار من و فضولی کردن داخل کارهایی که به من مربوط میشه طرطبه.
- امّا همه کنجکاو شدن و من رو فرستادن برای ... .
با عصبانیت حرفش رو برش زدم و گفتم:
- همه؟ از کی تا حالا تو و برادرهات توی کارهای من سرک می‌کشید؟!
انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد و با حرف من خشکش زد چون با مِن‌مِن در جوابم گفت:
- خ ... ب ... خب از ... وقتی که ... از پرتنال سیاه برای ... رفتن به ... زمین استفاده ... کردید.
- کی زودتر از همه متوجه شد و به شما خبر داد؟
با ترس گفت:
- مقلاص.
چند ثانیه به چشم‌های سیاهش نگاه کردم و با کمی مکث گفتم:
- برو به مأموریتت برس.
انگار منتظر همین حرف بود که تو یک ثانیه غیبش زد؛ با عصبانیت سمتِ قصرم که دود سرتاسرش رو گرفته بود و دور تا دور زمین‌های سنگی اطرافش مارها درحال خزیدن بودند، رفتم. با گذروندن راه پله‌ی طویل ورودی، چشمم به شاتِر خورد که با دیدن من تا کمر خم شد و گفت:
- خوش اومدید!
مقابلش ایستادم و با صدای ارتعاش یافته از عصبانیتم گفتم:
- مقلاص رو به تالار بزرگ بیار.
با تعجب نگاهم کرد که با خشم غریدم:
- همین حالا.
با ترس از کنارم گذشت و از قصر خارج شد. من هم به تالار بزرگ رفتم و روی تخت پادشاهیم نشستم که همون لحظه مقلاص وارد تالار شد و در برابر من سر تعظیم فرود آورد. درست مثل همیشه که یک خرابی به بار می‌آورد با خود شیرینی گفت:
- درود بر ابلیس بزرگ.
عصبانیتم از قبل هم بیشتر شد و با فشردن جمجمه‌ی سنگی تخت پادشاهیم جمجمه داخل دست‌هام پودر شد و زیر پاهام فرود اومد. مقلاص با دیدن این صحنه سریع مقابلم زانو زد و با ترس و نگرانی گفت:
- من چه کار اشتباهی کردم که اینقدر عصبانی شدید؟!
- از کی تا حالا بهت اجازه‌ی سرک کشیدن توی کارهای خودم رو دادم مقلاص؟!
با صدای تهدید وارانه‌ی من کمی خودش رو جمع کرد و به آرومی و با وَهم گفت:
- شما از دست من عصبانی هستید و من اصلاً نمی‌دونم که علت عصبانیت شما چیه!
چشم‌هام رو از فرط عصبانیت یک دور بستم و بعد باز کردنش شدت داغ شدن صورتم رو به خوبی متوجه شدم با دیدن چهره‌ی وحشت زده‌ی مقلاص متوجه تغییر صورتم به حالت شیطانیم شدم.
- من طی این چند روز از پورتنال سیاه گذشتم و تو این موضوع رو به همه گزارش دادی.
با این حرفم حسابی جا خورد و بعد از چند لحظه گفت:
- من رو ببخشید؛ امّا من فقط نگران شما شده بودم؛ چون طی این چند هزاران‌ سال هیچ‌ وقت از پورتنال سیاه استفاده نکرديد؛ امّا حالا ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با نعره‌ایی که سَر دادم خودش رو عقب کشید که گفتم:
- نگرانی؟ کدوم یکی از شماها و کی نگران هم شدید که حالا تو حرف از نگرانی برای من می‌زنی؟.
- پ ... د ... ر
- به ۱۶۶۵ میری و تا یک قرن برای مجازات کشیدن از اون اتاق خارج نمیشی.
- امّا پد ... ر ... .
با دیدن نگاه من حرفش رو تغییر داد و گفت:
- فرمان شما اطاعت میشه.
از جلوی چشم‌هام دور شد؛ سرم رو به دست‌هام تکیه دادم و به فکر فرو رفتم؛ به ناگهان در تالار باز شد و شاتِر با تمام توان سمتم دوید و وقتی مقابلم متوقف شد گفت:
- اب ... ل ... یس ... ب ... زر ...گ ... اسرافیل ...
حرفش رو خورد که کنجکاو پرسیدم:
- اسرافیل چی؟!
- فرشته‌ی شهر مروارید اسرافیل روبه‌روی دروازه‌ی جهنم درخواست ملاقات با شما رو دادن.
به این فکر کردم که چطور اسرافیل قصد ملاقات من رو کرده؟!
اون هم بعد از صد قرن!
از تخت بلند شدم تو یک چشم به هم زدن مقابل دروازه‌ی بزرگ و وَهم‌آور جهنم ایستادم، که نگهبان‌ها با دیدن من تعظیم کردند و دروازه رو برای من باز کردند. با گذشتن من از دروازه اول چشمم به مالک خازن فرشته‌ی اصلی نگهبان دروازه‌ی جهنم خورد که از طرف فرمانرواش از وقف ورود من به جهنم این‌جا مستقر شده بود.‌ نگاه سردی با هم ردو بدل کردیم، که با صدای اسرافیل نَخِ نگاه یخ زده‌ی ما از هم دریده شد و من نگاهم رو به چشم‌های طوسی اسرافیل دوختم.
- سلام بر ابلیس فرشته‌ی رانده شده.
مقابلش ایستادم و با طعنه گفتم:
- اسرافیل فرشته‌ی حلقه به گوش چی‌شده که بعد از صد قرن به دیدار من اومدی؟! باز هم فرمان اون بود؟
- تویی که اسم خالقت رو بلد نیستی نیازی به سخن گفتن درباره‌ی آفریدگار از دهان تو نیست.
نگاه تحقیرآمیزم رو به سرتا پاش دوختم و بعد از یه قهقهه‌ی کوتاه خطاب بهش گفتم:
- نیازی نیست تو به من چیزی رو یاد آوری کنی، خودت خوب می‌دونی که می‌تونم باهات چی‌کار کنم اسرافیل؟!
ابروهاش درهم رفت و با کمی ارتعاش صدا گفت:
- هرگونه آسیب رساندن به من خشمگین کردن پروردگاره.
به حرفش ذره‌ایی اهمیت ندادم و گفتم:
- تا قبل از این‌که بهت آسیبی برسونم فرصت داری تا حرف‌هات رو بازگو کنی.
از حرف من کمی بیشتر عصبی شد؛ اما خودش رو به خوبی مثل همیشه کنترل کرد و گفت:
- یک حرف بازگو شده از پروردگار دارم و یک حرف هم از نگهبان‌های اعظم شهر مروارید.
- می‌شنوم.
_ اول پیغام پروردگار رو به تو می‌رسونم،
«ای ابلیس با بدون توجهی به سخنان من مجازات سختی برایت رقم می‌خورد پس سعی نکن برخلاف قوانین تعیین شده قدم برداری که مجازات می‌شوی».
- مجازاتی که اون به من داد از هر چیزی سخت‌تر بود دیگه از مجازات شدن نمی‌ترسم.
اسرافیل از حرف من جا خورد و گفت:
- تو دربرابر انسان‌ها سر تعظیم فرود نیاوردی که این‌جا ایستادی. چطور جرئت می‌کنی که حرف خالقت رو نادیده بگیری؟!
- تا زمانی که از چیزی خبر نداری من رو تهدید نکن اسرافیل.
با کمی نگاه کردن به من گفت:
- پیغام نگهبان‌های اعظم رو بازگو می‌کنم «شارلوت در قعر سرزمین رانده شده سانریدر پیدا شده؛ امّا ورود به اون‌جا کار نگهبان‌های شهر مروارید نیست ».
با اومدن نام سرزمین سانریدر خشم تمام وجودم رو فرا گرفت؛ اون‌جا موجوداتی تاریک‌تر از اهریمن‌ها بودند؛ اما تنها کسی که تمام موجودات اون سرزمین ازش می‌ترسیدند من بودم و گاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
نگاهم رو به اطرافم دادم؛ همه‌جا پر بود از ماسه‌های سیاه رنگ که زیر هر قدم من فرو می‌رفتند و به‌خاطر هوای سرد اطراف پا گذاشتن روی همچین ماسه‌هایی مثل پا گذاشتن روی یک سطح پوشیده از برف بود و لرز بدی به وجود هرکسی می‌انداخت. البته به‌جز منی که زاده‌ی آتش بودم. قدم‌هام رو هر لحظه‌ایی که می‌گذشت بلندتر بر می‌داشتم و سریع‌تر می‌کردم. درست لحظه‌ایی که مقابل قلعه‌ی سانریدرها ایستادم اولین چیزی که به چشمم خورد خفاش‌های سیاهی بودند در دور و اطراف قلعه و صداهای گوش خراشی برای موجودات تولید می‌کردند. این کارشون رو برای شکار کردن انجام می‌دادند. جلو رفتم و مقابل دو محافظی که دو طرف در ورودی قلعه ایستاده بودند، قرار گرفتم و با صدای رسایی خطاب به هر دوی اون‌ها گفتم:
- به فرمانراواتون خبر حضور من رو بدین.
اون دو نفر که گویا خواب بودند با دیدن من شوکه شدند و تو یک چشم به هم زدن از جلوی چشم‌هام ناپدید شدند. تو عرض چند لحظه دروازه‌های قلعه به روی من باز شد؛ تمام محافظ‌ها کنار ایستادند. قلعه کاملاً سنگی بود و پوشیده از تارهای سیاه عنکبوت‌های سمی‌ سرزمین سانریدر تفاوت عنکبوت‌هاش تقریباً چهار برابر هر عنکبوت زنده‌ایی روی زمین بود. این قلعه شامل ده دروازه می‌شد که با گذر من از هر کدوم محافظ‌ها کنار می‌کشیدند و دروازه‌ی بعدی برای ورود من باز میشد. به دروازه‌ی آخر که رسیدم باز نشد و به‌جای اون صدای رامون فرمانروای سانریدرها به گوشم خورد.
- درود بر ابلیس پادشاه تاریکی چه دلیلی باعث حضور شما به این سرزمین شده سرورم؟!
مکثی کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
- به چه جرئتی دروازه‌ی دهم رو به روی من بستی و خودت رو مخفی کردی رامون؟!
از حرف من ترسید و من این ترس رو به خوبی حس کردم.
- رامون.
با اخطار من دروازه‌ی آخر هم باز شد و رامون پیر مقابلم ظاهر شد. قدی به اندازه‌ی الفین‌ها و صورتی چروکیده، لک افتاده با موهایی بلند و سفید که لابه‌لاش پر بود از حشرات کثیف این سرزمین.
- عذر من رو بپذیرید سرورم؛ امّا ورود ناگهانی شما من رو حسابی شوکه کرد.
- رامون به‌جای زبون ریختن و فرار کردن خودت بگو کجاست تا سرزمینت رو نابود نکردم.
تَنِش به رعشه افتاد و ترس از تَک‌تَکِ مولکول‌های بدنش کاملا حس شد.
- م ... ن ... فرار؟ چه ...چی ...زی ...
با صدای نعره‌ی من از ترس چند قدم به عقب رفت.
- رامون.
بدون هیچ حرف اضافه‌ی دیگه‌ایی به دو محافظ اشاره کرد که تو عرض چند دقیقه محافظ‌ها با شارلوت مقابلم ایستادن.
«لارا»
با محاسباتی که من انجام داده بودم باید ۴۶ ساعت تمام توی این اتاق بوده باشم. اون هم تک و تنها بدون هیچ سرگرمی. واقعاً حوصلم سر رفته بود و از بی‌حوصلگی زیاد روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف بالا سرم نگاه می‌کردم. تعداد آبنبات های رنگی که تو ذهنم تجسم کرده بودم رو می‌شمردم و سعی می‌کردم طعم شیرین و فوق‌العاده‌ی اون‌ها رو زیر زبونم حس کنم و از تک‌تک‌شون لذت ببرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
اما این واقعیت که هیچ آبنبات رنگی در کار نبود
و هیچ طعم شیرینی حس نمی‌شد، حسابی بهم دهن کجی می‌کرد و توی ذوقم میزد. با سر و صدای بیرون از اتاق نگاهی به در انداختم و دوباره سرم رو به بالشت زیر سرم فشردم. این اولین باری نبود که صدای جیغ و فریادهای وحشتناکی به گوشم می‌رسید. دیگه تقریباً توی این ۴۶ ساعت به این نوع سر و صداها عادت کرده بودم البته به‌جز بخش گوش خراش و دل‌خراشی که صدای جیغ زن‌ها رو می‌شنیدم و این ترس و نگرانی رو به جونم می‌انداخت. کم‌کم چشم‌هام درحال گرم شدن بودند که در اتاق باز شد. با صدای باز و بسته شدن در، روی تخت نشستم که باز هم ابلیس رو مقابلم دیدم. این‌بار با لباسی شنل مانند که سرتاسر سیاه بود و پشت سرش روی زمین کشیده می‌شد.
- خواب بودی؟
با صداش نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و توی همون حال خطاب بهش گفتم:
- نه، داشتم آبنبات‌های رنگی و خوش طمع داخل ذهنم رو می‌شمردم تا خوابم بگیره.
دلیل این‌که براش توضیح می‌دادم واضح بود؛ این حرف من فقط یک کنایه بود تا متوجه زمان کِسِل کننده‌ایی که داشتم بشه.
- آبنبات؟
- اهوم.
- فکر می‌کردم دنبال حقیقت حضورت در این‌جا باشی‌.
نیشخندی بهش زدم و با جابه‌جا شدن توی جام گفتم:
- مطمئنم که هر چقدرم دلیلش رو ازت بپرسم تا خودت نخوای حرفی نمی‌زنی.
صدای نیشخند طعنه‌آمیزش به گوشم خورد؛ امّا بهش توجه‌ای نکردم و سعی کردم تا دوباره با شمردن آبنبات‌ها به خواب عمیقی فرو برم. با خوابی که وقتی ازش بیدار می‌شدم داخل تخت گرم و نرم اتاقِ خودم باشم و متوجه این بشم که تمام اتفاق‌هایی که تا حالا برام رخ داد خوابی بیش نبود. حتی با تجسم آبنبات‌ها توی ذهنم نمی‌تونستم که تمرکزم رو حفظ کنم.
- باید با من تا جایی بیای.
تمام تلاشم رو کردم تا به هر چیزی فکر کنم و مانع این بشم که ذهنم به سمت حضورش داخل این اتاق بره و ترس و نگرانی رو هر چند کم به وجودم تزریق کنه. تو افکارم برای نادیده گرفتن حضورش غرق بودم که به‌طور ناگهانی دستم کشیده شد و تا به خودم بیام بین دست‌های تنومندش خودم رو اسیر دیدم. جای کوچیکی برای تکون خوردن من نبود. سرم رو بلند کردم و به چشم‌های قرمزش نگاهم رو دوختم و با تردید رو بهش گفتم:
- با من چی‌کار داری؟!
- به‌زودی متوجه میشی.
از بین دست‌هاش آزاد شدم؛ امّا یکی از دست‌هام هنوز اسیر دست‌هاش بود. من رو دنبال خودش کشید و از اتاق خارج کرد؛ داخل تونل سنگی شدیم که شامل هزاران در بود و هر کدوم از درها شکل و شمایل عجیب مختص به خودش رو داشت. یکی کاملاً چوبی و پوسیده که طرح عجیبی داشت، من رو یاد علامت‌های خطر یا یک هشدار می‌انداخت و از زیر در دودهای سیاه رنگی خارج می‌شد؛ صدای خِش‌خِش و صدای شکستن چیزی شبیه به استخوان‌های بدن یک موجود زنده از اون‌جا به گوشم می‌رسید. یکی دیگه از اتاق‌ها که در نزدیکی من قرار داشت با درب آهنین بود که رد خون از گوشه کناره‌های در کاملاً واضح و مشخص دیده می‌شد. صدای کوبیده شدن چیزی به در به گوشم می‌رسید. کم‌کم تمام صداهای اطراف به گوشم خورد. جیغ و فریادهای دل‌خراشی که از هر طرف به گوش می‌رسید؛ حتی صدای انفجار یا زوزه‌ی باد و کمک خواستن چند نفر باعث شد از ترس خودم رو نزدیک ابلیس ببینم.
- این‌جا کجاست؟!
دست‌های ظریفم رو دور بازوش پیچیدم و محکم‌تر کردم که صداش به گوشم خورد.
- خودت چی فکر می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
با ترس و تردید نگاهش کردم؛ توی همون حال باهاش هم قدم شدم. سکوتش طولانی شد که گفتم:
- من رو کجا آوردی؟
باز هم حرفی نزد که ایستادم؛ اون هم متوقف شد.
- من ک ... جام؟!
نیشخندش باعث شد تمامِ شَک و تردیدم و امید واهی که به خودم می‌دادم کاملاً نابود بشه و ترس از سلول به سلول تنم خودش رو نشون بده‌. نگاهم رو که دید گلوله‌ی آخر رو به سمت ترس درون وجودم با جوابی که بهم داد رها کرد.
- جهنم.
پاهام سست شد و توی یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد و تمام اطراف برام تاریک شد.
«ابلیس»
روی دست‌هام بلندش کردم و به اتاقش بردم، روی تخت قرارش دادم؛ نگاهم رو به صورت لطیفش دوختم که درست همون لحظه صدای نا به هنجاری از دروازه‌ی جهنم بلند شد. بلا اجبار نگاهم رو از صورتش گرفتم و از اتاق خارج شدم. با دیدن یکی از نگهبان‌های دروازه کنارِ در اتاق گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟
- سرورم یک آزور مقابل دروازه ایستاده.
- آزور؟ اون‌ها نباید این‌جا باشن، ورودشون ممنوعه.
همراه نگهبان سمتِ دروازه رفتم که صدای نگهبان‌ها بلند شد. این‌طور که مشخص بود درحال مبارزه بودند و عجیب‌تر از همه نبودِ مالک خازن بود؛ اثری ازش نبود و درست بعد از این همه قرن غیب شدن نگهبان اعظم دروازه باعثِ تعجب من شد. چشمم خورد به دو نگهبانی که درحال مبارزه با اون آزور عظیم‌الجثه بودند. نیشخندی زدم و بدون حتی برداشتن قدمی سمتش دور تا دورش رو با آتَشِ پر نوری احاطه کردم. اون در محاصره‌ی آتَشِ من قرار گرفت و بانگ بلندی سر داد. بعد از چند لحظه با صدای زجرآوری روی سنگ‌های داغ زیر پاهاش افتاد و توی یک چشم بهم زدن به خاکستر سیاهی تبدیل شد؛ انگار که از اول وجود نداشت. نگهبان‌ها با دیدن این صحنه عقب کشیدند و به من تعظیم کردند. بهشون اشاره کردم که برگشتند به جایگاه اولشون. فقط الان یک سؤال باقی می‌موند و اون سؤال تنها این بود که مالک خازن کجاست؟!
عقب گرد کردم و بعد از رد شدن از دروازه رو به نگهبانی که در نزدیکی من قرار داشت رو کردم و گفتم:
- مذهب رو خبر کن.
اطاعتی زیر لب گفت و توی چند لحظه از جلوی چشم‌هام ناپدید شد؛ قدم‌هام رو گسترده کردم و خودم رو به اتاق هفتصد و هشتاد و نه رسوندم؛ امّا قبل از این‌که انگشت‌هام حتی دستگیره‌ی در رو لمس کنن در با شتاب باز شد.
«لارا»
به آرومی لای پلک‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم؛ امّا با یادآوری اتفاقاتی که افتاد و حرفی که از ابلیس شنیدم تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. حتی فکر به جهنم اونم بعد از زندگی آروم و آسوده‌ایی که روی زمین داشتم قلبم رو توی تنگنا قرار می‌داد. نفس کشیدن رو برام سخت می‌کرد؛ امّا حالا درست توی این لحظه و توی این اتاق بعد از این چند ساعت حضورم در این‌جا، فهمیدم که داخل جهنم هستم. نه جهنمی که انسان‌ها برای هم می‌سازند، بلکه خود جهنم حقیقی، جایی پر از شیطان و اهریمن و موجوداتی که ممکنه حتی اسمشون هم به گوش من و هیچ انسان دیگه‌ایی نخورده باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
انسان! کلمه‌ایی که این‌جا هیچ معنایی نداشت؛ اگر اهریمن‌ها متوجه‌ی حضور یک انسان نه یک روح! بلکه یک انسان زنده با یک جون درحالی که هنوز نفس می‌کشه بشن نمی‌تونم تو ذهنم تصور کنم که چه واکنشی می‌تونن از خودشون نشون بدن! من حتی دلیل دزدیده شدنم توسط ابلیس رو نمی‌دونم! و این‌بار یک چرای دیگه داخل لحظه‌های زندگی من که از خودم می‌پرسم وجود داره. چرا بین میلیاردها انسان یا حتی موجودات دیگری روی سطح خاکی نه؟ من باید این‌جا باشم؟!
قطعاً موجوداتی وجود دارن که ما ازشون بی‌خبریم؛ وگرنه هیچ‌ وقت خدا نمی‌گفت انسان برترین مخلوق خودشه، پس حتماً هستن موجوداتی در قعر سایه‌ها که تمام ما انسان‌ها ازشون بی‌خبریم. این من رو کنجکاو می‌کنه و بیشتر از هر وقتی می‌ترسونه چرا من باید این‌جا باشم!؟
اونم گوشه‌ایی از جهنم بین آتش برزخ و تاریکی، پر از موجودات اهریمنی و شیاطینی که برای گرفتن نفس هر یک از انسان‌ها و گمراه کردنشون به هر شیوه و راهی خوشحال میشن. درست این‌جاست که من میگم مگه خدا از ناپدید شدن یکی از مخلوق‌هاش با خبر نیست؟! پس چرا هیچ‌ کدوم از فرشته‌های محافظ یا حتی مخلوقات دیگرش رو برای نجات من نمی‌فرسته؟!ولی قطعاً باید به این فکرم باور داشته باشم که خود خدا برای نجات من نمیاد؛ چون هیچ انسانی تا به درجه‌ی بالای الاهیت نرسه و روحش پاک نباشه و اعمالش درست نباشه، روحش کالبدش رو ترک نکنه، قادر به دیدن خدا نیست؛ چون وجود خدا و درک قدرت و عشق اون قابل درک یک روح نیست؛ انسان‌ها خطاهای زیادی مرتکب شدن و بعد از جدا شدن روحشون با هر بدی و خوبی به جایگاه اصلیشون فرستاده میشن؛ امّا بین این همه انسان و موجود زنده و فرشته‌ها در بهشت من این‌جام و با این همه اتفاقاتی که برام افتاد، توی وضع ترسناکی که دارم سؤال مزخرف ذهنم اینه آیا روح شارِن هم داخل جهنمه؟! که اگه هست ببینمش و بهش نشون بدم که به تاوان گناهانش رسیده و این یعنی اوج بدبختی مغز و تفکرات من توی این وضعیت اَسَف‌بار و خوف‌ناک، درست بعد از کلی سردرگمی و فکر به این نتیجه رسیدم که با بحث کردن با تفکرات مغز خودم به نتیجه‌ایی نمی‌رسم؛ پس بنابراین موضوع از روی تخت پایین اومدم و سمت در رفتم و بعد از کشیدن دست‌گیره اون هم بین دفعات زیادی که توسط من انجام شد، این‌بار در کمال تعجب در باز شد و بخش بد ماجرا این بود که درست مقابلم ابلیس با صورتی از سرمای ذاتی ایستاده بود. هر دو بدون هیچ واکنشی فقط به صورت‌های هم دیگه خیره شدیم و غرق تفکرات خودمون بودیم. من با خیره شدن به صورتش به این فکر کردم که از صورتش سرما، غرور و تکبر و حتی تنفر جاریه؛ امّا تنها سؤال این لحظه داخل ذهن من این بود که اون با خیره شدن به صورتم به چی فکر می‌کنه؟! بعد از لحظاتی که بینمون رو سکوت فرا گرفت؛ توسط صدای بم و ناشناخته‌ایی درست پشت سر ابلیس شکسته شد.
- با من کاری داشتید پدر؟
با شنیدن این جمله درست توی همین لحظه جفت چشم‌هام به قدری درشت شدند که هر لحظه امکان داشت از حلقه بزنند بیرون، اوه خدای من، من چرا تمام این مدت این موضوع رو فراموش کردم و به یاد نیاوردم؟! اون ابلیسه و صاحب زنان و فرزندانی از خودشه، اون صاحب یک خانواده‌ی بزرگ از شیاطینی هست که ممکنه از شیطان‌ها و اهریمن‌ها و حتی اجنه‌ها تشکیل شده باشه. چطور تونستم این‌ها رو به فراموشی بسپارم؟! با شوک به صورت ابلیس خیره موندم که خطاب به پسرش بدون توجه بهش من رو داخل اتاق هدایت کرد و درحال بستن در به روی صورت پسرش که حتی نتونسته بودم به‌‌خاطر وجود ابلیس مقابلم ذره‌ای از اجزای صورتش رو ببینم گفت:
- داخل تالار منتظر باش.
در رو بست و توی یک قدمیم ایستاد و گفت:
- تونستی با خودت کنار بیای؟
متوجه سؤالش نشدم که با زدن نیشخندی گفت:
- تونستی با خودت کنار بیای که کجا هستی؟ سؤال عجیبی پرسید؛ اون هم شیطان! چرا باید براش کنار اومدن من مهم باشه؟
- نه.
نیشخندش عمق گرفت و رو به صورت شوکه‌ی من گفت:
- اصلاً مهم نیست.
در برابر چشم‌هام بعد از اتمام جمله‌ش غیب شد و من رو تو خلسه‌ایی از ابهام و سؤال رها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
«ابلیس»
نگاهش روی صورتم و چشم‌هام در تردد بود؛ امّا زبونش برای گفتن حرفی حرکت نمی‌کرد؛ انگار که از اول توانایی حرف زدن نداشت. تنها چیزی که حس می‌کردم ترس بود.
از تمام وجودش ترس جاری بود.
درحالی که هر لحظه بیشتر عصبانی و کنجکاو می‌شدم، مشتم رو گره کردم و خطاب بهش با صدای رسایی گفتم:
- ترس!
با همین یک کلمه من قدمی عقب گذاشت و سرش رو به زیر انداخت.
- از چی ترسیدی؟ مگه حرف من درست بود؟
باز هم فقط سکوت بود از جانبش که نصیب سؤال‌های من شد؛ با فریاد بلندی که کشیدم از ترس فاصله‌ی زیادی رو با من رعایت کرد.
- جواب من رو بده.
زیر پاهاش خالی شد و روی سنگ‌های داغ کف تالار افتاد؛ طولی نکشید که در باز شد و طرطبه به همراه ابیض، اعور، ثبر داخل تالار شدند و با دیدن چهره‌ی بر افروخته‌ی من که کم‌کم داشت به شکل شیطانی خودش تغییر پیدا می‌کرد، صورت هر چهار نفرشون رو هم ترس در بر گرفت و عقب کشیدند. از تخت پادشاهیم پایین اومدم و چند قدمی نزدیکشون شدم؛ طبق معمول فقط طرطبه شجاعت نزدیک شدن به من رو داشت.
- پدر ... چه اتفاقی افتاده؟!
نگاه سردم رو بهش دوختم که با چشم تو چشم شدن من طرطبه هم از سؤال پرسیدن دست کشید و کنار برادرانش ایستاد؛ مذهب که اوضاع رو وخیم دید بلند شد و جلوی پاهام زانو زد و با سری افتاده و با عجز گفت:
- متأسفم پدر ... اشتباه از من بود، فقط ... فقط ... نمی ... خو ... استم ... که ... اون ... اون ... .
با اشاره‌ی دست‌هام وجودش به آتش کشیده شد و فریادش تمام تالار رو در بر گرفت.
خطاب به هر پنج نفرشون گفتم:
- هر کدوم از شماها اگر فقط یک‌بار دیگه توی کارهام دخالت کنین نابود می‌شید.
ترس و تعجب رو از نگاه تک‌تکشون می‌دیدم؛ امّا بدون توجه به اون‌ها از تالار خارج شدم و همون‌طور که سمت دروازه می‌رفتم توی ذهنم جبرئیل رو صدا زدم و تو یک چشم بهم زدن مقابل هم ایستادیم؛ جبرئیل که مقابلم ایستاد با دیدن صورت من متعجب شد و کنجکاو پرسید:
- چه اتفاقی افتاده برای اولین بار صدام کردی؟
دم عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم.
- مذهب مالک خازن رو حبس کرده.
با این حرفم ابروهاش بالا پریدند و با تعجبی که در صورتش دو برابر بیشتر از قبل آشکار شد رو بهم گفت:
- چطور ممکنه؟!
نیشخندی زدم و گفتم:
- مثل این‌که مالک خیلی وقتِ حوری از نزدیک ندیده.
درسته، دلیلش رو نمی‌دونم؛ امّا مذهب با تغییر شکل به یک حوری مالک رو داخل دام خودش حبس کرده.
- الان کجاست؟
- اگر می‌دونستم تو رو صدا نمی‌زدم. با وجود مالک خازن دروازه امن بود؛ امّا اگر اون نباشه ورود موجودات از سرزمین‌های بازِ تاریکی بیشتر میشه
این‌بار جبرئیل خندید و بعد از اتمام خنده‌ش خطاب بهم گفت:
- خودت هم دلیل هجوم موجودات سرزمین‌های تاریکی رو می‌دونی، من نمی‌تونم هیچ کمکی به تو بکنم.
عصبانیت تمام وجودم رو فرا گرفت.
- من نیازی به کمک تو ندارم چون اگر یکی از موجودات تاریکی به جهنم نفوذ کنه روح‌ها آزاد میشن و عذابش برای شماست که سخت‌ میشه، جبرئیل.
با این حرفم ابروهاش درهم رفت و بعد از کمی فکر کردن، گفت:
- چی می‌خوای؟
عصبانیتم فروکش کرد؛ نیشخندم عمق گرفت و... .
«لارا»
از زمانی که ابلیس ناپدید شد تا به الان روی کاناپه نشسته بودم و کتاب‌هایی که تا الان خونده بودم رو توی ذهنم مرور می‌کردم و صحنه‌های جذاب‌تری که می‌شد داستان رو باهاش بهتر کرد خودم داخل ذهنم بهش وصل می‌کردم با این کار لبخند روی لبم می‌نشست. با باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و متعجب به ابلیس نگاه کردم که خطاب بهم گفت:
-همراهم بیا.
حس کسانی که مسخ شدن رو پیدا کردم و بدون هیچ فکر اضافی بلند شدم و همراهش حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,009
1,066
مدال‌ها
2
از راهروی طویل گذشتیم و به یک در چوبی بزرگ سفید که از اطرافش گل‌های رز با رنگ‌های مختلف قرمز ، صورتی، سفید، زرد، آویخته بود رسیدیم و مقابلش ایستادیم. با دیدن زیبایی که از اطراف در چوبی دیده می‌شد، لبخند ملایمی روی لبم نشست و بی‌اختیار سرم سمت ابلیس برگشت که مثل بیشتر مواقع با نیشخند نگاهم می‌کرد. با دیدن نگاهم با دست به در اشاره کرد و رو به من گفت:
-‌‌ بازش کن.
سه قدم تا در باقی‌‌مونده بود که پُرِش کردم و دستم رو روی دست‌گیره‌ی طلایی قرار دادم که موجی از گرما و آرامش عجیبی به وجودم هجوم آورد. دست‌گیره‌ی طلایی به شکل دایره بود؛ طرح زیبای یک پری کوچیک که بال‌های پروانه داشت روی اون به زیبایی نقش بسته بود. با پیچوندن دست‌گیره در رو به آرومی به سمت داخل هُول دادم که قبل از باز کردن کامل در سبزه‌های خوش رنگ و تازه‌ایی پدیدار شدند. با گذاشتن اولین قدم روی سبزه‌ها نسیم خنک و ملایمی روی صورتم نشست و حضورم در اون‌جا به‌طوری به من حس امنیت و آرامش عجیب و عمیقی داد که حس کردم با وجود ناباوری تمام اجزای تنم و سلول به سلول وجودم سرشار از شادی شد؛ درست شبیه به نوزاد کوچیکی که با دیدن یک فرشته‌ی زیبا از عمق وجود لبخندی به پهنای صورت می‌زنه و با قرار گرفتنش در آغوش مادرش امنیت و شادی رو با تمام نوزاد بودنش حس می‌کنه با آرامش لبخند می‌زنه و رشد می‌کنه. من درست الان حس اون نوزاد رو دارم که در آغوش مادر خودش امنیت، آرامش و شادی رو حس کرده؛ شادی که هیچ‌وقت تمومی نداره درحالی که آینده‌ایی مبهم و پر از شگفتی مقابلم درحال رقم خوردنه. مثل همین لحظه‌ی من که با باز کردن کامل در با شگفتی‌ای روبه‌رو شدم که قابل توصیف نیست. یک نگاهم به اطراف بود و یک نگاهم به ابلیس؛ امّا ذهنم از این همه شگفتی و زیبایی قفل شده بود. انگار که دوست نداشتم باور کنم توی تمام عمرم همچین مکانی وجود داشته و من تمام این مدت از تمام این زیبایی‌ها و شگفتی فوق‌العاده بی‌بهره بودم؛ غرق شگفتی اطرافم بودم که دست‌های سردی روی کمر باریکم قرار گرفت و بدن من از شوک و شدت سرمای زیادی که بهش وارد شد لَرزِ خفیفی کرد؛ حواسم از اطرافم پرت شد و نگاهم رو به ابلیس دوختم که درست کنار من ایستاده بود و دست سردش روی کمر باریکم قرار داشت؛ نگاهش به روبه‌رو بود و پوزخندی روی لبش خود نمایی می‌کرد. پوزخندی که فکر کنم به نوبه‌ی خودش یک لبخند زیبا حساب می‌شد. بی‌اختيار روی لب‌های من لبخند عمیق‌تر شد؛ دوباره نگاهم رو به باغ پهناوری دوختم که سرتاسرش رو علفزار زیبایی طراحی کرده بود و درخت‌های پر زرق و برق میوه به همراه پروانه‌هایی که از زیبایی می‌درخشیدند و خودشون رو به نمایش عمومِ این همه شگفتی قرار می‌دادند، تزئین شده بود؛ باغی پر از گل‌های خوش عطر و لطیف با رنگ‌هایی که می‌تونستم قسم بخورم که هیچ‌گاه به عمرم ندیده بودم؛ رنگ‌های خاصی که بی‌اختیار وقتی نگاهم رو بهشون می‌دوختم نمی‌تونستم ازشون چشم بردارم و محو اون همه زیبایی و وجود خاص رنگ‌ها می‌شدم؛ امّا داخل این باغ به‌جز اون گل‌ها یا هرچیز ديگه‌ایی که تا به الان دیدم و به زبون آوردم. یک آبشار زیبا و کوچیکی کنار صخره‌ها قرار داشت اون هم صخره‌هایی به زیبایی یک الماس، کمی که با خودم مکث کردم متوجه شدم اون صخره‌ها واقعاً از الماس هستند؛ الماس‌هایی که با جذب نور و رنگ‌های اطرافش یک رنگین کمان زیبا و خیره کننده داخلشون متولد شده بود. فاصله‌ی باقی‌موندم رو با آبشار که آب داخلش به رنگ طلایی بود کم کردم و زیر درخت سبز زیبایی که در کنارش قرار داشت رسوندم؛ امّا خیلی زود متوجه شدم که اون آب نیست داخل آبشار اون، واقعاً حیرت‌انگیز بود. روی دو زانو خم شدم و کمی از دستم رو داخل آبشار بردم و وقتی دستم رو از آبشار خارج کردم، کمی از مایع روی انگشتم چشیدم، شَکَم به یقین پیوست و متوجه این شدم که اون آبشار واقعاً از آب تشکیل نشده؛ بلکه از عسل به وجود اومده، اون هم عسلی به شیرینی قند و طعمی دلنشین و به یاد موندی، طعمی که مطمئنم اگه از چشیدنش سال‌ها هم بگذره همچنان زیر زبونم باقی می‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین