- Dec
- 1,009
- 1,066
- مدالها
- 2
از صدای بلندش و چهرهایی که هرلحظه بیشتر رو به عصبانیت میرفت شوکه شدم و ترسیده قدمی به عقب برداشتم. نمیدونم درست دیدم یا نه؛ امّا با عقب رفتنِ من حس کردم آروم شد، شاید غلط بوده باشه؛ امّا داخل نگاهش پشیمونی بود. بعد از چند لحظه نگاه کردن به من به آرومی گفت:
- من رئیس این قبیله و این جنها نیستم اونها فقط از سرزمینی که داخلش حکومت میکنم میترسن و از من اطاعت میکنن.
اینکه داشت به من همه چی رو کمکم توضیح میداد باعث تعجب من شد؛ منتظر بهش نگاه کردم که باز هم سکوت کرد آخرین تلاشم رو کردم و تو اون لحظه فقط ازش پرسیدم:
- تو چی هستی و اسمت چیه؟!
کمی به چشمهام خیره شد و دو قدم باقیمونده رو به صفر رسوند. با حرفش هجوم حسهای مختلفی همچون ترس، تعجب و شوک و ناباوری رو بهم هدیه کرد.
- ابلیس.
بین حسهای متناقض گیر کرده بودم و خودم هم نمیدونستم دقیقاً چه حالی دارم؛ امّا این رو خوب میفهمیدم که هیچ شوخی و دروغی بین حرفهاش نبود و ظاهراً سعی در ترسوندن من هم نداشت. فقط تنها چیزی که اون لحظه تونستم با شوک وارد شده بهم از روی ناباوری و تمسخر بگم یک جمله بود.
- بچهی ابلیسی؟ کدوم یکی از بچههاش!؟
نگاه خونیش رو برای بار هزارم به چشمهام دوخت و با یک خندهی پر از طعنه خطاب بهم گفت:
- ابلیس، خود ابلیس نه بچههاش.
کمکم ترس تمام وجودم رو در برگرفت و توان ایستادن از جفت پاهام گرفته شد. تو یک لحظه روبهروی پاهاش پخش زمین شدم و بدون هیچ ارادهایی اشکهام جاری شدند با صدای پر از بغض و لرزونی رو بهش گفتم:
- لعنت، دا ... ری با م ... ن شو ... خ ... ی میکن ... ی؟!
با چشم دوختن به پوزخندش کاملاً متوجهی حقیقت حرفهاش شدم. از لرز و ترسی که داشتم توی شوک فرو رفتم و با گریه و هقهق لعنتش میکردم و مدام ازش میخواستم بگه که حرفهاش شوخیه؛ امّا با شنیدن صداش یک لحظه خشکم زد.
- معمولاً هر کَس که میفهمه با ابلیس هم کلامه یا میمیره یا به کلیسا میره؛ امّا برخورد تو خیلی عادیه.
اصلاً متوجه حرفهاش نمیشدم اون چی میگفت!؟ یعنی چی؟!
پس واقعا خود فرشتهی تبعید شده مقابلم ایستاده بود؟!
ابلیس؟!
فرمانروای جهنم! پادشاه دوزخ و تاریکی؟!
امّا ابلیس یک شیطانِ چطور اون اینقدر زیباست؟!
چرا ترسناک نیست؟!
تنها عامل ترسناک بودن اون چشمهاش بودن نه چیز دیگهایی. از فکرهای خودم خندهی عصبی سَر دادم خودِ شیطان مقابلم بود و من داشتم به زیباییش فکر میکردم! اون خود شاه جهنم بود و من داشتم به رنگ چشمهاش دقت میکردم؛ من توسط یک شیطان ربوده شده بودم و هنوز هم سالمم و داشتم به موهای یک دست مشکیش نگاه میکردم! چرا نمیتونم مثل انسانهای دیگه که حضور جن و شیطان رو حس میکنن و میبینن بترسم؟!
چرا اون برام ترسناک نیست؟!
برای چی به اندازهی دیگران نترسیدم و شوکه نشدم؟!
چرا من بهجای جیغ و فریاد یا فرار کردن هنوز نشستم و به حال خودم اشک میریزم؟!
- اوه، خدایا اون واقعاً شیطانه!
سَر بلند کردم که دوباره بهش نگاه کنم و متوجه واقعیت اتفاق افتاده بشم؛ امّا اون دیگه اونجا نبود. در واقع هیچ اثری از اینکه اصلاً اینجا بوده، وجود نداشت نه اون نه جنها.
- من رئیس این قبیله و این جنها نیستم اونها فقط از سرزمینی که داخلش حکومت میکنم میترسن و از من اطاعت میکنن.
اینکه داشت به من همه چی رو کمکم توضیح میداد باعث تعجب من شد؛ منتظر بهش نگاه کردم که باز هم سکوت کرد آخرین تلاشم رو کردم و تو اون لحظه فقط ازش پرسیدم:
- تو چی هستی و اسمت چیه؟!
کمی به چشمهام خیره شد و دو قدم باقیمونده رو به صفر رسوند. با حرفش هجوم حسهای مختلفی همچون ترس، تعجب و شوک و ناباوری رو بهم هدیه کرد.
- ابلیس.
بین حسهای متناقض گیر کرده بودم و خودم هم نمیدونستم دقیقاً چه حالی دارم؛ امّا این رو خوب میفهمیدم که هیچ شوخی و دروغی بین حرفهاش نبود و ظاهراً سعی در ترسوندن من هم نداشت. فقط تنها چیزی که اون لحظه تونستم با شوک وارد شده بهم از روی ناباوری و تمسخر بگم یک جمله بود.
- بچهی ابلیسی؟ کدوم یکی از بچههاش!؟
نگاه خونیش رو برای بار هزارم به چشمهام دوخت و با یک خندهی پر از طعنه خطاب بهم گفت:
- ابلیس، خود ابلیس نه بچههاش.
کمکم ترس تمام وجودم رو در برگرفت و توان ایستادن از جفت پاهام گرفته شد. تو یک لحظه روبهروی پاهاش پخش زمین شدم و بدون هیچ ارادهایی اشکهام جاری شدند با صدای پر از بغض و لرزونی رو بهش گفتم:
- لعنت، دا ... ری با م ... ن شو ... خ ... ی میکن ... ی؟!
با چشم دوختن به پوزخندش کاملاً متوجهی حقیقت حرفهاش شدم. از لرز و ترسی که داشتم توی شوک فرو رفتم و با گریه و هقهق لعنتش میکردم و مدام ازش میخواستم بگه که حرفهاش شوخیه؛ امّا با شنیدن صداش یک لحظه خشکم زد.
- معمولاً هر کَس که میفهمه با ابلیس هم کلامه یا میمیره یا به کلیسا میره؛ امّا برخورد تو خیلی عادیه.
اصلاً متوجه حرفهاش نمیشدم اون چی میگفت!؟ یعنی چی؟!
پس واقعا خود فرشتهی تبعید شده مقابلم ایستاده بود؟!
ابلیس؟!
فرمانروای جهنم! پادشاه دوزخ و تاریکی؟!
امّا ابلیس یک شیطانِ چطور اون اینقدر زیباست؟!
چرا ترسناک نیست؟!
تنها عامل ترسناک بودن اون چشمهاش بودن نه چیز دیگهایی. از فکرهای خودم خندهی عصبی سَر دادم خودِ شیطان مقابلم بود و من داشتم به زیباییش فکر میکردم! اون خود شاه جهنم بود و من داشتم به رنگ چشمهاش دقت میکردم؛ من توسط یک شیطان ربوده شده بودم و هنوز هم سالمم و داشتم به موهای یک دست مشکیش نگاه میکردم! چرا نمیتونم مثل انسانهای دیگه که حضور جن و شیطان رو حس میکنن و میبینن بترسم؟!
چرا اون برام ترسناک نیست؟!
برای چی به اندازهی دیگران نترسیدم و شوکه نشدم؟!
چرا من بهجای جیغ و فریاد یا فرار کردن هنوز نشستم و به حال خودم اشک میریزم؟!
- اوه، خدایا اون واقعاً شیطانه!
سَر بلند کردم که دوباره بهش نگاه کنم و متوجه واقعیت اتفاق افتاده بشم؛ امّا اون دیگه اونجا نبود. در واقع هیچ اثری از اینکه اصلاً اینجا بوده، وجود نداشت نه اون نه جنها.
آخرین ویرایش توسط مدیر: