جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,321 بازدید, 136 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
کش قرمز رنگ کوچک را از پایین بافت موهایی که بلندی‌شان تا وسط پشتم می‌رسند بیرون می‌کشم و بافتشان را با شانه‌وار کشیدن انگشتانم باز می‌کنم. انگشتانم را لا‌به لای‌ موهای صاف خرمایی رنگم که حالا به مدد بافتی که بیست و چهار ساعت است باز نشده، مواج‌ شده می‌دوانم و پوست سرم را ماساژ می‌دهم. درد در قسمت شکستگی‌ موهایم زیاد است و با میگرنی که از دیروز به سر و صورتم چنگ می‌کشد دست به یکی کرده و حسابی از خجالت حال و روزم درآمده‌اند. تنها چیزی‌که در این وضعیت می‌خواهم یک حمام آب گرم و چند ساعتی خواب بی‌وقفه و البته بدون کابوس است.
موهایم را در دست جمع کرده، می‌پیچم و کش را دو دور دورشان می‌اندازم و بعد با چرخاندن دست، پشت سرم گوجه‌شان می‌کنم. مقنعه را دوباره سر می‌کنم و توی آینه قاب پلاستیکی سپید رنگ تنظیم و مرتبش می‌کنم و از سرویس خارج می‌شوم و به سمت تخت میان اتاق می‌روم.
معصومه با آن چهره زیبا، با رنگ و رویی که زرد و زار شده، روی تخت دمر خوابیده است. تمام دیشب را تحت تأثیر داروهای مسکن، خواب بوده و حالا هر لحظه انتظار بیدار شدنش را می‌کشم. به سرمش نگاهی می‌اندازم که قطره‌های شفاف، آرام از شلنگ پایین می‌روند و بعد روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ با پایه‌های فلزی نه چندان راحت کنار تخت می‌نشینم. دست در جیب مانتوام می‌کنم تا گوشی‌ام را در بیاورم و پیام‌های احتمالی را چک کنم اما این سردرد، تمرکزی برایم نگذاشته و از پشت آن نورهای رنگی نئون طور* که جلوی چشمانم می‌رقصند چیز زیادی دست‌گیرم نمی‌شود. صفحه را خاموش و گوشی را دوباره توی جیبم سُر می‌دهم. کمی خود را جلو می‌کشم و آرنج‌هایم را روی لبه تخت می‌گذارم و کف دست‌هایم را روی پیشانی ستون می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. معده خالی‌ام از گرسنگی پنجه بر سی*ن*ه‌ام می‌کشد و با قار و قوری که به راه انداخته، فریاد دادخواهی سر داده‌ است.
صدای آرام باز شدن درب مرا وامی‌دارد سرم را به عقب برگردانم. در باز می‌شود و دکتر ملک‌پور با روپوش سفید بر تن وارد می‌شود. درب را آرام پشت سرش می‌بندد و دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوار جین توسی‌اش می‌کند. آرام از جایم برمی‌خیزم و زیر لب سلامی می‌گویم. او هم سری تکان می‌دهد و سلام را لب می‌زند و چند‌ قدمی جلو می‌آید. نگاهش روی معصومه‌ای‌ست که در خواب هم همانند فرشته‌‌ها زیبا و معصوم به نظر می‌رسد. به کنار تخت که می‌رسد، ابتدا کف دستش را بر پیشانی معصومه می‌گذارد و بعد مچ باریکش را میان انگشتانش می‌گیرد و با اخمی که بر چهره می‌آورد به او خیره می‌شود. لحظاتی بعد اخم از چهره‌اش می‌رود و مچ دست معصومه را آرام کنار بدنش رها می‌کند و به سوی من بر می‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
- بیدار نشده هنوز؟
صدایش زمزمه‌گونه و آرام است. سرم را تکان می‌دهم و نگاهم را به معصومه می‌دوزم.
- نه، تموم دیشب رو خواب بود. اصلاً تکون هم نخورده.
بعد دوباره به دکتر ملک‌پور نگاه می‌کنم که سری تکان می‌دهد و قدمی به من نزدیک‌تر می‌شود.
- خوبه، هر چی بیشتر بخوابه درد رو کمتر حس می‌کنه ولی... .
و دستش را بالا می‌آورد و به صورتم اشاره می‌کند.
- در عوض تو دیشب اصلاً نخوابیدی، درسته؟ از قرار معلوم مسکنی که دیشب خوردی اثر چندانی هم نداشته.
ناخودآگاه دستم را بالا می‌آورم و روی چشم دردناکم می‌کشم و خجالت‌زده نگاه می‌دزدم.
- چند ساعتی درد رو کم کرد اما بعد اثرش رفت. چیز مهمی نیست، دیگه به این دردها عادت کردم. یک چند روزی اذیتم می‌کنه بعد خوب میشه.
- دنبال درمانش نرفتی؟
- چرا رفتم اما بی‌فایده بود. داروها تأثیر چندانی ندارن. دوره‌ها کمتر شدن اما وقتی شروع میشن معمولاً درد تا یک هفته اذیتم می‌کنه و بعد کم‌کم خوب میشه.
ناگهان دستش را بالا می‌آورد و روبه‌روی صورتم می‌گیرد. حرکت ناگهانی‌اش مرا شوکه می‌کند و ناخودآگاه خود را عقب می‌کشم و قدمی هم عقب می‌روم. نفسم در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود و انگشتانم مانتوی مشکی‌ام را در چنگ می‌چلانند. صدای آرامش مرا از حال و هوایی که در آن گرفتار شده‌ام بیرون می‌کشد.
- آروم باش. فقط می‌خوام به چشمت نگاهی بندازم.
نفسم را از بند سی*ن*ه رها می‌کنم، لب پایینم را به دندان می‌گیرم و از خجالت واکنشی که ناخودآگاه انجام داده‌ام چشمانم را می‌دزدم و پلک روی هم می‌فشارم. بی‌توجه به چشمان رمیده‌ از خجالتم، انگشتش را زیر پلکم می‌گذارد و آن را پایین می‌کشد. دست‌هایم بیشتر از لحظاتی قبل مانتویم را در چنگ می‌فشارند و بار دیگر نفسم حبس می‌شود. انگار در یک لحظه سرمای زمستان به تنم حجوم می‌آورد و در تمام تنم یخبندان ایجاد می‌کند.
- بالا رو نگاه کن... راست... چپ... چشمت خیلی قرمزه خانم پناه. باید دارو مصرف کنی. اگه این سردرد همین‌طور ادامه پیدا کنه ممکنه رگ‌های چشمت بیشتر از این متورم و بعد پاره بشن.
بعد بی‌توجه به من خشک شده، به سمت یخچال کوچک آن سوی تخت معصومه می‌رود و درش را باز می‌کند. خم می‌شود و بطری آب کوچکی از آن خارج می‌کند و در یخچال را می‌بندد و به سمتم می‌آید. درب بطری کوچک را باز می‌کند و به سمت من می‌گیرد.
- یک دونه دیگه از اون قرص‌ها رو بخور.
نفسم را آرام بیرون می‌دهم و دست‌های لرزان بخیه شده به مانتویم را آرام جدا می‌کنم. سری تکان می‌دهم و بسته قرص را از جیب مانتوام بیرون می‌آورم، قرصی از غلاف آلومینیومی خارج می‌کنم و در دهان می‌اندازم. بی‌آن‌‌که نگاهش کنم بطری آب را از دست دراز شده‌اش می‌گیرم و جرعه‌ای می‌نوشم و قرص کوچک سپیدرنگ را پایین می‌دهم.
دوباره به سمت یخچال می‌رود و از بسته دستمال کاغذی روی آن، دست‌مالی بیرون می‌کشد و به سمتم می‌آید. دست‌مال را چهارلا می‌کند و روی چشم دردناکم می‌گذارد و بطری را از دستم بیرون می‌کشد و دربش را می‌بندد.
- بطری خنکه، بذار روی چشمت و التهاب چشمت رو کمتر می‌کنه. با این حالت دیشب نباید می‌موندی دختر.
از شرم حرکاتی که مقابل چشمان او از من سر زد مدام نگاهم را می‌دزدم و کلافه این پا و آن پا می‌کنم اما همان می‌کنم که او می‌گوید. بطری را روی دست‌مالی که بر روی چشمم گذاشته می‌گذارم. از احساس سرمایی که به پلک داغ و دردناکم می‌رسد، نفسم را از سی*ن*ه بیرون می‌دهم و تنم را از این همه انقباض رها می‌کنم.
بار دیگر صدای باز شدن در می‌آید و من از روی شانه دکتر ملک‌پور به آن سمت نگاه می‌کنم. دکتر ایرانی به همراه پرستاری وارد می‌شود. دکتر ملک‌پور هم می‌چرخد و برای تازه واردین سری تکان می‌دهد. در همان وضعیت، سلام آرامی می‌گویم. دکتر ایرانی نزدیک‌تر که می‌آید نگاهی به چهره من می‌کند و اخم‌هایش در هم می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
- مشکلی پیش اومده؟ چشم‌تون... .
می‌خواهم بطری آب را از روی چشمم بردارم و پایین بیاورم که دکتر ملک‌پور دست روی انگشتان حلقه شده‌ام بر دور بطری می‌گذارد.
- بذار بمونه، برش ندار.
اما آن‌چه بر سر من می‌آید چیزی شبیه مرگ است. مرگی ناگهانی که روح را از تنم بیرون می‌کشد و جسمم را به مجسمه‌ای سنگی تبدیل می‌کند. نفسم می‌رود و قلبم نمی‌زند. اما فکرم عین ساعت کار می‌کند و در لحظه جسم مرده‌ام را دو قدم به عقب می‌کشد. صدای سیامک گفتن زمزمه‌وار اما توپنده دکتر ایرانی را می‌شنوم و پوف کلافه‌ای که دکتر ملک‌پور می‌کشد.
- اوه! معذرت می‌خوام خانم پناه، بعضی وقت‌ها یادم میره این‌جا شرایط فرق می‌کنه.
بعد دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش می‌کند و چند قدمی از من دور می‌شود. انگار ناگهان با دور شدنش هوا بیشتر می‌شود که نفسم برمی‌گردد و قلبم به نواختنی هرچند تند می‌پردازد.
دکتر ملک‌پور دست بر شانه رفیقش می‌گذارد و او را که همچنان گره بر پیشانی دارد با خود همراه می‌کند و به آن سوی تخت می‌برد. پرستار جوانی که با چشمان کشیده‌‌ سیاهش با خونسردی تماشاگر این لحظات بود، به دنبالشان به راه می‌افتد. دکتر ملک‌پور از آن سوی تخت دوباره مرا مخاطب قرار می‌دهد و به مبل زهوار در رفته بزرگ و قهوه‌ای رنگ کنار پنجره اشاره می‌کند.
- معصومه که خوابه و فعلاً هم بیدار نمی‌شه پس بهتره یکم استراحت کنی خانم پناه. این‌طوری پیش بری دووم نمی‌یاری.
بعد در برابر پرسش دوباره دکتر ایرانی از وضعیت من سری به بالا تکان می‌دهد.
- چیزی‌ نیست. میگرن داره و چشمش خیلی ملتهب و قرمز شده. بهتره یکم استراحت کنه.
دکتر ایرانی سگرمه‌هایش را بیشتر در هم می‌کند، سری تکان می‌دهد و لحظه‌ای به من نگاه می‌کند و بعد به معاینه معصومه می‌پردازد. معصومه همچنان خواب است و حتی با معاینه و تعویض بانداژ محل جراحی‌اش هم تکان نمی‌خورد. پرستار سپیدپوش جوان، که آرایش کمی بر چهره خونسرد و آرامش دارد، پرونده به دست هر چه دکتر ایرانی طی معایناتش می‌گوید را یادداشت می‌کند.
پاهایم توان حفظ این تن خسته را ندارند و در ایستادن نافرمانی می‌کنند. دکتر ملک‌پور که این پا و آن پا شدنم را می‌بیند، دوباره به همان مبل درب و داغان کنار اتاق اشاره می‌کند و من، این بار رفتن به سوی آن مبل و نشستن را انتخاب می‌کنم.
دکتر ملک‌پور کنار دوستش دکتر ایرانی ایستاده و دست در جیب، بی‌‌آن‌که کلامی بر زبان بیاورد گوش می‌دهد و نظاره می‌کند. گاهی هم سری تکان می‌دهد. با تک چشمی که باز است به دستان پرستار که حالا درگیر پانسمان مجدد محل جراحی‌ست، نگاه می‌کنم. با مهارت و سرعت کارش را تمام می کند، دست‌کش‌هایش را از دست بیرون می‌کشد و در ظرفی که پانسمان‌های قبلی در آن قرار دارند، می‌گذارد.
نگاه خمار از خوابم را از حرکات سریع پرستار می‌گیرم و به چهره‌اش می‌دوزم اما ناگهان نیم‌رخ دکتر ایرانی مقابل چشمم می‌آید. هنوز هم فکر می‌کنم این چشم‌ها و نگاه برایم آشنا‌ست. در ذهنم شروع به جست‌و‌جو می‌کنم تا شاید چیزی را به یاد بیاورم ولی این سر دردناک توان جست‌و‌جو میان خاطرات بر باد رفته‌ام را هم ندارد. نمی‌دانم چطور اما ناخودآگاه کمی به پهلو می‌چرخم، کفش‌هایم را درمی‌آورم و پاهایم را کنارم تا و خود را جنین‌وار روی مبل جمع می‌کنم. هرچند به یاد ندارم هیچ‌گاه در جمع چنین کاری کرده باشم اما نیرویی در وجودم مرا به خواب دعوت می‌کند و بدن سست شده و سر دردناکم هم، او را همراهی می‌کنند. سرم را به پشتی مبل بد منظر اما راحت اتاق تکیه می‌دهم و دوباره به آن قهوه‌ای‌های آشنا که حالا با ابروهای در هم گره خورده خیره به من است، نگاه می‌کنم. مغزم فرمان می‌دهد این‌طور نشستن بی‌ادبی محض است اما تن خسته‌ام فرمان‌بردار نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
او هم‌چنان با آن اخم‌های گره خورده در هم، چشم به من سست شده دوخته و من با یک چشم نیمه باز او را نگاه می‌کنم. آن چشمان آشنا، نور کم‌سویی میان گذشته‌ها می‌شود و سوسو می‌زند اما کورسویی بیش نیست؛ بیشتر شبیه نور شمعی‌ست که در برابر باد ایستادگی می‌کند و پِت‌پِت گونه خود را روشن نگه می‌دارد و به دست باد به هر سو می‌رقصد. این، آن چراغی نیست که گذشته به خواب رفته را در مغزم بیدار کند.
نیروی خواب کم‌کم ذهنم را هم در آغوش خود می‌گیرد. فکر می‌کنم اگر دکتر ملک‌پور مرا به نشستن روی این مبل دعوت نمی‌کرد بی‌شک لحظاتی بعد روی زمین ولو می‌شدم. نیروی مذکور، چشم نیمه بازم را هم به بسته شدن تحریک می‌کند و با همه توانی که برای باز نگه داشتنش به کار می‌برم، آرام‌آرام بسته می‌شود و دستی که به سختی بطری آب را روی چشمم نگه داشته پایین می‌افتد. پشت پلک‌های بسته‌ و خواب آلوده‌ام، باز هم آن چشم‌های آشنای قهوه‌ای رنگ جان می‌گیرند.
___________________________________________
*: افراد مبتلا به میگرن ممکن است گاهی یا همیشه در زمان شروع سردرد، خطوط نورانی رنگی‌ای مانند لامپ‌های نئون در فضای جلوی چشمان‌شان ببینند.
***
با صدای چرخش دستگیره در ذهنم بیدار می‌شود اما نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. آن‌چه هنوز بر من مسلط است حس سنگینی و خواب آلودگی است. حتی نمی‌دانم کجا و در چه وضعیتی هستم. تلنگری به مغز قیلوله کشم می‌زنم تا دست از خواب‌‌آلودگی بردارد و کمی زحمت گشت زدن میان رویدادهای پیش از خواب را بکشد. آخرین چیزی که پیدا کرده‌ است چشمان قهوه‌ای رنگی‌ست که مرا نگاه می‌کردند و یادم می‌آید از وضعیت معصومه و بیمارستان و خوابی که نمی‌دانم چگونه مرا در حصار خود کشید.
صدای آرام پاهایی بر روی کف سرامیکی را می‌شنوم اما چشمان خسته‌ام یارای باز شدن ندارند. صدای پاها جایی نزدیک به من می‌ایستند و من صدای پچ‌پچه‌های دو نفر را می‌شنوم که بی‌شک یکی‌شان دکتر ملک‌پور است. زنگ صدای دیگری اما... .
- چرا خوابیده؟
- سرش درد می‌کرد، خسته هم بود، یهو خوابش برد.
- نکنه... .
- طوری‌اش نیست، نگران نباش.
تکانی به خود می‌دهم و سعی می‌کنم چشمانم را باز کنم. هم‌زمان با باز شدن چشمانم دوباره صدای پاهایی که با شتاب دور می‌شوند را می‌شنوم و مرد جوان سپید پوشی که از در بیرون می‌رود را از میان چشمان تقریباً بازم می‌بینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
دور اتاق چشم می‌چرخانم و به تختی که معصومه رویش خوابیده و بعد آن سوی تخت بر روی دکتر ملک‌پوری که دست‌هایش را لبه تخت گذاشته و ستون بدنش کرده و با لبخندی بر لب چشم به من دوخته‌است می‌رسم. چشمان بازم را که می‌بیند خود را عقب می‌کشد و دست‌هایش را داخل جیب‌های روپوش سفیدش می‌کند و چند قدمی به سمتم می‌آید.
- ساعت خواب! بهتری؟
انگار ذهنم نیز از خواب برمی‌خیزد و به خود می‌آید و مرا نیز به خود می‌آورد. به سرعت تکیه‌ام را از مبل برمی‌دارم و راست می‌نشینم و پاهایم را آویزان می‌کنم.
- سَ... سَ... سلام آ... آقای دکتر ببخشید. نمی‌دونم... .
در همان حال، هول‌زده چشمانم را پایین پایم می‌چرخانم و در پیکار با خواب‌آلودگی پلک‌هایی که خود را همانند دو آهن‌ربا به سمت یک‌دیگر می‌کشند، به دنبال کفش‌هایم می‌گردم.
- آروم باش، طوری نشده. به این خواب نیاز داشتی. اگه نمی‌خوابیدی دیگه توان نشستن هم نداشتی.
کفش‌هایم را که کنار مبل می‌بینم، به سرعت پا می‌کنم و از جایم برمی‌خیزم. دستی به مقنعه‌ام می‌کشم و با شتاب چند تار از موهای بیرون آمده را با انگشتانم به داخل مقنعه هل می‌دهم و دستی به صورتم می‌کشم.
چیزی که کاملاً مشخص است، سردردی‌ست که به شدت آرام‌تر شده و چشمی که کمتر از قبل درد می‌کند.
- به هر حال... من نباید می‌خوابیدم، ببخش... .
فاصله‌اش را با من کمتر می‌کند و با همان لبخند روی لبش اخم‌هایش را در هم گره می‌زند و با دقت به چشمی که ساعاتی پیش آن‌طور احوالم را لو داده بود نگاه می‌کند.
- چرا نباید می‌خوابیدی؟ اگه نمی‌خوابیدی باید زیر سرم می‌رفتی. نیاز به خواب اون هم تو شرایطی که تو داشتی یه چیز عادیه. پس به خاطرش معذرت‌خواهی نکن. اگه نمی‌خوابیدی مجبور می‌شدم آرام‌بخش بهت بدم تا بخوابی.
سری تکان می‌دهم و زیر لب تشکری می‌کنم و چشم می‌دزدم و به معصومه نگاه می‌کنم.
- حال معصومه چطوره؟ دکتر ایرانی چی گفتن؟
- همه چیز خوبه، نگران نباش. به خاطر مسکن‌هایی که بهش تزریق میشه گیجه ولی اوضاعش خوبه. براش خوبه که بخوابه تا درد رو کمتر حس کنه.
سری تکان می‌دهم، نفسم را به بیرون فوت می‌کنم و زیر لب خدا را شکری زمزمه می‌کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام، دست‌پاچه دست در جیب مانتوام کرده و گوشی را از آن خارج می‌کنم. نام مینو جون روی صفحه گوشی افتاده است. تماس را وصل می‌کنم و در همان حال که چند قدمی به سمت درب اتاق می‌روم زیر لب ببخشیدی رو به دکتر ملک‌پور می‌گویم.
- سلام مینو جون.
- سلام عزیزم. خوبی؟ معصومه چطوره؟
- خوبم ممنون. معصومه هم خوبه نگرانش نباشین.
- خدا رو شکر. زنگ زدم بهت بگم رسول تو راهه. داره سوسن خانم رو میاره عزیزم. جاتون رو با هم عوض کنین. تو با رسول برگرد خونه. یه دوش بگیر و استراحت کن که باز برای شب نیرو داشته باشی.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
سینی را روی پاتختی می‌گذارم و دست بر گونه معصومه می‌کشم. دو هفته از عملش می‌گذرد و با توجه به این‌که وزن زیادی را از دست داده اما این روزها که در خانه است رنگ و روی بهتری پیدا کرده و حال عمومی‌اش هم بهتر است. از طرفی چون محمدرضا هم در طی روز کنارش است، روحیه‌اش بهتر از قبل شده است.
- چشم‌هات پر از خوابه عزیزم. می‌خوای پتو رو روت بکشم که یه چرت بخوابی؟
سری تکان می‌دهد و آرام در جایش تکانی می‌خورد اما چهره‌اش از درد در هم می‌شود. با عجله از لبه تخت بلند می‌شوم و به کمکش می‌شتابم. دست زیر بازوهای لاغرش می‌اندازم و کمکش می‌کنم تا در جای خود دراز بکشد.
پتوی زرشکی رنگ که رویش می‌کشم با آن‌گل‌های صورتی رنگ زمینه‌اش چهره زرد و زارش را رنگ می‌دهد، خم می‌شوم و روی موهای بلوندش که ساعتی پیش خودم بافتمشان بوسه می‌زنم. چشمانش بسته است اما لبخندی شیرین بر لب می‌آورد و زمزمه‌وار تشکری بر لب می‌راند و لحظاتی بعد به خواب می‌رود. تاثیر مسکن‌هاست که همچنان ساعات زیادی از شبانه روز را می‌خوابد.
آرام سینی استیل محتوی کاسه آش گوشتی که تنها نیمی از آن خورده شده، لیوان آب و داروهای معصومه را به آرامی از روی پاتختی برمی‌دارم و از اتاق مهمان خارج می‌شوم. لبه سینی را به پهلویم تکیه می‌دهم و با دست آزاد شده درب را آرام و با کمترین صدا می‌بندم. صدای کل‌کل کردن‌های امیر‌محمد و محمدرضا بر سر بازی فوتبال دستی به وضوح به گوش می‌رسد. از راهروی اتاق‌ها خارج می‌شوم و به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم اما میان راه با صدای فریاد بلند محمدرضا و امیرمحمد بالا می‌پرم. سینی کج شده از تکان یک دفعه‌ای‌ام را دوباره بالا می‌کشم و از واژگون نشدنش نفسی آسوده می‌کشم. رو به پسرها می‌کنم و با اخم‌هایی در هم انگشت روی بینی‌ام می‌گذارم و هیس کش‌داری حواله‌شان می‌کنم.
- ساکت پسرها! چه خبرتونه؟! معصومه تازه خوابیده.
سکوتشان خیالم را راحت می‌کند. راهم را به سمت آشپزخانه کج می‌کنم و واردش می‌شوم. کاسه آش و قاشق را در سینک ظرفشویی می‌گذارم، به سرعت می‌شویم و بر روی آب‌چکان می‌گذارم. دست‌هایم را با حوله خشک می‌کنم و به سمت کابینت کنار گاز می‌روم و از چای‌ساز یک لیوان چای می‌ریزم. عطر خوش هلش که زیر بینی‌ام می‌زند، نوشیدنش را پس از ساعت‌ها رسیدگی به معصومه و کارهای خانه و کمی احساس خستگی بر خود لازم می‌بینم.
لیوان چای را به دست می‌گیرم و روی کانتر می‌گذارم و روی نشیمن چرم قهوه‌ای رنگ صندلی می‌نشینم.
مراقبت از معصومه کار چندان سختی نیست. آن‌قدر آرام و صبور است که می‌توان ساعت‌ها در کنارش ماند و احساس خستگی نکرد. نه چیزی درخواست می‌کند، نه از چیزی شکایتی دارد و نه به هنگام درد آه و ناله می‌کند. تنها دردش که زیاد می‌شود، چشمان خوش‌رنگ و زیبایش از اشکی که جلوی ریزشش را می‌گیرد، نمناک می‌شود.
سکوت محضی که در فضای خانه جریان یافته، توجهم را به سوی سالن پذیرایی، جایی که محمدرضا و امیرمحمد در سکوت بر روی مبل‌های راحتی نسکافه‌ای رنگ روبه‌روی تلویزیون نشسته‌اند جلب می‌کند.
محمدرضا و امیرمحمد هر دو ساکت گوشه‌ای از مبل کز کرده‌اند و بی‌خیال بازی با فوتبال دستی‌ای شده‌اند که تا دقیقه‌ای پیش به خاطرش با هیجان فریاد می‌زدند. لبخندی از این مظلومیت نشسته بر چهره‌شان روی لبم می‌نشیند و آرام صدایشان می‌کنم.
- پاشین فوتبال دستی‌تون رو بردارین و برین سوئیت بالا، اون‌جا با خیال راحت بازی کنین و هر چه‌قدر هم دوست داشتین داد و هوار کنین.
برق شادی را از همین‌جا هم می‌توانم در چشمانشان ببینم. نگاهی به هم می‌کنند و بعد مشت‌شان را به هم می‌کوبند و هیجان‌زده اما آرام برمی‌خیزند و فوتبال‌دستی را زیر بغل می‌زنند و من با لبخندی بر لب، نگاهم را تا خروجشان از درب روانه‌شان می‌کنم. با فاصله سنی حدود نه سال خیلی خوب با هم کنار آمده‌اند و اوقات خوبی را با هم می‌گذرانند. هرچند می‌دانم امیرمحمد مهربان آداب میزبانی را خوب به جا می‌آورد.
در آخرین لحظه امیرمحمد را صدا می‌کنم و ظرفی میوه و چند تکه کیک شکلاتی مورد علاقه‌ هر دویشان را هم همراهشان می‌کنم. من می‌مانم و معصومه‌ای که به حکم داروهای مسکن به خوابی عمیق رفته و خانه‌ای که سکوتش دستی می‌شود برای ورق زدن گذشته‌ای که نمی‌دانم چطور به این‌جا ختم شد.
صدای خنده‌های دخترکی که با پیراهن قرمز رنگ و موهای خرمایی بلند و رها از هر گیره‌ و کش مویی، به دور باغچه بزرگ با چند درخت و بوته گل می‌دود و برادر نوجوانش به دنبال اوست. صدای خنده‌هایشان مادر را با نوزاد چند ماهه‌ای در آغوشش، به ایوان می‌کشاند و لبخند را زینت لب او هم می‌کند.
لحظاتی بعد در حیاط باز و پدر با خودرو یشمی رنگ قدیمی اما سرحال و تمیزش وارد می‌شود و دخترک از هیجان بالا می‌پرد. پدر دخترکش را به آغوش می‌کشد و پیشانی‌اش را مهمان بوسه‌اش می‌کند، با پسر نوجوانش دست می‌دهد و ضربه‌ای آرام بر شانه‌اش می‌نوازد. پا به ایوان که می‌گذارد، پسرک کوچکش را از آغوش همسرش می‌گیرد و بوسه‌ای بر سر کم مویش می‌زند و جواب سلام و خسته نباشید همسر مهربانش را هم با بوسه‌ای بر پیشانی‌اش می‌دهد. احساس خوش‌بختی در چشمانشان ستاره چشمک‌زنی‌ست که از دور هم سوسو زدنش پیداست.
و حالا دیگر از آن خانواده خوش‌بخت و زندگی شاد و آرام چه مانده است؟!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
دکتر ایرانی نگاهش را روی مانیتور جلوی رویش متمرکز کرده و گاهی گره ابروانش را باز و گاهی در هم می‌کند. دقایق پر اضطرابی بر من و معصومه‌ای که یک ماه از عملش گذشته، می‌گذرد و این‌که نمی‌توانیم از حرکات دکتر ایرانی پی به چیزی ببریم دلهره‌مان را بیشتر می‌کند. دکتر ایرانی دستی روی چانه‌اش می‌کشد و بالاخره میان صبوری‌های پر اضطراب ما، لب‌هایش را از هم فاصله می‌دهد.
- خوش‌بختانه میزان بهبود خیلی بیشتر از اون چیزی هست که قبل از عمل تیم پزشکی تخمین میزد. می‌تونم با اطمینان بگم تا چند ماه دیگه بدون نیاز به عصا مثل یک انسان سالم می‌تونی راه بری.
با نفسی که همچنان در سی*ن*ه حبس شده است نگاهم را از دکتر ایرانی می‌گیرم و به معصومه‌ای که دست سردش میان دست من می‌لرزد نگاه می‌کنم. دلم نفس کشیدن می‌خواهد، نفسی عمیق از انتهای ریه‌هایی که انگار چند دقیقه‌ای‌ست نفس کشیدن را فراموش کرده‌اند. شاید هم کمی اشک شوق می‌خواهم برای آن‌چه معجزه‌وار بر زندگی معصومه تابید.
معصومه چشمان لبریز از اشک شوقش را به من می‌دوزد و من دست سردش را آرام می‌فشارم. بالاخره نفسم را رها می‌کنم و لبخند بزرگم را به نگاه پر شوقش هدیه می‌دهم. باران اشک که از چشمانش بر روی گونه‌های لاغرش می‌نشیند، چشمان من هم تار می‌شوند.
- از هفته آینده فیزیوتراپی رو شروع می‌کنیم. یه مقدار ممکنه دردهات بیشتر بشه اما می‌دونم که قوی‌تر از اون هستی که این درد بتونه مایوست کنه، درسته؟
صدای دکتر ایرانی نگاه پر شوقمان را از هم می‌گیرد و به سوی او جلب می‌کند. عینک را از چشمانش برمی‌دارد و نگاهش را به معصومه می‌دوزد. لبخند ندارد اما در نی‌نی قهوه‌ای چشمانش خوشحالی و غرور جا خوش کرده‌اند.
معصومه با لبخندی بر لب، دست روی گونه خیس از اشکش می‌کشد و سری تکان می‌دهد. و این‌بار معجزه دیگری رخ می‌دهد؛ لبخندی کوچک اما به پر رنگی همان نی‌نی خوشحالی رقصان در چشمانش روی لب‌های دکتر ایرانی می‌نشیند. نگاهش را می‌گیرد و عینکی که هنوز در دست دارد دوباره روی برجستگی کوچک بینی‌اش سوار می‌کند. خودکار آبی رنگی که جلوی دستش بر روی میز است را برمی‌دارد و شروع به نوشتن می‌کند. او هم مانند آن پسرک کوچکی که میان خاطرات گذشته‌ام می‌پلکد و دفترهایم را خط‌خطی می‌کند تا صدای اعتراضم را درآورد، چپ دست است.
- داروهای جدیدی که می‌نویسم حتماً سر وقت خورده بشن، دستورهای غذایی رو هم مثل قبل رعایت کنین. براش مکمل هم می‌نویسم اما مصرف پروتئین و کلسیم باید بیشتر بشه که از هفته بعد برای تمرین‌ها آماده باشی.
نگاه خیره‌ام را از دستش که نسخه را به سویم دراز کرده می‌گیرم، از جایم برمی‌خیزم و دستم را به نسخه می‌رسانم. گوشه‌اش را با انگشتانم می‌گیرم و به سمت خود می‌کشم اما... . سرم را بالا می‌گیرم تا بفهمم چه چیز باعث شده که نسخه را رها نکند و من چشم در چشم می‌شوم با آن تیله‌های قهوه‌ای که حتی از پشت شیشه‌های عینک هم برایم آشنا هستند. نگاهش را تاب نمی‌آورم، چشمانم را می‌دزدم و او پس از مکث کوتاهی برگه را رها می‌کند. دستی روی گونه‌ام که می‌دانم حالا رنگ عوض کرده‌ می‌کشم و قدمی عقب می‌روم. نفسم را رها می‌کنم و چشمانم را روی نسخه‌ای که هیچ از آن نمی‌فهمم می‌دوزم و صدایم را صاف می‌کنم.
- ممنون آقای دکتر، برای فیزیوتراپی... .
صدایش آرام و کمی هم گرفته و خش دار است.
- دکتر ملک‌پور خودشون ترتیب فیزیوتراپی رو میدن نگران نباشین.
سرم را دوباره تکان می‌دهم، دستی به گونه‌ای ‌که می‌دانم هنوز هم رنگ شرم دارد می‌کشم و نگاهم روی تابلوهایی با قاب چوبی مشکی که بر روی دیوار استخوانی رنگ روبه‌رو تکیه زده‌اند می‌ماند؛ تابلوهایی با عکس کوچکی از دکتر ایرانی در گوشه هر کدام و نوشته‌هایی که از همین‌جا هم معلوم است که فارسی نیستند.
صدای دکتر ایرانی را می‌شنوم که برای معصومه از بایدها و نبایدها می‌گوید و صدای معصومه را که گاهی کوتاه تأیید می‌کند و چشمی می‌گوید اما تمرکزی روی حرف‌هایشان ندارم. نگاهم بر روی تابلوهاست اما نمی‌بینمشان. ادراکشان سخت که نه در حال حاضر درحیطه اختیارم نیست. هنوز هم ذهن به خواب رفته‌ام در پی خاطراتی می‌گردد که این چشم‌ها که نه، چشم‌هایی با این شباهت را در خود داشته باشند؛ چیزی که این نگاه را یادآوری کند اما هیچ چیز نیست. انگار همه چیز میان حافظه مه گرفته‌ام گم شده‌ است.
- پناه جون!
صدای گرفته اما پرشوق معصومه مرا از افکار تارم دور می‌کند. نگاهش می‌کنم و او با بالا انداختن ابروهای بور و کم پشت و حرکت چشم به دکتر ایرانی اشاره می‌کند. لبم را به دندان می‌گیرم و دست بر لبه میز چوبی می‌گذارم. میز اداری بزرگی که رنگ ماهاگونی تیره‌اش آن را آنتیک و گران‌قیمت جلوه می‌دهد. کمی می‌چرخم و رو به دکتر ایرانی می‌ایستم. به جایی حوالی یقه انگلیسی ساده روپوش سپیدش چشم می‌دوزم.
- ازتون ممنونم آقای دکتر، در حق معصومه و ما لطف بزرگی کردین. مطمئنم خدا... .
لب به دندان می‌گیرم، نفس درسینه‌ام حبس می‌شود و بی آن‌که بدانم چرا سرم را بالا می‌آورم، به چهره دکتر ایرانی نگاه می‌دوزم و سکوت می‌کنم. خدا؟!
باید هر طور شده جمله‌ام را تمام کنم و خود را از این اتاق بیرون بکشم. نفسم را آرام رها می‌کنم و لبم را از بند فشار دندان می‌رهانم.
- حتماً خدا اجر کار پر ارزشتون رو میده.
خط عمیقی بر پیشانی‌اش می‌نشیند و من دوباره چشم می‌گیرم. خواهش می‌کنم آرامی که می‌گوید را می‌شنوم و سنگینی نگاهش را تاب نمی‌آورم. به سمت معصومه می‌چرخم، نسخه را تا می‌کنم و توی کیف کوچک روی دوشم می‌گذارم و پشت صندلی چرخ‌دار معصومه می‌ایستم. میان سکوت دکتر ایرانی و نگاهی که همچنان پابرجاست صندلی معصومه را به سمت در هدایت می‌کنم و پس از خداحافظی کوتاهی از در بیرون می‌رویم.
افکار در همم را پشت همان در سفید رنگ که بالایش نام دکتر ماهان ایرانی را درشت نوشته است رها می‌کنم و نفس حبس شده‌ام را هم و به سمت آسانسور حرکت می‌کنیم.
این روزها سوار شدن بر آسانسور برای منی که از این اتاقک کوچک متحرک به حد مرگ می‌ترسم، تبدیل به کاری روزمره شده است. چرا که انتقال معصومه‌ای که هنوز بر ویلچر می‌نشند راه دیگری جز آسانسور ندارد.
سوار بر آسانسور به طبقه همکف می‌رسیم، سالنی که در این ساعت از صبح چندان شلوغ نیست را رد می‌کنیم و به محوطه بیمارستان می‌رسیم. به دنبال عمو رسول و ماشینش چشم می‌چرخانم اما نمی‌بینمش. نه عمو رسول هست نه آن پژوی متالیک قدیمی که به قول امیرمحمد همین روزهاست که میراث فرهنگی به عنوان عتیقه دست رویش بگذارد و به موزه منتقلش کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
ماشین شاسی بلند مشکی رنگی از جلویمان رد می‌شود و به سمت پارکینگ پرسنل می‌رود. دوباره چشمی به اطراف محوطه آسفالت پوش و مملو از ماشین می‌گردانم اما عمو رسول را نمی‌یابم. نگاهم روی شخصی که از همان شاسی‌بلند مشکی رنگ مدل بالا پیاده می‌شود می‌ماند. پلک‌هایم را به هم نزدک‌تر می‌کنم و به آن مرد جوان که در حال برداشتن چیزی از صندلی عقب است با حیرت چشم می‌دوزم. چیزی در قلبم تکان می‌خورد. شاید هم کسی چنگی ناگهانی به قلب پر تپشم می‌زند. این همه شباهت! مگر ممکن است؟ مگر چند نفر در دنیا می‌توانند این‌قدر به هم شبیه‌ باشند؟
ناخودآگاه صندلی معصومه را به آن سمت هدایت می‌کنم. شاید فاصله زیاد باعث اشتباه من شده است. نزدیک‌تر که می‌شوم او هم رویش را به سمت من برمی‌گرداند. اشتباه نمی‌کنم. تغییر کرده، به قدر شش سال، چهره و اندامش مردانه‌تر شده است. اگرچه چشمانش پشت آن عینک آفتابی پلیسش، دیده نمی‌شوند اما... شک ندارم که خودش است.
- پندار!
زیر لب و زمزمه‌وار نامش را بر زبان می‌آورم اما انگار او می‌شنود یا شاید هم مرا می‌شناسد که ناگهان دست و پایش را گم می‌‌کند و نگاهش را می‌گیرد و به سمت درب اورژانس پا‌تند می‌کند. صندلی معصومه را همان‌جا وسط محوطه رها می‌کنم و با سرعت چند قدمی به سمتش می‌روم. صدایش می‌زنم؛ این بار بلندتر، آن‌قدر بلند که می‌دانم بی‌شک صدایم به گوشش رسیده‌ است.
- پندار!
اما او بی‌اهمیت به من به راهش ادامه می‌دهد و در عرض چند ثانیه پشت در شیشه‌ای اورژانس از نظر ناپدید می‌گردد. و من می‌مانم و بغضی که قطره اشکی می‌شود و خود را از چشمم به بیرون پرتاب می‌کند و قلبی که صدای شکستنش به گوش جانم می‌رسد و وجودم را در هم می‌شکند.
- پناه جون! چی شده؟ اون آقا رو می‌شناختی؟
صدای معصومه را می‌شنوم که نگرانی در آن هویداست اما چشمان من در پی اویی که از من رو گرفت و رفت همچنان دودو می‌زنند. صدای بغض‌آلودم آرام و ناله‌وار از میان لب‌های لرزانم خارج می‌شود.
- خودش بود. پندار بود. مطمئنم که خودش بود.
- پناه جون! خوبی؟ اون آقا کی بود؟ می‌شناختی‌اش؟
می‌شناسمش؛ آن‌قدر که هنوز جایش در قلب ترک خورده‌ام پا‌برجاست. آن‌قدر که عطر تنش را از همین فاصله هم حس می‌کنم. آن‌قدر که دلم برای لحظه‌ای در آغوش کشیدنش می‌رود.
نفسم را آرام بیرون می‌دهم تا سی*ن*ه تنگ شده از حجم پر تپش قلب دلتنگم، رها شود. کمی که آرام می‌شوم برمی‌گردم و چشمان خیسم را از معصومه‌ای که با چهره نگران نگاهم می‌کند، می‌دزدم و سر تکان می‌دهم.
- نه معصومه جان، انگار اشتباه گرفتم.
پشت صندلی‌اش می‌روم و از راهی که آمدیم برمی‌گردیم.
و تنها قلبم می‌داند که هیچ اشتباهی در کار نیست. به همین راحتی از من گذشت؟! مگر می‌شود؟ چطور دلش آمد؟ چطور دل‌تنگم نشده است؟ من که برای همین یک لحظه دیدنش جانم بالا آمد. او چطور مرا دید و رفت؟
***
- با همه توان با پات فشار بیار به دست من. خوبه، هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، ... .
چهره درهم رفته و خیسی چشمان معصومه که هم‌چون زمردی تراش‌خورده برق می‌زنند، نشان از دردی دارد که به پاهای ناتوان که نه، کم توانش چنگ انداخته است.
صدایی در سرم نجوا می‌کند:
- گریه نداره که پرنسس. خیلی زود خوب میشی. فقط یه کوچولو تحمل کنی بعدش خوب میشه، باشه؟ بعدش قول میدم برم برات بستنی سه‌ رنگ پر از مغز و خامه بگیرم.
برق چشمان اشکی دخترک را که می‌بیند با انگشتانش زیر چشمان مشکی و درشت دخترک کوچک می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. بعد با گاز سرخ شده از مایع ضدعفونی کننده، روی زخم کوچک زانوی دخترک را تمیز می‌کند. اشک‌های جمع شده در چشمان دخترک و لب‌های لرزان و جمع شده‌اش، نشان از سوزشی خارج از تحملش دارد اما وقتی حرف از بستنی آن هم سنتی سه رنگ پر خامه و مغز مورد علاقه‌اش باشد تحمل سوزش این زخم نشدنی نیست.
- پناه جون!... پناه جون!
صدای معصومه مرا از خاطرات دوری که انگار رویایی بیش نیستند بیرون می‌آورد. همه چیز همانند همان رویا در لحظه دود می‌شود و در آخرین لحظه، سوزشش چشمانم را تر می‌کند. نگاه گیج و پرسش‌گرم را به معصومه می‌دوزم.
- دکتر تابنده با شما بودن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
آن‌قدر غرق در خاطرات گذشته بودم که هیچ چیز را متوجه نشدم. نگاهم پر از شرمندگی می‌شود و چشمانم را پایین می‌اندازم و دستی بر لبه شال مشکی رنگم می‌کشم.
- ببخشید دکتر، متوجه حرف‌هاتون نشدم.
دکتر جوان با آن لبخندی که از لبانش جدا نمی‌شود دست‌هایش را روی لبه تخت گذاشته و کمی به جلو خم شده و از بالای عینک طبی بی‌فریمش مرا نگاه می‌کند.
- فکر کنم باید تشکر کنین به جای معذرت‌خواهی. یه مقدار دیگه تو افکارتون می‌موندین غرق می‌شدین و متاسفانه من هم شناگر چندان خوبی نیستم.
یادآوری آن روزها، قلبم را سخت می‌فشرد و بغض جا خوش کرده توی گلویم اجازه خندیدن نمی‌دهد اما برای این‌که دور از ادب نباشد، لب‌هایم را از دو طرف کمی کش می‌دهم تا طرح لبخند به خود بگیرند. دلم نمی‌آید حتی این خاطراتی که جسته و گریخته پیش می‌آیند، چرخی می‌زنند و می‌روند و حال قلبم را زیر و رو می‌کنند را لعنت کنم.
تکیه‌اش را از روی تخت برمی‌دارد و دست‌هایش را روانه جیب‌های روپوش سفید رنگش می‌کند و با چشمان قهوه‌ای تیره‌اش از بالای همان عینک به من زل می‌زند. شرم، گرما را به گونه‌هایم جاری می‌سازد و چشم‌هایم را می‌گرداند و روی معصومه‌ای که حالا روی تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده زوم می‌شود. دستم ناخودآگاه بالا می‌رود و روی لبه شال را لمس می‌کند و دنبال موهایی که بیرون نیست می‌گردد. بعد ناخودآگاه روی گونه‌ام کشیده می‌شود.
- فکر کنم حوصله‌تون سر رفت خانم پیرایه. کار معصومه تمومه. می‌تونین ببرینش. یادتون باشه تمرین‌ها رو روزی دو بار تکرار کنه.
با همان چشمان به زیر انداخته سری تکان می‌دهم و به معصومه نزدیک می‌شوم. خم می‌شوم و اسکیچرزهای طوسی‌اش را از روی سرامیک سپید رنگ و براق برمی‌دارم و پایش می‌کنم. بعد کمکش می‌کنم از تخت پایین بیاید. دکتر با آخرین توصیه‌ها می‌رود و پشت پرده‌ آبی رنگ اتاق کوچک فیزیوتراپی از دیدمان پنهان می‌گردد.
واکر را جلوی پای معصومه می‌گذارم و پدها را از کنار دستگاه شوکر برمی‌دارم و در کیسه پارچه‌ای قرار می‌دهم. ملحفه آبی رنگ یک بار مصرف را هم آرام جمع می‌کنم و در حال تا کردنش صدای آشنایی به گوشم می‌رسد.
- رفتن؟
ملحفه تا شده را به سرعت داخل کیسه می‌گذارم و کیسه را روی تخت می‌اندازم. به طرف ورودی اتاقک کوچک فیزیوتراپی می‌روم و پرده آبی رنگ مخملش را کمی کنار می‌زنم و این بار واضح‌تر صداها را می‌شنوم.
- تو این‌جا چه‌کار می‌کنی پسر؟
صدای پچ‌پچ نه چندان آرام دکتر تابنده به راحتی شنیده می‌شود اما... صدای کسی که به این سوال پاسخ می‌دهد، آن‌قدر آشناست که... .
- سیامک گفت الان این‌جاست. اومدم که... .
نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده و قلبم بی‌قرار می‌نوازد و پاهایم از حرکت می‌ایستند.
- هیس! چته پسر؟ برو الان میان بیرون. برو دیگه.
صدای معصومه میان زمزمه‌هایی که از راه‌رو شنیده می‌شود نامفهوم به گوشم می‌رسد. نگاهش می‌کنم و لب‌هایی که تکان می‌خورند را می‌بینم اما... هیچ درکی از حرف‌هایش ندارم.
- پناه!... پناه جون... چرا ایستادی؟
رویم را برمی‌گردانم، پرده را به سرعت کنار می‌زنم و وارد راهروی باریک اتاقک‌ها می‌شوم و به سرعت به سمت پذیرش می‌روم. منشی پشت کانتر سپید رنگ نشسته و با تلفن صحبت می‌کند و چیزی را با آرامش و حوصله توضیح می‌دهد. چشم می‌چرخانم تا او را بیابم اما نیست. کلافه دستی به صورتم می‌کشم و اشک‌هایی که نمی‌دانم کی و چطور گونه‌هایم را خیس کرده‌اند با سر آستین مانتوام پاک می‌کنم.
نگاهم به درب ورودی دوخته می‌شود. قدمی جلو می‌گذارم تا بیرون از بخش فیزیوتراپی را ببینم که هیکل متوسط دکتر تابنده درگاهی در را پر می‌کند. نفسی که حبس شده را رها می‌کنم.
- طوری شده خانم پیرایه؟ حالتون خوبه؟
سرم را به شدت تکان می‌دهم و قدمی عقب می‌روم و چشم می‌دوزم به پشت سرش و چیزی میان سی*ن*ه‌ام پر سر و صدا می‌افتد و می‌شکند و صدایی از میان بلورهای شکسته قلبم فریاد می‌زند:《 نمی‌خواد ببینمش!》
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,765
46,797
مدال‌ها
7
چشمان خسته‌ام را روی کاغذی که در دست دارم می‌گردانم. مشخصات یک خانواده نیازمند است بی‌حضور پدری که ماه‌هاست فوت کرده و مادری که نتوانسته کاری برای خود دست و پا کند و حالا با سه کودک ده، هفت و دو ساله، با کوله باری از نا‌امیدی پشت در اتاق به انتظار نشسته است تا شاید گرهی از زندگی‌اش باز شود.
- انگار هیچ کار خاصی بلد نیست. این‌جوری سخت میشه براش کار پیدا کنیم.
مینو جون دستی به شانه‌ راستش می‌کشد و عینک بی‌فریمش را با انگشت روی تیغه بینی‌اش تنظیم می‌کند. انگار این روزها بیشتر از قبل شانه‌اش درد می‌کند. باید با عمو رسول صحبت کنم تا هر چه زودتر او را نزد پزشک ببرد.
- هوم، این‌جوری سخته. جایی قبولش نمی‌کنن.
سری تکان می‌دهم و نگاهم را از مینو جونی که انگار او هم خستگی به جانش نشسته می‌گیرم و به روی میز شیشه‌ای مستطیل شکل وسط مبل‌ها نگاه می‌دوزم. شیشه دودی‌اش از تمیزی برق می‌زند و تصویر گلدان سرامیکی آبی رنگ وسطش، در آن منعکس شده است.
نفسم را آرام بیرون می‌دهم و به این فکر می‌کنم که آن‌قدر خسته‌ام که فکرم به هر سویی غیر از آن‌چه باید رو می‌کند؛ اما باید مغزم را مجبور به فکر کردن کنم. چشمانم را می‌بندم و سرم را میان دستانم می‌گیرم و آرنج‌هایم را روی زانوهایم تکیه می‌دهم اما بی‌فایده است. انگار مغزم از هر فکر و ایده‌ای تهی شده است. حق هم دارد؛ امروز روز شلوغی داشتم؛ دو کلاس صبح، دو تا بعدازظهر و بعد مؤسسه زمانی برای استراحت برایم باقی نگذاشت.
از آن بدتر دسته گل بی‌نام و نشان و زیبایی از بابونه‌های سپیدرنگ و خوش عطری بود که پیک به خانم سماوات تحویل داده بود تا به دستم برساند. دسته گلی که فکرم را مشغول کرده و تنها یک نام در میان افکارم روشن و خاموش می‌شود؛《 پندار》
دست‌هایم را از سرم جدا و چشمانم را باز می‌کنم و سرم را بالا می‌آورم. شیشه‌های خالی‌ای که برای کاردستی کودکان کنار گذاشته‌ایم جلوی چشمانم صف کشیده‌اند و دیدنشان ناگهان جرقه فکری‌ می‌شود که سر و کله‌اش در سرم پیدا می‌شود. خوشحال از راه‌حلی که یافته‌ام ناخودآگاه کف دو دستم را محکم به هم می‌کوبم.
- فهمیدم مینو جون، فهمیدم.
مینو جون با صدای بلند من و صدایی که از کوبیدن کف دست‌هایم ایجاد می‌شود و در اتاق مدیریت می‌پیچد، از هپروت افکارش با تکان شدیدی بیرون می‌پرد و با چشمان وق زده خوش رنگش نگاهم می‌کند.
- فهمیدم مینو جون!
مینو جون کمی با همان نگاه متحیرش مرا نگاه می‌کند و بعد به خود می‌آید و نفسش را محکم به بیرون فوت می‌کند و دوباره نفس می‌گیرد.
- چه خبرته دختر؟ سکته‌ام دادی. چرا این‌جوری می‌کنی؟
دستانم را همچون بال زدن پرندگان در هوا تکان می‌دهم.
- معذرت می‌خوام اما یه فکری به ذهنم رسید. اگه بتونیم براش مواد اولیه رو تهیه کنیم می‌تونه ترشی و مربا درست کنه. یا سفارش پیاز سرخ شده، سبزی آماده و بادمجون سرخ شده بگیره. درآمد خوبی‌ هم داره. اگه بتونیم مواد رو زودتر به دستش برسونیم، می‌تونه تو بازارچه خیریه ماه بعد محصولاتش رو معرفی کنه. دیگه از این ساده‌تر وجود نداره. از پس این کار که دیگه برمیاد.
لبخند آرام‌آرام بر لب‌ها و چشم‌هایش می‌نشیند.
- فکر بدی هم نیست. این چند ماه اول رو می‌تونیم بهش کمک کنیم تا کار و بارش رو راه بندازه. اگه جا هم نداشته باشه همین‌جا یه اتاق در اختیارش می‌ذاریم. برای فروش هم می‌تونیم به چند جا معرفی‌اش کنیم یا توی کانال و صفحه مؤسسه براش تبلیغ کنیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین