- Dec
- 7,765
- 46,797
- مدالها
- 7
کش قرمز رنگ کوچک را از پایین بافت موهایی که بلندیشان تا وسط پشتم میرسند بیرون میکشم و بافتشان را با شانهوار کشیدن انگشتانم باز میکنم. انگشتانم را لابه لای موهای صاف خرمایی رنگم که حالا به مدد بافتی که بیست و چهار ساعت است باز نشده، مواج شده میدوانم و پوست سرم را ماساژ میدهم. درد در قسمت شکستگی موهایم زیاد است و با میگرنی که از دیروز به سر و صورتم چنگ میکشد دست به یکی کرده و حسابی از خجالت حال و روزم درآمدهاند. تنها چیزیکه در این وضعیت میخواهم یک حمام آب گرم و چند ساعتی خواب بیوقفه و البته بدون کابوس است.
موهایم را در دست جمع کرده، میپیچم و کش را دو دور دورشان میاندازم و بعد با چرخاندن دست، پشت سرم گوجهشان میکنم. مقنعه را دوباره سر میکنم و توی آینه قاب پلاستیکی سپید رنگ تنظیم و مرتبش میکنم و از سرویس خارج میشوم و به سمت تخت میان اتاق میروم.
معصومه با آن چهره زیبا، با رنگ و رویی که زرد و زار شده، روی تخت دمر خوابیده است. تمام دیشب را تحت تأثیر داروهای مسکن، خواب بوده و حالا هر لحظه انتظار بیدار شدنش را میکشم. به سرمش نگاهی میاندازم که قطرههای شفاف، آرام از شلنگ پایین میروند و بعد روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ با پایههای فلزی نه چندان راحت کنار تخت مینشینم. دست در جیب مانتوام میکنم تا گوشیام را در بیاورم و پیامهای احتمالی را چک کنم اما این سردرد، تمرکزی برایم نگذاشته و از پشت آن نورهای رنگی نئون طور* که جلوی چشمانم میرقصند چیز زیادی دستگیرم نمیشود. صفحه را خاموش و گوشی را دوباره توی جیبم سُر میدهم. کمی خود را جلو میکشم و آرنجهایم را روی لبه تخت میگذارم و کف دستهایم را روی پیشانی ستون میکنم و چشمانم را میبندم. معده خالیام از گرسنگی پنجه بر سی*ن*هام میکشد و با قار و قوری که به راه انداخته، فریاد دادخواهی سر داده است.
صدای آرام باز شدن درب مرا وامیدارد سرم را به عقب برگردانم. در باز میشود و دکتر ملکپور با روپوش سفید بر تن وارد میشود. درب را آرام پشت سرش میبندد و دستهایش را داخل جیبهای شلوار جین توسیاش میکند. آرام از جایم برمیخیزم و زیر لب سلامی میگویم. او هم سری تکان میدهد و سلام را لب میزند و چند قدمی جلو میآید. نگاهش روی معصومهایست که در خواب هم همانند فرشتهها زیبا و معصوم به نظر میرسد. به کنار تخت که میرسد، ابتدا کف دستش را بر پیشانی معصومه میگذارد و بعد مچ باریکش را میان انگشتانش میگیرد و با اخمی که بر چهره میآورد به او خیره میشود. لحظاتی بعد اخم از چهرهاش میرود و مچ دست معصومه را آرام کنار بدنش رها میکند و به سوی من بر میگردد.
موهایم را در دست جمع کرده، میپیچم و کش را دو دور دورشان میاندازم و بعد با چرخاندن دست، پشت سرم گوجهشان میکنم. مقنعه را دوباره سر میکنم و توی آینه قاب پلاستیکی سپید رنگ تنظیم و مرتبش میکنم و از سرویس خارج میشوم و به سمت تخت میان اتاق میروم.
معصومه با آن چهره زیبا، با رنگ و رویی که زرد و زار شده، روی تخت دمر خوابیده است. تمام دیشب را تحت تأثیر داروهای مسکن، خواب بوده و حالا هر لحظه انتظار بیدار شدنش را میکشم. به سرمش نگاهی میاندازم که قطرههای شفاف، آرام از شلنگ پایین میروند و بعد روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ با پایههای فلزی نه چندان راحت کنار تخت مینشینم. دست در جیب مانتوام میکنم تا گوشیام را در بیاورم و پیامهای احتمالی را چک کنم اما این سردرد، تمرکزی برایم نگذاشته و از پشت آن نورهای رنگی نئون طور* که جلوی چشمانم میرقصند چیز زیادی دستگیرم نمیشود. صفحه را خاموش و گوشی را دوباره توی جیبم سُر میدهم. کمی خود را جلو میکشم و آرنجهایم را روی لبه تخت میگذارم و کف دستهایم را روی پیشانی ستون میکنم و چشمانم را میبندم. معده خالیام از گرسنگی پنجه بر سی*ن*هام میکشد و با قار و قوری که به راه انداخته، فریاد دادخواهی سر داده است.
صدای آرام باز شدن درب مرا وامیدارد سرم را به عقب برگردانم. در باز میشود و دکتر ملکپور با روپوش سفید بر تن وارد میشود. درب را آرام پشت سرش میبندد و دستهایش را داخل جیبهای شلوار جین توسیاش میکند. آرام از جایم برمیخیزم و زیر لب سلامی میگویم. او هم سری تکان میدهد و سلام را لب میزند و چند قدمی جلو میآید. نگاهش روی معصومهایست که در خواب هم همانند فرشتهها زیبا و معصوم به نظر میرسد. به کنار تخت که میرسد، ابتدا کف دستش را بر پیشانی معصومه میگذارد و بعد مچ باریکش را میان انگشتانش میگیرد و با اخمی که بر چهره میآورد به او خیره میشود. لحظاتی بعد اخم از چهرهاش میرود و مچ دست معصومه را آرام کنار بدنش رها میکند و به سوی من بر میگردد.
آخرین ویرایش: