جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[مبتلایانِ ترور] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~Fateme.h~ با نام [مبتلایانِ ترور] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 304 بازدید, 5 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مبتلایانِ ترور] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
عنوان: مبتلایان ترور
پ.ن: ترور: وحشت
ژانر: ترسناک، تراژدی
اثر: فاطمه‌سلمانی
عضو گپ S.O.W(۹)
خلاصه‌:‌ افسردگی، خاطرات، وحشت... او را موجودی ترسناک کرده‌اند! او زاده شده‌ای که از تبار ترور بود که به طور ناگهانی با تصرف آسمان با گو‌هایی زهرآگین‌ در بازی مرگ قرار گرفت. انسانی از جنس ترور که بازمانده‌ای تنها محسوب می‌شود؛ که تنها یک حرکتِ خطا از او شامل جویده‌ شدنش توسط ترور‌هایی از جنس خود می‌شود.
در این راستا، با برقرار کردن ارتباط با موجودی که در جلد انسان قرار دارد خود را مبتلا به خون می‌کند... .​
 
آخرین ویرایش:

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,386
14,391
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

«بسمه تعالی»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
در گوشه‌ای از اتاق، تلفن رومیزی کلاسیک مدل 8020، که سال‌ها از عمرش می‌گذشت و همچنان در سادگی خود باقی مانده بود، با صدای زنگی که در دل سکوت طنین‌انداز می‌شد، فضا را لرزاند. صدای آن همچون پژواک یک خاطره‌ی دور و بی‌پاسخ در فضا پیچید. با حرکت غیرارادی، صورتم را در هم فرو بردم و بیشتر به بالش سفید رنگ فشردم. لکه‌های کثیفی که بر سطح آن نقش بسته بود، مانند یادگاری از زمان‌های گذشته، از یاد رفته و به فراموشی سپرده شده، در مقابل چشم‌های خواب‌آلودم ظاهر شد. بوی کهنگی و رطوبت به مشامم رسید و در بینی‌ام پیچید، گویی دنیای اطرافم به آرامی در حال فرورفتن در یک گرداب بی‌پایان است. صدای زنگ تلفن همچنان ادامه داشت، همچنان که هر ثانیه در ذهنم بیشتر فرو می‌رفت. از شدت بی‌حالی و ناتوانی، پلک‌هایم را محکم‌تر بر هم فشردم و سرم را به سوی بالش فرو بردم. احساس می‌کردم این بو، این کهنگی، تمام بدنم را در خود غرق کرده است. انگار تمام وجودم در تلاطم این احساسات آشنا گرفتار شده است. پرتوی گرمای خورشید، که با لجاجت از پنجره‌ی مستطیلی شکل اتاق به درون راه یافته بود، بر جسمم تابید. حس گرما همچون شعله‌ای ملایم پوست بدنم را می‌سوزاند. لباس سیاه‌رنگی که بر تن داشتم، پوست بدنم را به گزگز انداخت. سرم سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و احساس می‌کردم تمام نیرویی که در اختیار داشتم، در حال فرار است. آهی کشیدم، اما صدای آن در عمق بالش فرو رفت و همچون بادی خاموش در فضا محو شد. گرد و خاک روی سطح بالش به دهنم وارد شد و طعم تلخ آن را احساس کردم. لب‌هایم از شدت بیزاری بهم دوخته شدند. در دل این سکوت، به سختی توانستم تنها دستم را به طرف تکیه‌گاه خود بیندازم و خود را به کمک آن از تخت بلند کنم. به زحمت، چشم‌های نیمه‌بازم را مالش دادم و کف دستم را بر روی روتختی قهوه‌ای‌رنگ قرار دادم. پاهایم به سختی بر سطح خاک‌خورده‌ی اتاق گذاشته شد. هر قدمم مانند ضربه‌ای به دنیای خاموش اطرافم بود. لنگ‌لنگ به سمت میز گوشه اتاق حرکت کردم، جایی که تلفن هنوز با صدای زنگ خود، همچنان قصد نادیده گرفتن سکوت مرا داشت.
تلفن را از روی میز بلند کردم و به سوی پنجره پیش رفتم. شدت نور آفتاب، که مستقیماً به پنجره می‌تابید، به چشمانم اصابت کرد. مردمک‌های عسلی‌رنگم در برابر تابش آن، به سرعت کوچک شدند. اشک در چشمانم جمع شد و با سرعت از زیر پلک‌های سنگینم پایین لغزید. اشک بر روی گونه‌هایم سر خورد و طعم شوری آن به لب‌هایم رسید.
تلفن هنوز در دستانم بود، انگار در تلاش بود تا در آتش کینه‌ام سوخته و خود را از من رها کند. با یک حرکت ناگهانی، تلفن را به سمت پنجره پرتاب کردم، اما در آخرین لحظه پشیمان شدم. با نیرویی که از دل خشم و کلافگی‌ام برمی‌آمد، تلفن را محکم به روی زمین کوبیدم. صدای برخوردش با سطح سخت زمین به حدی بلند بود که ابروهایم در هم فشرده شدند.
تلفن از جایش بیرون افتاد و صدای فریادی گوش‌خراش از آن بیرون آمد. بی‌درنگ به سوی آن هجوم بردم. زانو زدم بر روی زمین سرد و سخت، و تلفن را در دست گرفتم. سیم‌های پیچ‌خورده‌ی آن به آرامی صاف شدند و تلفن را به گوشم نزدیک کردم.
- الو؟
صدای خودم در اتاق بی‌پاسخ ماند. هیچ‌ک.س جواب نداد. ناامید از هر چیزی، تلفن را دوباره به جای خود گذاشتم. دستی به موهای کوتاه سیاه‌رنگم کشیدم و زیر لب گفتم:
- این روزها چه مزاحم‌هایی پیدا نمی‌شه.
در همان حال، صدای فریادی از طبقه پایین به گوشم رسید که باعث شد کلمه‌ای بی‌اختیار از دلم بیرون بیاید:
- کمک؟!
این کلمه همچون رعدی در ذهنم طنین‌انداز شد. به سختی از روی زمین بلند شدم، شلوار سیاه پارچه‌ای‌ام که در ابتدا نو و براق به نظر می‌رسید، اکنون پوشیده از گرد و غبار بود. شک و نگرانی در دل من مانند طوفانی بی‌پایان طوفان به پا کرده بود. با دلهره به در چوبی قهوه‌ای‌رنگ نزدیک شدم. دستگیره را گرفتم و در را به آرامی گشودم. صدای قژقژ در، همچون یادگاری از گذر زمان، به گوشم رسید. به خود گفتم که شاید یک قطره روغن کافی باشد تا صدای آن آرام گیرد.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
در حالی که قدم‌هایم به سرعت و ناامیدانه در راهرو تنگ و قدیمی خانه پیش می‌رفت، گام‌های لنگ و سنگین‌ام از شدت درد به دیوار مرطوب و پوست‌پوست‌شده تکیه می‌زدند. دیواری که از کاغذ دیواری کرمی رنگش لکه‌های کوچک کهنه و ساییده‌ای از گذشته را به یاد می‌آورد. این دیوار همچون شاهد خاموشی از سرنوشت دردناک این مکان بود. انگار به دنبالم از آن پس‌زمینه ساکت و متروک فریادی بی‌صدا برمی‌خاست که هیچ ک.س جز من نمی‌شنید. دست‌هایم همچنان بر دیوار می‌کشیدند و من تند و تند از پله‌ها پایین می‌رفتم. صدای قژقژ پله‌های چوبی راش در گوش‌هایم پژواک می‌کرد، گویی چوب‌ها چنان پوسیده‌اند که توانِ تحملِ وزن من را نداشتند. با هر قدم، ترسِ ترک خوردن و شکستن آنها به دلم می‌افتاد و در ذهنم تصاویری از پله‌های شکسته و سقوط به درون تاریکی نقش می‌بست. هر لحظه ممکن بود زیر پایم خالی شود، اما هیچ چیزی جز ترس و درد در وجودم جا نداشت. به سالن رسیدم. فضایی که همچون ارواح مرده در آنجا پرسه می‌زدند. همه چیز پوشیده از پارچه‌های سفید رنگ بود؛ پارچه‌هایی که همچون تابوت‌هایی بی‌صدا وسایل را در خود محصور کرده بودند. حتی هیچ صدایی از حضور کسی به گوش نمی‌رسید. تنها سکوت مرگباری که به فضای خالی خانه چنگ انداخته بود، حاکم بود.
چشمانم به مبل‌های سلطنتی گلگون رنگ افتاد که به نظر می‌رسید دیگر زندگی را در آنها حس نمی‌کنم. پارچه‌های سفید هنوز بر روی آنها کشیده شده بودند، و من هیچ چیزی جز درد و انزوای این مکان ناتمام و بی‌روح نمی‌توانستم ببینم. باید روزی این پوشش‌ها را کنار می‌زدم، شاید روزی که با هیچ آرزویی در دل، در این مکان سرد و وهم‌آور زندگی می‌کردم.
افکارم در جستجوی هیچ چیز به جز فرار از این دنیای بی‌روح بود که ناگهان صدای افتادن چیزی از دودکش به گوشم رسید. خاکسترها در هوا پخش شدند و با ورود گرد و غبار به چشمانم، دیگر هیچ چیزی جز سرفه‌های شدید و آزاردهنده نمانده بود. تنها صدای نفس‌هایم که پر از ریزشِ سرفه‌های شدید بود، فضای اطرافم را پر می‌کرد.
در نهایت به سمت درب خروجی حرکت کردم، دستگیره را کشیدم و با خودم عهد بستم که از این خانه فرار کنم. درب نیمه باز ماند و من چند قدم دورتر رفتم، در حالی که نفس‌های سخت و سنگین از سی*ن*ه‌ام خارج می‌شد. در این لحظه، قلبم به شدت می‌تپید و گلویم با خس‌خس نفس‌هایم همراه بود. به خاطر دویدن و فشارهای ناشی از درد به زانویم، هر لحظه احساس می‌کردم که توان حرکت ندارم.
کنار درختی که در کنار خانه روییده بود، ناگهان یک دختر جوان را دیدم. او در حالی که بر تنه‌ی درخت تکیه داده بود و دستش بر روی گونه‌اش قرار داشت، به نظر می‌رسید که از شدت درد بی‌حرکت مانده است. قدم‌های محکم و تند خود را به سویش برداشتم، و خاک و سنگ ریزه‌ها زیر پاهایم می‌شکستند. دردِ زانویم را به جان خریدم و خود را به او رساندم.
نزدیک که شدم، زانو زده و به چشمان آبی نیمه‌بازش نگاه کردم. به آرامی دستش را از روی گونه‌اش کنار زدم و دیدم که یک خراش عمیق روی صورتش وجود دارد. خون سرخ تیره‌ای که از آن جاری بود، نشان می‌داد که این جراحت ساده نیست. با انگشتانم بر بازویش زدم و گفتم:
- هی، دختر جون؟
چشمانش با دقت به من دوخته شد و پس از لحظه‌ای مکث، با صدایی شکسته و پر از درد، نالید:
- کمک کن!
بهت زده پرسیدم:
- از چی؟
ابروهای طلایی‌اش به سمت بالا رفت و با صدایی که همچون خش‌خش در گلوش گیر کرده بود، گفت:
- اونقدر کوری که آسمون بالا سرت رو ندیدی؟
در آن لحظه، از لحن بی‌ادبانه‌اش متعجب شدم، اما چیزی در درونم باعث شد که دقیق‌تر به آسمان نگاه کنم. گردنم را کمی چرخاندم و بالا را نگریستم. آنجا چیزی بزرگ و عجیب به چشمم خورد که در همان لحظه ذهنم را شوکه کرد.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
آب جمع شده در دهانم را با وحشتی بی‌پایان فرو دادم. یک حس سنگینی بر تمام بدنم چیره شده بود که نفس کشیدن را برایم غیرممکن می‌ساخت. از آن نقطه که در سایه‌های عمیق درخت، تنها صدای ناله‌ دردناک دختری ناآشنا به گوش می‌رسید، هر چیزی به نظر می‌رسید در دنیای دیگری به وقوع می‌پیوندد. بدنم به شدت می‌لرزید، انگار که همه اجزایم به سمتی حرکت می‌کنند که نمی‌توانم درک کنم.
چهره دخترک، همانطور که بی‌حرکت بر زمین افتاده بود، به طرزی غیر قابل تصور دگرگون شده‌بود. پوست سفیدش، که حالا به رنگ خاکی درآمده بود، به نظر می‌رسید که روحش هر لحظه می‌تواند از بدنش جدا شود. چشمانش، دیگر تنها دو حفره تاریک و عمیق بودند که گویی در دل‌شان دنیایی از درد و عذاب جریان داشت. هیچ نشانی از زندگی در آن نگاه نبود، فقط مرگ بود که در چشمانش رژه می‌رفت. لحظه‌ای به دقت به او نگاه کردم، اما ذهنم در تلاش بود که این واقعیت را هضم کند. اینجا دیگر هیچ چیز منطقی نبود. بدنم به سنگینی یک کوه احساس می‌شد. نه می‌توانستم حرکت کنم، نه قادر به درک چیزی بودم که به وضوح در برابر چشمانم رخ می‌داد.
دخترک به طور ناگهانی دستش را بلند کرد، انگار که از درون یک کابوس عمیق، چیزی به او دستور داده بود که مرا فراخواند. صدایش، درحالی که به شدت می‌لرزید، مانند وزش باد در یک شب طوفانی به گوشم رسید:
- باید بریم... باید زود بریم... .
هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، در فضای سنگین اطراف، مانند پتکی بر مغزم فرود می‌آمد. این صدا، که از اعماق جهنمی ناشناخته به گوش می‌رسید، مرا در جایم به زمین دوخته بود. ترس در وجودم شعله‌ور شد، اما چیزی درونم مانع حرکت می‌شد. چشم‌هایم به آرامی به‌سمت درب ورودی برگشت. هاله‌ای از تاریکی آنجا را فراگرفته بود، به‌ نظر می‌رسید چیزی در دل این سایه‌ها درحال حرکت است. چیزی که من را می‌دید، من را می‌دزدید و مرا به خود می‌کشاند. قبل از اینکه بتوانم فریادی بزنم، صدای انفجار هولناکی در فضای اطرافمان پیچید، که هر گوشه و کناری را به لرزه درآورد. فضا به طرز وحشتناکی فشرده شد، در همان لحظه، چیزی دیگر هم در دل من بیدار شد. این دیگر یک کابوس نبود. این چیزی بود که از آن فرار کردن ممکن نبود. نفس‌های دخترک، که اکنون در کنار من به سختی ایستاده بود، مانند وزش باد سردی در گوشم به گوش می‌رسید. هر نگاهش، هر حرکتی، تنها یک پیام داشت: « فرار کن. زنده بمان.»
دست‌هایم به دور بازوهایش حلقه کردم. پاهایم می‌سوخت و مانند فلز داغ می‌لرزیدند، اما چیزی جز اضطراب و دلهره وجودم را پر نکرد. با هر گام، انگار که دنیا پشت سرم در حال فروپاشی بود. به سرعت دویدم، اما صدای چیزی که در در تعقیب ما بود، مثل دمی که در گوشم وزیدن گرفته باشد، همچنان با من همراه بود.
 
بالا پایین