در گوشهای از اتاق، تلفن رومیزی کلاسیک مدل 8020، که سالها از عمرش میگذشت و همچنان در سادگی خود باقی مانده بود، با صدای زنگی که در دل سکوت طنینانداز میشد، فضا را لرزاند. صدای آن همچون پژواک یک خاطرهی دور و بیپاسخ در فضا پیچید. با حرکت غیرارادی، صورتم را در هم فرو بردم و بیشتر به بالش سفید رنگ فشردم. لکههای کثیفی که بر سطح آن نقش بسته بود، مانند یادگاری از زمانهای گذشته، از یاد رفته و به فراموشی سپرده شده، در مقابل چشمهای خوابآلودم ظاهر شد. بوی کهنگی و رطوبت به مشامم رسید و در بینیام پیچید، گویی دنیای اطرافم به آرامی در حال فرورفتن در یک گرداب بیپایان است. صدای زنگ تلفن همچنان ادامه داشت، همچنان که هر ثانیه در ذهنم بیشتر فرو میرفت. از شدت بیحالی و ناتوانی، پلکهایم را محکمتر بر هم فشردم و سرم را به سوی بالش فرو بردم. احساس میکردم این بو، این کهنگی، تمام بدنم را در خود غرق کرده است. انگار تمام وجودم در تلاطم این احساسات آشنا گرفتار شده است. پرتوی گرمای خورشید، که با لجاجت از پنجرهی مستطیلی شکل اتاق به درون راه یافته بود، بر جسمم تابید. حس گرما همچون شعلهای ملایم پوست بدنم را میسوزاند. لباس سیاهرنگی که بر تن داشتم، پوست بدنم را به گزگز انداخت. سرم سنگینتر از همیشه به نظر میرسید و احساس میکردم تمام نیرویی که در اختیار داشتم، در حال فرار است. آهی کشیدم، اما صدای آن در عمق بالش فرو رفت و همچون بادی خاموش در فضا محو شد. گرد و خاک روی سطح بالش به دهنم وارد شد و طعم تلخ آن را احساس کردم. لبهایم از شدت بیزاری بهم دوخته شدند. در دل این سکوت، به سختی توانستم تنها دستم را به طرف تکیهگاه خود بیندازم و خود را به کمک آن از تخت بلند کنم. به زحمت، چشمهای نیمهبازم را مالش دادم و کف دستم را بر روی روتختی قهوهایرنگ قرار دادم. پاهایم به سختی بر سطح خاکخوردهی اتاق گذاشته شد. هر قدمم مانند ضربهای به دنیای خاموش اطرافم بود. لنگلنگ به سمت میز گوشه اتاق حرکت کردم، جایی که تلفن هنوز با صدای زنگ خود، همچنان قصد نادیده گرفتن سکوت مرا داشت.
تلفن را از روی میز بلند کردم و به سوی پنجره پیش رفتم. شدت نور آفتاب، که مستقیماً به پنجره میتابید، به چشمانم اصابت کرد. مردمکهای عسلیرنگم در برابر تابش آن، به سرعت کوچک شدند. اشک در چشمانم جمع شد و با سرعت از زیر پلکهای سنگینم پایین لغزید. اشک بر روی گونههایم سر خورد و طعم شوری آن به لبهایم رسید.
تلفن هنوز در دستانم بود، انگار در تلاش بود تا در آتش کینهام سوخته و خود را از من رها کند. با یک حرکت ناگهانی، تلفن را به سمت پنجره پرتاب کردم، اما در آخرین لحظه پشیمان شدم. با نیرویی که از دل خشم و کلافگیام برمیآمد، تلفن را محکم به روی زمین کوبیدم. صدای برخوردش با سطح سخت زمین به حدی بلند بود که ابروهایم در هم فشرده شدند.
تلفن از جایش بیرون افتاد و صدای فریادی گوشخراش از آن بیرون آمد. بیدرنگ به سوی آن هجوم بردم. زانو زدم بر روی زمین سرد و سخت، و تلفن را در دست گرفتم. سیمهای پیچخوردهی آن به آرامی صاف شدند و تلفن را به گوشم نزدیک کردم.
- الو؟
صدای خودم در اتاق بیپاسخ ماند. هیچک.س جواب نداد. ناامید از هر چیزی، تلفن را دوباره به جای خود گذاشتم. دستی به موهای کوتاه سیاهرنگم کشیدم و زیر لب گفتم:
- این روزها چه مزاحمهایی پیدا نمیشه.
در همان حال، صدای فریادی از طبقه پایین به گوشم رسید که باعث شد کلمهای بیاختیار از دلم بیرون بیاید:
- کمک؟!
این کلمه همچون رعدی در ذهنم طنینانداز شد. به سختی از روی زمین بلند شدم، شلوار سیاه پارچهایام که در ابتدا نو و براق به نظر میرسید، اکنون پوشیده از گرد و غبار بود. شک و نگرانی در دل من مانند طوفانی بیپایان طوفان به پا کرده بود. با دلهره به در چوبی قهوهایرنگ نزدیک شدم. دستگیره را گرفتم و در را به آرامی گشودم. صدای قژقژ در، همچون یادگاری از گذر زمان، به گوشم رسید. به خود گفتم که شاید یک قطره روغن کافی باشد تا صدای آن آرام گیرد.