مجموعه اشعار مجموعه اشعار سلمان ساوجی

[mobina01]

من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم

گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم

 

[mobina01]

صنما مرده آنم که تو جانم باشی
می‌دهم جان که مگر جان جهانم باشی

روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشنایی دل و شمع روانم باش

 

[mobina01]

بر سر کوی دلارام، به جان می‌گردم
روز و شب در پی دل، گرد جهان می‌گردم

غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان می‌گردم

 

[mobina01]

روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نُوَت
ابتدای دولتی که آن را نباشد انتها

 

[mobina01]

من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت

بیان عشق، میسر نمی‌شود به حکایت
که شرح شوق ز حد عبارت است زیادت

 

[mobina01]

من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم
یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید
وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست

 

[mobina01]

از بار فراق تو مرا، کار خراب است
دریاب، که کار من از این بار، خراب است

هشیار سری، کز می سودای تو مسـ*ـت، است
آباد دلی، کز غم دلدار خراب است

 

[mobina01]

عشق است، میان دل و جان من و بی‌عشق
حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست

مهری و وفایی که تو را نیست، مرا هست
صبری و قراری که تو را هست مرا نیست

 

[mobina01]

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً ک.س را خبر نباشد

 

[mobina01]

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوب‌تر نباشد

کی شب‌روان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد