هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
نیلرام «باشه»ای زمزمه کرد و دست دراز شدهی ریوند را گرفت. دستش توسط ریوند فشردهشد و چشمهایش را سریع بست تا حالتتهوع نگیرد. دلش لرزید و وقتی چشم گشود در شهری جدید و ناآشنا بودند. بازار این شهر، برخلاف یزت که به شکل یک خط راست بود، همچون صفحهی سوزندوزی میمانست. هر دکان در مرکز یک دایره قرار داشت و مردم دایرهوار دور هر دکان میگشتند و خرید میکردند. شلوغیاش کمتر از یزت بود اما پرشور و پررونق به نظر میرسید. ریوند دست نیلرام را رها نکرد، شاید برای آنکه نگران بود او گم شود، اما در این جمعیت کم مگر میشد آدمِ بزرگ گم شود؟ آنهم وقتی در هیاهوی یزت گم نشدهبود!
خب به نظرم دنبال یک بهانه بود و بهانه را پیدا کردهبود. نیلرام را دنبال خود کشید و سمت منطقهای کم جمعیتتر رفت. با رسیدن به گوشهی بازار گردالیمانند، سرعتش را کم کرد و بالاخره دست نیلرام را آزاد گذاشت. نیلرام حواسش را سمت مردم داد، چه زیبا و با آرامش خرید میکردند. فانوسهای شمعی در این شهر هم کار مفیدشان را انجام میدادند. به لطف آنها شهر روشن شده و همچون نزدیکیهای غروب میمانست. روشناییاش را میگویم، وگرنه قطعاً شب، تاریکی خودش را برتر از آن نورها میدانست.
ریوند سوی یک دکان کوچک و نقلی قدم برداشت. همانطور که سمت آن دکانی که نسبت به دیگر دکانها کم رونقتر و تاریکتر بود میرفت، گفت:
- عمویم همیشه عاشق چایِ شهد بود و به نظرش بهترین شهد پارسه را باید از اینجا گرفت.
دستش را سمت دوردستِ تاریک دراز کرد و شاد گفت:
- اینجا تالش است، نقطهی شمالی پارسه که دشتهای گلش معروف هستند. در روز، اینجا همچون سرزمین ابدی بهشت میماند.
نیلرام با دقت سرش را تکان داد و سعی کرد دوردست را ببیند، اما تا چشم کار میکرد فقط تاریکی بود. با رسیدن به دکانی که با چوب ساخته شدهبود و یک پوش چرمی رویش انداختهبودند تا باران به آن نزند، از حرکت ایستاد. گردنش را دراز کرد تا پشت میز را ببیند، اما تاریکی آنقدر زیاد بود که چیزی دیده نشد. سرفهای کرد و بلند گفت:
- مهربان، برای خرید شهد مرغوب آمدهایم.
نیلرام در انتظار نفس عمیقی کشید؛ عجب عطر و بویی به مشام میرسید. بوی گل رز، بابونه و شاید یاس... نفس عمیق دیگری کشید و لب زد:
- انگار دارم بیهوش میشم.
ریوند با این حرف نیلرام اوهومی گفت و زمزمه کرد:
- بله، عطر گلهای دشت اطراف است.
مشغول صحبت بودند که مردی ژولیده از پشت میز جلویی دکان پدیدار شد، انگار روی زمین خوابش بردهبود. خوابآلود، با چشمهایی پفکرده نگاهش را به ریوند و نیلرام داد و پرسید:
- چه نوع شهدی میخواهید؟ بابونهی کوهی یا شقایق مازندرانی؟ شهد گل گاوزبان و نیلوفر آبی هم دارم. شهد عناب هم فقط یک شیشهی دیگر باقی ماندهاست.
ریوند با صبر منتظر ماند تا حرفهایش را بزند و سپس ابرویش را بالا انداخت. در حالی که آن مرد خمیازه میکشید، با لبخند گفت:
- شهد باغ خودت را فراموش کردی مهربان، من برای شهد زرشکت آمدهام.
مرد خوابآلود با شنیدن این حرف، انگار خواب به کل از سرش پرید. چشمهایش را مالید و دستی بر موهای بر هوا رفتهاش کشید. چندبار پلک زد تا بهتر ببیند و سپس گفت:
- صبر کن تا برایت بیاورم، ولی باید بگویم که هزینهاش زیاد شدهاست. برایت مهم نیست؟
ریوند سرش را بالا انداخت و مرد چهلساله خشنود از دکان بیرون آمد و سمت تاریکی دوید، رفت تا عسل را بیاورد و پولی به جیب بزند. به قطع اگر یک عسل زرشک میفروخت میتوانست جل و پلاسش را جمع کند و به خانهاش برود. نیلرام که از شنیدن نام آنهمه عسل گوناگون تعجب کردهبود، پرسید:
- شهد عناب؟ عسل زرشک؟
ریوند سرش را تکان داد و دست در جیب شلوارش کرد. پیراهن آبیکاربنیاش امشب عجبب به بدن عضلهایاش نشسته بود و این مدام در افکار نیلرام پیچ و تاب میخورد. نگاهی به بشقاب درون دستش انداخت که دیگر چیزی درونش باقی نماندهبود، سبد را به دست دیگرش داد و گفت:
- بله، شهد زرشک بهترین شهد در پارسه است. این مرد سالیانِ سال است که کار خانوادهاش پرورش زرشک و گرفتن شهد از آن است. عمویم در یکی از مبارزاتش با اهریمن به آنها برخوردهبود و تاکنون، خانوادگی برای خرید شهد به اینجا میآییم. زنبورهایش را همچون حیوان خانگی میبیند و واقعاً به آنها اهمیت میدهد.
نیلرام آهانی زیرلب گفت و سمت مردم چرخید و تا زمانی که آن مرد بیاید، به صحنهی روبهرویش خیره شد. زنی آنطرفتر مشغول خرید یک لباس سنتی سبز و قرمزرنگ بود که کار دست زیادی رویش داشت. کودکش هم در انتظار اتمام خرید مادر، کنارش ایستاده و خمیازه میکشید. لبخند محوی روی لبهای نیلرام نشست. چقدر پارسه حس خوبی داشت... چقدر آرامشبخش و روحنواز بود.
فصل سی و یک
پس از خرید شهد مرغوب زرشک که رنگ سیاه و جالبی داشت، به سمت مازندران آنپیمایی کردند که نزدیکترین شهر به آنها محسوب میشد. هوایش سرد بود، اما دشتهای وسیع شقایق مازندران هرگز از خاطر نیلرام پاک نمیشد، زیرا تا به حال آنقدر گل شقایق قرمز را میان چمنزاری که با نور جادویی آتش روشن شدهبود، در جایی ندیدهبود. دشت شقایق، سراسر با آتشهای معلق روشن گشته و میدرخشید. انگار روز بود و ماه، حکم خورشید آن فضای حیرتانگیز را داشت. نیلرام با اجازه از یک کشاورز و قیمت دوسکه برنز، یک دستهگل بیستتایی از شقایق آماده کرد و با وداع از آن مکان سرد اما روحبخش دور شدند.
اینبار به پاسارگاد سفر کردند. از آنجایی که ریوند خسته شدهبود، در هنگام آنپیمایی مجبور شدند در روستای قای توقف کنند تا ریوند نیرویش را بازیابی کند. با رسیدن به پاسارگاد که به مهد شمعسازی پارسه معروف بود، نیلرام شگفتزده شمعهایی را دید که در یک بازار کوچک گرد هم آورده شدهبودند. شمعها به شکل جادویی درست گشته و مشخص بود که مردم پاسارگاد مقدار کمی از هیاهوی بازار را تشکیل دادهبودند، زیرا بازار شلوغ این روستا پر از افرادی با پوششهای متفاوت و متنوع بود که به گفتهی ریوند، همه برای خرید شمع آمدهبودند. در یک دکان، اسبی تکشاخ که شاخش نخ شمع بود، به دست یک هنرمند خلق شدهبود، یا سیمرغی که بالهایش را شکوهمند باز کردهبود و انگار هرآن ممکن بود به هوا پرواز کند. آنطرفتر، نیلوفر آبی زیبایی را با رنگ های صورتی و آبی ساخته و روشن کردهبودند تا مشتری جذب کند. این روستای کوچک سر جمع دهدکان داشت، اما زیبایی لوازمش به نظر نیلرام از تمام شهرهایی که امشب رفتهبودند بیشتر بود. آخر مگر میشد با مادهی شمع پارافین، یک شیردال ساخت که همچون واقعیت میمانست؟ البته که نیلرام تاکنون شیردال واقعی ندیدهبود.
پس از گشت و گذار کوتاهی در هوای بسیار سرد و خشک پاسارگاد، با انتخاب نیلرام و رضایت ریوند، دو شمع نیلوفرآبی قرمز و سفید، یک شمع لالهی واژگون و یک آشوزوشت که شباهت زیادی به بیکران داشت را خریدند و دوباره راهی سفر شدند. در آن روستایی که هیاهویش بیشتر از ظرفیت آن بود، نیلرام با لبخند به همه نگاه کرد و چشم بست؛ داشت انس میگرفت. داشت از سفر در پارسه لذت میبرد.
با گرفتن دست ریوند دوباره آنپیما کردند، چیزی تا نیمهشب باقی نماندهبود و هنوز باید برای تهیهی سهچیز دیگر دست میجنباندند. شراب، شربت و شمشاد! آنکه اگر دیر میرسیدند شهبانو آنها را به مجسمهی فلزی تبدیل میکرد، قطعاً بیتاثیر در نگرانیشان نبود.
پس از رسیدن به قراچه که شهری سوت و کور با هوایی نسبتاً سرد بود، ریوند شراب مخصوص شهر را از تاجر ماهری خرید که حسابی هم سکههای زیادی از آنها گرفت، در واقع از ریوند فقط، و آنجا بود که نیلرام کاملا به سادگی ریوند پی برد. آخر که بابت یک شراب که چند مغازه آنطرفتر میگفت دهسکهی برنز، یکسکهی نقره پرداخت میکرد؟ فقط چون آن شراب، به گفتهی فروشنده، شراب پرتقال بود! اصلاً مگر پرتقال هم شراب داشت؟ متأسف دنبال ریوند راه افتاد و همانطور که از میان دکانهایی میگذشتند که بالای سرشان پر از تور بود تا مانع از خیس شدن مردم شود، کلافه گفت:
- حماقت کردی. تا مچ پا کلاه سرت رفت.
ریوند که متوجه اصطلاح نیلرام نشدهبود سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. هوای امشب نه تنها نسبتاً سرد، بلکه حسابی رطوبتی بود. از ابرهای بالای این روستا مشخص بود که آسمان قصد بارش داشت. ریوند گیج پرسید:
- منظورت چیست؟
نیلرام با تمسخر صورتش را کج و کول کرد و همانطور که در جادهی سنگی قدم برمیداشتند و به سمت شهر بعدی میرفتند، نگاهش را به فانوسهای شیشهای بالای سرشان که به تورها وصل شدهبودند داد و گفت:
- باور کردی که شراب پرتقاله؟ مثلاً محققی. اصلاً ازت انتظار نداشتم زودباور باشی.
ریوند از این حرف نیلرام لبخند گرمی زد و دستش را پشت کمر نیلرام قرار داد. لمس دست گرم ریوند با کمر عرقکردهی نیلرام حس عجیبی را میانشان ایجاد کرد. ریوند با ملایمترین لحنی که از او میشد انتظار داشت، پاسخ داد:
- آن مرد نیازمند بود. درضمن دروغ نگفت، زیرا شراب پرتقال یک اصطلاح در این روستا است به معنای شراب تلخ که طعمش همچون قطرههای زیر پوست پرتقال میماند. در اصل همان شراب انگور است، کسی که نداند گمان میکند واقعاً شراب پرتقال است. اما آن مرد دروغ نگفت، یادت نرود نیلرامبانوی عزیز، اینجا دروغ ممنوعه است.
نیلرام گیج از حرکت ایستاد و نگاهش را از فانوسها گرفت و به ریوند داد. چهرهی خندان ریوند را از نظر گذراند و بهتزده پرسید:
- میخوای بگی از عمد اونهمه سکه رو دادی رفت؟ فازت چی بود مرد؟ اگه اینقدر زیادی پول داری، خب به من بده!
لحن طنز نیلرام و صورت خندانش باعث شد ریوند ناراحت نشود. سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را سمت دست نیلرام دراز کرد. انرژیاش بازگشته و برای آنپیمایی آماده بود. نیلرام دست گرم ریوند را گرفت و صدای نرم و خوشآوای پسرک چشمسیاه درگوشش اکو شد:
- باید این شبهای آخر سال هوای همدیگر را داشتهباشیم. گرسنگی بد دردی است که امیدوارم هیچک.س آن را نچشد. او نیز قطعاً افرادی در عمارت دارد که باید برایشان غذا ببرد، افرادی که... .
صدایش لحظه به لحظه تحلیل رفت و در آخر همچون زمزمه به گوش رسید.
- که چشم به راهش هستند... .
نیلرام از طرز تفکر ریوند مبهوت ماند و واضح فهمید که ریشه در گذشتهی او دارد؛ از تحلیل رفتن صدایش و محو شدن لبخند روی لبهایش مشخص بود، پس سکوت کرد و چشمهایش را بست. ترجیح داد ساکت بماند زیرا این نوع طرز تفکر برایش جدید و تازه بود، زیرا در کودکی هرگز اینچنین آموزش ندیدهبود که اکنون راحت با آن کنار بیاید. تا به یاد داشت در ایران همه نگران پول و نان شبشان بودند، پولی که روی زمین میافتاد برای خودش هزاران صاحب پیدا میکرد. مردم لنگ پول بودند، حلال و حرام برای عدهای فرقی نداشت. اما اینجا فرق داشت، در واقع... همهچیزش فرق داشت.
مقصد بعدی که در مرکز آن ظاهر شدند، روستای هریوا در جنوب پارسه بود. حالا فقط روستای باجلان با شربتهای گل رز معروفش میماند که باید سمت غربِ پارسه سفر میکردند و پس از آن به شوش بازمیگشتند. هوا در هریوا نسبت به مازندان و تالش خشکتر و سردیاش نسبت به پاسارگاد کمتر بود. ریوند، خسته از آنپیمایی زیاد که انرژی زیادی از او گرفتهبود، به سمت یک دکان در ضلع جنوبی میدان کوچک روستا قدم برداشت که ناگهان از حرکت ایستاد. نیلرام نیز پشت سرش متوقف شد و مات ماند. اینجا چه خبر بود؟ هر دو شوکه و حیران به صحنهی روبهرویشان خیره ماندند؛ اجساد! جسدهای مردم روستا دورتادور میدان افتاده و تکهپاره شدهبود. ریوند با دیدن این صحنه، قلبش لرزید. این صحنه برایش آشنا بود، آشناتر از هر صحنهی دیگری؛ انگار همین دیروز اتفاق افتادهباشد. نه... نه... .
با عرق سردی که روی پیشانیاش نشست، یکقدم عقب آمد که به سی*ن*هی حجیم نیلرام برخورد کرد. نیلرام با دستهای لرزان دهانش را گرفت، چرا همه مرده بودند؟ چه شدهبود؟! روستا پر از اجساد خونی بود که رویشان مگسها و پشهها پرواز میکردند. صدای وزوز مگسها واقعاً افکار را آزار میداد، روح و روان را میرنجاند. بوی اجسادی که تازه کشته شدهبودند، بوی خون و هوای پر از گاز تهوعآور، داشت حال هردویشان را خراب میکرد. تنها دونفری که خودشان بودند، زنده بودند و همه... همه سلاخی شدهبودند. نیلرام نتوانست نگاهش را از جسد دخترکی که جلوی پایش افتادهبود، بگیرد. خیره به آن موهای کنده شده و سری که پوستش کشیده و جدا شدهبود، به سختی نفس کشید. دخترک بیچاره انگار فقط هفتسال سن داشت. چشمهایش از ترس بیرون زده و همچنان باز بودند، انگار داشت به نیلرام نگاه میکرد. آن صورت وحشتزدهاش، آن دهان بازمانده و گریانش را نمیشد فراموش کرد؛ انگار هنوز هم داشت جیغ میکشید. میخواست بگوید فرار کن، اینجا نایست، زیرا آنها دارند میآیند! کنار سرش یک دست افتادهبود، پایین کمرش یک پا و روی موهای بلند مشکی رنگش، سری برعکس افتادهبود که صورتش را نمیشد دید.
نیلرام، بهتزده، شاهد اجساد تکتک روستاییها بود که ریوند با چهرهی وحشتزدهاش دست سرد دخترک را چنگ زد. دست نیلرام را آنقدر محکم فشرد که صورت دختر بیچاره از درد به سرخی رفت. ریوند همانطور که هراسان اطراف را بررسی میکرد، مدام زمزمهگویان میگفت:
- کار خودشان است! کار خودشان است، دوباره بازگشتهاند. آنها اینجا بودهاند! توی پارسه هستند!
نیلرام که نمیدانست ریوند از چه حرف میزد، سعی کرد او را ثابت نگهدارد. او را از تکانهای بیش از حدش واداشت و دست دیگرش را به بازوی راست ریوند گرفت. نگران در چشمهایش زل زد. خودش حال خوبی نداشت، اما وضعیت ریوند خیلی بدتر از او بود!
مردمکهای ریوند واضحاً به چپ، راست، بالا و پایین میلرزیدند. آرام و قرار نداشت و این از لرزش لبهایش هویدا بود. نیلرام نگران سرش را نزدیکتر برد. دست دیگرش را از چنگ ریوند بیرون کشید و آن را پشت گردن ریوند نهاد، گردنش را جلو کشید و پیشانیاش را به پیشانی پسرک وحشتزده چسباند. خیره در نگاه گرخیدهی ریوند لب زد:
- ریوند چی شده؟ آروم باش، آروم باش!
ریوند همانطور که نفسهای عمیقی میکشید، انگار که هوا کم آوردهبود، دوباره هراسان لب زد:
- آنها اینجا هستند نیلرام! دوباره آمدهاند تا همه را بکشند! بیکران، نه نه، پرقرمز!
مستأصل خودش را از نزدیکی نیلرام عقب کشید، از دخترک گیج جدا شد و سریع چشمهایش را بست. پاهایش میلرزیدند و دستهایش آرام و قرار نداشتند. چیزی زیر لب زمزمه کرد و نگران چشم گشود. ترسیده خطاب به نیلرام گفت:
- بیکران را فرا بخوان. شهبانو و رامین را به اینجا بیاور. در هریوا، در جنوبِ شرقی پارسه هستیم.
سپس اطراف را با استرس بسیار بررسی کرد. عرق همچون سیل از صورتش میچکید، بدجور بدنش گر گرفتهبود و همه از ترس نشأت میگرفتند. مستأصل زمزمه کرد:
- پرقرمز را به دنبال آرتان و مهران و رامین فرستادهام. امیدوارم زودتر از آنکه دیر شود برسند. نیلرام!
نیلرام که هاج و واج رفتارهای ریوند را نظاره میکرد، با صدا زدهشدنش توسط پسر ترسان، به خود آمد و «باشه»ای گفت. چشم بست و به بیکران فرمانی فرستاد. «بیکران بیا، بهت نیاز داریم. شهبانو و مهیار رو هم همراهت بیار هریوا، کنار میدون آب.» با فرستادن پیامی به بیکران، چشم گشود و وضعیت ریوند را باری دیگر بررسی کرد. انگار هر آن ممکن بود ایست قلبی کند!
نیلرام نگران به سبدی چشم دوخت که همان لحظهی ظاهر شدن از دست ریوند افتادهبود؛ سبدی که خریدهایشان درون آن قرارداشت. آهی کشید و سمت ریوند آمد، دستهای عرق کردهاش را گرفت و خیره در صورت سیاهش لب زد:
- چی شده ریوند؟ چرا اینقدر بههم ریختی؟
آرامتر، گویی که با خودش بود، زمزمه کرد:
- داری میترسونیم... .
دیوهای سپید نتوانسته بودند ریوند را اینگونه بههم بریزند، برای همان نیلرام داشت کمکم اعتمادش به قدرت ریوند را از دست میداد. ریوند چه میدانست که به نیلرام نمیگفت؟ از چه حرف میزد؟ چیزی ترسناکتر از دیوهای سپید پنجمتری با دندانهای تیز و بزرگشان هم بود؟ ریوند، ماتمزده جلوی میدان خونین ایستادهبود. تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و سراسیمه لب زد:
- باید قایم شویم، آنها به زودی میرسند. همیشه باز میگردند تا شاهکارشان را جشن بگیرند. این را مطمئن هستم!
دست نیلرام را محکم گرفت و سمت خانههای کوچک چوبی کشید. از روی اجساد مردم روستا و مسافرانش گذشتند و در تاریکی پناه گرفتند. این روستا، برخلاف شوش و یزت، هنوز قدیمی بود؛ انگار ابزارهای مدرن آینده به اینجاها نرسیدهبودند. نیلرام و ریوند میان دو دیوار چوبی و خونین قایم شدند. به لطف تاریکی شب و نبودِ ماه که ابرها محاصرهاش کرده بودند، چیزی معلوم نبود، اما بوی تعفن و عطر مرگ داشت حال هردو را خرابتر از قبل میکرد.
نیلرام که بهنظرش در این روستای متروک ممکن نبود کسی پیدا شود، سعی کرد ریوند را آرام کند، اما هر لحظه ممکن بود خودش غش کند. نگاهش را سمت صورت ریوند بالا آورد. به نظرش او دیوانه شدهبود. انگار داشت تشنج میکرد؛ از لرزش بدن و آبی شدن صورتش حدس زد. به پسرک خیره ماند و نگران گفت:
- چی شده؟ بهم بگو! باهام حرف بزن ریوند!
ریوند مستأصل نگاهش را به زمین خونی دوخته و پاسخی نداد. میدانست نمیتواند حرفی بزند، نه به نیلرام... با روحیاتش اصلاً سازگار نبود. پس سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت، حتی یک کلمه، و وقتی صدایی از آنسوی روستا شنیدند، هر دو نفسشان را در سی*ن*ه حبس کردند.
نیلرام با اضطراب بسیار تمام حواسش را سمت گوشهایش داد و با دقت به صداها گوش سپرد. صدای پا میآمد، صدای پاهای زیاد که به سمت آنها، شاید هم به سمت میدان میآمدند. صداها نزدیک و نزدیکتر شدند، صدای جیغ و دادهای چندشآور، خندههای وهمانگیز حالبههمزن، تُف و نفسهای تهوعآوری که از انسانها بعید بود. نیلرام که اکنون واضح فهمیدهبود منظور ریوند چیست، اینبار به لکنت افتاد. بدجور گیر افتادهبودند! به خصوص که نه او میتوانست عنصرش را کنترل کند و نه ریوند انرژیای برای مبارزه داشت. نه، جلوی این همه صدا، اگر انرژی هم داشت باز مرگشان حتمی بود! ریوند که صدای نفسهای مضطرب نیلرام به نظرش بلند آمد، دست چپش را روی دهان نیلرام گذاشت، دست راستش را روی شکمش قرار داد و او را از پشت در آغوش کشید. قلب هردویشان همچون گنجشک میتپید. از ترس نمیدانستند باید چه کنند، ذرهای عقلشان کار نمیکرد.
صداها بیشتر و بیشتر به گوش رسیدند. انگار دور میدانی که آنها کنارش ظاهر شدهبودند، جمع گشتند؛ میدانی که احتمالاً قبلاً پر از آب زلال بود ولی اکنون دریاچهای از خون درونش موج میخورد. ریوند مستأصل سرش را کج کرد و به سختی از کنار دیوار خونی که بهخاطر مرگ بیرحمانهی کودکی رنگین شدهبود، آنسوی را دید. داشتند چه میکردند؟ با دیدن آن دیوها فهمید که درست شناختهبود. آن جسم لاغر و بیش از حد قدبلند که شاخهایی همچون گوزن داشت، خودش بود! فولادزره؛ کسی که به خونخواری معروف بود و جادوی زیادی در اختیار داشت. کسی که... .
نفس عمیقی کشید و سرش را سمت روبهرو چرخاند، به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست. موهایش بهخاطر برخورد با دیوار خونی شدهبودند، اما برایش اهمیت نداشت. سعی کرد ضربان قلبش را کنترل کند. فولادزره اینجا بود. در نیمههای بامداد شب فروردگان در کنار نیلرام چرا باید در چنین وضعیتی گیر میکردند؟ اصلاً چگونه فرار میکردند؟ میشد؟ زنده میماندند؟ به سختی نفس کشید و دوباره سرش را کج کرد تا آنها را ببیند. نیلرام هم متقابلاً از سر کنجکاوی همین کار را کرد و ریوند، آنقدر افکارش درگیر بود که نتوانست مانع او شود که نبیند.
نیلرام سرش را کج کرد و نگاهش، ناخواسته به رودهی پسربچهای افتاد که جلوتر در میان هوا و زمین افتاده و از شکمش بیرون پاشیدهبود. تهوع زودتر از آنچه انتظار داشت به سراغش آمد. سعی کرد حواسش را به جلو، سمت میدان بدهد، اما با دیدن دهها دیو که دور میدان خونین ایستاده و همه جثههایی ریز و درشت، بدنهایی لیز و لزج و چشمهایی تو خالی و سیاهرنگ داشتند، به خود لرزید. آن موجود قدبلند و لاغری که روی لبهی میدان ایستادهبود، آنکه شاخهای گوزنمانند زشت و زنندهای داشت، صورتش را سمت اینطرف چرخاند و نیلرام واضح چهرهی بدون دهان و ابرویش را دید. آن چشم های بیرونزده و گود افتاده با هارمونی دماغ به شدت دراز و زگیلدارش باعث شد نیلرام از ترس خودش را خیس کند. آنها که بودند؟ لرز تمام سلولهایش را در برگرفت و این ریوند را متوجهی وحشت بیش از حد نیلرام کرد. بیشتر او را در آغوش گرم خود فشرد و به سختی، جوری که صدایی از او خارج نشود، بریدهبریده گفت:
- آرام باش... .
نیلرام سرش را به سختی تکان داد. سعی کرد آرام باشد، که حواسش را به خیسی پاهایش ندهد، که به روی خود نیاورد، اما مگر میشد؟ مگر میشد دیوهایی وحشتناک و خونخوار، دهمتر آنطرفتر ایستادهباشند و تو خونسرد باشی؟ مگر میشد؟!
ریوند مستأصل و نگران سرش را سمت چپ چرخاند و انتهای مسیر تاریک میان دو دیوار چوبی را بررسی کرد. آیا در انتهای این مسیر راهی برای فرار بود؟ اگر میتوانستند در انتهای این راهروی باریک عبور کنند و از روستا دور شوند، شاید امیدی برای زنده ماندن میماند. دستهای لرزانش را دور کمر نیلرام محکمتر کرد. سرش را روی موهای بههم ریخته و عرق کردهی دخترک نهاد و لب زد:
- آرام باش نیلرام، در انتهای این مسیر شاید راهی باشد.
نفس آرامی گرفت تا مبادا دیوها از بازدمش حضورشان را احساس کنند. چشمهای لرزانش را به نگاه خیس و وحشتزدهی نیلرام دوخت؛ دخترک سرش را بالا آورده و زیر چانهی ریوند قرار گرفتهبود. ریوند بوسهای آرام بر روی پیشانی دخترک کاشت و مهربان زمزمه کرد:
- ما میتوانیم. زنده میمانیم... .
نیلرام پلک زد و دهانش را گشود. اضطراب درون افکارش از نوع ادای کلماتی که بیان میکرد مشخص بود.
- نمی... خوام بم.... بمیرم ... ریوند. من... اونا... خ... خیلی تر... ترسناکن.
ریوند آب دهانش را با بغض قورت داد. مطمئن نبود چقدر ممکن است سالم از اینجا زنده بیرون بروند؛ نه وقتی دیدهبود چه کار هایی از دستشان برمیآید، نه وقتی دیدهبود با این مردم بیچاره چه کردهبودند. دل و رودههای بیرون زده، سرهای متلاشی شده و دستوپاهای تکهتکه شده را واضح دیدهبود. سعی داشت به روی خود نیاورد که نیلرام نترسد، اما چیزی نبود که پنهان باشد. نیلرام که کور نبود، قطعاً دیدهبود. سعی کرد خوشبین به نظر برسد اما گمان نکردم موفق بودهباشد. سعی کرد امید در لحنش حس شود، زمزمهگویان گفت:
- قول میدهم زنده بمانی. نجاتت میدهم، هرطور که باشد.
نیلرام خودش را به سی*ن*هی ریوند چسباند. در این لحظات سهمگین و سرمایی که به بدنهایشان فشار وارد میکرد، احساسهای حقیقی برملا میشدند. تظاهر کنار میرفت و حقیقت جایش را میگرفت. دستهایش را دور کمر عضلهای ریوند قفل کرد و سرش را روی سی*ن*هی پهن ریوند نهاد. همانطور که به ضربان شدید قلب ریوند گوش میداد، لب زد:
- نمیخوام تو هم بمیری. زنده بمون.
ریوند که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را از جانب نیلرام نداشت، تپش قلبش لحظهای آرام گرفت. این حس آرامشبخش که روح و روانش را پر از انرژی کرد، نامش چه بود؟ میتوان آن را عشق نامید؟ قدرتی که به ریوند داد، آرامشی که در این لحظهی وحشتناک و استرسآور به ریوند تزریق کرد، مثالزدنی نبود. ریوند دستش را بالا آورد و شال نیلرام را پایین کشید، انگشتهایش را درون موهای پرپشت و بلند نیلرام فرو کرد و چشمهایش را خشنود بست. پیشانی به پیشانی لب زد:
- بیا، زنده میمانیم. به تو قول میدهم.
نیلرام اوهومی گفت و سپس از هم جدا شدند. ریوند دست نیلرام را محکم گرفت و هر دو با قدمهایی آهسته که سعی داشتند کوچکترین صدایی از آنها بیرون نرود، شروع به قدم برداشتن سمت آن راهروی باریک کردند که صدایی ریوند را عقبتر انداخت.
- به ارباب بگویید چهارمین روستا را هم ویران کردیم. گزینهی بعدی کدام است؟
ریوند از حرکت ایستاد. آن فولادزره داشت سخن میگفت و این یک نکته داشت؛ به ارباب بگویید! پس او خودش سردستهی این حمله نبود؟ نیلرام که دوقدم جلو افتاده بود ایستاد و به عقب نگاه کرد. نگران لب زد:
- ریوند، بیا!
ریوند نگاهش روی نیلرام بود، ولی حواسش نزد آن فولادزره سیر میکرد. اگر او اربابی داشت... قدمهایش را برعکس برداشت و دوباره سمت لبهی دیوار چوبی رفت. دستش را در هوا تکان داد تا نیلرام همانجا بماند. هوا سردتر شدهبود، رعدوبرقی زد و نورش تمام منطقه را برای یکصدم ثانیه روشن کرد. ریوند واضح از گوشهی دیوار دید، دید که آن فولادزره داشت شاخهایش را سمباده میکشید و روی لبهی خونی حوض نشسته بود. اهریمنهای دیگر نیز داشتند با خون درون حوض حمام میکردند. اهریمنی کوتاهقد با گوشهای بسیار بلند، پایین پای فولادزره زانو زده و از ترس به خود میلرزید.
ریوند اخم کرد و حواسش را به آن موجود جدید داد، قبلتر آن را ندیدهبود. او یک گلیمگوش بود، موجودی که سیریناپذیر است و دستهای سفر میکند. نه، اگر او اینجاست پس دستهاش هم همینجا هستند. محال است یک گلیمگوش تنها سفر کند! وحشت بیشتر در قلبش نفوذ کرد. اما باقی آنها کجا هستند؟ آن اهریمن کریه که گوشهایش به اندازهی یک قالی دو در سه بودند و نصفش را روی زمین خاکی میکشید، دم زشت و باریکش را جلوی فولادزره تکان داد. لباس نپوشیدهبود و بدن عریانش چشم را آزار میداد. گلیمگوش وحشتزده پاسخ داد:
- ارباب گفتند مکان بعدی پارت و بعد از آن سمت ماد بروید.
فولادزره که درگیر تیز کردن تکهی کوچک و کجومعوج شاخش بود، دست از کشیدن سنگ آتشفشانی درون دستش بر روی شاخ کشید و اخم کرد. آن بینی دراز و زگیلدارش واقعاً صورتش را خوفناک کردهبود. پاهایش که سُم بودند را روی زمین کوبید که صدای بدی ایجاد کرد. گلیمگوش بیچاره به خود لرزید و سرش را به زمین زد. فولادزره با آن ناخنهای بزرگ روی دستش که به شدت چرک و کثیفی لای آنها دیدهمیشد، دست بر روی سر بیموی گلیمگوش نهاد و پرسید:
- ارباب به من اعتماد ندارد که نمیگذارد سمت قراچه بروم؟
ریوند به خود لرزید. قراچه نزدیکترین شهر به شوش و یزت به حساب میآمد؛ یعنی آنها به مرکز پارسه رسیدهبودند؟ نه، نه، این امکان نداشت، پس سرای جادوگر داشت چه غلطی میکرد؟ در تمام این مدت... صدای گلیمگوش، حواسش را جمع خود کرد. اهریمن لرزان سرش را مدام به زمین کوبید و ترسیده گفت:
- من بیتقصیر هستم سرورم، ارباب گفتند سمت مرکز نروید تا جادوگران هوشیار نشوند. هندوش و فارسیمدان را ویران کردهاید و شاهکار جالبی خلق شدهاست، ارباب شما را تحسین کردند و گفتند سمت شرق را ویران کنید. پارت، ماد، گنداره و پس از آن پاسارگاد را چنین درهم کوبید که جادوگران به خود بلرزند.
تحسین و تعریف آن گلیمگوش سیاستمدار، فولادزره را به وجد آورد و قهقههای چندش و وحشتناک سر داد. صدای رعدوبرق عظیمی به گوش رسید و پس از آن، باران با شدت باریدن گرفت. باران بدون هیچ رحمی بر سر و صورت اهریمنان میخورد اما آنها لذت میبردند. فولادزره روی لبهی میدان خونین ایستاد و دستهایش را سمت آسمان بالا برد، نعرههای حیوانی سر داد و فریاد کشید:
- پارسه را از جادوگران پاک خواهیم کرد! ما پیروز میشویم، این انقلابی جدید است.
سیاهلشکر اهریمنان که بختک نام داشتند، نعره کشیدند و هیاهویشان کل آسمان روستا را دربرگرفت. روی جسدها پایکوبی کرده و نغمهی شادی سر دادند. نیلرام به خود لرزید و روی زانوانش خم شد، دیگر نمیتوانست دوام بیاورد. انگار در داشت در دل یک فیلم ترسناک نفس میکشید. این چه جهنمی بود؟ ریوند که متوجهی نکتههایی شده بود، سمت نیلرام آمد. دیگر تولید صدا برایش اهمیت نداشت؛ به لطف باران، صدای قطرات صوت ایجاد کردهی آندو را خنثی میکرد. آنها داشتند جشن میگرفتند و این اصلاً خبر خوبی نبود. طبق اطلاعات، روستا های دیگر را داغان کردهبودند و هدف نهایی، پاسارگاد بود؛ سرزمین تمدن و افتخار ایران که در آینده رخدادهای مهمی در آن اتفاق میافتاد! دست نیلرام را گرفت و دوید، آنقدر سریع که محال بود در حالت عادی بتواند آنقدر تند قدم بردارد. نیلرام هم پشت سرش آمد و وقتی هر دو زیر باران رگباری خیس آب شدند، وقتی که قطرات باران همچون شلاق بر صورت و موهایشان اصابت کرد، به انتهای تاریک آن راهرو رسیدند. یک بنبست نسبتاً امیدوار بود، زیرا یک تختهی بزرگ چوب جلوی راه را گرفته و اگر آن را هل میدادند میتوانستند فرار کنند. انگار برای عدم ورود حیوانات وحشی آن را بستهبودند تا روباه و گرگ به مرغ و خروسهایشان حمله نکنند. اما اهریمنان جنازهای از این موجودات به جا نگذاشتهبودند، مرغ و گوسفندان را تکهتکه کرده و اجسادشان را تا ته خوردهبودند زیرا گوشت گوسفند و حیوان را بیشتر از گوشت انسان میپسندیدند.
نیلرام خسته از استرس و ترس زیاد، ایستاد و وحشتزده خیره به تختهی چوبی روبهرو گفت:
- چقدر دیگه کمک میرسه؟
نگاه ناامیدش را سمت ریوند داد. ریوند که خیس آب شده بود، با دهانی باز که انگار نفس کم داشت پاسخ داد:
- نمیدانم. نمیدانم... .
سمت تختهی چوب رفت و سعی کرد هلش دهد و خوشبختانه، خداراشکر که سبک بود و با دستهای قوی ریوند سقوط کرد. اما صدای بدی تولید کرد و اهریمنان فهمیدند که صدایی جز صدای باران به گوش رسیدهاست. در کمتر از چند ثانیه، صدای فریادی به گوش رسید. فولادزره بود.
- روستا را بگردید، باید کسی اینجا باشد!
ریوند لعنتیای زیر لب زمزمه کرد و هراسان به نیلرام چشم دوخت. آنپیمایی تنها راه نجات بود، اما قدرتش آنقدری نبود که بتواند هر دویشان را ببرد. اگر نیلرام را تنها میگذاشت، نهایت بیمسئولیتی و بیرحمیاش را نشان میداد و اگر نیلرام را راهی میکرد... چطور؟ او که نمیتوانست جادوی خاک را به نیلرام بدهد!
لب گزید و فکش را محکم فشار داد، باید چارهای باشد. «فکر کن ریوند، فکر کن... فکر کن. باید راهی باشد.»
نیلرام وحشتزده سرش را چرخاند و اهریمنی را دید که همچون سگ زمین را میبویید و از آن سمت تاریکی که پیشتر آنجا ایستادهبودند، میآمد. هینی از دیدن آن اهریمن خمیدهی ترسناک کشید که اهریمنان متوجه شدند و نعرهکشان، سمتشان هجوم آوردند. ریوند دست از فکر کرد برداشت و دست خیس و یخ کردهی نیلرام را چنگ زد.
با سرعتی که تا به حال در خودش ندیدهبود، دوید و سمت دشتهای شمال روستا رفتند، سمت شوش اما محال بود زنده به آنجا برسند. فرسخها تا شوش، پایتخت پارسه، راه بود. مسیر زیادی در پیش داشتند و البته که با دیوهای سپید طرف نبودند؛ دیوهایی که بهخاطر جثهی بزرگ و عقل نیمهکاملشان، میشد راحت از چنگشان فرار کرد. اما این اهریمنهای زشت و لاغر، بزرگ و کوچک که پوست سبز و سیاهی داشتند، بختک بودند؛ موجوداتی که از شکار وحشتزده نهایت لذت را میبردند. خدا میداند آن قربانیان بیچاره چه زجری کشیدند وقتی صدها بختک رویشان افتاده و اندامشان را تکهتکه کردهبودند. بختک که رویت میافتاد، دیگر قدرت اختیار را از دست میدادی. بدنت دیگر مال خودت نبود اما همهچیز را احساس میکردی؛ تکتک سلولهایت را وقتی که خورده میشدند لمس میکردی، خونی که قطرهقطره از بدنت خارج میشد هم همینطور، و وقتی که بختک رویت چمبره میزد، تو را نمیکشت تا زجر بکشی و خونت را با ولع میمکید. تو میفهمیدی و حس میکردی، به خود میلرزیدی و درد میکشیدی، اما ناله نمیکردی زیرا نمیتوانستی و چقدر دردناک بود که چشمهایت تا آخرین لحظهی جان، باز بودند.
بگذریم. ریوند و نیلرام دست در دست میدویدند و وقتی بعد از چند ثانیه نیلرام سرش را چرخاند، وحشت واقعی را تجربه کرد. زیرا وقتی در خفا پنهان باشی فرق دارد تا زمانی که در دشت بدوی و موجوداتی از نوع بختک و اهریمن دنبالت باشند و آن قیافههای زشت و ذوقزدهشان را واضح ببینی که آمادهی دریدن تو هستند. رنگ آسمان بالای سرشان سرخ شدهبود، آسمانِ ابری روشن گشته و باران، بیرحمانه میبارید. دشت همچون باتلاق گشته بود و دو انسان ترسیده با هرقدم در گل فرو میرفتند و همین باعث میشد سرعتشان کمتر شود. ریوند متقابلاً سرش را چرخاند و وقتی بختکهای زشت با آن دندانهای بیرون زده و چهرههای درهم فرو رفته را دید که بهخاطر گوشت زنده آنچنان به شور آمدهبودند، ضربان قلبش یکهو آرام گرفت و دست از تقلا برداشت. ناامید سرعتش را کم کرد؛ مرگشان حتمی بود! اما... نیلرام را با تمام قدرت به جلو هل داد و از ترس فریاد کشید:
- تا جان در بدن داری بدو نیلرام، هرگز نایست.
نیلرام که متوجه منظور ریوند نشده بود، «باشه»ی بلندی گفت و همچنان با تمام قوا دوید، اما یکلحظه عقلش کار کرد. منظورش چه بود؟ سرش را برگرداند و دید ریوند عقب افتادهاست. پاهایش سست شدند و بهتزده از حرکت ایستاد، داشت چه میکرد؟ مگر مغز خر خوردهبود؟! ریوند با آخرین توان خود، توقف کرده و دستش را روی زمین گِلی نهاد. چشمهایش را مصمم بست و با بغض زمزمه کرد:
- تو را به پروردگار جادو قسمت میدهم. لطفاً کمک کن او فرار کند... .
نیلرام حیران و گیج دو قدم سمت ریوند بازگشت. عقلش گفت بازگرد و فرار کن، جانت را نجات بده، اما قلبش گفت فرار نکن، او را تنها نگذار، او هم مثل تو ترسیده است. واضح بود که نیلرام داشت به حرف قلبش گوش میداد. اما همان که خواست سمت ریوند بدود، در اطراف ریوند ناگهان زمین به لرزش درآمد. نیلرام پاهایش را به عرض شانهاش باز کرد تا تعادش بههم نریزد و در گل ها فرو نرود. چه شدهبود؟ ریوند هنوز جادو داشت؟ پس چرا فرار میکردند؟ ریوند ناامید چشمهایش را باز کرد و به اهریمنها چشم دوخت. تنها صدقدم دیگر ماندهبود تا برسند. خیالش آسوده بود که نیلرام دیگر دور شدهاست، اما فریاد نیلرام برایش همچون ناقوس مرگ میمانست:
- ریوند، بیا! داری چیکار میکنی؟
ریوند از حماقت آن دخترک خشکش زد. چرا نرفتهبود؟ مگر سرش به سنگ خوردهبود؟! خشمگین همانطور که روی زمین زانو زده و دستهایش در گل و لای فرو رفتهبود، سرش را سمت نیلرام چرخاند. آن دخترک احمق حماقت کردهبود! عصبانی، با چهرهای درهم و ابروانی گره خورده فریاد زد:
- برو نیلرام، از اینجا دور شو، به تو التماس میکنم!
سیثانیهی بعد در کنار نیلرام گِلها بالا آمدند؛ جادوی ریوند بالاخره ظاهر شده بود. نیلرام حیران شاهد شاهکار جادوگرش بود. گِلها به طور جادویی شکل گرفتند و لحظهای بعد جلوی چشمهای ماتم زدهی نیلرام یک یوزپلنگ را تشکیل دادند. نیلرام با ذوق سرش را چرخاند، دو یوزپلنگ و در نهایت سه یوزپلنگ که با جادو ساخته شدهبودند. جادوی خاک شگفتانگیز بود! ریوند که دید آن دخترک کلهشقتر از این حرفهاست، سمت نیلرام دوید و دوباره او را سمت شوش هل داد. در میان باران و آن وضعیت چندشآور، چهرهاش واضح نبود، اما میشد احساس خشم و عصبانیت را از هالهاش احساس کرد. سمت نیلرام که بغض داشت فریاد کشید:
- برو نیلرام، من پشت سرت میآیم.
نیلرام چند قدم به عقب رفت، ولی مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد. قلبش میگفت به حرفش اعتماد نکن. با بغض و ترس بسیار زیادی که از دیدن آن اهریمن ها به خونش رسوخ کردهبود، پاسخ داد:
- تو هم بیا ریوند، لطفاً تنهام نذار!
اهریمنها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند و ریوند این را خوب میدانست، پس بخاطر التماس معصومانهی نیلرام قلبش لرزید و ناامید سرش را پایین انداخت. کفشهایش پر از گل و کثافت بودند، خون و رودهی مردم روستا روی کفش هایش هویدا بود و زیاد طول نمیکشید که وضعیت آندو هم همچون آن مردم میشد. ولی صادق باشیم، اکنون وقت این حرفهای معصومانه نبود؛ نه در این وضعیتی که از زنده ماندن خودش هم اطمینان نداشت چه رسد به نیلرام، اما دلش را به جادو سپرد. با تمام انرژیای که برایش ماندهبود، سمت نیلرام دوید و فریادزنان گفت:
- باشد، فقط بدو!
نیلرام، خشنود از همراهی ریوند، تندنند سرش را تکان داد و همراه پسرک جادوگر پاهایش به حرکت درآمدند. به تخمین ریوند، یوزپلنگها میتوانستند اهریمنها را بیستقدم مشغول کنند، اما... .
نعرهی بسیار بلند ریوند و سقوط ناگهانیاش بر روی گِلها، نیلرام را از حرکت واداشت. دخترک سراسیمه چرخید و دامن گِلیاش همراهش گشت. ریوند بر روی زمین افتاده و سمت اهریمنها کشیدهمیشد. نه، نه! پس یوزپلنگها چه شدند؟ چشم دختر بر روی پای ریوند خیره ماند، یک طناب دور پایش بود و او را سمت دل گلهی اهریمن میکشید. اما چطور ممکن بود؟ با دقت بیشتری آن پا را بررسی کرد. نه، طناب نبود، بلکه تیر بود؛ یک تیر حصیری که انگار با جادوی چوب ساخته شدهبود! اما چطور؟! اهریمنها هم شامل عناصر جادو میشدند؟ ریوند سرش را پایین انداخت و در حالی که روی زمین کشیدهمیشد پایش را بررسی کرد. تیر حصیری را که دید، متوجه عمق فاجعه شد: خ*یانت... یک جادوگر خ*یانت کردهبود! سرش را بالا گرفت و همانطور که سمت اهریمن ها کشیدهمیشد و صورتش مدام بر گِل و لای چمنها میخورد، سمت نیلرام فریاد زد:
- نیلرام بدو، فرار کن، خودت را نجات بده! لطفاً برو!
ولی نیلرام نرفت، زیرا از شوک خشکش زدهبود. گیج خیرهی ریوند بود. او را سمت خود میکشیدند، میخواستند او را بُکشند. نه، از وضعیت جسدهایی که دیدهبود مشخص بود که آنها او را راحت نخواهندکشت و قطعاً زجرش میدهند. همچون نوزادی که جمجمهاش را جویده و مغزش را بیرون ریختهبودند، یا آن پیرزنی که پاهایش را کنده و شکمش را دریدهبودند. با دهانی باز مانده و پلکهایی که تندتند باز و بسته میشدند، مات صحنهی روبهرویش بود. ریوند مستأصل تقلا کرد، سعی کرد تیر را از درون پایش بیرون بکشد. درد زیادی داشت و خون همچون شیر آب از بدنش جاری بود، اما اگر میتوانست تیر را آزاد کند شاید راهی برای فرارش بود. چشمش آب نمیخورد، میدانست امشب مرگ در انتظارش است. ناچار نعره کشید، فریاد زد، اما فایده نداشت. نیلرام هم تکان نمیخورد. چشمهایش را ناامید بست. باورم نمیشد، اما آن مرد گریست. سرش را روی زمین انداخت و گذاشت نصف صورتش بر روی گلها کشیدهشود. دیگر مهم نبود... بود؟ اهریمنها تنها پنجاهقدم دیگر با ریوند فاصله داشتند و پس از آن میتوانستند پسرک را تکهتکه کنند.
فولادزره را دیدم، در لبهی مرز روستا ایستاده و با یک لبخند پهن شاهد صحنهی لذتبخش روبهرویش بود. به نظرش قطعاً خوردن انسانی که تقلا میکرد، برای بختکهایش هدیهی خوبی پس از آن همه ویرانی و خستگی به حساب میآمد. برای همان خودش پیشقدم نشد تا آندو انسان فضول را بکشد، وگرنه زودتر از اینها مردهبودند.
فولادزره لبخند پهنتری را روی لبهایش نشاند و مطمئن بود که کارشان تمام است، اما در اینطرف دشت، چیزی در افکار نیلرام اکو شد؛ چیزی که شاید کارساز بود. صدای ریوند در خاطراتش پخش شد، صدایی که میگفت: «این جدول جادوست؛ چیزهایی که به جادوگر کمک میکند بهتر عنصر جادویش را کنترل کند.» با قلبی که تپش شدیدی داشت، چشمهایش را بست. لبهایش میلرزیدند، اما سعی کرد به یاد بیاورد. جدول شامل چه چیزهایی بود؟ نباتات، موسیقی و... نباتات چه بود؟ نباتاتِ عنصرش... نباتِ عنصرش چه بود؟ «لعنتی، فکر کن. تمرکز کن نیلرام، ریوند میمیرد و این دست توست.» نفس عمیقی کشید، عرق کردهبود و باران نمیگذاشت تمرکز را در ذهنش نگهدارد. «فکر کن... آه بله، ارزن زرد! ریوند گفتهبود نباتات مهم است، اما بیشتر فکر کن نیلرام، ارزن زرد نداری. چه میتوان جایگزین کرد؟ فکر کن... ابزار موسیقی هم نداری، موسیقی... .»
ناگهان چشمهایش را گشود. اعضای بدن مربوط به عنصر آب، کلیه بود. اعضای بدن کلیه و حیوان جادوی عنصر آب، آشوزوشت! بهتزده، خیره به ریوندی که روی زمین کشیده میشد و ناامید منتظر فرارسیدن مرگ بود، آهسته لب زد:
- بیکران، بیا. همین الان جلوی من ظاهر شو!
چشمهایش را که بست، دهانش را سریع گشود. قطرات باران از صورت و موهایش گذشتند و روی خونها جاری گشتند. آب و خون که وارد دهانش شد، واضح طعم گس خون را چشید و سعی کرد بالا نیاورد، اما نتوانست. هرچه خورده و نخوردهبود را همانجا بالا آورد و بعد، یکهو صدای آشنایی کنارش هوهو کرد.
آب دهان لزجش را که همراه عرق پیشانی طعم مزخرف شوری را القا میکرد، قورت داد. نگاهش را از آن تکهمغز و رودهی کودک روستایی که موقع فرار به کفشش چسبیدهبود گرفت و با سوزش گلو، خسته به بیکران نگاه کرد. تهوع دوباره به سراغش آمد، از کی تا حالا دیدن مغز و روده عادی بود؟ بیکران بهترین آشوزوشت پارسه بود. لبخند گرمی در این هیاهو زد و با امیدی که به قلبش آمدهبود، زمزمه کرد:
- به من قدرت بده، بیکران. من... .
جرقهای در افکارش زده شد. صدای ریوند دوباره به گوش رسید که میگفت: «نشانهی آسمانی عنصر آب، باران است. هرگاه اتفاقی برای جادوگر عنصر آب بیفتد، ناچار میشود باران را احضار کند.» آرزو پرسیدهبود که اگر باران طبیعی باشد چه میشود و ریوند پاسخ خوبی دادهبود. صدای ریوند دوباره در افکارش پیچید: «باران، کمکدست جادوگر عنصر آب است، اما باید خیلی قوی باشید که بتوانید باران طبیعی را کنترل کنید. برای جادوگران تازهکار غیرممکن است.» دوباره ناامیدی در قلبش ریشه دواند، او نمیتوانست... اما در افکارش جملهای زمزمه شد. ملایم و مطمئن به نظر میرسید. «گاهی همین باران نجاتت خواهدداد.» که بود؟ که این حرف را زد؟
نیلرام، گیج به بیکران چشم دوخت. او بود؟ فکر نکنم! بیکران جادو را درک میکرد، بیکران خود جادو بود. پس شاید به کمک بیکران میتوانست باران را کنترل کند. او جادوگر قویای نبود، اما یک چیزی میانشان وجود داشت که شاید این امر را ممکن میساخت.
پس با اعتماد به بیکران، دستش را سمت آشوزوشت خیس و آبچکان دراز کرد و جغد از روی زمین پر زد. با آن چنگالهای تیز روی دست خیس و خونین نیلرام جای گرفت و هوهو کنان، با آن چشمهای خاکی و عمیقش به نیلرام کثیف و چرکین خیره گشت. نیلرام نگاه امیدوارش را سمت ریوند داد، تنها دهقدم مانده بود تا اهریمنها رویش خیمه بزنند و پسرک، آخرین نگاه غمبارش را به چهرهی تار و خونی نیلرام دادهبود.
نیلرام نفس عمیقی کشید. او به بیکران اعتماد داشت، اما اگر ذرهای قدرت بیکران با خودش برای کنترل باران طبیعی کافی نبود، ریوند میمرد و قطعاً نیلرام هم فرصتی برای فرار پیدا نمیکرد. پلک زد و آهسته زمزمه کرد؛ خطابش بیکرانی بود که کنارش روی دست نیلرام نشستهبود و داشت چنگالهایش را درون دست ضعیف دخترک فرو میکرد.
- ببین، اگه نشد، تو فرار کن... .
هوهوی آشوزوشت را نادیده گرفت که از سر خشم بود، چشمهای بیروح ریوند را کاوش کرد که زندگی از آنها رخت میبست. بعد اهریمنها نزدیکتر شدند. ریوند چشمهایش را بست و خودش را جلوی اهریمن مرگ رها کرد، خاطرات خوش پارسه را به یاد آورد و آمادهی مرگ شد. ضربان قلبش را در کنار گوشش احساس کرد، استرس و اضطراب همه به سراغش آمدند و هرگز، هرگز گمان نمیکرد مرگ همچون حسی داشتهباشد.
نیلرام همانطور که مضطرب به ریوند خیره بود که چطور زندگی از بدنش خارج میشد و پسرک را ذرهذره میکشت، خطاب به بیکران و جادوی درونش لب زد:
- جادوی کهن، لطفاً خود حقیقیت رو نشون بده!
دستهایش را سمت آسمان بالا گرفت و بیکران به دستور او سوی آسمان صعود کرد، بال زد و بال زد و در میان ابرها غیب شد. بعد نیلرام انگشتهایش را مشت کرد و یکهو فشار زیادی روی بدنش احضار شد؛ فشاری همچون سقوط یک کوه بر روی سر و گردنش که قصد داشت او را له کند. تنفس برایش سخت شد، رگ های خونیاش متورم شدند و احساس کرد که هماکنون ایست قلبی خواهد کرد. صورتش به کبودی رفت و چشمهایش مچاله شدند. دهانش را گشود تا نفس بکشد، اما نشد، عرق صورتش مستقیم سمت دهانش جاری شد و حالش را بههم زد. بس کن نیلرام، تو خواهی مرد! اما بیخیال نشد، تمام ارادهاش را جمع کرد و ایستاد، حتی طعم شوری مزخرف عرق هم باعث نشد بیخیال شود. مقتدر و با ترس ایستاد و شجاعتش را خرج کرد.
بعد، ناگهان در آسمان رعدوبرق عظیمی ظاهر شد. همهجا روشن گشت و چهرهی گریان ریوند، برای نیلرام نمایان شد، اما خوشبختانه باران جوری باریده بود که سرخی صورتش را بتوان پای سردی هوا و شدت بارش گذاشت. ریوند از دیدن نیلرام و دست های به هوا رفتهاش جا خورد. مردمکهای لرزانش سوی بدن نحیف دخترک لغزید و بعد، از دهان باز و چشمهای فشردهاش گذشت و با بهت به آسمان نگاه کرد؛ بیکران!
آن بالا میان ابرها، چشمهایش میدرخشیدند و بالهایش انگار راهنمای مسیر بارش بودند. قدرت عظیمی از سوی بیکران احساس میشد و چقدر شکوهمند بود! ریوند بهتزده سوی اهریمنها چرخید. دیگر باید او را تکهتکه کردهباشند، اما هنوز زنده بود! سرش را که چرخاند، اهریمنها را در جای خود میخکوب دید. آنها هم شوکه شدهبودند. قطرات باران یکهو از حرکت ایستادند و ریوند، با آن چشمهای انسانیاش واضح دید که چطور قطرات باران تغییر شکل دادند، از آب به بلور یخ تبدیل گشتند و بعد مانند یک سوزن پزشکی، بُرنده و کشنده گشتند. اهریمنها همچون ریوند چشم هایشان قلمبیده و با حیرت به قطرات نگاه کردند. چطور باران از حرکت ایستاد؟ سر ریوند سمت نیلرام چرخید، کار او بود؟ محال بود! نیلرام که یکهو از فشار سنگین آزاد شده ولی همچنان فشار را احساس میکرد، چشمهایش را بست و سرش را سمت آسمان گرفت. انگار تمام قدرت درونش را به بیکران داده بود، زیرا آشوزوشت بدجور نورانی گشته و بزرگتر به نظر میرسید. آسمان روشن ماند و رعدوبرق تمام شد. لحظهای بعد که اهریمنها هنوز گیج بودند، باران یکهو با تمام قوا سمت آنها شدت گرفت. بلورهای یخ بیرحمانه سمت اهریمنها سقوط کردند و نجوای درد و مرگ در کل دشت پیچید. صدای نعرههایشان برای نیلرام واقعاً آرامشبخش بود. سهثانیه بعد، بالاخره نیلرام سرش را پایین آورد و چشم گشود. آرامش عجیبی درون نگاهش موج میزد، انگار خود حقیقیاش بود. ولی بعد، با دیدن ریوند زیر پای اهریمنها، لبخند روی صورتش پاک شد و استرس، وحشت، فشار و ترس بود که در صورتش نمایان گشت. همانطور که در صدقدمی اهریمنها ایستادهبود، با ترس و آخرین توان انرژی لب زد:
- بیکران ریوند رو بیار، زودباش نجاتش بده.
و بعد آشوزوشت قدرتش را از دست داد، شکوهش پایان یافت و با شتاب به سمت پایین پرواز کرد. در آن هیاهو توجه نیلرام به وضعیت اهریمنها جلب شد، خون از تمام بدنشان سرازیر گشته و نعره میکشیدند، زیر پاهایشان دریاچهای از خون شکل گرفته بود و انگار داشتند درون آن میرقصیدند. راضی نفس عمیقی کشید، از کارش نهایت لذت را احساس کرد.
با پایین آمدن بیکران، باران شدت کمتری پیدا کرد و تیزی بلورهای یخ از بین رفتند و مجدد آب شدند، ولی آشوزوشت با شجاعت سمت اهریمنها شیرجه رفت و ریوند را از زیر سم یک اهریمن که نزدیک بود پایش را خرد کند، دزدید. چنگالهای بزرگش را توی شانههای ریوند فرو کرد و او را به بالا برد، بالهایش به اهریمنهای وحشتزده خورد و بخاطر ضربههای محکم آنها درد بدی درون کل بدن حیوان بیچاره تزریق گشت، اما او بیکران بود، تسلیم نمیشد. با بالهای خونی به آسمان و به بالای سر آن اهریمنان زخمی رسید. خسته بود و انرژیاش داشت تحلیل میرفت. خواست فرود بیاید که ناگهان، سه مرد تنومند کنار نیلرام ظاهر شدند. بیکران سریع هوهو کرد، ترسیدهبود، اما ریوند وقتی آن سه مرد را دید نفس آسودهای کشید. دیدنشان حتی درد فرو رفتن چنگالهای بیکران درون شانههایش را کمتر کرد. صدایش به سختی به گوش رسید که لب میزد:
- خداوندا تو را شکر... .
بیکران ترجیح داد همان بالا بماند، زیرا تشخیص دادهبود که آن سه مرد، رامین، آرتان و مهران، دوستهای ریوند بودند. بیکران، معلق در آسمان، با نیلرام ارتباط گرفت. نیلرام هم مثل بیکران جادویی برایش نمانده بود، انرژیای نداشت، اما سمت سه مرد کنارش نگاهی انداخت. دوستهای ریوند آمدهبودند. کمک رسیده بود.
یکهو تمام قدرتی که داشت را از دست داد؛ انگار با رسیدن تکیهگاه، ارادهاش سقوط کرده بود. روی زمین زانو زد و سرفه کرد، سرفههای پیدرپی که خون از گلویش بیرون میپاشید. سرش را با سنگینی زیادی که به او الهام میشد بالا گرفت. وضعیت ریوند در چنگالهای بیکران خوب نبود، اصلاً خوب نبود. خیره به بیکران و بارانی که او را آزار نمیداد، بریدهبریده نجوا کرد:
- اون رو به ش... شوش ببر، بی... کران. پیش شهبانو و مهیار... بیکران... ل... لطفاً مراقبش... باش.
بیکران هوهویی پاسخ داد و به سرعت باد سمت شوش بال زد و در آسمان ابری و باران نمنم ناپدید گشت. نیلرام که سرما بیشتر از قبل به او فشار میآورد، در میان سرفههای پیدرپی به سختی نفس کشید. دست و پایش میلرزیدند. متزلزل سرش را چرخاند و به رامین نگاه کرد. پسرک داشت با دقت نیلرام را بررسی میکرد، از چهرهی حیرانش مشخص بود از چیزی تعجب کردهاست. بهتزده نگاهی به اهریمنها انداخت و مجدد به نیلرام چشم دوخت، گیج پرسید:
- کار توست؟
نیلرام که دیگر توانی نداشت، بر روی زمین سقوط کرد و گِلها به هوا پاشیدند و صورتش را کثیفتر کردند. نگاه بیروحش را سمت اهریمنها داد؛ آنقدر باران بلوری شدت داشت که برایشان همچون شلاق میمانست و نمیگذاشت جلویشان را ببینند یا قدمی بردارند. بدنهایشان همه خونی و زخمی شدهبود، چشمهایشان کور و سرهایشان چاک خوردهبود. بدجور آسیب دیده و عدهای از آنها پا به فرار گذاشتهبودند. اما نه همه، هنوز شصتتا ماندهبودند که بیشتر از مرگ، از اربابشان فولادزره میترسیدند. نیلرام دست روی قلبش نهاد. فشار زیادی را تحمل کردهبود و لحظه به لحظه قلبش ناتوانتر میشد. با زبانی که به سختی در دهانش میلغزید، پاسخ داد:
- من... من... .
آرتان روی زانویش خم شد و بدن نیلرام را از نوک سر تا انگشت شصت بررسی کرد. عجیب بود که هیچکجایش زخمی نشده است! چطور ممکن بود ریوند شکست بخورد و دختر تازهکاری که نمیتوانست یک قطره آب را جابهجا کند، اینچنین سالم بماند؟ اما به روی خود نیاورد، نه در این وضعیتی که هنوز خطر از بیخ گوششان رد نشدهبود.
مهران با اخم به اهریمنها چشم دوخت و بلند گفت:
- شصتتا هستند. سیتا را من میکشم، سیتای دیگر را بین خودتان تقسیم کنید.
رامین دستهایش را درهم قفل کرد و قلنجش را شکست، گردنش را چپ و راست کرد و با ذوق گفت:
- آرتان، هر که دیرتر کشت امشب کباب میدهد!
آرتان پوزخند زد و همانطور که موهایش را قبل از نبرد سر و سامان میداد، زمزمه کرد:
- به همین خیال باش دوست عزیز!
و بعد، هر سه دوست و نگهبان شوش سمت اهریمنها حملهور شدند. اهریمنهای آسیبدیده در کمتر از دو دقیقه به دست آنها کشتهشدند و حتی یکنفرشان هم زنده نماند. آرتان ماهرانه با جادوی خاک، ابتدا سُم اهریمنها را درون خاک سفتشده اسیر میکرد، سپس با حوصله به سراغ تکتکشان رفته و گردنشان را با خنجری که از طاق جادو هدیه گرفتهبود، میبرید. رنگ سرخی خون روی خنجر او را وادار میکرد بیشتر بکشد تا بیشتر لذت ببرد. رامین با کمک آتش، ابتدا قربانیان را زنده به آتش میکشید و پس از آنکه صدای فریادشان روح را جلا میداد، با خنجر هدیه دادهشده از سوی طاق جادو، آنها را خلاص میکرد تا خفه شوند. از همه جالبتر مهران بود که ماهرانه دو عنصر چوب و خاک را ادغام میکرد. ابتدا خاک را جوری نرم میکرد که همچون باتلاق شود؛ قربانیها در خاک فرو رفته و وقتی به سی*ن*ه میرسیدند گیاهان به کمک عنصر چوب، به درون حلق و چشمهایشان رفته و آنها را زجر میدادند. مهران اهل خونریزی نبود و بیشتر تکنیک را دوست داشت، برای همان با لذت به تکتک قربانیان با صبر و حوصله نگاه میکرد و وقتی آخرین نفسشان را میکشیدند، لبخند گرمی به آنها تقدیم میکرد.
روش مهران خیلی نسبت به بقیه بهتر بود، زیرا سر و صدا را همان دقایق اول خفه میکرد و آنها در خفا زور میزدند تا فریاد بکشند، اما به لطف گیاهان توی دهان و چشمهایشان نمیتوانستند! آخرین قربانی که چشمش به دست گیاه تازهای از حدقه بیرون پرید، صدای آرتان به گوش رسید:
- من کارم تمام است!
مهران صورت خیسش را تمیز کرد و بلند شد. رامین از روی آخرین جنازهی جزغاله شده گذشت و دستهایش را برهم کوبید تا کثیفیشان برود. با لحن رقابتطلبانهای گفت:
- من هم همینطور!
هر دو با اشتیاق بسیار بههم نگاه کردند، آماده بودند تا بحث که زودتر تمام کردهبود را شروع کنند که مهران خمیازهکشان سمت نیلرام بازگشت و با سرزنش گفت:
- خیلی زود تمامشان کردید!
رامین و آرتان با حرف مهران خندیدند و سمت نیلرام آمدند. رامین در حالی که با لذت روی جنازههای سالم و بیچشم که شاهکار دست مهران بود پای مینهاد، گفت:
- اصلاً نمیخواهم روزی مقابل تو قرار بگیرم.
مهران پوزخند زد و کنار نیلرام ایستاد. دخترک که تکتک صحنههای شکار آن سه مرد را دیدهبود، به سختی سرش را بالا گرفت. تنها دو دقیقه شده و آنها حتی یک اهریمن هم باقی نگذاشته بودند؛ خطرناکتر از اهریمنها بودند! به سختی آب دهانش را قورت داد و در حالی که چشمهایش سوسو میزدند، لب زد:
- یکی دیگه هم هست... اون... آب، آب میخوام... .
دوباره سرفه کرد، دهانش به شدت خشک شدهبود و آب نیاز داشت. کاش مهیار اینجا بود. رامین جلویش زانو زد و دست روی شانهی دخترک نهاد، بدنش سرد شدهبود. نگران گفت:
- جادویت را احضار کن، کمی آب بنوش. حالت را بهتر میکند.
نیلرام با درد سرش را به چپ و راست تکان داد و برای آنکه نکتهی اصلی را بگوید، دوباره بیخیال سوزش شدید دهانش شد. خیره در نگاه قهوهای رامین لب زد:
- فو... فولادزره... اینجا...
سرفه مجدد به سراغش آمد و نگذاشت حرفش را تمام کند، اما رامین انگار فهمیدهبود. با خشم برخاست و رویش را سمت دشت برگرداند. با دقت و چهرهای جدی اطراف را نگریست، اما کسی را ندید. مهران که صدای نیلرام را شنیدهبود، دستی بر چانهاش کشید و گفت:
- پس او این بختکها را آوردهاست!
آرتان خنجرش را باری دیگر در دستش ماهرانه حرکت داد و بلند گفت:
- منتظر چه هستید؟ باید انتقام ریوند را بگیریم!
مهران پاسخی نداد و به نیلرام نگاه کرد. این دختر حالش خوب نبود، شاید نتواند بیشتر از این طاقت بیاورد. نگاهی به آرتان، برادر عزیزش انداخت و گفت:
- تو باید نیلرام را به شوش ببری.
سرش را سوی رامین چرخاند و خنجرش را از جیب چرم کنار شلوارش بیرون کشید.
- من و تو به شکار فولادزره میرویم!
رامین خوشحال سرش را تکان داد که آرتان معترض، خنجر به دست جلوی برادرش ایستاد. با فک قفلشده که بهخاطر حرص و عصبانیت بود، گفت:
- برای چه من باید این دختر را بازگردانم؟ میخواهم به شکار بیایم!
مهران اخم کرد و جدی به برادرش خیره شد. هر دو برادر رخبهرخ یک دیگر ایستاده و مهران با کنایه زمزمه کرد:
- پس من بروم؟
آرتان شانهاش را با تمسخر بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی!
مهران پوزخند زد و جلوتر آمد. نگاهی به موهای کثیف آرتان انداخت و زمزمه کرد:
- من جادوگر ارشد هستم. از دستورم سرپیچی کن تا به سرای جادو اطلاع دهم!
آرتان لبش را با حرص گزید و بعد از چند ثانیه، قدمی به عقب برداشت. ریسک آنکه به سرای جادو اطلاع دهد... برادرش رحمی نداشت، واقعاً این کار را میکرد و اگر دوباره گزارشی از سرپیچی او به سرای جادو میرسید، او را تنبیه میکردند. پس سمت نیلرام آمد و خم شد، بازوی دخترک را با دستهای خونی و قویاش گرفت و با حرص، خیره به چهرهی نالان دخترک زمزمه کرد:
- زنده بمانید!
و سریع آنپیمایی کرد و هردو ناپدید شدند. رامین با رفتن آرتان کنار مهران ایستاد و در حالی که خنجرش را میچرخاند، گفت:
- اینچنین او را از خود دور میکنی. برای محافظت از جانش، این راهش نیست!
بامداد بود و آسمان به لطف ابرها روشن بود. مهران در سکوت به جلو حرکت کرد و با گفتن «حواست را جمع کن»، رامین را به سکوت واداشت. باران همچنان قطرهقطره میبارید و دشت را بوی خون و کثافت برداشتهبود. رامین شانهای بالا انداخت و پشت سر مهران راه افتاد تا به شکار فولادزره، کسی که در ارتش اهریمنان جادوی زیادی داشت، بروند.
فصل سی و دو
آرتان به کمک پناه و شهبانو، نیلرام را روی تخت کوتاه طبابتخانه نهاد و خودش سریع به کمک مهیار رفت. به گفتهی شهبانو، مهیار درون شهر شوش، با دو دیو سپید روبهرو شدهبود. آرتان خیلی خسته بود، زیرا آنپیمایی دونفره واقعاً انرژی زیادی لازم داشت، اما خب به کمک دوستش رفت تا مبادا آسیب شدیدی ببیند.
شهبانو با رفتن آرتان، سریع طبیب را خبر کرد تا به داد نیلرام برسد. بدبختی آن بود که آرتان آنقدر سریع آمد و سریع رفت که یادش رفت بگوید چه اتفاقی برای این دختر افتادهاست. پناه نگران بالای سر دوستش نشسته و دست بیجانش را محکم گرفتهبود. سردی بدنش اصلا احساس خوبی به او نمیداد، اول ریوند با آن وضعیت وخیم توسط بیکران آوردهشد و اکنون نیلرام با این حال و وضعیت اسفناک همراه آرتان آمدهبود. آنها دقیقاً با چه چیزی روبهرو شدهبودند؟
طبیب ظرف پنجدقیقه خودش را رساند، زیرا درگیر زخمیهایی بود که دیوهای سپید به آنها حمله کردهبودند. کل طبابتخانه را صدای جیغ و فریاد در برگرفتهبود؛ نه، کل شوش در هیاهو بود. دو دیو سپید به روش و مسیری نامعلوم به شهر رسیده و بیستنفر را زخمی کردهبودند، از آنطرف خبر پیدا شدن ارتش بختک و قتلعام کردن مردم روستاهای جنوبِ غربی باعث شده بود سرای جادو به تب و تاب بیفتد. بیچاره طبیبهای شهر که به جای حس خوب آرامش و لذت کنار خانواده بودن، ناگهان در شب فروردگان مجبور شدهبودند با خون و مرگ دست و پنجه نرم کنند.
طبیب که مردی میانسال با پوست سبزه بود، با آن روپوش سفید و کلاهنمدی زیبایش، در سالن بزرگ طبابتخانه سمت تخت نیلرام جلو آمد و دست های آغشته به خونش را با کاسهی آب کنار تخت شست. با خشک کردن دستهایش به کمک حولهای که در دستهای دستیارش، یک دختر هفدهساله بود، مشغول معاینهی نیلرام شد. ابتدا پلکش را بالا گرفت و چشمهایش را دید، سپس بدنش را بررسی کرد تا جایی از آن زخمی، کبود، شکسته یا دررفته نباشد، اما خوشبختانه تنها چندجای شانهاش کبود شدهبود. نبضش را که گرفت، دست نیلرام را زیر پتوی گلدار صورتی گذاشت تا گرم شود و سرش را بالا آورد. ابرو هایش را درهم فرو برد و نگاهش را به شهبانو و پناه داد. کلافه گفت:
- مشکلی ندارد، تنها سرد و گرم شده و تب دارد. آنهم با یک دمنوش بابونه خوب میشود؛ مسکن است.
دستهایش را دوباره با ظرف آب شست و معترض گفت:
- در این آشوب بهخاطر یک بیماری معمولی وقت مرا گرفتید!
عصبانی سمت تخت کناری قدم برداشت و نگاه متأسفش را سمت نیلرام انداخت. در این آشفتهبازار یک دختر را بهخاطر تب آورده و آنقدر سروصدا کردهبودند که در جنگ بودهاست؟ واقعاً چرت بود. نمیدیدند اوضاع چطور وخیم است که شوخیشان گرفته و وقت طبیب را میگرفتند؟ طبیب عصبانی، به سراغ بیمار بعدی رفت که هردو پایش توسط دیو سپید خوردهشده و از هوش رفتهبود. خونریزی آنقدر زیاد بود که کل تخت چوبی و سنگهای پایینش را دریاچهی خون فرا گرفتهبود. طبیب، با شجاعت تمام به سراغ زانوها رفت و دستیارش که حسابی رنگ و رویش زرد شدهبود، کمکش کرد.
پناه مستأصل نگاه از طبیب گرفت و پشتش را سمت آنها کرد، نمیتوانست ببیند. گیج به شهبانو چشم دوخت و بهتزده پرسید:
- بهخاطر تب از هوش رفته؟ واقعاً؟
شهبانو که نمیدانست چه خبر شدهاست، لبش را گزید و متفکر دست به زیر چانه زد. وزنش را روی پای راستش انداخت و خیره به نیلرام که آرام خوابیدهبود، زمزمه کرد:
- شاید ترسیدهاست، به هر حال دیدن بختک به اندازهی کافی وحشتناک است، اما مگر ممکن است زخمی نشدهباشد؟ وضعیت ریوند را ندیدی؟
همهچیز قاطی شدهبود و شهبانو هم حوصلهی تحلیل نداشت. بهترین کار این بود که صبر کند تا پسرها بازگردند، پس لبخند گرمی سوی پناه فرستاد و در حالی که سوی نیلرام خم میشد، دستش را زیر بازوی دخترک نهاد و گفت:
- به هر حال، همین که زخمی نیست واقعاً جای شکر دارد. بیا کمک کن او را به عمارت ببریم، استراحت که کند حالش خوب میشود. اینجا به تخت نیاز دارند، هرلحظه ممکن است زخمیهای دیگری بیاورند.
پناه سرش را موافق تکان داد و هردو به سختی نیلرام را از روی تخت چوبی که ارتفاعی هم نداشت، پایین آوردند. دخترک آنقدر کثیف بود و بوی بدی میداد که پناه داشت از آن بوی تعفن بالا میآورد. شهبانو به سختی سعی داشت آن بوی کثافت و خون را تحمل کند. خوشبختانه طبابتخانه تنها ششکوچه با عمارت ریوند فاصله داشت، وگرنه قطعاً هردو نیلرام را میان کوچه رها کرده و بهخاطر آن بوی مزخرف فرار میکردند.
با آخرین توان به عمارت رسیده و نیلرام را به سختی از پلهها بالا آوردند. وقتی او را روی تختخواب اتاق مهمان گذاشتند، پناه سریع از اتاق بیرون پرید و آروغ زد. شهبانو هم دنبالش رفت و بیرون اتاق ایستاد، دست روی دلش گذاشت و کمر و گردنش را کج و کول کرد تا خستگی از بدنش بیرون برود. پناه همانطور که دستش را جلوی دماغش گرفتهبود تا آن بو را نبوید، نالید:
- این بو رو چیکار کنیم؟ غیر قابل تحمله! ممکنه کل خونه بوی گند بگیره.
شهبانو نگاهی داخل اتاق انداخت؛ به کفشهای نیلرام که با خون و روده و مغز زینت داده شدهبودند. تکههای گوشتی که روی دامن و شالش چسبیدهبود را نمیشد ندید، واقعاً در چه وضعیتی به سر بردهبودند؟ نفسش را با آرامش بیرون داد و در اتاق را بست. دست پناه را گرفت و با یک لبخند گفت:
- بگذار خودش به هوش بیاید و حمام کند. ریوند هم همان بوی گند را میداد، اما دیدی که عمارتش بوی گند نگرفتهاست. ممکن است ما نتوانیم او را سالم بشوییم.
پناه سریع منظور شهبانو را فهمید، زیرا در راه بارها او را انداخته و یا پایش را به چیزی گیر دادهبودند. همین که سالم به عمارت رسیدهبود جای شکر داشت، البته اگر جایی از بدنش به لطف آندو کبود یا نشکستهباشد. پناه ریز خندید و همراه شهبانو از پلهها پایین آمدند. شهبانو دامنش را تکاند تا خاکهایش زدودهشود و کنجکاو پرسید:
- راستی پناه، در سفرت با رامین چه کردید؟
چقدر خونسرد بود! انگارنهانگار که برادرش و یک مهمان در وضعیت بدی بازگشتهبودند. پناه همانطور که پشت سر شهبانو پلهها را یکی پس از دیگری پایین میآمد، شانهاش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- خیلی خوب بود. رامین بهم کمک کرد تا سیب زمینی رو پخته کنم. سیتای اولش رو سوزوندم، ولی آخرش دیگه تا حدودی مغزشون سالم موند.
شهبانو راضی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
- طبیعی است. باز تو خوب یاد گرفتهای، یادم است رامین هنگام یادگیری جادویش، در هنگام تمرین یک گاو را آتش زدهبود. حیوان بیچاره زندهزنده سوخت تا مرگ به سراغش آمد.
پناه هینی کشید و غمگین، برای گاو احساس تأسف کرد. شهبانو، بیخیال نسبت به واکنش پناه، با رسیدن به آخر پلهها ایستاد و نگاهی به اتاق ریوند که کنار مطبخ بود انداخت. نگران لب زد:
- امیدوارم زود خوب شود.
پناه دستش را روی شانهی شهبانو نهاد تا همدردیاش را نشان دهد. زمزمه کرد:
- قطعاً زود خوب میشه. طبیب که گفت خوشبختانه آسیب جدیای ندیده، تنها زخمهای عمیق و سطحی هستن.
شهبانو هومی گفت و سمت مبل رفت. در حالی که روی آن مبل مینشست تا کمی خستگی در کند، پایش را روی میز ریوند نهاد و بلند گفت:
- بیشتر نگران انرژی زیادی که برای جادو مصرف کردهاست، هستم. او دو عنصر دارد، اما برای ترکیب کردن آنها هرگز تمرین نکرد، قول دادهاست.
پناه کنجکاو جلوی شهبانو نشست و خودش را به جلو خم کرد، به شهبانویی که خسته و بیحال گردنش را به عقب دادهبود، خیره شد و پرسید:
- به کی قول داده؟ چرا نباید از جادوی ترکیبی استفاده کنه؟
شهبانو لبش را گزید. نگاهش را از پناه دزدید و به سقف داد، آهسته زمزمه کرد:
- اصرار نکن، نمیتوانم بگویم.
سپس به سرعت از جایش برخاست و سمت در خروجی قدم برداشت. همانطور که دور میشد، برای پناه دست تکان داد و بلند گفت:
- استراحت کن. نیلرام باید تا فردا بیدار شود. امیدوارم ریوند هم بیدار شود. شب فروردگان بههم ریخت، اما روزش را خوب میگذرانیم. صبح دوباره دور همدیگر جمع میشویم.
از حرکت ایستاد و سرش را چرخاند، نگاه امیدوارش را به پناه داد و مصمم گفت:
- هیچچیز نباید باعث شود بگذاریم دورهمیها و رسمهایمان بههم بریزند یا سبک شمردهشوند.
پناه لبخندی از تصمیم و حرف شهبانو زد و سرش را به نشانهی توافق تکان داد. شهبانو خشنود از عمارت خارج شد و در را آهسته بست. صدای در که در عمارت مسکوت پچید، پناه از روی مبل برخاست. سوی اتاق خودش قدم برداشت تا کمی استراحت کند. ساعت پنج بامداد بود و هوا نسبت به شبهای دیگر در شوش سردتر شدهبود. انصافاً نیلرام سنگین بود و بهخاطر همان، حسابی گردنش درد میکرد. با ذوق روی تخت گرمونرمش دراز کشید و خدا را شکر کرد که عمارت ریوند تخت داشت! اگر دو روز دیگر در عمارت رامین میماندند، کمرش خرد میشد. پتوی گرمونرم نیلیرنگ را روی خود بالا کشید و صورتش را مالش داد. چشمهایش را با آرامش بست و خواب، زودتر از آنچه انتظار داشت افکارش را ربود.
فصل سی و سه
رامین با آن بازوی آسیبدیده که درد بسیاری داشت، از روی مبل برخاست و به سختی، لنگانلنگان سوی میز ریوند آمد. با صورتی که درد از تمام سلولهایش هویدا بود، به نقشهی پهنشده روی میز خیره شد و دستش را تکان داد. انگشت اشارهاش را روی نقشه، روی جنوب پارسه نهاد و مغموم زمزمه کرد:
- از جنوب تا جنوب شرقی، کل کمربند روستاهای خلیج پارسه از بین رفتهاند.
مهران که وضعش نسبتاً بهتر از رامین بود، از آنطرف میز روی نقشه خم شد و با اخمی که حسابی صورتش را در خود حل کردهبود، بلند گفت:
- متأسفانه خبر تازهای رسیدهاست.
دستش را روی نقشه، سمت غرب نهاد و مصمم ادامه داد:
- روستاهای خلیجِ سیاه هم از بین رفتهاند. طبق شواهد، تنگهی خلیجِ سیاه به کل نابود شدهاست.
ریوند نفسش را حبس کرد و روی صندلی پشت میزش ساکن ماند. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ قفسهی سی*ن*هاش درد زیادی داشت، اما خوشبختانه همچون برادرانش آسیب ندیدهبود.آرتان و مهیار جلوتر آمدند تا از نزدیک، شاهد نقشه و موقعیتها باشند. آرتان نگاهی به نقشه انداخت و زمزمه کرد:
- گفتهاند تنها شهر باجلان در سوی غرب باقی ماندهاست. از غرب، تمام روستاها از بین رفتهاند، حتی سهروستای تنگهی خلیجِ سیاه که موقعیت دفاعی خوبی داشتهاند هم نابود شدهاند.
ریوند لبش را گزید و به نقشه خیره ماند. در زیر خلیجِ سیاه سمت راست، یک نشان قرمز روی نقشه به چشمش خورد؛ یک دایرهی قرمز که چهارخط در زیر و یکخط از میانش عبور کردهبود. با حرص گفت:
- یک نشان اهریمن در زیر خلیجِ سیاه و یکی در شرق خلیجِ پارسه است، اما برای چه باید از جنوب خلیجِ پارسه حمله کنند؟ چطور به آنجا رسیدهاند بدون آنکه نگهبانان ساحلی و شرقی متوجه بشوند؟ مگر آنکه... .
همه ساکت به حرفهای ریوند فکر میکردند که مهیار سرش را متفکر تکان داد و با اخم غلیظش زمزمه کرد:
- مگر آنکه تمام اینها کار یک گروه اهریمن باشد.
ریوند به نشانهی موافق سرش را تکان داد که صدای قدمهایی، باعث شد همه ساکت شوند. شهبانو که روی مبل نشسته و به حرف دوستهایش گوش میداد، سرش را چرخاند و به پلکان نگاه کرد. پناه و نیلرام بودند که از آنها پایین میآمدند. پناه دست نیلرام را گرفتهبود و خوشبختانه، به نظر حالش خوب میآمد. با رسیدن به مبل، نیلرام روی آن نشست و متعجب همه را بررسی کرد. چطور شدهبود که دورهم جمع شدهبودند؟ حالا چرا آنقدر با اخم؟ ریوند آب دهانش را به سختی قورت داد و خیره به نیلرام پرسید:
- مهربانو، حالت خوب است؟
نیلرام از مهربانو خطاب شدن توسط ریوند، به خود لرزید. مگر نیلرام چه مشکلی داشت که صدایش نمیزد؟ در آن شهر که اسمش را نمیدانست که خوب نیلرام، نیلرام میکرد! اما به روی خود نیاورد و اوهومی گفت. دست و پایش را کمی تکان داد و خندید، خیره به ریوند در پاسخ گفت:
- بهتر از این نمیشم ریوند!
ریوند لبخند گرمی روی لبش نشاند. در این آشفتگی پارسه، خوشحال شد که نیلرام حالش خوب بود. مهیار مجدد به حرف آمد و تکانی خورد تا از این جو مزخرف دور شوند.
- هنوز از شمال و شمال غربی خبر نرسیدهاست، اما نگهبانان سرای جادو فعلاً طبق چیزهایی که ریوند گفته، در پارت و ماد مستقر شدهاند. اما هنوز حرکت مشکوکی دیده نشدهاست.
ریوند سرفهای کرد و از درد، صورتش مچاله شد. دستش را روی سی*ن*هاش نهاد و آرام نفس کشید، انگار سنگ به سی*ن*هاش خوردهبود که آنقدر درد داشت. مردد، خیره به نقشه گفت:
- ممکن است نقشههایشان را تغییر دادهباشند.
نیلرام همانطور که به حرفهایشان گوش میداد، حواسش سوی لباسِ قرمز پناه رفت که داشت کنارش مینشست. چه لباس زیبا و ظریفی پوشیدهبود! آن را از کجا آوردهبود؟ پناه که سنگینی نگاه نیلرام را روی خود احساس کرد، آهسته سرش را سمت او کج کرده و لب زد:
- رامین برام گرفته.
نیلرام آهانی گفت و نگاهش را به میز ریوند داد؛ چندین لیوان چای روی آن خودنمایی میکردند. مرد ها مشغول حرف زدن بودند که شهبانو متوجه نگاه خیرهی نیلرام شد و آهسته گفت:
- اگر گرسنه هستی، غذایت در مطبخ است.
نیلرام سرش را به نشانهی بله تکان داد و خواست بلند شود که پناه، سریع دستش را روی زانوی نیلرام گذاشت. بلند شد و همانطور که سوی مطبخ میرفت، گفت:
- دوروزه خوابیدی؛ حسابی نگرانت بودم. بذار من برات بیارم. دستپخت خودمه، بخور و لذت ببر.
رامین با شنیدن حرف پناه لبخند محوی روی صورتش نشست و سعی کرد حواسش از حرف پسرها پرت نشود. نیلرام هاج و واج پناهی را دید که انگار تغییر بسیاری کردهبود. با دور شدن پناه، تکیهاش را به مبل داد و نگاهش را سوی شهبانو نشاند، آرام گفت:
- دو روزه خوابم؟
شهبانو خونسرد سرش را تکان داد که رامین، حواسش را سوی نیلرام داد. دیگر بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند، پس بلند پرسید:
- نیلرامبانو، اکنون که بهتر هستید ممنون میشوم سوالی را پاسخ دهید.
نیلرام سرش را کج کرد و سوی رامین نگاه انداخت؛ پسر خوشقامت با آن لباسهای چرمیِ جذب قرمزمشکی، حسابی جدی به نظر میآمد. نیلرام سرش را راضی تکان داد و رامین، سوالش را مطرح کرد. دست در جیبش فرو کرد و پرسید:
- در آن شب، هنگام روبهرویی با بختکها، ارزن سفید همراهت بود؟
نیلرام گیج سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره با نگاه منتظرش به رامین خیره ماند. ریوند از این سوال رامین تکانی خورد، مهیار هم همینطور. میخواست به چه برسد؟ رامین متفکر سرش را تکان داد و آرتان اینبار پرسید:
- یک موسیقی چطور؟ یا نوایی را زمزمه کردهباشید که از نتهای پایهی موسیقی باشد.
رامین به آرتان نگاه انداخت. او نیز متوجه مشکل شدهبود! نیلرام باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد. منظورشان از پرسیدن این سوالها چه بود؟ ریوند که کمکم داشت به چیزی شک میکرد، خودش را تکان داد و از روی صندلی برخاست. بدنش درد داشت، اما خوشبختانه درد شکستگی نبود. جای زخمها میسوختند اما اهمیت نداشت. سمت نیلرام قدم برداشت و کنارش ایستاد، کمی سوی دخترک خم شد و آهسته پرسید:
- نمک همراهت بود، درست است؟
نیلرام سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد؛ رنگ و رویش پریدهبود، هنوز درد داشت، مگر نه؟ غمگین، صورت زخمی ریوند را از نظر گذراند و لب زد:
- نه، هیچی همراهم نبود. منظورتون از این سوالها چیه؟ میخواین به چی برسین؟
مهران لبش را متفکر گزید و اخم کرد. پس چطور ممکن بود؟ نگاهش را از نقشه گرفت و سوی مهیار داد؛ درون نگاهش سوالی پرسید، آیا امکانش بود؟ مهیار هم حسابی گیج شدهبود، اما سرش را به چپ و راست تکان داد. نه، ممکن نبود! پس مهران سمت نیلرام چرخید، به میز تکیه داد و دستهایش را در سی*ن*ه قفل کرد. با اخم پرسید:
- پس چگونه آب و باران را کنترل کردهای؟
ریوند به خود لرزید. بله، اگر او هیچکدام از اینها را همراه نداشت، پس چطور آب باران را به یخ تبدیل کرد و اهریمنها را زخمی کرد؟ چطور ممکن بود؟! اما دوستهایش یخها را ندیدهبودند! آنها زمانی رسیدند که قدرت نیلرام تمام شدهبود و تنها حدس زدهبودند که با وضعیت اهریمنها، باید کار باران باشد!
با بهت و دهانی باز به نیلرام و موهای زیبایی که از شال زرد جدیدش بیرون زدهبودند، خیره شد. شهبانو با تعجب به نیلرام نگاه کرد و در صورت بیحالش پرسید:
- درست است؛ اگر هیچ کدام همراهت نبودهاست پس چطور توانستی جادو را کنترل کنی؟
نیلرام که تازه متوجه منظور آنها شدهبود، شانهاش را خونسرد بالا انداخت و آرام، خیره به شهبانوی کنجکاو گفت:
- راحته؛ بیکران همراهم بود. شانس آوردم حیوون جادوی عنصرم آشوزوشت بود، وگرنه نه من، نه ریوند سالم نمیموندیم.
ریوند نگاه از نیلرام گرفت و با منظور به دوستهایش خیره شد. محال بود با کمک یک آشوزوشت توانستهباشد آنکار را بکند! بیکران هرچقدر هم قدرت جادویی داشتهباشد، هرچقدر هم هدیهای از طرف طاق جادو باشد، محال است بتواند همچون جادویی را انجام بدهد!
جوِ خیلی بدی بود که پناه بازگشت. یک بشقاب پر از برنج و مخلوط گوجه دستش بود، آن را جلوی نیلرام گرفت و با ذوق گفت:
- بخور ببین مزهش چطوره. خودم پختم، البته با یککم چاشنی جادو که خیلی هم لذتبخش بود. حتماً باید امتحانش کنی!
نیلرام حواسپرت سرش را سریع تکان داد و با بوییدن عطر برنج و گوجه، سریع قاشق به دست مشغول خوردن شد. در حالی که قاشق اول را میجوید، با بغض و دهان پر گفت:
- دلم خیلی برای این غذا تنگ شدهبود. برنج و گوجه بهترین ترکیبن.
پناه راضی دست به پهلو زد و خندید، سپس یک لیوان آب که روی میز ریوند بود برداشت و آن را با جادوی آتش، گرم کرد. انگار برایش همچون آب خوردن میمانست. به او افتخار میکردم، پیشرفت زیادی کردهبود. دستش را زیر لیوان گرفت و وقتی کمی حرارت از دستش خارج شد، آتش درون دستش را متوقف کرد. لیوان آب گرم را جلوی نیلرام گرفت و با افتخار از کارش گفت:
- اینم کمکم همراهش بخور که درد شکمت کم بشه و برنج توی گلوت... .
نیلرام انگار از قحطی بازگشتهبود که سریع لیوان را گرفت. آن را یکسره بدون توجه به حرف پناه، نوشید. پناه با دهانی باز خواست به او هشدار بدهد که صدای ریوند، همه را وادار به سکوت سنگینی کرد. چشمهایش را بستهبود و حرف میزد:
- پناه، باید چیزی را به تو بگویم.
فصل سی و چهار
همه به ریوند که بالای سر نیلرام ایستادهبود نگاه کردند. نیلرام هم لیوان آب را پایین آورد و سوی ریوند سر چرخاند، میخواست آنقدر ناگهانی چه بگوید؟ ریوند نفسش را حبس کرد و کمی بعد، چشمهایش را گشود. نگاهش حرفهای زیادی داشت. دهانش را گشود و زمزمه کرد:
- خبری از طاق جادو رسیدهاست.
شهبانو با اینحرف ریوند، نفسش را حبس کرد. قلبش محکم به سی*ن*هاش میکوبید، انگار که فهمیدهبود چهخبر است. ریوند با اندوه، خیره به دخترک زیبای روبهرویش که دلسوزانه به دوستش کمک کردهبود، گفت:
- زمان بازگشت تو فرارسیدهاست. فردا بازمیگردی.
پناه با شنیدن این حرف، ماتزده به ریوند خیره ماند. منظورش چه بود؟ به کجا بازمیگردد؟ قرار بود به کجا بازگردد؟ پناه متحیر لبش را تکان داد و خیره به چهرهی زخمی ریوند که درهم بود، زمزمه کرد:
- به کجا برمیگردم؟ ریوند، چی داری می... .
ریوند از مبل فاصله گرفت، سوی پناه قدم برداشت و جلوی دخترک ایستاد. نیلرام پشت سرش بود و با بهت به قامت ریوند نگاه میکرد. ریوند دستهایش را روی شانههای نحیف و کوچک پناه نهاد. خیره در نگاهِ خاکستری پناه، با آرامش زمزمه کرد:
- در تمام اینمدت، کنارت احساس خوبی را تجربه کردم. میخواهم بگویم کاش میماندی، اما این امر غیر ممکن است. ما را فراموش خواهیکرد، اما من تو را فراموش نخواهمکرد.
پناه، بهتزده، تندتند پلک زد و در حالی که اشکهایش قطرهقطره میچکیدند، با بغض گفت:
- چی میگی ریوند؟ من نمیخوام برم! من... من... .
با استرس سمت رامین چرخید و به او نگاه کرد. با بغضی که هرلحظه ممکن بود بشکند، خیره در نگاه سیاهِ همچون شب رامین، التماس کرد:
- رامین، یهچیزی بگو! من... من نمیخوام برم!
رامین سرش را پایین انداخت و انگشتهایش را مشت کرد. خاطراتی که با پناه گذراندهبود را به یاد آورد، لحظه به لحظهی حرفها و کارهایش را، ساعاتی که تمرین میکردند و صدای خندههایش، هنوز هم تازه به گوش میرسید. با شرمندگی سرش را بالا آورد، قدمی به جلو نهاد و در یک قدمی پناه ایستاد. متأسف، خیره در نگاه خیس دخترک مظلوم، گفت:
- به خداوند یکتا قسم، اگر راهی بود تو را نگهمیداشتم. اما... به جانم، به وطنم پارسه قسم، هرگز فراموشت نخواهمکرد پناه!
پناه با ناامیدی سرش را به چپ و راست تکان داد. نه، نه، نمیتوانست آنقدر راحت برود! از رامین و ریوند فاصله گرفت، از جمع بیرون آمد و با بغضی که بلند شکست، گریان فریاد زد:
- فراموش نکردن من به چه دردم میخوره؟ نمیتونین من رو وابستهی خودتون کنین و بعد بگین برو! این ظلمه، این... .
شهبانو از روی مبل برخاست و سوی پناه قدم برداشت. سهقدمِ سریع و بعد، دخترک گریان و لرزان را در آغوش خود پناه داد. دختر بیچاره با لمس گرمیِ آغوش شهبانو نه تنها ساکت نشد، بلکه صدای هقهق وی در سالن عمارت ریوند بلندتر به گوش رسید. نیلرام، مغموم سرش را پایین انداخته و ساکت بود. لحظهای که از آن متنفر بود، فرا رسیدهبود: خداحافظی!
پناه، هقهقکنان، همانطور که سرش در آغوش شهبانو پنهان شدهبود نالید:
- نمیخوام برم. شهبانو یه کاری بکن، نمیخوام برم... بذارین اینجا بمونم، لطفاً! التماستون میکنم.
شهبانو که اشکهایش را نمیتوانست کنترل کند، سرش را روی موهای نرم و خرمایی پناه نهاد. او را با قلبی تپنده نوازش کرد و با بغض، خیره به دیوار روبهرویش، زمزمهگویان گفت:
- کاری از دست ما بر نمیآید عزیزم، وگرنه خیلی دوست داشتم بمانی. تو بهترین دوست من در اینمدت بودی.
پناه که گریهاش شدت بیشتری گرفتهبود، در آغوش شهبانو حل شد و خودش را تماماً فروریخت. دیگر نمیتوانست کاری انجام بدهد، دیگر راهی نبود. نیلرام که صدای گریههای بلند دوستش، قلبش را میلرزاند، به سختی برخاست. با آنکه درد زیادی در بدنش میپیچید، سوی آندو قدم نهاد. کنار شهبانو ایستاد و پناه را با بغض در آغوش کشید. هردو دختر در آغوش همدیگر، در سکوت فقط به نجوای گریههای پناه گوش سپردند. نیلرام سرش را روی شانهی پناه نهاد که حسابی میلرزید. پناه با بوییدن عطر نیلرام، با گریه گفت:
- تو را... راست میگفتی ن... نیلرام، ن... نباید جا... جادو رو باور می... میکردم! اِ... اِشتباه کردم، م... من... من... .
همراه با چکیدن یک قطره اشک، نیلرام دستش را بالا آورد و با آنکه درد داشت، کمر پناه را لمس کرد. او را به خود فشرد و چشمهایش را غمگین بست. آهسته زمزمه کرد:
- عزیزم... .
سکوت را ترجیح داد و فقط، عطر پناه را استشمام کرد. حرفی برای گفتن نداشت. چه میگفت؟ نه، واقعاً چه میتوانست بگوید؟
در میان آن هالهی اندوه، صدایی پناه را بیشتر از پیش ناامید کرد، درد رفتن را بیشتر به قلبش یادآوری کرد؛ صدای هوهوی یک حیوان که پروازکنان از راه رسیده و از ورودی حیوان جادویی که در سقف بود، وارد گشتهبود. پناه با شنیدن صدای هُماآشوزوشت از آغوش دخترها بیرون آمد و با چشمهای قرمز و پف کرده، دماغی که به شدت قرمز شدهبود و صورتی خیس، به آن حیوان نگریست و سویش قدم برداشت.
آشوما روی چوب مخصوص پرقرمز نشسته بود و با چشمهای بزرگ و زیبایش، به پناه نگاه میکرد. پناه، متزلزل از دخترها فاصله گرفت و سمت آشوما رفت. با رسیدن به حیوان زیبایش، او را با بغض در آغوش کشید و صورتش را در پرهای نرم و حجیم حیوان فرو کرد. دوباره گریست و با اندوه زمزمه کرد:
- دارم میرم آشوما، دارم میرم... .
آشوما که انگار واضح منظور پناه را متوجه میشد، صدایی درآورد؛ صدایی که شبیه به صدای طاووس، شاید هم پرستو بود؛ صدای یک هُما. منقارش را به موهای پناه مالید و ناله کرد. انگار احساس اندوه را واضح درک میکرد. میدانست که پناه به کجا میرود، زیرا او جادویی بود. قلب پناه بیشتر از این نمیتوانست فشار و اندوه را تحمل کند، ضربانش آنقدر تند میزد که انگار ممکن بود ایست قلبی کند. نیلرام که حسابی پاهایش کوفته شدهبودند، لنگانلنگان سمت مبل بازگشت و دهانش را گشود تا چیزی بگوید که یکهو در عمارت با صدای بلندی کوبیده شد.
همه سرشان را سوی در چرخاندند، این موقع شب که میتوانست باشد؟ ریوند گیج خواست سمت در قدم بردارد که آرتان دستش را دراز کرد، مانع حرکت ریوند شد و خود سریع سوی در قدم برداشت. ریوند که حسابی بدنش درد میکرد، تشکری از آرتان کرد و کنار نیلرام روی مبل نشست. با سردرد و بدندرد شدید، نالان گفت:
- امیدوارم اتفاق دیگری نیفتادهباشد.
نیلرام نیمنگاهی از کنار به ریوند انداخت. حالش خوب نبود؛ این را از روی عرقهای کوچک کنار شقیقهاش دید، از رنگ و روی پریدهاش تشخیص داد. اینمدت بیشتر از همیشه سختی کشیدهبود و واقعاً، از صمیم قلبش خوشحال بود که زنده ماندهاست. چشمهایش را بست و در قلبش از خدای جادو تشکر کرد. خدایی که اگر وجود داشت، خوب حواسش به آنها بود. برای اولینبار، خدا را داشت باور میکرد؟
با باز شدن در توسط آرتان، یک سرباز زرهپوش از آن سوی پدیدار شد. یک کلاهِ فلزی و زرهِ قرمز و نقرهای پوشیدهبود. نیلرام سرش را از پشت ریوند کج کرد تا واضحتر ببیند. اولینبار بود یک زرهِ قرمز میدید! ریوند با دیدن سرباز انگشتهایش را مشت کرد و نگران منتظر ماند سخن بگوید. آرتان با دیدن سرباز، اخمآلود با صدای بلند پرسید:
- برادر، اتفاقی افتادهاست؟
سرباز سرش را برای آرتان خم کرد، احترام گذاشت و پس از آن، بلند پاسخ داد:
- عمارت مهربانریوند بلخی، درست است؟
آرتان سرش را به نشانهی بله تکان داد که سرباز بلند گفت:
- نامهای برایشان از سوی سرای جادو آمدهاست. طلوع صبح، جلسهای فوری در سرسرای جادو برگذار میشود. تمام جادوگران ویژه باید حضور داشتهباشند.
سرباز گردنش را کج کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت. با دیدن مهران، مجدد به حرف آمد:
- مهربانمهران هورامین نیز دعوت شدهاست.
آرتان سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و سرباز تعظیم دیگری کرد. قبل از رفتن، بلندتر گفت:
- به مهربانریوند بلخی بگویید پرقرمز، ققنوسشان، متولد شده و تا دو روز دیگر باز میگردد.
رویش را برگرداند و بدون انتظار پاسخی، از عمارت دور شد. آرتان هاج و واج در را بست و سوی دوستهایش چرخید. پناه هنوز کنار آشوما ایستادهبود و بغض داشت اما حواسش نزد آرتان بود. آرتان کنار مهران ایستاد و به میز تکیه داد. گیج گفت:
- جلسهٔ فوری گذاشتهاند. باید وضعیت جدیتر از آنکه گمان میکنیم باشد.
ریوند متفکر اوهومی گفت که مهران تکان خورد و روی صندلی ریوند پشت میز نشست، پاهایش را روی هم گرداند و دستهایش را روی سی*ن*ه درهم قفل کرد. خسته گفت:
- باید بخوابم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم. طلوع صدایم بزنید.
چشمهایش را بست و سکوت کرد. ریوند به موافقت از حرف مهران برخاست و سوی اتاقش قدم برداشت. در حینی که دور میشد، بلند گفت:
- اتاقها خالی هستند، هرکدامتان خواست میتواند بماند.
در راه، از حرکت ایستاد و مردد چرخید، سوی پناه نگاه کرد که بهخاطر گریه سکسکه میکرد. غمگین لب زد:
- پناهبانو، هنگامی که بخوابم و بیدار شوم، دیگر شما را دوباره نمیبینم. بنابراین از اعماق وجود خود امیدوارم در زندگیتان همیشه شاد و سلامت باشید. بدرود، مهربانو.
پناه که دوباره بغضش شکستهبود، با اشکهایی که همچنان آرامآرام سقوط میکردند سرش را برای ریوند تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
- ریوند، دلم برات تنگ میشه!
ریوند لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد، رویش را برگرداند و سوی اتاق رفت. در اتاق را که بست، شهبانو برخاست و با پناه وداع کرد. پس از آنکه بوسهای بر روی گونههای پناه کاشت، از پلکان بالا رفت و یکی از اتاقهای طبقهٔ اول را برداشت تا در آرامش بخوابد، اما خوابش نبرد، زیرا دلش نزد پناه گیر کردهبود. آرتان و مهیار هم همینکار را کردند و در طبقهٔ دوم مستقر شدند. آن دو نسبت به بقیه از نظر روحی و احساسی کمتر درد میکشیدند، زیرا آنچنان با پناه راحت نبودند. پس از کنکاش زیاد، نیلرام بالاخره برخاست، با بغض سوی پناه رفت و او را بدون تردید و مکث در آغوش کشید. کنار گوشش با بغض زمزمه کرد:
- امشب رو کنارت میمونم.
پناه راضی سرش را تکان داد و رامین جلو آمد. نیلرام وداع کرد و رفت تا آندو راحت صحبت کنند. رامین، دخترک را برای اولینبار در آغوش مردانهاش راه داد، موهای خوشبوی پناه را بویید و با بغض مردانهاش که خیلی سعی داشت قورتش بدهد زمزمه کرد:
- تاکنون اینچنین خود را ناتوان ندیده بودم. اینکه نمیتوانم تو را در اینجا نگهدارم، عذابم میدهد.
پناه منتظر یک یا دو کلمه بود، احساسی که از سوی رامین به خوبی لمس میکرد. نگاه خیرهاش را به چشمهای سیاه رامین داد و با امید، زمزمه کرد:
- چیزی نمیخوای بهم بگی؟
رامین به خوبی متوجه منظور پناه شد، نگاه خیره و خیس پناه را دید که منتظر او بود، اما از دخترک فاصله گرفت. چند قدم به عقب برداشت و بعد دستهایش را درون جیب شلوار قهوهایاش فرو کرد. سوی در عمارت قدم برداشت و همانطور که از عمارت خارج میشد، موقع بستن در نجوا کرد:
- متأسفم، اما دیگر دیر است.
در را که بست، پناه ناامید سرش را پایین انداخت. نگفت... جرأتش را نداشت. تنها در میان عمارت ماند. حال که تنها شدهبود، چقدر عمارت به نظرش بزرگ و ترسناک میآمد. لبش را گزید و در میان گریه نالید:
- ترسو!
چرخید و دوباره هُماآشوزشت را در آغوش کشید، برای آخرینبار با او وداع کرد و سپس بدون نگاه دیگری به آشوما که هوهو میکرد و او صدا میزد، از پلهها بالا رفت. در دهمین پله قبل از آنکه دیگر هرگز سالن را نبیند، لحظهای به عمارت ریوند خیره ماند؛ سعی کرد آن را به خاطر بسپرد، اما چه فایده؟ قطعاً همهچیز را فراموش میکرد. خرامانخرامان سوی اتاق آمد و در آن را باز کرد؛ اتاقی که روز اول با آرزو در آن مستقر شدهبودند. نیلرام روی تخت دراز کشیده و چشمهایش را بستهبود. وارد اتاق شد و با اندوه بسیار به آن نگاه کرد. دلش برای اتاق تنگ میشد، برای گچ و خشت و گِل، برای گلدان گل نسترن که تازه خریدهبود و روی زمین کنار پنجره نهادهبود. بغض دوباره به گلویش چنگ انداخت. دامن لباس را کنار زد و روی تخت نشست. حتی دلش برای این لباسهای زیبا و سنتی تنگ میشد. دستش را زیر دامن لباس برد و آن را بویید، قطره اشکی روی رنگ نارنجی لباس چکید. چشمهایش را بست و کنار نیلرام دراز کشید. به پهلو چرخید تا نیلرام را ببیند، با چشمهای خیسش انتهای ابروی پهن نیلرام را از نظر گذراند و نجوا کرد:
- میدونم که میخوای بمونی.
نیلرام، مضطرب آب دهانش را قورت داد و سعی کرد احساسش را به روی خود نیاورد. آهسته، با تمسخر زمزمه کرد:
- اشتباه میکنی، منتظرم تا برگردم. اینجا موندن اصلاً لذتبخش نیست. چیِ اینجا باعث میشه نخوای بری؟
پناه خندهی کنایهآمیزی کرد و به پشت خوابید. دستهایش را روی شکم نهاد و نگاهش را به سقف هدیه کرد. با بغض لب زد:
- خودت رو گول نزن، نیلرام. دیر یا زود تو هم با این وضعیت روبهرو میشی.
چشمهایش را بست و با آنکه میدانست اگر بخوابد دیگر اینجا نخواهدبود، حقیقت را پذیرفت. قبل از آنکه خواب به سراغش بیاید، گفت:
- میدونم که دوستش داری، دوست من... .
چشمهایش را بست و خواب جادویی او را ربود. بدرود پناه، دوست خوبم.
فصل پایانی
خواب نبود؛ وقتی پناه میگریست به گمان آنکه همه خوابیدهاند، او بیدار بود. وقتی پناه با جادو از کنارش محو شد و به ذرات غبار تبدیل گشت، وقتی دستش را با تردید حرکت داد و گرمای بدن پناه را روی تخت احساس کرد، اما دیگر خودش نبود، باز هم بیدار بود. آنشب نیلرام هرگز نخوابید، زیرا حسی در او تقویت شدهبود. احساسی که درونش فریاد میزد باید همراه ریوند برود، هرطور که شدهاست. او نخوابید تا وقتی که پناه رفت، ریوند بیدار شد و مهران از پلهها خرامانخرامان پایین رفت.
از حالت خوابیده به نشسته تغییر کرد و چندبار پلک زد تا به تاریکی عادت کند. نگاهش را به پنجره داد؛ آفتاب هنوز بیرون نیامدهبود، پس داشتند زودتر میرفتند. از تخت پایین آمد و سوی پنجره قدم برداشت. صدای قدمهای برهنهاش در آن سکوت، حس خوبی داشت. وقتی در پنجره را به سختی گشود، بیکران پر زنان پشت پنجره پیدایش شد. چقدر سریع حضور نیلرام را احساس کرد. جغد زخمی شدهبود، اما وضعیت بدی نداشت، حدأقل زنده میماند. نیلرام با دیدن او لبخند زد و پرهای خوشرنگ بیکران را نوازش کرد. در حالی که به چشمهای عمیقش خیره بود، زمزمهگویان گفت:
- ممنون که نجاتش دادی.
بیکران هوهو کنان پاسخ داد، انگار میگفت وظیفه بودهاست، شاید هم همکارها همین کار را میکنند، شاید هم دوستی که این حرفها را ندارد. نیلرام دوباره به سروصدای ریوند و مهران گوش سپرد که در پایین، داخل سالن داشتند صحبت میکردند و در مطبخ چیزی میخوردند. حواسش را سوی بیکران و هوای سرد امشب داد. نزدیکهای سال نو بود، با یک حساب سرانگشتی احتمالاً باید ۲۸ اسفند زمان آینده باشد. لبخند محوی زد و خطاب به بیکران گفت:
- با اينکه بهمون شک کردن، اما خوب پنهانش کردی. بهت افتخار میکنم.
بیکران خوشحال بال زد و دوباره روی لبهی پنجره نشست. نیلرام نگاهش را معطوف دور دستها کرد؛ عمارتهای زیبا و شاهکار شوش که حقیقتاً جادویی بودند. آهسته گفت:
- نباید بفهمن باهات ارتباط گرفتم،ب یکران. وگرنه منم میرم.
دستهایش را روی بالهای زخمی بیکران کشید و پیشانیاش را به نوک تیز بیکران چسباند. آهسته درحالی که سردی هوا بدنش را میلرزاند، زمزمه کرد:
- نمیخوام از دستتون بدم.
بیکران هوهوکنان چشمهایش را بست و پف کرد. چقدر زیبا و آرام بود، قطعا میدانست نیلرام بهخاطر رفتن پناه هم بههمریختهاست. در افکارش غرق بود و پناه را تصویر میکرد که صدای صحبتهای ریوند و مهران که آمادهبودند تا بروند، به گوش رسید و نیلرام را به خود آورد. برای یک لحظه آنقدر محو افکار و خاطرات شده بود که به کل از زمان فارغ گشت. مستأصل و سریع، با همان لباس سنتی زرد و آبیفیروزهایاش سوی در اتاق شتافت. شالش که روی زمین انداختهبود را برداشت و روی موهایش نهاد؛ در این مدت انگار از شال خوشش آمدهبود. در را گشود و تندتند از پلهها پایین رفت. خیلی سعی کرد تپتپ نکند، اما فایده نداشت.
با رسیدن به آخرین پله صدایش به گوش رسید که نسبتاً بلند بود و در سالن پیچید:
- صبر کن ریوند، منم میخوام بیام.
ریوند در را گشوده و یک قدم از عمارت خارج شدهبود که با شنیدن صدای نیلرام متوقف شد. مهران پشت سرش بود و با اخم سوی نیلرام چرخید. با چهرهی جدیاش گفت:
- نمیتوانی بیایی، یک جلسهی رسمی است. طاق جادو اجازهی ورود به افراد دعوتنشده را نمیدهد.
ریوند، موافق سرش را تکان داد و با آن چهرهی درهم که درد زیادی داشت، خواست برود که نیلرام نزدیکتر آمد. جلوی مهران که بدن بزرگ و عضلانیای داشت ایستاد، همچون ایستادن شیر و گربه روبهروی هم میمانست. با اخم گفت:
- ولی من باید بیام! میخوام بیام، پس میام. ریوند؟
امیدوار سرش را کج کرد و به ریوند نگاه انداخت. اما پسرک حواسش پرتتر از این حرفها بود، پس به نشانهی منفی سرش را به چپ و راست تکان داد و کلافه، بدون آنکه به نیلرام نگاه کند گفت:
- در عمارت بمان نیلرام، لطفاً در عمارت بمان.
انگار از چیزی ناراحت بود، از چه چیز؟ سرش را بالا آورد و مشکوک پرسید:
- مگر بدنت درد نداشت؟
نیلرام گیج و حواسپرت به خود آمد. قرار بود نفهمند، اما خودش داشت بیشتر مشکوکشان میکرد! با کمی مکث دستش را در آغوش کشید و کمرش را خم کرد. نالید:
- آخ، آره... آره، خیلی درد داره، اما بازم میخوام بیام ببینم. من... .
مهران، کلافه ریوند را به بیرون هل داد و همانطور که در را میبست، خشمگین گفت:
- حوصلهی حرفهای بیخود را ندارم. برو ریوند، دیرمان شد! بدرود مهربانو.
در را که جلوی نیلرام بست؛ دخترک خشمگین لبش را گزید و با حرص دست به پهلو زد. خب قطعاً بدن دردهایش هم الکی بودهاند. همانطور که شالش آویزان بود و روی موهایش تاب میخورد، با پوزخند به در خیره ماند و گفت:
- چی با خودت فکر کردی مهرانخان؟
چشمهایش را سریع بست و در ذهنِ پر سروصدایش زمزمه کرد: «دنبالشون کن بیکران، بعد برگرد و من رو ببر. زود باش.» سپس چشم گشود و با افتخار، در را آهسته باز کرد. سرکی کشید و وقتی دید کسی در جاده پر نمیزند، کامل از عمارت خارج شد. پاورچینپاورچین سوی یکی از بوتههای گل رز رفت تا بیکران برسد. همانطور که پشت بوتهی رز قایم شدهبود، با لبخند به آسمان گرگ و میش خیره شد. چه صحنهی زیبایی، عمارتی صورتیرنگ با یک درخت نارون در مرکز آن که همچون چتر میمانست. در پشتزمینه صورتی و آبیِ آسمان، چه با شکوه بود. محو تماشای عمارت روبهروی عمارت ریوند بود که هوهوی بیکران به گوش رسید. جغد با ماهرانهترین روش ممکن، نیلرام را از کوچه پس کوچههای شوش سوی سرای جادو هدایت کرد. او در بالای کوچهها پرواز میکرد و نیلرام دواندوان دنبالش میرفت.
وقتی روبهروی طاق جادو رسیدند، بیکران روی بازوی نیلرام فرود آمد و هوهو کرد. نیلرام اوهومی زیر لب گفت و با تردید در جالی که به ورودی خیره بود، زمزمه کرد:
- عجیب نیست؟ اینجا همیشه نگهبان نداره؟
به بیکران چشم دوخت که جغد سرش را به نشانهی بله تکان داد. خب، جالب بود. شانهاش را بیخیال بالا انداخت و سمت طاق قدم برداشت. همین که از زیر طاق گذشت، بیکران پر کشید و به هوا پرواز کرد و هوهوکنان دور شد. با گیجی به آسمان صورتی و آبی خیره شد. چه شد؟ چرا رفت؟ کلافه اطراف را دید که یکهو صدای قدمهایی پشت سرش به گوش رسید. دو جادوگر زن از زیر طاق جادو گذشتند و با احترامی به طاق، سوی سالن عمارت رفتند. نیمنگاهی به نیلرام انداختند، اما توجهی نکردند. نیلرام هم پشت سرشان راه افتاد. برایش جالب بود که آنها هویت او را جویا نشدند. چقدر ساده وارد شد! پس مهران الکی گفتهبود. در حینی که پشت سرشان میرفت، با خود گفت بعداً با مهران تسویه میکند که صدای آندو به گوش رسید:
- خبر ها را شنیدهای؟ میگویند مهربانمهران و رامین در جنوب شرقی با بختکها درگیر شدهاند.
دختر سمت راستی سرش را سریع تکان داد و همانطور که شنل مشکی را روی سرش جلوتر میکشید تا از سردی هوا در امان بماند، گفت:
- مهربانمهیار و آرتان نیز در شوش با دیو سپید روبهرو شدهاند. پارسه امنیتش را از دست دادهاست. میگویند مردم روستاهای شمال و جنوب، به سوی شوش و یزت هجوم میآورند.
دختر سمت چپی که شنل قرمز روی سرش خودنمایی میکرد سرش را به چپ و راست تکان داد و موافقت کرد. خسته در حالی که گردنش را چپ و راست میکرد تا قلنجش بشکند، گفت:
- در غرب، تمام روستاهای خلیجِ سیاه از دست رفتهاند. مردم حق دارند وحشت کنند. سرا باید تصمیم فوریای بگیرد، اینچنین که نمیشود!
دختر مشکیپوش سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و از زیر یک طاق دیگر گذشتند. نیلرام با متوقف شدن آندو، سرش را بالا آورد تا بفهمد چه شدهاست. اصلاً نمیدانست کجاست و کجا میرود یا از کدام طرف باید بازگردد، فقط دنبال آن دو دختر قدم برداشتهبود. سرش را که بالا آورد جلویش صدها زن و مرد ایستاده را دید که سوی یک طاق جادوی بسیار عظیم و مرمرین تعظیم کردهبودند. آن دو دختر هم سریع تعظیم کرده و چیزی زیر لب زمزمه کردند. نیلرام که از همهچیز بیخبر بود، جوری که حتی نمیدانست اینجا کجاست، کمی فکر کرد و منطقیترین کار ممکن را انجام داد؛ مثل بقیه تعظیم کرد و ادای زمزمه کردن را در آورد.
در همان حین، زیر چشمی به عمارتی که درون آن ایستادهبود، نگاه کرد. عمارت بدون سقف، با صد ستون در هرطرف که جمعاً دویست ستون میشد، با مجسمههای باشکوهش رخنمایی میکرد. در کنار ستونها روی زمین، جویهایی از آب گوارا جاری بودند که عرض کمی داشتند اما گل های نیلوفر آبی و ماهیهای زینتی که زیرشان شنا میکردند، به همزیستی کامل رسیدهبودند. در میان هر ستون، یک گلدان بسیار بزرگ از گیاه سرو خودنمایی میکرد که زیبایی و عظمت بسیاری به این عمارت بزرگ دادهبود. سقف نداشتن اینجا باعث شدهبود رنگ زیبای لحظهی گرگ و میش آسمان به شکوه اشیای درون آن کمک زیادی بکند.
سرش را بالا آورد و بدون توجه به جمعیت بسیاری که روبهرویش بود، نگاهش را سوی سرستونها داد. معماری ایرانی، طاقهای گرد که هر ستون را به ستون دیگر متصل میکرد. رنگ فیروزه یا آبی ایرانی هم عجیب با سفید و طلایی و نقرهای عجین شدهبود.
ردیف مرتب و منظم ستونها را دنبال کرد تا به انتهای عمارت طویل رسید، یک طاق بزرگ مرمرین شبیه به همان طاقی که از زیرش گذشتهبود. در مرکز آن دیوار های نقش برجستهی گل نیلوفر خودنمایی میکرد. خیلی به طاق جادوی ورودی سرای جادو شباهت داشت، اما این طاق عظیمتر، گرمتر، شکوهمندتر و قطعاً جادوییتر بود. اینچنین احساس میکرد. محو تماشای طاقی بود که در مرکزش، یک نقشهی عظیم بر روی دیوار خودنمایی میکرد. باید پارسه باشد، اما آنقدر بزرگ بود؟
صدای یک مرد او را از طاق جدا کرد و به خود آورد. انگار برای لحظهای به خلسه فرو رفته بود. سرش را چرخاند و کنجکاو به صاحب صدا نگاه کرد. شخص، یک مرد سیساله به نظر میرسید. لباس مشکینقرهای پوشیده و شنل نقرهای را روی موهای بلندش انداختهبود. جدی گفت:
- چقدر شلوغ شدهاست. اینبار مشخص است که موضوع جدیست.
زن دیگری درکنار آن مرد ایستادهبود که ظاهر جوانی داشت، اما از چین و چروک روی دستهایش نمیشد فهمید کدام عدد برای سنش درست است. با حرف مرد، موافق به حرف آمد و شال قرمز روی موهایش را مرتب کرد.
- آری، از آنجایی که اعضای ورودی سرای جادو در جلسات رسمی باید توسط خود طاق اجازه بگیرند، مشخص است طاق حسابی نگران شدهاست. تاکنون صدنفر در یک جلسهٔ رسمی دیده نشدهبودند.
مرد، سرش را موافق تکان داد و همراه زن به سوی جمعیت تعظیم کردند. نیلرام گیج به آندو خیره شد. این فلسفهی تعظیم دیگر چه بود؟ درگیر افکارش بود که یکدفعه از پشت سرش صدایی آمد. چرخید و با چشم خود دید که چطور طاق مربعی که از زیرش عبور کردهبود تا وارد این عمارت شود، سیاه گشته و کدر شد. با بهت به آن خیره بود که همه از تعظیم برخاستند. با این کارشان حدس زد که باید در عمارت بسته شدهباشد. یعنی جلسه شروع شدهبود؟ با دهانی باز مشغول دیدن ستونهای کار شده و شاهکاری شد که با روش ماهرانهای دور هر کدام را حیوانی جادویی خلق کردهبودند که از پایین تا بالا رخنمایی میکرد. مثلاً دو ستون رو به روی هم طرح یک ققنوس را داشتند که سعی داشت پرواز کند اما بالهایش زخمی بودند. دو ستون بعدی، سیمرغی را نمایش میدادند که دمش دور ستون چرخیده و خودش با اشتیاق به آسمان نگاه میکرد. محو طرحها بود و صدای شرشر آب جوبها که نسبتاً پلهپله بودند، روحش را نوازش میکرد. نگاهش را سوی ستون بعدی داد که یکدفعه همهمه شد. تمام صدنفر به سمت چپ و راست تقسیم شدند و درهم گره خوردند. نیلرام که نمیدانست کدام سمت بایستد، کمی به چپ و راست نگاه کرد و دلی، سوی چپ رفت. احساسش این را گفت. خودش را پشت دو مرد قایم کرد. هرچند محال بود ریوند و مهران او را در این عمارت شلوغ پیدا کنند، اما احتیاط شرط عقل بود.
در کمتر از چند ثانیه بعد، میان ستونها را آدمهای زیادی پر کردهبودند که درختهای بزرگ سرو بالای سرشان سایه میانداختند. وقتی بالأخره وسط عمارت خالی شد، چیزی توجه نیلرام را به خود جلب کرد. نقش حک شده بر روی مرمرهای کف عمارت، با ظرافت بینهایتشان در چشمش درخشیدند؛ یک گل نیلوفر آبی ششبرگ زیبای سفید که با طرحهای ریز بتهجقهی محو در مرکز پر شدهبود. درون هر گلبرگ شکلی به چشم میآمد. یکی موج دایرهای شکل که واضحاً آب درونش در تلاطم بود، انگار از عمد گود هک شدهبود، یا شاید کار جادو بود، یکی دیگر که مثلثی بزرگ با سهمثلث ریز که بالای آن مثلث مادر قرارداشت، آتش درون خطوطش میرقصید. در گلبرگ دیگری، مربعی از جنس فلز سرب برق میزد و واضح بود که چقدر ممکن است مخرب باشد.
نیلرام متحیر پلک زد و نگاهش را به گلبرگ های باقیمانده داد. یک لوزی توخالی با خطوط نقرهای که برگ سبزی درونش آرام و ملایم، همراه باد فرضی تکان میخورد. بعدی یک مستطیل با ضلعهای ملایم بود، با این تفاوت که رنگ قهوهای روشنش ذهن را سوی درختهای تنومند هزارساله هدایت میکرد.
نیلرام نفس عمیقی کشید و لبش را گزید. با چشمهای درخشانش زمزمه کرد:
- عناصر جادو... .
در حالی که محو ظرافت نقش حکشده بود، با خود حرف زد. انگار داشت تحلیل میکرد.
- آب، آتش، فلز، چوب و خاک! پنجتا شد که... ولی ششگانه بودن، درسته؟ پس... .
کمی فکر کرد، عنصر ششم کدام بود؟ چرا نیست؟ طرح دیگری وجود ندارد، پس... . دختر جوانی دو قدم آنطرفتر ایستادهبود و برحسب اتفاق نیلرام برایش آشنا به نظر آمد. با احترام از بقیه خواست تا کنار بروند و خودش را به نیلرام رساند. با ایستادن کنار دخترک گیج، سیخونکی به بازویش زد و با شادی گفت:
- تو باید نیلرام باشی، درست است؟
نیلرام بیخیال به دختر نگاه کرد؛ اصلاً حواسش نبود که مثلاً یواشکی آمدهاست. اما دختر بیتوجه به احتمال بیجای حضور نیلرام در جلسه، دستش را سمت نیلرام دراز کرد و با چهرهی روشنش گفت:
- من بوران هستم. پیشتر در جلوی عمارت مهربانریوند با یکدیگر آشنا شدیم، یادتان است؟ اصلا انتظار نداشتم یک میهمان به جلسه دعوت شود.
نیلرام آهانی گفت و حالا فهمید چرا چهرهی این دختر لاغر و سفیدپوست آشنا بود. موهای بلوندش توجه او را بیشتر به خود جلب کرد، چقدر زیر شال قرمزش زیبا به نظر میآمدند. لبخند محوی زد و سرش را تکان داد. به دخترک دست داد و به روی خود نیاورد که نه تنها دعوت نشدهاست، بلکه چقدر بد با یکدیگر آشنا شدهبودند. یادش بود که آن روز چطور رفتار کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره توجهاش را به طرح داد. حالا که بوران اینجا بود بهتر بود از حضورش استفاده کند، پس سریع پرسید:
- عناصر جادو ششتا بودن، درسته؟
بوران خونسرد سرش را بالا و پایین کرد و رد نگاه نیلرام را گرفت تا به نقش رسید. با اشتیاق گفت:
- عاشق این نقش هستم. همیشه هنگام جلسات، حواسم بهر آن است. به خصوص عنصر حکشده در مرکز را خیلی دوست دارم.
نیلرام دقیقتر نگاه کرد، کدام عنصر در مرکز بود؟ مرکز نیلوفر، هستهی گل حساب میشد و تنها طرح دو بتهجقهی درهم جفت شده مشخص بود که به رنگ رنگینکمان میمانست و همچون حضور گردباد، رنگها درونش موج میخوردند. گیج خواست بپرسد کدام نقش را میگوید که کل جمعیت به سوی طاق چرخیدند و نیلرام نیز ناچار، رویش را سمت طاق کرد. پچپچهایی که تاکنون به گوش میرسید، همه ساکت گشتند و در میان صدای چهچه بلبل ها و آواز صبحگاهی حیواناتی همچون گنجشک و جیرجیرک، طاق جادو به شکل جالبی درخشید؛ یک طاق بزرگ و مربعشکل که مرکزش به رنگ سفید روشن شد. لحظهای بعد، صدایی به گوش رسید که انگار صاحبش در تمام نقاط عمارت حضور داشت و از همه طرف سخن میگفت:
- خوش آمدهاید، جادوگران من.
همه ساکت ماندند و دوباره تعظیم کردند. نیلرام با چشمهای درخشان از ذوق، به طاق خیره ماند و تعظیم نکرد. صدا را شناختهبود، او خود جادو بود! دوباره همه ایستادند که صدا به گوش رسید. صدایی که نه زن و نه مرد بود؛ جنسیت نداشت.
- اهریمن برخاسته، و شما باید با آن مقابله کنید. از جنوب میآید و به شوش میرسد. نگهبانان، برخیزید و برای نبرد آماده شوید. زمان جنگ فرارسیدهاست.
همه با این سخن جادو مشغول پچپچ با یکدیگر شدند که ناگهان صدای مرد میانسالی در عمارت به گوش رسید. نیلرام سرش را کمی به راست کج کرد تا از کنار هیکل مرد تنومندِ جلویش ببیند. یک پیرمرد که ردای بنفش به تن داشت و نیمی از آن را دنبالش روی زمین خاکی میکشید؛ به مرکز آمدهبود. با کلاه بنفش کتانیاش جلوی طاق ایستاد، مقتدر اما با لحنی سرشار از خشم گفت:
- در این مدت افراد زیادی از آینده به اینجا آمدهاند. طاق جادو، میخواهی بگویی فایده نداشتهاست؟ هنوز اهریمن تضعیف نگشتهاست؟ پس آن همه تلاش و هزینههای سرای جادو برای مهمانان بینتیجه بودهاست!
طاق که همانطور میدرخشید، کمی ساکت ماند و دوباره صدایش به گوش رسید، اما اینبار غمگین بود:
- شاهرخ، فرزند طهماسب لقمان، رهبر جادوگران پارسه؛ حقیقت این است که افرادی جادو را باور کرده ولی انکار میکنند. این را نمیتوان تغییر داد. اهریمن قدرت گرفتهاست. حقیقت این است و باید برای نبرد آماده شوید. از جنوب میآید و به شوش خواهدرسید.
صدای دیگری در عمارت پیچید که به گوش نیلرام آشناتر از همیشه آمد. پسرک با چهرهای جدی از میان جمعیت بیرون آمد و در هشتقدمی طاق جادو ایستاد. با صدای رسایش پرسید:
- طاق جادو، هدف اهریمن برای شروع نبرد چیست؟
طاق دوباره کمی ساکت ماند و سپس به حرف آمد:
- ریوند، فرزند شاهان بلخی، محقق پارسه؛ اهریمن برای تصاحب من به شوش میآید. باید با آنها مقابله کنید.
ریوند با شنیدن این حرف طاق، مبهوت سرش را پایین انداخت و حیرتزده گفت:
- برای تصاحب جادو میآیند... .
نه تنها ریوند، بلکه همه همین وضعیت را داشتند. اهریمن دیوانه شدهبود؟ میخواست جادو را بگیرد؟ شاهرخ با خشم روی از جادو بازگرداند و سوی مردان و زنان نگهبان پارسه کرد. با صدای بلندی گفت:
- برای تصاحب جادو میآیند؟ شنیدید که جادو چه گفت! اهریمن برخاسته تا جادو را از ما بگیرد. میهمانان را رها کنید، دیگر حضورشان کارساز نیست. باید بجنگیم! هرگز نمیگذاریم جادو از بین برود یا به دست گونهی دیگری بیافتد.
همه با حرف رهبر جادوگران، دستهایشان را روی سی*ن*ههای خود نهاده و با چهرههای جدی و خشمگین یکصدا گفتند:
- زندهباد جادو، زندهباد پارسه!
شاهرخ ،راضی از یکدستگی جادوگران، سرش را بالا و پایین کرد و یک دستش را جلوی شکم چاقش گرفت. مهران عبوس قدمی جلو نهاد و کنار ریوند ایستاد، صبر کرد تا هیاهو آرام بگیرد و سپس بلند خطاب به شاهرخ گفت:
- آنها سازماندهی شدهاند، دیگر مثل قبل نامنظم و گیج نیستند. شاید این جنگ، همچون نبردهای قبلی راحت نباشد.
ریوند متفکر به شاهرخ نگاه کرد و رفتار او را که خیلی خونسرد به حرف مهران بیتوجهی کرد و سوی جمعیت لبخند زد را زیر نظر گرفت. چرا... ؟ ناگهان طاق جادو به شدت لرزید. همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند. چه شدهبود؟ طاق درخشید و درخشید تا آنکه نزدیکان طاق چشمهایشان را از درد بستند. ریوند صورتش را جمع کرد و دستش را جلوی چشمهایش گرفت تا بهخاطر نور کور نشود که یکهو، صدای جیغ بلندی به گوش رسید.
سرش را سوی منبع جیغ چرخاند؛ صدا از سمت چپ جمعیتِ انتهای عمارت میآمد. کمی بعد، یک نور از طاق همچون مار جدا شد و دنبالهدار سوی منبع صدا خزید. با دقت به چیزی بستهشد و آن شخص را از میان جمعیت بیرون کشید. ریوند با دیدن نیلرام که بدنش اسیر آن مار نوری بود و مدام جیغ میزد، شوکه شد. او اینجا چه میکرد؟! نیلرام سعی کردهبود میان جمعیت پنهان شود، اما طاق میدانست دقیقاً کجا است.
ریوند، بهتزده، شاهد جیغهای بلند و دستوپا زدنهای نیلرام بود. دخترک لحظهبهلحظه جلوتر میآمد و به صورت حیران ریوند نزدیکتر میشد. همهی بدنش اسیر آن مار جادویی بود. طاق او را سمت خود کشید و وقتی نیلرام از کنار ریوند گذشت، نگاهشان در همدیگر گره خورد. برق چشمهای ریوند با خیسی نگاه نیلرام تلاقی کرد. در نگاه حیرانش تنها یک جمله هویدا بود: «تو اینجا چه میکنی؟!» نیلرام، گریان دستش را سوی ریوند دراز کرد و بلند جیغ کشید:
- ریوند! ریوند کمکم کن، ریوند... .
طاق او را از ریوند دور کرد و به سوی مرکز خود برد. در دو قدمی طاق، نیلرام با گریه همانطور که ریوند را میدید، دست و پایش را با شدت تکان داد که مار به طرز عجیبی رهایش کرد. جلوی طاق ایستاد و خواست با ترس سوی ریوند بدود که نیروی عظیمی او را به خود جذب کرد. همچون مکش جاروبرقی داشت به داخل طاق جادو کشیدهمیشد! همانطور که طاق میدرخشید، نیلرام هم از شدت جاذبهی زیاد بر زمین افتاد. فشار خیلی زیاد بود، محال بود بتواند حریف آن شود. همانطور که لیز میخورد و به طاق نزدیک میشد، دستش را سوی ریوند دراز کرد و با التماس و چهرهای که از تکتک سلولهایش ناامیدی تراوش میشد، گفت:
- کمکم کن... لطفاً!
بغض بزرگی در گلوی ریوند نشست و باعث شد چشمهایش خیس و ضربان قلبش آهسته شود. خیره در نگاه خیس و ملتمس نیلرام که واضحاً منتظر ریوند بود، لب زد:
- پس باورش کردهای... .
نیلرام با دهانی باز که انتظار این رفتار ریوند را نداشت، ساکت شد و دیگر التماس نکرد. ریوند چه گفت؟ پس باورش کردهای... نه، نه! ریوند، نه! بلندتر جیغ زد، ناخنهایش را روی سنگهای مرمر کف عمارت کشید، تقلا کرد، تمنا و التماس کرد. دستش را سوی ریوند گرفت و جیغ کشید، گریست تا او دستش را بگیرد و نگذارد برود، اما ریوند، همچون مهران و دیگر انسانهای این جمعیت حاضر، فقط ثابت ایستاد و با اندوه صحنه را تماشا کرد. در واضحترین تصویر ممکن، دور از چشمهای عاشق و منتظر نیلرام، یک قطرهاشک از گوشهی چشمش چکید. بدنش انگار قفل شدهبود. خیره به دخترکی که یک ماه کنارش بود و اکنون در دل طاق جادو محو میشد، لب زد:
- بدرود... عش... .
و او رفت.