- May
- 362
- 2,060
- مدالها
- 3
ریوند سرش را بالا آورد و به چشمهای درخشان نیلرام خیره شد. خشمگین لب زد:
- غذایت را بخور مهربانو، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیلرام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شدهبود؟ نکند سرش به سنگ خوردهبود؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رؤیت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیلرام روبهروی رامین نشست. رامین خوشرو چای را جلویش نهاد. نگاه نیلرام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نعلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون میآمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانهی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیدهاست. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش میآمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگهداشت و چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیلرام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد، ریوند هم هر از گاهی به نیلرام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف میزدند و گاهی پناه ریز میخندید. پوزخند شکل بسته روی لبهای نیلرام، کاملاً نشان میداد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه میگذرد!
دهدقیقه بعد، ریوند همانطور که لیوانهای چای و بشقابها را با آب درون کاسهی بزرگی در مطبخ میشست، با صدای بلندی گفت:
- نیلرام بانو، باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم. لطفاً آماده شو.
نیلرام که کنار دیوار اتاقک روبهروی مطبخ نشستهبود و به حرفهای پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش میداد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن این حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دستهایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیلرام آمد و جلویش دست به سی*ن*ه ایستاد، از بالا به دخترک زباننفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید. این چیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیلرام اصلاً از این حرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد. فاصلهی زیادی نداشتند، آنقدری به همدیگر نزدیک بودند که اگر کمی تکان میخوردند، نوک دماغهایشان همدیگر را لمس میکرد. نیلرام با خشم، گلهمند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند. نگاه نیلرام ناخواسته روی لبهای پهن ریوند قفل شد. لبهایش که حرکت کردند، صدایش در نزدیکترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرفهایم گوش دهی، مهربانو.
نیلرام با حرص نگاه را از لبهای ریوند گرفت و بالاتر آورد، ابرو های پهن و هفتیشکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهرهاش شدهبود را کاوش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام میتونم بهت گوش ندم. ببینم کی میتونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیلرام با ترکیب موهای مشکی بههم ریختهاش، حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفتهبود و آنقدر محکم به سی*ن*هاش میزد که لحظهای ترسید نکند بهخاطر نزدیکی زیاد، نیلرام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقبتر آمد و با تحکم، خیره به نیلرامِ عصبانی گفت:
- همچون کودکان رفتار میکنی. دیوها در پارسه فعال شدهاند، پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشتهباشی. این یک اجبار است؛ اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست!
نیلرام بهتزده به ریوند خیره ماند؛ داشت چه میگفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آنقدر سخت بگیری؟
ریوند، خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت. همانطور که از راهرو میگذشت، بلند گفت:
- تا یکدقیقهی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول میدهم سر حرفم بمانم.
- غذایت را بخور مهربانو، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیلرام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شدهبود؟ نکند سرش به سنگ خوردهبود؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رؤیت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیلرام روبهروی رامین نشست. رامین خوشرو چای را جلویش نهاد. نگاه نیلرام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نعلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون میآمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانهی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیدهاست. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش میآمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگهداشت و چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیلرام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد، ریوند هم هر از گاهی به نیلرام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف میزدند و گاهی پناه ریز میخندید. پوزخند شکل بسته روی لبهای نیلرام، کاملاً نشان میداد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه میگذرد!
دهدقیقه بعد، ریوند همانطور که لیوانهای چای و بشقابها را با آب درون کاسهی بزرگی در مطبخ میشست، با صدای بلندی گفت:
- نیلرام بانو، باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم. لطفاً آماده شو.
نیلرام که کنار دیوار اتاقک روبهروی مطبخ نشستهبود و به حرفهای پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش میداد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن این حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دستهایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیلرام آمد و جلویش دست به سی*ن*ه ایستاد، از بالا به دخترک زباننفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید. این چیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیلرام اصلاً از این حرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد. فاصلهی زیادی نداشتند، آنقدری به همدیگر نزدیک بودند که اگر کمی تکان میخوردند، نوک دماغهایشان همدیگر را لمس میکرد. نیلرام با خشم، گلهمند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند. نگاه نیلرام ناخواسته روی لبهای پهن ریوند قفل شد. لبهایش که حرکت کردند، صدایش در نزدیکترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرفهایم گوش دهی، مهربانو.
نیلرام با حرص نگاه را از لبهای ریوند گرفت و بالاتر آورد، ابرو های پهن و هفتیشکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهرهاش شدهبود را کاوش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام میتونم بهت گوش ندم. ببینم کی میتونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیلرام با ترکیب موهای مشکی بههم ریختهاش، حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفتهبود و آنقدر محکم به سی*ن*هاش میزد که لحظهای ترسید نکند بهخاطر نزدیکی زیاد، نیلرام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقبتر آمد و با تحکم، خیره به نیلرامِ عصبانی گفت:
- همچون کودکان رفتار میکنی. دیوها در پارسه فعال شدهاند، پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشتهباشی. این یک اجبار است؛ اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست!
نیلرام بهتزده به ریوند خیره ماند؛ داشت چه میگفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آنقدر سخت بگیری؟
ریوند، خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت. همانطور که از راهرو میگذشت، بلند گفت:
- تا یکدقیقهی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول میدهم سر حرفم بمانم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: