نیلرام تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت، اما ریوند دستش را بیشتر به کمر نیلرام فشرد و او را وادار کرد تا راه بیفتد. هر دو سمت مبلها رفتند و نشستند. ریوند کنار نیلرام جای گرفت و پاهایش را روی هم گرداند، دستش را سمت مهیار دراز کرد و گفت:
- مهیار، لطفاً کمی آب برایم بریز. اکنون از تشنگی میمیرم.
نیلرام در سکوت شاهد کارهایشان بود و برایش سوال پیش آمد که پناه کجاست؟ نه صدایی از اتاقها میآمد و نه در اطراف سالن خبری از پناه بود، برای همین آهسته سرش را سوی ریوند کج کرد و پرسید:
- پناه کجاست؟
شهبانو زودتر از ریوند که داشت آب مینوشید پاسخش را داد. همانطور که روی میز چوبی ریوند دستمالخیس میکشید، گفت:
- دارد با رامین تمرین میکند. قرار شد تا موقع غذا بازگردند.
نیلرام آهانی گفت و مستأصل به شهبانو و مهیار نگاه کرد که هر دو خونسرد بودند و داشتند کار خودشان را میکردند. استرس زیادی داشت که اینچنین جلویشان حضور پیدا کند، اما خوشبختانه آنها واکنشی بابت مسخرهکردنش نداشتند. نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
- ریوند گفت برای نوروز باید کارها رو بکنیم. خونهتکونی و از این حرفها دیگه؟
ریوند همانطور که به مبل تکیه دادهبود، با نگاهی پر از محبت به نیمرخ نیلرام خیره شد. داشت راه میافتاد. واقعاً از این حال خوبِ نیلرام خوشحال بود. شهبانو صاف ایستاد که کمرش تقی صدا داد. خسته کمرش را مالید و گفت:
- من کارها را با جادو انجام دادهام. تنها تدارک غذاهای عید و خرید لوازم سفرهی هفتشین میماند. وای ریوند!
نگاه نگرانش را از نیلرام گرفت و به ریوند داد، بلندتر فریاد زد:
- لوازم آتشبازی چه شد؟ رامین فراموش نکند که به خدا قسم او را خواهمکشت!
نیلرام کنجکاو سرش را چرخاند و به ریوند نگاه کرد. ریوند کاملاً خونسرد، همانطور که به نیلرام خیره ماندهبود، پاسخ داد:
- خیالت راحت باشد، شب که آمد به او یادآوری خواهمکرد. هنوز تا فروردگان چند ساعت باقی ماندهاست. خواهر عزیزتر از جانم، عجلهات بهر چیست؟
شهبانو اخمآلود زبانش را برای ریوند بیرون آورد و واضح بود که چقدر از بیخیالی ریوند حرص میخورد. نیلرام با شنیدن کلمهای جدید، سریع دهان گشود و به حرف آمد:
- فروردگان چیه؟
ریوند، راضی از واکنشها و سؤالهای کنجکاوانهی نیلرام در مورد پارسه، خواست با یک لبخند عریض بر صورتش توضیح دهد، اما صدای بلند و گوشخراش شهبانو که تمسخر در آن موج میزد در کل سالن عمارت پیچید:
- ریوند، اگر اجازه بدهی ما هم با نیلرام صحبت کنیم! به خدا قسم که اطلاعات ما نیز همچون تو میماند.
ریوند نگاه از نیلرام و شال زیبایش گرفت و اخمآلود به شهبانو خیره گشت. شهبانو زبانی برایش بیرون آورد و بیتوجه به ریوند و آن خشم درون نگاهش، رو به نیلرام کرد. خونسرد گفت:
- فروردگان مراسمی است که دهروز مانده به سال نو برگزار میشود. ارواح رفتگانمان این دهروز را از خداوند یگانه اجازه میگیرند و به زمین میآیند، به پارسه و شهرهای خودشان سر میزنند. مراسم آتشبازی و جشن هم برقرار است تا آنها مسیر را پیدا کنند و از غذاهایی که برای این روز تدارک دیدهایم، بینصیب نمانند و حس و حالی را بگیرند که روزگاری زنده بودهاند.
نیلرام از پاسخ کامل شهبانو آهانی گفت، خونسرد به صورت خستهی شهبانو نگاه کرد و گفت:
- پس همون چهارشنبهسوری ماست.
شهبانو و مهیار هر دو متعجب و گیج به او خیره شدند که شهبانو حیران پرسید:
- چهارشنبهسوری؟
ریوند سریعتر از نیلرام به حرف آمد و مردد پاسخ داد:
- گمان کنم قبلاً از مرد اصفهانی نامش را شنیدهباشم. گفت از روی آتش میپرند و آتشبازیهایی در آسمان دارند.
نیلرام راضی بلهای گفت و شهبانو تنها سرش را تکان داد. دوباره مشغول تمیز کردن میز ریوند شد و معترض گفت:
- ریوند، میخواهم میزت را آتش بزنم آنقدر که شلخته و کثیف است.
ریوند با این حرف خندید و به مبل تکیه داد. راحت و آسوده گفت:
- بهتر است حتی یک خش هم روی آن نیندازی شهبانو، خواهر عزیزتر از جانم.