جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,823 بازدید, 104 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
این اثر به دلیل چاپ حذف شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
نیل‌رام تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت، اما ریوند دستش را بیشتر به کمر نیل‌رام فشرد و او را وادار کرد تا راه بیفتد. هر دو سمت مبل‌ها رفتند و نشستند. ریوند کنار نیل‌رام جای گرفت و پاهایش را روی هم گرداند، دستش را سمت مهیار دراز کرد و گفت:
- مهیار، لطفاً کمی آب برایم بریز. اکنون از تشنگی می‌میرم.
نیل‌رام در سکوت شاهد کارهایشان بود و برایش سوال پیش آمد که پناه کجاست؟ نه صدایی از اتاق‌ها می‌آمد و نه در اطراف سالن خبری از پناه بود، برای همین آهسته سرش را سوی ریوند کج کرد و پرسید:
- پناه کجاست؟
شه‌بانو زودتر از ریوند که داشت آب می‌نوشید پاسخش را داد. همان‌طور که روی میز چوبی ریوند دستمال‌خیس می‌کشید، گفت:
- دارد با رامین تمرین می‌کند. قرار شد تا موقع غذا بازگردند.
نیل‌رام آهانی گفت و مستأصل به شه‌بانو و مهیار نگاه کرد که هر دو خون‌سرد بودند و داشتند کار خودشان را می‌کردند. استرس زیادی داشت که این‌چنین جلویشان حضور پیدا کند، اما خوش‌بختانه آن‌ها واکنشی بابت مسخره‌کردنش نداشتند. نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
- ریوند گفت برای نوروز باید کارها رو بکنیم. خونه‌تکونی و از این حرف‌ها دیگه؟
ریوند همان‌طور که به مبل تکیه داده‌بود، با نگاهی پر از محبت به نیم‌رخ نیل‌رام خیره شد. داشت راه می‌افتاد. واقعاً از این حال خوبِ نیل‌رام خوشحال بود. شه‌بانو صاف ایستاد که کمرش تقی صدا داد. خسته کمرش را مالید و گفت:
- من کار‌ها را با جادو انجام داده‌ام. تنها تدارک غذاهای عید و خرید لوازم سفره‌ی هفت‌شین می‌ماند. وای ریوند!
نگاه نگرانش را از نیل‌رام گرفت و به ریوند داد، بلندتر فریاد زد:
- لوازم آتش‌بازی چه شد؟ رامین فراموش نکند که به خدا قسم او را خواهم‌کشت!
نیل‌رام کنجکاو سرش را چرخاند و به ریوند نگاه کرد. ریوند کاملاً خون‌سرد، همان‌طور که به نیل‌رام خیره مانده‌بود، پاسخ داد:
- خیالت راحت باشد، شب که آمد به او یادآوری خواهم‌کرد. هنوز تا فروردگان چند ساعت باقی مانده‌است. خواهر عزیزتر از جانم، عجله‌ات بهر چیست؟
شه‌بانو اخم‌آلود زبانش را برای ریوند بیرون آورد و واضح بود که چقدر از بی‌خیالی ریوند حرص می‌خورد. نیل‌رام با شنیدن کلمه‌ای جدید، سریع دهان گشود و به حرف آمد:
- فروردگان چیه؟
ریوند، راضی از واکنش‌ها و سؤال‌های کنجکاوانه‌ی نیل‌رام در مورد پارسه، خواست با یک لبخند عریض بر صورتش توضیح دهد، اما صدای بلند و گوش‌خراش شه‌بانو که تمسخر در آن موج میزد در کل سالن عمارت پیچید:
- ریوند، اگر اجازه بدهی ما هم با نیل‌رام صحبت کنیم! به خدا قسم که اطلاعات ما نیز همچون تو می‌ماند.
ریوند نگاه از نیل‌رام و شال زیبایش گرفت و اخم‌آلود به شه‌بانو خیره گشت. شه‌بانو زبانی برایش بیرون آورد و بی‌توجه به ریوند و آن خشم درون نگاهش، رو به نیل‌رام کرد. خون‌سرد گفت:
- فروردگان مراسمی است که ده‌روز مانده به سال نو برگزار می‌شود. ارواح رفتگانمان این ده‌روز را از خداوند یگانه‌ اجازه می‌گیرند و به زمین می‌آیند، به پارسه و شهرهای خودشان سر می‌زنند. مراسم آتش‌بازی و جشن هم برقرار است تا آن‌ها مسیر را پیدا کنند و از غذاهایی که برای این روز تدارک دیده‌ایم، بی‌نصیب نمانند و حس و حالی را بگیرند که روزگاری زنده بوده‌اند.
نیل‌رام از پاسخ کامل شه‌بانو آهانی گفت، خون‌سرد به صورت خسته‌ی شه‌بانو نگاه کرد و گفت:
- پس همون چهارشنبه‌سوری ماست.
شه‌بانو و مهیار هر دو متعجب و گیج به او خیره شدند که شه‌بانو حیران پرسید:
- چهارشنبه‌سوری؟
ریوند سریع‌تر از نیل‌رام به حرف آمد و مردد پاسخ داد:
- گمان کنم قبلاً از مرد اصفهانی نامش را شنیده‌باشم. گفت از روی آتش می‌پرند و آتش‌بازی‌هایی در آسمان دارند.
نیل‌رام راضی بله‌ای گفت و شه‌بانو تنها سرش را تکان داد. دوباره مشغول تمیز کردن میز ریوند شد و معترض گفت:
- ریوند، می‌خواهم میزت را آتش بزنم آن‌قدر که شلخته و کثیف است.
ریوند با این حرف خندید و به مبل تکیه داد. راحت و آسوده گفت:
- بهتر است حتی یک خش هم روی آن‌ نیندازی شه‌بانو، خواهر عزیزتر از جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
شه‌بانو برای ریوند صورتش را کج و معوج کرد که مهیار خندان به حرف آمد:
- برای سفره‌ی هفت‌شین چه کسی داوطلب می‌شود؟
ریوند و شه‌بانو یک‌هو هر دو ساکت شدند. عمارت در سکوت سنگینی فرورفت که نیل‌رام بی‌هوا گفت:
- من میرم.
ریوند با ابرو هایی بالا پریده و چهر‌ه‌ی بهت‌زده به نیل‌رام نگاه کرد و ناامید سرش را به چپ و راست تکان داد. سعی داشت دخترک ساده را از نظرش بازگرداند، اما نیل‌رام متوجه ‌منظورش نشد و یک‌هو صدای جیغ و فریاد شه‌بانو و مهیار در کل عمارت به گوش رسید. از شادی بسیار خندیدند و نیل‌رام را تشویق کردند. این رفتار عجیبشان نیل‌رام را متوجه نکته‌ای کرد، یک‌چیزی این‌جا درست نبود!
مهیار با افتخار قهقهه‌ای زد و با تحسین، خطاب به نیل‌رام گفت:
- بسیار عالی، مهربانو! ریوند برخیز، باید برای آخر شب بازگردید.
ریوند اخم‌آلود به مهیار نگاه کرد و معترض گفت:
- او نمی‌دانست موضوع چیست، پس حرفش را نمی‌توان پذیرفت.
نیل‌رام از این پاسخ ریوند خیلی تعجب کرد و اصلاً خوشش نیامد. مگر قول نداده‌بود حمایتش کند؟ پس این رفتار چه می‌گفت؟ شه‌بانو خندان و ذوق‌زده سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و بلند گفت:
- این مشکل توست، نه ما.
سپس همان‌طور که مشغول جدا کردن چسب‌های سیریش از روی میز کار ریوند بود، گفت:
- نیل‌رام، برای سفره باید شراب، شمع، شهد، شیرینی، شربت، شمشاد، شقایق و شاخه‌نبات را بگیرید و تا قبل از بامداد بازگردید.
نیل‌رام که از دست ریوند عصبانی بود، با فهمیدن مقدار لوازم موردنیاز برای سفره شوکه شد. چه خبر بود! بهت‌زده به شه‌بانو چشم دوخت و با صدای بلند گفت:
- ولی اینا با اونایی که ما می‌خریم خیلی فرق دارن. شهد؟ شهد چیه؟ اصلاً شهدِ گل رو چطور پیدا کنم؟
ریوند، ناراضی از ظلمی که در حقشان شده‌بود دست بر صورتش کشید، کلافه لبش را گزید و خشم‌گین همان‌طور که به شه‌بانو و آن صورت خندانش خیره بود، گفت:
- منظور از شهد، عسل است. شما به آن عسل می‌گویید. شه‌بانو، بعداً حسابت را می‌رسم!
نیل‌رام آهانی گفت و برای آن‌که کم نیاورد و شرمنده‌ی حرفی که زده‌بود نشود، از روی مبل برخاست. سعی کرد خودش را خوشحال نشان بدهد و رفتار ریوند را فراموش کند. ریوند بیچاره نیز با آن‌که خسته بود از جایش برخاست و خشم‌گین خطاب به مهیار و شه‌بانو گفت:
- بعداً به حساب هردویتان می‌رسم!
شه‌بانو و مهیار ریزریز خندیدند که ریوند با حرص روی از آن‌ها گرفت. همان‌طور که به سمت در خروجی عمارت می‌رفت، آستین لباس نیل‌رام را با سر انگشت‌هایش گرفت و او را به دنبال خود کشید. وقتی اخم روی صورت نیل‌رام را دید، تازه متوجه برداشت او شد. سعی کرد برایش توضیح دهد، پس آرام و زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌بینی دارند می‌خندند؟ برای پیدا کردن تمام مواردی که شه‌بانو گفت، نیاز به آن‌پیمایی داری تا بتوانی همه را پیدا کنی. در شوش همه‌چیز یافت نمی‌شود. ندیدی هیچ‌کدام داوطلب نشدند؟
و تازه در آن لحظه بود که نیل‌رام فهمید خنده‌های ریزریز مهیار و شه‌بانو بهر چه بود. اکنون فهمید چرا ریوند واکنش نشان داد، در واقع داشت از او طرفداری می‌کرد! قلبش لرزید و با آن‌که فهمید بدجور کلاه بر سرش رفته‌است، از حرفش پشیمان نشد و همراه ریوند از در چوبی و زیبای نقره‌ای‌رنگ عمارت خارج شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
فصل سی

در اولین مقصد با آن‌پیمایی در جاده پرتردد و خاکیِ یزت توقف کردند. دوطرف جاده را دکان‌هایی بزرگ و کوچک پر کرده‌بود که محصولات خود از گلیم تا فرش دست‌بافت یزت، لباس‌های سنتی و انواع خوراکی‌هایی که از برداشت تابستانه باقی مانده‌بود را می‌فروختند. جاده با فانوس‌های شمعی روشن شده‌بود و هم‌چون راهروی نورانی می‌مانست. ریوند خشنود سمت مغازه‌ی مهربان‌سهراب به راه افتاد که به عنوان بهترین قناد کل پارسه شناخته میشد. نیل‌رام همان که ده‌قدم سمت دکان مهربان‌سهراب برداشت، دست و پایش سست شد و دست روی دلش گذاشت. ریوند که حالش را دید، مستانه خندید و با گذاشتن دستش پشت کمر نیل‌رام، پارچه‌ی نرم لباسش را لمس کرد. همان‌طور که با کمک دستش او را به جلو هل می‌داد تا از سرعتش کم نشود، گفت:
- مهربان‌سهراب بهترین قناد پارسه است، شیرینی‌هایش بهترین طعم‌ها را دارند.
نیل‌رام که بسیار از بوی شکر لذت می‌برد، سرش را بالا و پایین کرد و مسـ*ـت گفت:
- مشخصه، بوی شکر، گلاب، زعفرون و آرد توی کل منطقه پیچیده.
ریوند از پاسخ نیل‌رام خشنود و راضی به جلو نگاه کرد؛ مردم در هیاهوی عید و فرارسیدن مراسم فروردگان به بازار آمده و کل جاده را پر کرده‌بودند، آن‌قدری که جاده کفاف این جمعیت را نمی‌داد. برای همین نیل‌رام و ریوند یک‌هو به‌خاطر هجوم جمعیت به هم‌دیگر چسبیدند. ریوند همان‌طور که تحت فشار زیادی از جانب مردم بود، پشت سر نیل‌رام حرکت کرد. سرش را پایین‌تر آورد تا نیل‌رام صدایش را واضح بشنود و بلند، کنار گوش دخترک گفت:
- باید مواظب باشی، ممکن است در این هیاهوی اهریمن حمله کند یا سر و کله‌اش پیدا شود. عنصرت را هنوز یاد نگرفته‌ای، پس از من دور نشو.
نیل‌رام تندتند سرش را تکان داد و درگیر آن بود که بتواند در این شلوغی نفس بکشد. فریاد زد:
- چه خبره؟ چرا این‌قدر شلوغه؟ هنوز تا عید که چندروز مونده. خودت گفتی دیگه، پس چرا مردم عجله دارن؟
ریوند مستانه خندید و همان‌طور که دست‌هایش را دور نیل‌رام گرفته و مراقبش بود تا کسی به او نخورد و بدنش درد نگیرد، به سختی گفت:
- بامداد امشب فروردگان است. تا قبل از بامداد باید همه‌چیز برای مراسم و جشن آماده باشد، برای همان این‌قدر بازار شلوغ شده و در هیاهوی فرو رفته‌است.
نیل‌رام سرش را راضی تکان داد که یک‌هو در آن شلوغی چشمش به دکان شیرینی‌فروشی افتاد. آن مغازه اگر اشتباه نمی‌کرد باید دکان مهربان‌سهراب باشد. از کجا فهمید؟ واضح بود. بله، از آن‌همه شیرینی و نباتی که روی میز دکان چیده شده‌بود مشخص بود که آن همان دکانی‌ست که برایش از شوش به یزت آمده‌بودند. عطرش را دیگر برایتان نگویم که چقدر سرمست‌کننده بود.
نیل‌رام با ذوق سرش را سمت راست شانه‌اش چرخاند تا با ریوند حرف بزند. از آن‌جایی که ریوند هنوز سرش پایین بود، یک دختربچه به نیل‌رام برخورد کرد و او را به سی*ن*ه‌ی ریوند کوبید. گونه‌اش به لب خوش‌فرم ریوند برخورد کرد و صحنه‌ی زیبایی را ساخت. در لحظه، شوکه از حرکت ایستاد و نفسش را حبس کرد؛ گویی که فراموشش شده‌بود چطور باید نفس بکشد. چشم‌هایش گشاد شدند و دهانش همان‌طور باز ماند، کلمات درون دهانش خشک شدند، به وضوح ضربان قلبش بالا رفت. ریوند نیز از این اتفاق شوکه شد و نتوانست خودش را عقب بکشد. زمان انگار یک‌هو متوقف شد، این‌چنین بود که ناگهان در طناب طویل زمان ایستاده‌بودند و اطراف ساکن شده‌بود. پرنده‌ها در هوا معلق ماندند، آب از لیوان کودکی در کنار درخت نارون سرازیر شده اما نریخته‌بود. تنها یک‌لحظه زمان توقف کرد و دوباره همه‌چیز به حرکت در آمد. در این وضعیت، پسری از پشت به ریوند خورد و او را به سمت نیل‌رام هل داد. با برخورد بیشتر جسم‌هایشان به هم‌دیگر، نیل‌رام بیشتر دست و پایش را گم کرد و نفسش را سمت صورت ریوند بیرون داد. هینی کشید و دید که صورت ریوند کمی درهم رفت. شرمنده لبش را گزید و سرش را به سرعت چرخاند. صورت سرخش را با دست‌های گر گرفته‌اش قاب کرد و به جلو به مردمی که سرشان گرم کار خود بود، چشم دوخت.
ریوند که ضربان قلبش حسابی داشت رسوایش می‌کرد، سریع صاف ایستاد و موهایش را با دست‌هایش درست کرد. البته به‌هم ریخته نبودند! مضطرب خودش و نیل‌رام را کنار جاده کشید تا از این ازدحام بیرون روند. با ایستادن زیر یک درخت نارون بسیار بزرگ، مستأصل نگاهش را از نیل‌رام گرفت و به زمین داد. این‌پا و آن‌پا کرد و وقتی دید هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسد تا وضعیت را درست جلوه دهد، سرفه کرد و گفت:
- ب... بیا برویم. م... مراقب خودت باش.
به سمت شیرینی‌فروشی پا تند کرد و از کنار نیل‌رام گذشت. نیل‌رام نیز متقابلاً دامن لباسش را تکاند و دنبالش راه افتاد، اما این‌بار فاصله‌اش را با آن پسرک جذاب حفظ کرد.
ریوند جلوی دکان شیرینی‌فروشی مهربان‌سهراب ایستاد و خودش را با دست، باد زد. هوای امشب خیلی سرد بود، چطور ممکن بود او گرمش باشد؟ خب البته طبیعی بود، زیرا از گونه‌های گُر گرفته و قرمزگون هردویشان مشخص بود که دلیل چیست. نیل‌رام کنار ریوند ایستاد و مستقیم به شیرینی‌ها نگاه کرد. خیر سرش خواست بگوید شیرینی یزدی یادش نرود بگیرد، اما آن اتفاق باعث شد به کل همه‌چیز از یادش برود. ریوند دستش را درون جیب شلوار مشکی‌اش کرد و مردد گفت:
- خب... باید صبر کنیم تا مهربان‌سهراب بیاید. احتمالاً دارد شیرینی‌های جدید را در تنور می‌گذارد.
نیل‌رام سرش را تکان داد و به میز جلویش نگاه کرد؛ شیرینی‌های یزدی! باورش برای او سخت بود که این شیرینی‌ها از ایران باستان آمده‌باشند. از قطاب و باقلا گرفته تا کیک‌یزدی و پشمک روی میز چیده شده‌بود. شگفت‌زده دستش را جلو برد و یک قطاب برداشت، سفیدی و آردی بودنش را از نزدیک جلوی چشم‌هایش بررسی کرد و لب زد:
- باورش سخته... .
ریوند توجه زیاد او را بر روی قطاب‌ها دید و لبخند کم‌رنگی زد. دیدن آن‌که داشت با پارسه کنار می‌آمد لذت‌بخش بود. این‌که به جای رد کردن واقعیت داشت قبولش می‌کرد، یک پیشرفت بزرگ به حساب می‌آمد. یک‌لحظه، فقط برای یک‌لحظه خودش را سرزنش کرد. اگر واقعا نیل‌رام به یک محبت، به یک توجه نیاز داشت، باید زودتر این کار را می‌کرد. چرا گذاشت آن‌قدر بگذرد؟ چرا؟ او تنها با چند جمله‌ی محبت‌آمیز و اطمینان‌بخش رام شده بود. آهی کشید و خودش را سرزنش کرد. خودخواهی کرده‌بود، زیرا زودتر از این‌ها ‌حقیقت این‌که دخترک چقدر تشنه‌ی محبت است را فهمیده‌بود.
صدای تق‌و‌توقی از پشت دکان آمد و پرده‌ای کرمی‌رنگ که میان دیواره‌های دکان دو در سه‌متری آویزان شده‌بود کنار رفت. پیرمردی هفتادساله از پشت پرده داخل دکان شد و سینی درون دستش که فلزی بود و یک عالمه کیک یزدی درونش چیده شده‌بود را کنار دیگر شیرینی‌ها نهاد. دور تا دور دکانش پر از میزهای بزرگ و کوچک بود که رویشان را شیرینی‌های رنگارنگ پر کرده‌بودند. ریوند با دیدن آن پیرمرد، لبخند پهنی زد و بلند گفت:
- مهربان‌سهراب، می‌بینم حسابی درگیر پخت هستید.
پیرمرد با شنیدن صدایی آشنا، سرش را بالا آورد و آن صورت فرتوت و خسته‌اش با دیدن ریوند شاداب و روشن شد. جلو آمد و از آن‌طرف میز دستش را سمت ریوند دراز کرد. هر دو دست دادند که پیرمرد دست ریوند را گرم و صمیمی فشرد، خوشحال گفت:
- ریوند، خیلی وقت است این طرف‌ها تو را ندیده‌ام. از وقتی شیرینی خوردن را ترک کرده‌ای دیگر سری به من نزده‌ای!
نگاه براقش از بالا تا پایین ریوند را برانداز کرد و با تحسین گفت:
- برای خودت مهربانی شده‌ای پسرم!
نیل‌رام که شاهد خوش و بش کردن آن‌دو بود؛ سریع متوجه‌ی تغییر احساسی درون چهره‌ی ریوند گشت. با حرف‌های پیرمرد نه تنها انرژی نگرفت بلکه غمی درون عمق نگاهش پیدا شد، لبخندش کمی محو گشته و صدایش تحلیل رفت. سعی کرد شاد باشد اما اصلاً موفق نبود. به ظاهر راضی گفت:
- عموسهراب، شما هم تغییر کرده‌اید. مدت زیادی گذشته‌است.
سهراب قهقهه‌ای زد و دست ریوند را رها کرد، به سمت نان‌های منقا رفت و چهارمربع منظم را درون یک بشقاب سفالی نهاد، شیرینی‌هایی مربع‌شکل سوراخ‌سوراخ که طعم محشری داشتند. روی آن‌ها را حصیر گذاشت و سمت ریوند گرفت. با افتخار گفت:
- همچنان تنومند هستم، مگر نه؟
ریوند از شوخی سهراب قهقهه‌ای زد و با تردید بشقاب را از سهراب گرفت. به بشقاب زل زد و کم‌کم لبخند از روی لب‌هایش محو شد. صدای سهراب را در لا‌به‌لای خاطرات گذشته شنید:
- هنوز هم منقا را دوست داری؟ یادم است در گذشته زیاد همراه مادرت برای خرید این شیرینی لذیذ می‌آمدی. ذوق کودکی‌ات هنوز هم در جلوی چشم‌هایش تازه هستند.
ریوند معذب سرش را آهسته تکان داد و سرفه‌ای کرد. بشقاب را سمت نیل‌رام گرفت و خیره به شال زیبای نیل‌رام و مرواریدهایش گفت:
- نان‌های منقای عمو سهراب واقعاً خوش‌طعم و بی‌نظیرند. امتحانش کن.
سهراب نگاهش را به دخترک داد، مشتاق بود بداند این دختر کیست که همراه ریوند است و آ‌ن‌قدر با او صمیمی‌ست که ریوند شیرینی‌اش را به او می‌دهد. نیل‌رام که حواسش به کل از آن اتفاق شرم‌آور پرت شده‌بود، بشقاب را گرفت و یک نان منقا را تکه کرد. با وارد شدن شیرینی به درون دهانش و حل شدن آن، چهره‌ی نیل‌رام روشن‌تر از قبل شد. ذوق‌زده به سهراب نگاه کرد و گفت:
- این واقعاً خیلی خوبه، عالیه! آقاسهراب، واقعاً دست‌پختتون خیلی خوبه.
سهراب به محض آنکه نیل‌رام از او تمجید کرد؛پ، متوجه شد این دختر غریبه است و از اهالی پارسه نیست. پس کلاه‌نمدی روی سرش را برداشت و مفتخر گفت:
- از شما متشکرم مهربانوی زیبا، شما میهمان پارسه و ما هستید.
سپس رویش را سمت دیگری کرد و ظرف جدیدی برداشت. دور تا دور دکانش چرخید و از هرنوع طعم شیرینی برداشت. با پر کردن بشقاب سوی نیل‌رام بازگشت و آن را سمتش گرفت. با ذوق گفت:
- این هدیه من به شماست، امیدوارم در مدتی که در پارسه اقامت دارید از آن نهایت لذت را ببرید.
نیل‌رام تشکر کرد و خشنود بشقابی که پر از شیرینی بود را گرفت. ذوق‌زده شروع به خوردن یکی از آن‌ها کرد و هر کدام را با تعریف و تمجید پشت سر می‌گذاشت. ریوند که دید نیل‌رام بی‌خیال خوردن نمی‌شود و مهربان‌سهراب هم دارد نهایت لذت را از هم‌صحبتی با دخترکی غریبه می‌برد، سرفه کرد. کمی اخم روی صورتش نشسته‌بود، اما از چه، نمی‌دانم. جدی خطاب به مهربان‌سهراب گفت:
- عموسهراب، دو سینی بزرگ شیرینیِ مخلوط و یک سینی شاخه‌نبات می‌خواهم.
سهراب «باشد»ی گفت و خواست برود که نیل‌رام سریع با دهان پر اضافه کرد:
- یه بشقاب هم کیک یزدی لطفاً!
سهراب به اشتهای زیاد نیل‌رام خندید و سرش را تکان داد. به سرعت یک فرفره، سفارشات ریوند و دوستش را آماده کرد. در همن حین هم نیل‌رام همچنان می‌خورد و ذوق می‌کرد. از چهره‌اش کاملاً مشخص بود که از آمدنش راضی بود. با اتمام سفارشات، ریوند هر سه‌سینی سفالی را درون یک سبد بزرگ حصیری که از دکان آن‌طرف شیرینی فروشی گرفته‌بود نهاد. در سبد را بست و دسته‌اش را گرفت. دو سنگ نقره‌ای‌رنگ را به مهربان‌سهراب داد و از او بابت شیرینی‌ها تشکر کرد.
نیل‌رام با وداع ریوند، در آن هیاهوی مردم از سهراب تشکر و تمجید کرد و پشت سر ریوند به راه افتاد. همان‌طور که در آن شلوغی به سختی عبور می‌کرد، مواظب بود تا بشقاب شیرینی‌اش چپه نشود. با گذشت از تنگنای مسیرِ خاکی و کم شدن ازدحام، دخترکِ شکمو نفس عمیقی کشید و شاد گفت:
- آخیش، خوبه که بشقابم نریخت.
سپس سرش را بالا گرفت و همان‌طور که یک لوز سفید را درون دهانش می‌چپاند، خطاب به ریوند پرسید:
- راستی ریوند، چرا با این‌که شلوغ بود کسی جلوی دکان سهراب صبر نمی‌کرد؟ شیرینی این‌جا طرفدار نداره؟
ریوند خون‌سرد با کمی اخم، همان‌طور که به جلو خیره بود و هر از گاهی نگاهش را به نور شمع‌های فانوس جلوی هر مغازه می‌داد، گفت:
- دکان تعطیل بود، برای همان کسی نمی‌ایستاد. عموسهراب داشت شیرینی‌ها را آماده می‌کرد، ولی وقتی ما را دید به استقبال آمد.
سپس لبش را گزید و ناراضی گفت:
- مشخص بود که خیلی از تعریف و تمجید دیگران خوشت می‌آید!
نیل‌رام گیج سرش را تکان داد و اوهومی گفت. مشخص بود که حواسش جای دیگری پرت است، مثلاً خیلی دلش می‌خواست سوال دیگرش را بپرسد؛ این‌که چرا با حرف منقا و مادرش، اخم‌هایش توی هم رفت، اما سوالش را نپرسید. برای همین هم متوجه‌ی کنایه و منظور خاص ریوند از حرفش نشد. در راه نگاهش به کالسکه‌ای افتاد که سمت دیگر جاده ایستاده‌بود. اسبی سفید با کالسکه‌ی چوبی و صاحب پیرش ایستاده در انتظار یک مسافر برای درآوردن پول در این هیاهوی تنها بودند. از حرکت ایستاد و در سکوت به اسب خیره ماند.
ریوند که دید نیل‌رام متوقف شده‌است، رد نگاهش را دنبال کرد. وقتی نگاهش را روی اسب دید، جدی گفت:
- باید برویم، دیر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
این اثر به دلیل چاپ حذف شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
این اثر به دلیل چاپ حذف شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
358
2,051
مدال‌ها
3
این اثر به دلیل چاپ حذف شده.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین