جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,367 بازدید, 108 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
ریوند سرش را بالا آورد و به چشم‌های درخشان نیل‌رام خیره شد. خشم‌گین لب زد:
- غذایت را بخور مهربانو، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیل‌رام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده‌بود؟ نکند سرش به سنگ خورده‌بود؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رؤیت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیل‌رام رو‌به‌روی رامین نشست. رامین خوش‌رو چای را جلویش نهاد. نگاه نیل‌رام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نعلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون می‌آمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده‌است. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش می‌آمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگه‌داشت و چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیل‌رام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد، ریوند هم هر از گاهی به نیل‌رام نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. در این بین فقط رامین و پناه با یک‌دیگر حرف می‌زدند و گاهی پناه ریز می‌خندید. پوزخند شکل بسته روی لب‌های نیل‌ر‌‌ام، کاملاً نشان می‌داد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه می‌گذرد!
ده‌دقیقه بعد، ریوند همان‌طور که لیوان‌های چای و بشقاب‌ها را با آب درون کاسه‌ی بزرگی در مطبخ می‌شست، با صدای بلندی گفت:
- نیل‌رام بانو، باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم. لطفاً آماده شو.
نیل‌رام که کنار دیوار اتاقک رو‌به‌روی مطبخ نشسته‌بود و به حرف‌های پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش می‌داد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن این حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دست‌هایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیل‌رام آمد و جلویش دست به سی*ن*ه ایستاد، از بالا به دخترک زبان‌نفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید. این چیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیل‌رام اصلاً از این حرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد. فاصله‌ی زیادی نداشتند، آن‌قدری به هم‌دیگر نزدیک بودند که اگر کمی تکان می‌خوردند، نوک دماغ‌هایشان همدیگر را لمس می‌کرد. نیل‌رام با خشم، گله‌مند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمی‌گم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش نشاند. نگاه نیل‌رام ناخواسته روی لب‌های پهن ریوند قفل شد. لب‌هایش که حرکت کردند، صدایش در نزدیک‌ترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرف‌هایم گوش دهی، مهربانو.
نیل‌رام با حرص نگاه را از لب‌های ریوند گرفت و بالاتر آورد، ابرو های پهن و هفتی‌شکل ریوند که باعث جدیت دل‌نشینی درون چهره‌اش شده‌بود را کاوش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام می‌تونم بهت گوش ندم. ببینم کی می‌تونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیل‌رام با ترکیب موهای مشکی به‌هم ریخته‌اش، حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفته‌بود و آن‌قدر محکم به سی*ن*ه‌اش میزد که لحظه‌ای ترسید نکند به‌خاطر نزدیکی زیاد، نیل‌رام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقب‌تر آمد و با تحکم، خیره به نیل‌رامِ عصبانی گفت:
- هم‌چون کودکان رفتار می‌کنی. دیوها در پارسه فعال شده‌اند، پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشته‌باشی. این یک اجبار است؛ اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست!
نیل‌رام بهت‌زده به ریوند خیره ماند؛ داشت چه می‌گفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آن‌قدر سخت بگیری؟
ریوند، خشم‌گین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت. همان‌طور که از راهرو می‌گذشت، بلند گفت:
- تا یک‌دقیقه‌ی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول می‌دهم سر حرفم بمانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
صدای بسته‌شدن در که به گوش رسید، رامین کلافه دست بر صورتش کشید و به نیل‌رام چشم دوخت. سعی کرد مهربان باشد، جوری که نیل‌رام تحریک نشود.
- لطفاً با ریوند دعوا نکن مهربانوی زیبا، او اگر روی لج بیفتد دیگر کسی حریفش نمی‌شود.
پناه دهانش را باز کرد، دستش را جلو آورد تا مانع رامین شود اما دیگر دیر شده‌بود، زیرا او ناخواسته حالت حماقت نیل‌رام را فعال کرده‌بود. نیل‌رام، عصبانی از حرف رامین، صورتش را درهم کشید و فریاد زد:
- فکر می‌کنه کیه که این‌جوری با من رفتار می‌کنه؟ به جون خودم تا فردا هم اون‌جا وایسه پام رو از این در بیرون نمی‌ذارم. ببینم تا کی می‌خواد بهم گشنگی بده، مرتیکه احمق پررو.
رامین بیچاره، حیران شاهد حرف‌های رکیک نیل‌رام بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. نیل‌رام عصبانی از راهرو گذشت، وارد اتاقش شد و آن‌قدر در را محکم کوبید که کل عمارت مجدد به لرزه درآمد، آن‌قدری که از صدای مهیبش پرندگان به هوا پریدند و سر و صدا کردند. پناه سری از روی تأسف تکان داد و به دیوار تکیه زد. خون‌سرد گفت:
- خودت رو درگیر این دوتا نکن رامین. نیل‌رام و ریوند درست مثل همن.
رامین با دهانی باز کنار پناه نشست و گیج زمزمه کرد:
- تاکنون مهربانویی این‌چنین بی‌ادب ندیده‌بودم.
پناه ریز خندید ولی بعد سعی کرد نقشش را به عنوان یک دوست ایفا کند، پس خطاب به رامین که هنوز بهت‌زده بود، گفت:
- اون تقصیری نداره. نیل‌رام از بچگی محبت ندیده که بخواد محبت رو جبران کنه.
رامین سرش را به سمت پناه چرخاند، منظورش چه بود؟ با کنجکاوی پرسید:
- محبت ندیده‌است؟ چطور ممکن است کودکی محبت نبیند؟
پناه آهی کشید و دستی روی انگشتر طلایش که طرح برگ انجیر داشت کشید؛ آن را پدرش برای تولد هجده‌سالگی‌اش خریده بود. آهسته زمزمه کرد:
- مادر و پدرش باهم مشکل دارن. ده‌سالی هست که دوستشم و تا یادمه، هیچ‌وقت نبوده که باهم دعوا نداشته‌باشن.
رامین کاملا به سمت پناه چرخید، دستش را روی پشتی ترمه‌ی پشتِ سرش گذاشت و پرسید:
- به اجبار ازدواج کرده‌بودند؟ مادر و پدرش را می‌گویم.
صدایی از بیرون پنجره به گوش رسید. هر دو چرخیدند و به بیرون نگاه کردند، حیاط آرام و ساکن بود. پناه باز سرش را چرخاند و به انگشترش نگاه کرد، اما رامین متوجه چیزی شد. لبخند کم‌رنگی زد و نگاهش را از آن چیز براق میان چمن‌ها گرفت. انگار یک تکه‌فلز میان چمن‌ها بود، شبیه یک برگ چمن حالت گرفته و درخشش کمی داشت. عجیب است که پناه متوجه آن نشد، شاید فکرش بیش از حد درگیر بود. مجدد به حرف آمد:
- نه؛ عاشق هم بودن، اما یک‌هو پدرش عوض شد. این‌طور که نیل‌رام برای من و آرزو تعریف می‌کرد، وقتی اون به دنیا می‌اومده و مادرش حامله بوده، پدرش به مادرش خ*یانت می‌کنه و با یه زن خیلی جوون‌تر ازدواج می‌کنه. الان نیل‌رام هجده‌سالشه و میشه گفت هجده‌ساله که درگیر این موضوع هستن.
رامین لبش را از روی شرم گزید و متفکر، زانویش را خم کرد و دست دیگرش را روی آن نهاد. نگاهش را به شالِ قرمز پناه داد و با لحنی گیج پرسید:
- چرا پدرش به مادرش خ*یانت کرد؟ آیا مادرش خ*یانت کرده‌بود؟
پناه ناخواسته پوزخند زد. چقدر افکارش ساده بودند. یعنی اگر زن اول خ*یانت کرده‌بود برایش منطقی به نظر می‌رسید که مرد هم خ*یانت کرده‌باشد... آه، به کجا رسیده‌ایم؟ پناه لبش را با زبان خیس کرد و مغموم، زمزمه‌گویان گفت:
- نه. بهونه‌ش این بود که مادر نیل‌رام قدیمیه و مذهبیِ خشکه، برای همین یه زن تازه و به‌روز می‌خواسته. اما به خدا مادر نیل‌رام خیلی ساده و آرومه. بنده خدا هرگز از حرف‌های زشت اون مرد نفرت‌انگیز گله نمی‌کنه.
رامین، گیج از اصطلاحات جدیدی که پناه به زبان می‌آورد، سرش را کج کرد و پرسید:
- مذهبیِ خشک دیگر چیست؟ به‌روز و تازه؟ چرا باید یک مهربانوی باارزش را با تازه و جدید که القابی برای اشیاء هستند، مقایسه کنید؟
پناه سرش را به نشانه‌ی «بله، موافق هستم» تکان داد و غمگین خندید. سرش را بالا گرفت و با بغض به رامین خیره شد؛ صورت سبزه و کشیده‌اش را از نظر گذراند و چشم‌های سیاه و بزرگش را بررسی کرد. لب زد:
- آینده این‌طوریه رامین، مردهای ما این‌طوری شدن. زن‌هامونم عوض شدن. برای همین میگم پارسه چقدر قشنگه. پارسه... خارج از جادویی که داره، فرهنگ غنی توش موج می‌زنه. توی آینده، دین‌های زیادی میاد و یکیش اسلام هست، کامل‌ترین دین. اما افرادی افراطی رفتار می‌کنن و زن‌هاشون رو می‌زنن، به اسم دین کار هایی که خودشون دوست ندارن و به نفعشون نیست رو منع می‌کنن. بهونه پشت بهونه به اسم دین. اما به خدا قسم، دین اسلام این‌طوری نیست رامین!
رامین کنجکاو و اخم‌آلود با دقت تمام به حرف‌های پناه گوش می‌داد. گاهی سوال‌هایش از حرف‌های پناه آن‌قدر دقیق بودند که پناه واقعاً از پاسخ دادن به آن‌ها لذت می‌برد. اینکه هم‌صحبتی پیدا کرده‌بود، اینکه کسی به حرف‌هایش گوش می‌داد نیز بی‌تأثیر در آن‌همه لذت نبود. ده‌دقیقه گذشت تا آن‌که پناه داستان زندگی نیل‌رام را برای رامین تعریف کرد و رامین بالاخره دست‌هایش را درهم گره کرد و ناراحت گفت:
- می‌دانی پناه... به نظر من نیل‌رام حق دارد.
پناه لبخند گرمی زد و با لحنی متشکر از درک عمیق رامین، زمزمه کرد:
- ممنون که درک می‌کنی.
زمزمه‌هایشان به گوشش نرسید، زیرا آن تکه‌چمن فلزی ناپدید گشته‌بود. تکیه‌اش را از دیوار عمارت گرفت و با اخم و عذاب‌وجدان به آسمان نگاه کرد. او هیچ‌چیز نمی‌دانست، اما باز هم به آن دختر حق نمی‌داد این‌چنین رفتار کند. نه، او نمی‌توانست به هر دلیلی این بی‌ادبی‌ها را تکرار کند و انتظار داشته‌باشد کسی به او چیزی نگوید. هر بار حماقت کند و... .
آهی کشید. ناامید زمزمه کرد:
- ریوند، داری چه می‌کنی؟ صادق باش، با خودت صادق باش. تو پشیمان شده‌ای.
سرش را پایین انداخت و به چمن‌های تازه‌ی زیر پایش خیره شد. اما نمی‌توانست از حرفش بازگردد، مگر میشد؟ نه، زیرا او ریوند بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
فصل بیست و هشت

آن‌شب دیرتر از همیشه به صبح رسید. ریوند تا شب روی پشت‌بام عمارت رامین نشسته‌بود و به آسمان ابری نگاه می‌کرد. نیل‌رام نیز درون اتاقش، با زانوانی بغل‌گرفته، به خواب رفته‌بود و بی‌کران باز هم کنارش بود. خوبی بی‌کران آن بود که هرگاه نیل‌رام به او نیاز داشت، ظاهر میشد. مثلاً می‌دانست که وقتی ریوند سر شب در اتاق را زد تا نیل‌رام را بیدار کند، باید مخفی میشد!
صبح، حوالی یک‌ساعت پس از طلوع آفتاب، رامین مشغول دانه ریختن برای کبوترهای شهر بود و داشت میان چمن‌های حیاطش دانه می‌پاشید. پناه همراهش قدم برمی‌داشت و سوال‌هایی از عنصر آتش، از شهر و از پارسه، کلاً هرچیزی که می‌توانست از رامین بیچاره بپرسد را دریغ نمی‌کرد. البته که رامین هم خشنود جوابش را می‌داد، از ظاهر خندان و روشنش مشخص بود که آن‌قدرها هم از وضعیت ناراضی نبود.
زمان برخلاف دیشب زود گذشت و ظهر فرا رسید. بوی غذای جادویی در عمارت رامین بدجور پیچیده‌بود، جوری که هرکس وارد عمارت میشد غرغر شکمش را نمی‌توانست کنترل کند، زیرا رامین برای آن ظهر، قرمه‌سبزی با برنجِ زعفران آماده کرده‌بود. شکم نیل‌رام هم حسابی صدا می‌داد اما غرور و اقتدارش باعث شد همچنان نگذارد گرسنگی پیروز میدان باشد. پس دامن لباسش را جلوی دماغش گرفت و روی زمین، به شکم خوابید. سعی کرد آن بوی خوش‌طعم و لذیذ قرمه‌سبزی را انکار کند، اما مگر میشد؟ مگر میشد به‌به و چه‌چه‌های پناه و ریوند را نشنید که در مورد غذا تعریف و تمجید می‌کردند و رامین، خوشحال به خود افتخار می‌کرد؟
نیل‌رام خشم‌گین سرش را چرخاند و در همان حالت خمیده به حیاط نگاه کرد. کبوتر ها بازگشته و داشتند دانه می‌خوردند. نالان لب زد:
- از همه‌تون متنفرم!
دوباره سرش را میان دامنش قایم کرد و تا خود شب، درگیر این بود که قطعاً می‌تواند بر گرسنگی غلبه کند و هرگز لازم نیست به ریوند و پناه، شاید هم رامین، آشپز این عمارت، التماس کند تا یک تکه‌غذا به او بدهند. اما زهی خیال باطل، زیرا دوساعت مانده به غروب آفتاب، معده و روده‌اش دیگر رحمی به همدیگر نمی‌کردند.
از درد معده‌ی شدید که همچون فرو رفتن سوزنی در مرکز شکمش می‌مانست، از روی زمین برخاست. با سر و صورتی عرق‌کرده و چشم‌هایی سرخ‌شده آب دهانش را قورت داد. درد امانش را بریده‌بود و در یک‌لحظه، با خود گفت واقعاً این درد ارزشش را دارد؟ غرور، ارزش این درد را داشت؟ نه، نداشت!
پس دست از لجبازی برداشت و به سمت در اتاق راه افتاد، آن را آهسته باز کرد که صدای لولای در توی کل راهرو پیچید. نگران، اطراف را بررسی کرد. خوش‌بختانه کسی در راهرو نبود. نیل‌رام با معده‌‌درد شدید از اتاق بیرون آمد و به سختی، همان‌طور که دولا شده و دلش را گرفته‌بود، به سمت مطبخ راه افتاد. در کمال حیرت آن‌جا هم کسی نبود و عمارت، در سکوت و آرامش به سر می‌برد. شانه‌اش را از سر آسودگی بالا انداخت. بهتر، حدأقل کسی نمی‌فهمید او غذا خورده‌است و این‌چنین می‌توانست بیشتر لجبازی کند. پس این‌بار با احتیاط وارد مطبخ شد و کمی خمره‌ها و سبد‌ها را زیر و رو کرد. در نهایت ذوق و شوق، یک قابلمه‌ی سفالی پر از برنج و خورشت دید.
احتمالاً از غذای ظهرشان اضافه آمده‌بود که آن را درون یخچال سفالی گذاشته‌بودند. قابلمه را از توی یخچال که بیشتر شبیه یک گاوصندوق بود، بیرون آورد و در آن را بست. یخچال به کمک جادوی آب سرد شده‌بود، پس هرچقدر هم باز می‌ماند گرم نمی‌شد، ولی خب نیل‌رام که این را نمی‌دانست.
یک قاشق سفالی از توی سبد حصیری برداشت و پاورچین‌پاورچین به سمت انتهای راهرو رفت. قبل‌تر دیده بود که رامین برای کاری از پله‌ها بالا می‌رفت، چه کاری را نمی‌دانست اما در هر حال به یک‌جایی می‌رسید که ‌می‌توان گفت از دید عموم پنهان بود. بهترین جا برای خوردن غذایی که نباید خورده‌شود!
قابلمه و قاشق به دست، از پله‌های خشتی که ارتفاع هرکدام زیاد بود، بالا رفت. حدود چهل‌پله پشت سرهم آن هم در تاریکی که اگر آفتاب نبود، مطمئناً زمین می‌خورد. با بالا آمدن از آخرین پله، نفس‌نفس زنان در فلزی که افقی روی سقف کار شده‌بود را باز کرد. با بالا آمدن از آن‌ها فهمید کجاست، بالای سقف عمارت رامین بود. این‌جا پشت‌بام به حساب می‌آمد دیگر؟
اطراف را دید؛ منظره‌ی شهر از این بالا واقعاً چیز دیگری بود. ذوق و شوقش را نمی‌توانست پنهان کند، به‌خصوص که آن‌قدر چهره‌ی بهت‌زده و خوشحالش آن را از صدفرسخی فریاد میزد. به سمت لبه‌ی سقف قدم برداشت. پشت عمارت رامین یک حیاط کوچک دیگر بود که مرغ‌هایش را آن‌جا در یک قفس نگه می‌داشت. صدای قدقد مرغ و خروسش واضح به گوش می‌رسید. روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را با ذوق، هم‌چون کودکان آویزان کرد. از ارتفاع نمی‌ترسید. خوشحال از دیدن منظره‌ی غروب و آسمانِ صورتی که کم‌کم به طیفِ قرمز نزدیک میشد، قابلمه‌ را در آغوشش گرفت، درش را کناری گذاشت و قاشق به دست شروع به خوردن غذا کرد. اولین لقمه را که در دهان خشک شده‌اش نهاد، شکمش به قار و قور افتاد.
چشم‌هایش را با لذت بست، این آخرین درجه‌ی خوش‌طعمی یک غذا بود! بغض گلویش را گرفت، ناخواسته به یاد غذاهای مادربزرگش افتاد. غذاهای او با بقیه خیلی فرق داشت. بله، فرق داشت. بغضش را به سختی فرو داد. «بس کن دختر، اکنون به فکر گرسنگی‌ات باش!» قاشق را دوباره درون قابلمه فرو کرد و سبزی و برنج را باهم درون دهانش چپاند. دست‌پخت رامین انصافاً به دلش نشسته‌بود، برای خودش آشپزی به حساب می‌آمد. خوردن قرمه‌سبزی و برنج خوش‌طعم ایرانی در هوای نسبتاً سرد و تماشای آسمانِ نزدیک غروب، واقعاً دل‌پذیر بود. صدای کلاغ‌های باهوش و خوش‌خبر که در آسمان غروب پیچید، نیل‌رام قاشقش را برای بار دوازدهم پر کرد و در عمق دهانش فرو کرد. داشت از نهایت طعم غذا و هوای خوب امروز لذت می‌برد که صدایی از پشت سرش به گوش رسید:
- طعمش چطور است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
شوکه هینی گفت که غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد. ریوند جلوتر آمد و محکم بر پشتش کوبید، دو تا سه‌بار تکرار کرد تا بالاخره حالش خوب شد. سرخ‌شده از سرفه‌های پی‌در‌پی، سرش را چرخاند و پشت سرش را دید؛ ریوند با خنثی‌ترین چهره‌ی ممکن بالای سرش ایستاده‌بود.
به سستی آب دهانش را قورت داد. اکنون چه میشد؟ غرورش شکست، اقتدارش جلوی ریوند خُرد شد و حالا تا آخرین لحظه‌ای که در پارسه حضور داشت، این شکست را به رویش می‌آورد. مطمئن بود ریوند نمی‌گذارد حتی در خواب هم این لحظه و شکست غرورش را فراموش کند.
ریوند خون‌سرد، کمی از نیل‌رام فاصله گرفت، شاید یک‌قدم و بعد، متقابلاً مثل نیل‌رام روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را آویزان کرد.
نیل‌رام از این کار تعجب کرد، ابروهایش را بالا داد و با چشم‌های مشکوک به ریوند خیره ماند. در فکر ریوند چه می‌گذشت؟ ریوند لباسِ یخی‌اش که همان پیراهن بعدازظهری دیروز بود را صاف کرد، با تن صدایی آرام گفت:
- نوش جانت. طعم غذاهای رامین واقعاً عالی‌ست.
نیل‌رام با این حرف ریوند بیشتر از پیش شوکه شد. داشت عادی رفتار می‌کرد؟ یعنی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد؟ با تردید به قابلمه چشم دوخت. یک‌هو فکری به سرش زد، نکند تعقیبش می‌کرد؟ وگرنه چطور ممکن بود این‌جا پیدایش شود؟ با خشم به ریوند نگاه کرد و عصبی گفت:
- تعقیبم می‌کنی؟
ریوند خنثی سرش را به چپ و راست تکان داد، با لحن خسته گفت:
- اکثر مواقع این‌جا خلوت می‌کنم، زیرا عمارت رامین منظره‌ی زیبایی به شهر دارد.
نیل‌ر‌ام کمی فکر کرد و آهانی زیر لب گفت، منطقی به نظر می‌آمد. ناخواسته دوباره زبان باز کرد:
- من معده‌درد داشتم، برای همین... .
صبر کن، چرا داشت توضیح می‌داد؟ اصلاً چه لزومی داشت برای ریوند بابت غذا خوردن پنهانی‌اش توضیح دهد؟ پس اخم کرد و حرفش را ادامه نداد. اما ریوند با لحن مهربانی که باز هم خستگی از آن می‌بارید، گفت:
- اشتباه از من بود مهربانو، نباید با غذا خوردن شما را تنبیه می‌کردم. من... خب تا به حال پیش نیامده‌بود کسی با من بحث کند و روی حرف‌هایم نه بیاورد، برای همان قدرت تصمیم‌گیری‌ام را از دست دادم. من... عذر‌می‌خواهم.
برای ریوند خیلی سخت بود که اشتباهش را بپذیرد و معذرت‌خواهی کند. برای نیل‌رام حتی تعجب‌بر‌انگیزتر بود که چطور ممکن است ریوند با آن‌همه قدرت و غرور بیاید و این‌چنین آرام و خون‌سرد از او معذرت‌خواهی کند. ناخواسته آهی کشید، این آه از سر آسودگی بود یا افسوس؟ قاشق را محکم‌تر گرفت و دوباره آن را با غذا پر کرد. با صدایی که مشخص بود گاردش کمتر شده است؛ جوری که دعوایی در صدایش حس نمی‌شد، گفت:
- واقعاً طعم خوبی داره.
غذا را درون دهانش گذاشت و به افق خیره شد. ریوند با این حرف سرش را سمت راست چرخاند و با حیرت به نیل‌رام چشم دوخت. به رویش نیاورد؟ معذرت‌خواهی‌اش را به روی او نیاورد؟ گمان می‌کرد پس از معذرت‌خواهی، تا آخرین روزی که این‌جا است دستش می‌اندازد و به غرور بزرگ خودش و شکست حرف ریوند افتخار می‌کند. مطمئن بود این را در چشم همه فرو می‌کند تا حتی یک‌لحظه هم فراموش‌شان نشود، اما نیل‌رام این‌کار را نکرد. لبخندی ناخواسته روی لب‌های ریوند جای گرفت. نگاه از موهای برافروخته‌ی نیل‌رام که آرام به دستان باد تکان می‌خوردند، گرفت و به غروب دوردست داد. انعکاس زیبای نارنجی و قرمز غروب در مردمک‌های سیاهش افتاده‌بودند. آهسته با لحنی سرشار از استرس گفت:
- چند شب دیگر عید است، می‌دانی؟ نوروز.
نیل‌رام سریع غذایش را قورت داد، با چشم‌هایی گشادشده سر چرخاند و به ریوند و آن نگاه غروب‌مانندش خیره شد. بهت‌زده پرسید:
- نوروز؟ عید سال نو منظورته دیگه؟
ریوند به نشانه‌ی بله سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- شه‌بانو هرسال کل دوست‌ها را دور هم جمع می‌کند و یک مراسم بزرگ در عمارت من می‌گیرد. اکنون داشت دنبال پناه می‌گشت و خب... گفتم شاید بخواهی تو هم در میان جمع ما باشی.
شدیداً مردد بود. تک‌تک کلمات را که بیان می‌کرد، هرلحظه حسش می‌گفت ادامه نده، قلبش می‌گفت اکنون به سخره گرفته‌می‌شوی، اما او ادامه داد. زیرا حسی از اعماق وجودش می‌گفت اشکالی ندارد، حسی از درون روح جادو می‌گفت بگو و به او فرصت بده تا انتخاب کند. نیل‌رام با شنیدن حرف‌های ریوند، اوهومی زیر لب زمزمه کرد و دوباره به قابلمه چشم دوخت. قاشق دیگری پر کرد و گفت:
- چرا توی عمارت تو مهمونی می‌گیره؟
ریوند که سراسر وجودش از اضطراب و استرس بابت تمسخر و مخالفت شدید نیل‌رام از حضورش در مهمانی در هیاهو بود، با این سؤال نیل‌رام و آرامشی که در صورتش پایدار بود، بهت‌زده نگاهش را از پرنده‌ی روی درخت جلویشان گرفت و به نیل‌رام داد. لباس صورتی رنگ نیل‌رام، درون بدنش واقعاً زیبا می‌درخشید. پس گیج لب زد:
- خب... نمی‌دانم. شاید چون حوصله ندارد عمارتش را تمیز کند.
نیل‌رام که انتظار این حرف را از ریوند نداشت، یک‌هو خندید، جوری که ردیف منظم دندان‌هایش نمایان شدند و این باعث شد دهان ریوند از تعجب باز شود. چقدر زیبا می‌خندید! قلبش ناگهان لرزید، یک‌هو احساس کرد ضربان قلبش نامعمول تند می‌زند. پس از آن نیز صدای ملایم نیل‌رام در گوشش اکو شد:
- مطنقی‌ترین دلیل ممکن همینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
خنده‌ی زیبا و واقعاً نایابی بود، پس ریوند هم مطلقاً او را همراهی کرد و خندید. نهایت سعیش این بود که نگذارد نیل‌رام بهت و شوک را درون چهره‌اش ببیند و گویی موفق بود، زیرا نیل‌رام به کل حواسش جای دیگری سیر می‌کرد. پس از خنده‌های زیبایش، همان‌طور که قاشق دیگری می‌خورد، گفت:
- این غذا طعم غذای مادربزرگم رو میده.
ریوند لبخندش را روی صورت خود حفظ کرد و تکانی به خود داد. داشت سر صحبت را با کسی مثل ریوند باز می‌کرد؟ به حق چیزهای ندیده! پاهایش را مضطرب تکان داد و مردد پرسید:
- کنار او احساس بهتری داشته‌ای تا نزد مادر و پدرت که همیشه در حال دعوا بوده‌اند، درست است؟
نیل‌رام چندبار پشت سرهم پلک زد و سکوت را ترجیح داد. سرش را کج کرد و کمی با خود فکر کرد، او از کجا خبر از دعوای مادر و پدرش داشت؟ مگر به او گفته‌بود! مشکوک دهان گشود و با چشم‌های ریز شده پرسید:
- از کجا می‌دونی مادر و پدرم باهم دعوا داشتن؟ تو... .
لبش را با حرص گزید و خشم‌گین تن صدایش را بالاتر برد:
- پناه بهت گفته!
ریوند آهسته سرش را بالا و پایین کرد و با کمی تردید لب زد:
- خب، درواقع گوش ایستادم تا فهمیدم. می‌دانم که مادر و پدرت با هم‌دیگر مشکل دارند و دلیلش چیست، اما پناه در مورد مادربزرگت چیزی نگفت. برحسب آن‌که در عمارت شه‌بانو چای‌نبات را طبق دستور مادربزرگت درست کردی و اکنون باز هم از مادربزرگت گفتی، این را حدس زده‌ام.
نیل‌رام که پاسخ ریوند را منطقی دید، اوهومی گفت. واقعاً نیاز بود آن‌قدر ریوند برایش توضیح دهد؟ اما ممنونش بود که به فکرش اهمیت می‌‌داد و نمی‌گذاشت برای خودش تحلیل و خیال‌بافی کند. قاشق دیگری از غذایش خورد و همان‌طور که گوشت بره زیر دندان‌هایش له میشد، گفت:
- اون مادربزرگِ پدریم بود. مامان‌راضیه هرگز تا لحظه‌ی مرگش حرف دلش رو نزد، اما همیشه توی چشم‌هاش می‌دیدم که از عذاب‌وجدان فرسوده شده و آخرش هم به‌خاطر همین دق کرد.
آهی کشید و بغض درون گلویش را قورت داد. با افکاری درهم، اشتهایش را از دست داد و با غذا بازی کرد. واقعاً ممنون ریوند بود که در سکوت به حر‌ف‌هایش گوش داد و میانش سوال نپرسید، این‌که نگذاشت از گذشته بازگردد یک دنیا ارزش داشت. کمی بعد دوباره صدایش در آن محوطه‌ طنین انداخت؛ انگار داشت با خودش حرف میزد.
- مامان‌راضیه پدرم رو مجبور کرده‌بود با مادرم ازدواج کنه، چون با مادربزرگِ مادریم دوست‌های صمیمی بودن. بابام خیلی حرف مادر و پدرش رو گوش می‌داد، پس قبول کرده‌بود. ولی... ولی علاقه واقعاً اهمیت زیادی توی زندگی داره. اخلاق‌های ریز و درشت، همه مهم هستن. این‌که بدونی شریک زندگیت موقع غذا خوردن ملچ‌مولوچ می‌کنه یا نه مهمه، این‌که بدونی همسرت چقدر به عقایدش پایبنده مهمه. این‌که بدونی همسرت چقدر بهت احترام می‌ذاره مهم‌تر از همه‌ست.
شنیدن این حرف‌ها از نیل‌رامی که آن‌قدر خودخواه و از خود متشکر بود، برایم جالب بود. عجیب به نظر می‌رسید. آه دیگری کشید و به‌خاطر کور شدن اشتهایش، قابلمه را از آغوشش جدا کرد و آن را کنار خود، روی زمین میان خودش و ریوند گذاشت. اما قاشق را درون دست‌هایش نگه‌داشت و با آن کلنجار رفت، همان‌طور که با آن بازی می‌کرد به افق دوردست خیره شد. سکوت همچنان پابرجا بود که ادامه داد:
- مامان‌راضیه تموم این‌مدت خودش رو مقصر جنگ و دعواهای مادر و پدرم می‌دونست. اکثر مواقع خونه‌ی اون بودم. من می‌دیدم که چطور شبا توی اتاقش گریه می‌کرد و پیش عکس بابابزرگم ناله می‌کرد.
لبخند دردناکی روی لب‌هایش نشست، سرش را پایین انداخت و خیره به قاشق گفت:
- می‌دونی ریوند... .
ریوند با صدا زده‌شدنش توسط نیل‌رام دوباره به خود لرزید. حواسش پرت اصطلاح عکس شده بود، این‌که چیست، اما نیل‌رام او را به خودش معطوف کرد. چقدر زیبا ریوند را صدا میزد. بغضی که در گلویش جا خوش کرده‌بود، واضح به گوش رسید.
- مادربزرگِ مادریم، مامان‌ندا، هرگز مامان‌راضیه رو به‌خاطر تصمیم و اجبارش سرزنش نکرد. اما دوستیشون از بین رفت، دیگه باهم رفت و آمد نکردن.
ریوند با خطاب قرار گرفته‌شدن توسط نیل‌رام، پلک زد و غمگین پرسید:
- برایم سوال است که چرا ازدواج را ساده گرفته‌بودند؟ واقعاً به حرف دیگران باهم ازدواج کردند؟ برایم عجیب است، زیرا ازدواج در پارسه کار مقدس و باارزشی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
نیل‌رام مغموم اوهومی گفت و با پوزخند لب زد:
- خودت داری میگی توی پارسه. آینده این‌طوری نیست. مادر و پدرا میرن خواستگاری و بچه‌هاشون رو مجبور می‌کنن با دختر آقای فلانی که سرشناسه ازدواج کنن. پول، شهرت، اعتبار و کلاس خانوادگی هم باعث این ازدواج میشه؛ شایدم قدرت‌نمایی خانواده که به بچه ثابت کنن حرف‌، حرف اوناست.
ریوند نگاهش را از روی قاشق درون دست نیل‌رام که مدام چپ و راست میشد گرفت و به سمت صورت دخترک بالا آورد، سرش را به چپ و راست تکان داد و متأسف پرسید:
- پس رفتارهایت به این دلیل است؟ برای همان با همه و هرچیز گارد داری، چون اجبار بالای سرت بوده‌است؟
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و سرش را سمت ریوند چرخاند. وقتی نگاه درون چشم‌هایش را دید، احساسی که از آن‌ها گرفت آرامَش کرد، پس به چشم‌های درخشان و سیاهش خیره ماند و ناامید گفت:
- از بچگی مسخره شدم. از بچگی بین مادر و پدرم دعواهاشون رو شاهد بودم. توی مدرسه، همه همیشه مسخره‌م می‌کردن، همیشه آروم و نجیب می‌نشستم و اونا مقنعه‌م رو می‌کشیدن، مانتوم رو پاره می‌کردن و بهم آب می‌پاشیدن. کفشام رو برمی‌داشتن و قایم می‌کردن، انگار براشون جالب بود. کتاب و قلم‌هام رو پرت می‌کردن و آخرش، آخرش مادر و پدرم ذره‌ای براشون مهم نبود، چون درگیر دعوای خودشون بودن.
بغض درون گلویش نشست و این در نگاهش هویدا بود. ریوند همان‌طور که به صورت غم‌زده‌اش نگاه می‌کرد، لب زد:
- و همه‌ی این‌ها باعث شده‌است تا از افراد تازه دوری کنی، درست است؟ و شاید ممکن بود آرزو و پناه را هم نداشته‌باشی.
نیل‌رام به سختی سرش را بالا و پایین کرد و زمزمه‌گویان گفت:
- اگه اصرار آرزو و پناه برای ارتباط برقرار کردن با من نبود، هرگز باهاشون دوست نبودم.
و دیگر نتوانست حرف بزند و بغضش آرام شکست، اشک‌هایش جاری شدند و در سکوت گریست. ریوند با دیدن اشک‌هایش تکانی خورد، بدون هیچ اراده‌ای دستش را جلو برد و اشک‌های سرد نیل‌رام را از روی صورتش زدود. پس از آن، دست‌های سرد نیل‌رام را گرفت. دست‌های خودش هم عرق کرده بودند اما برخلاف نیل‌رام، گرما از آن‌ها منتشر میشد. دست‌هایش را صمیمانه فشرد، خیره در نگاه اشک‌بارش گفت:
- تو را درک نمی‌کنم، اما حق را به تو خواهم‌داد. در مدتی که این‌جا هستی به من اعتماد کن، مهربانوی زیبا، هرگز کسی تو را مسخره نمی‌کند و هرگز کسی تو را زیر سوال نمی‌برد. هرگز با کسی مقایسه نخواهی‌شد.
نیل‌رام مستأصل، آب دهانش را به سختی قورت داد. حس عجیبی داشت، حسی شبیه... تپش شدید قلب هم به دنبالش آمد! به آن حس چه می‌گفتند؟
دست‌های لرزان نیل‌رام که در میان دست‌های ریوند اسیر شده‌بودند، گرم شدند و عرق کردند. این طبیعی بود؟ آن هم این‌قدر سریع؟ ضربان قلبش را دیگر نگویم، در کسری از ثانیه به شدت بالا رفت. ریوند آرام نزدیک‌تر آمد، خم شد و آن‌قدر به سمت صورت نیل‌رام کشیده‌شد که دماغ‌هایشان فاصله‌ای باهم نداشتند. خنده‌ی زیبایی روی صورتش نشست و با لحن عجیبی زمزمه کرد:
- به من اعتماد کن، مهربانو. جادو را به تو یاد خواهم داد، محبت را هم همین‌طور.
نیل‌رام که حسابی معذب شده بود و دقیق نمی‌دانست چه مرگش شده است، اوهومی زیر لب گفت و خودش را برخلاف اراده قلبش، عقب کشید. مضطرب در حالی که دست و پایش را گم کرده‌بود، لب زد:
- با... باشه. من... من... .
ریوند که نیل‌رام مضطرب را دید که سعی داشت اطراف را بررسی کند، ملایم خندید. بعد آزادانه با صدای بلندتر خندید و دستی درون موهای خوش‌فرمش کشید، خیره به آسمان با لحنی مهربان گفت:
- برو و آماده شو تا به عمارت من برویم. شه‌بانو منتظر ماست تا در کار ها به او کمک کنیم.
نیل‌رام سریع باشه‌ای گفت و از روی لبه‌ی سفالی برخاست، قابلمه و قاشق را برداشت و دوان‌دوان بدون نگاه دیگری به ریوند، از پله ها پایین رفت. با رفتن نیل‌رام، ریوند دست‌هایش را پشت سرش روی زمین نهاد و سرش را سمت آسمان بالا گرفت. لبخند عمیقی روی لب‌هایش بود، اما ترس و نگرانی را از سوی قلب مضطربش احساس می‌کردم. ناچار آهی کشید و لبخند سریع‌تر از آن‌که آمد پاک شد. مغموم به آسمان تیره و تاریک نگاه کرد، به ستاره‌هایی که همراه ماه، پشت ابرها پنهان شده‌بودند. غمگین لب زد:
- این کار درست نیست. ریوند، داری با خودت و آن دختر چه می‌کنی؟
دست بر صورتش کشید و چشم‌هایش را بست، زانوهایش را در شکمش جمع کرده و سرش را روی آن‌ها نهاد. در حالت غم‌زده‌ای به سر می‌برد. چه شده‌بود؟ منظورش چه بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
فصل بیست و نه

ریوند وقتی نیل‌رام حاضر و آماده را در راهروی عمارت رامین دید، به معنای واقعی کلمه خودش را باخت. دخترک زبان‌دراز اکنون همچون مهربانوهای باحیا و شکوه‌مند می‌مانست. ریوند دستش را از توی جیب شلوارش بیرون آورد و تکیه‌اش را از دیوار راهرو گرفت. با دهانی که سعی داشت زیاد باز نباشد، لب زد:
- زیبا شده‌ای، مهربانو.
نیل‌رام گونه‌های سرخ‌شده‌اش را با دست لمس کرد و سپس سرش را تکان داد، اما ریوند هنوز هم محو نیل‌رام و زیبایی‌اش بود. آن لباس زیبای کویری‌رنگ بدجور در بدنش خودنمایی می‌کرد. بیشتر از همه توجه ریوند را آن شال و پیشانی‌بند زیبا جلب کرده‌بود. با بهت نگاهش را به موهایی داد که اکنون زیر شال پنهان شده‌بودند، متحیر زمزمه کرد:
- پیشانی‌بند بسیار برازنده‌ی توست.
نیل‌رام لبخند گرمی زد و دستش را روی مروارید‌های دوخته‌شده‌ی روی‌ پیشانی‌بند کشید. خودش هم در جلوی آینه‌ی اتاق آن را تحسین کرده بود. انصافاً آن مرواریدهای سفید و براق که از میان پیشانی تا روی ابرویش می‌رسیدند را خیلی دوست داشت، مروارید‌ بزرگ یاقوتی‌رنگ روی مرکز پیشانی‌بند را هم همین‌طور. اما دروغ چرا، وقتی ریوند با جادو این لباس را در اتاقش احضار کرد اصلاً آماده‌ی پوشیدن آن نبود. قصد نداشت بپوشد، ولی... ولی حسی به او گفت این‌کار را بکن و او برخلاف انتظار، به حرفش گوش داد.
ریوند دستش را مردد جلو آورد، استرس داشت و این از لرزش دستش کاملاً مشخص بود. با خوش‌رویی در نگاه عسلی‌رنگ نیل‌رام که اکنون سُرمه کشیده‌بود و بیشتر از همیشه گردی چشم‌هایش به چشم می‌آمد، نگاه کرد و گفت:
- افتخار می‌دهید مهربانو؟
نیل‌رام ردیف دندان‌هایش را با یک لبخند شیرین به ریوند نشان داد و دستش را آهسته، درون دست گرم ریوند نهاد. با نزدیک شدن به ریوند، گوشواره‌های بزرگ و آویزدار مرواریدی‌اش تکان خوردند و صدای دل‌نشینی ایجاد کردند. حواس ریوند به گوشواره‌ها جمع شد و آهسته پرسید:
- سنگین نیستند؟ من تاکنون برای مهربانویی لباس تهیه نکرده‌ام. برای همان... .
صدای نیل‌رام با لحنی راضی و خرسند در راهرو پیچید و نگذاشت ریوند حرفش را تمام کند:
- نه؛ با آویز روی لباسم سته، خیلی قشنگه. این لباس رو بیشتر از همه دوست دارم.
ریوند با این حرف در قلبش چیزی را احساس کرد که تاکنون تجربه نکرده‌بود. ضربان قلبش دوباره بالا رفت و لبش را گزید. خشنود سرش را تکان داد و نگاهش را به سی*ن*ه‌ی نیل‌ر‌ام دوخت. آن گردن‌بند بزرگ رولباسی را از بازار هفتگی شوش خریده‌بود. به گفته‌ی تاجر، برای دوران مادها بوده‌است و با این‌که نیل‌رام ارزش تاریخی این را نمی‌داند، اما همین که از آن خوشش آمده و پاره‌اش نکرده‌است جای شکر دارد.
ریوند نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دیوار داد. در حالی که سعی داشت خون‌سرد باشد، گفت:
- بی‌کران را صدا بزن، باید به عمارت من برویم.
نیل‌رام متحیر به ریوند و آن چشم‌های ناآرامش نگاه کرد. مردمک‌هایش شدیداً می‌لرزیدند، او را چه شده‌بود؟ نکند بیمار شده‌است؟ نیل‌رام خیره در صورت مستأصل ریوند پرسید:
- اون خودش میاد، عمارتت رو بلده. فعلا سرش با شکار یه کبوتر گرمه. تو چه‌ت شده؟
ریوند با این حرف نیل‌رام شوکه ابرویش را بالا انداخت، بهت‌زده پرسید:
- تو چطور از این موضوع اطلاع داری؟
نیل‌رام یک‌هو با چشم‌های گشاد شده سکوت کرد و رویش را از ریوند گرفت. عرق سریع در پیشانی‌اش ظاهر شد، اما خوش‌بختانه پیشانی‌بند مانع دیدن آن توسط ریوند شد. نیل‌رام مضطرب خنده‌ی مصلحتی‌ای کرد و گفت:
- همین‌طوری حدس زدم. نمی‌خوای بریم؟
ریوند گیج آهانی گفت و چشم‌هایش را بست. دست دیگرش را بر دیوار خشت و گلی نهاد و دست نیل‌رام را در دست دیگرش فشرد. اخم روی صورتش نشست و این احتمالاً به‌خاطر حرف نیل‌رام بود. او از کجا می‌دانست بی‌کران دارد چه می‌کند؟ لبش را گزید و در لحظه‌ای بعد چشم گشود؛ آن‌ها درست در مرکز سالن عمارت ریوند بودند. همان که نیل‌رام چشم باز کرد، بقیه‌ را جلوی خودش و ریوند دید که با بهت به آن‌دو نگاه می‌کردند. البته بیشتر به نیل‌رام توجه داشتند تا ریوند، زیرا تاکنون او را آن‌قدر زیبا و دل‌فریب، شاید هم آرام و متین ندیده‌بودند. شه‌بانو بی‌خیال تمیز کردن میز ریوند شد و بهت‌زده با صدای بلند گفت:
- نیل‌رام است؟ به حق چیزهای ندیده!
ریوند از کنایه‌ی شه‌بانو پوزخند زد و دید که نیل‌رام یک‌قدم عقب رفت. نه، به او قول داده‌بود حمایتش کند. پس دست نیل‌رام را رها کرد و متقابلاً دستش را پشت کمر نیل‌رام نهاد. دخترک به خود لرزید، زیرا اصلاً به این‌جور کارها از جانب شخصی دیگر عادت نداشت. ریوند با ابرو به نیل‌رام اشاره کرد و گفت:
- بله، او نیل‌رام است؛ زیباتر از هر زمان و متین‌تر از هر لحظه‌ای که دیده‌اید.
شه بانو که از پاسخ صریح ریوند هم شوکه شده‌بود، دهانش را بست و سعی کرد خودش را کنترل کند. نکند این دو روان‌پریش شده بودند؟ نگاهش را به مهیار که روی صندلی رو‌به‌روی میز ریوند نشسته بود و داشت چای می‌نوشید داد، بهت‌زده زمزمه کرد:
- دیوانه شده‌ام یا آن‌ها سرشان به سنگ خورده‌است؟
مهیار لبخند گرمی به سوی شه‌بانو پاشید و خون‌سرد گفت:
- خیلی زودتر باید این‌چنین میشد.
سرش را سمت نیل‌رام و ریوند چرخاند و با احترام خطاب به نیل‌رام گفت:
- مهربانونیل‌رام، بسیار زیبا شده‌اید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
نیل‌رام تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت، اما ریوند دستش را بیشتر به کمر نیل‌رام فشرد و او را وادار کرد تا راه بیفتد. هر دو سمت مبل‌ها رفتند و نشستند. ریوند کنار نیل‌رام جای گرفت و پاهایش را روی هم گرداند، دستش را سمت مهیار دراز کرد و گفت:
- مهیار، لطفاً کمی آب برایم بریز. اکنون از تشنگی می‌میرم.
نیل‌رام در سکوت شاهد کارهایشان بود و برایش سوال پیش آمد که پناه کجاست؟ نه صدایی از اتاق‌ها می‌آمد و نه در اطراف سالن خبری از پناه بود، برای همین آهسته سرش را سوی ریوند کج کرد و پرسید:
- پناه کجاست؟
شه‌بانو زودتر از ریوند که داشت آب می‌نوشید پاسخش را داد. همان‌طور که روی میز چوبی ریوند دستمال‌خیس می‌کشید، گفت:
- دارد با رامین تمرین می‌کند. قرار شد تا موقع غذا بازگردند.
نیل‌رام آهانی گفت و مستأصل به شه‌بانو و مهیار نگاه کرد که هر دو خون‌سرد بودند و داشتند کار خودشان را می‌کردند. استرس زیادی داشت که این‌چنین جلویشان حضور پیدا کند، اما خوش‌بختانه آن‌ها واکنشی بابت مسخره‌کردنش نداشتند. نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
- ریوند گفت برای نوروز باید کارها رو بکنیم. خونه‌تکونی و از این حرف‌ها دیگه؟
ریوند همان‌طور که به مبل تکیه داده‌بود، با نگاهی پر از محبت به نیم‌رخ نیل‌رام خیره شد. داشت راه می‌افتاد. واقعاً از این حال خوبِ نیل‌رام خوشحال بود. شه‌بانو صاف ایستاد که کمرش تقی صدا داد. خسته کمرش را مالید و گفت:
- من کار‌ها را با جادو انجام داده‌ام. تنها تدارک غذاهای عید و خرید لوازم سفره‌ی هفت‌شین می‌ماند. وای ریوند!
نگاه نگرانش را از نیل‌رام گرفت و به ریوند داد، بلندتر فریاد زد:
- لوازم آتش‌بازی چه شد؟ رامین فراموش نکند که به خدا قسم او را خواهم‌کشت!
نیل‌رام کنجکاو سرش را چرخاند و به ریوند نگاه کرد. ریوند کاملاً خون‌سرد، همان‌طور که به نیل‌رام خیره مانده‌بود، پاسخ داد:
- خیالت راحت باشد، شب که آمد به او یادآوری خواهم‌کرد. هنوز تا فروردگان چند ساعت باقی مانده‌است. خواهر عزیزتر از جانم، عجله‌ات بهر چیست؟
شه‌بانو اخم‌آلود زبانش را برای ریوند بیرون آورد و واضح بود که چقدر از بی‌خیالی ریوند حرص می‌خورد. نیل‌رام با شنیدن کلمه‌ای جدید، سریع دهان گشود و به حرف آمد:
- فروردگان چیه؟
ریوند، راضی از واکنش‌ها و سؤال‌های کنجکاوانه‌ی نیل‌رام در مورد پارسه، خواست با یک لبخند عریض بر صورتش توضیح دهد، اما صدای بلند و گوش‌خراش شه‌بانو که تمسخر در آن موج میزد در کل سالن عمارت پیچید:
- ریوند، اگر اجازه بدهی ما هم با نیل‌رام صحبت کنیم! به خدا قسم که اطلاعات ما نیز همچون تو می‌ماند.
ریوند نگاه از نیل‌رام و شال زیبایش گرفت و اخم‌آلود به شه‌بانو خیره گشت. شه‌بانو زبانی برایش بیرون آورد و بی‌توجه به ریوند و آن خشم درون نگاهش، رو به نیل‌رام کرد. خون‌سرد گفت:
- فروردگان مراسمی است که ده‌روز مانده به سال نو برگزار می‌شود. ارواح رفتگانمان این ده‌روز را از خداوند یگانه‌ اجازه می‌گیرند و به زمین می‌آیند، به پارسه و شهرهای خودشان سر می‌زنند. مراسم آتش‌بازی و جشن هم برقرار است تا آن‌ها مسیر را پیدا کنند و از غذاهایی که برای این روز تدارک دیده‌ایم، بی‌نصیب نمانند و حس و حالی را بگیرند که روزگاری زنده بوده‌اند.
نیل‌رام از پاسخ کامل شه‌بانو آهانی گفت، خون‌سرد به صورت خسته‌ی شه‌بانو نگاه کرد و گفت:
- پس همون چهارشنبه‌سوری ماست.
شه‌بانو و مهیار هر دو متعجب و گیج به او خیره شدند که شه‌بانو حیران پرسید:
- چهارشنبه‌سوری؟
ریوند سریع‌تر از نیل‌رام به حرف آمد و مردد پاسخ داد:
- گمان کنم قبلاً از مرد اصفهانی نامش را شنیده‌باشم. گفت از روی آتش می‌پرند و آتش‌بازی‌هایی در آسمان دارند.
نیل‌رام راضی بله‌ای گفت و شه‌بانو تنها سرش را تکان داد. دوباره مشغول تمیز کردن میز ریوند شد و معترض گفت:
- ریوند، می‌خواهم میزت را آتش بزنم آن‌قدر که شلخته و کثیف است.
ریوند با این حرف خندید و به مبل تکیه داد. راحت و آسوده گفت:
- بهتر است حتی یک خش هم روی آن‌ نیندازی شه‌بانو، خواهر عزیزتر از جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
شه‌بانو برای ریوند صورتش را کج و معوج کرد که مهیار خندان به حرف آمد:
- برای سفره‌ی هفت‌شین چه کسی داوطلب می‌شود؟
ریوند و شه‌بانو یک‌هو هر دو ساکت شدند. عمارت در سکوت سنگینی فرورفت که نیل‌رام بی‌هوا گفت:
- من میرم.
ریوند با ابرو هایی بالا پریده و چهر‌ه‌ی بهت‌زده به نیل‌رام نگاه کرد و ناامید سرش را به چپ و راست تکان داد. سعی داشت دخترک ساده را از نظرش بازگرداند، اما نیل‌رام متوجه ‌منظورش نشد و یک‌هو صدای جیغ و فریاد شه‌بانو و مهیار در کل عمارت به گوش رسید. از شادی بسیار خندیدند و نیل‌رام را تشویق کردند. این رفتار عجیبشان نیل‌رام را متوجه نکته‌ای کرد، یک‌چیزی این‌جا درست نبود!
مهیار با افتخار قهقهه‌ای زد و با تحسین، خطاب به نیل‌رام گفت:
- بسیار عالی، مهربانو! ریوند برخیز، باید برای آخر شب بازگردید.
ریوند اخم‌آلود به مهیار نگاه کرد و معترض گفت:
- او نمی‌دانست موضوع چیست، پس حرفش را نمی‌توان پذیرفت.
نیل‌رام از این پاسخ ریوند خیلی تعجب کرد و اصلاً خوشش نیامد. مگر قول نداده‌بود حمایتش کند؟ پس این رفتار چه می‌گفت؟ شه‌بانو خندان و ذوق‌زده سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و بلند گفت:
- این مشکل توست، نه ما.
سپس همان‌طور که مشغول جدا کردن چسب‌های سیریش از روی میز کار ریوند بود، گفت:
- نیل‌رام، برای سفره باید شراب، شمع، شهد، شیرینی، شربت، شمشاد، شقایق و شاخه‌نبات را بگیرید و تا قبل از بامداد بازگردید.
نیل‌رام که از دست ریوند عصبانی بود، با فهمیدن مقدار لوازم موردنیاز برای سفره شوکه شد. چه خبر بود! بهت‌زده به شه‌بانو چشم دوخت و با صدای بلند گفت:
- ولی اینا با اونایی که ما می‌خریم خیلی فرق دارن. شهد؟ شهد چیه؟ اصلاً شهدِ گل رو چطور پیدا کنم؟
ریوند، ناراضی از ظلمی که در حقشان شده‌بود دست بر صورتش کشید، کلافه لبش را گزید و خشم‌گین همان‌طور که به شه‌بانو و آن صورت خندانش خیره بود، گفت:
- منظور از شهد، عسل است. شما به آن عسل می‌گویید. شه‌بانو، بعداً حسابت را می‌رسم!
نیل‌رام آهانی گفت و برای آن‌که کم نیاورد و شرمنده‌ی حرفی که زده‌بود نشود، از روی مبل برخاست. سعی کرد خودش را خوشحال نشان بدهد و رفتار ریوند را فراموش کند. ریوند بیچاره نیز با آن‌که خسته بود از جایش برخاست و خشم‌گین خطاب به مهیار و شه‌بانو گفت:
- بعداً به حساب هردویتان می‌رسم!
شه‌بانو و مهیار ریزریز خندیدند که ریوند با حرص روی از آن‌ها گرفت. همان‌طور که به سمت در خروجی عمارت می‌رفت، آستین لباس نیل‌رام را با سر انگشت‌هایش گرفت و او را به دنبال خود کشید. وقتی اخم روی صورت نیل‌رام را دید، تازه متوجه برداشت او شد. سعی کرد برایش توضیح دهد، پس آرام و زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌بینی دارند می‌خندند؟ برای پیدا کردن تمام مواردی که شه‌بانو گفت، نیاز به آن‌پیمایی داری تا بتوانی همه را پیدا کنی. در شوش همه‌چیز یافت نمی‌شود. ندیدی هیچ‌کدام داوطلب نشدند؟
و تازه در آن لحظه بود که نیل‌رام فهمید خنده‌های ریزریز مهیار و شه‌بانو بهر چه بود. اکنون فهمید چرا ریوند واکنش نشان داد، در واقع داشت از او طرفداری می‌کرد! قلبش لرزید و با آن‌که فهمید بدجور کلاه بر سرش رفته‌است، از حرفش پشیمان نشد و همراه ریوند از در چوبی و زیبای نقره‌ای‌رنگ عمارت خارج شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
فصل سی

در اولین مقصد با آن‌پیمایی در جاده پرتردد و خاکیِ یزت توقف کردند. دوطرف جاده را دکان‌هایی بزرگ و کوچک پر کرده‌بود که محصولات خود از گلیم تا فرش دست‌بافت یزت، لباس‌های سنتی و انواع خوراکی‌هایی که از برداشت تابستانه باقی مانده‌بود را می‌فروختند. جاده با فانوس‌های شمعی روشن شده‌بود و هم‌چون راهروی نورانی می‌مانست. ریوند خشنود سمت مغازه‌ی مهربان‌سهراب به راه افتاد که به عنوان بهترین قناد کل پارسه شناخته میشد. نیل‌رام همان که ده‌قدم سمت دکان مهربان‌سهراب برداشت، دست و پایش سست شد و دست روی دلش گذاشت. ریوند که حالش را دید، مستانه خندید و با گذاشتن دستش پشت کمر نیل‌رام، پارچه‌ی نرم لباسش را لمس کرد. همان‌طور که با کمک دستش او را به جلو هل می‌داد تا از سرعتش کم نشود، گفت:
- مهربان‌سهراب بهترین قناد پارسه است، شیرینی‌هایش بهترین طعم‌ها را دارند.
نیل‌رام که بسیار از بوی شکر لذت می‌برد، سرش را بالا و پایین کرد و مسـ*ـت گفت:
- مشخصه، بوی شکر، گلاب، زعفرون و آرد توی کل منطقه پیچیده.
ریوند از پاسخ نیل‌رام خشنود و راضی به جلو نگاه کرد؛ مردم در هیاهوی عید و فرارسیدن مراسم فروردگان به بازار آمده و کل جاده را پر کرده‌بودند، آن‌قدری که جاده کفاف این جمعیت را نمی‌داد. برای همین نیل‌رام و ریوند یک‌هو به‌خاطر هجوم جمعیت به هم‌دیگر چسبیدند. ریوند همان‌طور که تحت فشار زیادی از جانب مردم بود، پشت سر نیل‌رام حرکت کرد. سرش را پایین‌تر آورد تا نیل‌رام صدایش را واضح بشنود و بلند، کنار گوش دخترک گفت:
- باید مواظب باشی، ممکن است در این هیاهوی اهریمن حمله کند یا سر و کله‌اش پیدا شود. عنصرت را هنوز یاد نگرفته‌ای، پس از من دور نشو.
نیل‌رام تندتند سرش را تکان داد و درگیر آن بود که بتواند در این شلوغی نفس بکشد. فریاد زد:
- چه خبره؟ چرا این‌قدر شلوغه؟ هنوز تا عید که چندروز مونده. خودت گفتی دیگه، پس چرا مردم عجله دارن؟
ریوند مستانه خندید و همان‌طور که دست‌هایش را دور نیل‌رام گرفته و مراقبش بود تا کسی به او نخورد و بدنش درد نگیرد، به سختی گفت:
- بامداد امشب فروردگان است. تا قبل از بامداد باید همه‌چیز برای مراسم و جشن آماده باشد، برای همان این‌قدر بازار شلوغ شده و در هیاهوی فرو رفته‌است.
نیل‌رام سرش را راضی تکان داد که یک‌هو در آن شلوغی چشمش به دکان شیرینی‌فروشی افتاد. آن مغازه اگر اشتباه نمی‌کرد باید دکان مهربان‌سهراب باشد. از کجا فهمید؟ واضح بود. بله، از آن‌همه شیرینی و نباتی که روی میز دکان چیده شده‌بود مشخص بود که آن همان دکانی‌ست که برایش از شوش به یزت آمده‌بودند. عطرش را دیگر برایتان نگویم که چقدر سرمست‌کننده بود.
نیل‌رام با ذوق سرش را سمت راست شانه‌اش چرخاند تا با ریوند حرف بزند. از آن‌جایی که ریوند هنوز سرش پایین بود، یک دختربچه به نیل‌رام برخورد کرد و او را به سی*ن*ه‌ی ریوند کوبید. گونه‌اش به لب خوش‌فرم ریوند برخورد کرد و صحنه‌ی زیبایی را ساخت. در لحظه، شوکه از حرکت ایستاد و نفسش را حبس کرد؛ گویی که فراموشش شده‌بود چطور باید نفس بکشد. چشم‌هایش گشاد شدند و دهانش همان‌طور باز ماند، کلمات درون دهانش خشک شدند، به وضوح ضربان قلبش بالا رفت. ریوند نیز از این اتفاق شوکه شد و نتوانست خودش را عقب بکشد. زمان انگار یک‌هو متوقف شد، این‌چنین بود که ناگهان در طناب طویل زمان ایستاده‌بودند و اطراف ساکن شده‌بود. پرنده‌ها در هوا معلق ماندند، آب از لیوان کودکی در کنار درخت نارون سرازیر شده اما نریخته‌بود. تنها یک‌لحظه زمان توقف کرد و دوباره همه‌چیز به حرکت در آمد. در این وضعیت، پسری از پشت به ریوند خورد و او را به سمت نیل‌رام هل داد. با برخورد بیشتر جسم‌هایشان به هم‌دیگر، نیل‌رام بیشتر دست و پایش را گم کرد و نفسش را سمت صورت ریوند بیرون داد. هینی کشید و دید که صورت ریوند کمی درهم رفت. شرمنده لبش را گزید و سرش را به سرعت چرخاند. صورت سرخش را با دست‌های گر گرفته‌اش قاب کرد و به جلو به مردمی که سرشان گرم کار خود بود، چشم دوخت.
ریوند که ضربان قلبش حسابی داشت رسوایش می‌کرد، سریع صاف ایستاد و موهایش را با دست‌هایش درست کرد. البته به‌هم ریخته نبودند! مضطرب خودش و نیل‌رام را کنار جاده کشید تا از این ازدحام بیرون روند. با ایستادن زیر یک درخت نارون بسیار بزرگ، مستأصل نگاهش را از نیل‌رام گرفت و به زمین داد. این‌پا و آن‌پا کرد و وقتی دید هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسد تا وضعیت را درست جلوه دهد، سرفه کرد و گفت:
- ب... بیا برویم. م... مراقب خودت باش.
به سمت شیرینی‌فروشی پا تند کرد و از کنار نیل‌رام گذشت. نیل‌رام نیز متقابلاً دامن لباسش را تکاند و دنبالش راه افتاد، اما این‌بار فاصله‌اش را با آن پسرک جذاب حفظ کرد.
ریوند جلوی دکان شیرینی‌فروشی مهربان‌سهراب ایستاد و خودش را با دست، باد زد. هوای امشب خیلی سرد بود، چطور ممکن بود او گرمش باشد؟ خب البته طبیعی بود، زیرا از گونه‌های گُر گرفته و قرمزگون هردویشان مشخص بود که دلیل چیست. نیل‌رام کنار ریوند ایستاد و مستقیم به شیرینی‌ها نگاه کرد. خیر سرش خواست بگوید شیرینی یزدی یادش نرود بگیرد، اما آن اتفاق باعث شد به کل همه‌چیز از یادش برود. ریوند دستش را درون جیب شلوار مشکی‌اش کرد و مردد گفت:
- خب... باید صبر کنیم تا مهربان‌سهراب بیاید. احتمالاً دارد شیرینی‌های جدید را در تنور می‌گذارد.
نیل‌رام سرش را تکان داد و به میز جلویش نگاه کرد؛ شیرینی‌های یزدی! باورش برای او سخت بود که این شیرینی‌ها از ایران باستان آمده‌باشند. از قطاب و باقلا گرفته تا کیک‌یزدی و پشمک روی میز چیده شده‌بود. شگفت‌زده دستش را جلو برد و یک قطاب برداشت، سفیدی و آردی بودنش را از نزدیک جلوی چشم‌هایش بررسی کرد و لب زد:
- باورش سخته... .
ریوند توجه زیاد او را بر روی قطاب‌ها دید و لبخند کم‌رنگی زد. دیدن آن‌که داشت با پارسه کنار می‌آمد لذت‌بخش بود. این‌که به جای رد کردن واقعیت داشت قبولش می‌کرد، یک پیشرفت بزرگ به حساب می‌آمد. یک‌لحظه، فقط برای یک‌لحظه خودش را سرزنش کرد. اگر واقعا نیل‌رام به یک محبت، به یک توجه نیاز داشت، باید زودتر این کار را می‌کرد. چرا گذاشت آن‌قدر بگذرد؟ چرا؟ او تنها با چند جمله‌ی محبت‌آمیز و اطمینان‌بخش رام شده بود. آهی کشید و خودش را سرزنش کرد. خودخواهی کرده‌بود، زیرا زودتر از این‌ها ‌حقیقت این‌که دخترک چقدر تشنه‌ی محبت است را فهمیده‌بود.
صدای تق‌و‌توقی از پشت دکان آمد و پرده‌ای کرمی‌رنگ که میان دیواره‌های دکان دو در سه‌متری آویزان شده‌بود کنار رفت. پیرمردی هفتادساله از پشت پرده داخل دکان شد و سینی درون دستش که فلزی بود و یک عالمه کیک یزدی درونش چیده شده‌بود را کنار دیگر شیرینی‌ها نهاد. دور تا دور دکانش پر از میزهای بزرگ و کوچک بود که رویشان را شیرینی‌های رنگارنگ پر کرده‌بودند. ریوند با دیدن آن پیرمرد، لبخند پهنی زد و بلند گفت:
- مهربان‌سهراب، می‌بینم حسابی درگیر پخت هستید.
پیرمرد با شنیدن صدایی آشنا، سرش را بالا آورد و آن صورت فرتوت و خسته‌اش با دیدن ریوند شاداب و روشن شد. جلو آمد و از آن‌طرف میز دستش را سمت ریوند دراز کرد. هر دو دست دادند که پیرمرد دست ریوند را گرم و صمیمی فشرد، خوشحال گفت:
- ریوند، خیلی وقت است این طرف‌ها تو را ندیده‌ام. از وقتی شیرینی خوردن را ترک کرده‌ای دیگر سری به من نزده‌ای!
نگاه براقش از بالا تا پایین ریوند را برانداز کرد و با تحسین گفت:
- برای خودت مهربانی شده‌ای پسرم!
نیل‌رام که شاهد خوش و بش کردن آن‌دو بود؛ سریع متوجه‌ی تغییر احساسی درون چهره‌ی ریوند گشت. با حرف‌های پیرمرد نه تنها انرژی نگرفت بلکه غمی درون عمق نگاهش پیدا شد، لبخندش کمی محو گشته و صدایش تحلیل رفت. سعی کرد شاد باشد اما اصلاً موفق نبود. به ظاهر راضی گفت:
- عموسهراب، شما هم تغییر کرده‌اید. مدت زیادی گذشته‌است.
سهراب قهقهه‌ای زد و دست ریوند را رها کرد، به سمت نان‌های منقا رفت و چهارمربع منظم را درون یک بشقاب سفالی نهاد، شیرینی‌هایی مربع‌شکل سوراخ‌سوراخ که طعم محشری داشتند. روی آن‌ها را حصیر گذاشت و سمت ریوند گرفت. با افتخار گفت:
- همچنان تنومند هستم، مگر نه؟
ریوند از شوخی سهراب قهقهه‌ای زد و با تردید بشقاب را از سهراب گرفت. به بشقاب زل زد و کم‌کم لبخند از روی لب‌هایش محو شد. صدای سهراب را در لا‌به‌لای خاطرات گذشته شنید:
- هنوز هم منقا را دوست داری؟ یادم است در گذشته زیاد همراه مادرت برای خرید این شیرینی لذیذ می‌آمدی. ذوق کودکی‌ات هنوز هم در جلوی چشم‌هایش تازه هستند.
ریوند معذب سرش را آهسته تکان داد و سرفه‌ای کرد. بشقاب را سمت نیل‌رام گرفت و خیره به شال زیبای نیل‌رام و مرواریدهایش گفت:
- نان‌های منقای عمو سهراب واقعاً خوش‌طعم و بی‌نظیرند. امتحانش کن.
سهراب نگاهش را به دخترک داد، مشتاق بود بداند این دختر کیست که همراه ریوند است و آ‌ن‌قدر با او صمیمی‌ست که ریوند شیرینی‌اش را به او می‌دهد. نیل‌رام که حواسش به کل از آن اتفاق شرم‌آور پرت شده‌بود، بشقاب را گرفت و یک نان منقا را تکه کرد. با وارد شدن شیرینی به درون دهانش و حل شدن آن، چهره‌ی نیل‌رام روشن‌تر از قبل شد. ذوق‌زده به سهراب نگاه کرد و گفت:
- این واقعاً خیلی خوبه، عالیه! آقاسهراب، واقعاً دست‌پختتون خیلی خوبه.
سهراب به محض آنکه نیل‌رام از او تمجید کرد؛پ، متوجه شد این دختر غریبه است و از اهالی پارسه نیست. پس کلاه‌نمدی روی سرش را برداشت و مفتخر گفت:
- از شما متشکرم مهربانوی زیبا، شما میهمان پارسه و ما هستید.
سپس رویش را سمت دیگری کرد و ظرف جدیدی برداشت. دور تا دور دکانش چرخید و از هرنوع طعم شیرینی برداشت. با پر کردن بشقاب سوی نیل‌رام بازگشت و آن را سمتش گرفت. با ذوق گفت:
- این هدیه من به شماست، امیدوارم در مدتی که در پارسه اقامت دارید از آن نهایت لذت را ببرید.
نیل‌رام تشکر کرد و خشنود بشقابی که پر از شیرینی بود را گرفت. ذوق‌زده شروع به خوردن یکی از آن‌ها کرد و هر کدام را با تعریف و تمجید پشت سر می‌گذاشت. ریوند که دید نیل‌رام بی‌خیال خوردن نمی‌شود و مهربان‌سهراب هم دارد نهایت لذت را از هم‌صحبتی با دخترکی غریبه می‌برد، سرفه کرد. کمی اخم روی صورتش نشسته‌بود، اما از چه، نمی‌دانم. جدی خطاب به مهربان‌سهراب گفت:
- عموسهراب، دو سینی بزرگ شیرینیِ مخلوط و یک سینی شاخه‌نبات می‌خواهم.
سهراب «باشد»ی گفت و خواست برود که نیل‌رام سریع با دهان پر اضافه کرد:
- یه بشقاب هم کیک یزدی لطفاً!
سهراب به اشتهای زیاد نیل‌رام خندید و سرش را تکان داد. به سرعت یک فرفره، سفارشات ریوند و دوستش را آماده کرد. در همن حین هم نیل‌رام همچنان می‌خورد و ذوق می‌کرد. از چهره‌اش کاملاً مشخص بود که از آمدنش راضی بود. با اتمام سفارشات، ریوند هر سه‌سینی سفالی را درون یک سبد بزرگ حصیری که از دکان آن‌طرف شیرینی فروشی گرفته‌بود نهاد. در سبد را بست و دسته‌اش را گرفت. دو سنگ نقره‌ای‌رنگ را به مهربان‌سهراب داد و از او بابت شیرینی‌ها تشکر کرد.
نیل‌رام با وداع ریوند، در آن هیاهوی مردم از سهراب تشکر و تمجید کرد و پشت سر ریوند به راه افتاد. همان‌طور که در آن شلوغی به سختی عبور می‌کرد، مواظب بود تا بشقاب شیرینی‌اش چپه نشود. با گذشت از تنگنای مسیرِ خاکی و کم شدن ازدحام، دخترکِ شکمو نفس عمیقی کشید و شاد گفت:
- آخیش، خوبه که بشقابم نریخت.
سپس سرش را بالا گرفت و همان‌طور که یک لوز سفید را درون دهانش می‌چپاند، خطاب به ریوند پرسید:
- راستی ریوند، چرا با این‌که شلوغ بود کسی جلوی دکان سهراب صبر نمی‌کرد؟ شیرینی این‌جا طرفدار نداره؟
ریوند خون‌سرد با کمی اخم، همان‌طور که به جلو خیره بود و هر از گاهی نگاهش را به نور شمع‌های فانوس جلوی هر مغازه می‌داد، گفت:
- دکان تعطیل بود، برای همان کسی نمی‌ایستاد. عموسهراب داشت شیرینی‌ها را آماده می‌کرد، ولی وقتی ما را دید به استقبال آمد.
سپس لبش را گزید و ناراضی گفت:
- مشخص بود که خیلی از تعریف و تمجید دیگران خوشت می‌آید!
نیل‌رام گیج سرش را تکان داد و اوهومی گفت. مشخص بود که حواسش جای دیگری پرت است، مثلاً خیلی دلش می‌خواست سوال دیگرش را بپرسد؛ این‌که چرا با حرف منقا و مادرش، اخم‌هایش توی هم رفت، اما سوالش را نپرسید. برای همین هم متوجه‌ی کنایه و منظور خاص ریوند از حرفش نشد. در راه نگاهش به کالسکه‌ای افتاد که سمت دیگر جاده ایستاده‌بود. اسبی سفید با کالسکه‌ی چوبی و صاحب پیرش ایستاده در انتظار یک مسافر برای درآوردن پول در این هیاهوی تنها بودند. از حرکت ایستاد و در سکوت به اسب خیره ماند.
ریوند که دید نیل‌رام متوقف شده‌است، رد نگاهش را دنبال کرد. وقتی نگاهش را روی اسب دید، جدی گفت:
- باید برویم، دیر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین