- May
- 346
- 1,962
- مدالها
- 3
ریوند سرش را بالا آورد و به چشمهای درخشان نیلرام خیره شد. خشمگین لب زد:
- غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیلرام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رویت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیلرام روبهروی رامین نشست. رامین خوشرو چای را جلویش نهاد. نگاه نیلرام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون میآمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانهی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده است. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش میآمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگه داشت و چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیلرام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد. ریوند هم هر از گاهی به نیلرام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف میزدند و گاهی پناه ریز میخندید. پوزخند شکل بسته روی لبهای نیلرام کاملا نشان میداد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه میگذرد!
ده دقیقه بعد ریوند همانطور که لیوانهای چای و بشقابها را با آب درون کاسهی بزرگی در مطبخ میشست با صدای بلندی گفت:
- نیلرام بانو باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم، لطفا آماده شو.
نیلرام که کنار دیوار اتاقک روبهروی مطبخ نشسته بود و به حرفهای پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش میداد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن ایم حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دست ایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیلرام آمد و جلویش دست به سی*ن*ه ایستاد. از بالا به دخترک زبان نفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید، اینچیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیلرام اصلا از اینحرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد، فاصلهی زیادی نداشتند آنقدری به همدیگر نزدیک بودند که اگ کمی تکان میخوردند نوک دماغ هایشان هم دیگر را لمس میکرد. نیلرام با خشم گلهمند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند، نگاه نیلرام ناخواسته روی لبهای پهن ریوند قفل شد. لبهایش که حرکت کردند صدایش در نزدیک ترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرفهایم گوش دهی مهربانو.
نیلرام با حرص نگاه را از لبهای ریوند گرفت و بالا تر آورد، ابرو های پهن و هفتی شکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهرهاش شده بود را کاووش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام میتونم بهت گوش ندم. ببینم کی میتونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیلرام با ترکیب موهای مشکی بهم ریختهاش حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفته بود و آنقدر محکم به سی*ن*هاش میزد که لحظهای ترسید نکند بخاطر نزدیکی زیاد نیلرام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقبتر آمد و با تحکم خیره به نیلرام عصبانی گفت:
- همچون کودکان رفتار میکنی، دیو ها در پارسه فعال شدهاند پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشته باشی. این یک اجبار است، اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست.
نیلرام بهت زده به ریوند خیره ماند، داشت چه میگفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آنقدر سخت بگیری؟
ریوند خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت، همانطور که از راهرو میگذشت بلند گفت:
- تا یک دقیقهی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول میدهم سر حرفم بمانم.
- غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیلرام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رویت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیلرام روبهروی رامین نشست. رامین خوشرو چای را جلویش نهاد. نگاه نیلرام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون میآمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانهی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده است. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش میآمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگه داشت و چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیلرام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد. ریوند هم هر از گاهی به نیلرام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف میزدند و گاهی پناه ریز میخندید. پوزخند شکل بسته روی لبهای نیلرام کاملا نشان میداد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه میگذرد!
ده دقیقه بعد ریوند همانطور که لیوانهای چای و بشقابها را با آب درون کاسهی بزرگی در مطبخ میشست با صدای بلندی گفت:
- نیلرام بانو باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم، لطفا آماده شو.
نیلرام که کنار دیوار اتاقک روبهروی مطبخ نشسته بود و به حرفهای پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش میداد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن ایم حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دست ایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیلرام آمد و جلویش دست به سی*ن*ه ایستاد. از بالا به دخترک زبان نفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید، اینچیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیلرام اصلا از اینحرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد، فاصلهی زیادی نداشتند آنقدری به همدیگر نزدیک بودند که اگ کمی تکان میخوردند نوک دماغ هایشان هم دیگر را لمس میکرد. نیلرام با خشم گلهمند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند، نگاه نیلرام ناخواسته روی لبهای پهن ریوند قفل شد. لبهایش که حرکت کردند صدایش در نزدیک ترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرفهایم گوش دهی مهربانو.
نیلرام با حرص نگاه را از لبهای ریوند گرفت و بالا تر آورد، ابرو های پهن و هفتی شکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهرهاش شده بود را کاووش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام میتونم بهت گوش ندم. ببینم کی میتونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیلرام با ترکیب موهای مشکی بهم ریختهاش حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفته بود و آنقدر محکم به سی*ن*هاش میزد که لحظهای ترسید نکند بخاطر نزدیکی زیاد نیلرام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقبتر آمد و با تحکم خیره به نیلرام عصبانی گفت:
- همچون کودکان رفتار میکنی، دیو ها در پارسه فعال شدهاند پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشته باشی. این یک اجبار است، اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست.
نیلرام بهت زده به ریوند خیره ماند، داشت چه میگفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آنقدر سخت بگیری؟
ریوند خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت، همانطور که از راهرو میگذشت بلند گفت:
- تا یک دقیقهی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول میدهم سر حرفم بمانم.