- May
- 338
- 1,825
- مدالها
- 3
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و روبهرویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونهای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانهی بله تکان داد، همانجا روی خاکها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقبتر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دستهایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دستهایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که میتوانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قویتری به دست میآوری.
نیلرام که کمکم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان میداد، آرام پرسید:
- خب اونوقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسهی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه میکرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همانطور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه میکشید، گفت:
- آنگاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب میشود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیلرام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشمهای قلمبه نگاهش میکردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شدهاند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات اینها را میگویم.
دستهایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد روبهروی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همانطور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش میگذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلیترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. دستهایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتشهای ریز و نورانی از کف دستهایش، نمایان شدند و از میان انگشتهایش بیرون زدند.
نیلرام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظهای بعد، حصاری آینهای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوشهای پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیلرام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامشبخش حباب هُمای خودش را پیدا میکند، شما هم بیکران را صدا کن.
نیلرام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونهای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانهی بله تکان داد، همانجا روی خاکها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقبتر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دستهایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دستهایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که میتوانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قویتری به دست میآوری.
نیلرام که کمکم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان میداد، آرام پرسید:
- خب اونوقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسهی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه میکرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همانطور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه میکشید، گفت:
- آنگاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب میشود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیلرام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشمهای قلمبه نگاهش میکردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شدهاند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات اینها را میگویم.
دستهایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد روبهروی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همانطور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش میگذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلیترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. دستهایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتشهای ریز و نورانی از کف دستهایش، نمایان شدند و از میان انگشتهایش بیرون زدند.
نیلرام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظهای بعد، حصاری آینهای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوشهای پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیلرام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامشبخش حباب هُمای خودش را پیدا میکند، شما هم بیکران را صدا کن.
نیلرام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.