جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,739 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری به دست می‌آوری.
نیل‌رام که کم‌کم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان می‌داد، آرام پرسید:
- خب اون‌وقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسه‌ی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه می‌کرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همان‌طور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه می‌کشید، گفت:
- آن‌گاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب می‌شود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیل‌رام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشم‌های قلمبه نگاهش می‌کردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شده‌اند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات این‌ها را می‌گویم.
دست‌هایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد رو‌به‌روی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همان‌طور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش می‌گذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلی‌ترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتش‌های ریز و نورانی از کف دست‌هایش، نمایان شدند و از میان انگشت‌هایش بیرون زدند.
نیل‌رام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظه‌ای بعد، حصاری آینه‌ای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوش‌های پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیل‌رام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامش‌بخش حباب هُمای خودش را پیدا می‌کند، شما هم بی‌کران را صدا کن.
نیل‌رام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصمم‌تر اخم کرد، جدی به چهره‌ی بی‌رنگ نیل‌رام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوش‌های نیل‌رام پیچید.
- با شما جدی هستم، اگر احضارش نکنید حتی اگر پناه کارش تمام شده باشد همچنان اینجا می‌مانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیل‌رام صورتش را درهم کشید و با چشم هایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زده بودند. ریوند به خوبی می‌دانست که نیل‌رام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل قطعا برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیل‌رام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ نگاه از ریوند گرفت و به سنگ‌های پشت سر او داد، پرسید:
- خیلی‌خب، باید چی کار کنم؟
ریوند راضی از پیروزی در مقابل نیل‌رام آن دخترک سرتق، لبخند زد و دست‌هایش را در جیب شلوار چرمی‌اش فرو کرد. با آرامشی عجیب حرص‌آور پاسخ داد:
- ساده است، همان‌طور که ظهری آن بره را کشتی، اکنون هم او را کنارت فرابخوان.
نیل‌رام کلافه دهان گشود تا ریوند را مورد عنایت سخنان نسبتا ناخوشش قرار بدهد، بگوید که او اصلا نمی‌خواست بره بمیرد اما ریوند، رویش را چرخاند و به دوردست کوهستان، به ماه و ستاره‌هایش خیره شد. ادامه داد:
- هرچقدر بیشتر طول بدهی احتمالا زودتر از سرما بمیری.
با این حرفش ذوق زده به ماه نورانی امشب خیره شد، داشت کم‌کم از کلکل کردن با این دخترک ایرانی خوشش می‌آمد. اوایل برایش سخت بود جواب زبان تند و تیزش را بدهد اما اکنون با خواندن آن کتاب؛ چگونه همچون میهمانان شوخی کنیم؛ داشت حرفه‌ای تر از قبل عمل می‌کرد و فعلا که حسابی از خودش راضی بود.
نیل‌رام فحش بسیار بدی زیر لب به ریوند داد که بهتر بود نشنیده باشد، سپس روی یک سنگ کوتاه که نسبتا تیز نبود نشست. چشم‌هایش را با حرص بست و همان‌طور که داشت از سرما یخ می‌کرد زمزمه گویان گفت:
- جوری رفتار می‌کنه انگار من تاحالا ده بار جادو دیده بودم. چه انتظاری داری؟ پسرک خل و چل عقده‌ای. فکر می‌کنه چون خودش جادوگره انگار آپولو هوا کرده.
او یک ریز با خود حرف میزد و مشغول ارتباط گرفتن با بی‌کران بود، ریوند سرفه‌ای کرد تا حواس نیل‌رام را جمع کند. با صدای نسبتا بلند در آن کوهستان که طنین حباب آب نیز به پیشواز می‌آمد گفت:
- می‌شنوم چه درباره‌ام می‌گویی.
نیل‌رام دست از ارتباط گرفتن با بی‌کران برداشت و سریع چشم‌هایش را گشود. پوزخند زد و راضی با صدای به شدت بلند گفت:
- بهتر! بلندترم میگم که واضح‌تر بفهمی اسب خود شیفته!
ریوند از سر ناچاری آه کشید و دست درون موهایش برد، آخرش هم مفهوم این اسب خود شیفته را نفمیده بود. در مورد آینه در اسطبل و این حرف‌ها، در هیچ کجای آن کتاب به آن اشاره نشده بود.
ریوند رو از منظره گرفت، چرخید تا پاسخی درخور به نیل‌رام بدهد اما حضور بی‌کران درست کنار دست نیل‌رام که بر روی صخره نشسته بود، او را به سکوت وادار کرد. چقدر خوب توانسته بود در میان هیاهیوی ذهنش همان‌طور که به ریوند فحش می‌داد بی‌کران را احضار کند!
خب انتظار داشت حداقل دو ساعت علاف او شوند... شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و دست در جیب شلوارش فرو برد، چرخید و مجدد به دوردست خیره شد. اکنون فقط باید منتظر می‌شدند تا پناه کارش تمام شود. حقیقتا شاید استعداد خوبی در باطنش داشت. البته اگر همکاری می‌کرد و این لجبازی مسخره را کنار می‌گذاشت.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل بیست و یک

ریوند کنار بی‌کران روی سنگ نشست و دستش را بالای سرش برد، هدف براین بود که او را نوازش کند اما خب بی‌کران آشوزوشت نیل‌رام بود و این چیز عجیبی نیست که نگذاشت حتی یک سر انگشت ریوند به پر و بالش بخورد. غرغر و اعلام خطر بی‌کران، ریوند را متوجه‌ی وضعیت ناخوشایند پیش‌رو کرد، بنابراین تصمیمش عاقلانه بود که دستش را پایین آورد و بیخیال نوازش آن آشوزوشت بی‌اعصاب شد.
دست‌هایش را روی پاهایش نهاد و خیره به افق در سکوت آرامش‌بخش کوهستان گفت:
- بی‌کران خیلی خوب با شما ارتباط گرفته است. نمی‌دانم این مقاومتی که در مقابل جادو دارید، از کجا نشات می‌گیرد.
نیل‌رام اخم‌آلود به آسمان خیره بود و ترجیح داد پاسخی به این سوال ندهد. ریوند وقتی دید نیل‌رام تمایلی به حرف زدن با او ندارد، خود را بیخیال نشان داد و هر دو در سکوت منتظر ماندند تا کار پناه تمام شد.
بیست دقیقه در کند ترین سرعت ممکن گذشت. نیل‌رام خمیازه‌ای کشید و بی‌کران را نوازش کرد. تا کنون ده‌بار دست بر سر پردار بی‌کران کشیده بود و گمان کنم بی‌کران نیز دیگر می‌خواست برود و از شر این نوازش‌های پی‌درپی راحت شود. ریوند خسته چشم‌هایش را مالش داد و خمیازه کشید که نیل‌رام کلافه به حرف آمد:
- تا کی باید اینجا بشینیم؟ دارم یخ می‌زنم می‌فهمی؟
ریوند نگاهی به چشم‌های عسلی و موهای آشفته‌اش انداخت؛ دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد ولی نیل‌رام صبر نکرد، عصبانی از جایش برخاست و با خشم به سمت پناه رفت، لحنش به شدت خشونت آمیز بود.
- چه انتظاری داری دختر؟ اون احمق‌ترین آدمیه که دیدی انتظار داری بفهمه سرما یعنی چی وقتی خودش توی لباس چرمیش داره از منظره‌ی پر ستاره‌ی شب لذت می‌بره؟
رویند کلافه دست بر صورتش کشید. کی می‌خواست این رفتار و اخلاق مزخرفش را تمام کند؟ از روی سنگ بلند شد و دستش را به طرف نیلرام دراز کرد. بلند و جدی گفت:
- می‌خواهی چه کار کنی؟ کاری به پناه نداشته باش اگر تمرکزش را برهم بزنی همه‌چیز خراب می‌شود و دوباره باید منتظر بمانیم.
نیل‌رام با خشم سنگی از روی زمین برداشت و محکم به طرف حباب پرتاب کرد، عصبانی فریاد زد:
- برام مهم نیست فقط می‌خوام برگردم و زیر پتوم بخوابم.
سنگ با شدت زیادی به حباب خورد اما خوشبختانه حباب ذره‌ای آسیب ندید. صدای افتادن سنگ با صدای دیگری همراه شد. صدای یک ققنوس که به سرعت نزدیک میشد. نیل‌رام و ریوند هر دو چرخیدند و پر قرمز را در دوردست مشاهده کردند. خیلی سریع به این سمت می‌آمد. نور قرمزش آن‌قدر واضح بود که هر شکارچی‌ای می‌توانست با بینایی کم نیز او را شکار کند.
ریوند چشم ریز کرد و چیزی به نیل‌رام بخاطر رفتار مزخرفش نگفت. پرقرمز که رسید، خسته به نظر می‌آمد. با آخرین توانش روی صخره‌ای کوچک درست جلوی ریوند ایستاد و نفس‌نفس زنان، حرفی به ریوند زد. سخنی که در ذهن‌شان رد و بدل شد.
نگاه ریوند، تنها در ده ثانیه تغییر کرد. نگاه آسوده و خسته‌اش، ناگهان به سُرخی آتش کشید. نگاهی سرشار از ترس و نگرانی جای آن آرامش را گرفت. سرش را تند‌تند تکان داد و مستاصل زمزمه کرد:
- این اصلا خوب نیست!
پرقرمز که مسافت زیادی از شوش تا آمل را پرواز کرده بود، پاهایش شُل شدند و روی سنگ افتاد. ققنوس بیچاره دیگر توانی برایش نمانده بود. ریوند نگران پرقرمز را نوازش کرد و سعی کرد لحنش برخلاف آشوب درونش ملایم باشد.
- تو تلاشت را کردی پسر، اکنون استراحت کن. مشکلی نیست.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پرقرمز ناله‌ای سر داد، می‌دانست بدون او ریوند به مشکل خواهد خورد اما دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد. پس در جلوی نگاه بهت‌زده‌ی‌ نیل‌رام، آتش گرفت و به خاکستر تبدیل شد. نیل‌رام حیرت‌زده دستش را جلوی دهانش گرفت، اولین‌بار بود که داشت بالاخره یک واکنش واقعی نشان می‌داد. متعجب گفت:
- اون... اون مرد؟
ریوند سرش را بالا گرفت، ترس هنوز هم در عمق مردمک‌های سیاهش نمایان بود. به سمت نیل‌رام آمد و دستش را محکم گرفت. آن را فشرد، سردی دست‌هایشان، لرزی بد اندام هر دو انداخت. خیره در نگاه عسلی چشم‌های نیل‌رام گفت:
- حرف‌هایم را خوب گوش کن. باید بی‌کران را برای کمک بفرستی، اگر تا صبح کمک نرسد حادثه‌ی بزرگی رخ می‌دهد.
نیل‌رام گیج از حرف‌های نامفهوم و جدی ریوند، با دهانی باز و چشم‌های قلمبه به او خیره ماند. ریوند اما سعی کرد تمرکز کند، همیشه اولین کار، تاثیرگذار ترین در نتیجه بود. به طرف بی‌کران رفت و جلویش نشست، با جدی‌ترین چهره و لحنی که تا کنون از او دیده بودم به چشم‌های بزرگ و درخشان جفد خیره شد.
- به یزت برو، اولین برج خشت و گلی را که دیدی خانه‌ی مهیار است. به او بگو رامین را بیاورد. در کوهستان آمل منتظر او هستیم.
ایستاد و نگاه از جغد گرفت، اضطراب در تک‌تک سلول‌هایش موج میزد. نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- به او بگو که برود، هرچه سریع‌تر!
نیل‌رام اصلا نفهمید موضوع چیست اما آن نگاه و ترسی که درونش بود به حتم بازی یا کلک نبود. پس سرش را تکان داد و بی‌کران با قدرت در آسمان اوج گرفت. وقتی بی‌کران در دوردست ناپدید شد، ریوند به طرف پناه قدم برداشت. نیل‌رام تنها نظاره‌گر کارهایش بود اما اضطراب را به وضوح می‌دید. ریوند دست‌پاچه شده بود؟
پسرک جادوگر تند‌تند دست در موهایش می‌کشید و با خود چیزی را زمزمه می‌کرد. از چپ به راست، از راست به چپ قدم می‌زد. انگار نمی‌دانست باید چه کند. نگران بود، اما نگران چه؟
نیل‌رام دیگر طاقت نیاورد، با چند قدم بلند خود را به ریوند رساند و کاملا جدی کنارش ایستاد. صدایش از سرما می‌لرزید.
- چی شده؟ پرقرمز چی بهت گفت که این‌جوری مثل مرغ سر کنده شدی؟
ریوند نگاهش را از زمین گرفت و به نیل‌رام داد، خیلی جدی بدون توجه به حرف‌های تمسخرآمیز نیل‌رام گفت:
- یک کَمَک در حوالی اینجا دیده شده است!
نیل‌رام گیج به ریوند خیره ماند؛ مشخص بود که نفهمیده است آن چیست، زیرا هیچ ترس و وحشتی در نگاهش دیده نمی‌شود. ریوند عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و باری دیگر از اضطراب زیاد پای راستش را متوالی بر زمین کوبید و گفت:
- او یک موجود اهریمنی است، کَمَک خیلی وقت است که اینجا پیدایش نشده بود. او... او باعث می‌شود در روز نور خوشید و در شب نور ماه به زمین نرسد و آن وقت تمام محصولات‌مان از بین می‌روند. او سال‌ها قبل همیشه در فصول بارانی پیدایش میشد، اما هرگز در فصل سرد که هیچ برف و بارانی در راه نیست نیامده بود!
نیل‌رام نفس عمیقی کشید؛ خب اینکه ترس نداشت. داشت؟ خونسرد وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- خب بکشینش دیگه مثلا جادوگرین. ولی چقدر جالبه که محصولاتتون مهم‌تر از جون مردم شهرتون.
ریوند بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند. چطور می‌توانست طعنه بزند؟ نه... نه او چیزی نمی‌دانست، برای همین متوجه نمیشد. ریوند سرش را به چپ و راست تکان داد، ناامیدی از نیل‌رام کاملا در نگاهش مشخص بود.
- تو چیزی نمی‌فهمی، زندگی و بقای این مردم به کشاورزی وابسته است. اگر محصولات طبیعی ما از بین بروند، همه در این سرما که بیست روز آخر سال از همیشه بیشتر شدت می‌گیرد جان می‌دهند. در سال جدید، کسی زنده نمی‌ماند!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانه‌های ریوند را محکم گرفت و رخ‌در‌رخ وی ایستاد، کاملا شمرده‌شمرده با صدایی آهسته گفت:
- می‌خوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی می‌تونه فقط توی یه روز کل محصولات‌تون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین خراب کنه و باعث بشه همتون بمیرید؟
ریوند با آن چشم‌های لرزانش، آب دهانش را مستاصل قورت داد، سرش را تکان داد و مصمم گفت:
- بله، دقیقا همین‌طور است!
نیل‌رام اندکی او را خیره دید و یکهو، قهقه زد. از خنده‌ی زیاد چند قدم عقب رفت و در شکمش جمع شد. باورش نمیشد آن‌قدر مسخره باشد. ولی ریوند اصلا شوخی نداشت. به سمت حباب پناه رفت و آماده، کنارش ایستاد. منظورم از آماده صرفا حالت دفاعی جسمانی است. وگرنه اکنون که پرقرمز برای استراحت خاکستر شده بود، او دفاع دیگری نداشت. وحشت‌زده دست در جیب‌اش کرد و کمی وول خورد.
چند لحظه بعد مشتش را بیرون آورد و آن را باز کرد. با دقت محتویات درونش را بررسی کرد. زمزمه گویان گفت:
- بسیارخب، تو تنها باید تا رسیدن آن‌ها دوام بیاوری.
نیل‌رام گیج جلو رفت، بالخره دست از خنده برداشته بود، شاید داشت باورش میشد، نمی دانم. کنار ریوند ایستاد و جدی پرسید:
- شوخیت گرفته؟
ریوند توجهی به نیل‌‌رام نکرد و خداوند را شکر که همان لحظه حباب دور پناه شکست و سقوط کرد. نیل‌رام با تعجب به صحنه خیره شد و ریوند خدایش را شکر کرد. حداقل اکنون یک کمک نسبتا ضعیف داشت، کسی که همه‌چیز را مثل بعضی‌ها به سخره نمی‌گرفت.
پناه خسته از مرکز دایره برخاست و چرخید. با دیدن ریوند و نیل‌رام در کنار هم، به سوی‌شان آمد و خوشحال به ریوند گفت:
- اون توی راهه، خیلی خوشگله، مطمئنم اگر ببینیش به وجد میای.
ریوند یک نفس عمیق بسیار بلند کشید. هُما! یک هُما در راه است و این یعنی آن‌ها پیروز می‌شوند، زیرا سایه‌ی هُما بر سر هرکس بیافتد، او رستگار و پربرکت می‌شود. با آسودگی که تازه در نگاهش راه پیدا کرد سرزنده خطاب به پناه گفت:
- تنها خداوند می‌داند که چقدر از شنیدن این خبر خوشنود گشتم. یک کَمَک به این سمت می‌آید، باید با آن مبارزه کنیم. می‌دانی که آن چیست؟
پناه یکهو ترسید و تمام شور و ذوقی که از پیدا کردن یک هُما داشت از بین رفت. اما سعی کرد به خود مسلط شود. چندین‌بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و در نهایت گفت:
- آره... فکر کنم. یه مرغ بزرگ اهریمنیه که خیلی پهناوره و بال‌هاش رو باز می‌کنه تا از رسیدن نور خورشد به زمین جلوگیری کنه. به خصوص روزای بارونی مانع کشاورزها میشه و نمی‌ذاره بارون به زمین برسه. از آب خوشش میاد و... و... نمی‌دونم دیگه. من...
ریوند سرش را راضی تکان داد و دست‌اش را روی شانه‌ی پناه نهاد.
- عمیق تنفس کن پناه، آفرین تو خوب آموزش‌هایت را یاد گرفته‌ای.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و ریوند راضی ادامه داد:
- هُما مانع اوست، هُما یعنی سعادت، پس تا زمانی که هُمایت زودتر از کَمَک برسد همه‌چیز به خوبی تمام می‌شود. بی‌کران در راه است تا مهیار و رامین را بیاورد. آن‌ها به زودی می‌رسند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام از سر تمسخر پوزخند زد و دست‌هایش را در سی*ن*ه‌اش گره زد.
- هنوز پنج دقیقه هم از رفتن بی‌کران نگذشته، به زودی؟ داری جُک میگی.
پناه با حرف ریوند در مورد هُما، نگران به پسرک جادوگر خیره شد. خب...
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی ناآشنا از میانه کوهستان بلند روبه‌رو به گوش رسید. ریوند شاداب و خوشحال به آن سمت خیره شد. با صدایی امیدوار بلند گفت:
- عالی‌ست زودتر از آنچه انتظار داشتم رسید.
پناه نگران ل*ب گزید و این واکنش عجیبش از نگاه نیل‌رام دور نماند. در نهایت، وقتی موجود زیبای قهوه‌ای قرمز جلویشان روی تخته سنگ نشست، حقیقت آشکار شد. ریوند با دیدن آن حیوان وا رفت و بهت‌زده با دهانی باز به آن خیره ماند. ناامید زمزمه کرد:
- چطور ممکن است؟
پناه شرمگین کنار حیوان عزیزش ایستاد و دست‌هایش را بالا آورد و تکان داد، سعی داشت ریوند را آرام کند.
- اون دورگست، برای همین این شکلیه! من و اون خیلی بهتر هم رو درک کردیم من... خب... ببین اونم از سرزمینش دور شده گفت اهریمن‌ها باعث شدن دورگه بشه.
ریوند دستش را بالا آورد تا پناه ساکت شود، جدی و اخمالو رویش را برگرداند و چند قدم از پناه و آن جغد دورگه‌اش دور شد. یعنی ذره‌ای نمی‌خواست چیزی بشنود. پناه سکوت کرد و به جغد لبخند زد. سرش را نوازش کرد و زمزمه‌گویان گفت:
- دختر خوشگل، نترس من بهت اعتماد دارم.
اما پشت سرش صدای فریاد ریوند بود که کوهستان را لرزاند.
- با من شوخی می‌کنی دیگر؟ می‌خواهی ببینی تحمل صبرم تا کجا است؟ این جغد یک دورگه است و تو خوشحالی که به جای یک هُمای اصیل، یک جغدهُمای دورگه برای خودت انتخاب کرده‌ای؟ آن‌هم در این وضعیت نگران کننده که پرقرمز خاکستر شده است و بی‌کران مشخص نیست بتواند یک برج ساده را پیدا کند؟
نیل‌رام سرش را موافق تکان داد، خب این‌بار حرفش منطقی بود؛ بله.
پناه دست بر لبه‌ی شنلش گرفت و آن را جلوتر کشید. نگران گفت:
- من نمی‌دونستم این بیرون چه خبره! این جغدهما دورگست؛ پس شاید قدرت هُما رو هم داشته باشه.
ریوند خشمگین لگدی به سنگ‌های جلوی پایش زد و بلند گفت:
- نه ندارد، او از یک حیوان اصیل ضعیف‌تر است. خصوصیت هیچ‌کدام را به ارث نبرده است. برای همان است که اهریمنان آن‌ها را درست می‌کنند. تا نسل‌های اصلی از بین بروند. واقعا تو را درک نمی‌کنم پناه این چه کاریست که کرده‌ای!
دندان‌هایش را از حرص نشان پناه داد و خشمگین فریاد کشان به طرف شمال قدم برداشت تا بلکه آرام بگیرد. با دور شدنش، دو دختر نسبتا تنها ماندند. نیل‌رام نگاهش را به جغد دورگه داد و با چهره‌ای حنثی پرسید:
- اسمش چیه؟
پناه که متوجه شده بود نیل‌رام دوباره داشت به حالت سابق باز می‌گشت، آهی کشید و سعی کرد لبخند بزند. گفت:
- خب ترکیبی از آشوزوشت و هُما چی میشه ازش در آورد؟ شُتما؟ هُمازوشت؟ اوم...
نیل‌رام به جغد توجه بیشتری کرد. جزئیات پرهایش مثل بی‌کران دقیق نبود اما زیباست. رنگ قرمز و قهوه‌ای نامنظم در پرهایش ترکیب شده بود. در حالی که تعادل داشتند، انگار درهم ریخته شدنه بودند. چشم قرمز و مشکی‌اش... آن منقار ریز و پرشاخ‌هایی که نژاد شیربوف بودنش را گواه می‌داد؛ آهسته ل*ب زد:
- آشُوما چطوره؟ آشو از آشوزوشت و ما از هُما، معناشم میشه راستی‌فرخنده.
پناه بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند و حیران با ابرو هایی بالا پریده پرسید:
- چطور این‌قدر در مورد معناشون می‌دونی؟
نیل‌رام با چشم‌های قرمز که بخاطر گریه‌های ظهری بود، مسخ آن جغد دورگه ماند و تنها شانه‌اش را بالا انداخت، آهسته ل*ب زد:
- نمی‌دونم...
جغد پلک زد و نیل‌رام بالاخره تازه توانست نفس عمیق بکشد و دستش را روی قلبش نهاد. تعجب در چشم‌هایش هویدا بود. آن جغد... عجیب بود؛ همین. فقط از نظرش عجیب به نظر رسید. شاید هم تاثیر جغد بود؟ نمی‌دانم.
- پناه بر خداوند یگانه‌ی پارسه، به خدا قسم که اگر آن‌ها هرچه زودتر نرسند همه خواهیم مرد!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل بیست و دو

صدای وحشت‌زده‌ی ریوند که می‌دوید و نزدیک میشد، نیل‌رام و پناه را به خود آورد. به او نگاه کردند، نه دقیق‌تر بخواهم بگویم به پشت سر او، چیزی که پشت سرش بود... چهار دیو سپید که وحشیانه می‌خندیدند و با آرامش، انگار که اصلا برای کشتن عجله‌ای نداشتند، لحظه به لحظه نزدیک می‌شدند.
ریوند سریع خود را به دو دختر مهمانش رساند، جلویشان همچون قهرمان داستان ایستاد و مثلا سعی کرد از آن‌ها محافظت کند. اما خود نیز خوب می‌دانست حریف چهار دیو سپید نمی‌شود. به بزرگی آن دیوی که در یزت به شه‌بانو حمله کرد نبودند، معلوم بود که تازه به بلوغ رسیده‌اند اما باز هم چهار دیو به یک جادوگر محقق اصلا نمی‌ماسید.
ریوند مضطرب دست نیل‌رام را گرفت و پشت خودش کشید. پناه نیز خود را به نیل‌رام و ریوند نزدیک‌تر کرد، نیل‌رام که دیگر واقعا ترسیده بود، آهسته لبش را به گوش ریوند نزدیک کرد و پرسید:
- چطوری این‌وقت شب اینجان؟ مگه شه‌بانو نگفت اهریمنا توی این هوالی نیستن! نکنه اینا کَمَک بودن؟
ریوند از سوال‌های پی‌درپی دخترک رومخ لبش را گزید، حرص و عصبانیت که ادغام شود چه احساسی ایجاد می‌شود؟ با خشم همان‌طور که نگاهش به آن چهار دیو خندان و مضحک بود گفت:
- مشخص نیست؟ همراه آن کَمَک آمده‌اند، باید زیر سر خودشان باشد. به حتم خبری‌ است.
دستش را درون جیب شلوارش کرد و چیزی بیرون آورد، چند دانه. نیل‌رام گیج با استرس به حرف آمد:
- اینا به چه کارت میان الان؟ زود باش جادویی چیزی از خودت در کن. پس معطل چی هستی؟
ریوند فکش را با حرص فشرد و زمزمه کرد:
- فقط سکوت کن!
روی زمین زانو زد و دانه‌ها را روی زمین ریخت. دانه‌های روغنی شامل آفتاب‌گردان و خردل با ارزن سفید بودند. پناه با دقت داشت کارهای ریوند را بررسی می‌کرد، تا حدودی فهمیده بود این‌ها برای چه هستند. اگر اشتباه نکرده باشد، حرف‌های بوران را به خوبی در خاطر داشت.
(تکیه زده بر دیوار اتاقشان گفته بود:
- برای اجرای جادوهای قوی، نباتات هر عنصر باید آنجا در کنار جادوگر، روی زمین یا درون دستش یا هرکجایی که به او نزدیک‌تر است باشد. آن‌وقت می‌تواند بهتر بر جادو کنترل داشته باشد.)
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد، درست بود. حتی بوران تاکید کرد که پناه باید همیشه لوبیا را که مرتبط‌ترین حبوب به عنصر آتش بود را همراه خود داشته باشد. اما... اما یادش رفته بود! اصلا انتظار نداشت اینجا درست کنار ریوند به کارش بیاید. البته آنکه انتظار نداشت به این زودی در پارسه اهریمن دیگری ببیند هم بی‌تاثیر نبود!
ریوند دانه‌ها را روی زمین رها کرد و سریع گچ سفید را مجدد از جیب شلوارش بیرون آورد. روی زمین درست جلوی پای راستش چیزی کشید. دو مثلث روی هم نشسته و دو مثلث دیگر در کنارشان که در کل چهارمثلث روی هم نشسته را نشان می‌داد. کارش که تمام شد، جلوی پای چپش چیز دیگری کشید. همان مثلث‌های چهارگانه با یک مثلث اضافه‌ی طولانی و کشیده‌تر در کنارشان.
دوباره ایستاد و گچ را روی زمین انداخت، با استرس مجدد درون جیب‌های شلوار و لباس چرمی‌اش دنبال چیزی گشت. اما دنبال چه چیز بود؟ نیل‌رام که اصلا از کار هایش سر در نمی‌آورد، خشمگین گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟ دارن می‌رسن! یه کاری بکن خیر سرت!
درست می‌گفت. دیوها چیزی نمانده بود تا از دامنه‌ی کوه بالا بیایند و به آن‌ها برسند. ریوند نفس عمیقی کشید، یک بار، دو بار و بار سوم؛ چیزی که دنبالش بود از جیبش بیرون آمد. یک کلوچه‌ی نصفه و نیمه از سفر قبلی به شمال که درون لباسش جا مانده بود و یادش رفته بود لباس را بشورد. خدایش را شکر کرد. خوشحال کلوچه را درون دهانش نهاد که نیل‌رام بهت‌زده به او خیره شد. شوخی می‌کرد؟ داشت وسط این بدبختی کلوچه می‌خورد؟
پناه اما چیز دیگری را به یاد آورد. طعم‌ها با جادو مرتبط بودند. بوران گفته بود، این را گفته بود که عناصر جادو هر کدام طعم خاص خود را دارند و برای عنصر آتش، تلخ بود. بنابراین با این اوصاف اگر ریوند فلز بود... یا شاید هم خاک عنصر دوگانه، پس یا باید گس یا شیرینی همراهش باشد. پناه نفس آسوده‌ای کشید، خدا را شکر که ریوند همراهشان آمده بود.
ریوند که تمام بدنش عرق کرده و گر گرفته بود، چرخید و دستش را روی دو‌شانه‌ی نیل‌رام نهاد، به چشم‌هایش خیره شد و نگران لب زد:
- هرگونه‌ که شد فقط خوب ببین. آن موقع باور می‌کنی اینجا کجاست و چرا باید جادو را یاد بگیری!
دستش را از روی شانه‌های لرزان نیل‌رام برداشت، به پناه نگاه انداخت و جدی گفت:
- می‌دانم نمی‌توانی آتش را درست کنترل کنی، اما به تو نیاز دارم، نمی‌توانم خوب ببینم، از پسش بر‌می‌آیی؟
پناه وحشت‌زده همان‌طور که فکش می‌لرزید سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. باید می‌توانست... باید. ریوند راضی تشکری کرد و رویش را به سمت دیوها برگرداند. نیل‌رام در بهت به سر می‌برد، اینجا... چه خبر است!
ریوند روی زمین زانو زد و سرش را پایین انداخت، چشم‌هایش را بست و افکارش را سر و سامان داد. به سکوت فکر کن... به سکوت کوهستان، به آرامشی که داشت، به نور ماه... به زیبایی ستارگان. در نهایت، کوه شروع به لرزیدن کرد. عنصر خاک؛ ریوند یک جادوگر با عناصر دوگانه بود. اگر در هرجایی جز کوهستان بودند، شاید اصلا شانسی برای زنده ماندن نداشتند. اما او خاک را دارد. عنصر خاک چیزیست که کل کوهستان از آن تشکیل شده است.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شده‌اش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تک‌تک سلول‌هایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنه‌ی هفتاد کیلویی را بلند می‌کرد، به حرف آمد:
- پناه به هُمای دورگه‌ات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هم‌اکنون!
پناه دست‌هایش را باز کرده بود و تمام سعیش را می‌کرد تا بخاطر لرزش‌های شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیل‌رام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگ‌های ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند.
دیو‌ها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آن‌سه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یال‌های سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندان‌های زردش به خوبی در ذهن وحشت‌زده‌ی نیل‌رام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دست‌هایش کاملا ماهرانه‌ روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلث‌ها و یکهو سنگ‌هایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آن‌قدر سریع و کوبنده که دیو نعره‌کشان میان سنگ‌ها سقوط کرد، زیرا زخم‌هایش حسابی کار ساز بودند.
آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشه‌ای محافظ، آتش روشن می‌کرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آن‌ها را راحت پیدا کنند. اما نیل‌رام ماتش برده بود، در سکوت با چهره‌ای حیران فقط تماشا می‌کرد. درست همان‌طور که ریوند از او خواسته بود.
ریوند دستش را لحظه‌ای از روی زمین برداشت و عرق پیشانی‌اش را خشک کرد، چشم‌هایش دیگر داشتند می‌سوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاه‌تر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجه‌ی لرزش خفیف سنگ‌ها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشم‌های زرد بی‌ریختش خیره به ریوند به حرف آمد:
- او انرژی ندارد، حمله کنید!
با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرف‌شان هجوم آوردند. ریوند وحشت‌زده دست‌هایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آن‌قدری که کوه زیر پای‌شان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آن‌ها را بهم بزند اما ذره‌ای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشه‌ای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهره‌ی بی‌رنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشت‌های بزرگ و قوی‌شان را به حصار می‌کوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندان‌هایشان پیچیده بود.
ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژی‌اش داشت لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خسته‌ی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر می‌رسید. نیل‌رام بهت‌زده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانه‌اش نهاد و وحشت‌زده پرسید:
- چت شده؟ چرا کاری نمی‌کنی؟
ریوند بی‌جان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیل‌رام ترسیده چشم دوخت. انرژی‌اش به کل تحلیل رفته بود. لب زد:
- به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمی‌توانم...
نیل‌رام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه می‌گفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور می‌کرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون می‌گفت نمی‌تواند؟ غلط می‌کرد! جیغ کشید و وحشت‌زده به حرف آمد:
- این بود جادویی که ازش حرف می‌زدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم!
ریوند ناامید چشم‌هایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعره‌ی دیو‌ها آن‌قدر بلند بود که فریاد نیل‌رام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. می‌خواستند سریع‌تر حصار را بشکنند و آن‌ها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آن‌ها را بررسی کرد، پناه وحشت‌زده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا می‌توانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند.
دیو ثم‌هایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همان‌طور که از دماغ بزرگش بخار بیرون می‌آمد به سمت‌شان دوید. هر سه چشم‌هایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیل‌رام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندان‌هایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوش‌هایشان رسید. بی‌کران! نیل‌رام با شادی شانه‌های ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بی‌کران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آن‌پیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان!
پناه وحشت‌زده به آرتان خیره ماند، دست‌هایش می‌لرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه این‌طوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی می‌دانست آن‌ها حامی هستند. درک می‌کرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود می‌فهمید. آرتان خونسرد دست‌های لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد:
- آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی.
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دست‌هایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوست‌هایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر بغل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچک‌تر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت:
- پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟
ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همان‌طور که نیم‌نگاهی به نیل‌رام میخکوب شده انداخت که میان دوست‌هایش ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، پاسخ داد:
- یه کَمَک... قرار است اینجا باشد.
رامین که به شدت بوی سوختنی می‌داد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت:
- نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش می‌شود.
ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفه‌ی دیگری کرد. آرتان نگران لب زد:
- حالت اصلا خوب نیست.
ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیل‌رام لب زد:
- امروز استراحت کمی داشته‌ام.
آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمی‌تواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد، سریع گفت:
- اول ریوند را می‌برم و بعد باز می‌گردم. منتظرم بمانید.
سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آن‌دو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همان‌جا کنار آشوما نشست تا آرام‌تر شود. نیل‌رام ولی اصلا نمی‌دانست چه شده بود. یعنی چه، چطور می‌توانستند آن‌قدر راحت برخورد کنند وقتی جنازه‌ی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد:
- چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمی‌بینین؟
مهیار نیم‌نگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت:
- چرا می‌بینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر می‌توانی خودت برو کسی مانعت نمی‌شود.
سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغ‌های نیل‌رام به حرف آمد:
- آروم باش نیل‌رام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمی‌تونن آن‌پیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند می‌تونن.
نیل‌رام پوزخند زد و با حرص آن‌طرف‌تر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت:
- جادوتون بخوره تو سرتون!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل بیست و سه

شه‌بانو شال مخملی‌اش را روی موهایش درست کرد و همان‌طور که به آینه چشم دوخته بود تا ابروهایش را منظم کند گفت:
- بخاطر آسیب دیدگی ریوند، امروز و فردا را نزد من می‌مانید. نکات جادو را من به شما آموزش می‌دهم و البته که آموزش هایتان نباید تحت‌تاثیر آسیب ریوند قرار بگیرد.
وقتی مطمئن شد آخرین تار موی ابرویش در ردیف خود قرار گرفته است از آینه دل کند و چرخید، دو دختر نگران پشت سرش روی صندلی‌های سنتی چوبی نشسته و به چای‌های روی میز روبه‌رویشان خیره بودند. شه‌بانو جلوتر رفت و روی صندلی جلوی پناه نشست، به صندلی تکیه داد و خیلی ریلکس چایش را از درون سینی چوبی برداشت. لیوان سفالی خیلی بوی خوبی داشت. همچون خاک باران خورده می‌مانست.
آن را فوت کرد و خنثی پرسید:
- مشکل چیست؟
نیل‌رام آب دهانش را قورت داد و اولین نفر به حرف آمد. سرش را بالا گرفت و خیره به شه‌بانو با لحنی کاملا شاکی پرسید:
- چرا ریوند نتونست حریف اونا بشه؟ مگه جادوگر نیست!
شه‌بانو هومی زیر لب گفت و دوباره چایش را فوت کرد. کمی فنجان را پایین‌تر گرفت و زمزمه کرد:
- چیز‌هایی است که شما نمی‌دانید و به نظر من، لزومی ندارد بدانید.
سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد، دخترک داشت از حرص لب‌هایش را گاز می‌گرفت. اما در هر حال شه‌بانو پاسخ داد:
- اما باید بدانی که جادوگران سه نوع هستند. یکی آن‌ها که خود دو عنصر جادویی دارند و جنگجو هستند، همان جادوگران محافظ پارسه. نوع دوم جادوگرانی هستند که توانایی کنترل دو عنصر را دارند اما دو عنصر مادرزادی ندارند. پس...
شالش را کنار زد و گوشواره‌های براق و آویزانش نمایان شدند، نقره بودند که طرحی از گل رز درون‌شان کشیده شده بود و برق می‌زدند. کاملا خونسرد گفت:
- پس از رابط برای عنصر دوم استفاده می‌کنند و من نیز از نوع دوم هستم. این گوشواره‌های نقره‌ای، به من برای استفاده از جادویی که درون‌شان محفوظ شده است کمک می‌کنند و این‌چنین من دو عنصر فلز و چوب را در اختیار دارم.
پناه که کاملا متوجه‌ی حرف‌های شه‌بانو شده بود سرش را تکان داد و جرعه‌ای از چای بابونه‌اش را نوشید. شه‌بانو از قصد برایشان چای بابونه آورده بود تا کمی آرام شوند. زیرا ترس زیادی را تحمل کرده بودند. آن سردی هوا نیز به خودی خود باعث ضعیف شدن بدن‌هایشان شده بود.
نیل‌رام که منتظر شنیدن ‌ادامه‌ی حرف شه‌بانو بود، پرسید:
- انگار کار طاق جادو هست. درسته؟ اون عنصر چوب رو توی این گوشواره‌ها گذاشته؟
شه‌بانو اصلا انتظار نداشت نیل‌رام همچین حدسی بزند و اصلا هم انتظار نداشت ریوند او را برای دیدار با طاق جادو برده باشد اما در هر حال سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و گفت:
- بله درست است و نوع سوم جادوگران محقق هستند که برای نبرد آموزش ندیده‌اند و تنها ترجیحشان تحقیق روی توانایی‌های جادو است. اصلا قصد من بی‌ارزش جلوه دادن کارشان نیست، خیلی از کارایی های جادو را ما به لطف آن‌ها می‌دانیم.
جرعه‌ای دیگر از چای بابونه را نوشید و ادامه داد:
- خب ریوند محقق است اما هنرهای رزمی را آموزش دیده است و می‌داند چطور باید بجنگد وگرنه امشب هرگز زنده نمی‌ماندید.
پناه و نیلطرام هر دو نفس‌شان را حبس کردند. شه‌بانو که اصلا متوجه‌ی ترس آن‌ها نبود خونسرد جرعه‌ای دیگر نوشید و پایش را روی پای دیگرش انداخت. راحت و آزاد گفت:
- ریوند قبلا به اجبار مادرمان آموزش دیده است. او جنگجو بود اما...
شه‌بانو انگار تازه به خودش آمد. یادش رفته بود نباید در مورد گذشته حرف بزند. نباید چیزی را بازگو کند. به ریوند قول داده بود! سریع حرفش را خورد و به بخاری که از روی چای بلند میشد نگاه کرد. نیل‌رام سریع خودش را جلوتر کشید و کنجکاو خیره به موهای بیرون زده‌ی شه‌بانو پرسید:
- اما چی؟
شهطبانو سرفه‌ای کرد، دیگر نباید چیزی می‌گفت. سعی کرد خونسرد باشد اما استرس در لحنش هویدا بود.
- هیچ‌چیز، به هر حال ریوند آسیب دیده است و خوشبختانه جدی نیست اما ضعف بدنی شدید و تحلیل انرژی جادویش باعث شده است طبیب او را امشب در طبابت خانه نگه دارد. بنابراین نکاتی را باید به شما بگویم. البته زیاد لازم به دانستن نیست اما به دلیل شرایط بهم ریخته و عجیب پارسه و پیدا شدن گاه و بی‌گاه دیوهای سپید، بهتر است چیزهایی را در مدتی که اینجا اقامت دارید بدانید.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و در صلح آماده‌ی یادگیری بود. اما نیل‌رام اخمو به شه‌بانو خیره ماند و در ذهنش در حال چیدن کلمات مصلحانه بود. چرا ادامه‌ی حرفش را خورد؟ چه چیز را پنهان کرده بود؟ شه‌بانو به خوبی سنگینی نگاه نیل‌رام را احساس کرد اما به روی خود نیاورد. فنجان چای را روی میز نهاد و به طرف اتاقش در آن‌طرف عمارت قدم برداشت صدای قدم هایش در سکوت خانه طنین انداز شدند.
عمارت‌اش زیبا و کوچک بود. یک سالن ورودی متوسط که یک فرش ایرانی قرمز میانش پهن شده بود با یک مطبخ در سمت چپ و یک اتاق کوچک کنارش، صرفا آن‌چنان زرق و برق خاصی نداشت. البته که کل سالن پر از پارچه و میز های طراحی لباس بود. انگار شه‌بانو علاقه‌ی خاصی به دوخت و دوز لباس داشت. صرفا با آنکه می‌دانست مهمان دارد هم سعی نکرده بود آن ریخت و پاش خانه را سر و سامان بدهد.
از روی یک پارچه‌ی آبی مخمل گذشت و دوباره روی صندلی‌اش نشست که صندلی کمی صدا داد. کاغذی زرد رنگ را جلوی دو دختر نهاد و دوباره فنجان چایش را برداشت. جرعه‌ای دیگر هورت کشید و با آرامش گفت:
- این جدول جادوست. جادو با این ترکیب کار می‌کند بنابراین باید این را حتما حفظ کنید.
نیل‌رام پوفی کشید و پوزخند زنان به مبل تکیه داد. دست‌هایش را در سی*ن*ه گره زد و پاهایش را روی هم چرخاند. با کنایه گفت:
- ازمون انتظار داری یه جدول مزخرف رو بخاطر جادوی مزخرف‌ترش حفط کنیم؟ که چی بشه؟ اسیر جادوتون بشیم؟ هرچند که هیچیش واقعی نیست به نظرم شماها دیوونه‌این.
شه‌بانو خنثی به نیل‌رام خیره ماند. انگار دیگر به این چرت و پرت گویی‌های وی عادت کرده بود، منتها درک نمی‌کرد چرا آن‌قدر برای قبول جادو مقاومت می‌کرد. هدفش چه بود؟ با این مقاومت‌ها می‌خواست چه چیز را ثابت کند؟ پناه علارغم میل نیل‌رام، راضی از آموزش خم شد و برگه را از روی میز برداشت. کاغذی زرد رنگ که حضورش در پارسه کاملا طبیعی بود. اما برایش سوال پیش آمد، چرا از کاغذهای سفید و با کیفیت آینده استفاده نمی‌کنند؟ مگر نمی‌توانند به اینجا بیاورند؟
سرش را خم کرد و با دقت مشغول بلند خواندن متون جدول جادو شد. صدایش در کل خانه پیچید و آوای خوبی را ایجاد کرد.
(جدول جادو
جادوآموز ایرانی، لطفا تمام ترکیبات جادو را در تمام عناصر حفظ فرمایید تا در هنگام مواجه با خطر دچار مشکل نشوید.
آب | طعم: شور، صفات بشری: متانت، نشانه آسمانی: باران، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آشوزوشت، نت موسیقی: دو، اعضای بدن: کلیه.
آتش | طعم: تلخ، صفات بشری: نظم، نشانه آسمانی: زلزله، نباتات: لوبیا، حیوان جادو: ققنوس، نوت موسقی: رِ، اعضای بدن: ریه.
چوب | طعم: ترش، صفات بشری: علم، نشانه آسمانی: گرما، نباتات: گندم، حیوان جادو: سیمرغ، نت موسیقی: می، اعضای بدن: طحال.
فلز | طعم: گس، صفات بشری: سازگاری، نشانه آسمانی: سرما، نباتات: دانه روغنی، حیوان جادو: لاماسو، نت موسیقی: فا، اعضای بدن: جگر.
خاک| طعم: شیرین، صفات بشری: قداست، نشانه آسمانی: باد، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آنزو، نت موسیقی: سُل، اعضای بدن: قلب
باور | طعم: ترکیبی، صفات بشری: تنفر، نشانه آسمانی: صاعقه، نباتات: پسته، حیوان جادو: شیردال، نت موسیقی: لا، اعضای بدن: مغز.
توجه: طعم نمادین هر عنصر باید در هنگام اجرای جادو حضور داشته باشد، الزامی.
توجه: نشانه‌های آسمانی عناصر خطرناک‌اند، لطفا در صورت مشاهده به سرای جادوگران اطلاع دهید.)
پناه با خواندن آخرین خط آن کاغذ قدیمی مانند، نفس عمیقی کشید و با چشم‌های گیج و قلمبه‌اش به شه‌بانو که همچنان خونسرد بود، خیره شد. حفظ کردن این برگه حداقل شش ماه زمان می‌برد! با بهت گفت:
- هیچی ازش متوجه نشدم!
شه‌بانو اوهومی گفت و جرعه‌ای دیگر از چایش را هورت کشید. نیل‌رام که تمام مدت صدای پناه در گوشش همچون ناقوس زنگ میزد و همه‌چیز را با دقت بررسی کرده بود، عصبانی از روی مبل برخاست و فریاد زد:
- اون چای کوفتیت رو بنداز اون‌طرف! این‌طوری آموزش میدی؟ ریوند اگر بود حداقل مثل تو مسخره بازی در نمی‌آورد!
شه‌بانو خنده‌ای کرد، سرش پایین بود و فقط من برق لذت درون چشم‌هایش را دیدم. داشت از اذیت کردن نیل‌رام لذت می‌برد و اکنون که فهمیده بود چه چیزی روی اعصابش راه می‌رود... خب شاید اصلا خبر خوبی برای نیل‌رام نباشد.
دماغش را بالا کشید و سرش را بالا گرفت. با یک لبخند مصلحتی به نیل‌رام چشم دوخت و لب گشود:
- مگر تو نگفتی جادو واقعی نیست؟ چرا منتظر توضیح من هستی؟
نیل‌رام لب‌هایش را از سر حرص گزید و با خشم روی مبل نشست و سریع پاسخ داد:
- به جهنم نگو برام مهم نیست فقط این هورت کشیدن‌هات بیش از حد رو مخم راه میره!
شه‌بانو شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و کاملا حق به جانب گفت:
- می‌توانی به اتاق خواب من بروی و بخوابی. کسی تو را مجبور نکرده است اینجا بنشینی و ما را برانداز کنی!
نیل‌رام خیره به نگاه بُرنده‌ی شه‌بانو، انگار که از درون آتش گرفت. در آستانه‌ی یک دعوای زنانه بودند که پناه به حرف آمد و مانع این جنگ عظیم شد.
- خب شه‌بانو بی‌صبرانه منتظرم تا توضیحاتت رو بشنوم. لازمه چیزی یادداشت کنم؟ یا می‌تونم این برگه رو پیش خودم نگه دارم؟
شه‌بانو نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست، با یک مکث زمزمه کرد:
- می‌توانی آن را نزد خودت نگه داری.
 
بالا پایین