- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصممتر اخم کرد، جدی به چهرهی بیرنگ نیلرام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوشهای نیلرام پیچید:
- با شما جدی هستم. اگر احضارش نکنید، حتی اگر پناه کارش تمام شدهباشد، همچنان اینجا میمانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیلرام صورتش را درهم کشید و با چشمهایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زدهبودند. ریوند به خوبی میدانست که نیلرام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل، قطعاً برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیلرام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ، نگاه از ریوند گرفت و به سنگهای پشت سر او داد؛ پرسید:
- خیلیخب، باید چی کار کنم؟
ریوند، راضی از پیروزی در مقابل آن دخترک سرتق، لبخند زد و دستهایش را در جیب شلوار چرمیاش فرو کرد. با آرامشی عجیب حرصآور پاسخ داد:
- ساده است، همانطور که ظهری آن بره را کشتی، اکنون هم او را کنارت فرابخوان.
نیلرام کلافه دهان گشود تا ریوند را مورد عنایت سخنان نسبتاً ناخوشش قرار بدهد و بگوید که او اصلاً نمیخواست بره بمیرد، اما ریوند، رویش را چرخاند و به دوردست کوهستان و ماه و ستارههایش خیره شد. ادامه داد:
- هرچقدر بیشتر طول بدهی، احتمالاً زودتر از سرما بمیری.
با این حرفش، ذوقزده به ماه نورانی امشب خیره شد، داشت کمکم از کلکل کردن با این دخترک ایرانی خوشش میآمد. اوایل برایش سخت بود جواب زبان تند و تیزش را بدهد، اما اکنون با خواندن آن کتاب «چگونه همچون میهمانان شوخی کنیم» داشت حرفهایتر از قبل عمل میکرد و فعلاً که حسابی از خودش راضی بود. نیلرام فحش بسیار بدی زیر لب به ریوند داد که بهتر بود نشنیدهباشد، سپس روی یک سنگ کوتاه که نسبتاً تیز نبود نشست. چشمهایش را با حرص بست و همانطور که داشت از سرما یخ میکرد، زمزمهگویان گفت:
- جوری رفتار میکنه انگار من تا حالا دهبار جادو دیدهبودم. چه انتظاری داری؟ پسرک خل و چل عقدهای. فکر میکنه چون خودش جادوگره انگار آپولو هوا کرده.
او یکریز با خود حرف میزد و مشغول ارتباط گرفتن با بیکران بود. ریوند سرفهای کرد تا حواس نیلرام را جمع کند، با صدای نسبتاً بلند در آن کوهستان که طنین حباب آب نیز به پیشوازش میآمد، گفت:
- میشنوم چه دربارهام میگویی.
نیلرام دست از ارتباط گرفتن با بیکران برداشت و سریع چشمهایش را گشود. پوزخند زد و راضی با صدای به شدت بلند گفت:
- بهتر! بلندتر هم میگویم که واضحتر بفهمی، اسب خودشیفته!
ریوند از سر ناچاری آه کشید و دست درون موهایش برد، آخرش هم مفهوم این اسب خودشیفته را نفهمیدهبود. در مورد آینه در اسطبل و این حرفها، در هیچکجای آن کتاب به آن اشاره نشدهبود. ریوند رو از منظره گرفت، چرخید تا پاسخی درخور به نیلرام بدهد اما حضور بیکران درست کنار دست نیلرام که بر روی صخره نشستهبود، او را به سکوت وادار کرد. چقدر خوب توانسته بود در میان هیاهوی ذهنش، همانطور که به ریوند فحش میداد، بیکران را احضار کند!
خب انتظار داشت حدأقل دوساعت علاف او شوند. شانهاش را بیخیال بالا انداخت و دست در جیب شلوارش فرو برد، چرخید و مجدد به دوردست خیره شد. اکنون فقط باید منتظر میشدند تا پناه کارش تمام شود. حقیقتاً شاید استعداد خوبی در باطنش داشت؛ البته اگر همکاری میکرد و این لجبازی مسخره را کنار میگذاشت.
- با شما جدی هستم. اگر احضارش نکنید، حتی اگر پناه کارش تمام شدهباشد، همچنان اینجا میمانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیلرام صورتش را درهم کشید و با چشمهایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زدهبودند. ریوند به خوبی میدانست که نیلرام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل، قطعاً برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیلرام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ، نگاه از ریوند گرفت و به سنگهای پشت سر او داد؛ پرسید:
- خیلیخب، باید چی کار کنم؟
ریوند، راضی از پیروزی در مقابل آن دخترک سرتق، لبخند زد و دستهایش را در جیب شلوار چرمیاش فرو کرد. با آرامشی عجیب حرصآور پاسخ داد:
- ساده است، همانطور که ظهری آن بره را کشتی، اکنون هم او را کنارت فرابخوان.
نیلرام کلافه دهان گشود تا ریوند را مورد عنایت سخنان نسبتاً ناخوشش قرار بدهد و بگوید که او اصلاً نمیخواست بره بمیرد، اما ریوند، رویش را چرخاند و به دوردست کوهستان و ماه و ستارههایش خیره شد. ادامه داد:
- هرچقدر بیشتر طول بدهی، احتمالاً زودتر از سرما بمیری.
با این حرفش، ذوقزده به ماه نورانی امشب خیره شد، داشت کمکم از کلکل کردن با این دخترک ایرانی خوشش میآمد. اوایل برایش سخت بود جواب زبان تند و تیزش را بدهد، اما اکنون با خواندن آن کتاب «چگونه همچون میهمانان شوخی کنیم» داشت حرفهایتر از قبل عمل میکرد و فعلاً که حسابی از خودش راضی بود. نیلرام فحش بسیار بدی زیر لب به ریوند داد که بهتر بود نشنیدهباشد، سپس روی یک سنگ کوتاه که نسبتاً تیز نبود نشست. چشمهایش را با حرص بست و همانطور که داشت از سرما یخ میکرد، زمزمهگویان گفت:
- جوری رفتار میکنه انگار من تا حالا دهبار جادو دیدهبودم. چه انتظاری داری؟ پسرک خل و چل عقدهای. فکر میکنه چون خودش جادوگره انگار آپولو هوا کرده.
او یکریز با خود حرف میزد و مشغول ارتباط گرفتن با بیکران بود. ریوند سرفهای کرد تا حواس نیلرام را جمع کند، با صدای نسبتاً بلند در آن کوهستان که طنین حباب آب نیز به پیشوازش میآمد، گفت:
- میشنوم چه دربارهام میگویی.
نیلرام دست از ارتباط گرفتن با بیکران برداشت و سریع چشمهایش را گشود. پوزخند زد و راضی با صدای به شدت بلند گفت:
- بهتر! بلندتر هم میگویم که واضحتر بفهمی، اسب خودشیفته!
ریوند از سر ناچاری آه کشید و دست درون موهایش برد، آخرش هم مفهوم این اسب خودشیفته را نفهمیدهبود. در مورد آینه در اسطبل و این حرفها، در هیچکجای آن کتاب به آن اشاره نشدهبود. ریوند رو از منظره گرفت، چرخید تا پاسخی درخور به نیلرام بدهد اما حضور بیکران درست کنار دست نیلرام که بر روی صخره نشستهبود، او را به سکوت وادار کرد. چقدر خوب توانسته بود در میان هیاهوی ذهنش، همانطور که به ریوند فحش میداد، بیکران را احضار کند!
خب انتظار داشت حدأقل دوساعت علاف او شوند. شانهاش را بیخیال بالا انداخت و دست در جیب شلوارش فرو برد، چرخید و مجدد به دوردست خیره شد. اکنون فقط باید منتظر میشدند تا پناه کارش تمام شود. حقیقتاً شاید استعداد خوبی در باطنش داشت؛ البته اگر همکاری میکرد و این لجبازی مسخره را کنار میگذاشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: