- May
- 338
- 1,825
- مدالها
- 3
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامشبخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا میگذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامشبخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش میرسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمدهای. حالم خوب است.
نیلرام که مدام سرش را میچرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشمهایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازیاش هستم. نیلرام، دختری جالب با افکاری جالبتر. خوش آمدهای.
نیلرام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند نزدیکتر شد، آنقدری که لحظهای به شانهاش برخورد کرد. نگران لب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدا روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفهای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- میتوانی مرا هرچه میخواهی صدا بزنی. افکارت را میبینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیلرام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشتزده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ میخوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بیجنبهای، باور کن...
صدای جادو قهقهای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترمانه رفتار کند اما نتوانست زیاد خندهاش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانهی تایید تکان داد اما نیلرام هنوز هم میترسید. نمیتوانست درک کند که صدا از کجاست تا آنکه ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتهای نیلرام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیلرام بهتزده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاقهای نیمه خراب تخت جمشید در شیراز بود. چطور ممکن است از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... انگار مرمریت اصل سبز و سفید بود.
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آنکه پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر میکند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیلرام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستأصل لب زد:
- الان منفجر میشه بیا عقب!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آنکه اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشمهای بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود اعم از هوش و زکاوت که از نوع نگاهش میشد فهمید. صدا به گوش رسید:
- هدیهای برای دیدار اولمان است. برای آشوزوشتات عنوانی انتخاب کن نیلرام. دختر ایرانزمین.
نیلرام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیلرام نگاه میکرد. چشمهایش، آن جغد... چشمهایش گیرایی خاصی داشتند آنقدر که نیلرام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشمهایش خودنمایی میکردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا میگذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامشبخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش میرسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمدهای. حالم خوب است.
نیلرام که مدام سرش را میچرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشمهایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازیاش هستم. نیلرام، دختری جالب با افکاری جالبتر. خوش آمدهای.
نیلرام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند نزدیکتر شد، آنقدری که لحظهای به شانهاش برخورد کرد. نگران لب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدا روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفهای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- میتوانی مرا هرچه میخواهی صدا بزنی. افکارت را میبینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیلرام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشتزده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ میخوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بیجنبهای، باور کن...
صدای جادو قهقهای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترمانه رفتار کند اما نتوانست زیاد خندهاش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانهی تایید تکان داد اما نیلرام هنوز هم میترسید. نمیتوانست درک کند که صدا از کجاست تا آنکه ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتهای نیلرام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیلرام بهتزده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاقهای نیمه خراب تخت جمشید در شیراز بود. چطور ممکن است از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... انگار مرمریت اصل سبز و سفید بود.
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آنکه پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر میکند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیلرام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستأصل لب زد:
- الان منفجر میشه بیا عقب!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آنکه اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشمهای بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود اعم از هوش و زکاوت که از نوع نگاهش میشد فهمید. صدا به گوش رسید:
- هدیهای برای دیدار اولمان است. برای آشوزوشتات عنوانی انتخاب کن نیلرام. دختر ایرانزمین.
نیلرام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیلرام نگاه میکرد. چشمهایش، آن جغد... چشمهایش گیرایی خاصی داشتند آنقدر که نیلرام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشمهایش خودنمایی میکردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.