جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,739 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است.
نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشم‌هایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای.
نیل‌رام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران لب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدا روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن...
صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترمانه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشت‌های نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز بود. چطور ممکن است از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... انگار مرمریت اصل سبز و سفید بود.
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستأصل لب زد:
- الان منفجر میشه بیا عقب!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود اعم از هوش و زکاوت که از نوع نگاهش میشد فهمید. صدا به گوش رسید:
- هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین.
نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟!
نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد.
نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بودند. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود.
آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- توی چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانیه خاصی گفت:
- بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است.
نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران، عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید که بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.

فصل هفدهم

ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد. انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم!
جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دوردست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند. چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند، می‌شود گفت اگر واقعی باشد.
مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام متعجب ابرو بالا انداخت، بالاخره آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد، خطاب به نیل‌رام گفت:
- با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم تا بیشتر شهر را ببینی.
نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت:
- دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟
ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم که به چه فکر می‌کنی... .
در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. این‌بار در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد.
اما اینجا خواب بود دیگر، جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتاً بزرگ می‌چریدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد:
- دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم...
در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنه‌تر شده بود. یکهو جغد به هوا پرید و بال‌های باشکوهش را در قلب آسمان نمایان کرد. نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد اما جغد در کمال حیرت به جای فرار، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود.
صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرده و بع‌بع‌کنان با قوچی در مرکز مزرعه که خونین بر زمین افتاده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود، و آن آشوزوشت بی‌کران نام داشت.
ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید:
- بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت، آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد!
ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت:
- احمقه خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟
-‌ به او چه دستوری دادی؟
صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود به سمت او چرخاند. نیل‌رام سریع پلک زد و مضطرب گفت:
- هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد فکر کنم جنی شد!
ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای.
نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود اما کشتن آن گوسفند فکری نبود که بخواهد اتفاق بیافتد، حداقل نه در جلوی چشم‌هایش‌. حیران به لکنت افتاد، چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را پایین انداخت، شرمنده بود. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت.
- بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن.
نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند.
همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید:
- این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟
ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد:
- ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند.
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان بدهد که مثلا درد نمی‌کند پرسید:
- دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟
ریوند از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد، تو می‌توانی ریوند. کلافه زمزمه کرد:
- ما طبیعت‌‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است.
نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به جدا کردن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد این‌چنین شود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل هجدهم

هم‌زمان که نیل‌رام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از اآن‌طرف جاده نزدیک میشد. نیل‌رام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوش‌خوشک صحبت می‌کرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانی‌اش افتاد. چشم‌هایش را ریز کرد، پناه داشت در مورد چه صحبت می‌کرد که آن‌قدر با آن دختر راحت بود و قهقه میزد؟ آن‌قدری فکرش درگیر پناه و آن دخترک جدید شد که یادش رفت بی‌کران به آن سنگی روی دستش است و تا چندی پیش داشت از سنگینی آن می‌نالید.
ریوند متوجه‌ی فضولی نیل‌رام و نگاه خیره‌اش به پناه بود اما در سکوت به سمت در عمارت رفت. با ریتم به در عمارت کوبید، دوبار و سه‌بار؛ و بعد در با جادوی عمارت باز شد. بدون آن‌که بچرخد و نیل‌رام را بررسی کند وارد عمارت شد و مستقیم به پشت میزش رفت. خب کارهای زیادی داشت که باید انجام می‌داد، مثلا جبران خسارت آن پیرمرد بیچاره که بره‌اش توسط بی‌کران کشته شده بود و اکنون علنا بی‌استفاده محصوب میشد.
پشت میزش نشست و سرش را تا جایی که راه داشت بر روی صفحه‌های کتاب‌ها و پوستین‌های چرمی خم کرد. در آن‌طرف در، نیل‌رام دست به سی*ن*ه منتظر ماند تا پناه نزدیک‌تر بیاید. هنگامی که پناه و دوست جدیدش رسیدند، نیل‌رام را اخم‌آلود با آن چشم‌های مشکوکش دیدند.
پناه لحظه‌ای با دیدن یک جغد زیبا روی دست نیل‌رام تعجب کرد، به خصوص که آن جغد نگاه ترسناکی به پناه داشت. انگار هر لحظه ممکن بود پرواز کند و او را بکشد. اما سعی کرد به روی خود نیاورد و قطعا بعدا از ریوند جریان این جغد را می‌پرسید.
پناه رو به نیل‌رام پوزخند زد، به خوبی متوجه شده بود که نیل‌رام داشت از حصادت منفجر میشد. اما به روی خود نیاورد و دستش را پشت کمر دوست جدیدش نهاد، با خوش‌رویی خطاب به نیل‌رام گفت:
- معرفی‌تون می‌کنم، دوستم بوران، بوران این نیل‌رامه، باهم از آینده اومدیم.
نیل‌رام با خشم لبش را گزید، واقعا داشت از حسادت رنگ چهره‌اش به کبودی می‌رفت، با لب‌هایی کبود نگاهی اجمالی به بوران انداخت، دختری با پوست سفید و اندامی لاغر که آن موهای بلوندش زیاد روی صورتش جلوه نداشتند. نگاهش را به لباسش داد، لباسی بلند و شیک به رنگ سبز که یک شنل بلند قرمز به خاظر سرما روی آن پوشیده بود.
نیل‌رام نگاه از آن موهای بلوند و تل طلایی فیروزه‌ای روی موهایش که به زیبایی وصل شده بود، گرفت و به پناه داد. سعی کرد توجهی به جواهرات روی آن تل نکند. با طعنه نگاهش را به چشم‌های پناه دوخت و گفت:
- خوبه نگران بودم نتونی دووم بیاری. می‌بینم دوستم پیدا کردی. هیچی نشده انگار اصلا اتفاقی نیوفتاد برات. انگار نه انگار دیروز داشتی گریه می‌کردی و ما مجبور بودیم آرومت کنیم. حالا آرزو باید اینجا می‌بود و می‌دیدت.
پناه بی‌حوصله مردمک‌هایش را در حدقه‌ی چشم چرخاند، حوصله‌ی چرت و پرت‌گویی‌های نیل‌رام را نداشت، نه الان؛ بعد آن‌همه تمرین و تلاش که انرژی زیادی از او گرفته بود. پس دست بوران را گرفت و همان‌طور که به سمت در عمارت می‌رفت، گفت:
- بیا بوران، غذاهای عمارت ریوند واقعا خوشمزه‌ان. باید حتما امتحانشون کنی.
بوران نگاه معذبش را به نیل‌رام داد و سعی کرد چیزی بگوید. چیزی که این جو را بشکند، پس اشاره‌ای به بی‌کران کرد.
- آشوزوشت زیبایی دارید بانو.
اما پناه بدون توجه به دوست قدیمی‌اش، از کنارش گذشت و بوران را به داخل عمارت برد و نگذاشت نیل‌رام جوابی به بوران بدهد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام از حرص زیاد، دامن لباسش را در مشت گرفت و آن‌قدر آن را محکم فشرد که به حتم دامن بخت ‌برگشته چروک شد. خب مشخص بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد و راه بهتری برای تخلیه‌ی عصبانیتش نداشت. پناه چطور می‌توانست این‌چنین رفتار کند؟ چرا آن‌قدر سریع با اینجا ارتباط گرفته بود؟
دست‌هایش را خشمگین بالا آورد و رفتار پناه را با تکان دادن ناموزون دست‌هایش، تقلید کرد. سپس عصبانی با اخلاقی به شدت مزخرف‌تر از همیشه وارد عمارت شد. در را پشت سرش تا جایی که راه داشت محکم کوبید که صدای بدی در عمارت تولید کرد. ریوند بیچاره که عمیقا در کارش غرق شده بود، با صدای برخورد در از جا پرید و سرش را به سرعت بالا آورد، با دیدن نیل‌رامی که جلوی در ایستاده و خشمگین به بالا رفتن پناه و دختری تازه وارد نگاه می‌کرد، کلافه به صندلی تکیه داد. پفی کرد و شاکی گفت:
- نیل‌رام بانو، این در از جنس چوب است، لطفا با آن مدارا کنید. بلانسبت احتمالا آن را با در طویله اشتباه گرفته‌اید.
نیل‌رام که دلش از دست پناه پر بود، سیم‌های اعصابش بیشتر اتصالی کرد بنابراین چشم غره‌ای به ریوند رفت و با خشم به سمت میز ریوند قدم برداشت، برایم جالب بود که بی‌کران هنوز هم تعادلش را به خوبی روی دست نیل‌رام نگه داشته بود. صدای بلندش که تقریبا همچون فریاد می‌مانست، در گوش‌های ریوند و در کل عمارت اکو شد.
- خونت چیزی از طویله کم نداره، خودتم اسب تباهی هستی که داره جلوی آینه به اندامش می‌نازه.
صدای نیل‌رام هرچه به میز نزدیک‌تر میشد، بیشتر همچون میخ در گوش‌های ریوند فرو می‌رفت. نیل‌رام با صورتی کبود جلوی ریوند ایستاد و خیره در نگاهش منتظر ماند تا یک دعوای درست و حسابی به راه بیاندازد. بلکه اندکی تخلیه شود. اما ریوند باهوش‌تر از این بود که به دام تله‌ی نیل‌رام بیافتد. خب شاید هم از هفت عالم آسوده بود زیرا سرش را کج کرد و گیج‌ پرسید:
- چطور در یک اسطبل آینه وجود دارد؟ مگر اسب ها نیز ظاهر خود را بررسی می‌کنند؟
سرش را بیشتر کج کرد و کاملا جدی منتظر پاسخ نیل‌رام ماند. ناخواسته خنده‌ام گرفت، نیل‌رام شوکه شده بود، واقعا داشت در مورد یک آینه در اسطبل سوال می پرسید؟ دخترک بیچاره دیگر نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان بدهد. پس از حرص زیاد لگد محکمی به میز ریوند کوبید، جیغ زد و فریاد کشید، انگار هر آن ممکن بود از عصبانیت ایست قلبی کند.
ریوند که کاملا متوجه‌ی واکنش طبیعی نیل‌رام نسبت به تغییر وضعیت مکانی و زمانی‌اش بود، نفس عمیقی کشید و مجدد روی صندلی نشست. خب طبیعی بود زیرا افراد زیادی را دیده بود. البته محدود افرادی این‌چنین ماست و قیمه قاطی می‌کردند اما حداقل از هر صد نفر سه نفرشان این‌چنین در ده روز اول دیوانه می‌شدند. رویند سرش را مجدد روی کتاب ها خم کرد و تنها زمزمه گویان با آرامش گفت:
- خب، امیدوار هستم بعد از ده روز آرام بگیرید. در غیر آن صورت واقعا تحمل شما سخت است...
نگاهم را به نیل‌رام دادم. حیران است. دهانش باز مانده و به ریوند نگاه می‌کند. خب اولین نفری بود که با انفجار احساساتش در نهایت خونسردی برخود کرد. واقعا هم جای تعجب دارد. هاج و واج همان‌طور که چشم‌هایش قلمبه شده بودند در افکارش به گذشته سفر کرد.
همیشه با انفجار رفتارهای عجیب و غریب افسردگیطاش یک هفته‌ی کامل روند زندگی‌اش بهم می‌ریخت. رفتارش با خانواده آنطقدری تغییر می‌کرد که شدت دعوا ها بیشتر میشد، ناراحتی‌های زیادی پیش می‌آمد و تنها دوست‌هایش نسبتا می‌فهمیدند که چرا او باز دیوانه شده است. اما آن‌ها هم همیشه با او درگیر می‌شدند و گاهی تا مرز قطع روابط دوستی پیش می‌رفتند.
ولی... ریوند اولین نفر بود.
کسی که اصلا اهمیت نداد؛ بلکه درک کرد... .
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل نونزدهم

سه ساعت بعد، نیل‌رام با چشم‌هایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه می‌کرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچک‌ترین توجهی در این مدت به او نداشت.
خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده بود. با دهانی باز نگاه خیره‌اش را به سقف خوش طرح و نقش عمارت داد. جالب نیست؟ گچ‌بری آن هم در این زمان. همان‌طور که نقوش گل و بلبل را تحلیل می‌کرد گاهی هم پلک میزد تا از سوزش چشم‌هایش کم کند.
ده دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا بالاخره ریوند سرش را از روی کتاب‌ها بالا آورد. عینکش را بر روی میز گذاشت و به نیل‌رام نگاه انداخت. بی‌کران خیلی وقت پیش پر زده بود و روی پایه‌ی چوبی پرقرمز نشسته بود. نیل‌رام در خنثی‌ترین حالت ممکن در چهره‌اش، به سقف خیره بود و اگر هر از گاهی پلک نمی‌زد احتمالا ریوند فکر می‌کرد او با چشم باز خوابیده است.
صرفه‌ای مصلحتی کرد تا به خود بیاید. اما نیل‌رام واکنشی نشان نداد. ریوند یک پیام جادویی برا پناه فرستاد تا به پایین بیاید و در حینی که منتظر آمدن او بود، از جایش برخاست. بوران دو ساعت پیش رفته بود، اما نیل‌رام متوجه‌ی او نشد زیرا همچنان داشت وسط سالن جیغ و داد می‌کرد. پناه نیز با دیدن وضعیت اسفناک نیل‌رام سعی کرد مانع این رفتارش شود، نگرانش بود اما ریوند مانع او شد.
به نظر ریوند، باید او با این مشکل رو به رو میشد تا آرام شود. وگرنه همچنان این بدقلقی‌هایش ادامه خواهد داشت. اکنون پس از سه ساعت، به نظر می‌رسید نیل‌رام حتی دیگر نای حرف زدن هم نداشت. چه رسد به دعوا و جیغ و داد.
پناه پرانرژی تپ‌تپ کنان از پله‌ها پایین آمد. استراحت کوتاهی که داشت باعث شده بود انرژی‌اش بیشتر از صبح زود باشد. البته، هیچی بیشتر از یک خواب کوتاه دو الی یک ساعته پس از چندین ساعت تلاش و کوشش جادوییه خسته کننده، لذت بخش نبود.
ریوند با نزدیک شدن پناه، او را به نشستن کنار نیل‌رام دعوت کرد. پناه اول مردد یک نگاه به نیل‌رام و یک نگاه به ریوند انداخت، دست‌هایش را درهم قفل کرد و لب زد:
- میشه یه جای دیگه بشینم؟
ریوند اما لبخند بر صورتش پاشید و دستش را به کنار نیل‌رام دراز کرد. با این رفتارش به او اطمینان داد که نگران نباشد و فقط بنشیند. پناه در نهایت دل به دریا زد و در کنار نیل‌رام جای گرفت. هر دو منتظر به نیل‌رام خیره شدند، انتظار داشتند او واکنش نشان بدهد، حالا هر نوع واکنشی، شاید از آن مدل بدی که باعث شد کوزه‌ی سفالی سنگین و بزرگ ریوند که کنار سالن برای زینت بود، بشکند و خرد شود و نیل‌رام به پایش هم نباشد. اما نیل‌رام خنثی همچنان نگاهش به سقف بود.
ریوند نفس عمیقی کشید و با لبخند به میزش تیکه داد. جلوی میز ایستاده بود و میان آن دو نفر، درست رو به رویشان بود. با کنجکاوی خطاب به پناه پرسید:
- پناه، امروز چه کاری انجام داده‌ای؟
پناه با ذوق خودش را جلوتر کشید و دامن لباس مخملی قرمزش را مرتب کرد.
- اول جادوی خاک رو امتحان کردم، بعد آب و فلز اما آتش رو بهتر از همه تونستم کنترل کنم. وای ریوند واقعا حس خیلی خوبی داشت.
ریوند راضی سرش را تکان داد، با انرژیی زیادی نگاه مشتاق پناه را پاسخ داد و ذوق زده گفت:
- پس تو کنترل کننده‌ی عنصر آتش به حساب می‌آیی. واقعا تبریک می‌گویم.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با حیرت ادامه داد:
- وقتی آتیش رو توی دستم گرفتم واقعا حس عجیبی داشت، اصلا داغ نبود بلکه سرد و ملایم به نظر می‌رسید.
دستش را ذوق زده بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده‌اش از سر هیجان گفت:
- این‌طوری بودم که انگار توی یه سریال دارم بازی می‌کنم و جلوه‌های ویژه در لحظه داره اعمال میشه. وای حس خیلی خوبی داشت.
قهقه‌ای زد و سرش را از ذوق عقب برد، با صدای بلندتری گفت:
- اینکه دستم نمی‌سوخت از همه جالب‌تر بود. وای کاش آرزو بود و می‌دید!
ریوند با حوصله به حرف‌هایش در مورد احساسش به جادو گوش داد، ذوقی که پناه داشت واقعا باعث خوشحالی بود. اینکه با اینجا کنار آمده بود، خب امید بازگشت بیشتری برایش داشت. در حینی که پناه حرف میزد، نگاهش را به نیل‌رام داد. هنوز هم ساکن بود. پلک میزد و یعنی به هوش بود اما چرا چیزی نمی‌گفت؟ حتی یک حرف کوچک هم کافی بود. یک واکنش... اما مطلقا هیچ‌چیز در صورتش دیده نمیشد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
بیست دقیقه گذشت تا پناه بالاخره حرف‌هایش در مورد احساسی که نسبت به جادو داشت، تمام شد. در نهایت به مبل تکیه داد و با کنجکاوی نگاهش را به بی‌کران دوخت. بله تازه او را به یاد آورد. سرش را کج کرد و ابروانش را بالا انداخت. پرسید:
- اون جغد جدید از کجا اومده؟
ریوند پلک زد و چرخید تا نگاهی به بی‌کران بیاندازد. جغد آرام و با وقار نشسته بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. البته نگاهش به ریوند بیانگر یک دشمنی خاص بود. خب از جغد نیل‌رام نیز کمتر از این انتظار نمی‌رود. ریوند شانه‌اش را بالا انداخت و در کمال خونسردی سرش را به سمت پناه برگرداند. با چهره‌ای خنثی گفت:
- آشوزوشت نیل‌رام بانو است که جادو به او هدیه داد. پناه اکنون که عنصر آتش را داری باید برایت حیوان جادو پیدا کنیم. قبل از شروع آموزش بعدی باید بتوانی با حیوان جادو ارتباط بگیری تا هنگام بیرون رفتن امنیت بیشتری در مقابل اهریمنان داشته باشی.
پناه ذوق‌زده سرش را تکان داد. به شدت موافق داشتن یک حیوان جادویی بود. ریوند خمیازه‌ای کشید و از جایش برخاست و به سمت کتابخانه‌اش رفت. توماری از قفسه‌ی اول بیرون کشید و بی‌حال گفت:
حیوانات جادو هر کدام عنصر خودشان را دارند. برای آتش...
تومار را روی میز باز کرد تا بیشتر بررسی کند، پناه سریع برخاست و مشتاق جلو آمد. روی تومار پوست گوزن، شکل دایره‌ی عناصر و هر حیوان مرتبط با عنصر جادو به تصویر کشیده شده بود. در زیر هر حیوان نیز مکان زیستن آن موجود ذکر شده بود. ریوند روی تومار خم شد و در نهایت دستش را روی یک حیوان نهاد.
پناه دقیق و جدی آن را بررسی کرد. انگشت اشاره‌ی ریوند یک ققنوس آتشین را هدف گرفته بود. البته که ققنوس بهترین حیوان برای جادوگر عنصر آتش به حساب می‌آمد. ریوند آهی کشید و گفت:
- ققنوس بهترین گزینه است اما بنابر دو دلیل بهتر است این حیوان را برندارید.
پناه سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد، ریوند انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و مصمم گفت:
- دلیل اول، ققنوس به شدت قدرتمند است و برای گرفتن یک ققنوس یا ارتباط گرفتن با آن به یک اراده‌ی به شدت قوی نیاز دارید که گمان نکنم برای یک تازه‌کار جادو مناسب باشد.
پناه متفکر سرش را تکان داد، دست‌هایش را جلوی سی*ن*ه گره کرد و کنجکاو پرسید:
- و دلیل دوم؟
ریوند کاملا خون‌سرد دستش را بر لبه‌ی میز نهاد و بر یک پایش تکیه داد.
- شما قرار نیست اینجا باشید، پس اسیر کردن یک ققنوس به تلاش و زحمتش نمی‌ارزد.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت، خب درست می‌گفت. ریوند دستش را روی تومار حرکت داد و حیوان دیگری را نشان داد.
- این به گمانم باید برای شما بهتر باشد.
پناه نقاشی پرنده را بررسی کرد اما نفهمید او چیست و نوشته‌های میخی را هم که نمی‌توانست بخواند. ریوند بالاخره به حرف آمد:
- هما یکی از بهترین گزینه‌ها برای شماست. او موجودی خونسرد، خون‌گرم و مهران است. نگهبانی در آسمان برای کنترل کننده‌ی عنصر آتش بهترین گزینه است. شما محدودیت فرار به شدت کمی دارید نمی‌تواند راحت آن‌پیما کنید و البته که هنوز بلد نیستید و احتمالا قرار نیست یاد بگیرید. پس هما بهترین یار برای پیدا کردن اهریمن و هشدار دادن به شما است تا از دست آن‌ها زودتر فرار کنید.
پناه راضی سرش را تکان داد و مشتاق دست‌هایش را به همدیگر کوبید:
- عالیه کی می‌ر‌‌یم هما بگیریم؟
ریوند بخاطر ذوق پناه خندید و تومار را بست. همان‌طور که آرام‌آرام آن را لوله می‌کرد پاسخ داد:
- شب بهترین موقع است. هما در روز پرواز می‌کند و در شب استراحت می‌کند. البته همیشه هوشیار است.
ریوند نگاهش را به پنجره انداخت، نزدیک غروب بود. شاید دو ساعت تا غروب مانده بود. با یک تخمین سر انگشتی گفت:
- یک ساعت دیگر زمان مناسبی است.
پناه راضی سرش را تکان داد که ریوند به سمت بی‌کران قدم برداشت. جلوی آشوزوشت زیبا ایستاد و خیره به چشم‌های بی‌کرانش گفت:
- لباس مناسب بپوشید، امشب هوا سردتر از همیشه است. چرم‌های زیبایی در کمد برایتان آماده شده است.
پناه تشکر کرد و ذوق‌زده تپ‌تپ کنان از پله‌ها بالا رفت تا آماده شود. دیدن هما برای اولین‌بار ذوق زیادی در او به وجود آورده بود. او به خوبی می‌دانست هما چیست، همان حیوانی که در بعضی از سرستون‌های تخت جمشید حکاکی شده بود. عظمت و زیبایی مطلق بعد از خداوند، برای او بود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بی‌کران گرفت و به نیل‌رام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهره‌اش خنثی بود. نفس می‌کشید اما آرام، آن‌قدری که اگر دقت نمی‌کرد شاید اصلا متوجه‌ی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعده‌ی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی می‌کرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش می‌آمد... انکار ناپذیر بود.

فصل بیستم

بر فراز کوهستان‌های آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردست‌ها به پایین نگاه می‌کنند. به نظرم آن‌ها از همه‌چیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامش‌بخشی را القا می‌کند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لا‌به‌لای کوهستان به گوش می‌رسد.
یک ساعت بعد از آن گفت‌وگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آن‌ها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخره‌ای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آن‌ها با آن‌پیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب می‌آمد و فقط پروردگار می‌داند چقدر منظره‌ی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همان‌جا روی زمین و شن‌های بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که می‌توانست به او فشار آورده بود، آن‌قدری که همچنان پشت سرهم خمیازه می‌کشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بی‌خوابی حتی چشم‌هایش متورم شده و رو به سُرخی می‌رفتند.
نیل‌رام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آن‌دو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آن‌پیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفه‌های پی‌درپی و آرام گرفتن روده و معده‌اش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار می‌کرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستاره‌ی شب، یک لحظه لرزه‌ای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم می‌شدند، اگر زخمی می‌شدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت می‌افتاد و کابوس می‌دید.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
دست‌هایش را بالا آورد و خود را در آغوش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمی‌دهد. همان‌طور که اطراف را کنکاش می‌کرد و از منظره طبیعی جلویش لذت می‌برد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هاله‌ی خیلی ضعیفی از نور در آن سوی دیده میشد. خیلی‌خیلی کم بود انگار روستایی چیزی آنجا قرار داشت، زیرا آسمان آن سمت همچون لحظه‌ای می‌مانست که در یک کویر، روشنایی شهر‌های بزرگ را از دور می‌بینی و در مقایسه با سهابی‌های کهکشانی پر نور بالای سرت، با خود می‌گویی قدرت خدا را ببین. سرش را خم کرد و جلو آورد، با چشم‌هایی ریز شده برای دید بهتر، پرسید:
- ریوند اون نورا مال شمع‌های زیادیه درسته؟ شهری چیزی اون طرفه؟
ریوند بدون آنکه نگاهی به آن‌سوی بیاندازد تنها سرش را تکان داد. سوزش چشم‌هایش تمرکز را از او گرفته بودند. برای همان آن‌ها را بسته بود تا کمی نیرویش بازگردد و بتواند این ساعات پایانی شب را دوام بیاورد. هرچند که خسته بود زمزمه کرد، صدایش خیلی ملایم بود اما بخاطر سکوت نسبی کوهستان انگار داشت عادی صحبت می‌کرد و واضح به گوش می‌رسید.
- آن نور شهر آمل است. جمعیت زیادی ندارد اما کم نیستند.
پناه با پاسخ ریوند ابرویش را بالا انداخت و به ریوند نزدیک‌تر شد، با آنکه نوری در آنجا نبود اما دیدم که چهره‌اش به وضوح روشن‌تر شد. خوشحال گفت:
- چه جالب، می‌دونی ریوند ماهم توی ایران آینده، شهر آمل داریم. اتفاقا خیلی هم جای خوب و با صفاییه.
ریوند بدون آنکه هیجان‌زده شود تنها سرش را تکان داد، این را می‌دانست زیرا همین آمل در واقع همان آمل بود. هوای سرد، با وزش باد سوز بیشتری به بدن هایشان تحمیل کرد. پناه که از سرما محفوظ بود، زیرا لباس‌های چرمی قهوه‌ای سوخته و شنل قرمزش پناه بدن گرمش بود. اما نیل‌رام بخاطر آنکه هنوز همان لباس‌های نازک صبحی را بر تن داشت، لباس‌هایی از جنس حریر و ساطن، بالاخره تکانی به خود داد و دست‌هایش را بالا آورد، خود را در آغوش گرفت تا به خیال خودش کمی گرم شود. هرچند که هوا هم طوری نبود که با این کارش گرم شود. قطعا امشب یخ میزد.
چشم‌های ریوند هنوز هم بسته بودند اما این دلیل نمی‌شد تا حرکت دست‌ها و لرزش بدن نیل‌رام از چشم‌های خاموش او، دور بماند. بنابراین بالاخره پس از پنج دقیقه از جایش برخاست. لباس‌هایش را که خاکی شده بود، با دست تکاند و به سمت نیل‌رام چرخید. تنها چهار قدم بلند ریوند کافی بود تا به نزدیکی دخترک سرما زده برسد.
ریوند در نهایت خونسردی و کاملا مسکوت، شنل اضافه‌ای که روی لباس‌های زخیم چرمی مشکین خودش پوشیده بود را از جلوی سی*ن*ه‌‌اش باز کرد و آن را دور شانه‌های نحیف نیل‌رام انداخت. همان‌طور که مشغول بستن شنل قهوه‌ای رنگ روی شانه‌ی نیل‌رام بود، با سرزنش زمزمه کرد:
- گفته بودم که هوا سرد است، چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهی نیل‌رام بانو؟
نگاه لرزان و معذب نیل‌رام در نگاه سیاه ریوند قفل شد و نتوانست چیزی بگوید. اما لازم نبود واقعا حرف بزند، زیرا ریوند به خوبی در نگاهش حرف‌های زیادی برای شنیدن دید. پسرک باستانی با بستن بند شنل، نگاهش را از لباس زیبای فیروزه‌ای حریر با ترکیبی از رنگ قرمز جیغ ساطن نیل‌رام گرفت، در دلش می‌دانست که چقدر عاشق این لباس و ترکیب رنگش بود و خب، تنها یک‌بار در بدن خواهرش آن را دیده بود. اما ناخواسته امروز صبح دلش خواست بداند در بدن نسبتا رو فرم و توپر نیل‌رام چگونه می‌شود و البته که وقتی به او گفت اصلا این لباس به او نمی‌آید، چرت گفته بود.
نگاه خیره‌اش، دو دختر را متمرکزتر از قبل کرد. سنگینی نگاه خیره‌س پناه و نیل‌رام، یکهو ریوند را به خود آورد و احساس کرد قلبش بی‌دلیل تندتر می‌زند. خیلی نزدیک نیل‌رام ایستاده بود، شاید بخاطر همین قلبش هشدار می‌داد!
سرفه‌ای کرد و سریع سه قدم از نیل‌رام فاصله گرفت. در آن سرما، پیشانی‌اش عرق کرده بود. خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سریع روی زانویش نشست تا بند کفشش را ببندد، البته که چکمه‌اش بند داشت اما مطمئن هستم که باز نبود. خودش را سرزنش کرد، لبش را گزید و بندهای بیچاره را محکم فشرد. احساس حماقت می‌کرد. آخر این چه کار مسخره‌ای بود؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه که کاملا متوجه‌ی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آن‌ها کرد. مثلا داشت از منظره لذت می‌برد ولی می‌دانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی می‌کرد قطعا از رفتار همه‌ی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آن‌قدر به فاصله‌ی میان دختر و پسر اهمیت نمی‌دهد. درست می‌گویم دیگر... نکند می‌دهند؟
جو به شدت سنگین بود و ریوند همچنان در تلاش بود تا بند‌های منظم کفشش را ببندد تا آنکه پناه بالاخره به حرف آمد و لطف بزرگی در حق ریوند کرد.
- ریوند هوا خیلی سرده، بیا زودتر کار رو تموم کنیم و برگردیم.
ریوند نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت. ایستاد و بالاخره انگار هوای آزاد وارد ریه‌هایش شد. البته قبلا هم وارد شده بود، ولی انگار درون یک قفس از شرم حبس مانده بود. زانویش را تکاند و خنده‌ای به شدت مسخره و معذب تحویل نیل‌رام و پناه داد. دستی درون موهای مشکی خوش‌فرمش کشید و عرق‌هایش را زدود. در نهایت نگاهش را به سمت غرب چرخاند و دستش را بالا برد. انگشت اشاره‌اش که یک کوه بزرگ در غرب را نشان داد، پناه لحظه‌ای به خود لرزید. وحشت‌زده گفت:
- نگو که باید از این کوه بالا بریم!
نیل‌رام نیز دست ریوند را دنبال کرد و با دیدن آن کوه بزرگ، این‌پا و آن‌پا شد. ریوند اما خندید، نه قرار نبود از آن کوه بالا بروند. به سمت پناه چرخید و ملایم گفت:
- آن کوهی است که هُما‌های زیادی در حاشیه‌های آن زندگی می‌کنند، نزدیک‌تر که بشویم، کار شما شروع می‌شود.
پناه سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و هر دو به دنبال ریوند راه افتادند. از شیب کوهی که رویش بودند پایین رفتند و به حاشیه‌ی کوه کناری‌اش رسیدند. همان‌طور که به سختی از سنگلاخ‌های کوه‌ها عبور می‌کردند، ریوند نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت و در نهایت پرسید:
- وقتی به مکان مناسب رسیدیم بی‌کران را صدا بزنید نیل‌رام بانو، باید این را امشب تمرین کنید تا کنترل بهتری روی او داشته باشید.
نیل‌رام قدمی از روی یک سنگ بزرگ برداشت و با خستگی، بالاخره پس از ساعت‌ها سکوت جواب داد:
- بی‌کران خوابیده نمی‌خوام بیدارش کنم.
ریوند نفسش را حبس کرد و خیره به رفتن نیل‌رام در جایش ایستاد. نیل‌رام خونسرد از کنار ریوند گذشت و پشت سر پناه جلو رفت. ریوند نفهمید چرا اما لبخند گرمی روی لبش نشست. بالاخره داشت از آن پیله‌ی افسردگی بیرون می‌آمد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد، به خودت بیا پسر، الان وقت وارد شدن به هپروت و رویا پردازی نیست. مرهبا. مجدد به راه افتاد و خود را به آن دو دختر رساند. همان‌طور که سعی داشت هم پای نیل‌رام از سنگ‌های بزرگ و کوچک و به شدت تیز کوه عبور کند گفت:
- خب در واقع آشوزوشت همیشه هوشیار است فقط حالت خوابیدن به خود می‌گیرد. بنابراین از تو می‌خواهم وقتی به جای مناسبی رسیدیم، همراه پناه او را احضار کنی.
نیل‌رام از اصرار و تکرار ریوند اخم کرد. اصلا خوشش نیامده بود اما ذره‌ای برای ریوند اهمیتی نداشت.
با رسیدن به یک منطقه‌ی نسبتا صاف در دامنه‌ی سه کوه آن‌طرف‌تر، بالاخره ریوند از حرکت ایستاد و صدایش همچون ناقوس آزادی برای آن دو نفر می‌مانست.
- بسیارخب، پناه همین‌جا بهترین مکان است.
پناه با عرق‌های زیادی که روی صورت سرخ‌ شده‌اش نشسته بود، سرش را تکان داد و روی زانو خم شد تا نفسی تازه کند. نیل‌رام نیز همین وضعیت را داشت، پاهایش می‌لرزیدند از بس که اشتباهی روی سر تیز سنگ‌ها نهاده بود. ریوند باز وضعش بهتر بود. خب هرچه نباشد او جادوگر بود قطعا باید فرقی میان یک جادوگر و یک فرد جادو ندیده باشد.
 
بالا پایین