جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,762 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند این‌بار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین برانداز کرد. لب گزید و با حرص گفت:
- بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکته‌هایش. انگار نه انگار که زخمی‌ست. بعد آن دخترک نیل‌رام نگران وضعیت اوست!
با حرص از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید، باید موهایش را می‌شست زیرا چرب شده بودند، کلافه لب زد:
- تنها یک‌بار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شه‌بانو گمان می‌کند او بهترین هماهنگ کننده‌ی لباس‌های جشن است.
کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقه‌ی سوم بود. همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. می‌رفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد و به تحقیقاتش برسد.

فصل دهم

نیل‌رام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم ماتم‌زده بر گوشه‌ای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمی‌گفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمی‌کرد. فقط و فقط خیره به لحاف روی تخت فکر می‌کرد. اما چه چیزی افکارش را آن‌قدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بی‌توجهی ریوند به خواهرش فکر می‌کرد. آیا اگر روزگاری برادر می‌داشت، او نیز آن‌قدر به نیل‌رام بی‌توجه بود؟ گاهی فکر می‌کرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمی‌گرفت... شاید، اما با دیدن این وضعیت انگار اشتباه می‌کرد‌.
آرزو کلافه از بی‌توجهی‌های نیل‌رام خشمگین ضربه‌ای به پشت سر نیل‌رام زد و طلبکار پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم. شورش رو در نیار دیگه!
نیل‌رام بی‌روح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت:
- بیاین بریم دیدن شه‌بانو، نگرانشم بریم ببینیم دارن چیکارش می‌کنن.
نیل‌رام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شه‌بانو نمی‌گذشت، آن‌وقت او نگرانش میشد؟ جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و میان زانوهایش پنهان کرد. مصمم پاسخ داد:
- نمیام برامم مهم نیست که الان دارن چیکار می‌کنن.
پناه که سرش گرم تمیز کردن لباسش بود، با این حرف نیل‌رام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد:
- باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست دختر لطفا به خودت بیا.
آرزو خشمگین از فهمیدن مشکل اصلی، بر سر نیل‌رام با حرص فریاد زد.
- نیل‌رام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازی‌هایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زندم نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام باز سرش را بالا آورد و خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت. دیگر نمی‌خواست دهان باز کند. افسردگی‌اش گل کرده بود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسرده‌ی درون ذهنش زده بود. پناه کلافه دست از تکاندن لباس‌هایش کشید و به طرف آرزو رفت. ناامید لب زد:
- باز شروع شد.
آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق‌ به جانب گفت:
- نمی‌خوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسرده‌ی روانی هدر بدم و بعد افسوسش رو بخورم.
در را محکم برهم کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیل‌رام جای گرفت. دستش را صمیمانه در حصار گرم دست‌های خودش گذاشت، آهسته لب زد:
- به خودت بیا. باهام حرف بزن دختر. موضوع چیه؟
پناه غمگین به نیل‌رام خیره بود. احساس کرده بود که داشت مجدد تغییر وضعیت می‌داد. آن خونسرد بودن‌هایش، آن سکوت‌هایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگی‌اش می‌داد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت حاد شده بود.
نیل‌رام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی. پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجه‌اش را جلب کرد.
- پناه نیل‌رام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین!
صدای آرزو بود. صدایش آن‌قدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر می‌برد. پناه دست نیل‌رام را فشرد و برخاست. به طرف در رفت و غمگین زمزمه کرد:
- من بیرون منتظرتم، زود بیا.
پناه که رفت نیل‌رام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیره بود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بی‌مهر است. خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهمانان‌اش است. جشن؟ اصلا شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟
خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشم‌هایش را ببندد. در ذهنش حرف‌ها و تحلیل‌های زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صدها نفر در سرش حرف می‌زدند. یکی گله می‌کرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ می‌داد. آن یکی فریاد می‌کشید. دیگری سکوت کرده و آن‌ها را می‌نگریست. دخترکی گریه می‌کرد اما هیچ‌ک.س به فکر نیل‌رام نبود. همه نیل‌رامی دیگر بودند که برای خود می‌زیستند.
در آرام باز شد و کسی وارد اتاق گشت و به آرامی در را بست. نزدیک‌تر که آمد بوی عطری به مشام نیل‌رام رسید. یک عطر دلپذیر. یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید.
- دوست‌هایت پایین منتظر تو هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
صدای شه‌بانو باعث نشد نیل‌رام باز هم واکنشی نشان بدهد. شه‌بانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف نایستد زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. سکوت نیل‌رام باعث شد مجدد به حرف بیاید‌.
- من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بی‌خیالی‌اش دعوا کرده‌ای. ممنون تو هستم او واقعا قدرنشناس است.
نیل‌رام در جایش تکانی خورد و این از نگاه شه‌بانو پنهان نماند. پس کمی خم شد، دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشم‌های باز نیل‌رام که اصلا از کارش خوشش نیامده بود و ابروانش را درهم کشیده بود گفت:
- جشن امشب حالت را خوب می‌کند، حرفم را باور کن.
پاسخ نیل‌رام شه‌بانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب می‌داد.
- نیازی به جشن ندارم حالم خوبه.
شه‌بانو لب‌های صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری خیره به نیل‌رام عبوس گفت:
- بهتر از این می‌شوی.
بیشتر پتو را کنار زد و دست سرد نیل‌رام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش با یک لبخند گفت:
- امشب تمام مردم جشن می‌گیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم.
نیل‌رام کلافه پفی کرد و به شه‌بانو چشم دوخت. زخم روی سی*ن*ه‌اش توجه او را جلب کرد. سردرگم لب زد:
- چقدر زود خوب شدی.
شه‌بانو لبخند بر لب دستی بر سی*ن*ه‌اش کشید، هنوز اندکی درد داشت. با ملایمت پاسخ داد:
- درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سمی را به من منتقل می‌کرد به حتم زنده نمی‌ماندم. در واقع همه آن‌قدر خوش‌شانس نیستند‌.
آهی کشید و نور درون چشم‌هایش کم‌سو شدند‌.
- همیشه آن‌قدر خوشحال نیستیم، باور کن. باید تا شادی هست، از آن نهایت استفاده را برد‌.
نیل‌رام با این حرف، عمیقا به شه‌بانو خیره ماند. نگاهش، چیزی می‌گفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. محتاط پرسید:
- فقط تو و ریوند هستین؟ بقیه‌ی خانوادتون کجان؟
شه‌بانو با این سوال نیل‌رام سرش را کمی کج کرد. لبخندش کم‌کم محو شد تا آن‌که چهره‌اش جدی شد. ماتم‌زده زمزمه کرد:
- آن‌ها به دست دیوهای مازندران کشته شده‌اند. سال هاست که از آن اتفاق وحشتناک می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آن‌ها مرده باشند. شه‌بانو سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند، الان وقت اندوه و یادآوری خاطرات گذشته نبود. پس لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- بیا، دوست‌هایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر می‌خواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر، به خداوند قسم اگر کارت داشته باشم.
نیل‌رام کلافه از بی‌توجهی شه‌بانو به خواسته‌ی خودش، از جایش برخاست که شه‌بانو دستش را سریع گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیل‌رام گفت:
- اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب می‌کند و نمی‌گذارد بدتر شوی‌‌‌.
نیل‌رام سریع دستش را پس کشید، انگار که شه‌بانو منتقل کننده‌ی یک ویروس بود. خب مخالفتش کاملا واضح بود، به طرف در قدم برداشت و جدی گفت:
- جادو رو قبول ندارم، برای خودت نگهش دار.
شه‌بانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آن‌که دید چگونه سی*ن*ه‌اش شکافته شده بود و اکنون خوب شده است. پس چطور می‌توانست جادو را باور نکند؟ چرا آن‌قدر سرتق بود؟

فصل یازدهم

با گذر پاسی از غروب خورشید در پایتخت پارسه شوش، مردم به جاده‌های خاکی شهر آمده بودند و داشتند میز و صندلی هایشان را در گوشه‌و‌کنار شهر می‌چیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند گرفته تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقی‌مانده بود؛ از سیب‌زمینی و آجیل‌های تابستانه تا گوشت بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذا‌ها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام رده‌های سنی انرژی بیشتری به شهر می‌داد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نت‌های موسیقی... سنتور، دف و تنبک.
صدای سنتور و قانون بر روی بام‌های خانه‌ها به گوش می‌رسید. نوازندگانی که هماهنگ نوت‌ها را می‌نواختند و جادویی که صدا را منعکس می‌کرد. به گونه‌ای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه می‌شنیدند. نوایی بسیار آرامش‌بخش و ملایم که در آسمان تیره‌ی شب همچون لالایی می‌مانست.
در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلی‌هایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شه‌بانو کنار جاده ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمه‌ی شب شلوغ‌تر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارت‌ها مهمان‌نوازی بیشتری می‌کردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب می‌آمد.
نیل‌رام خیره به سیل مهمان‌ها که با شه‌بانو صحبت می‌کردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمه‌وار طنین انداخت:
- این لباس خیلی بهت میاد دختر مثل ماه شدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام نگاه از شه‌بانو که با دختری صحبت می‌کرد گرفت و خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مروارید‌های نقره‌ای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بته‌جقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. البته که با اصرار شه‌بانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شه‌بانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواسته‌ی شه‌بانو فایده‌ای ندارد. انگار این جشن برای شه‌بانو ارزش دیگری داشت که آن‌قدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود.
نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سی*ن*ه‌اش تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگ‌های خونی یک بدن بودند. می‌درخشیدند و جلب توجه می‌کردند. نیل‌رام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر لب زمزمه کرد، زیرا سلیقه‌ی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمی‌گفت؟ پناه نیم‌نگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچک‌ترین واکنشی به آن‌ها، خیره به رومیزی ترمه‌ی آبی رنگ جلویش در فکر غرق بود.
پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود که نفهمید. لگد محکم‌تری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلند‌تر و با حرص به گوش رسید:
- آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟
صدایش به گوش ریوند که آن‌طرف‌تر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهره‌اش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او می‌دانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد سرش را چرخاند و به مهمان‌ها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟
شه‌بانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانه‌ی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر لب گفت:
- آرتان را دیدید؟
آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخ‌اش را زیر لب زمزمه کرد:
- توی خونه دیدیمش. همونی که لباس‌هاش کم‌و‌بیش پوست‌ماری بودن دیگه؟
پناه مورمورش شد و سریع با انزجار اضافه کرد:
- و البته شدیدا چندش‌.
شه‌بانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه با چشم‌های درخشانش زمزمه کرد:
- این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخی‌اش پایین است. شاید ناراحت شود و برود.
نیل‌رام بی‌حوصله نگاهش را به شه‌بانو داد و با تمسخر گفت:
- مگه جادوگر نیست؟ بی‌جنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بی‌جنبه‌گیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه.
شه‌بانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیل‌رام متعجب شد اما سعی کرد خنثی بماند. پناه راضی از حرف‌های نیل‌رام لبخند بر لب داشت، خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگی‌اش بود. دقیقا همین‌قدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بی‌اهمیت جلوه داد.
پاسخ شه‌بانو هر سه را کنجکاو کرد. به میز تکیه داد و نسبتاً بلند گفت:
- خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانواده‌ی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست.
پناه کنجکاو بیشتر به جلو خم شد و با آن چشم‌های براقش پرسید:
- یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
شه‌بانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد با لحنی مرموز لب باز کرد.
- خراجی که سرای جادوگران به ما می‌دهد مقدار خوبی دارد اما برای آرتان که خانواده‌اش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمی‌کند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد دیگر.
نیل‌رام متمسخر آه کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد‌. متاسف لب زد:
- حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن‌. انگار گذر زمان هیچ تأثیری نداره‌.
پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند بر روی صندلی کنار نیل‌رام جای گرفت. نیل‌رام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیم‌نگاهی به نیل‌رام انداخت و خطاب به شه‌بانو گفت:
- خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیز‌هایی گفته شود.
بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد:
- شاید دوست‌هایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند.
نیل‌رام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین لب گزید و به او نگاه کرد. می‌خواست صورت از خود متشکرش را با مشت له کند. خشمگین گفت:
- اگه زودتر می‌گفتی خواهرت حالش خوب میشه و جادو این‌قدر سریع عمل می‌کنه شاید اون‌طوری رفتار نمی‌کردم، مقصر رفتار من فقط و فقط به‌خاطر بی‌خیالی جناب‌عالی بود!
ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب صندلی تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیل‌رام چرخاند. حق به جانب گفت:
- عجب رویی داری، و تو می‌گفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟ درضمن من به شما گفتم که او جادویش چوب است و ترمیم پیدا می‌کند. نگفتم؟
نیل‌رام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند و فحشی نثارش کند که صدای پناه مانع‌اش شد.
- جادو قدرت زیادی داره. اما سوال اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟
ریوند و نیل‌رام هر دو خشمگین هم‌دیگر را دیدند و در نهایت روی از هم گرفتند. نیل‌رام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافه‌ی از خود متشکرش را نبیند. ریوند نیز پوزخندزنان پاسخ پناه را داد:
- دلایل‌اش مشخص نیست. اما خوشنود هستم که شما وجودیت آن را قبول کرده‌اید.
پناه لبخند بر لب سرش را برای ریوند تکان داد و اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را با عمق وجودش احساس کرد و مجدد گفت:
- شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سال‌هاست توی ایران دیگه مردم این‌قدر صمیمی نیستن.
شه‌بانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه، نیل‌رام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباس‌های ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شه‌بانو رفته بود. کجایش را نمی‌دانم اما رفته بود تا به کاری برسد. دور میز چرخید و در نهایت صندلی کنار شه‌بانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دست‌هایش را در سی*ن*ه‌اش قفل کرد. شه‌بانو خندان سرش را برای آرتان تکان داد و شاد گفت:
- بله درست است. به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است.
ریوند خندان به میان‌شان پرید.
- و البته به لطف یاری پروردگار.
همه سرشان را تکان دادند جز نیل‌رام که موافق حرف‌هایشان نبود. اخم‌آلود به حرف‌هایشان گوش می‌داد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، رو‌به‌روی شه‌بانو، همان‌طور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت:
- آرتان خانواده‌ات را نیاوردی؟
ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. می‌توانست با اضافه کردن خانواده‌ی آرتان به میز، برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکان داد تا خستگی‌اش بیرون برود و پوزخند زد، کنایه‌آمیز خیره به چشم‌های زمردی مهیار گفت:
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خورده‌ایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همان‌جا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از هم‌دیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است. می‌دانی که، به نفع خودتان است.
مهیار قهقه‌زنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایه‌ی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمی‌خواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمی‌بینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و خشمگین به صندلی تکیه داد. آن‌قدر ناگهانی که پایه‌های صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او با حرص به حرف آمد:
- مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته است.
همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو این‌بار به حرف آمد. متعجب به صورت کشیده و زاویه‌های دقیق فکش نگاه کرد و پرسید:
- الماس کبود؟
مهیار سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد که شه‌بانو با ذوق به حرف آمد:
- مهیار علاقه‌ی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آن‌جا ببرم. دیدنش همچون رویا می‌ماند.
پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو باز در افکارش فرو رفت. نیل‌رام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادت‌آمیز آرتان به مهیار و شه‌بانو از نگاه نیل‌رام دور نماند. ناخواسته پوزخند زد که ریوند متوجه‌ی آن شد. آهسته به گونه‌ای که تنها او بشنود پرسید:
- چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام نگاهی به ریوند با آن چشم‌های سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود!
لبخند مصلحتی بر لب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، جلو رفت و کنار جاده تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و با طمانینه گذشت. با رفتنش ریوند با چهره‌ای نسبتاً خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید:
- اون کی بود؟ لباس‌هاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟
شه‌بانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت:
- ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمی‌آیند. شاهدخت نیز برای آن‌که بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همه‌ی اعضای سرای جادوگران می‌دانند آن‌ها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلا‌های درون خزانه‌ی پارسه آن بالا نشسته‌اند.
مهیار لب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. با حرص گفت:
- و جادوگران چاپلوس حیوانات جادویی‌شان را می‌گیرند و برایشان می‌آورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست.
آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشم‌هایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت می‌توانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود.
- لاماسو به شدت کمیاب است. اما آن‌ها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند.
ریوند که متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شده بود، یک لیوان آب از روی میز به سمتش هل داد. دلسوزانه خیره در نگاه غمگین و اشک‌بار آرزو لب زد:
- شاید بهتر باشد بروی و کمی هوا بخوری. قطعا حالت را بهتر می‌کند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل دوازدهم

آرزو چشم‌های خیسش را برهم زد و به ریوند خیره شد. او می‌دانست مشکل چیست، سرش را به چپ و راست تکان داد، نه نمی‌توانست برود و هوا بخورد. اصلا مگر بیرون نبودند؟ مبهم نگاه از ریوند گرفت و به میز داد. لب زد:
- نه از دستش نمیدم.
به سختی بغض خود را فرو خورد و لیوان را برداشت. آب را جرعه‌جرعه نوشید و فکر کرد. پناه و نیل‌رام که از رفتارهای وی گیج شده بودند خواستند پرسان ماجرا شوند اما ریوند سریع بحث را به حرفه‌ای ترین روش ممکن تغییر داد تا کمتر به آرزو فشار بیاید‌.
- مهران هم بالاخره آمد، واقعا که چه‌قدر زود آمد!
همه سرشان را به سمتی که ریوند نگاه کرد، چرخاندند. مهران از سمت شمال شهر با قامت بلند و عضلانی‌اش می‌آمد. با لبخند نزدیک شد و درودی بر همگان فرستاد. برادرش را در آغوش کشید و کنارش جای گرفت. پناه از دیدن همچون مردی واقعا به وجد آمده بود. آن‌که عضلاتش آن‌قدر بی‌محابا نمایان بودند، آن‌که لباسی نپوشیده بود و تنها شلواری از جنس کتان بر پا داشت، او را بیشتر مضطرب می‌کرد. آن‌قدری که باعث شده بود ضربان قلبش بالا برود. مهران لیوان آب گوارایی را که به لطف جادوی آب مهیار روی میز بود، برداشت و آن را یک نفس نوشید، لیوان خالی را که بر روی میز نهاد، خندان خطاب به جمع گفت:
- خوشنودم که آخریم نفر نیستم.
ریوند قهقه‌ای سر داد و از آن سر میز خم شد تا مهران را بهتر ببیند. با کنایه گفت:
- اما در هر حال دیر آمده‌ای!
مهران عذرخواهی کرد و آرنج‌هایش را روی میز نهاد، خیلی موقر پاسخ داد:
- در یزت دیو سپید دیگری رویت شده بود. ناچار بودم ابتدا آن را از میان بردارم و بعد بیایم. می‌دانی که ریوند، در غیر این صورت مجبور بودی میز طویل امشبت را از زیر دست و پای مردمان وحشت‌زده جمع کنی.
ریوند موافق سرش را بالا و پایین کرد و دست‌هایش را در هوا تکان داد.
- باشد حق با توست. بابت لطف بزرگت متشکریم.
مهران قهقه‌ای زد که صدای غریبه‌ی دیگری به گوش رسید. این‌بار نزدیک‌تر بود، همان لحظه صندلیه کنار آرزو را عقب کشید و رو‌به‌روی ریوند جای گرفت.
- می‌بینم که جمع‌تان جمع است، منتهی گل مجلس‌تان کم بود که بالاخره شرف‌یاب شده‌ام.
سه دختر تازه وارد با دیدن مردی با جذبه و جذاب آن هم در نزدیکی خودشان شوکه شدند. این از حالت چشم‌های قلمبیده و دهان‌‌های بازشان مشخص بود. ریوند با دیدن رامین خندان دستی جلو برد و او را برای دیر رسیدنش سرزنش کرد.
- دیر آمده‌ای اما هنوز زبانت خوب کار می‌کند.
رامین خندان روی صندلی خم شد و دست ریوند را صمیمانه فشرد. خطاب به مهیار امر کرد:
- جرعه‌ای آب برایم بریز مهیار، در یزت دیوهای سپید لانه کرده‌اند. پدرمان در آمد تا آن‌ها را کشتیم.
مهران موافق با رامین سرش را تکان داد. مهیار لیوان آبی را جلوی رامین روی میز ظاهر کرد و خندان گفت:
- بهانه‌ات تکراریست. پیش‌تر مهران از آن استفاده کرد دفعه‌ی بعدی بهانه‌ی جدیدتری برای دیر نیامدنت پیدا کن و لطفا با مهران هماهنگ نکن تا پشتیبانت باشد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
رامین از منظور مهیار به خنده افتاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانی‌اش با آن پیشانی‌آویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همچون یک مرد اصیل ایرانی باستانی می‌دید.
نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهش‌می‌کنمی زمزمه کرد. دست‌هایش می‌لرزیدند، مضطرب نگاهی به ریوند انداخت و با لحنی مستأصل زمزمه کرد:
- لطفا... بذار‌.
ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیل‌رام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض خیره به ریوند و آرزو گفت:
- آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی می‌خوای؟
آرزو غمگین به نیل‌رام خیره شد و شه‌بانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت:
- دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید.
اصلا انگار نه انگار که نیل‌رام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش را بدهد. ریوند خوب تظاهر می‌کرد. همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز طویل همه برخاستند. با یک بشکن در دست ریوند، پایه‌هایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آن‌ها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد:
- موضوع چیه؟
ریوند خندان پاسخ داد:
- دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار مهربانوی زیبا‌.
منظورش چیست؟ آن‌قدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدی‌شان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک جسه گرفته تا بزرگ جسه پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایه‌های مخصوص نشست. صدای آن‌ها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود می‌انداخت.
پناه به شدت مشتاق با چشم‌های براقش آن‌ها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتیب و نظم روبه‌روی هم‌دیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشت‌ها را می‌شناخت، به لطف پر قرمز ققنوس‌ هم می‌دانست چیست. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود.
آرزو به محض آن‌که چرخید و حیوان آرتان را کمی آن‌طرف‌تر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران با دهانی بسیار باز گفت:
- خدای من... او... اون آنزوهه!
بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرت‌زده با ابروهایی بالا پریده زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه یه آنزو رو دارم زنده می‌بینم.
آرتان با شنیدن حرف‌های آرزو لبخند زد و به سوی او روی کرد. محترمانه گفت:
- اگر بخواهی می‌توانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است.
آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلی‌اش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازه‌ی یک گوسفند که بر روی پایه‌ی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یال‌های زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجه‌هایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکه‌تکه می‌کرد.
با رسیدن به آنزو از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو ببرد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به‌ طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت:
- کهربا مهربان است، نگاه اخم‌آلودش را نبین، روحش بی‌آزار تر از یک آشوزوشت است.
آرزو با نوازش یال‌های زبر آنزو بغضش شکست و اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد، داشت از خودخوری منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد:
- می‌تونم بغلش کنم؟
 
بالا پایین