- May
- 338
- 1,825
- مدالها
- 3
ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند اینبار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین برانداز کرد. لب گزید و با حرص گفت:
- بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکتههایش. انگار نه انگار که زخمیست. بعد آن دخترک نیلرام نگران وضعیت اوست!
با حرص از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید، باید موهایش را میشست زیرا چرب شده بودند، کلافه لب زد:
- تنها یکبار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شهبانو گمان میکند او بهترین هماهنگ کنندهی لباسهای جشن است.
کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقهی سوم بود. همانطور که پلهها را بالا میرفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. میرفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد و به تحقیقاتش برسد.
فصل دهم
نیلرام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم ماتمزده بر گوشهای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمیگفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمیکرد. فقط و فقط خیره به لحاف روی تخت فکر میکرد. اما چه چیزی افکارش را آنقدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بیتوجهی ریوند به خواهرش فکر میکرد. آیا اگر روزگاری برادر میداشت، او نیز آنقدر به نیلرام بیتوجه بود؟ گاهی فکر میکرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمیگرفت... شاید، اما با دیدن این وضعیت انگار اشتباه میکرد.
آرزو کلافه از بیتوجهیهای نیلرام خشمگین ضربهای به پشت سر نیلرام زد و طلبکار پرسید:
- به چی فکر میکنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم. شورش رو در نیار دیگه!
نیلرام بیروح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت:
- بیاین بریم دیدن شهبانو، نگرانشم بریم ببینیم دارن چیکارش میکنن.
نیلرام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شهبانو نمیگذشت، آنوقت او نگرانش میشد؟ جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و میان زانوهایش پنهان کرد. مصمم پاسخ داد:
- نمیام برامم مهم نیست که الان دارن چیکار میکنن.
پناه که سرش گرم تمیز کردن لباسش بود، با این حرف نیلرام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد:
- باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست دختر لطفا به خودت بیا.
آرزو خشمگین از فهمیدن مشکل اصلی، بر سر نیلرام با حرص فریاد زد.
- نیلرام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازیهایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زندم نیست.
- بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکتههایش. انگار نه انگار که زخمیست. بعد آن دخترک نیلرام نگران وضعیت اوست!
با حرص از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید، باید موهایش را میشست زیرا چرب شده بودند، کلافه لب زد:
- تنها یکبار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شهبانو گمان میکند او بهترین هماهنگ کنندهی لباسهای جشن است.
کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقهی سوم بود. همانطور که پلهها را بالا میرفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. میرفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد و به تحقیقاتش برسد.
فصل دهم
نیلرام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم ماتمزده بر گوشهای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمیگفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمیکرد. فقط و فقط خیره به لحاف روی تخت فکر میکرد. اما چه چیزی افکارش را آنقدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بیتوجهی ریوند به خواهرش فکر میکرد. آیا اگر روزگاری برادر میداشت، او نیز آنقدر به نیلرام بیتوجه بود؟ گاهی فکر میکرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمیگرفت... شاید، اما با دیدن این وضعیت انگار اشتباه میکرد.
آرزو کلافه از بیتوجهیهای نیلرام خشمگین ضربهای به پشت سر نیلرام زد و طلبکار پرسید:
- به چی فکر میکنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم. شورش رو در نیار دیگه!
نیلرام بیروح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت:
- بیاین بریم دیدن شهبانو، نگرانشم بریم ببینیم دارن چیکارش میکنن.
نیلرام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شهبانو نمیگذشت، آنوقت او نگرانش میشد؟ جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و میان زانوهایش پنهان کرد. مصمم پاسخ داد:
- نمیام برامم مهم نیست که الان دارن چیکار میکنن.
پناه که سرش گرم تمیز کردن لباسش بود، با این حرف نیلرام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد:
- باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست دختر لطفا به خودت بیا.
آرزو خشمگین از فهمیدن مشکل اصلی، بر سر نیلرام با حرص فریاد زد.
- نیلرام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازیهایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زندم نیست.
آخرین ویرایش: