- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
نیلرام باز سرش را بالا آورد و خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصلهی حرف زدن هم نداشت؛ دیگر نمیخواست دهان باز کند. افسردگیاش گل کردهبود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسردهی درون ذهنش زدهبود. پناه کلافه دست از تکاندن لباسهایش کشید و به طرف آرزو رفت، ناامید لب زد:
- باز شروع شد.
آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق به جانب گفت:
- نمیخوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسردهی روانی هدر بدم و بعد افسوسش رو بخورم.
در را محکم برهم کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیلرام جای گرفت، دستش را صمیمانه در حصار گرم دستهای خودش گذاشت، آهسته لب زد:
- به خودت بیا، باهام حرف بزن دختر؛ موضوع چیه؟
پناه غمگین به نیلرام خیره بود. احساس کردهبود که داشت مجدد تغییر وضعیت میداد. آن خونسرد بودنهایش، آن سکوتهایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگیاش میداد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت حاد شدهبود. نیلرام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی، پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجهاش را جلب کرد.
- پناه نیلرام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین!
صدای آرزو بود، صدایش آنقدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر میبرد. پناه دست نیلرام را فشرد و برخاست، به طرف در رفت و غمگین زمزمه کرد:
- من بیرون منتظرتم، زود بیا.
پناه که رفت نیلرام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیرهبود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بیمهر است، خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهماناناش است؛ جشن؟ اصلاً شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟
خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشمهایش را ببندد. در ذهنش حرفها و تحلیلهای زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صدها نفر در سرش حرف میزدند، یکی گله میکرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ میداد؛ آن یکی فریاد میکشید. دیگری سکوت کرده و آنها را مینگریست. دخترکی گریه میکرد اما هیچک.س به فکر نیلرام نبود. همه نیلرامی دیگر بودند که برای خود میزیستند.
در آرام باز شد و کسی وارد اتاق گشت و به آرامی در را بست، نزدیکتر که آمد بوی عطری به مشام نیلرام رسید. یک عطر دلپذیر؛ یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید.
- دوستهایت پایین منتظر تو هستند.
- باز شروع شد.
آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق به جانب گفت:
- نمیخوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسردهی روانی هدر بدم و بعد افسوسش رو بخورم.
در را محکم برهم کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیلرام جای گرفت، دستش را صمیمانه در حصار گرم دستهای خودش گذاشت، آهسته لب زد:
- به خودت بیا، باهام حرف بزن دختر؛ موضوع چیه؟
پناه غمگین به نیلرام خیره بود. احساس کردهبود که داشت مجدد تغییر وضعیت میداد. آن خونسرد بودنهایش، آن سکوتهایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگیاش میداد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت حاد شدهبود. نیلرام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی، پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجهاش را جلب کرد.
- پناه نیلرام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین!
صدای آرزو بود، صدایش آنقدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر میبرد. پناه دست نیلرام را فشرد و برخاست، به طرف در رفت و غمگین زمزمه کرد:
- من بیرون منتظرتم، زود بیا.
پناه که رفت نیلرام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیرهبود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بیمهر است، خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهماناناش است؛ جشن؟ اصلاً شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟
خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشمهایش را ببندد. در ذهنش حرفها و تحلیلهای زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صدها نفر در سرش حرف میزدند، یکی گله میکرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ میداد؛ آن یکی فریاد میکشید. دیگری سکوت کرده و آنها را مینگریست. دخترکی گریه میکرد اما هیچک.س به فکر نیلرام نبود. همه نیلرامی دیگر بودند که برای خود میزیستند.
در آرام باز شد و کسی وارد اتاق گشت و به آرامی در را بست، نزدیکتر که آمد بوی عطری به مشام نیلرام رسید. یک عطر دلپذیر؛ یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید.
- دوستهایت پایین منتظر تو هستند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: