جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,521 بازدید, 108 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
شه‌بانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد، آن‌دو نیز دنبال‌شان راه افتادند. شه‌بانو خندان گفت:
- ما به آن، آن‌پیما می‌گوییم؛ یعنی در آنی جای دیگری هستیم.
آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد و اطراف را بیشتر بررسی کرد. صدای پناه به گوش رسید، قبول داشت که توضیحات شه‌بانو واقعاً مفید بودند.
- در واقع توی آینده بهش طی‌الارض یا تله‌پورت میگن، همون معنی رو میده.
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی فهمیدن حرف پناه تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد:
- چطور... این اتفاق می‌افته؟ چرا با یه درخت؟ تا به حال توی داستان‌ها این‌چیزها رو ندیده‌بودم. همیشه دست هم رو می‌گرفتن و بعد چشم‌هاشون رو می‌بستن.
شه‌بانو سرش را چرخاند و راضی از سوال‌های به جای پناه، پاسخ داد:
- اینجا این‌چنین نیست، پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است؛ برای همان طبق عناصر خودمان می‌توانیم از آن‌پیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیف‌تر نمی‌توانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد، به‌طور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمی‌توانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است، التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق می‌کند.
آرزو سریع‌تر از آن‌که شه‌بانو بتواند نفسی تازه کند گفت:
- طبق چیزی که خوانده‌ام اَرَش واحد اندازه‌گیری طول در ایران باستان بوده‌است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتی‌متر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کرده‌ایم! یک مسیر دو ساعته را در دوثانیه طی کردیم، وای!
نیل‌رام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حساب‌وکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده‌بود فکر کردند، درست می‌گفت؟ چطور ممکن بود؟ شه‌بانو مفتخر گفت:
- حسابت واقعا عالی است، البته این آن‌پیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد، البته که خاک همیشه اول است.
آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد و خیره به شال زیبای روی سر شه‌بانو پرسید:
- چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که این‌جوری گفتن!
پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان می‌داد و به راستی که جای شادمانی داشت. انگار داشت کم‌کم با شرایط کنار می‌آمد. کنجکاوی‌اش که این را می‌گفت. شه‌بانو پاسخ داد:
- راستش هرچیزی محدودیتی دارد، اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده می‌کند محدود است. من نمی‌توانم زمان زیادی از جادوی بی‌نهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته می‌شود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم می‌توان از جادو استفاده کرد. آن‌پیمایی بسته به عنصر عمل می‌کند. ما اکنون به کمک ریشه‌ی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است، افراد عنصر خاک سریع‌تر عمل می‌کنند زیرا خاک پیوسته همه‌جا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشه‌ها ما پیمایش می‌کنیم زیرا همه‌جا پراکنده‌اند.
پناه سرش را راضی از فهمیدن حرف‌های شه‌بانو تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیل‌رام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو باز به حرف آمد:
- یعنی جادوگر عنصر آتش نمی‌تونه آن‌پیمایی کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت:
- به یزت خوش آمدید، اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیل‌رام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرت‌زده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیل‌رام حیران زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟
شه‌بانو مجدد به راه افتاد و همان‌طور که سمت شهر و یک مکان جدید می‌رفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آش‌ماست دعوت می‌کنم، البته که اگر کوفته‌ی نخودچی دوست داشته باشید آن‌هم موجود است. یک مهمان‌خانه آن‌طرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند.
منظورش از مهمان‌خانه همان رستوران بود. نیل‌رام همان‌طور که از کنار مردم زیادی می‌گذشتند، توجه‌اش به یک دختر بچه جلب شد، داشت روی زمین حروفی به زبان میخی می‌کشید. علامت‌هایی همچون یک ستون و دو کوه، شه‌بانو که نگاه خیره‌ی او را دید، خودش بدون آن‌که منتظر شود نیل‌رام سوال کند توضیح داد:
- آن‌ها حروف جادو هستند، کودکان علاقه‌ی زیادی به یادگیری سریع‌تر آن‌ها دارند برای همان روی زمین‌ها تمرین می‌کنند.
نیل‌رام تنها سرش را تکان داد که شه‌بانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمان‌خانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مهمان‌خانه نیز همچون‌ چای‌خانه زیبا بود، شه‌بانو شدیداً با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیل‌رام، در واقع خودشان هنوز نمی‌خواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر می‌آمد... .
فصل هشتم
با اتمام زمان استراحت، شه‌بانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارت‌های خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند، یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده‌بود. با آن‌که جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بی‌گمان از یک دلیل خبر می‌داد. شه‌بانو همان‌طور که مشغول قدم زدن در جاده‌های خاکی بود، خسته گفت:
- امشب جشن سپندار است، بی‌تردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفته‌اند.
نیل‌رام و پناه دوشادوش هم‌دیگر می‌آمدند و آرزو بود که عقب‌تر می‌آمد زیرا داشت دقیق همه‌چیز را بررسی کرده و به یاد می‌سپرد. با رسیدن به یک پیچ در جاده‌‌ی خاکی، شه‌بانو مسیرش را به‌سمت راست تغییر داد و پرسید:
- برای شب لباسی در نظر دارید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباس‌های مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد:
- البته، با این لباس‌ها که نمی‌توانیم به جشن برویم. گفتی نام جشن چه بود؟
شه‌بانو لبخند پهنی روی لب نشاند و پاسخ داد:
- شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند.
آرزو سرش را متفکر تکان داد، همان‌طور که به شه‌بانو نزدیک می‌شد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی می‌کرد متفکر گفت:
- مهرگان و تیرگان را می‌شناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار می‌شوند.
شه‌بانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق خیره به موهای بی‌حجاب و بلند آرزو پرسید:
- به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگرها چه؟
آرزو غمگین سرش را پایین آورد و به شوق درون چهره‌ی شه‌بانو خیر شد. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- دیگر نه، متاسفانه مهرگان و تیرگان نیز دارن فراموش می‌شوند، آن‌هم نه به دلیل هماهنگی روز و ماه بلکه به دلیل داستان‌های شاهنامه هنوز پابرجا هستند.
شه‌بانو غمگین از آرزو روی برگرداند و مجدد به مسیرش خیره شد و ادامه داد. پناه و نیل‌رام متوجه‌ی گفت‌وگوی آن‌دو نشدند و خب برایشان انگار مهم هم نبود زیرا حواس‌شان به شهر و عجایبش بود‌. آرزو بی‌حوصله‌تر از قبل دنبال آن سه و عقب‌تر از همه راه افتاد. همان‌طور که حواسش بهر عمارت‌های خشت‌وگلی باشکوه بود، ناگهان صدایی بسیار ترسناک، خرناسی به بلندی موتور یک هواپیما، در پشت سرش به گوش رسید. آن‌قدر وحشت کرد که تنها توانست رویش را بازگردانده و عقب را ببیند.
هیولایی سفیدرنگ، با دندان‌های فراوان و گوش‌های گاو مانند به او نگاه می‌کرد. نه، در واقع به آن‌ها نگاه می‌کرد. شه‌بانو سریع از کنار آرزو گذشت و جلویش ایستاد، کف یک دستش را به طرف دیو و دیگری را به طرف مهمانان گرفت. آرزو رفتارهای شه‌بانو را بررسی کرد، ترسیده‌بود اما دست‌وپایش را گم نکرده است. پناه جیغ بلندی کشید و پشت نیل‌رام پناه گرفت، صدای وحشت‌زده‌اش در آن سکوت خوفناک شهر طنین‌انداز شد:
- یه... دیو، وای اون یه دیوه، دیو!
آرزو آب دهانش را وحشت‌زده قورت داد، گمان می‌کرد پارسه سرزمین رویاهاست اما چرا یادش رفته‌بود هر رویایی کابوسی دارد؟ نگران جلوتر رفت و لباس شه‌بانو را کشید، با رنگ و رویی زرد شده لب زد:
- ب... باید چی کار کنیم؟
شه‌بانو نگران به آرزو چشم دوخت، نمی‌توانست با آن دیو مقابله کند و متأسفانه این را تنها خودش می‌دانست، زیرا آن‌ها که نمی‌دانستند قدرت شه‌بانو چقدر است! با تردید گفت:
- آن دیو سپید است، متأسفانه از روی اندام و قدش مشخص است که سن زیادی دارد؛ شاید نتوانم با آن مقابله کنم!
آرزو مجدد آب دهانش را به سختی قورت داد، نیل‌رام و پناه نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند. شه‌بانو مستأصل لب زد:
- درختی این نزدیکی می‌بینید؟ باید آن‌پیما کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
هرسه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار می‌کرد عمارت‌های خشت‌و‌گلی با آن بادگیرهای عظیم‌شان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شه‌بانو داد، مهربانوی زیبا سر تأسفی تکان داد و عرق بیشتری روی پیشانی‌اش نشست‌. خشمگین لب زد:
- پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمی‌زند، حداقل باید به سرا خبر می‌دادند تا این‌چنین غافلگیر نشویم!
شه‌بانو سریع خودش اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصمم‌تر به‌سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد:
- اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد!
همه ترسان به دیو خیره‌بودند، به‌جز شه‌بانو که بیشتر برای حفظ جان آن‌سه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندان‌های کثیف و یال‌های بزرگش، پاهای گاو مانندش را جلوتر آورد و نعره کشید. انگار ترسی از جادو نداشت! البته که او نیز می‌فهمید شه‌بانو ضعیف‌تر از خودش است، احمق که نبود. شه‌بانو قدمی ناخواسته با جلو آمدن دیو به عقب برداشت و به سی*ن*ه‌ی آرزو برخورد کرد. چشم‌هایش به‌خاطر خیره شدن به دیو می‌سوختند. با لحن مستأصل و صدایی ضعیف زمزمه کرد:
- تا سه می‌شمارم، هر گاه به عدد سه رسیدم نیل‌رام به راست، پناه به چپ و آرزو به عقب فرار کنید، متوجه گشتید؟
آرزو سریع بازوی شه‌بانو را به چنگ گرفت، مردد زبان باز کرد:
- نه خطرناکه نباید تنها بمونی!
شه‌بانو که به‌خاطر فشار زیاد عصبانی شده‌بود سریع دستش را از چنگال آرزو بیرون کشید و مصمم‌تر گفت:
- همان که گفتم، با عدد سه فرار خواهید کرد!
سپس چیزی را سریع زیر لب زمزمه کرد، انگار کسی را فرا می‌خواند. آرزو وقتی گوشش را نزدیک‌تر برد، توانست صدایش را بشنود.
- ای‌مرغ بهمن، به کجا سفر کرده‌ای؟ فوری نزد من بیا که در چنگ اهریمنی سپید گرفتار شده‌ایم.
آرزو نگران پرسید:
- از دست یه جفد چه کاری بر میاد؟
شه‌بانو محلی به او نداد؛ افکارش درگیرتر از آن بود که اکنون به سوالات ساده‌ی یک مهمان جواب بدهد، پس خیره به دیو شمارش را شروع کرد. یک، نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. منتظر بودند ببینند او قصد فرار دارد یا نه، زیرا پناه که به حتم آماده بود تا با رسیدن به عدد سه پاهایش را حرکت بدهد. نیل‌رام نیز همین قصد را با شنیدن عدد دو و نعره‌ی دیو داشت. دو، آرزو کمی از شه‌بانو فاصله گرفت، نگاهش مستقیم به شال زیبای شه‌بانو بود، اگر برود و او کشته شود... اگر برود و او... فریاد سه گفتن شه‌بانو و هجوم‌اش به طرف دیو، ناگهان آرزو را به خود آورد. شنیدن عدد سه همچون سیلی‌ای بر گوش‌هایش می‌مانست. نیل‌رام و پناه هر دو رفته بودند و آرزو بود که حیران میان یک جاده ایستاده‌بود. شه‌بانو متوجه‌ی حضورش شد اما کاری از دستش بر نمی‌آمد. جادویی از کف دستش احضار کرد؛ جادو با شتابی بسیار به‌سمت دیو روانه شد و به صورتش برخورد کرد. نعره‌ی عصبانی دیو و هجومش به‌سمت شه‌بانو آن‌قدر سریع بود که آرزو هنوز نمی‌فهمید باید فرار کند وگرنه کشته می‌شود! پناه از پشت دیوارهای آن سمت جاده صدایش زد. جیغ‌های پناه آرزو را ناگهان به خود آورد. انگار که آب یخ رویش پاشیده باشند.
- فرار کن آرزو فرار کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب می‌دوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شه‌بانو دورتر می‌شود، آن‌قدر دوید تا آن‌که وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شه‌بانو باری دیگر جادو را روانه‌ی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربه‌هایش قوی بودند اما متقابلاً دیو هم هربار عصبانی‌تر از قبل هجوم می‌آورد. اگر یک لحظه غفلت می‌کرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش می‌چکید، خسته شده‌بود، شاید دودقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سال‌ها داشت مبارزه می‌کرد. شه‌بانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند، این‌بار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد، آن‌قدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمی‌کرد. فقط مدام سعی داشت ضربه‌های شه‌بانو را خنثی کند. طولی نکشید که شه‌بانو خسته‌تر از قبل، صد اَرَش آن‌طرف‌تر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آن‌قدر سریع به‌سمت شه‌بانو هجوم برد و دست‌هایش را بر سی*ن*ه‌ی دخترک زد که شه‌بانو نتوانست کاری انجام بدهد. با ضربه‌ی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندان‌های دیو درست جلوی صورتش بودند، آن‌قدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده‌بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجه‌های دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شه‌بانو افتاده‌بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوش‌های شه‌بانو سوت کشیدند. چشم‌هایش را سریع بست، نخواست صحنه‌های آخر عمرش را ببیند، تا به حال این‌چنین به دست یک دیو اسیر نشده‌بود. ضربان قلبش شدیداً بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجه‌اش را بالا برد و با خوشحالی به سی*ن*ه‌ی شه‌بانو کوبید. ناخن‌هایش باعث شد لباس‌های شه‌بانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شه‌بانو اشک ریزان همان‌طور که چشم‌هایش هنوز بسته بود فریاد زد:
- لطفاً چشم‌هایتان را ببندید، تمنا می‌کنم.
سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشت‌زده متوجه‌ی منظور شه‌بانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنه‌ی حادثه را نگاه نکنند، یعنی چه؟ واقعاً قرار بود خورده شود؟ آن‌هم جلوی چشم‌شان؟ نیل‌رام بهت‌زده دست‌هایش را جلوی دهانش گرفته‌بود. چشم‌های پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمی‌خورد و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشم‌هایی متورم، شاهد صحنه بود.
دیو سپید خندان زبانش را بر گونه‌ی عرق کرده و زخمی شه‌بانو کشید. طعم شوری خون آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سی*ن*ه‌اش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شه‌بانو با لمس آن زبان زبر بر سی*ن*ه‌اش به هق‌هق افتاد. بدنش می‌لرزید، دیگر نمی‌توانست این شرم را تحمل کند، از فشار روانی به سکسکه افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو برد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، می‌خواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود. اشک‌هایش همان‌طور که از گونه‌اش می‌چکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهره‌ی خندان دیو، احساس دست درازی را در او تشدید کرد، جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. او کاملاً در دیدرسش بود، باید آن‌ها را نجات می‌داد. ناامید لب زد:
- چشم‌هایت را ببند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
دیو از روی شه‌بانو برداشته شد و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیه‌ای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شه‌بانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، می‌درخشید اما به درون بدنش بازگشت. شه‌بانو حیران با آن چشم‌های گشاد شده مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیده‌اش.
مهیار نگران در چشم‌های نقره‌ای‌رنگ شه‌بانو خیره شد و آسوده لب زد:
- خداوندا شکرت.
شه‌بانو این‌بار گریه‌اش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن، آن‌قدر ترسیده‌بود که دیگر نمی‌دانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شه‌بانو به سمتش دویدند. نیل‌رام می‌لرزید اما دلیل نمی‌شد نگران شه‌بانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده‌بود اما به سختی خود را به بالای سر شه‌بانو رساند. آرزو شانه‌های شه‌بانو را گرفت و بلندش کرد. نیم‌خیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت:
- باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده‌بود واقعاً د... داشتی می‌مردی! وای خدایا شکرت شه‌بانو خوبی؟ من... من... .
گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال این‌چنین صحنه‌هایی را به چشم ندیده‌بودند. پس عجیب نبود که آن‌قدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شه‌بانو چرخید و پشت به آن‌ها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سقوط کرد و کنار پای نیل‌رام افتاد، پاهایش دیگر از شوک توان نگه‌داری او را نداشتند. نیل‌رام روی زانو نشست و شانه‌های پناه را در آغوش گرفت سپس با‌هم‌دیگر گریستند. شه‌بانو از صدای گریه‌ی سوزناک آن‌ها لبخند دردناکی بر روی لب‌هایش نشست. زمزمه کرد:
- حالم خوب است... برای من هم اولین‌بار بود.
نگاهش را به شانه‌های پهن مهیار داد و خسته لب زد:
- مهیار، در وقت مناسبی رسیده‌ای... شانس بوده است یا چه.
مهیار مردی با چشم‌های زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبه‌رویش خیره‌بود با صدای بمش گفت:
- خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم، نقره‌فام مرا تا اینجا راهنمایی کرد.
شه‌بانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شه‌بانو فرود آمد و جیغ‌جیغ‌کنان احوالش را جویا شد. شه‌بانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. متشکر لب زد:
- کمک‌هایت همیشه با ارزش هستند.
شه‌بانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. بی‌حال لب زد:
- قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمی‌کنم، انگار شکسته است.
مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خون‌سردی گفت:
- به محض آن‌که طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد.
شه‌بانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد؛ آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سی*ن*ه‌ی‌ دیو فهمید که بله دیگر نفس نمی‌کشد. مستأصل به مهیار چشم دوخت، اگر آن‌قدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شه‌بانو قوی‌تر باشد. شه‌بانو وقتی نگاه مضطرب آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد:
- او مهیار است، دوست صمیمی ریوند و من؛ او جزو جادوگران محافظ شوش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
آرزو با این حرف شه‌بانو آسوده سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آن‌قدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سی*ن*ه‌ی شه‌بانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمی‌آمد واقعاً نشانه‌ی خوبی نبود. زمزمه کرد:
- چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم.
شه‌بانو با لب‌های خشکیده‌اش خندید و به سختی سخن گفت:
- لباس که بیاید، ما به طبابت‌خانه می‌رویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.
سپس نگاهش را مجدد سمت مهیار چرخاند و با درد گفت:
- مهیار، ریوند را فرابخوان، باید با مهمان‌هایش باشد؛ تنهایی در اینجا برایشان خطر داد.
مهیار سرش را تکان داد و شانه‌های بزرگ و پهنش لرزیدند.
- خود آن‌ها را به عمارت ریوند خواهم برد.
شه‌بانو به سرفه افتاد، بعد از ده سرفه‌ی پیاپی خسته پرسید:
- چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما... .
مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت:
- شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیده‌ای شه‌بانو!
شه‌بانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش می‌شد و دیگر تسکین جادو فایده‌ای نداشت؛ زیرا جادو به‌خاطر زخم‌ها و خون‌ریزی زیادش داشت توانش را از دست می‌داد. چشم‌هایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد:
- شاید... .
آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت:
-‌ ف... فکر کنم از هوش رفت!
مهیار به‌خاطر حرف آرزو خواست مضطرب بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید:
- وای نه برنگرد!
مهیار کلافه دستی بر پیشانی عرق کرده‌اش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آن‌قدر دیر کرده‌بود؟ کمی مضطرب و مستأصل به حرف آمد:
-‌ می‌توانید نبض بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است.
نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. قطعاً آن‌ها بلد نبودند و امیدشان به آرزو بود‌. آرزو هم متأسفانه سرش را به چپ و راست تکان داد، مستأصل با صدای لرزان گفت:
- نه ما بلد نیستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
مهیار آهی کشید و دلش را به دریا زد. بعداً از شه‌بانو بابت این سهل‌انگاری‌اش معذرت‌ خواهی می‌کرد. آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید، خداوند را شکر، زیرا طلانقش رسیده‌بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانه‌ی مهیار نشست. اندازه‌ی متوسطی داشت، همچون یک عقاب می‌مانست. پارچه‌ای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شه‌بانو انداخت. سپس دست شه‌بانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر با چهره‌ای جدی گفت:
- دست‌هایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان می‌گذرد و ما غافل می‌شویم.
هرسه دختر گیج و وحشت‌زده به حرف‌های مهیار گوش دادند. شاید چون می‌دانستند قوی‌تر از شه‌بانو است قصد کل‌کل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافه‌ی جدی و اخم‌آلودش گویای بی‌اعصاب بودنش بود. با خیس کردن دست‌هایشان، مهیار دست دیگرش را جلو برد و از آن‌ها خواست دستش را بگیرند. هرسه دست روی دست مهیار که بالای شکم شه‌بانو نگه داشته بود، نهادند. در لحظه‌ای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت:
- ریوند داخل است؛ سریع او را پیدا کنید.
و ناگهان با شه‌بانو که در آغوشش غرق شده بود جلوی چشم‌های بهت‌زده‌ی آن سه دختر ناپدید گشت.
فصل نهم
ریوند درون سالن کاملاً معولی عمارتش که دیوارهای گچی و خشت‌و‌گلی داشت، پشت میز کار چوبی مشغول تحقیق بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. چهره‌هایشان کلافه به نظر می‌رسید، شاید با شه‌بانو درگیر شده‌بودند آن دخترک نیل‌رام حتماً بحث را شروع کرده‌است. از پشت میز برخاست و متعجب به سمت‌شان قدم برداشت. با خوشرویی گفت:
- شه‌بانو چه زود شما را بازگرداند، گمان می‌کردم تا پاسی از شب بیرون با... .
هنگامی که متوجه‌ شد آن‌ حس درون نگاهشان نه کلافگی بلکه وحشت است، بی‌خیال ادامه‌ی حرفش گشت و نگران خیره به موهای بهم ریخته‌ی دخترها پرسید:
- چه شده است؟
به پشت سرشان نگاه کرد، پس شه‌بانو کجا مانده بود؟ نکند باز بی‌خیال مسئولیت‌اش شده است؟ نگاهش را به آرزو داد و پرسید:
-‌ شه‌بانو را نمی‌بینم. بهر کاری شما را رها کرد؟
نیل‌رام خیره به ریوند و آن لحن طلبکارش، اولین نفری بود که توانست حرف بزند و به جای آرزو گفت:
- اون... اون با مهیار رفت ط... طبابت خونه.
آرزو بهت‌زده دست‌های خونین‌اش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. کف دست‌هایش را جلوی صورت ریوند گرفت و شوکه با چشم‌هایی که انگار نمی‌توانست پلک بزند و قرمز شده‌بود، لب زد:
- یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. شه‌... شه‌بانو زخمی شد اون... اون... .
ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجه‌ی وخامت اوضاع و همه‌چیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین انگشت‌هایش را مشت کرد. گفت:
- مجدد گزارش نداده‌اند! خطر مردم را تهدید می‌کند و آن‌ها آن‌قدر بی‌خیال هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
خواست به طرف میزش بازگردد که یکهو وضعیت دختر ها را به یاد آورد، سعی کرد خشمش را کنترل کند و آهسته گفت:
-‌ بسیارخب بیاید و بنشینید سعی کنید آرام باشید، اکنون خطر برطرف شده است.
آن‌ها را به نشستن روی مبل‌های سنتی چرمی دعوت کرد که رو‌به‌روی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آن‌قدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبل‌های قهوه‌ای حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات معلق در هوا جلویشان ظاهر شد. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را یک‌سره بنوشد، اما داغ بود. نیل‌رام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تأخیر چای پرنده را قبول کرد. ریوند جلویشان به میز تیکه داد و سعی کرد آن‌ها را درک کند زیرا خیلی وقت بود که حیوان جدیدی ندیده‌بود تا بهت‌زده شود. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و خون‌سرد پرسید:
- وضعیت شه‌بانو وخیم است؟ زخمش چطور بود؟
نیل‌رام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد، چرا مستأصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آن‌قدر خون‌سرد رفتار می‌کرد؟ آرزو جرعه‌‌‌‌ی دیگری از چایش نوشید و نگران خیره به لباس‌های مشکی‌رنگ چرمی ریوند لب زد:
- قفسه‌ی سی*ن*ه‌ش خون‌ریزی داشت، من... نتونستم کمکی بکنم. در واقع کاری از دستمون بر نمی‌اومد. من... .
ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیه‌اش را از میز گرفت، به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آن‌ها داشت انجامش می‌داد و گذاشت آن‌ها با این موضوع در ذهنشان کنار بیایند‌. نیل‌رام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین خیره به موهای مواج ریوند به حرف آمد:
- چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره متوجه خطر مرگ نیستی؟
ریوند با این حرف، سرش را بالا آورد و نگاهی به نیل‌رام انداخت. خب چطور باید به آن دختر بفهماند که این چیزها ارزش نگرانی ندارد؟ پس لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به برگه‌ی جلویش داد، با لحنی خنثی گفت:
- خودت داری می‌گویی ممکن بود بمیرد، بنابراین دیگر نمی‌میرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. خطر رفع شده‌است؛ در واقع هرکسی راحت نمی‌تواند از چنگ یک دیو سپید زنده فرار کند. شه‌بانو واقعاً شانس آورده است.
صفحه‌ای از کتاب رو‌به‌رویش را ورق زد و عینک شیشه گردش را از روی میز برداشت و به چشم زد، انگار یادش رفته بود آن‌ را زودتر به چشم‌هایش بزند‌. همان‌طور که چیزی روی برگه می‌نوشت ادامه داد:
- البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش می‌بودم، اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد. در واقع اینچنین اندکی از سروصداهایش در امان هستم.
نیل‌رام خواست مجدد اعتراض کند که لحظه‌ای بعد متوجه‌ی منظور ریوند شد. بله درختان رشد می‌کردند و ترمیم می‌شدند. برای همان آن‌قدر نگران نبود! آهی کشید و جرعه‌ای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چایش غمگین زمزمه کرد:
- اما باز هم خواهرت بود، ممکن بود بمیره و برای همیشه بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,060
مدال‌ها
3
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمان‌هایش درک نمی‌کردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم نگران می‌شد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شه‌بانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا می‌کند. با فکرش پوزخندی زد که نیل‌رام سریع واکنش نشان داد، گمان کرد به او می‌خندد. اخم‌آلود به ریوند نگاه کرد و گفت:
- شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ذره‌ای محبت حالیتون نمیشه!
ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیل‌رام خیره شد. بهر چه این‌چنین حرف میزد؟ منظورش به ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیل‌رام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید، اما نیل‌رام خشمگین از روی میز برخاست و چایش را محکم روی میز ریوند کوبید. ضربه‌اش محکم بود اما به خاطر چوبی بودن میز آن‌قدری که باید صدا تولید نکرد. با حرص از ریوند و بقیه روی گرفت و به سمت پله‌ها رفت، تند‌تند از آن‌ها بالا رفت و از دیدرس همه خارج شد. تا زمانی که کاملاً ناپدید شود نگاه خیره‌ی ریوند رویش یود. با رفتنش، ریوند بهت‌زده به آرزو نگاه کرد و گیج پرسید:
- رفتارش بهر چه این‌چنین عصبناک بود؟ آیا حرف بدی زده‌ام که خود خبر ندارم؟
پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. لیوان را آهسته روی میز نهاد و بابت آن تشکر آهسته‌ای کرد که گمان نکنم ریوند شنیده باشد. سپس به دنبال نیل‌رام رفت و محل بیشتری به ریوند نداد. شاید او هم از رفتارش خوشش نیامده‌بود. آرزو سر تاسفی برای رفتار بی‌شرمانه‌ی آن‌دو تکان داد و شرمنده به تعجب درون چهره‌ی ریوند نگاه کرد، لب زد:
- چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شده‌اند، من هم همین‌طور، واقعاً بابت رفتارشان عذرمی‌خواهم.
همچنین بابت چای از ریوند تشکر کرد و به دنبال دوست‌هایش به طبقه‌ی دوم رفت. ریوند اندکی به پله‌ها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیل‌رام برایش حکم یک حیوان وحشی را داشت، هر لحظه آماده‌ی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. افکارش درگیر تحلیل کارهای آن دخترک بود که پر قرمز از پنجره وارد شد و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغدهای ریوند را همچون چهار دفعه‌ی قبل نسوزاند. ریوند نگاه بی‌‌حوصله‌اش را به او انداخت و مجدد توجه‌اش را به نوشته‌‌های روی کتاب داد.
- حالش چطور است؟
ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد.
- بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شه‌بانو نیازی به حضور در جشن نیست؟
ققنوس بدون آن‌که پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کم‌رنگ هم روی لب‌هایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- به حق که شه‌بانوست، با آن‌که سی*ن*ه‌اش شکافته شده است اما بی‌خیال من و جشن نمی‌شود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباس‌های خود و مهمانان را آماده می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین