- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
شهبانو سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت:
- به یزت خوش آمدید، اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرتزده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیلرام حیران زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟
شهبانو مجدد به راه افتاد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم، البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند.
منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد، داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامتهایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، خودش بدون آنکه منتظر شود نیلرام سوال کند توضیح داد:
- آنها حروف جادو هستند، کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند.
نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مهمانخانه نیز همچون چایخانه زیبا بود، شهبانو شدیداً با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... .
فصل هشتم
با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند، یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای دادهبود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، خسته گفت:
- امشب جشن سپندار است، بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند.
نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ در جادهی خاکی، شهبانو مسیرش را بهسمت راست تغییر داد و پرسید:
- برای شب لباسی در نظر دارید؟
- به یزت خوش آمدید، اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرتزده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیلرام حیران زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟
شهبانو مجدد به راه افتاد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم، البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند.
منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد، داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامتهایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، خودش بدون آنکه منتظر شود نیلرام سوال کند توضیح داد:
- آنها حروف جادو هستند، کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند.
نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مهمانخانه نیز همچون چایخانه زیبا بود، شهبانو شدیداً با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... .
فصل هشتم
با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند، یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای دادهبود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، خسته گفت:
- امشب جشن سپندار است، بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند.
نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ در جادهی خاکی، شهبانو مسیرش را بهسمت راست تغییر داد و پرسید:
- برای شب لباسی در نظر دارید؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: