جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,762 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانه‌های چرت‌و‌پرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آب‌لیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توت‌فرنگی را کنار شربت‌ها نهاد. تمام چراغ‌ها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به هم‌دیگر چسبیدند. نیل‌رام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت. خب بله آرزو به قولش وفا نکرد. قرار بود کنار پناه باشد تا قوت قلب او شود.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدام‌شان تکان نخوردند. در صحنه‌های ترسناک فیلم، گاهی احساس می‌کردم حتی نفس هم نمی‌کشیدند. البته گاهی آن‌قدر جیغ می‌زدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانه‌ی اعتراض بزند. به هر حال همسایه‌ها این موقع شب در خواب بودند، زیرا ساعت رزینی روی دیوار، دو صبح را نشان می‌داد.
یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه‌ی صبح را نشان داد، صدای اذان از مسجد دو کوچه آن‌طرف‌تر به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دست‌های لرزانش را به طرف شربتی که کلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی از آن خورد تا سوزش گلویش به‌خاطر جیغ‌های ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته و لرزان گفت:
- لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت.
آرزو به‌خاطر شیرینی شربت قندش بالا آمد و قهقه‌ای زد، راضی گفت:
- با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود.
نیل‌رام لبخند کم‌رنگی زد و آهسته خیره به تلویزیون که داشت تیتراژ پایانی را پخش می‌کرد گفت:
- فقط آخرش جالب بود.
البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیز‌ها و آخرش با جیغ‌های ممتد بچه‌ها به لحظه‌ی حال بازگشت. پناه خسته از روی زمین برخاست و گفت:
- بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهار صبحه.
آرزو سرش را تکان داد اما نیل‌رام به حرف آمد:
- شماها برین منم یکم دیگه میام.
پناه و آرزو هم‌دیگر را دیدند و شانه‌ای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشد تا خوشحال شود. آرزو تلویزیون را خاموش کرد و هر دو رفتند تا نیل‌رام در سالن آن خانه‌ی تاریک تنها بماند. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانواده‌اش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیل‌رام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشک‌هایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوست‌هایش را خراب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامش‌بخش‌تر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهنده‌تر از بودن چندین نفر در کنارت بود.
ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرام‌تر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفره‌ی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت، آن‌هم درست در گوشه‌ی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکل‌های هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت یا رنگ بنفشش برق میزد. آهی کشید و چشم‌هایش را بست. کم‌کم به جهان خواب سفر کرد و همه‌چیز را به فراموشی سپرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل سوم

با احساس صدای وز‌وز مگس، گوشش را مالش داد و دستش را در هوا تکان داد تا به خیالش مگس فرار کند. به طرف دیگر تخت غلت زد که درد ناگهانی‌ای به دماغ کشیده‌اش وارد شد، درد طاقت‌فرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. اخم‌آلود ابروانش را درهم کشید. آن‌قدر درد داشت که انگار دماغش به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آن‌دو احمق کوبید و با صدای بلندی از سر خشم گفت:
- گمشو اون‌طرف، سرت چرا این‌قدر سفته؟ مثل سنگ می‌مونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلک‌هایش را تکان دهد. وحشت‌زده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشم‌هایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمن‌زاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را ‌دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گلوله‌برفی که در آن می‌خندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشه‌ها هم او را رها نمی‌کردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیل‌رام. گیج و حیران دستی به پوست صورت‌شان زد. واقعی بودند، بهت‌زده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ بچه‌ها بلند شین زود باشین بلند شین!
سر و صدای مزخرف پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیم‌خیز شود. دستش را روی چمن‌های زیرش نهاد و شاکی گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس می‌کردم مگس داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید و وحشت‌زده و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگس زیاد داره.
آرزو چشم‌هایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشم‌هایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمن‌زار زیبا دید. جیغ زد و نشست، حیران با آن چشم‌های بزرگ پف کرده اطراف را ‌دید. نیل‌رام نیز به‌خاطر سر و صدای آن‌دو بیدار شده بود. خمیازه‌ای کشید و دست‌هایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمن‌ها او را شوکه کرد. تازه چشم گشود و با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه می‌زنه؟
آرزو مستأصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بی‌خبر از همه‌جا سرش را به چپ و راست تکان داد و گیج گفت:
- خب داریم خواب می‌بینیم. خیلی جالبه!
هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان می‌کرد آن‌دو در خوابش هستند و آن‌دو نیز هر کدام گمان می‌کردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیده‌ای بود. آرزو از روی چمن‌ها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت می‌برد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درخت‌های انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آن‌دو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید اون سمتی بریم. یه جاده اینجاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیل‌رام متمسخر دست به پهلو زد و گفت:
- که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم.
پناه خسته و گیج اطراف را دید، دلهره‌ی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمی‌داد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. می‌دانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آن‌دو را وا داشت تا دنبالش بروند. همان‌طور که آن‌دو را می‌کشید و به طرف جاده‌ی خاکی می‌برد، گفت:
- گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخود‌آگاهتون شکل گرفته!
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و همان‌طور که کشیده میشد و از کنار درختان انگور پر بار عبور می‌کرد پرسید:
- پارسه؟ کجا خوندی؟
آرزو با ذوق سرش را به سمت عقب تکان داد و گفت:
- یه تابلو اون‌طرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده.
پناه متمسخر خندید و نگاهش را به زمین و خاک نرمش داد. گفت:
- آره اون کلاس‌های فشرده‌‌ی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسه‌ای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیل‌رام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و روی زمین خاکی نشست. بی‌حال گفت:
- بسه دیگه نمی‌تونم، نمی‌دونستم توی خواب هم خسته میشم. آخ پام خیلی درد گرفته.
پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آرزو چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. اما آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آن‌ها حرص شده‌ بودند. به خوبی آبیاری شده و میوه‌های پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند و با ترتيب کاشته ‌شده‌اند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آن‌قدر زیاد باشد.
آب دهانش را قورت داد و مستاصل گفت:
- زود باشین مطمئنم نزدیکیم.
اصلا هم مطمئن نبود. راه افتاد و به آن‌ها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی این‌طوری نروییده‌اند. مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه‌اش باشد.
با رسیدن به یک دروازه‌ی بزرگ خشت و گلی از حرکت ایستاد. شوکه به دیوارهای آن دروازه‌ی بزرگ که از خشت‌وگل و سنگ ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیده‌بانی بسیار مرتفع داشت و یک طاق بزرگ خشتی به عنوان ورودی میان‌شان قرار داشت. بهت‌زده به آن خیره بود که نیل‌رام حیران زمزمه کرد:
- یه شهر؟
پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج همان‌طور که به درخت‌های سرو جلوی دروازه نگاه می‌کرد، پرسید:
- و اون پرچم‌های کنار درخت‌ها چه معنایی دارن؟
آرزو آب دهانش را بهت‌زده قورت داد، پرچم‌های آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود. عکس‌های زیادی از آن‌ها دیده بود اما واقعی‌اش... جلوه‌ی دیگری داشت. آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آن‌ها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان. گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آن‌قدر تند میزد که حرف‌های چرت و پرت آن‌دو را نمی‌شنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمی‌تواند باشد.
با قدم‌های متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیل‌رام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آن‌ها او را درک نمی‌کردند، عمیقا داشت به آن‌جا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمی‌دانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازه‌ی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشته‌ای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید.
نیل‌رام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیل‌رام کلافه نوشته را بلند خواند و بعد گیج گفت:
- عجب خواب مزخرفی. پارسه دیگه کجاست؟

[1] Derfsha
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه سکوت کرد و توجه‌اش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی می‌کردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کار‌های روزانه بودند. کودک‌ها نیز با تاس و تخته‌نرد بازی می‌کردند. کسی انگار آن‌ها را نمی‌دید.
نیل‌رام که دیگر داشت بهم می‌ریخت و نمی‌توانست این خواب مزخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت:
- ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمی‌تونستین هیجانی‌تر فکر کنین؟
پناه نیم‌نگاهی به آرزو انداخت، انگار می‌دانست چنین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را می‌طلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد انگار‌ نه انگار که منظورشان را فهمیده است. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و سعی کرد خون‌سرد بماند. خوشحال گفت:
- بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین تا دیر نشده.
جلوتر راه افتاد و آن‌دو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حرکت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیل‌رام شوکه هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمه‌ی پناه با آن صدای لرزانش به گوش رسید:
- چ... چی شد؟ مگه ما رو می‌بینن؟
ناگهان بغض گلوی نیل‌رام را فشرد. انگار چیزی در اینجا او را آزار می‌داد. نگران گفت:
- حس... خوبی ندارم!
آرزو لب گزید و آهسته سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آ‌ن‌ها توجهی نشان ندادند. هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آن‌ها زیرچشمی آن سه را کاوش می‌کردند. منتهی مردم بالغ دیگر برایشان مهم نبود. مگر می‌شود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده می‌آمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت:
- خب انگار دوباره نامرئی شدیم.
نیل‌رام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهره‌اش از اضطراب رو به سرخی می‌رفت. نفس‌های عمیقش گواه حال بدش را می‌داد. آرزو مچ دست آن‌دو را محکم گرفت و با ذوق گفت:
- بیاین. چیزی برای ترسیدن نیست.
و آن‌ها را بی‌محابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفت‌وآمد می‌کردند. آن پوشش‌های زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباس‌های کاملا ایرانی، پوشش‌های محلی و حتی ساری و هانبوک‌های کره‌ای که نشان می‌داد واقعا در گذشته تمام ملت‌ها یکی بوده‌اند. الان در اینجا چینی و کره‌ای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند.
آرزو ذوق‌زده به عمارت‌ها نگاه کرد، عمارت‌هایی که با چوب‌های جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. ام‌دی‌اف و پُلی‌استر؛ از همه مهم‌تر چیزی که زیبایی عمارت‌ها را بیشتر می‌کرد آن درخت‌هایی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یک‌طرف درخت کاج در میان یک خانه‌ی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانه‌ی سبز یشمی را در پناه خود جای داده بود. روبه‌روی آن‌ها در اولین پیچ جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلی‌اش نبود بلکه رنگ گل‌های رزی بود که از آن بالا رفته بودند. اینجا... شهر رویاهاست.
آرزو که دیگر داشت دست‌وپایش می‌لرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفت‌و‌گوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه می‌گوید؟ دلش یکهو پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارت‌های زیبا نگاه کرد. پُلی‌استر، فولاد... حتی فایبرگلاس. درخت‌های ادغام شده با ساختمان‌ها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلی‌استر و فولاد، از عمارت‌های شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچم‌ها... خب انگار همه‌و‌همه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را به طرف تابلو برگرداند. صدای نیل‌رام در کنار گوشش آوای اعصاب‌خوردکنی برایش داشت. می‌خواست او را به‌خاطر حرص خواب دیدنش و واقعی نبودن اینجا بکشد. دست خودش نبود.
- اول غذا میل کنید، رایگان است.
پناه پشت سر آن‌دو قهقه‌ای زد و گفت:
- لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست. خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم دختر باور نکردنیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
خنده‌هایش برای آرزو انگار بی‌پایان بودند. روی اعصابش خط می‌انداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. می‌خواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بی‌توجه به آن‌دو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوری‌های معمولی بودند. پایه‌های چوبی و میز رزین خورده که برق می‌زدند.
نیل‌رام و پناه روبه‌رویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق خیره به لباس آبی رنگ خانمی که از کنارش رد میشد، گفت:
- از اون‌جایی که رمان فانتزی می‌خونی و سریال تخیلی زیاد می‌بینی، تاریخ هم زیاد می‌خونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از این‌سه واقعا جالب شده. به‌خصوص لباس هاشون، ببین اون زنه رو، عجب دامن براقی داره لباسش‌.
نیل‌رام نیز سرش را تکان داد و موافق با پناه گفت:
- فقط برام جالبه که اون حجاب‌شون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه.
آرزو ولی حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی می‌بود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم می‌داند که انتظار بی‌جایی داشت. به یک‌باره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد به واقعیت بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد زیرا هر چه بیشتر می‌ماند بیشتر دیوانه میشد.
آهی کشید که یک پیش‌خدمت از آن پشت‌مشت‌ها به سمت‌شان آمد. لباس‌هایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمه‌های قهوه‌ای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل ‌می‌کرد. با حالت زیبایی به خانم‌ها نگاه کرد و دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. با ادب گفت:
- به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟
نیل‌رام نگاهی اجمالی به او انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق لباس‌هایش را بررسی کرد و در نهایت گفت:
- از اون‌جایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین.
پیش‌خدمت لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن پیش‌خدمت، نیل‌رام خطاب به پناه آهسته زمزمه کرد:
- واقعا می‌خوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟
پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بی‌خیال گفت:
- مگه چندبار خواب می‌بینی که غذا رایگانه و این‌قدر حس واقعی بودن داره؟
نیل‌رام شانه‌ای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود و بیشتر مردم را بررسی کردند. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه می‌کرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود.
ده دقیقه بعد، وقتی آن‌ها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذا‌ها را آورد. هربار که گارسون می‌رفت و بازمی‌گشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز رزینی می‌گذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد می‌آمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجه‌ی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهم‌تر، دوغ گازدار آبعلی.
پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شده‌اش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق خیره به جوجه گفت:
- فقط ذهنم می‌دونه چقدر هوس جوجه کرده بودم، وای!
یک سیخ جوجه را برداشت و آن‌ را درون بشقابش خالی کرد. نیل‌رام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست. او... هرگز قرمه‌سبزی دوست نداشت، پس چرا روی میز بود؟ اگر غذا‌ها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت ظاهر میشد. نه، کباب و جوجه و قرمه‌سبزی را اصلا دوست نداشت!
در لحظه مردمک‌هایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر می‌رسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، با دهانی باز احساس کرد که داغ است. اگر الان دستش را روی برنج می‌گذاشت یعنی می‌سوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد:
- وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم می‌ترکم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست دراز شده‌ی پناه داد. با دقت چشم‌هایش را تنگ کرد و واکنش آن‌دو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر می‌شدند. جوجه را با چنگال برداشت و آن را جلوی چشم‌هایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن‌ را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود. آب دهانش را قورت داد، ابرو‌هایش را درهم کشید و دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟
در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجه‌ها کرد و خود را به بی‌خیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه می‌داد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آن‌وقت نتیجه می‌گیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمی‌توانست کاری انجام بدهد می‌توانست؟
ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکم‌هایشان ورم کرد و از سیری حالت تهوع گرفتند، به صندلی‌ها تکیه دادند. نیل‌رام که به زور می‌توانست حرف بزند آروغی زد و گفت:
- دستشویی دارم. چرا بیدار نمی‌شیم؟ خودم رو خیس نکنم.
پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران به کودکی که چوب به دست می‌دوید و می‌رفت گفت:
- وای منم، احساس می‌کنم دارم می‌ترکم.
آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و زمزمه‌گویان به حرف آمد:
- بچه‌ها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟
پناه و نیل‌رام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و به اتاق رستوران خیره شد. گفت:
- احساس گرسنگی داریم. خسته می‌شیم. دستشویی داریم...
نگاهش را مجدد به دخترها داد و لب زد:
-‌ انگار اینجا واقعیه!
نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقه‌ی آن‌دو تا کوچه‌های اطراف شنیده میشد. پناه به‌خاطر فشار خنده آخرش به گریه افتاد، خیلی سعی داشت دستشویی از دستش در نرود، با تمسخر گفت:
- بس کن آرزو خواهش می‌کنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟
نیل‌رام بلند‌تر خندید و در میان خنده گفت:
- عمارت‌های درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوشمزه؟
پناه دستش را در هوا تکان داد و میان خنده‌هایش عمیقش گفت:
- شایدم اون پرچم‌هاش و خط میخیش!
آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آن‌دو را متوجه‌ی جدی بودن موضوع کند. خشمگین خیره به هر دو گفت:
- مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی می‌کنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون می‌کنه و بعد دستشویی‌تون می‌گیره؟
نیل‌رام و پناه در لحظه ساکت شدند و به آرزو چشم دوختند. حالا که فکرش را می‌کنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا می‌دید اما هر چقدر می‌خورد سیر نمی‌شد. نیل‌رام نیز همیشه خواب می‌دید یک عالمه هیولا دنبالش می‌کنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با چنین آرامشی ندیده بود.
هر سه در سکوت به همدیگر خیره ماندند که صدایی ناآشنا، آن‌ها را بیشتر از قبل شوکه کرد. پسری قد بلند که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفته بود:
- درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل چهارم

آروز، نیل‌رام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش‌پوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین می‌آمدند را پوشیده بود. شلوار مشکی‌اش نیز باعث شده بود عضله‌ی پاهایش به خوبی نمایان باشند.
نگاه پناه به عضله‌ی روی بازویش افتاد، آن آستین‌های آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی روی‌شان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوه‌تر به نظر برسد. نیل‌رام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آن‌دو زبان باز کرد و پرسید:
- شما کی باشی؟
پسر مو بلند سیاه رنگ با حفظ همان لبخند گرم، به نیل‌رام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد:
- بانوی زیبا، اخلاق‌تان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَه‌رُخ چشم‌آذر استم.
هر سه از حرف‌هایش گیج شده بودند. ریوند کمی به‌خاطر آن نگاه‌های متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:
- به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم.
نیل‌رام به‌خاطر آن لهجه‌ی عجیب ناخواسته به خنده افتاد و سرش را پایین انداخت. چرا این‌چنین عجیب صحبت می‌کرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیده‌های بی‌جا و حروف صداداری تاکیددار، آرزو که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آن‌قدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت، زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت و جلوی آن پسر خوش‌اندام و زیبا ایستاد، حیران به چشم‌های سیاه ریوند خیره شد و زمزمه کرد:
- شما باید عرب باشید.
ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج پاسخ داد:
- مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم.
آروز به‌خاطر آن تنوع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی دوباره پرسید:
- چی باعث شده این‌چنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید.
ریوند که به‌خاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند صورت لاغر و بیضی مانند آرزو را از نظر گذراند و گفت:
- آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم.
آرزو راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوست‌هایش انداخت. آن‌دو هنوز گیج و بهت‌زده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آن‌ها ناچار از پشت میز برخاستند و دنبال‌شان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمی‌داشت؛ نیل‌رام و پناه نیز پشت سرشان محتاط می‌رفتند. به خوبی صحبت‌های ریوند را می‌شنیدند و حقیقتا نمی‌دانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ خب بله باورش سخت بود.
آرزو مشتاق به تمام حرف‌های ریوند گوش سپرد. ریوند همان‌طور که به سمت مقصد می‌رفت، دستش را به طرف خانه‌هایی که از کنار آن‌ها می گذشتند دراز کرد و گفت:
- اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسه‌اند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آن‌ها را می‌شناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایه‌ی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز به چشم می‌خورد. نیل‌رام کنجکاو گردن دراز کرد تا بیشتر درونش را ببیند و پرسید:
- وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایه‌دار گذاشتن؟
آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را بر ‌لبه‌ی حوض نهاد و با آرامش عجیبی گفت:
- در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه.
نیل‌رام ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مِشه" شوکه شد. بهت‌زده با ابروهایی بالا پریده و چشم‌هایی قلمبه زمزمه کرد:
- چطور می‌تونه از لهجه‌ی یزدی استفاده کنه؟!
آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آن‌دو را به‌خاطر لهجه‌اش دید، لبخند زد و ابهام را برایشان برطرف کرد:
- عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومده‌اید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخب‌های این دوره‌ هستید. به پارسه خوش آمدید.
پناه که افکار زیادی داشت به او فشار می‌آورد دیگر صبرش تمام شد، پس جیغ بلندی کشید و خشمگین در صورت ریوند فریاد زد:
- دیگه اون جمله‌ی مزخرف رو نگو، بس کن خواهش می‌کنم!
سپس صورت سُرخ شده‌اش را با دست‌هایش پوشاند و بغض‌آلود روی زانو خم شد و گفت:
- لطفا بذارین بیدارشم. نمی‌خوام اینجا باشم. من... من...
ناگهان اشک‌هایش سقوط کردند و او شروع به خودزنی کرد. انتظار داشت این‌چنین بیدار شود. اما ریوند کاملا خونسرد نگاهی به آرزو انداخت و ملایم خیره به موهای کوتاهش گفت:
- لطفا مانع ایشان بشوین. فایده‌ای ندارد تنها خودشان آسیب می‌بینند.
آرزو سرش را گیج تکان داد و همراه با نیل‌رام سعی کرد پناه را آرام کند. پناه شدیدا وابسته‌ی مادر و پدرش بود برای همان باور آن‌که به سرزمین دیگری رفته است، آن‌که به گذشته سفر کرده است او را روانی می‌کرد. دست‌های پناه که میان دست‌های دوست‌هایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خون‌سرد، انگار که اولین‌بارش نبود چنین واکنشی می‌دید، دستش را به طرف آن حوض پایه‌دار دراز کرد و گفت:
- این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو این‌چنین ارتباط مِگیرن. دست‌شان را درون آب گذاشته و جادو را فرامی‌خونن.
نیل‌رام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بی‌رمق در میان دست‌های آن‌دو گیر افتاده بود و به ناچار آرام گرفت. ریوند مجدد به حرکت در آمد؛ به سمت آن‌طرف جاده پیچید و بلند گفت:
- من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقب‌تان باشم.
آرزو کنجکاو پرسید:
- این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه‌ یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ریوند نیم‌نگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد:
- در واقع مهربانوی زیبا، ما اون‌ها را میهمان می‌خوانیم. افرادی که چند ماهی در خانه‌ی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز می‌گردند. بنده این‌چنین با شما صحبت می‌کنم تا بهتر متوجه‌ی حرف‌هام بشوید.
آرزو با این‌حرف به خود لرزید، نه نمی‌خواست برود! نیل‌رام نیز نامحسوس چهره‌اش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمک‌های عسلی‌اش مشخص بود. پرسید:
- پس می‌تونم برگردم؟
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانه‌ی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گل‌های شاه‌پسند بود. ریوند آن‌ها را به خانه‌ی خوش ساخت دعوت کرد و گفت:
- اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه...
ناگهان سکوت کرد و خیره به پناه دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام و آرزو نفس آسوده‌ای کشیدند و پناه اخم‌آلود به ریوند نگاه کرد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیل‌رام بهت‌زده همان‌طور که کل خانه را بررسی می‌کرد، زمزمه گویا گفت:
- یه خونه‌ی صد در صد ایرانی.
آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویایی‌اش، داخلش همچون خانه‌های ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتاً بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگه‌ها و ریخت‌و‌پاش‌هایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پله‌‌ی پیچ به طبقات بالا می‌رفت. ریوند جلوتر آمد و شرمنده با گونه‌های سرخ شده گفت:
- عذرمی‌خواهم. اومدن‌تان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم.
نیل‌رام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد:
- امروز را استراحت کنید. پاسی از فرا رسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است.
سپس دستش را به طرف راه‌پله دراز کرد و محترمانه گفت:
- از پله‌ها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسه‌ی شما در نظر گرفته شده است.
هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاق‌شان بروند. آرزو همان‌طور که از پله‌های چوبی بسیار زیبا بالا می‌رفت ذوق‌زده گفت:
- اینا باید کار جادو باشه، محاله یه معمار حرفه‌ای هم بتونه یه خونه‌ی این‌جوری بسازه.
نیل‌رام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پله‌ی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیل‌رام ولی همان‌جا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نرده‌ها فضای خالی وجود داشت که گل و بوته‌های زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچه‌های کوچکی نیز کنار نرده‌ها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیل‌رام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد می‌کرد اما اینجا که تنها خاک بود. منظره‌ی جلویش انگار در یک مانهوای کره‌ای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق کنار نیل‌رام ایستاد و گفت:
- وای دختر اتاقاشون عالیه، من بعدا اون اتاق آخریه رو برمی‌دارم از همه باحال‌تره.
سپس دست نیل‌رام را گرفت و کشید.
- بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته می‌کنه. تو چقدر آرومی!
نیل‌رام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه می‌کرد و صدایش واضح به گوش می‌رسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش مثلا غمگین باشد. دست پناه را لمس کرد و گفت:
- دختر چرا گریه می‌کنی؟ ریوند گفت می‌تونیم برگردیم. نشنیدی‌؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام مسکوت در گوشه‌ی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشم‌های اشکی‌اش را به آرزو دوخت و بغض‌آلود گفت:
- نگفت کِی، نگفت!
آرزو خندید و خون‌سرد دست پناه را فشرد. پاسخ داد:
- غمت نباشه فردا ازش می‌پرسیم.
نیل‌رام اما این‌بار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. نگران گفت:
- شاید هنوز خواب باشه کسی چه می‌دونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم. هوم؟
پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تند‌تند تکان داد. آرزو اخم کرد می‌خواست باور کند اما چاره‌ای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آن‌ها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همه‌چیز واقعی باشد. پس وقتی چشم‌هایش کم‌کم گرم میشد، لب زد:
- لطفا واقعی باش... لطفا.


فصل پنجم

وقتی عقربه‌ی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقی‌ای آرامش‌بخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن می‌کرد تا به آن گوش فرا بدهد. نوایی از سنتور و فلوت که ماهر ترین نوازنده‌ها را داشت. نیل‌رام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد و چشم گشود. گیج روی تخت نشست و اطراف را بررسی کرد. وقتی پنجره‌ی بزرگ اتاق را که همچون طاق‌های پیوسته بود دید، ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق مانده بودند. نیل‌رام با احتیاط اما این‌بار دقیق‌تر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر سبز و سفید پوشیده شده بود. دیوارهای داخلی‌اش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگل‌های کار شده در دیوارها و گچ‌بری‌های زیبا در حاشیه‌های آن واقعا خیره کننده بودند. شیشه‌های براق و تمیز توجه نیل‌رام را بیشتر به خود جلب کرد. از روی تخت پایین آمد و به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟
مردم مشغول رفت‌و‌آمد روزانه‌ی خود در جاده‌ها بودند. اسب‌هایشان را تیمار می‌کردند، مرغ‌هایشان را دان می‌دادند. کودکان در گوشه‌و‌کنار سایه‌ی درختان نشسته و صبحانه می‌خوردند. قلبش از این‌همه آرامش لرزید. احساس عجیبی داشت، آرامش و آرام مثل اقیانوسی در هنگام طلوع می‌مانست. مجدد نیم‌نگاهی به دوست‌هایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی روانی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند و چند حرف انگیزشی مؤثر به او بزند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و بدون سر و صدا از اتاق بیرون آمد.
مجدد نگاهش به گل‌های نیلرفرآبی رو‌به‌روی اتاق افتاد. زیبا و خوش‌بو بودند‌. نرده‌های سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ظرافت و انحنای عجیبش، آن شیشه‌رنگی‌های زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت شده بودند. نرده‌ها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایه‌ای چیزی نیست که آن‌ها را نگه دارد و این، حیرت‌انگیز است‌. زیرا نرده خود تکیه‌گاه است، چه جالب که تکیه‌گاهی، تکیه‌گاه ندارد.
نیل‌رام که به پایین پله‌ها رسید، صدای تق‌و‌توق چیزی به گوشش رسید. به دنبال صدا راه افتاد تا آن‌که ریوند را در یک اتاق پشت راه‌پله دید. انگار آشپزخانه بود، از سماور و تنور درونش فهمید. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچ‌بری‌های زیبای ایرانی مثل بته‌جقه بر روی دیوار خودنمایی می‌کردند. ریوند از دیدن نیل‌رام کمی شوکه شد اما همان‌طور که داشت با تنور سر و کله می‌زد پرانرژی گفت:
- عذرمی‌خواهم داشتم برایتان نان می‌پختم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین