- May
- 358
- 2,051
- مدالها
- 3
فصل سوم
با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و دستش را در هوا تکان داد تا به خیالش مگس فرار کند. به طرف دیگر تخت غلت زد که درد ناگهانیای به دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. اخمآلود ابروانش را درهم کشید. آنقدر درد داشت که انگار دماغش به سنگ خوردهبود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی از سر خشم گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشاندهبود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را دید، آسمان آبی و آن ابرهای سفید گلولهبرفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند، بهتزده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ بچهها بلند شین زود باشین بلند شین!
سر و صدای مزخرف پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و شاکی گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید وحشتزده و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعاً اینجا مگس زیاد داره.
آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، حیران با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را دید. نیلرام نیز بهخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد، دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. تازه چشم گشود و با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟
آرزو مستأصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گیج گفت:
- خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه!
هردو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلاً وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشاندهبودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید اون سمتی بریم. یه جاده اینجاست.
با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و دستش را در هوا تکان داد تا به خیالش مگس فرار کند. به طرف دیگر تخت غلت زد که درد ناگهانیای به دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. اخمآلود ابروانش را درهم کشید. آنقدر درد داشت که انگار دماغش به سنگ خوردهبود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی از سر خشم گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشاندهبود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را دید، آسمان آبی و آن ابرهای سفید گلولهبرفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند، بهتزده به حرف آمد:
- وای خدا اینجا چه خبره؟ بچهها بلند شین زود باشین بلند شین!
سر و صدای مزخرف پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و شاکی گفت:
- چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره.
پناه دستی بر صورتش کشید وحشتزده و نگران زمزمه کرد:
- خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعاً اینجا مگس زیاد داره.
آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، حیران با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را دید. نیلرام نیز بهخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد، دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. تازه چشم گشود و با بهت گفت:
- پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟
آرزو مستأصل زمزمه کرد:
- از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟
پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گیج گفت:
- خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه!
هردو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلاً وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشاندهبودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت:
- فکر کنم باید اون سمتی بریم. یه جاده اینجاست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: