جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,762 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نان پخته شده را که با انبر از تنور بیرون آورد و روی سطح کنار تنور نهاد، نیل‌رام کنارش ایستاده بود. بخار زیادی از روی نان بلند میشد. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و متحیر خیره به بخارهایش گفت:
- خب، ممنونم بابت...
مردد به ریوند نگاه انداخت و باز به نان چشم دوخت. زمزمه کرد:
-‌ بابت نون جزغاله شده.
ریوند متوجه‌ی خرابکاری‌اش شده بود، شرمنده دستی پشت گردن عرق کرده‌اش کشید و هیره به موهای بلند نیل‌رام نالید:
- واقعا عذرمی‌خوام. نمی‌خواستم این‌طوری بشه! مدتی‌ست که برای کسی نون با دست‌های خودم نپخته بودم‌.
نیل‌رام سرش را تکان داد و با کمی تردید خیره در چشم‌های سیاه ریوند و آن پوست سبزه‌اش لب باز کرد.
- میشه لطفا به لهجه‌ی خودتون حرف بزنید؟ این‌طوری یکم سخته که روی حرف‌هاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آن‌دختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. واقعا برایش سخت بود که این‌چنین عامیانه حرف بزند. بنابراین راضی سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت می‌کنم مهربانوی زیبا. جادو برای‌مان غذا می‌پزد.
نیل‌رام کنجکاوانه حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ می‌تونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد تا نیل‌رام بنشیند. با نشستن نیل‌رام ناگهان چاقوها، بشقاب‌ها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیل‌رام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام این‌ها بود و چهره‌اش را در خنثی‌ترین حالتی که ممکن بود، نگه داشت. منتظر ماند تا کارشان تمام شود و دقیق همه‌چیز را بررسی کرد. نمکدان و فلفل‌دان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب ایستاده در کنار صندلی گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیل‌رام در سکوت از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی به نیمرو نگاه کرد و گفت:
- شعبده‌بازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیل‌رام با چشم‌های قلمبه حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیل‌رام خنثی از کنار ریوند بهت‌زده که دهانش باز مانده بود گذشت و همان‌طور که از آشپزخانه بیرون می‌رفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغه‌ای؟ به این سادگی‌ها گول نمی‌خورم جناب جادوگر!
ریوند متحیر به رفتنش خیره شد و قطعا ابروهایش بیشتر از این نمی‌توانستند بالا بروند. آن دختر ناگهان چرا آن‌قدر تغییر کرد؟ نیل‌رام بی‌حوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصله‌ی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پله‌ها پایین آمدند. از حرکت ایستاد و چشم‌های پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همان‌طور که حدس زده بود گریه کرده و احتمالا دلایل عجیب آرزو او را آرام کرده بود. آرزو با رسیدن به پایین پله‌ها طوری که انگار از صحت حرف‌های امید بخش قبلی‌اش به پناه زیاد مطمئن نبود، آسوده زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه سریع نگاه تیزی به آرزو انداخت و با حرص گفت:
- شما دو تا احمق‌ترین آدمای جهانید.
نیل‌رام پاسخش را نداد و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت و خون‌سرد گفت:
- تو هم منطقی‌ترین آدم جهانی.
سپس اطراف خانه‌ را از نظر گذراند. خواست خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیل‌رام بود. آن تغییر ناگهانی خلق‌و‌خوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لب‌هایش نشست و سرش را بالا گرفت، نگاهش را به پناه و آرزو داد و گفت:
- میهمانان عزیز، متأسفانه امروز نمی‌توانم شما را برای گشت‌وگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانه‌اش باز می‌گردد و شما را برای دیدن شوش همراهی می‌کند.
هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. همان‌طور که به مروز سالن می‌رسید ادامه داد:
- قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. می‌توانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آن‌که چرا اینک در اینجا به سر می‌برید و حقیقت جادو چیست.
سه دختر هم‌زمان مشتاق شدند حتی نیل‌رام هم با آن‌که ریوند به او طعنه زد اما باز هم مشتاق بود بداند اینجا واقعا کجاست. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچه‌ای را روی میز پهن کرد. پارچه‌ای از چرم حیوانی، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات روی آن پارچه جیغ بلندی از هیجان کشید و با ذوق خیره به ریوند گفت:
- این نقشه‌ی پارسه‌ست؟ وای خدا بچه‌ها ببینید ایران درست مرکز این نقشه‌‌ست.
نیل‌رام و پناه که به‌خاطر شوق آرزو به وجد آمده بودند بیشتر دقت کردند، گربه‌ی نشسته‌ی ایران آینده را درون پارسه به وضوح دیدند. پناه بغض کرد و خیره به نقشه گفت:
- ایران آینده‌ مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
آرزو با شادی وصف‌ناپذیری دست پناه را فشرد و پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانه‌ی فروپاشی احساسی است، ملایم نگاهش را به دخترک چشم خاکستری داد و گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارت‌های خشت‌و‌گِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیده‌اند. مایل هستید آن‌ها را ببینید؟
هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی ادامه داد:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را می‌گویم. این نقشه‌ی پارسه است. همان‌طور که دوست‌تان گفت ایران آینده را درون آن می‌بینید. در پارسه جادو همه‌چیز را جلو می‌برد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده می‌کنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو تکیه‌اش را به میز داد و خیره به ریوند و آن موهای مواج بلندش پرسید:
- همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟
ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و سبیل‌های کم پشت بالای لبش با حرف زدن، تکان خوردند.
- حتی میهمانانی که از آینده می‌آیند نیز شامل برکت جادو می‌شوند اما ملاک بر جادوگر بودن آن‌ها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است.
آرزو سرش را متفکر از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه لبش را گزید، انگشت‌هایش را از استرس فشرد و در نهایت پرسید:
- اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ریوند به او خیره شد. چشم‌هایش صورت گرد و لاغر پناه را بررسی کردند و در نهایت با کمی تأخیر پاسخش را داد:
- اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دوره‌های زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونه‌ای پیش می‌رود که در یک قسمت‌ زمانی جادو از بین می‌رود. در گذشته‌ی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آینده‌ی شما جادو متوقف شده است. متأسفانه در آینده جادو لحظه‌به‌لحظه به فراموشی سپرده می‌شود. باور مردم‌تان به جادو دارد از بین می‌رود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بی‌اعتقاد و خداناباور به اینجا آورده می‌شوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آن‌که هرگز جادو فراموش نشود.
آرزو نگران خودش را بر روی میز جلوتر کشید و به میان حرف ریوند پرید، خیره در نگاه ریوند پرسید:
- داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟
ریوند لبخند کم‌رنگی به چهره‌ی تپل آرزو زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت:
- خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت می‌گیرد. جان دیگری به او داده می‌شود و این‌چنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند.
سرش را غمگین پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن می‌دانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد، که به گذشته فکر نکند. مجدد لبخند روی لب‌هایش عمیق شد و نگاهش را به آن سه نفر داد.
- اما پارسه معجزه‌ی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده این‌طور نیست. به گفته‌ی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سی‌مرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِری‌پاتر بیشتر می‌شناسید.
آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمی‌آمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجان‌زده در جای خود پرید. دست‌هایش را برهم کوبید و ذوق‌زده پرسید:
- سی‌مرغ؟ اینجا سی‌مرغ هم دارین؟ وای هری‌پاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟
ریوند به‌خاطر شادی آرزو قهقه‌ای زد و نگاه از چشم‌های قهوه‌ای آرزو گرفت و به دختر‌های بهت‌زده‌ی روبه‌رویش داد. مفتخر گفت:
- البته، اما شیردال و سی‌مرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آن‌ها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب می‌آیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوان‌ترین است. به آن مرغ‌بهمن نیز می‌گویند.
آرزو ناگهان بشکنی در هوا زد و راضی و مغرور از هوش خود چانه‌اش را بالا گرفت. گفت:
- درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستان‌ها ناخن می‌خوره و اهریمن رو می‌کشه!
ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرحبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و خوشنود گفت:
- هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آن‌ها را می‌گویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیه‌های بعد ققنوسی زیبا از پنجره‌ها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت به‌خاطر همان آن‌ها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس آتشین زیبا کشید و گفت:
- پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند.
پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یک‌باره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز می‌مانست. آن چشم‌های شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. نوک منحنی و تیزش نیز جذاب بود. آرزو که دیگر سر از پا نمی‌شناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد تا او را نوازش کند. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود زیرا آرزو نمی‌دانست شرایط نوازش یک موجود جادویی چیست. پس پر قرمز سرش را خم و پف کرد. یک نوازش روح‌بخش... آرزو که به سختی نفس می‌کشید و ضربان قلبش بالا رفته بود، لرزان لب زد:
- ب... باورش خ... خیلی سخته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد ملایم گفت:
- عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوه‌براین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور.
دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. پرقرمز که بال زد و روی چوب جای گرفت ریوند دستش را مالش داد. آرزو همان‌طور که می‌رفت تا کنارش بایستد پرسید:
- پس عنصر باد چی میشه؟
ریوند خم شد و پارچه‌ی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که روی میز پهن کرد شش دایره‌ی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایره‌ی نقره‌ای رنگ گذاشت. سرش را بالا آورد و خیره در نگاه حیران آن سه دختر گفت:
- باد به کمک عنصر آب ایجاد می‌شود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است.
نیل‌رام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایره‌ی عنصر چوب رنگ قهوه‌ای داشت که خطوط درخت‌ها درونش برق می‌زدند. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه می‌شناختند، همان دایره‌ای که به رنگ قرمز بود و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش می‌رقصیدند و آرامش عجیبی داشت. اما آخری، دایره‌ای از تمام رنگ‌ها که انگار دو هاله‌ی باد درون آن می‌چرخیدند. رنگین‌کمانی زیبا با هاله‌ای بسیار عجیب، حسی مرموز را به ببینده‌اش تداعی می‌کرد. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. صدایش بلند و واضح در عمارت پیچید.
- عنصر باور قوی‌ترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کرده‌اند. شاید تنها دو نفر، آن‌ها ابرقدرت‌های جهانمان به حساب می‌آیند.
هر سه گیج و حیران سرشان را کج کردند، یعنی متوجه مفهوم اصلی شدند؟ اصلا می‌فهمند ابر قدرت جهان جادو یعنی چه؟ ریوند پارچه را بست و کمی فکر کرد. آهان بله یک‌چیز فراموشش شد. تا دهان باز کرد دختری از در عمارت وارد شد و صدایش کل خانه را سریع‌تر از باد در برگرفت.
- ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ این‌جا هستی!
ریوند کلافه چشم‌هایش را چرخاند و خیره به در و دیوار عمارت گفت:
- خواهر عزیزتر از جانم، شه‌بانو من همیشه اینجا هستم.
شه‌بانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی جلو آمد و خیره به آن‌ها سخن گفت:
- دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید!
ریوند مضطرب سرش را چرخاند و به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شه‌بانو شوکه شده بود تا آن‌که بخواهد حواسش به جمله‌ی حساسی که گفت باشد.
شه‌بانو صمیمی نزدیک‌تر شد. خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سه‌ی آن‌ها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آن‌ها که نمی‌دانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کارهای شه‌بانو بودند. شه‌بانو آخرین بوسه‌ی آب‌دارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. پناه به وضوح چندشش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. شه‌بانو با آن صورت گرد و چشم‌های گردویی‌اش خوشحال و سرحال گفت:
- بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام گیج و سرگردان سرش را ‌به نشانه‌ نفهمیدن تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شه‌بانو راحت‌تر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت:
- شه‌بانو، بی‌صبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم!
شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آن‌دو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمی‌گفت. نیل‌رام نیز در سکوت تنها مشاهده می‌کرد. شه‌بانو ناگهان معذب شد وقتی آن‌قدر گرم برخورد کرد و آن‌ها هنوز سرد هستند، نیم‌نگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید این‌دو دختر از آن‌هایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیآمده‌اند. برخلاف آرزو البته!
شه‌بانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانی‌بندهای جواهر نشان بسته شده بود را درست کرد، البته که آن‌هم بهم‌ریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و شاداب گفت:
- همراهم بیایید. پارسه چیز‌های زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید.
آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بی‌حوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیل‌رام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، لب گزید و مضطرب نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانه‌ای بالا انداخت و مشغول کار خود شد. از نظر ریوند آن دخترک قطعا مشکل روحی روانی داشت. وگرنه آن‌قدر مودی بودن احساسات در یک انسان طبیعی نبود!

فصل ششم

شه‌بانو همان‌طور که در مسیر سنگ‌فرش شده‌ی جاده‌ی میان شهر، جلوتر از همه عبور می‌کرد اول گذاشت هر سه چیزهایی که باید را ببینند. چیز‌هایی که به طور طبیعی توجه‌شان را جلب می‌کرد. مثلا از عمارت‌های بزرگ و زیبا گرفته تا درخت‌هایی که انگار قرن‌ها قدمت داشتند و با عمارت‌های گوناگون درهم آمیخته بودند. درخت‌های کاج و سپیداری که در میان خانه‌ها، در میان استخرها و در میان سقف‌ها روییده بودند و مثل یک کوه بر ردی شهر سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که از لابه‌لای برگ درخت‌ها بر روی جاده‌ی سنگ‌فرش شده افتاده بود، شوش را رویایی‌تر از قبل می‌کرد.
شه‌بانو با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی می‌شناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و با لبخند بزرگی بر روی صورت گندمی‌اش گفت:
- استاد مهربان داریوش را به شما معرفی می‌کنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند. کارهای ایشان را هرگز نمی‌توانید در شهر های دیگر پیدا کنید.
آرزو کنجکاو گردنش را دراز کرد و به داخل مغازه چشم دوخت. انواع مجسمه‌ی حیوانات، نمونه‌های کوچک از خانه‌های بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گل‌هایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعی‌اش مو نمی‌زدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شه‌بانو به رفتار پناه جلب گشت. غم‌زده با ابروهای درهم کشیده و لبی آویزان، به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و وارفته روی آن نشست. بی‌رمق سرش را پایین انداخت و به سنگ‌فرش‌ها خیره شد. لحظه‌ای بعد سرش را بالا آورد، دست‌هایش را روی زانوانش نهاد و به نیل‌رام خیره شد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمی‌توانست بفهمد آیا این دختر از حضورش در اینجا راضی است یا خیر، چه برداشتی می‌توانست از این واکنش او، بکند؟
شه‌بانو که رفتار پناه را کاملا زیر نظر داشت، به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیم‌نگاهی به صورت پناه انداخت، آن چهره‌ی درهم و نگرانش، او را متوجه‌ی حال خرابش کرد. آهسته خیره به دماغ باریک و خوش فرم پناه گفت:
- وقتی به جادو مسلط بشوی می‌توانی به زمان خودت بازگردی. این را می‌دانی؟
پناه نیم‌نگاهی به شه‌بانو انداخت و مجدد به درخت رو‌به‌رویش در آن طرف جاده خیره شد. لب باریکش را گزید و با مکثی طولانی پاسخ داد:
-‌ می‌دونم ریوند بهم گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میان‌شان حکم‌فرما شد. شه‌بانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به صورت گرد و فک زاویه‌دار پناه نگاه انداخت و به حرف آمد:
- خانواده‌ات دوری تو را حس نمی‌کنند. جادو کاری می‌کند تا آن‌ها گمان کنند تو هنوز آن‌جایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر، فراموش نکن که زمان محدود است.
پناه سرش را بالا آورد و بی‌حوصله به شه‌بانو نگاه کرد. به نظرش این دختر بیش از حد وراج بود! کلافه نگاهی به ابروهای باریک شه‌بانو انداخت و زمزمه‌ کرد:
- موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. شاید جادو جالب باشه اما نه برای من، این فقط نظر شماهاست. البته آرزو هم همین فکر رو می‌کنه.
نگاهش را از شه‌بانو گرفت و به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را انجام می‌دادند، به زن‌هایی که از بازار خرید می‌کردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تخته‌نرد بازی می‌کردند. آه دیگری کشید و گفت:
- اینجا هیچ‌چیزش عادی نیست! فقط... فقط می‌خوام برگردم. همین.
شه‌بانو ابروهایش را بالا برد و متعجب لب زد:
- چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیده‌ای!
پناه خسته و کلافه از پرحرفی شه‌بانو اخم کرد، نگاهش را به شه‌بانو داد و عصبانی گفت:
- میشه ولم کنی؟ ای‌بابا خب نمی‌خوام اینجا باشم مگه زوره؟
شه‌بانو که از این نوع رفتار و لحن بد پناه زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و از جایش برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو قدم برداشت. خب بله عادی بود فردی این‌طور واکنش نشان بدهد. حقیقت آن است که پناه اولین نفر نبود. وقتی نیل‌رام شه‌بانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف می‌زند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیل‌رام را از عطرش احساس کرد خشمگین رویش را به او کرد و عصبانی در عسل چشم‌هایش گفت:
- تو هم می‌خوای دلداریم بدی؟ به خدا برام بسه بی‌خیالش شو.
نیل‌رام در سکوت کنار پناه نشست و شانه‌اش را بالا انداخت. خیره به مردم زمزمه کرد:
- نه. دلداریت نمیدم.
نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی می‌کردند. مدتی بعد متفکر ادامه داد:
- ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرن‌ها به عقب برگشتیم ولی چیز‌هایی از زمان ما اینجا هم هست. به‌خصوص ساختمون هاشون که ترکیبی از آینده و گذشته‌ست.
پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. دوباره یک وراج دیگر کنارش جای گرفته بود. باز هم عصبانی به حرف آمد:
- خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمی‌شیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. بله چرا بیدار نمی‌شدند؟ آیا باید کار خاصی انجام می‌دادند؟ صدای متفکرش به گوش رسید.
- هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعی‌تر باشه. می‌دونی که جادو... هرگز واقعی نیست. این رو مطمئنم.
پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش می‌گذشت و یک پیرمرد سوارش بود، گفت:
- خداروشکر که می‌بینم فقط یکی‌مون عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده! هرچی اون پسره گفت باور کرد دیدی؟ یه ذره به اون عقل آکبندش نمی‌زنه که ممکنه اینا گولش بزنن یا هرچیز دیگه‌ای!
نیل‌رام در سکوت سرش را برای تایید حرف‌های پناه تکان داد. اما فکرش جای دیگری بود، آن ققنوس... آن‌هم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش می‌کند. چرا؟
شه‌بانو و آرزو خندان به سمت آن‌ها آمدند. آرزو با رسیدن به دوست‌هایش ذوق‌زده دستش را جلو آورد و با چشم‌های درخشانش گفت:
- بچه‌ها ببینید چقدر قشنگه!
درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آن‌دو تکان‌تکان داد و مشتاق گفت:
- نیلوفر آبی، سنبل پارسه. وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه چنین چیزی درست کنه، جادو شگفت‌انگیزه.
نیل‌رام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند. از نظر آن‌دو قطعا آرزو رد داده بود. سکوتشان آن‌قدر پابرجا ماند تا آن‌که شه‌بانو سعی کرد جو را تغییر بدهد.
- همراهم بیایید. باید چای‌خانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا که به حتم از دیدنش شگفت‌زده خواهید شد.

فصل هفتم

به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوه‌ای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درخت‌های کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشته‌ی میخی روی تابلوی سر درش را خواند.
- چایخانه‌ی پروین‌بانو؟
پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود، انگار ارث بابایش را خورده بودند. شه‌بانو مفتخر گفت:
- اینجا برای دختر خاله‌ام پروین‌بانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرف‌هایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروین‌بانو ایده‌ی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است.
به طرف در رفت و از آن‌ها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگ‌فرش‌های فیروزه‌ای کف عمارت تا دیوارهای آجری و خطوط فیروزه‌ای رنگ آن توجه‌شان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدان‌های زیبای آویزدار جواهر نشان، حوض‌های درون حیاط و ماهی‌های قرمز درونش، همه‌و‌همه حتی تخت‌های سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شه‌بانو آن‌ها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچه‌ی تشک روی تخت کشید و گفت:
- ترمه‌ی اصیل ایرانی. شگفت‌انگیزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه کلافه لب گزید و روی اولین‌ تشک ترمه نشست. نرم و گرم... اما آرزو دیگر داشت اعصابش را خورد می‌کرد. چرا آن‌قدر خوشحال بود، ذره‌ای نگران بیدار نشدنشان نبود؟ نیل‌رام هم کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرح نرده‌های دور تخت توجه کرد، فهمید که شکل‌های هندسی به شکل واقعا جادویی با هم‌دیگر هماهنگ و مرتبط هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود اما باز هم سعی کرد انکارش کند.
شه‌بانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبه‌روی پناه و نیل‌رام نشست. آرزو میان‌شان کنار نیل‌رام و شه‌بانو جای گرفت و با ذوق گفت:
- وای حال و هوای دوره‌ی قاجار رو داره. چه حس خوب و عجیبی‌.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد:
- بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروین‌بانو رابطه‌ی صمیمی‌ای داشت. افسوس که آخرش باید می‌رفت.
نیل‌رام با این حرف شه‌بانو حس عجیبی پیدا کرد. پس از مدت‌ها بالاخره به حرف آمد. با احتیاط خبره به شه‌بانو پرسید:
- ریوند... اینجا دقیقا چی کار می‌کنه؟
شه‌بانو از سوال ناگهانی نیل‌رام کمی شوکه شد اما به‌خاطر آن‌که بالاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کم‌کم دفاعش را زمین می‌گذاشت و با اینجا کنار می‌آمد. پس لبخند بر لب پاسخ داد:
- او جادوگر محقق است. علاقه‌ی زیادی به کشف کارایی‌های جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار می‌کند.
آرزو سرش را از فهمیدن کار ریوند راضی تکان داد و متفکر گفت:
- بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار می‌کنه.
شه‌بانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد تا مناسب دورش جمع شود. خون‌سرد گفت:
- بله. همچنین روی سنگ‌های زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن تحقیق می‌کند. او حسابی مشغول است.
پناه با شنیدن نام اهریمن، یکهو به خود لرزید و پس از مدت‌ها با ترس به حرف آمد:
- اینجا اهریمن هم هست؟ انسان‌ها رو می‌کشن؟
شه‌بانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد:
- اهریمن‌های زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند و مدام اطراف شهر تحت‌نظر است.
نیل‌رام که اکنون بیشتر از پیش کنجکاو شده بود از شه‌بانو پرسید:
- تو هم جادوگری؟ از اونایی که محافظ شهرن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
شه‌بانو مفتخر سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید:
- می‌توانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد.
پناه و نیل‌رام هر دو با اخم به آرزو نگاه کردند. چرا این‌چنین حرف می‌زد؟ چرا سعی نمی‌کرد شوقش را پنهان کند؟ شه‌بانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت:
- لهجه‌ی ما را به زیبایی صحبت می‌کنی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفته‌ای؟
همه در سکوت سرشان را چرخاندند و اطراف را دیدند. شه‌بانو نیز خنثی نشسته بود و به نرده‌های تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازه‌ی یک بره‌ی بزرگ، از آسمان به طرف تخت هجوم آورد. با دقتی فراوان روی نرده‌ی تخت نشست و با سرش به شه‌بانو تعظیم کرد.
آرزو با دیدن جغد سفید نقره‌ای، جوشش هیجان را در تک‌تک سلول‌هایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شه‌بانو سریع دستش را به عقب هل داد و مانعش شد. با نگرانی خیره در نگاه متعجب آرزو گفت:
- اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمی‌آید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید.
آرزو از صراحت کلام شه‌بانو ترسید، آیا واقعا همان‌قدر خطرناک بود؟ دستش را می‌خورد؟ گوشت‌خوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شه‌بانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیش‌خدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوان‌های مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت به آن خیره شد و گفت:
- مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته ولی خیلی جالبه!
شه‌بانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت:
- موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود می‌بینند جز صاحبشان را. بدون اجازه‌ی صاحب شما برای آن‌ها همچون اهریمن می‌مانید. البته نقره‌فام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمی‌دهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش می‌کنم آسیب می‌بینم.
آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته با دست‌های درهم گره خورده گفت:
- اون... آشوزویشنته؟
شه‌بانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار می‌آمد؟ پلک زد و مشتاق گفت:
- بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن می‌خورد و اهریمن شکار می‌کند.
پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شه‌بانو توجه‌اش را به نیل‌رام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را می‌د‌‌ید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شه‌بانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی به آن سه نگاه کرد و گفت:
- بسیارخب، ریوند به من گفت خواسته‌اید به یزت بروید. درست است؟
آرزو سریع‌تر از آن‌که دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شه‌بانو به‌خاطر ذوق آرزو بلندتر خندید و گفت:
- بسیارخب، برخیزید به یزت راهی می‌شویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شه‌بانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شه‌بانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شه‌بانو دستش را روی کنده‌ی درخت نهاد و به آن‌ها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت:
- دوست‌های عزیز، دست‌هایتان را روی درخت بگذارید.
آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما سریع پرسید:
- برای چی؟
شه‌بانو منتظر به آن‌دو نفر خیره شد و پاسخ داد:
- برای طی کردن سریع‌تر مسیر، این‌جا پارسه سرزمین جادوست. آیا آن‌قدر زود این را فراموش کرده‌اید؟
نیل‌رام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دست‌هایشان را روی درخت نهادند. شه‌بانو لبخند زد و راضی از اعتماد آن‌ها گفت:
- می‌دانید گاهی وقتی به آینده‌، به زمان شما فکر می‌کنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون نبود هوا برای تنفس است.
نیل‌رام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت:
- در واقع می‌خواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خون‌سرد به هر سه خیره شد و گفت:
- بسیارخب، به یزت خوش آمدید. می‌توانید دست‌هایتان را بردارید.
با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست می‌گفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارت‌های ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیه‌ی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشت‌های سرسبز گندم‌زار را می‌دیدند که کشاورزان در آن‌ها مشغول کشت‌وکار بودند. نیل‌رام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج به شه‌بانو نگاه کرد و پرسید:
- چطور؟ من... هیچی نفهمیدم!
آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت:
- تله‌پورت بود مگه نه؟ وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد. وای خدا چطوری این‌طوری میشه شه‌بانو؟ توی رمان‌ها همیشه میگن تله‌پورت پر از توهم و توده‌های گرد و مارپیچ و چِمی‌دونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از این‌حرف‌ها.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین