- May
- 338
- 1,825
- مدالها
- 3
نان پخته شده را که با انبر از تنور بیرون آورد و روی سطح کنار تنور نهاد، نیلرام کنارش ایستاده بود. بخار زیادی از روی نان بلند میشد. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و متحیر خیره به بخارهایش گفت:
- خب، ممنونم بابت...
مردد به ریوند نگاه انداخت و باز به نان چشم دوخت. زمزمه کرد:
- بابت نون جزغاله شده.
ریوند متوجهی خرابکاریاش شده بود، شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و هیره به موهای بلند نیلرام نالید:
- واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم.
نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید خیره در چشمهای سیاه ریوند و آن پوست سبزهاش لب باز کرد.
- میشه لطفا به لهجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. واقعا برایش سخت بود که اینچنین عامیانه حرف بزند. بنابراین راضی سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد.
نیلرام کنجکاوانه حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ میتونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که ممکن بود، نگه داشت. منتظر ماند تا کارشان تمام شود و دقیق همهچیز را بررسی کرد. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب ایستاده در کنار صندلی گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیلرام در سکوت از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی به نیمرو نگاه کرد و گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام با چشمهای قلمبه حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند بهتزده که دهانش باز مانده بود گذشت و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ به این سادگیها گول نمیخورم جناب جادوگر!
ریوند متحیر به رفتنش خیره شد و قطعا ابروهایش بیشتر از این نمیتوانستند بالا بروند. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. از حرکت ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود گریه کرده و احتمالا دلایل عجیب آرزو او را آرام کرده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها طوری که انگار از صحت حرفهای امید بخش قبلیاش به پناه زیاد مطمئن نبود، آسوده زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
- خب، ممنونم بابت...
مردد به ریوند نگاه انداخت و باز به نان چشم دوخت. زمزمه کرد:
- بابت نون جزغاله شده.
ریوند متوجهی خرابکاریاش شده بود، شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و هیره به موهای بلند نیلرام نالید:
- واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم.
نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید خیره در چشمهای سیاه ریوند و آن پوست سبزهاش لب باز کرد.
- میشه لطفا به لهجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم.
ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. واقعا برایش سخت بود که اینچنین عامیانه حرف بزند. بنابراین راضی سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد:
- بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد.
نیلرام کنجکاوانه حرکتی نکرد و مجدد پرسید:
- جادو؟ میتونم ببینم؟
ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که ممکن بود، نگه داشت. منتظر ماند تا کارشان تمام شود و دقیق همهچیز را بررسی کرد. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب ایستاده در کنار صندلی گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیلرام در سکوت از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی به نیمرو نگاه کرد و گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام با چشمهای قلمبه حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند بهتزده که دهانش باز مانده بود گذشت و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:
- به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ به این سادگیها گول نمیخورم جناب جادوگر!
ریوند متحیر به رفتنش خیره شد و قطعا ابروهایش بیشتر از این نمیتوانستند بالا بروند. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. از حرکت ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود گریه کرده و احتمالا دلایل عجیب آرزو او را آرام کرده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها طوری که انگار از صحت حرفهای امید بخش قبلیاش به پناه زیاد مطمئن نبود، آسوده زمزمه کرد:
- توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود!
آخرین ویرایش: