جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,762 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم‌هایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوش‌بو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یال‌های شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت:
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمی‌کنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشم‌های آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقب‌تر رفت و اشک‌هایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازنده‌ی اوست واقعا حیوان بی‌نظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش می‌کنند. ولی برای اولین‌بار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرت‌انگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید.
آرزو خندید و خیره به آنزوی روبه‌رویش گفت:
- اولش دست‌هام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربان‌تر از یک آشوزوشت است.
آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آن‌طرف میز پرسید:
- آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه‌.
آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد.
- آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدن‌های پی‌درپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد می‌کنه. خیلی با ابهته مگه نه؟
پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیل‌رام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که رو‌به‌رویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید:
- نام او چیست؟ خیلی زیباست.
رامین از سوال نیل‌رام لحظه‌ای تعجب کرد اما سریع خود را جمع‌و جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت:
- او آتش‌رُخ است. اوم.‌.. می‌خواهی نوازشش کنی؟
نیل‌رام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خنده‌ی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد:
- توجهی به او نکن، دیوانه است.
صدای شه‌بانو به گوش رسید که داشت با نقره‌فام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت می‌کرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگ‌هایش را درخشان‌تر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آن‌که با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همان‌طور که چین دامنش را درست می‌کرد به حرف آمد:
- یه جورایی اون چهره‌ی درهم نقره‌فام رو درک می‌کنم. باور کن.
نیل‌رام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت:
- مثل یه مادر ایرانی رفتار می‌کنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی.
پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جا‌به‌جا شد. شادمان اضافه کرد:
- همان‌طور اعصاب خردکن و شیرین زبان.
آرزو بالاخره همراه پناه قهقه‌ای زد اما برخلاف آن‌دو، نیل‌رام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش این‌چنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد می‌کرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر می‌رسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمی‌فهمید، اصلا یعنی چه؟
ریوند پس از آن‌که آن‌ها آرام گرفتند، مفتخر صرفه‌ای کرد و بلند گفت:
- بگذارید دوست‌هایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
دستش را به طرف رامین که رو‌به‌رویش بود دراز کرد و شاد گفت:
- او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتش‌رُخ است. همیشه گمان می‌کند بامزه است اما بی‌مزه‌ترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است.
رامین دستش را روی سی*ن*ه‌اش نهاد و شوخ‌طبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت:
- ریوند همیشه بی‌ذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشته‌ایم که شما را در پارسه دیده‌ایم.
پناه ریز خندید و آهسته با چاشنی خجالت گفت:
- برادر فکر می‌کند شیرین‌ است، درست فکر می‌کند.
نیل‌رام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل می‌کرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بی‌توجه به رامین و بامزه‌پرانی‌هایش، به شه‌بانو اشاره کرد و محترمانه ادامه داد:
- او را می‌شناسید، خواهر زیبایم شه‌بانو با آشوزوشت اخمویش نقره‌فام، احتمالا هم می‌دانید که عنصر جادویش فلز است و مطمئن شوید که به نقره‌فام دست نمی‌زنید.
نقره‌فام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شه‌بانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دست‌هایش را در سی*ن*ه گره زد و به ظاهر ناراحت گفت:
- به او توهین نکن. می‌دانی که بعدا تلافی‌اش را بر سرت در می‌آورد ریوند.
ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار قبلاً یک‌بار زهرچشم نقره‌فام را دیده بود که بیشتر روی آن‌ها مکث نکرد. این‌بار آرتان که کنار شه‌بانو ایستاده بود را معرفی کرد.
- او آرتان است، می‌توان گفت فرد خون‌سرد و منطقی جمع است و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک و یکی از کم جنبه‌های جمع به حساب می‌آید سعی کنید زیاد با او شوخی نکنید.
آرتان چشم‌غره‌ای به ریوند رفت و سپس با چهره‌ای کاملا جدی به سوی خانم‌ها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت:
- حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک می‌گویم. امیدوار هستم که مدت زمان اقامتتان در اینجا به شادی بگذرد.
سپس خطاب به آرزو با لحن عجیبی گفت:
- لباس امروزتان بسیار زیباست.
شه‌بانو با این حرف آرتان قهقه‌ای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد.
- تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم.
همه خندیدند زیرا می‌دانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که رو‌به‌روی آرتان بود معرفی کرد.
- او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه می‌دانید توجه بیشتری به شه‌بانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشت‌سرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید.
هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آن‌ها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خون‌سرد خطاب به آن کنایه‌ی ریوند پاسخ داد:
- از توجه بیشترم به شه‌بانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آرزو ریز خندید و پناه با آن چشم‌هایی که برق میزد به حرف آمد:
- می‌دونیم. امیدوارم خوشبخت بشید.
همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت:
- و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخ‌پر نام دارد که بسیار مهربان و دل‌نازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانه‌ی ما آشِنا هستید.
آرزو با اتمام سخنان ریوند سریع به حرف آمد و بهت‌زده خطاب به مهران گفت:
- برادرت عنصر آب را دارد اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است، سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی نادر نیست؟
ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت:
-‌ حقیقتا نکته‌هایت را دوست دارم آرزو. همان‌طور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آن‌ها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان می‌توانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی به‌خاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد.
مهیار به نشانه‌ی تایید حرف‌های ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید:
- اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث می‌برد... چی میشد؟
مهران خنده‌ای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد:
- آن‌وقت مرده بودم.
آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانه‌ی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد:
- جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد به‌خاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زنده‌زنده... بمیرد، آن هم جلوی خانواده‌اش.
همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همین‌طور بود اما تا کنون هیچ‌کدام آن‌قدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانواده‌ی خود رو‌به‌رو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفه‌ای کرد و خندان به حرف آمد:
- پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثه‌ی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگی‌های موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست.
سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بال‌بال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در رأس میز ایستاد. پیراهن مردانه‌ی سفید و طلایی‌اش باعث شده بود پوستش گندمی‌تر به نظر برسد. دست‌هایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که می‌خواست دعا کند. چشم‌هایش را بست و بلند گفت:
- یکتای یگانه‌ی پارسه، خداوند جادو تو را شکر می‌کنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ.
به تبعیت از ریوند همه دست‌هایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرت‌زده با دهان‌های باز مانده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آن‌قدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیل‌رام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده‌ از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودرهای اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آن‌قدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایین‌تر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلند‌تر طنین انداخت و این‌بار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر در اطراف میز کردند. سه دختر که قطعا دیگر چشم‌هایشان باز تر از این نمی‌شد، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت خشنود گفت:
- اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز می‌گردند و به لطف جادو این‌چنین بیماری هایشان رفع می‌شود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادویی‌ای است که جادو به ما تقدیم کرده است.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
آرزو همان‌طور که رقص زیبا و سنتی شه‌بانو را می‌دید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهت‌زده لب زد:
- تو درست می‌گفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت.
ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و این‌بار تبریک‌ها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و برای هم آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همین‌طور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریک‌های جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند گشتند. هر نفر یک چیز مجزا می‌خورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجه‌ی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود درون یک لیوان سفالی ریخت و خواست مشغول خوردن شود که پناه کنجکاو پرسید:
- تقریبا با همه‌چیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی این‌جا باشه؟
ریوند خندید و شه‌بانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همان‌طور که نانی برمی‌داشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت:
- تعویض عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آن‌که تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را می‌توانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوش‌مزه است. به‌خصوص از آن‌ نوعش که وقتی می‌نوشی ته گلو را می‌سوزاند.
پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت:
- گازدار.
شه‌بانو حرفش را تایید کرد که این‌بار آرزو پرسید:
- ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همین‌گونه اینجا هستند؟ زیرا عمارت‌هایتان ترکیبی است.
شه‌بانو شانه‌اش را بالا انداخت و لقمه‌ای بر دهان نهاد. انگار زیاد در امور ساخت و ساز اطلاعاتی نداشت. این‌بار به جای او، مهیار به حرف آمد و محترمانه گفت:
- در واقع افرادی که آمده‌ بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آن‌ها نیز از افکارشان این نوع ایده‌های جالب را بیرون کشیدند. به لطف آن‌ها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانه‌های کاهگلی ساده‌ی‌مان زندگی می‌کردیم.
نیل‌رام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید.
- مگر چقدر از آن موقع گذشته است؟
ریوند خیره به موهای ساده‌ی نیل‌رام زمزمه کرد:
- چهل سال است که مردم آینده به پارسه می‌آیند.
آروز آهی کشید و به لیوانش خیره شد. ناامید لب زد:
- و اکنون جادو را بیشتر از پیش باور کرده‌اند.
و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل سیزدهم

آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر، با تمام عجایب و خوشی‌هایش برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به عمارت ریوند بازگشتند و به تخت‌خواب رفتند، هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند.
صبح فردا، در واقع هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع‌تر از آن‌دو واکنش عجیبی نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا هنوز آن‌قدری خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت.
اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، رو‌به‌روی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا می‌خواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشم‌زده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامش‌بخش عمارت گفت:
- بسیارخب، به شه‌بانو بگو کاری دارم که پس از انجامش می‌آیم.
پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لب‌هایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید:
- بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه می‌گذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است.
کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد:
- نظرتان تا به اینجا درباره‌ی پارسه چیست؟ می‌دانید که اکنون دیگر خواب نیستید؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیل‌رام ولی هنوز مردد بود، هنوز نمی‌دانست حقیقت چیست اما شانه‌ای بالا انداخت و سعی کرد لحنش بی‌خیال باشد. گفت:
- فرض می‌گیرم که خواب نیست، خب که چی؟
آرزو ولی سکوت کرد و پاسخی به سوال ریوند نداد. تنها ماتم‌زده به مسیر رفته‌ی پرقرمز خیره بود. ریوند نیم‌نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد:
- بسیارخب، برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید به زمان خودتان باز می‌گردید و اینجا را فراموش می‌کنید.
آرزو با این‌حرف ریوند پلک‌هایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش چکید. پناه تازه متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواس‌گونه‌ی نیل‌رام مانع شد تا جویای حال وی گردد.
- چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟
ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسه‌ی‌ کتاب بود. در آن جست‌وجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. جدی گفت:
- این را بگیرید مهربانو پناه.
پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
-‌ بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید.
آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد:
- سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند!
نگاه آخرش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و با حسرت گفت:
- باورم نمیشه اما برای اولین‌بار، بهتون حسادت می‌کنم...
با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر در آنجا نبود. ناپدید شد و در هوا به گرده تبدیل گشت و جلوی چشم دوست‌هایش گرده‌ها محو شدند. نیل‌رام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت:
- چی شد آرزو کجا رفت؟
به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیل‌رام سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان با تردید گفت:
- تو می‌دونستی... انگار... اون هم می‌دونست!
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت:
- دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است.
پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیل‌رام هم بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آن‌دوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط می‌داند سرزمینی از جادو دیده است و آن‌دو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند، و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و در نهایت آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرت‌زده بر روی مبل سقوط کرد. خیره به میز ریوند لب زد:
- ما آن‌جا چه می‌کنیم...
ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود.
- آن‌ها به دستور جادو نماینده‌ای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود.
نیل‌رام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... به لطف جادوی غیر واقعی بود و نبودش فرقی نداشت. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و ملتمس گفت:
- می‌خوام برم. لطفا بذار برم!
ریوند به طرف کتابخانه‌ی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه نگاهی به چشم‌های آرام ریوند انداخت و مسکوت کاغذ را از دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و خونسرد گفت:
- برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آن‌که یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آن‌که باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحله‌ی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید می‌توانید به آینده بازگردید.
پناه خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- اینا سال‌ها برای ما طول می‌کشه، آتیش رو لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من...
نیل‌رام کلافه دستش را به طرف پناه دراز کرد تا ساکت شود، معترض خطاب به ریوند که دست به سی*ن*ه جلویشان ایستاده بود گفت:
- اما آرزو این کارها رو نکرد.
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، خون‌سرد پاسخ داد:
- آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کرده‌اید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید می‌توانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آن‌که بابت قدردانی از باور‌هایش اینجا را ببیند و دو آن‌که شما از بازگشت خود به آینده مطمئن باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله‌ اول بپردازید.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه گریان روی مبل سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام ولی اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را از روی صورتش برداشت و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت:
- شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید.
و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد.
نیل‌رام ناامید کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد:
- راستش واقعا نمی‌دونم چی بگم.
پناه گریان با قلبی که داشت از سی*ن*ه‌اش بیرون میزد و انگار کسی آن را در میان چنگال‌هایش گرفته بود گفت:
- فقط بذار گریه کنم... همین.
و صدای گریه‌اش در آن‌ عمارت بزرگ و مسکوت شدت گرفت. نیل‌رام که دید حرفی برای گفتن ندارد سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌آمد شوخی یا خواب باشد...
آه که اگر اینجا واقعی باشد... آن‌وقت چه می‌شود؟

فصل چهاردهم

ریوند تا صبح فردا به عمارت بازنگشت. صبح که نیل‌رام اولین‌نفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیل‌رام پوزخند زنان از کنار لباس‌ها گذشت و با همان لباس‌های مدرن خودش، از پله‌ها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است و البته که هیچ‌چیز عجیبی در این عمارت وجود ندارد. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیل‌رام را زیر نظر داشت تا مبادا چیزی از عمارت برندارد. نیل‌رام وقتی از گشت‌وگذار خسته شد و چیزی دستگیرش نشد مجدد به اتاق بازگشت تا باز بخوابد. اما خوشبختانه پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیل‌رام سعی کرد او را درک کند، پس کنارش نشست و با همدردی گفت:
- بی‌خیال، بالاخره از خواب بیدار میشی نگران نب...
صدای جیغ ممتد پناه و حرف‌های بعدش، وجود نیل‌رام را به لرزه انداخت، نه نه...
- میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود می‌فهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمی‌تونی باور کنی نیل‌رام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود. تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
نیل‌رام اخم کرد و لبش را از حرص گاز گرفت. چرا این دخترک آن‌قدر احمق بود؟ با خشم گفت:
- بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونه‌هاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی تو هم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده پس ماهم بیدار می‌شیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی.
پناه از سر حرص خندید و از روی تخت بلند شد. به طرف لباس‌هایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضای‌خالی اطراف‌شان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت:
- به نظرت اینا هم حقه‌ی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیل‌رام بس کن، لطفا به خودت بیا!
به طرف نیل‌رام آمد، آن‌قدر سریع که نیل‌رام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشاره‌اش را چندین‌بار بر سی*ن*ه‌ی نیل‌رام کوبید و فریاد زد:
- خواهی نخوای باید اون کارها رو بکنیم تا برگردیم. و من... متأسفانه قراره انجامش بدم. چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد ذره‌ای برام مهم نیست.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و عصبانی جیغ کشید.
- دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی!
پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام زل زد و گفت:
- از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده!
سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروز به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرارهای نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیل‌رام بازگشت. شنل روی شانه‌اش به‌خاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوه‌ی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانی‌اش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیل‌رام زد و جدی گفت:
- خواهی نخواهی نمی‌تونی از اینجا فرار کنی، نمی‌تونی هم اینجا بمونی. می‌خوای چی کار کنی؟
سپس به طرف در قدم برداشت و با عذاب وجدان زمزمه کرد:
- واقعا متأسفم اما فقط می‌خوام برگردم. من رو مقصر کله‌شق بازیه خودت ندون.
در را که پشت سرش بست، نیل‌رام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دست‌هایش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانست اینجا چه خبر است، درک نمی‌کرد. در سکوت به صدای گریه‌اش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. نمی‌توانست با خودش و افکارش کنار بیاید. چرا دوست‌هایش تغییر کرده بودند؟ به‌خاطر تأثیر این مکان بود؟
دقایقی بعد وقتی اعصابش آرام‌تر شده بود، بدون آن‌که لباس دوم را بپوشد از پله‌ها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا می‌خورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه خونسرد در حال برداشتن گوجه‌ای از ظرف رزینی نقره‌ای رنگ بود که پرقرمز جیغ کشید و آن دو را متوجه‌ی حضور نیل‌رام کرد.
نیل‌رام بی‌توجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در رأس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفه‌ای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت.
- پناه برای گذراندن مرحله‌ی اول به دیدار دوستی در زمین‌های کشاورزی می‌رود. شما نیز باید...
نیل‌رام نگاه خشمگین‌اش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد:
- تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه.
پناه قبل از آن‌که ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانه‌ی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت:
- خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره.
سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمه‌ی بعدی شد. نیل‌رام اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آن‌ها شوکه شده بود. چرا آن‌قدر یکهویی؟ نیل‌رام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد:
- من مراحل رو نمی‌گذرونم.
پناه به خنده افتاد، هما‌ن‌طور که جرعه‌‌ی دیگر از لیوان آبش می‌نوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت:
- منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمق‌تر از این حرف هاست.
دست‌هایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچه‌ای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت:
- بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟
ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و رو‌به‌روی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیل‌رام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمق‌تر از این حرف‌ها بود. هنوز هم داشت بی‌توجه به آن‌ها غذایش را می‌خورد. پناه آهی کشید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آن‌ها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد:
- بوی خاک آب خورده...
ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریه‌هایش داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آن‌که پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقه‌های زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفته‌ی ریوند در راه، آن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه ‌بتواند مرحله‌ی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک می‌دهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل پانزدهم

ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت، زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او به همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد زیرا او مسئول هدایت آن‌دو دختر است. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز نشسته بود و داشت به پرقرمز با تردید نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. نیل‌رام اصلا به حضور مجدد وی، توجه نکرد. ریوند سعی کرد ملایم صحبت کند:
- برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی.
نیل‌رام خیره به پرقرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به سیاهی چشم‌های ریوند داد. مغرور گفت:
- نمی‌تونم توی خونه بمونم، نمی‌خوامم بیام بیرون، پس چاره چیه؟
ریوند پفی کرد، از رفتارهای بچگانه‌ی آن دختر کلافه شده بود. از جایش برخاست و مصمم گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم، بنابراین باید همراهم بیایی.
نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست می‌خوای چی کار کنی.
ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. ابروهایش را درهم‌ کشید، داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه تر از همیشه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟
نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیق دیگری کشید، تو می‌توانی ریوند، لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد یک نفس عمیق، دو نفس عمیق و سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمیه پارسه به آن‌جا وارد شوی.
چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟ انگشت‌ اشاره‌اش را سمت مانتویش گرفت و گفت:
- باید لباس‌های اینجا را بپوشی.
نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه شد. مصمم‌تر از قبل گفت:
- هرگز اون لباسای مزخرف رو نمی‌پوشم.
ریوند با توهینش بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی عمیق میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، لب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمی‌توانی بیایی!
نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت:
- بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پرقرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پرقرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت که نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. به‌خاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت:
- با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه!
ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد:
- نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانونه هر مکانی که می‌روم رفتار کنی.
در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت:
- لباس پارسه به تو نمی‌آید، جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور.
سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از عصبانی کردن نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به دری که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید:
- من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک...
نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سی*ن*ه با تمسخر گفت:
- جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی.
سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد:
- لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد.
سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.

فصل شانزدهم

روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت:
- درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است.
نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت پرسید:
- فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟
 
بالا پایین