- May
- 362
- 2,063
- مدالها
- 3
#پارت-بیست-و-چهار
دقایقی بعد، پسرک که نامش سارو (Saru) بود، دست هایدرا را گرفته و با شادی و لذت در مورد کار های روزانه خود، خانواده و تمام اهالی شهر توضیح میداد. هایدرا نیز آنقدر از حرف زدن با پسری کوچک خوشنود گشته بود که متوجه گذر زمان و طی کردن مسافتی طولانی نشد. تنها به آن فکر میکرد که چطور ممکن است یک پسر کوچک در مورد کل مردم یک شهر بزرگ آنقدر اطلاعات داشته باشد. به حتم نباید او را دست کم گرفت.
- آخرین بچشون دختره، خیلی دوستش دارم.
مکث کرد و بالافاصله آرام زیر لب گفت:
- به کسی نگیا!
هایدرا سرش را تکان داد و مصمم پاسخ داد:
- خیالت راحت، بین خودمون میمونه.
پسرک شاد خندید و ادامه داد:
- اِشتار (Eshtar) خیلی بد اخلاقه اما دل مهربونی داره.
هایدرا با حوصله پرسید:
- چند سالشه؟
سارو کمی نگاهش را به اطراف چرخاند و با حسابی سر انگشتی پاسخ داد:
- این ماه تولدشه، میره توی هشت سالگی.
هایدرا به دقت پسر، لبخند زد. آنقدر دوستش دارد که ریز جزیئات سنش را نیز میداند! ناگهان به یاد هایمون افتاد. نه، نه اکنون وقتش نیست. نباید لحظات خوبی که به سختی به دست آورده را با به یاد آوردن او و خاطراتش تلخ کند. نه!
سرش را با شدت به اطراف تکان داد و با کمی تمرکز پرسید:
- بگو ببینم شیرین زبون، تا حالا کاری هم کردی؟
سارو با این پرسش هایدرا، ناگهان به هوا پرید و نگران به اطراف چشم دوخت. سپس خود را بالا کشید و با دست به هایدرا اشاره کرد تا خم شود. هایدرا مشتاق سرش را پایین آورد و به او خیره شد. سارو لب هایش را جمع کرد و زمزمه گویان گفت:
- مواظب باش خانم، اگر مامانم بفهمه من این مسائل خاک برسری رو میدونم من رو میده سوراخ سوراخ کنن!
هایدرا حیران از پاسخ، سرش را با تعجب عقبتر آورد و سریع پرسید:
- خاک برسری؟ وای تو چه چیزا که نمیدونی سارو!
ساور ابرویی بالا انداخت و مفتخر پاسخ داد:
- ما اینیم دیگه.
هایدرا با لبخندی شیرین پرسید:
- از کی اینا رو شنیدی؟ راستش رو بگو!
سارو به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و در حالی که باز شروع به حرکت میکرد، پاسخ داد:
- از هیچکس. خودم فهمیدم.
هایدرا ابرویش را بالا انداخت و خواست سوال دیگری بپرسد که سارو خیره به جلو خوشحال فریاد زد:
- رسیدیم! آه بالاخره.
هایدرا با شنیدن این حرف ناگهان انرژی زیادی در رگ هایش تزریق گشت. سریع سرش را بالا آورد تا آگاذ را بالاخره ببیند که ناگهان تمان شادیش به یکباره تخریب شد. این یک فاجعه به تمام معناست. باور کنید! پریشان به روستای قبلی که از آن فرار کرده بود خیره ماند و زمزمه گویان زیر لب پرسید:
- اینجا، آگاذه؟
سارو مشتاق سرش را بالا آورد و با شادی پاسخ داد:
- آره؛ قشنگه نه؟ خیلی بزرگه ولی من همه جاش رو بلند...
هایدرا سرش را پایین انداخت و به سارو خیره شد. همچنان خوشحال است و باز دارد از استعداد خود تعریف میکند. این همه راه را بازگشته بودند و او بیتوجه به مسیری که از آن فرار کرده بود، در آن با پای خود مجدد بازگشته بود. این تباهی است. تباهی...
هایدرا با افسوس دستی بر پیشانی خود کشید و با نگرانی زیر لب گفت:
- باید همین الان فرار کنم!
بیتوجه به وراجی سارو، رویش را از روستای کوچک جلویش گرفت و خواست به سمت مخالف بدود که سارو با صدای بلندی گفت:
- آهای کجا میری خانم؟ مگه نمیخواستی بیای آگاذ؟
دقایقی بعد، پسرک که نامش سارو (Saru) بود، دست هایدرا را گرفته و با شادی و لذت در مورد کار های روزانه خود، خانواده و تمام اهالی شهر توضیح میداد. هایدرا نیز آنقدر از حرف زدن با پسری کوچک خوشنود گشته بود که متوجه گذر زمان و طی کردن مسافتی طولانی نشد. تنها به آن فکر میکرد که چطور ممکن است یک پسر کوچک در مورد کل مردم یک شهر بزرگ آنقدر اطلاعات داشته باشد. به حتم نباید او را دست کم گرفت.
- آخرین بچشون دختره، خیلی دوستش دارم.
مکث کرد و بالافاصله آرام زیر لب گفت:
- به کسی نگیا!
هایدرا سرش را تکان داد و مصمم پاسخ داد:
- خیالت راحت، بین خودمون میمونه.
پسرک شاد خندید و ادامه داد:
- اِشتار (Eshtar) خیلی بد اخلاقه اما دل مهربونی داره.
هایدرا با حوصله پرسید:
- چند سالشه؟
سارو کمی نگاهش را به اطراف چرخاند و با حسابی سر انگشتی پاسخ داد:
- این ماه تولدشه، میره توی هشت سالگی.
هایدرا به دقت پسر، لبخند زد. آنقدر دوستش دارد که ریز جزیئات سنش را نیز میداند! ناگهان به یاد هایمون افتاد. نه، نه اکنون وقتش نیست. نباید لحظات خوبی که به سختی به دست آورده را با به یاد آوردن او و خاطراتش تلخ کند. نه!
سرش را با شدت به اطراف تکان داد و با کمی تمرکز پرسید:
- بگو ببینم شیرین زبون، تا حالا کاری هم کردی؟
سارو با این پرسش هایدرا، ناگهان به هوا پرید و نگران به اطراف چشم دوخت. سپس خود را بالا کشید و با دست به هایدرا اشاره کرد تا خم شود. هایدرا مشتاق سرش را پایین آورد و به او خیره شد. سارو لب هایش را جمع کرد و زمزمه گویان گفت:
- مواظب باش خانم، اگر مامانم بفهمه من این مسائل خاک برسری رو میدونم من رو میده سوراخ سوراخ کنن!
هایدرا حیران از پاسخ، سرش را با تعجب عقبتر آورد و سریع پرسید:
- خاک برسری؟ وای تو چه چیزا که نمیدونی سارو!
ساور ابرویی بالا انداخت و مفتخر پاسخ داد:
- ما اینیم دیگه.
هایدرا با لبخندی شیرین پرسید:
- از کی اینا رو شنیدی؟ راستش رو بگو!
سارو به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و در حالی که باز شروع به حرکت میکرد، پاسخ داد:
- از هیچکس. خودم فهمیدم.
هایدرا ابرویش را بالا انداخت و خواست سوال دیگری بپرسد که سارو خیره به جلو خوشحال فریاد زد:
- رسیدیم! آه بالاخره.
هایدرا با شنیدن این حرف ناگهان انرژی زیادی در رگ هایش تزریق گشت. سریع سرش را بالا آورد تا آگاذ را بالاخره ببیند که ناگهان تمان شادیش به یکباره تخریب شد. این یک فاجعه به تمام معناست. باور کنید! پریشان به روستای قبلی که از آن فرار کرده بود خیره ماند و زمزمه گویان زیر لب پرسید:
- اینجا، آگاذه؟
سارو مشتاق سرش را بالا آورد و با شادی پاسخ داد:
- آره؛ قشنگه نه؟ خیلی بزرگه ولی من همه جاش رو بلند...
هایدرا سرش را پایین انداخت و به سارو خیره شد. همچنان خوشحال است و باز دارد از استعداد خود تعریف میکند. این همه راه را بازگشته بودند و او بیتوجه به مسیری که از آن فرار کرده بود، در آن با پای خود مجدد بازگشته بود. این تباهی است. تباهی...
هایدرا با افسوس دستی بر پیشانی خود کشید و با نگرانی زیر لب گفت:
- باید همین الان فرار کنم!
بیتوجه به وراجی سارو، رویش را از روستای کوچک جلویش گرفت و خواست به سمت مخالف بدود که سارو با صدای بلندی گفت:
- آهای کجا میری خانم؟ مگه نمیخواستی بیای آگاذ؟