جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,353 بازدید, 70 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت-بیست-و-چهار

دقایقی بعد، پسرک که نامش سارو (Saru) بود، دست هایدرا را گرفته و با شادی و لذت در مورد کار های روزانه خود، خانواده و تمام اهالی شهر توضیح می‌داد. هایدرا نیز آن‌قدر از حرف زدن با پسری کوچک خوشنود گشته بود که متوجه گذر زمان و طی کردن مسافتی طولانی نشد. تنها به آن فکر می‌کرد که چطور ممکن است یک پسر کوچک در مورد کل مردم یک شهر بزرگ آن‌قدر اطلاعات داشته باشد. به حتم نباید او را دست کم گرفت.

- آخرین بچشون دختره، خیلی دوستش دارم.

مکث کرد و بالافاصله آرام زیر لب گفت:

- به کسی نگیا!

هایدرا سرش را تکان داد و مصمم پاسخ داد:

- خیالت راحت، بین خودمون می‌مونه.

پسرک شاد خندید و ادامه داد:

- اِشتار (Eshtar) خیلی بد اخلاقه اما دل مهربونی داره.

هایدرا با حوصله پرسید:

- چند سالشه؟

سارو کمی نگاهش را به اطراف چرخاند و با حسابی سر انگشتی پاسخ داد:

- این ماه تولدشه، میره توی هشت سالگی.

هایدرا به دقت پسر، لبخند زد. آن‌قدر دوستش دارد که ریز جزیئات سنش را نیز می‌داند! ناگهان به یاد هایمون افتاد. نه، نه اکنون وقتش نیست. نباید لحظات خوبی که به سختی به دست آورده را با به یاد آوردن او و خاطراتش تلخ کند. نه!

سرش را با شدت به اطراف تکان داد و با کمی تمرکز پرسید:

- بگو ببینم شیرین زبون، تا حالا کاری هم کردی؟

سارو با این پرسش هایدرا، ناگهان به هوا پرید و نگران به اطراف چشم دوخت. سپس خود را بالا کشید و با دست به هایدرا اشاره کرد تا خم شود. هایدرا مشتاق سرش را پایین آورد و به او خیره شد. سارو لب هایش را جمع کرد و زمزمه گویان گفت:

- مواظب باش خانم، اگر مامانم بفهمه من این مسائل خاک برسری رو می‌دونم من رو میده سوراخ سوراخ کنن!
هایدرا حیران از پاسخ، سرش را با تعجب عقب‌تر آورد و سریع پرسید:

- خاک برسری؟ وای تو چه چیزا که نمی‌دونی سارو!

ساور ابرویی بالا انداخت و مفتخر پاسخ داد:

- ما اینیم دیگه.

هایدرا با لبخندی شیرین پرسید:

- از کی اینا رو شنیدی؟ راستش رو بگو!

سارو به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و در حالی که باز شروع به حرکت می‌کرد، پاسخ داد:

- از هیچکس. خودم فهمیدم.

هایدرا ابرویش را بالا انداخت و خواست سوال دیگری بپرسد که سارو خیره به جلو خوشحال فریاد زد:

- رسیدیم! آه بالاخره.

هایدرا با شنیدن این حرف ناگهان انرژی زیادی در رگ هایش تزریق گشت. سریع سرش را بالا آورد تا آگاذ را بالاخره ببیند که ناگهان تمان شادیش به یک‌باره تخریب شد. این یک فاجعه به تمام معناست. باور کنید! پریشان به روستای قبلی که از آن فرار کرده بود خیره ماند و زمزمه گویان زیر لب پرسید:

- اینجا، آگاذه؟

سارو مشتاق سرش را بالا آورد و با شادی پاسخ داد:

- آره؛ قشنگه نه؟ خیلی بزرگه ولی من همه جاش رو بلند...

هایدرا سرش را پایین انداخت و به سارو خیره شد. همچنان خوشحال است و باز دارد از استعداد خود تعریف می‌کند. این همه راه را بازگشته بودند و او بی‌توجه به مسیری که از آن فرار کرده بود، در آن با پای خود مجدد بازگشته بود. این تباهی است. تباهی...

هایدرا با افسوس دستی بر پیشانی خود کشید و با نگرانی زیر لب گفت:

- باید همین الان فرار کنم!

بی‌توجه به وراجی سارو، رویش را از روستای کوچک جلویش گرفت و خواست به سمت مخالف بدود که سارو با صدای بلندی گفت:

- آهای کجا میری خانم؟ مگه نمی‌خواستی بیای آگاذ؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت-بیست-و-پنج

هایدرا مصمم خواست پاسخ بدهد که دیگر برایش مهم نیست و از آمدن به آگاذ پشیمان گشته است اما با پیچیدن حرف های ادوارد در سرش، ناگهان توقف کرد. "سرورم، باید به آگاذ برین، اونجا کسی به اسم فردریک ووم رو پیدا کنین، اون وقتی از هویت‌تون با خبر بشه حتما بهتون کمک می‌کنه!" "پرنسس، باید برین. مشاور ارتش اونجا منتظر شماست" هایدرا ناامید و ناچار سرش را برگرداند و نگاهی به روستای ساده پیش رویش انداخت. افسوس که بدجور همه چیز درهم گره خورده است وگرنه به حتم به جایی که تازه از آن دزدی کرده و همه ساکنین کم آن، او را دیده بودند، باز نمی‌گشت.

پوفی کشید و رویش را بازگرداند. با چهره‌ای آویزان مجدد کنار سارو ایستاد و با کمی تعلل زمزمه کرد:

- خب، بیا بریم...

سارو سرش را خشنود تکان داد و مجدد به راه افتاد. هایدرا نیز پشت سرش با تاخیر حرکت کرد و با افکاری درهم و مغشوش به سوی روستا قدم نهاد. تمام مدت تا رسیدن به روستا، به آن فکر می‌کرد که آگاذ مگر یک شهر نیست و مردم آن را به عنوان شهر نمی‌شناسند؟ پس چرا اکنون همچون روستایی متروک به نظر می‌آید؟ شاید هم از همین اول این چنین بوده است!

به اطراف توجه کرد، پیش‌تر که از دست آن پیرمرد فروشنده فرار می‌کرد متوجه درختان زیبای اقاقیا بنفش و صورتی در این روستای زیبا نشده بود. با اینکه روستا خانه‌های زیادی در خود ندارد و مشخص است مردم کمی اینجا هستند، اما طبیعت به شدت زیبایی دارد. خانه‌های چوبی در اطراف پراکنده‌اند و برخلاف شهر از نظم خاصی پیروی نمی‌کنند. درختان اقاقیا نیز برخلاف جنگل گلهاید که همیشه تاریک است، در اینجا آن‌قدر از یک‌دیگر فاصله دارند که هر کدام به زیبایی می‌تواند برای خود توجهات زیادیی را جلب کند. از آن جالب‌تر رنگشان است که آن‌ها را خاص و رویایی کرده است.

با اشتیاق به اطراف خیره شده بود که با سوال سارو دست و پایش را لحظه‌ای گم کرد.

- خانم، تا حالا این‌جا رو ندیده بودین مگه نه؟ قشنگه نه؟ حتی از پایتخت هم قشنگ تره.

با ذوق حرفش را قطع کرد و سپس خونسرد ادامه داد:

- البته من تاحالا نرفتم اونجا.

هایدرا با سوال‌ها و حرف های پی‌در‌پی سارو، لبخند ساده‌ای زد و با اندکی مکث، همان‌طور که همچنان به اطراف نگاه می‌کرد پاسخ داد:

- درسته سارو، اینجا حتی از پایتخت هم قشنگ تره!

سارو خشنود از حرف هایدرا با اشتیاق بیشتری راه رفتنش را سرعت بخشید تا زودتر به درون روستا برسند. ده دقیقه بعد، هر دو در مرکز روستا ایستاده بودند. هایدرا با تعجب به اطراف نگاه کرد و پرسید:

- می‌خوای بگی اینجا مرکز روستاتونه؟

سارو با شادی روی لبه یک حوض کوچک که نماد مرکزیت روستا بود، نشست و همان‌طور که به ماهی های قرمز کوچک خیره شده بود، پاسخ داد:

- البته خانم.

هایدرا کلافه از گیجی بسیار و سردرگمی‌اش، کنار سارو نشست و خیره به ماهی قرمزی که شش دم زیبایش را به نرمی در آب تکان می‌داد، پرسید:

- سارو، بگو ببینم، کسی به اسم فردریک ووم می‌شناسی؟

سارو ابرویش را بالا انداخت و مشتاق به هایدرا چشم دوخت. دماغ کوچکش را بالا کشید و با شادی لب گشود:

- البته، اون بابامه!

هایدرا بهت‌زده از این پاسخ به سرعت از جای خود برخاست که صدایی او را در همان‌جا خشک کرد.

- آهای! اون همون دزدست که از ووم پیر نقشه قاپید!

- وای آره، خودشه!

- همون دختره که اژدهای سبز شد!

- بگیرنیش باید کتک بخوره تا دیگه دزدی نکنه!

هایدرا وحشت‌زده به عقب چرخید و مردمی را دید که از فاصله چند متری به او اشاره می‌کنند و همه با چهره‌هایی درهم و عصبانی، مشتاق‌ هستند تا او را بگیرند. هایدرا به سرعت دست‌هایش را بالا آورد و با اضطراب و استرس خطاب به آنان گفت:

- نه نه اشتباه می‌کنین، من...

- با چه رویی برگشتی؟

با شنیدن صدایی از سمت راست، رویش را چرخاند که همان پیرمردی که از وی دزدی کرده بود را دید. به سرعت نقشه را از جیب مخفی دامن بیرون کشید و با ترس به سمت آن مرد راه افتاد. آرام راه می‌رفت و مواظب بود تا مبادا کسی به او حمله کند. با رسیدن به مرد، دست لرزانش را جلو برد و مستاصل آن نقشه را به سوی وی گرفت. با ترس و نگاهی پایین افتاده زمزمه کرد:

- م..من، عذرمی‌خوام آقا. بهتون برش می‌گردونم.

مرد خیره به هایدرا و آن موهای کثیفش که اکنون جلوی صورتش بودند، ابرویی بالا انداخت و بی‌خیال پاسخ داد:

- مهم نیست، برای خودت. اما جای تو اینجا نیست! باید بری.

هایدرا با تعجب سرش را بالا آورد و به آن مرد چشم دوخت. پیرمردی پنجاه ساله به نظر می‌آید، چین و چروک صورتش که نشان می‌دهد تجربه‌های زیادی در زندگی داشته است. هایدرا کمی در جایش تکان خورده و دستش را عقب برد، اندکی به آن مرد و موهای سفیدش نگاه کرد و سپس با کمی تعلل پاسخ داد:

- م.. من فقط می‌خوام یه نفر رو ببینم. بعد از اون از اینجا میرم. مطمئن باشین.

پیرمرد به سر تا پای هایدرا نگاهی انداخت و سپس سرش را نامحسوس تکان داد. همان‌طور که به حوض پشت سر هایدرا خیره بود، خونسرد پاسخ داد:

- من موافق ورود غریبه‌ها به آگاذ نیستم، پس سریع اونی که باید ببینی رو بین و شرت رو کم کن.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت بیست و شش
هایدرا اخم کرد. این چنین حرف زدن با یک پرنسس کار... ناگهان لب خود را گزید. او دیگر پرنسس نیست، درضمن مردم هویت او را نمی‌دانند پس نباید انتظار احترام داشته باشد. کمی در جایش تکان خورد و با آرام گرفتن افکارش، نفس عمیقی کشید. نباید انتظار داشته باشد همه چیز مثل صابق بماند. اصلا...

به مردم نگاه کرد، عده‌ای با خشم، عده‌ای بی‌خیال و عده‌ای مشتاق به غریبه تازه وارد آگاذ نگاه می‌کردند. کمی تعلل کرده و سپس بلند پرسید:

- من باید با فردریک ووم حرف بزنم. اون کجاست؟

همه با این حرف تعجب کرده و پچ‌پچ کنان مشغول حرف زدن با یک‌دیگر شدند. هایدرا ابرویش را بالا انداخت و خواست سوال دیگری را بپرسد که با حرف سارو که به سمتش می‌آمد استرس جای خود را به حیرتی بی‌نهایت داد.

- خانم، بابام کنارتون ایستاده.

سپس سرعتش را بیشتر کرد و کنار پیرمرد ایستاد. دست‌هایش را با شادی به دو طرفش باز کرد و مفتخر گفت:

- این شما و اینم فردریک ووم، بهترین آهنگر آزتلان!

پیرمرد اخمو با این حرف سارو، خنده‌ای کرد و دست محبت بر سر پسر کوچک کشید. به هایدرایی که حیرت‌زده به وی خیره مانده بود نگاه کرد و با تعجب پرسید:

- تو برای دیدن من به اینجا اومدی؟ برای چی؟!

هایدرا با این سوال، سریع خودش را جمع و جور کرد و دهانش را بست. سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست، خود را سرزنش می‌کرد، این چه وضعیتی است؟ دیدار اول همیشه مهم بوده و او هیچگاه این را به خوبی انجام نمی‌دهد. کلافه سرش را بالا آورد و با شرمندگی گفت:

- آقای ووم، متاسفم. رفتار درستی باهاتون نداشتم.

پیرمرد بی‌حوصله از این تعارفات بیجا، رویش را برگرداند و همان‌طور که به سوی خانه‌اش قدم برمی‌داشت، بلند گفت:

- خانم مشتاقانه منتظرم کارتون رو بفهمم تا زودتر از اینجا برین.

هایدرا مجدد با تلخی زبان پیرمرد، اخم کرده و ناچار به دنبال آن راه افتاد. همچون رفتار می‌کند گویی انگار از هیرونا آمده و الهه‌ای چیزی است! هایدرا در افکارش او را به هر نحوی مورد عنایت قرار می‌داد و سعی می‌کرد در ظاهر واکنش بدی نداشته باشد تا مبادا بیشتر از چشم این پیرمرد بدعنق بیفتد. زیرا ممکن بود دیگر به او کمک نکند. هرچند که هنوز نمی‌داند چه کاری از دستش بر می‌آید.

طولی نکشید که به همان دکه رسیدند. هایدرا با رسیدن به آنجا، به خانه پشت دکه نگاه کرد. باید خانه آن‌ها باشد. همان‌طور که حدس زد پیرمرد و سارو به طرف آن کلبه رفتند. هایدرا نیز پشت سرشان راه افتاده و وارد کلبه شدند. همه چیز از چوب ساخته شده است، کلبه‌ای چوبی و راحت که برخلاف ظاهرش، آنچنان هم کوچک نیست! درونش یک سالن بزرگ دارد که میز گرد غذاخوری درونش قرار گرفته و در اطراف پر از اتاق‌ است. گلدان‌های گِلی که به سقف و دیواره های آن آویزان است اینجا را دلنشین‌تر و شاداب‌تر کرده است.

با ورود هایدرا همسر پیرمرد که زنی بسیار مهربان و خوش برخورد بود به سرعت خود را با عصای چوبی صیقل خورده‌اش، به درب خانه رساند و خطاب به پیرمرد، در کنار گوشش پرسید:

- این خانم کیه؟ نکنه باز به یکی بخاطر هویج‌هات آسیب زدی؟

فردریک همچنان که اخم روی صورتش جا خوش کرده، نچی کرد و در حالی که به سمت میز غذاخوری می‌رفت تا روی صندلی آن بنشیند پاسخ داد:

- اون برای دیدن من به اینجا اومده. اینبار اشتباه حدس زدی رونی! (Roni)

رونی که همسر آن مرد بود و چهره‌ای شاداب اما با چین و چروک بسیار داشت، سریع به هایدرا خیره شد و با تعجب پرسید:

- واقعا برای دیدن همسر من به اینجا اومدی؟ واقعا!

کمی سکوت کرده و ناگهان با شادی گفت:

- پس اولین مهمان ما هستی! بفرمایین عزیزم. لطفا بشین الان برات سالاد مخصوصم رو میارم.

سپس همان‌طور که هایدرا را به داخل کشیده و به سوی میز هدایت می‌کرد، خطاب به سارو گفت:

- برو بگو داداشت بیاد سارو،؛ باید این خانم زیبا رو همراهی کنه.

سارو خندان خطاب به مادرش چشمکی زده و گفت:

- هیچی نشده مامان عروست رو پیدا کردی؟!

هایدرا با شنیدن این حرف سرش را خجالت‌زده پایین انداخت و گونه‌هایش سرخ شدند. این خانواده چه مشکلی دارد؟ اول که آن پیرمرد با اخم های پی‌در‌پی و تلخی زبانش او را مورد عنایت قرار داد، حالا نیز آن زن شیرین زبان و خوش روی برای پسرش عروس انتخاب کرده و سالاد مخصوص درست می‌کند! این ها دیوانه‌اند! ساروی پر حرف را ببین و از برادرش انتظار کم حرفی نداشته باش! به حتم هایدرا نمی‌تواند این خانواده را تا ابد تحمل کند!

رونی هایدرا را به اجبار پشت صندلی نشاند و خود به سرعت رفت تا سالاد درست کند، سارو نیز از خانه بیرون پرید تا گویا برادرش را بیاورد. هایدرا با ساکت شدن خانه و آرامش نسبی آن، نفس عمیقی کشید که صدای فردریک او را به خود آورد.

- خب، منتظرم!

هایدرا سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. درست جلویش نشسته بود و با دستانی به سی*ن*ه گره خورده، منتظر به او خیره بود. هایدرا مضطرب نفسش را بیرون داد و با کمی مِن مِن کردن، گفت:

- آقای ووم، کسی به اسم ادوارد، من رو به اینجا فرستاد. گفت شما...

فردریک با شنیدن نام ادوارد، ناگهان از پشت میز برخاست که صندلی به عقب افتاده و صدای بلندی را تولید کرد. بهت‌زده و ناباور دست‌هایش را محکم روی میز کوبید و به جلو خم شد. با لحنی که بغض در آن جاری شده بود، خیره به نگاه خاکستری هایدرا پرسید:

- چی گفتی؟ ادوارد تو رو فرستاده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت بیست و هفت
هایدرا متعجب از این واکنش شدید پیرمرد، کمی بدنش را به عقب سوق داد و با چشم‌های گشاد گشته‌اش، خیره به چهره مرد بهم ریخته، پاسخ داد:

- ب..بله. گفت شما رو پیدا کنم. من...

پیرمرد منتظر نماند تا هایدرا حرفش را تمام کند، به سرعت از پشت میز بیرون آمد و به سوی هایدرا پا تند کرد. بازوان دخترک را با قدرت بسیار دست‌های قوی و فرسوده اش گرفت و با صدایی تقریبا بلند خیره در چشم‌هایش پرسید:

- ادوارد کجاست؟ اون الان کجاست؟

هایدرا که بسیار از واکنش مرد شوکه شده بود، با این سوال سعی کرد خود را جمع و جور کند. سپس همان‌طور که از درد بسیار بازوانش در حصار دستان مرد، در جایش وول می‌خورد، پاسخ داد:

- اون مجبور شد از من محافظت کنه، جونش رو بخاطر من به خطر انداخت. نمی‌دونم کجاست واقعا... م..من متاسفم!

بغض به گلویش چنگ انداخت و از تک و تا افتاد، در حصار دست‌های مرد آرام گرفت و سرش را پایین انداخت. گویی هرگز قرار نیست حسرت‌ها و شرمندگی‌هایش پایان یابند. فردریک ناباور با این پاسخ هایدرا، دست‌هایش را از روی بازوان هایدرا برداشت و با بهت خیره به زمین چوبی پرسید:

- مگه چی شده؟ چرا اون باید از تو محافظت کنه؟ اون... اون چطور تونست!

سپس به هایدرا خیره گشت و با فریاد و خشم ادامه داد:

- مگه تو کی هستی که جونش رو برات فدا کرد؟

هایدرا که دیگر اشک‌هایش خشکیده بودند، با سری پایین افتاده، زمزمه گویان پاسخ داد:

- متاسفم. من... من واقعا متاسفم.

پیرمرد خشمگین لگدی به سبد کنار پایش که جزء دکور خانه بود زد که گلدان رویش با صدای بلندی بر زمین افتاد و شکست. گِل‌های درون گلدان در اطراف پخش شده و گل رز درونش پرپر گشت. فردریک با اندوهی بسیار روی از هایدرا گرفت و با خشم زیر لب زمزمه کرد:

- تاسفت برای ما درمانی نداره، برام مهم نیست کی هستی، گورت رو گم کن. از اینجا برو.

هایدرا سریع سرش را بالا گرفت، از جاش برخاست و با کمی مکث خیره به موهای خاکستری پیرمرد گفت:

- ادوارد گفت بیام این، اون گفت شما رو پیدا کنم. حتما باید دلیلی برای حرفش وجود داشته باشه! من این همه راه رو الکی نیومدم. من های...

پیرمرد خمشگین رویش را به سوی هایدرا بازگرداند و فریادی بر سر دخترک بیچاره کشید.

- گفتم گمشو، برام مهم نیست کی هستی، فقط برو. من هیچ کمکی به تو نمی‌کنم. ادوارد اشتباه کرد، برو، برو!

هایدرا با بغض به چشم‌های پیرمرد خیره ماند و با کمی تعلل، به سوی درب خانه قدم نهاد. دامن پاره‌اش بخاطر تند راه رفتنش به این‌طرف و آن‌طرف تاب می‌خورد. پیرمرد با رفتن هایدرا، سرش را پایین انداخت و آهی کشید. ادوارد، چطور می‌توانی دختری را بفرستی و جان خود را برای حفاظت از او فدا کنی؟ انتظار داری واقعا فردریک پیر اکنون از او حمایت کند؟ نه هرگز. او قسم خورده است تنها به یک نفر خدمت کند و آن، به حتم این دختر نیست.

رونی با فریادهایی که به گوشش رسیده بود، بیخیال جا افتادن سوپش شد و خود را سریع به سالن رساند. با دیدن دخترکی که غمگین از خانه‌اش بیرون می‌رود، سریع پا تند کرد و خود را به وی رساند. هایدرا همان که خواست درب را ببندد، دستی گرم روی انگشت‌های سردش نشست. نگاهش را به رونی داد، زنی مهربان که به نظرش همچون شوهری برایش بی‌انصافی روزگار محسوب می‌شود. رونی او را با اجبار به درون خانه بازگرداند و با کمی لطافت بیان و مهربانی سرشار، زمزمه کرد:

- عزیزم آروم باش. فردریک همیشه زود عصبی میشه. من از جانب اون معذرت خواهی می‌کنم. بیا، بیا بشین.

هایدرا سرش را پایین انداخته و زمزمه کرد:

- ممنون، من، باید برم. دیگه اینجا کاری ندارم.

صدایش گویی به گوش‌های تیز فردریک رسیده بود، زیرا با خشم فریاد زد:

- رونی بذار بره، ادوارد احمق فکر کرده من قراره از دوست دخترش مراقبت کنم! دیوونه روانی!

هایدرا با این حرف شوکه سرش را به سرعت رعد بالا آورد و خیره به دیوار جلویش، ابروانش را بالا انداخت. رونی نیز با تعجب به چیزی که شنیده بود فکر می‌کرد. بهت‌زده به هایدرا خیره شد و پرسید:

- تو دوست دختر ادواردی؟ واقعا؟!

هایدرا ناباور به زن نگاه کرد، چشم‌های بهت‌زده و شوکه عسلی رنگ رونی، او را به خود آورد. سرش را به سرعت به چپ و راست حرکت داد و با بهت گفت:

- نه! م..من...

رونی ابروانش را درهم کشید. با کمی چاشنی اندوه، زمزمه کرد:

- لطفا، بهم دروغ نگو!

هایدرا با مکث به آن زن خیره ماند، چرا آن‌ها آ‌ن‌قدر به این موضوع واکنش نشان می‌دهند؟ یعنی واقعا مهم است او دوست دختر ادوارد هست یا نه؟ برفرض که باشد، مگر چه اشکالی دارد؟ اصلا آن‌ها با ادوارد چه نسبتی دارند؟ پناه بر هیرونا، چقدر سوال بی‌جواب!

هایدرا نفسش را بیرون داد و با کمی سکوت که گویی برای هر سه نفر بهتر بود، خطاب به رونی گفت:

- نه من دوست دخترش نیستم. مطمئن باش دروغ نمیگم.

رونی با این پاسخ، به سرعت شادی و مهربانی قبلش را به دست آورد و بازوی هایدرا را گرفت، او را به سمت سالن هدایت کرد و مجدد کنار میز غذا خوری ایستاد. سپس همان‌طور که او را مجبور می‌کرد روی صندلی سابقش بنشیند، خطاب به فردریک با خشم غرید:

- ده بار بهت گفتم بذار اول مردم حرفشون رو بزنن بعد مثل اژدها دندون نشون بده! اما حرف توی گوشت نمیره که نمیره! به یه بز گفته بودم بهتر از تو می‌فهمید!

فردریک که با توبیخ رونی بادش خوابیده بود، نگاه پر حرص‌اش را به هایدرا دوخت و خواست حرفی بزند که رونی دستش را تهدید وار بالا آورد، با نهایت خشم کلمه به کلمه هجی کرد:

- حواست رو جمع کن فردی پیر! یه بار دیگه با این دختر بد رفتار کنی، شب بی نسیب می‌مونی!

فردریک با پایان تهدید رونی، با بهت سرش را به سوی رونی چرخاند و شوکه به او خیره شد. رونی نیز با افتخار و نگاهی پیروزمندانه، از وی روی برگرداند و به سوی آشپزخانه‌اش رفت، سپس بلند گفت:

- سوپ تقریبا آمادست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت بیست و هشت
با رفتنش، هایدرا به فردریک و فردریک به هایدرا خیره شد. هر دو در سکوت به یک‌دیگر نگاه می‌کردند که پیرمرد کلافه دستی به صورتش کشید. قدمی به جلو برداشت و اولین صندلی را که در راس چهار گوش میز بود، بیرون کشید. بدنش را روی آن رها کرد و خیره به دخترک کنارش، گفت:

- خب. سوپت رو که خوردی از اینجا میری. فهمیدی؟ اصلا نمی‌خوام تو رو اینجا ببینم.

سپس خشمگین نگاهش را به گلدان‌های کنار دیوار انداخت و زمزمه گویان گفت:

- مرتیکه احمق، فکر کرده من کیم؟ با چه جراتی دوست دخترش رو فرستاده پیش من! بی شعور عوضی. اژدهای سرتق نفهم...

هایدرا با تعجب به فردریک که همین‌طور زیر لب به ادوارد بد و بیراه می‌گفت، خیره ماند. چطور می‌تواند آن‌قدر راحت قضاوت کند! دوست دختر که بود؟ دوست دختر کجا بود؟! هایدرا با کمی تعلل و تردید که به جانش افتاده بود، در جایش وول خورد. آیا باید خود را معرفی کند؟ اصلا هویتش را لو بدهد یا خیر؟ چه باید کرد؟

فردریک همچنان زیر لب به ادوارد توهین می‌کرد که صدای قدم‌های رونی به گوش رسید. با کاسه و قاشق‌های چوبی زیبایش کنار میز ایستاد و آن‌ها را روی میز و به ترتیب یکی جلوی هایدرا و دیگری را جلوی فردریک نهاد. بازگشت و سوپش را نیز در یک کاسه بزرگ‌تر همراه با یک ملاقه چوبی آورد. آن را در میان میز قرار داد و کاسه هایدرا را برداشت، همان‌طور که با شادی و اشتیاق بسیار برایش سوپ می‌ریخت، با ذوق گفت:

- تو اولین مهمون ما هستی عزیزم. خیلی خوشحالم که امشب رو تنها نیستیم.

هایدرا از ذوق زن لبخند گرمی زد و سرش را تکان داد. تشکر کرد؟ گمان کنم همین‌طور است. رونی کاسه هایدرا را روی میز جلویش نهاد که فردریک سریع کاسه خود را جلوی دست‌های همسرش نگه داشت و با مهربانی عجیبی که هایدرا شوکه به آن خیره شده بود، گفت:

- عزیزم برای منم بریز.

رونی با چشم و ابرویی درهم رفته، کاسه را کنار زد و برای خود ریخت. سپس همان‌طور که کنار هایدرا می‌نشست گفت:

- خودت بردار. دست‌هات کَنده شدن؟

هایدرا با این حرف، لبخند بزرگی زد که فردریک خشمگین به وی نگاه کرد. با احساس خشم پیرمرد سریع لب‌هایش را بست و به خوردن و فوت کردن سوپ داغش مشغول شد. رونی نیز متوجه خنده ریز هایدرا گشت و خود لبخند زنان مشغول خوردن شد. فردریک بیچاره ناچارا مجبور شد برای خودش سوپ بریزد که صدای همسرش، حواسش را به خود جلب کرد.

- خب دخترم، گفتی واقعا دوست دختر ادوارد نیستی؟

هایدرا سرش را بالا آورد و قاشق‌اش را لبه کاسه نگه داشت، سپس خیره به رونی لبخند زد و پاسخ داد:

- بله، من دوست دختر ادوارد نیستم.

رونی سرش را تکان داد و غمگین خیره به ظرف سوپ جلویش ادامه داد:

- ادوارد پسر خوبی بود. اما مدتی پیش ما رو به خاطر یه دختر رها کرد و رفت، پسرکم...

هایدرا کنجکاو به حرف رونی گوش سپرده بود که با صدای خشمگین فردریک، نگاه‌اش را به وی داد.

- بس کن رونی، پسرک قدرنشناس، همون اولم نباید بزرگش می‌کردیم.

هایدرا کنجکاو به فردریک که خشمگین غذایش را تندتر می‌خورد خیره شد که رونی پاسخ داد:

- فِردی پیر، بد خلقی نکن عزیزم، ادوارد پسر خوبیه فقط عطش عشق عقل از سرش پروند.

هایدرا با تعجب بیشتری به هر دو نگاه کرد، آن‌ها از چه حرف می‌زنند؟ فرمانده ادوارد و عشق؟ واقعا!

کمی در فکر فرو رفت، عشقش کیست؟ از که حرف می‌زنند؟ او آیا آن دختر را می‌شناسد؟ عاشقی که خانواده‌اش را رها کرده به حتم باید کمیاب باشد! هایدرا در میان بحث آن‌ها، کمی در جایش تکان خورد و آرام پرسید:

- آم... شما خانواده فرمانده هستین؟

هر دو با سوال هایدرا، بهت‌زده، شوکه و ناباور به وی خیره شدند. فردریک با این سوال، سریع خیره به هایدرا پرسید:

- فرمانده؟ تو از کجا می‌دونی اون یه فرماندست؟

هایدرا با این سوال ابروانش را بالا داد و با کمی مِن مِن خواست پاسخ بدهد که رونی سریع کاملا به سوی هایدرا بازگشت و خیره در چشم‌های دخترک پرسید:

- تو از قصر اومدی؟ درسته مگه نه؟! حدس می‌زدم!

هایدرا گیج و مات به آن دو نگاه کرد، هنوز هیچ پاسخی نداده و آن‌ها آن‌قدر سریع برای خود همه چیز را روشن کردند! هایدرا دست‌هایش را بالا آورد و آهسته گفت:

- آروم باشین لطفا!

به فردریک نگاه کرد و با تعجب پرسید:

- مگه شما نمی‌دونین اون فرمانده اقاقیا سرخه؟

فردریک با این سوال هایدرا، به سرعت از جایش برخاست. در کسری از ثانیه خنجری از درون چکمه هایش بیرون کشید و با جدیت تمام آن را به سوی هایدرا نشانه گرفت. درست جلوی دیدگان هایدرا، با خشم زمزمه کرد:

- تو کی هستی دختر؟!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت بیست و نه
هایدرا که با این سرعت عمل بسیار سریع پیرمرد، دست و پایش را گم کرده بود، به لکنت افتاد و نمی‌دانست باید چه بگوید. خود واقعی را معرفی کرده یا هویتی دروغین برای خود دست‌و‌پا کند؟ اصلا بر فرض که دروغین بگوید کیست، چه هویتی پیدا کند که این مرد خنجرش را غلاف کند؟ این لحظه خیلی برایش سخت و طاقت‌فرسا به نظر می‌رسد که با حرف رونی، نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.

- فِرد پیر، صبر کن. این دختر باید از دربار باشه!

فردریک با این حرف رونی، تنها اندکی خنجرش را پایین‌تر آورد و متعجب پرسید:

- منظورت چیه؟ از کجا فهمیدی؟

رونی مشکوک به هایدرا خیره ماند و زمزمه کرد:

- نوع دوخت دامن پاره و لباس کثیفش نشون میده تنها یه رایت نیست، اما از اون مهم‌تر نوع رفتارش اون رو لو داد، اون از آداب بانوان دربار آگاهه!

هایدرا بهت‌زده به رونی نگاه کرد و سریع پرسید:

- شما توی دربار بودین؟

رونی نگاهش را از هایدرا گرفت و سرش را تکان داد، سپس با کمی تعلل خیره به زمین پرسید:

- بگو، تو کی هستی بانوی جوان؟ اومدنت به اینجا، باید دلیل مهمی داشته باشه.

فردریک که به نظر قانع شده بود، روی صندلی نشست و خنجرش را روی میز کنار دست‌اش نهاد. سپس به هایدرا خیره شد. هایدرا کمی نفس‌هایش را نظم بخشیده و سپس خیره به آن‌دو نفر گفت:

- من...

مردد بود، اگر هویت‌اش را فاش کند و آن‌ها خیانتکار باشند چه؟ اگر عمویش را باخبر کنند، اگر پدربزرگ‌اش او را پیدا کند چه؟ هنوز تردید داشت که رونی با اطمینان بسیاری گفت:

- دخترم، اگر واقعا ادوارد تو رو به اینجا فرستاده، می‌تونی بهمون اعتماد کنی. تردیدت، برام عجیبه!

هایدرا سرش را بالا گرفت و به رونی خیره شد. متعجب پرسید:

- شما چطور...

ذهن‌اش را خوانده بود! نه اما احساس‌اش را درک کرد! چطور ممکن است؟ این زن... رونی خندید و با آسودگی خیال پاسخ داد:

-اول خودت رو معرفی کن، اون وقت ماهم اگر لازم بود هویتمون رو بهت می‌گیم!

هایدرا سرش را تکان داد و نگاه‌اش را به گل‌ها داد. نفس عمیقی کشید و دلش را به آسمان‌ها سپرد.

- من هایدرا آیریس بریل، پرنسس آزتلان هستم. فرزند پادشاه جورمنند و ملکه رایو.

فردریک با اتمام حرف پرنسس، بهت‌زده و ناباور از جایش برخاست. از پشت میز کنار آمد و به سوی هایدرا قدم نهاد. جلویش ایستاد. هایدرا نیز از جایش برخاست و ترسیده به او خیره شد. نیم نگاهی به روی میز انداخت، خنجر هنوز روی میز بود. می‌توانست سریع آن را بردارد و از خود دفاع کند. اما مگر بلد بود؟ نه باید یک فکری بکند، نمی‌تواند بگذارد جان فرمانده آن‌قدر بی خود به هدر برو...

در حال کن‌کاش تقابل با آن‌ها بود که با حرکت ناگهانی فردریک، جیغ بلندی سر داد و ترسیده چشم‌هایش را بست. قلب‌اش آن‌قدر محکم خود را به دیواره سی*ن*ه‌اش می‌کوبید که هر آن ممکن بود از سی*ن*ه‌اش بیرون بزند. چشم‌هایش را بسته و در تاریکی پشت پلک‌هایش منتظر اتفاقی بد بود که با آرام بودن محیط و سکوت سنگین اطراف، چشم‌هایش را با احتیاط گشود. شوکه به مردی فرسوده خیره شد که جلوی پاهایش زانو زده و با حسرت اشک‌هایش از چشمان‌اش می‌چکند بر زمین چوبی سقوط می‌کنند. هایدرا قطرات آبی که روی زمین برق می‌زدند را دید و بهت‌زده زمزمه کرد:

- داری چی کار می‌کنی؟!

فردریک شرمنده میان بغض سنگین‌اش زمزمه کرد:

- من رو ببخشید سرورم. من رو ببخشید. باید از همون اول شما رو می‌شناختم. من یه احمقم!

هایدرا حیرت‌زده خواست سوال دیگری بپرسد که صدای غمگینی از پشت سرش به گوش رسید. رونی بود که ناباور با خود زمزمه می‌کرد:

- پرنسس هایدرا... پناه بر خالق حومورا، اون اینجاست! واققا جلوی من ایستاده!

هایدرا که اصلا متوجه نمی‌شد اینجا چه خبر است، خواست سوالی بپرسد که با به صدا در آمدن درب چوبی خانه، خود را جمع کرد. منتظر ماند تا یکی برود و درب را بگشاید اما گویی هیچ کدام قصد باز کردن درب را نداشتند. هایدرا کمی به اطراف نگاه کرد و در آخر خود از پشت میز کنار آمد و با احتیاط به سوی درب رفت و با کمی مکث آن را گشود. ترسیده منتظر بود تا سربازان را پشت درب خانه ببیند که با دیدن سارو که مشتاقانه منتظر گشایش درب بود، نفس‌اش را آسوده بیرون داد.

سارو مشتاق به هایدرا چشم دوخت و شاد گفت:

- داداشم خیلی دور بود، مجبور شدم برم دنبالش. ببخشید که...

داشت حرف میزد که مردی او را از جلوی درب به کنار هل داد، در حالی که بی‌حوصله سعی داشت وارد خانه شود زمزمه کرد:

- یه بچه این‌قدر پر حرف ندیده بودم...

خواست وارد خانه شود که با دیدن هایدرا در جلوی درب، هردو خشک‌شان زد. هایدرا ناگهان نور امید بسیاری در دلش روشن شد و کارو، آسوده از پیدا شدن پرنسس گم شده‌اش، به ایشان تعظیم کرد. با لحنی که آرامش در آن لانه کرده بود گفت:

- سرورم، پس شما اینجا بودین!

هایدرا با بغضی که از خوشی بسیار به گلویش چنگ زده بود، خواست پاسخ مشاور را بدهد که با صدایی آشنا که از پشت سر کارو به گوش رسید، سکوت کرد.

- میشه احوال پرسی رو بزاری برای بعد؟ اون ممکنه هر لحظه بمیره!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت سی

کارو اخم آلود سریع خود را از جلوی درب کنار کشید و سکوت اختیار کرد. صاحب صدا جلو آمد که هایدرا با دیدن‌اش هین بلندی کشید و خیره به فردی که روی بازوان‌اش وی را حمل می‌کرد، بلند گفت:

- فرمانده! اون زندست! بگو که زنده می‌مونه؟

آدارایل خشمگین به سوی هایدرا قدم نهاد و در حالی که او را کنار میزد تا وارد خانه شود گفت:

- مگه براتون مهمه؟ اگر رهاش نمی‌کردین به این روز نمی‌افتاد!

هایدرا بی‌توجه به زخم زبان آدارایل، پسری که تنها چند ساعت از آشنایی و خ*یانت‌اش به او می گذشت، کنار رفت تا راحت بتواند وارد شود. سارو نیز پشت سر وی وارد شد و در آخر کارو داخل گشت و درب را بست. آدارایل به سرعت وارد یکی از اتاق‌ها شد و ادوارد را روی تخت خوابی چوبی با تشکی بسیار سفت گذاشت، خطاب به سارو در حالی که را از توی یک کمد بیرون می‌آورد گفت:

- سارو زود باش، باید زخم هاش رو تمیز کنیم. برو وسایلم رو بیار.

سارو چشمی گفته و سریع رفت تا وسایلی که آدارایل از آن‌ها حرف میزد را بیاورد. هایدرا شوکه کنار اتاق ایستاده و به وضعیت اسفناک و جسم خونین فرمانده نگاه می‌کرد که آدارایل سرش را چرخاند و با دیدن او، خشمگین گفت:

- از اتاق برو بیرون پرنسس! لطفا طوری رفتار نکن که برات مرگ و زندگی این مرد مهمه!

هایدرا خشمگین از حرف آدارایل و نوع سخن گفتنش با پرنسس، قدمی جلو نهاد و خیهر به او عصبی پاسخ داد:

- برام مهم اما توهم جوری رفتار می‌کنی که کم کم داره باورم میشه اونی که ما رو لو داد تو نبودی! جواب مهربونیت رو این‌طوری گرفتی؟ گفتی اینا جایزه خوبی براشون گذاشتن بردارم و...

کارو ناگهان به میان حرف پرنسس پرید و با احترام اما صدایی اندک بلند گفت:

- سرم لطفا آروم باشین. همه چیز رو براتون توضیح میدم.

هایدرا که از خشم سی*ن*ه اش بالا و پایین میشد، نگاهی به ادوارد انداخت و با خشم خیره به آدارایل زمزمه کرد:

- هر چی در توان داری بذار تا جونش رو نجات بدی! وگرنه مطمئن باش خودت رو هم می‌کشم اِلف!

با الف خطاب کردن آداریل متعجب به هایدرا نگاه کردم. گویا او نیز نگاهش به الف ها تعصبی گشته! آدارایل اما سریع رویش را بازگرداند و به سمت ادوارد رفت، سپس همان‌طور که میز چوبی را کنار تخت و کنار صندلی خود می‌گذاشت، طعنه‌آمیز گفت:

- مهم نیست، من برعکس تو جون همه‌ی موجودات برام مهمه!

سپس کلافه در حالی که فکش را محکم می‌فشرد ادامه داد:

- کارو لطفا ببرش بیرون!

کارو با حرف آدارایل سرش را تکان داد و آرام بازوی پرنسس را گرفت، سپس با سری پایین افتاده زمزمه کرد:

-سرورم، لطفا.

هایدرا بهت‌زده از رفتار کارو تنها با حرف آن پسرک، خشمگین به دست دیگرش که به سوی درب اتاق دراز شده بود چشم دوخت. به حرفش گوش داد! مگر او پرنسس نیست، مگر نباید به حرف هایدرا گوش کند؟! کارو که دید پرنسس حرکتی نمی‌کند، کمی بازوی ایشان را کشید و ادامه داد:

- سرورم، براتون توضیح میدم. اما الان لازمه حال فرمانده خوب بشه و باید اتاق خالی باشه تا تمرکزش رو از دست نده.

هایدرا که کلافه شده بود، عصبانی بازویش را عقب کشید تا دست کارو را پس بزند، سپس همان‌طور که به سوی درب اتاق می‌رفت زمزمه کرد:

- مشاور، امیدوارم توجیه خوبی برای این رفتار و اتفاق داشته باشی!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت سی و یک
کارو با حرف پرنسس، لبخند گرمی زد و ایشان را تا بیرون اتاق همراهی کرد. با بیرون آمدن از اتاق، سارو سر رسید و خود را شتابان به درون اتاق پرت کرد و درب را محکم بست. با پیچیدن صدا در خانه، هایدرا به آن زوج نگاه کرد. فردریک و رونی هر دو اکنون کنار یک‌دیگر ایستاده و با نگاهی ملتمس و شوکه به هایدرا نگاه می‌کنند.

پرنسس نفس عمیقی کشید و خطاب به مشاور که کنارش ایستاده بود، زمزمه کرد:

- تو این زن و مرد رو می‌شناسی؟ اون اِلف رو چی؟

کارو سرش را پایین انداخت و با نهایت احترام پاسخ داد:

- سرورم، این مرد فردریک ووم یکی از وفاداران پادشاه بودن. بعد از تولد شما که با تولد پسر اولش همراه شد استعفا داد تا به زندگیش برسه.

هایدرا با تعجب ابرویش را بالا داد، سپس سرش را به سمت کارو چرخاند و خیره در چشم‌های وی پرسید:

- واقعا؟ چه منسبی داشته؟

کارو لبخندش را پهن‌تر کرده و با آرامش پاسخ داد:

- ایشون پیش‌تر فرمانده ارتش زره پوش بودن سرورم.

هایدرا با این سخن، بهت‌زده به پیرمرد چشم دوخت و با گذر ثانیه هایی که بسیار طولانی گذشتند، نگاه‌اش را از وی گرفت و با خیره شدن به سبد میوه روی یک میز کوچک، گفت:

- فرمانده ارتش زره‌پوش؟! انتظار این رو نداشتم...

آری، من نیز انتظار نداشتم! فردریک ووم در واقع فرمانده‌ای بوده است که قبل از هایمون عهده دار ارتش بوده، پس به حتم باید خیلی قدرتمند باشد! فردیک با شنیدن زمزمه پرنسس، جلو آمد، درست رو به روی ایشان زانو زد و دست‌هایش را روی قلبش نهاد. سپس با نهایت احترام و با سری افتاده گفت:

- سرورم، پرنسس. من رو بابت بی‌احترامی هایی که بهتون کردم عفو کنین. چطور نتونستم دختر پادشاهم رو نشناسم؟! شرم بر من!

هایدرا با این سخن، لبخند محوی بر لب‌هایش نشست. دست‌اش را بالا آورد و با گذاشتن روی شانه پیرمرد زمزمه کرد:

- بلند شو فرمانده. بخشیده شدی.

سپس از کنارش گذشت و روی اولین صندلیه میزغذاخوری نشست، سرش را روی میز نهاد و خطاب به کارو پرسید:

- مشاور، فرمانده رو چطور پیدا کردی؟

کارو با این پرسش، آهی کشید و جلوتر آمد. کنار صندلی ایستاد و خیره به موهای بهم ریخته پرنسس گفت:

- سرورم آدارایل رو اینجا دیدم، اومده بود چند تا دارو از خونه برای ادوارد ببره، گویا حالش خیلی بد شده بوده. بهم گفت شما رو دیده و منم همراهش برگشتم اما وقتی رسیدیم اونجا شما نبودین و سرباز ها ادوارد رو محاصره کرده بودن. من باهاشون درگیر شدم و آدارایل اون رو به کمک جادوش نجات داد. برای همین از دست شما عصبانی بود. لطفا ازش بگذرین اون نمی‌دونه یه سرباز وظیفه داره با جونش از اربابش محافظت کنه.

فردریک با شنیدن حرف کارو، سریع از جایش برخاست و خطاب به پرنسس با لحنی مستاصل گفت:

- پرنسس لطفا از جون پسرم بگذرین، اون در مورد اصول قصر بی‌خبره. لطفا...

هایدرا غمگین بدان آن‌که سرش را بالا بیاورد زمزمه کرد:

- جوری رفتار می‌کنین که انگار اژدهای بی‌رحمی هستم. بس کنین. من نباید ادوارد رو تنها می‌ذاشتم. اون بخاطر من به این روز افتاده، پسرتون حق داره.

سرش را بالا آورد و خطاب به فردریک ادامه داد:

- نمی‌دونم چرا الان اینجاییم، اما شما رو وارد شورشی که به راه افتاده نمی‌کنم. به تصمیمتون احترام می‌ذارم و می‌تونین همان‌طور که قبلا به زندگیتون ادامه می‌دادین، در ارامش زندگی کنین.

کارو با رضایت سرش را تکان داد و زمزمه کرد:

- امیدوارم فرمانده زود بیدار بشه. توی این اوضاع نباید بذاریم ردمون رو بزنن.

به فردریک نگاه کرد و با لبخند پرسید:

- قربان انگار از دست شما کمکی بر نمیاد. فرمانده ادوارد قصد داشتن از شما کمک بگیرن.

فردریک با حرف‌های آن‌دو، شروع به تحلیل سخنان‌شان کرد. حرف از شورش می‌زنند؟ رد گم کنی؟ منظورشان چیست! در پایتخت چه خبر شده است؟! از شدت گیجی، به کارو چشم دوخت و پرسید:

- تو باید کارو، مشاور ارتش باشی، درسته؟ آوازه ات رو زیاد شنیدم.

کارو سرش را خم کرد و به سوالش جواب داد. فردریک همان‌طور که رو به روی آن‌ها می‌ایستاد، با گیجی پرسید:

- چه خبره؟ از شورش حرف می‌زنین، کی شورش کرده؟ اصلا اینجا چی کار می‌کنین؟ اونم با این سر و وضع!

به وضعیت هایدرا و خونی بودن لباس‌های کارو اشاره می‌کرد. هایدرا با سوال فردریک، سرش را پایین انداخت و پاسخی نداد. کارو نیز ناراحت از شرایط دردناکی که در آن هستند، با دردی بی نهایت پاسخ داد:

- متاسفانه اعلیحضرت پارسوماش شورش کردن. می‌خواستن پادشاه و ملکه رو وادار به کناره گیری کنن که قصر به دلایلی نامعلوم آتیش گرفت. در واقع اسیدی بود اما شعله‌های آتشین داشت.

فردریک که بهت‌زده به کارو نگاه می‌کرد، شوکه پرسید:

- آتشی از جنس اسید؟!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت سی و دو
کارو سرش را تکان داد و با پایین انداختن آن ادامه داد:

- متاسفانه پادشاه و ملکه به هیرونا برگشتن و الان شورشی ها به دنبال پرنسس هستن تا تاج و تخت رو از ایشون بگیرن.

فردریک با فهمیدن آن‌که پادشاه و ملکه‌ای که به آنان وفادار بود دیگر در این جهان نیستند، بغض‌اش شکست و اندوهگین روی صندلی نزدیک‌اش سقوط کرد. در حالی که اشک‌هایش فرو می‌ریختند، رونی را کنار خود احساس کرد. همسرش نیز غمگین بود. زیرا می‌دانست فردریک چقدر با پادشاه صمیمی بوده و تنها بخاطر او از دوست‌اش فاصله گرفت تا زندگی آرامی که رونی آرزویش داشت را به او هدیه بدهد!

هایدرا که انتظار نداشت فردریک آن‌قدر ناراحت شود، بغض بیشتر به گلویش چنگ انداخت. دیدن آن‌که هنوز هم افرادی هستند که برای پدر و مادرش گریه می‌کنند، بیشتر دلش را لرزاند. اینکه باورش می‌شود دیگر نیستند، حقیقت بیشتر بر سرش چنگ می‌اندازد. نگاه‌اش را به زن و شوهر روبه‌رویش داد و غمگین زمزمه کرد:

- من پیششون بودم... اما، اما نتونستم نجاتشون بدم... ادوارد من رو برد، نذاشت...

بغض او نیز شکست و سرش را روی میز نهاد. صدای گریه‌اش خانه را در برگرفته بود و یه لحظه به یاد مادرش افتاد، به حتم اگر اینجا بود او را به خاطر بلند گریه کردن‌اش توبیخ و سرزنش می‌کرد، اما افسوس که او اکنون اینجا نیست. نه اکنون بلکه دیگر نخواهد بود...

دل شکسته به هایدرایی نگاه می‌کنم که از درد بسیار، دست‌اش را روی قلبش نهاده و بی‌اهمیت به افراد دور و برش گریه می‌کند. خسته در گوشه‌ای از خانه ایستاده‌ام و سعی ندارم به درون افکارش سفر کنم. چه فایده دارد وقتی تمام آن‌ها را با چشم دیده‌ام؟ کارو نیز شکسته است اما سعی دارد آن را بروز ندهد. شاید برای آن‌که پرنسس بیشتر از این شکسته نشود...

فردریک و رونی با شکستن بغض پرنسس بیشتر ناراحت شدند. صدای گریه‌های بلند هایدرا به درون اتاقی که طبیب خشمگین در آن مشغول مداوای ادوارد بود نیز رسید. مردی که شاید با دیدار اول خیلی از او می‌ترسید اما با دیدن وضعیت اسفناک‌اش بی نهایت از دست پرنسس خشمگین شده و به حال وی تاسف خورد. وفاداری او را به این روز انداخت، آیا ارزش داشت؟! پرنسی که او را در آن وضعیت رها کرده است واقعا لیاقت حفاظت از جانش را ندارد. نه ندارد...

آدارایل به شدت مشغول تخریب پرنسس در افکارش بود که با شنیدن صدای گریه از بیرون اتاق، لحظه‌ای دست‌اش را که با آن مشغول تمیز کردن زخم روی شکم ادوارد بود، در میان راه نگه داشت. پرنسس دارد گریه می‌کند؟ مگر برایش مهم است؟! ابرو هایش را درهم کشید که سارو متوجه واکنش‌اش شد. همان‌طور که وسایل را مرتب میچید تا در صورت نیاز سریع به آدارایل کمک کند، گفت:

- چرا از اون دختره بدت میاد؟ گفتی پرنسسه؟ وای خیلی دست دارم باهاش به قصر برم.

آدارایل با این حرف سارو، اخمش بیشتر شد و خشمگین زمزمه کرد:

- بچه نباش سارو، این مرد رو می‌بینی؟ نتیجه خدمتش به اون دختره! ببین و درس عبرت بگیر.

سارو بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و مصمص سرش را به چپ و راست تکان داد.

- به نظرم او دختر خوبیه، وقتی دیدمش خیلی باهام مهربون بود.

آدارایل پوزخندی زد و همان‌طور که پنبه الکی را تعویض می‌کرد، گفت:

- چون دیده بچه‌ای باهات خوب رفتار کرده احمق!

سارو کلافه از مصمم بودن آدارایل برای بد جلوه دادن پرنسس‌اش، از جای خود برخاست و با صدای بلندی گفت:

- میگم اون خوبه، چرا این‌قدر باهاش بدی؟ تو که نمی‌شناسیش! اَه!

سپس به سمت درب اتاق رفت و از روی حرص گفت:

- خودت وسیله هات رو بردار، من رفتم.

آدارایل متعجب از واکنش سارو، بهت‌زده به رفتنش خیره شد و با بسته شدن درب اتاق، زمزمه کرد:

- مگه تو میشناسیش که این‌قدر مطمئنی؟!

رویش را برگرداند و مجدد مشغول شد. زیر لب غرغر می‌کرد و به کارش می‌رسید. لبخند زدم، آدارایل پسر مهربانی‌ست اما گاهی سریع قضاوت می‌کند. ابتدا با دیدن هایدرا او را از ماندن کنار سربازش تحسین کرد و اکنون او را از رها کردن‌اش سرزنش می‌کند. حق دارد زیرا چیزی که او می‌بیند همین است. اما او که از دلایل کار هایدرا خبر ندارد...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,063
مدال‌ها
3
#پارت سی و سه
چهل دقیقه بعد، آدارایل از اتاق بیرون آمد و درب را آهسته پشت سرش بست. با بیرون آمدن وی از اتاق، همه به او خیره شدند و منتظر به لب‌هایش چشم دوختند. آدارایل ابتدا نگاه‌اش به پرنسس افتاد، از حالت صورت‌اش مشخص است که وضعیت خوبی ندارد، اما برایش مهم نیست، او لیاقت توجه و درمان را ندارد. پس سریع نگاه‌اش را از او گرفت و به پدر و مادرش دارد. با دیدن وضعیت آن‌ها که مشخص بود گریه کرده‌اند، نگران گشت و سریع به سویشان قدم برداشت. میان صندلی آن‌دو ایستاد و خم شد، سپس نگران پرسید:

- مامان، بابا حالتون خوبه؟

فردریک با این سوال پسرش، بابت نگرانی برای پدر خود لبخند گرمی زد و سرش را تکان داد، اما بلافاصله با سرش به پرنسس اشاره کرد و خطاب به آدارایل گفت:

- آدارایل ما خوبیم، به پرنسس هایدرا برس، ایشون حال خوبی ندارن.

آدارایل با این سخن پدرش، اخم کرده و صاف ایستاد. سپس با لحنی عجیب گفت:

- من بهش کمک نمی‌کنم، اون لیاقت نداره!

با این حرف آدارایل، رونی و فردریک هر دو شوکه شدند، فردریک سریع سرش را بالا گرفت و به آدارایل نگاه کرد. سپس بهت‌زده گفت:

- چی داری میگی پسر؟ مواظب حرف زدنت باش!

آدارایل رویش را برگرداند و به گلدان‌های گل چشم دوخت که رونی از جای خود برخاست، جلوی پسرش ایستاد و دست‌هایش را روی گونه‌های گرم آدارایل نهاد. با بغض خیره در چشمان سبز رنگ‌اش زمزمه کرد:

- آدارایل، پرنسس هایدرا، دختر ملکه رایو هستن.

آدارایل با این حرف مادرش، ابرو هایش بالا پریدند و متعجب پرسید:

- مامان، همون ملکه‌ای که جونت رو نجات داده بود؟

رونی با به یاد آوردن خاطرات‌اش، همان‌طور که قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکید، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:

- آره پسرم، من دِین بزرگی به ملکه رایو دارم، مدیونشون هستم.

سپس مجدد سرش را بالا آورد و خیره به آدارایل با آن نگاه خیس‌اش زمزمه کرد:

- لطفا به پرنسس کمک کن؛ مواظب ایشون باش. باید دِینم رو به ایشون ادا کنم، چو..چون مادرشون دیگه در این دنیا نیستن.

آدارایل متعجب به مادرش نگاه می‌کرد که رونی با شتاب زیادی بر روی صندلی سقوط کرد و با صدای بلندی گفت:

- پناه بر هیرونا، ملکه رایو دیگه در بین ما نیستن...

گریه‌هایش مجدد اوج گرفتند و صدای هق‌هق‌اش در گوش آدارایل پیچید. نگاه‌اش را با شوک از مادر خود گرفت و به پرنسس داد، حرف‌های آن شب‌اش را به یاد آورد. او گفته بود که قصر فرو ریخته و پدر و مادرش را از دست داده است؛ اما آن شب او اهمیت چندانی به حرف‌هایش نداد. چرا؟ شاید چون باور نمی‌کرد ملکه و پادشاه مرده باشند! اما اکنون، با حرف‌های پدر و مادرش، با وضعیت بد چهره پرنسس، انگار همه چیز واقعی بوده است! با حضور مشاور کارو و آن فرمانده که ادوارد نام داشت، بیشتر نیز باورش می‌شود.

پس کلافه پوفی کشید و به سمت پرنسس که تمام مدت به او نگاه می‌کرد، قدم نهاد. کنار ایشان ایستاد و با کمی تعلل خیره به چشمان خاکستری‌اش زمزمه کرد:

- من... من اگر بخواین بهتون کمک می‌کنم! فقط بخاطر مادرم!

هایدرا با این حرف، چشم‌هایش گشاد شده و تعجب صورت بی‌روح و غمگین‌اش را در برگرفت. با تاخیر سرش را تکان داد و گفت:

- ا..البته. فقط...

آدارایل منتظر ماند تا حرفش را بزند و هایدرا مضطرب ادامه داد:

- فرمانده حالش خوبه؟

ادارایل مجدد اخم کرد، هنوز نمی‌فهمید چرا پرنسس وانمود می‌کند که برایش جان آن مرد مهم است! پس با خشم زیر لب پاسخ داد:

- بله. اگر براتون مهمه، زنده می‌مونه!

هایدرا با این پاسخ طعنه‌آمیز، نفس عمیقی کشید و لبخندی محو روی لب‌هایش جای گرفت. آدارایل اما سریع رویش را برگرداند و به سوی اتاقی رفت که در راهروی کنار اتاق ادوارد، قرار داشت. سپس بلند گفت:

- لطفا دنبالم بیا پرنسس. سارو، دمنوش گل رُز رو بذار دَم بکشه.

سارو شادان از حرف برادرش سریع از روی صندلی کنار کارو برخاست و دوان دوان به سمت آشپزخانه و کمد دمنوش های گیاهی‌اش رفت. هایدرا نیز برخاست و با نگاهی گذرا به همه، به دنبال آدارایل به طرف راهروی چوبی خانه قدم نهاد. آدارایل را با نگاه‌اش دنبال کرد و دید که وارد اولین اتاق از سمت چپ شد. یک در کرمی رنگ ساده که با رنگ چوب‌های خانه سِت شده بود. با رسیدن به درب اتاق، توقف کرد. نگاه‌اش به دامن لباس و وضع آشفته موهایش افتاد. اما آن‌قدر بی‌حال بود و سرش درد می‌کرد که حوصله رسیدگی و اهمیت دادن به این مسائل را نداشت. پس وارد اتاق شد و به آدارایل که کنار یک میز نشسته بود، چشم دوخت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین