جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,636 بازدید, 70 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و چهار
آدارایل با دیدن پرنسس؛ به وی نگاه کرد و گفت:

- لطفا بیاین بشینین.

و با دست‌اش به صندلی کنار خودش اشاره کرد. هایدرا ابرویش را بالا انداخت اما بدان آن‌که چیزی بگوید به سمت‌اش قدم نهاد. بی‌جان روی صندلی نشست و به آدارایل چشم دوخت. طبیب جوان‌مان با حفظ همان اخم، دست پرنسس را که روی پایش بود، بدان اجازه در دست‌ خود گرفت و با گذاشتن انگشت‌هایش روی مچ دست وی، زمزمه گویان گفت:

- باید نبضت رو بگیرم. حرف نزن.

هایدرا بهت‌زده از گستاخی آدارایل، سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مشکل آدارایل چیست؟ گاهی ایشان را مفرد و گاهی جمع خطاب می‌کند! گاهی رسمی و گاهی عادی حرف می‌زند! مشکل‌اش به راستی چیست؟! هایدرا تمام مدتی که آدارایل با تمرکز بسیار به دست وی خیره بود و به نبض‌اش گوش می‌داد، مستاصل شده بود. احساس عجیبی از نزدیکی با یک پسر غریبه داشت. آن هم کسی که آشنا نشده از وی بدش می‌آمد!

ابتدا هایدرا نیز متقابلا از وی متنفر بود، اما پس از حرف کارو، فهمیده بود که آدارایل آن کسی نبوده است که سرباز ها را خبر کرده، بلکه رفته بود تا بخاطر حال وخیم ادوارد در هنگام طلوع، از آگاذ دارو بیاورد و هایدرا بی‌رحمانه او را مقصر این وضیعت ادوارد جلوه داد. ناخواسته آهی کشید و سرش را پایین انداخت که آدارایل حواس‌اش به وی جمع شد. دست‌اش را رها کرد و به صندلی تکیه داد. سپس با اخم دست‌هایش را جلوی سی*ن*ه خود درهم گره زد و خیره به موهای بلوند هایدرا پرسید:

- وقتی اولین بار دیدمت خیلی بهش اهمیت می‌دادی، پس چرا رهاش کردی؟ این آهتون چه معنایی داره؟!

هایدرا سرش را بالا آورد و به آدارایل چشم دوخت. در نگاه‌اش حرف های زیادی برای گفتن بود اما اکنون حوصله بیان‌شان را نداشت. پس تنها به گفتن یک جمله بسنده کرد.

- سوتفاهم شده، من مجبور شدم. ادوارد وادارم کرد تا فرار کنم. تو متوجه نیستی!

آدارایل پوزخندی زد و در حالی که از جایش برمی‌خاست گفت:

- همه برای توجیه اشتباهاتشون همین رو میگن!

سپس به سمت درب اتاق حرکت کرد و همان‌طور که خارج میشد و آن را می‌بست گفت:

- استراحت کنید پرنسس، فقط فشارتون افت کرده که دمنوش رو براتون میارن!

درب را بست و هایدرا را با کنایه هایش تنها گذاشت، هایدرا بیشتر بغض کرد. تا به حال در این هجده سال از زندگی‌اش کسی او را این‌گونه مسخره نکرده بود! نه، چرا توهین های آن اشراف‌زاده های جوان را فراموش کرده بود؟ نمی‌داند، شاید توهین آدارایل بیشتر مزاج‌اش را تلخ کرده بود! شاید هم به آن تلخی‌های عموزاده و خاله‌زاده هایش عادت کرده بود و این طعم برای تازگی داشت!

از روی صندلی برخاست و بی‌توجه به اتاق، روی تخت وسط آن دراز کشید. چشم‌هایش را بست و با انواع فکر های بد و خوب، به خواب رفت. شاید سردردش این‌گونه زودتر از دمنوش های آدارایل تسکین پیدا کند...

بیست دقیقه بعد، دمنوش آماده نوشیدن شده بود. سارو با ذوق و احتیاط بسیار، قوری سفالی را برداشت و مضطرب مشغول ریختن محتویات درون آن، توی لیوان سفالی آبی رنگ‌شان شد. با صبر و حوصله آرام‌آرام دمنوش را درون‌اش می‌ریخت تا مبادا کف کند و زشت شود. آدارایل نیز به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با دست‌هایی بر سی*ن*ه گره زده، مشغول تماشای رفتار سارو بود. لبخند محوی روی لب‌هایش نشسته است، زیرا هیچگاه سارو را این‌گونه محتاط ندیده بود. او همیشه کار هایش را سَرسَری انجام می‌داد، اما اکنون بخاطر حضور یک پرنسس در خانه این‌گونه عاقل و بالغ شده است!

سرش را به چپ و راست تکان داد و با تمسخر گفت:

- زیاد خودت رو خسته نکن، اون دیگه فکر نکنم به قصرش برگرده.

سارو لبش را گاز گرفت و با پر شدن لیوان، نفسش را بیرون داد؛ همان‌طور که قوری را روی سماور می‌گذاشت، گفت:

- بر می‌گرده و منم می‌بره چون خیلی دوستش دارم.

آدارایل اخم کرد و معترض پرسید:

- دقیقا از چی این دختر خوشت اومده؟ اون پشیزی برای بقیه اهمیت قائل نمیشه!

سارو بی‌حوصله از حرف تکراری آدارایل، گل خطمی قرمز را از گلدان کنار پنجره آشپزخانه چید و در حالی که آن را با نهایت خلاقیت درون سینی کنار لیوان پرنسس قرار می‌داد، گفت:

- شاید الان سر و وضع خوبی نداشته باشه اما مهربونه، برای منم ظاهر مهم نیست.

آدارایل ابرویش را بالا انداخت و با چرخاندن زبانش در طاق دهان، گفت:

- مگه قراره باهاش ازدواج کنی که ظاهر برات مهم نیست؟ بچه تو چت شده؟!

سارو، کلافه از اصرار آدارایل، به سوی او چرخید و خشمگین خیره به چشم‌هایش گفت:

- من دوستش دارم فقط همین، پس...

با به گوش رسیدن فریاد رونی، سارو کلام‌اش را قطع کرد و به حرف مادرش توجه کرد.

- سارو بیا برو خونه تامارا (Tamara) یکم ازش آلوچه بگیر برای پرنسس آماده کنم.

سارو با شنیدن نام خاله تامارا، گل از دلش شکفت و از ذوق دیدن دختر مورد علاقه‌اش اِشتار، دوان‌دوان از آشپزخانه بیرون رفت و فریاد کشان پاسخ داد:

- باشه، رفتم رفتم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و پنج
و بلافاصله صدای بسته شدن درب خانه به گوش رسید. آدارایل سرش را از روی تاسف به چپ و راست تکان داد و غرغر کنان به سمت دمنوش رفت. به آن نگاه کرد و به تزئین وحشتناک سارو چشم دوخت. بدترین گل را انتخاب کرده است، زیرا گل بیچاره پژمرده شده بود و زیبایی قبلش را نداشت. کلافه پوفی کشید و به طرف گلدان قدم نهاد. تعلل کرد و مردد گلی تازه چید. آن را درون سینی چوبی نهاد و با نهایت خلاقیت، به آن زاویه خاصی بخشید. یک قاشق و نبات نیز درون لیوان نهاد و با رضایت از سینی‌آرایی‌اش، راهی اتاق پرنسس شد.

در حینی که از سالن عبور می‌کرد، نگاه‌اش به مشاور افتاد که مشغول حرف زدن با پدرش بود. به حتم فردریک پس از سال‌ها دور بودن از امور جنگ، خیلی خوشحال بود که می‌تواند با کارو دل سیر در مورد مسائل مورد علاقه‌اش حرف بزند. لبخند گرمی زد و نگاه‌اش را از آن‌ها گرفت. به درون راهرو قدم نهاد و با رسیدن به جلوی درب اتاق پرنسس، آهسته به درب کوبید. اندکی تعلل و با نشنیدن پاسخی، آرام درب را گشود. سرکی به داخل اتاق کشید و با دیدن پرنسس روی تخت، پوفی کشید. کامل وارد اتاق شده و کنار تخت ایستاد، سینی را روی میز کوچک قهوه‌ای رنگ کنار تخت نهاد و با کمی تاخیر، ایشان را صدا زد:

- پرنسس هایدرا، بلند شو باید دمنوشت رو بخوری!

صدایش در سکوت سنگین اتاق، به نظر بلند می‌آمد. اندکی منتظر ماند اما پرنسس تکانی نخورد. لبش را از سر حرص گاز گرفت و با صدایی بلندتر، خیره به چهره آرام پرنسس گفت:

- پرنسس! بلند شو!

هایدرا با صدای بلند آدارایل، تکان ریزی خورد و به سختی لای چشم‌هایش را گشود. اما نتوانست آن‌ها را کامل باز کند، پس خمار به آدارایل خیره شد و به سختی لب زد:

- سر..دمه...

آدارایل که واضح حرفش را متوجه نشده بود، بدن‌اش را خم کرد، سرش را نزدیک لب‌های پرنسس آورد و پرسید:

- چی گفتی؟ دوباره بگین نشنیدم.

هایدرا که دیگر توان نگه داشتن پلک هایش را نداشت، چشم‌هایش را بست و به سختی زمزمه کرد:

- سر..ماست...

آدارایل که این‌بار خوب زمزمه آرام‌اش را شنید، صاف ایستاد و متعجب به اتاق نگاه کرد. هوای اینجا که خوب است! پس منظورش از سرد بودن اینجا چیست؟! آدارایل مشکوک به لیوان داغی که کنارش بود چشم دوخت. اگر هوا سرد بود، باید بخار لیوان بیشتر از الان مشخص میشد! پس هوا سرد نیست. اما...

محتاط دست‌اش را روی پیشانی هایدرا نهاد که با برخورد دست‌اش با پوست هایدرا، بهت‌زده آن را روی پیشانی‌اش بیشتر فشرد. باورش نمی‌شود، چگونه ممکن است یک بدن تا این اندازه سرد شود؟ آدارایل نگران دست‌اش را برداشت و انگشتان پرنسس را لمس کرد، آن‌ها نیز سرد هستند! به سمت پاهایش رفت و با بالا زدن مقداری از دامن، ساق پای زخمی‌اش را گرفت، این بد است، این خوب نیست! به سمت شکم‌اش آمد و با تردید، از روی لباس آن را لمس کرد، مقدار سردی شکم‌اش به وضوح مشخص نیست اما تقریبا می‌توان از سرد بودن پارچه پِی به درجه سردی آن برد!

عجیب است، تا به یاد دارد پیش‌تر که نبضش را گرفت و پِی به پایین بودن فشارش برد، بدن‌اش گرم بود! به اندازه‌ای که اصلا شک نکرد. همه چیز نرمال بود، پس اکنون چه شده است؟!

کلافه دست به کمر زد و با اندکی تفکر، نگاه‌اش به مچ دست پرنسس سوق پیدا کرد. نگران دست ایشان را گرفت و با بررسی مچش، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. ممکن نیست چیزی که حدس می‌زند باشد! دست ایشان را رها کرد و به سرعت سمت پاها رفت، دامن‌اش را بالا زد و مچ پایش را با دقت بررسی کرد. کنکجاو به کارش و به چیزی که نگاه می‌کرد چشم دوختم. بهت‌زده کنارش ایستام، از کی تا بحالا پای هایدرا آن‌قدر تپل شده است؟! مچ پایش بی‌نهایت متورم و تپل گشته است اما او که لاغر است!

آدارایل کلافه دامن‌اش را پایین کشید و با صاف کردن کمرش، به سمت سرش آمد. روی صورت‌اش خم شد و با دقت لب پایین پرنسس را کمی کشید تا دهان‌اش باز شود. بزاق دهان بسیار هاکی از چیست که آدارایل آن‌قدر نگران شده است؟ ناامید سرش را بالا آورد و با رها کردن لب هایدرا، به طرف میز چوبی کنار اتاق پا تند کرد. وسیله‌ای برای سنجش ضربان قلب از درون آن بیرون آورد و کنار پرنسس جای گرفت. سر گرد مانند سرد وسیله را روی قلب پرنسس نهاد، با دقت به صدای قلب‌اش گوش داد. آرام و ضعیف است. گویی سعی دارد کم کم متوقف شود! آدارایل نگران به تنفس نامنظم و سخت هایدرا گوش سپرد و با نفس عمیقی فریاد کشید:

- مامان، مامان زود باش چهار تا بالشت بزرگ برام بیار.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و شش
سپس همان‌طور که وسیله شناسایی ضربان قلب را روی میز کوچک کنار تخت می‌گذاشت، روی لبه تخت نشست. به سختی شانه‌های هایدرا را گرفت و او را نیم خیز کرد. شانه‌هایش را درون سی*ن*ه خود گرفت و هایدرا را به خود تکیه داد. اکنون پیشانی سرد هایدرا درست کنار چانه آدارایل قرار دارد. بدن‌اش آن‌قدر سرد است که اگر آدارایل بخواهد بیشتر او را در آغوش خود نگه دارد به حتم خود نیز یخ می‌کند.

رونی سراسیمه وارد اتاق شد و شوکه به پرنسسی که خوابیده و در آغوش پسرش جای دارد، نگاه کرد. جلو آمد و بهت‌زده پرسید:

- پناه بر هیرونا، آدارایل داری چی کار می‌کنی مادر؟!

آدارایل نگران به مادرش چشم دوخت و مضطرب پرسید:

- بالشتا کجان؟ مامان زود باش! ممکنه بمیره!

رونی که تازه متوجه حال بد پسرش و وخیم بودن اوضاع شده بود، سریع جیغ بلندی زد و از اتاق بیرون دوید. بخاطر صدای جیغ رونی فردریک و کارو نگران خود را به اتاق رساندند. کارو با دیدن پرنسس در آغوش آدارایل، سریع جلو آمد و کنار تخت رو‌به‌روی آدارایل ایستاد. خم شد و خیره به صورت پرنسس پرسید:

- پرنسس؟ سرورم؟ چی شده آدارایل؟

فردریک نیز مضطرب جلو آمد و کنار پسرش ایستاد. خیره به پرنسسی که تا کنون هنوز بیدار نشده است، پرسید:

- چی‌ شده آدارایل؟ پرنسس...

با رسیدن رونی، آدارایل سریع میان حرف پدرش پرید و گفت:

- اول بالشتا رو روی هم بذارین، باید سر پرنسس رو بالا بیاریم.

رونی سرش را تکان داد و کارو کنار رفت تا رونی راحت‌تر بتواند بالشت‌ها را روی تخت بگذارد. با جای گرفتن چهار بالشت بزرگ روی بالشت اولی، آدارایل به سختی هایدرا را تکان داد و او را از آغوش خود جدا کرد. سر هایدرا را روی بالشت‌های بزرگ نهاد و صورت‌اش را جلو برد. گوشش را نزدیک دهان وی برد و با چشم‌های بسته به تنفس‌اش گوش سپرد. بهتر شده است اما هنوز هم از وضعیت وخیم‌اش عبور نکرده. پس از جای خود برخاست و بدان هیچ حرفی به بقیه، به سمت درب پا تند کرد. خود را با نهایت سرعت به آشپزخانه رساند و جلوی کمد داروهایش ایستاد، درب آن را سراسیمه گشود و با جست‌وجوی بی‌نهایت میان شیشه‌های گیاهی، به نوشته "به‌لیمو" برخورد. سریع شیشه آن را برداشت، ایستاد و یک مشت بزرگ از برگ خشک شده به‌لیمو را درون قوری مخصوص دمنوش هایش ریخت. سپس فریاد کشید:

- مامان بیا اینجا!

همان‌طور که منتظر رونی بود، به طرف کمد فلزی سرد کنار آشپزخانه رفت و درب آن را گشود. عسل درون یکی از طبقه‌هایش را بیرون کشید و با اندکی زعفران خشک شده، مشغول آماده کردن شربت شد. رونی با سرعت بسیاری خود را به آشپزخانه رساند و نگران خیره به پشت آدارایل که مشغول به هم زدن شربت بود، پرسید:

- پرنسس چش شده؟ چرا چیزی نمیگی پسر؟ ایشون چشون شده؟!

آدارایل نیم نگاهی به مادرش و آن چهره سرخ شده از نگرانی انداخت و جدی پاسخ داد:

- مطمئن نیستم مامان، بعدا بهت میگم، اول به‌لیمو رو براش دم کن. باید خیلی غلیظ باشه، متوجهی؟ نبات و شکر هم توش نریز، تلخ و خالص براش بیار، زود باش.

رونی شوکه به آدارایل خیره بود که آدارایل شربت‌اش را درون لیوان بزرگی ریخت و همان‌طور که از کنار مادرش با عجله عبور می‌کرد، بلند گفت:

- مامان زودباش! معطل چی هستی؟!

رونی با صدای بلند آدارایل، گویی تازه به خود آمد، زیرا سریع مشغول شد تا آتش آن اجاق گِلی را با جرقه‌های سنگ روشن کند. آدارایل از آشپزخانه بیرون رفت و فورا خود را به اتاق رساند، با ورودش به اتاق، فردریک را دید که کنار تخت نشسته بود و نبض پرنسس را می‌گرفت. می‌دانست که پدرش آن‌قدری حرفه ای نیست اما تا حدودی متوجه وضعیت افراد میشد. از کنارش گذشت و لیوان را روی میز چوبی نهاد، سپس همان‌طور که پدرش بلند میشد تا او بنشیند، صدای کارو را شنید.

- ایشون چشون شده؟ آدارایل چرا جواب نمیدی؟!

آدارایل که سعی داشت خونسردی خود را طبق آموزش هایش حفظ کند، تنها به گفتن یک کلمه، طبق اصول طبابت، بسنده کرد.

- نمی‌دونم!

کارو اخم آلود خواست فریاد بزند که صدای آدارایل او را از این واکنش خشمانه‌اش وا داشت.

- لطفا کمک کن، برو از آشپزخونه بهار نارنج و یکم عسل براش بیار.

کارو، لب‌هایش را به همدیگر فشرد و با گفتن چیزی زیر لب، سریع از اتاق بیرون رفت. آدارایل نیم نگاهی به او انداخت و به طرف هایدرا خم شد. لیوان را برداشت و به هایدرا کمک کرد تا آن را به هر سختی‌ای که بود بنوشد. هایدرا اما نمی‌توانست، زیرا همین‌طوری به سختی نفس می‌کشد پس چطور می‌تواند هم‌زمان با کم آوردن هوا، نوشیدنی نیز بخورد؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و هفت
به هر حال با تلاش بسیار آدارایل و جدی بودن در قصدش، هایدرا شربت را خورد. چندین بار در گلویش افتاد که آدارایل با کوبیدن پشت کمرش آن را خوب کرد، با تمام شدن شربت، لیوان را کنار گذاشت و خیره به چشم‌های قرمز شده هایدرا، زمزمه گویان پرسید:

- الان بهتری؟

هایدرا که تازه چشم‌هایش را گشوده بود، با همان نفس‌های عمیق و خس‌خس کنان، پلک زد و سرش را تکان داد. آدارایل نیز سرش را بالا و پایین کرد که همان موقع کارو بازگشت، به سوی آدارایل آمد و خشمگین، لیوان بهارنارنج را به سویش گرفت و گفت:

- اگر بلایی سر پرنسس بیاد تو...

آدارایل سریع لیوان را گرفت و با طعنه میان حرفش پرید:

- فعلا که پرنسست حالش خوبه!

کارو عصبانی به پرنسس نگاه کرد و وقتی چشم‌های باز ایشان را دید، سریع کنار تخت‌اش ایستاد. خم شد و با نگرانی خیره در چشم‌های قرمز شده پرنسس پرسید:

- سرورم حالتون خوبه؟

هایدرا لبخند بی‌جانی زد و با بی‌حالی سرش را تکان داد. آدارایل مجدد خم شد و زمزمه کرد:

- باید این رو هم بخوری. این بهترت می‌کنه.

هایدرا با چشم‌های خیس که بخاطر فشار زیاد سرفه‌های پی‌در‌پی بود، سرش را تکان داد و این‌بار خود همکاری کرد تا بتواند آن شربت تلخ مزه را بخورد. اکنون البته تلخی دارو برایش مهم نبود، زیرا آن‌قدر قلب‌اش به او فشار می‌آورد که نمی‌توانست موقعیت زمانی و مکانی خود را درک کند، چه رسد به طعم شربت‌هایی که آدارایل به خوردش می‌دهد.

با خوردن این شربت، حالش اندکی بهتر شد. کارو با عقب رفتن آدارایل و کنار گذاشتن لیوان، آهسته زمزمه کرد:

- شکرگذارم که خوبین، وگرنه چطور باید به شاهزاده جواب می‌دادم؟ آه... هیرونا بهم رحم کرد...

هایدرا که بهتر شده بود، با شنیدن نام شاهزاده، باری دیگر حالش دگرگون شد. بغض به گلویش چنگ انداخت و چشم‌هایش را سریع بست. هایمون مرده است، او دیگر نیست، دیگر همه چیز بین آن‌دو تمام شده است اما این خوب است یا بد؟ نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم اما مطمئنم اشاره های گاه و بی‌گاه کارو به هایمون نتیجه خوبی نخواهد داشت!

آدارایل دست هایدرا را گرفت و همان‌طور که مشغول چک کردن نبض اش میشد، گفت:

- علایمی داشتی؟ قبل از این که بخوابی.

هایدرا اندکی تعلل کرد و سپس، آهسته با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می‌آمد زمزمه کرد:

- فقط خسته بودم. همین.

آدارایل سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. به طرف میزش رفت و مشغول زیر و رو کردن برگه‌هایش شد. در همان حین رونی با دمنوش به‌لیمو رسید و با نفس عمیقی گفت:

- وای پرنسس، بهترین؟ باور نمی‌کنین چقدر دلم براتون لرزید.

هایدرا به رونی که اکنون جای آدارایل را پر کرده بود، لبخند زد و پاسخی نداد. رونی دمنوش را جلوی ایشان گرفت و در حالی که کمک کرد بنوشد باز گفت:

- اگر براتون اتفاقی می‌افتاد خودم رو نمی‌بخشیدم. باور کنین...

همه به حرفش گوش می‌دادند که با صدای آدارایل، سکوت اتاق را فرا گرفت.

- پرنسس، چند سالته؟

هایدرا به سختی جرعه‌ای از دمنوش را فرو داد و با تعجب، به آدارایل نگاه کرد. نگاه‌شان درهم گره خورد، جدیت درون چشم‌های سبز یشمی آدارایل، نشانه چیست؟ هایدرا مردد به فکر فرو رفت و با به یاد آوردن روز تولدش، غمگین، خیره در چشم‌های مسکوت آدارایل زمزمه کرد:

- دو روز از تولد هجده سالگیم می‌گذره.

آهی کشیدم. اشتیاقی در صدایش نمی‌بینم. حتی قلب‌اش هم ذوق و نشاط پیش را ندارد. مگر قبلا منتظر این روز نبود؟ پس اکنون چه شده است؟ افسوس که خالق حومورا شخص عجیبی‌ست. آن‌قدر این دختر را درگیر زندگی‌اش کرده است که حتی فراموش کرده بود تولد هجده سالگی‌اش تمام شده!

آدارایل اخم‌هایش را درهم کشید و از روی صندلی بلند شد. جلو آمد و با ایستادن کنار پاهای پرنسس، نگاه‌اش را از روی چهره‌های نگران همه گذراند. کارو و فردریک منتظر به او خیره بودند و رونی با لبخند به پسرش نگاه می‌کرد تا ادامه حرفش را بزند. اما من، در این میان به هایدرا نگاه کردم، ترس درون چهره‌اش هویدا بود. چرا؟ چرا می‌ترسد، از چه؟

آدارایل نفس‌اش را حبس کرد و با تاخیر زیرلب پاسخ داد:

- پس بابد قدرتتون فعال شده باشه سرورم!

کارو، با این حرف آن‌قدر خوشحال شد که سریع جلوی تخت زانو زد و به پرنسس ادای احترام کرد. دست‌هایش را روی قلب‌اش نهاد و بلند فریاد زد:

- سرورم پرنسس، زنده باد!

فردریک نیز با کمی تاخیر و درک حرف آدارایل، شاد گشت. با اشتیاق بسیار به فرزند بهترین دوست‌اش خیره شد و به او احترام گذاشت. همچون کارو رفتار کرد و با لحنی شاد گفت:

- سرورم، بهتون تبریک میگم. آتیش بریل با شکوه و قدرتش همه چیز رو براتون درست می‌کنه.

هایدرا چشم‌هایش را بست، دردناک سرش را به بالشت‌ها تکیه داد و قطره اشکی از گوشه چشم‌اش چکید. رونی نیز با آن‌که کنار هایدرا بود اما متوجه حال بدش نشد و با شادی، از جایش برخاست. به پرنسس ادای احترام کرد و با ذوق بسیاری گفت:

- با فعال شدن قدرت‌تون، می‌تونین با آتیش اصیل حومورا قصر رو پس بگیرن و...

در این میان، همه به فکر آینده و افتخارش بودند. تنها کسی که حال واقعی هایدرا را احساس کرد، آدارایل بود. زیرا از اول تا آخر نگاه‌اش را به هایدرا داده بود. بهم ریختگی چهره‌اش را دیده و متوجه اشک گوشه چشم‌اش شد. پس با سکوتی طولانی، بالاخره پس از تبریک مادرش، گفت:

- باید تنهاشون بذارین، به استراحت نیاز داره.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و هشت
کارو سریع از روی زمین بلند شد و با احترامی دیگر، مشتاق خطاب به آدارایل پرسید:

- پس ایشون بخاطر فعال شدن قدرتشون این‌طوری شدن، درسته؟

به آدارایل چشم دوخته و منتظر تاییدش شد. آدارایل، متقابلا به کارو خیره شد و سرش را آهسته تکان داد. کارو خشنود ادامه داد:

- خیلی خوبه، قبل‌تر از شاهزاده هایمون شنیده بودم موقع فعال شدن قدرت، هرکس واکنش متفاوتی نشون میده. با این اتفاق همه چیز تغییر می‌کنه. این شورش...

آدارایل در سکوت و با افکاری بسیار به حرف کارو گوش می‌داد که صدای هایدرا، او را از درون افکارش به بیرون پرت کرد.

- سرم درد می‌کنه، آدارایل... دارویی نداری؟

چشم‌های خیس‌اش را گشود و به آدارایل خیره شد. کارو سریع حرفش را قطع کرد و مضطرب پرسید:

- سرورم، باز حالتون داره بد میشه؟

آدارایل گویی حرف درون نگاه هایدرا را خواند، زیرا سریع گفت:

- مامان، لطفا یکم براشون دمنوش بابونه و دارچین بیار.

سپس نگاه‌اش را به بقیه داد و گفت:

- باید استراحت کنه، بعدا می‌تونین در این مورد باهشون حرف بزنین.

فردریک در سکوت سرش را تکان داد و لبخند به لب، به پرنسس احترام گذاشته و از اتاق بیرون رفت. کارو نیز متقابلا این کار را کرد و همراه با فردریک به سمت سالن رفت تا در مورد وضعیت فعلی باهم حرف زده و شرایط را تحلیل کنند. رونی نیز با اشتیاق بسیار از اتاق بیرون رفت تا دمنوش را آماده کند. اکنون، تا بازگشت رونی دقایق زیادی زمان داشتند. زیرا دمنوش بابونه و دارچین، فرایند خاصی برای آماده شدن نیاز داشتند.

آدارایل، درب اتاق را آهسته بست و به سمت میزش قدم نهاد. پشت آن نشست و بدان هیچ حرفی مشغول سروسامان دادن به یادداشت هایش شد. اتاق با گذشت ثانیه هایی، آ‌ن‌قدر در سکوتی سنگین فرو رفته بود که تنفس‌های سخت هایدرا به خوبی به گوش می‌رسید. مدتی گذشت تا آن‌که هایدرا، تعلل‌اش را کنار گذاشت و غمگین زمزمه کرد:

- آدارایل، بیا اینجا.

آدارایل سرش را بالا آورد و به پرنسس نگاه کرد. از جایش برخاست و به سوی او قدم برداشت. کنار تخت ایستاد و با نگاهی خنثی به او خیره شد. هایدرا با چشم‌های اشکی خود به آدارایل نگاه کرد و گفت:

- بهت چی‌گفتم؟ من آتیشی ندارم. باید بهشون بگم اما نمی‌دونم چطور، اونا خیلی امیدوارن. بدتر از اون اینکه حتی نمی‌فهمم الان چه قدرتی دارم. چیزی احساس نمی‌کنم!

آدارایل نفس‌اش را بیرون داد و روی صندلی نشست. سپس به فکر فرو رفت. چرا پرنسس دارد با او بدان هیچ دلیلی حرف می‌زند؟ آدارایل که چیزی نپرسید، حتی کنجکاو نیست بداند این پرنسس، چرا اکنون با فعال شدن انرژی‌اش، آتش ندارد و قلب‌اش بر خلاف واکنش‌های طبیعی فعال شدن قدرت، این‌گونه بی‌قرار شده است! اصلا کنجکاو نیست، باور کنید! گفتم واکنش غیر طبیعی؟ آری، او به خوبی می‌داند که این اصلا عادی نیست. مشاور گفت واکنش‌های هر بدن متفاوت است، اما قلب استثنا محصوب می‌شود. حمله یک نیرو به قلب، نشانه خوبی ندارد!

با صدای نرم و ملایم هایدرا، از فکر بیرون آمد و به لب‌هایش چشم دوخت.

- چی بگم؟ اگر بفهمن، اگر پدربزرگم بفهمه همه چیز بدتر میشه. حتی اون موقع شاید دیگه براش پیدا کردن من مهم نباشه. من رسمی نیستم. من...

هایدرا دست‌هایش را مضطرب به هم‌دیگر فشرد. لرزش آن‌ها اعصاب‌اش را بیشتر بهم می‌ریخت. نمی‌داند باید چه کند. آدارایل نیز چیزی نمی‌گوید، حالت چهره‌اش هم جوری نیست که بتوان از آن حرف‌های پنهانی‌اش را فهمید. هایدرا کلافه سرش را مجدد به بالشت‌ها تکیه داد که صدای آدارایل، او را به خود آورد.

- حمله به قلب، برای فعال شدن قدرتت عادی نیست. باید یه مشکلی باشه.

هایدرا چشم گشود و سرش را صاف کرد، به آدارایل مستقیم چشم دوخت و نگران پرسید:

- می‌تونی قدرتم رو تشخیص بدی؟ قلبم توی اون لحظه خیلی درد می‌کرد. انگار که فشار زیادی روش بود.

آدارایل سرش را تکان داد و دست‌اش را زیر چانه‌اش زد. متفکر پاسخ داد:

- روشی توی طب برای شناسایی ماهیت قدرتی که صاحبش هم اون رو احساس نمی‌کنه، نیست!

هایدرا سرش را پایین انداخت و به دست‌هایش خیره شد. خود را کمی روی تخت تکان داد و گفت:

- احساسش می‌کنم اما عجیبه، انگار بدنم پر از مایع غلیظه اما نمی‌دونم جنسش از چیه. آتیش نیست و اما مثل آبم نیست.

آدارایل به دست‌های پرنسس نگاه کرد. آن‌قدر لرزش‌شان هویدا بود که او نیز متوجه شد. از جایش برخاست و به سمت درب اتاق قدم نهاد. سپس زمزمه کرد:

- فعلا استراحت کنین. سعی می‌کنم راهی پیدا کنم یا قدرتت رو شناسایی کنم/

هایدرا از پشت به او و رفتن‌اش نگاه کرد، آدارایل برخوردش بهتر شده بود، مگر نه؟ شاید بخاطر این وضعیت نرم شده است. لبخندی زد و دست‌اش را روی قلب‌اش نهاد. دردش آرام‌تر شده بود اما احساس عجیبی داشت. گویا بدن‌اش هر آن آماده طغیان بود. این به حتم خوب نیست...

سرش را به بالشت تکیه داد و خیره به سقف، چشم‌هایش را بست. باید بخوابد. حتی شده خیلی کم، تا بلکه آدارایل به جوابی برسد. عجیب است اما اکنون تنها امیدش اوست...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت سی و نه
هایدرا که خوابید، به دنبال آدارایل در خانه پرسه زدم. از راهرو گذشتم و به سه اتاق دیگر نیز سر زدم. هر سه اتاق کاملا معمولی و عادی بودند. تنها آخرین اتاق یک تخت دو نفره داشت و مثل بقیه اتاق های دیگر، میز و کمد کوچکی کنارش گذاشته شده بود. گلدان‌های گل شاداب در این خانه زیبایی عجیبی دارند. شاید بخاطر پنجره‌های گرد و بزرگ هر اتاق است. نور خانه زیاد است و این گل‌ها را شاداب نگه داشته. هر اتاق سه گلدان گل بزرگ دارد که این یک‌جورهایی خانه را دل‌نشین و روشن کرده است.

از اتاق آخر بیرون آمدم و به سوی سالن قدم نهادم، فردریک و کارو دیگر اینجا نیستند. هر دو از خانه بیرون رفته‌اند تا در هوای باز با هم صحبت کنند. این مرد ها گویی هرگز از حرف زدن خسته نمی‌شوند. به سوی آشپزخانه رفتم. رونی دمنوش بابونه و دارچین‌اش را آماده کرده بود اما بخاطر خواب رفتن هایدرا، آن را نگه داشته بود تا بعدا برایش ببرد. دمنوش درون یک لیوان سفالی آبی رنگ ریخته شده بود و روی میز های کوچک کنار آشپزخانه گذاشته شده بود.

به اطراف نگاه کردم. آشپزخانه هم گل‌های زیادی را درون خود جای داده است، گویی رونی علاقه زیادی به گل دارد. شاید هم این‌ها بخاطر موقعیت کاری آدارایل است. احتمالا گزینه دوم صحیح باشد. به سوی درب خانه رفتم. سارو، هنوز بازنگشته است و این یعنی دارد با اِشتار بازی می‌کند. لبخند زدم، بچه‌ها هرگز از بازی خسته نخواهند شد، هرگز.

از خانه خارج شدم و به سمت پشت حیاط رفتم. منطقه حصار کشیده‌ شده‌ای ندارد تا محیط واقعی خانه را مشخص کند. از کنار خانه گذشتم و با رسیدن به حیاط پشتی، نگاه‌ام به باغچه‌های بزرگ و سرسبز افتاد. به حتم برای آدارایل هستند، زیرا این گیاهان زیبا همین‌طوری رشد نمی‌کنند. به طرف باغچه‌های بزرگ‌اش رفتم و به دنبال او، اطراف را کاویدم. اما نیست، چرا او را نمی‌بینم؟ پس کجا غیب شده است؟

از کنار یک باغچه گذشتم که توجه‌ام به چیزی جلب شد. ایستادم و مجدد به باغچه نگاه کردم. برگ‌های سبز سوزنی و غنچه‌هایی بزرگ همچون گل رز که به رنگ قرمز خالص هستند. این گیاه چیست؟ نگاه‌ام را به آن دوخته بودم و از زیبایی‌اش لذت می‌بردم که تنابی درون زمین این باغچه، توجه‌ام را به خود جلب کرد. ناخواسته لبخندی زدم. اِلف‌ها موجودات عجیبی هستند. به درون باغچه قدم نهادم و وارد اتاقک مخفی زیر زمینی شدم. یک اتاق زیبا که با نردبانی بلند می‌شود وارد آن شد.

به اطراف‌اش نگاه کردم. آدارایل اینجاست. درست پشت میزش نشسته و کاغذ های زیادی اطراف‌اش ریخته است. روی زمین نیز پر از کتاب‌های کهنه و ابزار پزشکی است. گیاهان در طرف دیگرش بهم ریخته‌اند و برگ‌های خشک شده‌شان آشفته از شیشه‌ها بیرون ریخته‌اند.

آدارایل خسته کمرش را به صندلی تکیه داد و آه بلندی کشید. سپس همان‌طور که دستی بر صورت خود می‌کشید، از جایش برخاست. کش و قوسی به بدن خسته‌اش داد و پس از ساعاتی، به سمت سماور گوشه اتاقک‌اش رفت. مشغول دم کردن چای شد و همان‌طور که کتاب کنار سماور را ورق می‌زد، زمزمه کرد:

- چی ممکنه باشه؟ ماده‌ای که آتیش نیست اما آب هم نیست!

کلافه صفحه‌ای از کتاب را نگه داشت و خیره به تصویر یک گوی آبی رنگ، ادامه داد:

- آب و آتیش نیست. خاک هم ماهیت آتیش و آب رو نداره، باد؟ ممکنه قدرتش باد باشه؟

نچی کرد و مجدد صفحه را ورق زد. کلافه در صفحه بعدی به تصویر یک دایره سیاه و ماده طلایی کنارش خیره شد و باز در افکارش زمزمه کرد:

- باد قدرت اژدهایان ورتلسه، اونم ورتلسه ممکنه واقعا قدرت اصلی‌ای نداشته باشه؟

پوفی کشید و نگاه‌اش را از روی کتاب برداشت. لیوانی برداشت و با ریختن چای درون آن، رویش را برگرداند، اما تا قدم اول‌اش را برداشت، پایش را اشتباهی روی یک کتاب نهاد و لیز خورد. ناخواسته دست‌اش را روی میز سماور کشید که کتاب کنار سماور هم همراه‌اش روی زمین افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد. خندیدم و به وضعیت بدش نگاه کردم. شلخته بودن همیشه کار دست‌اش می‌دهد.

فریادی بلند سر داد و با کمی تکان خوردن، با حسرت به لیوان چایش که اکنون روی کتاب‌ها ریخته بود، خیره شد. لعنتی‌ای زیرلب گفت و خم شد تا کتاب‌های عزیزش را جمع کند که ناگهان، نگاه‌اش به کتاب کنار پایش افتاد. صفحه‌ای از آن باز بود و تصویر جالبی داشت. تصویر یک دریاچه سیاه رنگ که درخت‌هایش حرکت می‌کنند. نگاه‌اش به متن کنار کتاب افتاد، در متن تاکید شده بود تا کسی به آن دریاچه نزدیک نشود، زیرا اسید خاصیت تغییر ماهیت را دارد!

آدارایل بهت‌زده خیره به کتاب، اندکی متن را تحلیل کرد و با رسیدن به کلمه اسید، خشک‌اش زد. اسید ماهیت را تغییر می‌دهد! اسید! آن نه آب است و نه آتش، اسید خاک نیست و باد هم نمی‌تواند باشد. پس درک آن سخت است و طبق گفته پرنسس، ممکن است همین باشد؟

با نگرانی به صفحه‌های بعدی کتاب که اکنون خیس شده بود، نگاهی انداخت. به آن تصویر گوی سیاه و طلای کنارش رسید. کتاب می‌گوید طلا و اسید برابر هستند و طبق مقدار حجم، می‌توانند بر هم‌دیگر غلبه کنند! آدارایل سرش را بالا آورد و با کمی تعلل، به سراغ صفحه بعد رفت. کتاب در صفحه بعدی می‌گوید که اسید قدرت مطلق جهان است، اگر طلا برود اسید پادشاهی می‌کند و اگر اسید برود طلا پادشاه خواهد شد. تعلل کرد، آری این اتفاق افتاده است، اژدهایان طلایی اکنون در کل حومورا قوی ترین قدرت را دارند! آدارایل با اشتیاق به سراغ خط بعدی رفت که با جمله مهمی رو‌به‌رو شد. خط نوشتاری این جمله سیاه رنگ‌تر و جوهر بیشتری برای نوشتن‌اش مصرف شده بود. نوشته شده اسید هر چند هزار سال یک‌بار متولد خواهد شد، اسید و دریاچه ایسرا (Isra) باید در کنار هم‌دیگر بمانند، اسید و گل رز متضاد یک‌دیگر اما مکمل خواهند بود.

آدارایل متوجه مفهوم این خط از کتاب نشد، منظورش چیست؟ اسید و گل رز متضاد یک‌دیگر اما مکمل خواهند بود؟ چه معنایی دارد؟ هرچند خود را درگیر نکرد. سریع از روی زمین بلند شد و کتاب را بست، به سمت نردبان چوبی‌اش رفت و شمع‌های اتاقک را خاموش کرد. سپس همان‌طور که از درب مخفی بیرون می‌رفت، با خود زمزمه کرد:

- اگر اسید باشه، اون قدرتمند ترین اژدهای حوموراست! پناه بر خالق حومورا، اسید رو تا به حال هیچ‌ک.س ندیده!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت چهل
سراسیمه درب مخفی را روی زمین انداخت و بی‌توجه به اطراف، به سمت خانه پا تند کرد. با حداکثر سرعت خود را به درب رساند و همچون افراد زخمی و حراسان، خود را به درون خانه پرت کرد. با چشم‌های مشتاق‌اش به اطراف سالن خانه نگاه کرد، کسی نبود. گویا بقیه هنوز بازنگشته‌اند! آدارایل شانه‌ای بالا انداخت و مشتاق به سمت آشپزخانه رفت، دمنوشی که مادرش آماده کرده بود را از روی میز برداشت و با لمس لیوان، متوجه شد زمان زیادی از آماده شدن و سرد گشتن‌اش می‌گذرد. پس با عجله مشغول داغ کردن دوباره لیوان شد و در همان حین، خوش حال به چیزی که تازه کشف کرده بود، فکر کرد. اگر هایدرا واقعا قدرت اسید را دارا باشد، خبر به سرعت در همه‌جا پخش می‌شود. آن‌گاه او به راحتی می‌تواند به قصرش بازگردد و شاید... شاید سارو نیز به آرزویش برسد. لبخند گرمی زد و با گرم شدن لیوان، انگشت‌اش را به لبه آن زد.

بخار های داغ، او را به خود آوردند و سریع آتش سماور را رها کرد تا کم‌کم بسوزد و چوب‌هایش خاکستر شود، با اشتیاق و دمنوش به دست، سوی اتاق هایدرا قدم برداشت. جلوی درب اتاق، نفس عمیقی کشید و تقه‌ای به درب چوبی زد. مدتی طول کشید اما کسی جواب‌اش را نداد. کلافه مجدد نفس عمیقی کشید و با تعللی کوتاه مدت، مجدد به درب کوبید. این‌بار صدا بلندتر در اتاق پیچید، اما هیچکس باز هم پاسخی نداد!

اخم کرد، نکند باز پرنسس مشکلی برایش پیش آمده باشد؟ سراسیمه درب را گشود و دیگر صبر کردن را جایز ندانست، درب به ناگاه گشوده شد و آدارایل شتابان به درون اتاق پرید. بهت‌زده، به صحنه جلویش خیره شد، پرنسس هایدرا مشغول پوشیدن لباس‌های جدیدش بود و اکنون تنها لباس سفید زیرین همیشگی‌اش را بر تن داشت! لباسی که هیچ‌ک.س جز همسرش اجازه دیدن آن را نداشت، زیرا بسیار جذب بدن بود!

آدارایل شوکه به هایدرا و هایدرا بهت‌زده به آدارایل خیره بود. هر دو در چشم‌های هم‌دیگر خیره بودند که آدارایل، سریع سرفه بلندی کرد، با شتابی باور نکردنی به سمت درب چرخید و خواست حرفی بزند که دماغ‌اش با شدت زیاد به لبه درب چوبی محکم خانه برخورد کرد. فریاد بلندش به هوا برخاست و سریع دست آزادش را روی دماغ‌اش نهاد. هایدرا با این اتفاق، از شوک بیرون آمد و با صدای تقریبا بلند اما گرفته، همان‌طور که سریع لباس کثیف قبلی‌اش را باز از روی زمین برمی‌داشت تا بپوشد، گفت:

- همون جا صبر کن، تکون نخور!

وحشت‌زده از آن‌که مبادا آدارایل رویش را برگرداند، با سرعتی بسیار لباس‌هایش را پوشید و موهایش را همان‌طور آشفته رها کرد. باز خوب شد هنوز بافت موهایش را باز نکرده بود وگرنه بستن آن همه مو ممکن نبود سریع پیش رود. بند های لباس‌اش را سَرسَری بست و به سمت آدارایل قدم نهاد. کنارش ایستاد و نگران از نیم رخ به وی خیره شد. آدارایل با حضور پرنسس، همان‌طور که سرش را بالا گرفته بود تا چیزی نبیند، خجالت زده زمزمه کرد:

- متاسفم، من نمی...

هایدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و به سمت که کنار تخت روی میز بود، رفت. رونی آن را آن‌جا گذاشته بود تا قبل از بیرون رفتن از خانه، پرنسس اگر بیدار شد بتواند راحت صورت‌اش را با آن کاسه آب گرم پایین تخت و دستمال سفید ابریشمی بشوید. ابریشم خالص نبود اما تمام سعی‌اش را کرده بود تا چیزی در خور یک پرنسس برای ایشان فراهم کند.

هایدرا دستمال را برداشت و به سمت آدارایل بازگشت. دست‌اش را دراز کرد و دست آدارایل را از روی دماغ‌اش برداشت. خون از دماغ‌اش جاری شده و با برداشته شدن مانع، سریع به سوی لب‌هایش روانه شد. هایدرا نگران دستمال سفید را روی خون‌ها گذاشت و همان‌طور که به سختی حرف می‌زد، خطاب به آدارایل گفت:

- متوجه در زدنت شدم.

آدارایل که تازه به خود آمده و از گندی که زده بود، هوشیار شده بود، به صدای گرفته هایدرا توجه کرد. چرا صدایش این‌گونه شده است؟ آدارایل سرش را پایین آورد و به هایدرا خیره شد. اکنون درست جلویش ایستاده است و نگران با دستی دراز شده به دماغ‌اش نگاه می‌کند. آدارایل نگاه‌اش را بر روی اجزای صورت پرنسس چرخاند و با پایین‌تر امدن از چانه‌اش، گردن‌اش توجه او را جلب کرد. گردن پرنسس چرا اندکی تورم داشت؟

آدارایل، دست هایدرا را گرفت، دستمال را پایین آورد و نگران پرسید:

- گلوتون چی شده؟ چی کارش کردی؟

هایدرا که به سختی می‌توانست حرف بزند، آهی کشید و آهسته و به سختی پاسخ داد:

- از خواب که بیدار شدم، ورم کرده بود.

آدارایل اخم آلود دست پرنسس را گرفت و ایشان را به سوی تخت هدایت کرد. او را به اجبار روی تخت نشاند و دمنوش را روی میز نهاد. با نشستن کنارش، سرش را به گردن پرنسس نزدیک کرد. با دقت، به گودی گلویش خیره شده و انگار متوجه وضعیت خودشان نبود. هایدرا ضربان قلب‌اش بالا رفته و گونه‌هایش قرمز شده بودند. حس عجیبی از نزدیکی با یک غریبه داشت. آدارایل، برایش فرد جالبی بود ولی در عین حال، می‌دانست او قرار نیست دیگر عاشق کسی شود. این واکنشات به حتم بخاطر غرایض‌اش بودند. زیرا هایمون را همین‌گونه شناخت، همین‌گونه به او نزدیک شد و در آخر به کجا رسیدند؟ یک بار افتادن در چاه، کافیست تا دیگر در یک سیاه چال سقوط نکنی.

هایدرا سرفه‌ای کرد تا آدارایل به خود بیاید و با بیرون دادن نفس عمیق‌اش که به موهای آشفته آدارایل برخورد، زمزمه کرد:

- درد داره اما زیاد نیست.

آدارایل سرش را عقب برد، متفکر به زمین خیره شد و انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌اش زد. گویی اصلا متوجه وضعیت نشده و فکرش نزد طبابت‌اش است، گویی این واکنش بدن پرنسس اصلا طبیعی نیست. از آن‌جایی که احتمالا واقعا باید قدرت او اسید باشد، پس کسی هم از واکنشات این قدرت روی بدن اطلاعی ندارد!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت چهل و یک
کلافه دستی درون موهایش کشید و از جای خود برخاست. همان‌طور که به سمت میز می‌رفت تا دمنوش را بردارد، گفت:

- عجیبه، تورم گلو اونم بلافاصله بعد از اولین واکنش درست نیست.

هایدرا کنجکاو به آدارایل چشم دوخت. چیزی فهمیده است؟ آدارایل دمنوش را به سمت هایدرا گرفت و با سر به آن اشاره کرد:

- فعلا این رو بخورین، تسکین درده. برای قلبتون هم خوبه.

هایدرا سرش را تکان داد و با دست‌هایش دمنوش را آرام از آدارایل گرفت. لیوان سفالی را نزدیک دماغ‌اش آورد و با لذت بویش را استشمام کرد؛ دمنوش بابونه و دارچین به حتم بوی دلپذیری دارد. مشغول خوردن دمنوش شد که آدارایل همان‌طور که اتاق را قدم می‌کرد، به حرف آمد.

- طبق اطلاعاتی که پیدا کردم؛ هر قدرت بعد از فعال شدنش، دو حمله طبق ماهیت و قدرتش به صاحبش تحمیل می‌کنه.

هایدرا در سکوت به او گوش سپرد و به بخاری که از روی لیوان بالا می‌رفت، خیره شد. دو حمله؟ یک حمله آن درد قلب‌اش بود و اکنون گلویش دومین حمله به حساب می‌آمد؟ آدارایل، رویش را برگرداند و به سوی درب قدم نهاد، ادامه داد:

- اما توی همه کتاب‌ها، گفته شده این دو حمله توی فاصله یه روزه‌ست، حمله قبلیت رو میشه گفت اولین واکنش بوده، اما این تورم گلو، مطمئنن نمی‌تونه حمله دوم باشه، حتی سه ساعت هم نگذشته!

آدارایل کلافه رویش را برگرداند و خطاب به هایدرا پرسید:

- دیگه چه علائمی داری؟ واکنش های بدنت رو بهم بگو. باید بدونم، شاید...

هایدرا قلپ دیگری از دمنوش‌اش را خورد و با گلویی که اکنون احساس می‌کرد تورم‌اش دارد کمتر می‌شود، پاسخ داد:

- هیچ علائمی نداشتم، حتی الانم فکر کنم داره تمام میشه.

به سرفه افتاد و آدارایل، سریع خود را به او رساند. کنارش نشست و با انگشت‌های سردش، گلوی متورم هایدرا را لمس کرد. لرز بدی به اندام هایدرا افتاد اما به روی خود نیاورد. استرس داشت ولی چرا؟ عجیب نیست؟! آدارایل بی‌هیچ قصد دیگری، گلویش را با انگشت‌های خود اندکی فشرد و سپس، با تعجب گفت:

- عجیبه اما داره کم میشه!

هایدرا با عقب رفتن آدارایل، نفس‌اش را آسوده بیرون داد، سپس همان‌طور که قلپ دیگری از دمنوش‌ را می‌خورد، زمزمه کرد:

- تونستی از قدرتم چیزی بفهمی؟ آدارایل.

آدارایل که گویی تازه به یاد آورده بود اصلا برای چه به این‌جا آمده است، مشتاق به هایدرا و چشم‌های خاکستر نشان‌اش خیره شد و شاداب سرش را بالا و پایین کرد.

- آره، اگر اشتباه نکنم باید قدرتت اسید باشه!

هایدرا بهت‌زده با این پاسخ سریع، ابروان‌اش بالا پرید و نگران پرسید:

- اسید؟ تا حالا در موردش نشنیدم!

سپس کمی در فکر فرو رفت و ناگاه صحنه‌ای از قصر آزتلان جلوی چشم‌هایش شکل گرفت. آتشی سیاه رنگ از جنس اسید تمام قصر را آوار کرد، آدورینا، او گفت هایدرا مسبب این اتفاق بوده است. با ترس از جایش برخاست، مضطرب به آدارایل چشم دوخت و با چشم‌هایی که قرمز شده بودند، زمزمه کرد:

- من قصر رو به آتیش کشیدم. من کردم! اسید خطرناکه آدارایل، باید مهارش کنیم. من...

آدارایل که انتظار داشت پرنسس از شنیدن ماهیت قدرت‌اش خوشحال شود، شوکه شد. چرا فکر می‌کند قصر را او به آتش کشیده؟ واکنش هایدرا برایش خیلی عجیب بود، هرچند اول سعی کرد او را آرام کند، زیرا برای پیدا کردن پاسخ این سوالات پی در پی‌اش بعدا هم زمان داشت. پس سریع جلوی پرنشس ایستاد و با تکان دادن دست‌هایش جلوی صورت ایشان برای آرام کردن‌اش، آهسته زمزمه کرد:

- آروم باش، پرنسس آروم باشین، قصر رو تو آتیش نزدی، قصر...

هایدرا مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد و با جیغ بلندی، خیره در نگاه یشم مانند آدارایل پاسخ داد:

- من کشتمشون. همشون رو من کشتم. هایمون... اون خیانتکار می‌دونست اما هیچی بهم نگفت. اون عوضی...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت چهل و دو
آدارایل متوجه حرف‌های هایدرا نمیشد، نمی‌دانست باید با این واکنش شدید او چگونه برخورد کند اما متاسفانه من به خوبی می‌دانستم هایدرا چه می‌گوید. آخرین لحظات زندگی خانواده‌اش از جلوی چشم‌هایش کنار نمی‌رود. به جای صورت آدارایل و محیط خانه، خود را در آن‌جا می‌بیند. در گذشته فرو رفته است و با جیغ سعی دارد همه چیز را تمام کند. داغی شعله‌های آتش را کنار بدن‌اش احساس می‌کند، چشم‌هایش می‌کوشند تا حقایق را واضح‌تر از همیشه ببینند، مادر و پدرش را جلوی خودش می‌بیند، خود را درون آغوش ادوارد می‌بیند که بی‌هوش شده است و ادوارد با اندوه بسیار فلس‌های آن‌دو را برمی‌دارد و به پرواز در می‌آید. طلا های زیادی از سقف می‌چکند و تالار انعکاس لحظه به لحظه در آتش حل می‌شود.
فریادی از اعماق دل‌اش کشید و صحنه‌ی جلوی چش‌هایش تغییر کرد، خود را جلوی هایمون دید. هایمونی که به دستان خودش زخمی شده و خون زیادی از دست داده است. صدای و حرف هایش هنوز در گوش‌اش است، هایمون گفت برایش توضیح می‌دهد، اما چه چیز را می‌خواست بازگو کند؟ آدورینا همه چیز را گفته بود، آن‌هم با بی رحمی تمام، عشق همین بود. باور کن هایدرا عشق هرگز بی‌تاوان نمی شود.
با دیدن هایمون، قلب‌اش ناگاه به درد آمد، دست‌اش را روی قلب خود نهاد و محکم آن را فشرد. سعی داشت قلب را از سی*ن*ه خود بیرون بکشد، دیگر نمی‌خواست این درد وحشتناک را تحمل کند، نمی‌تواند هایمون را فراموش کند. عشق او...
آدارایل وحشت زده با دیدن پرنسس که روی زمین افتاده بود و با چشم‌های بسته فقط متوالی جیغ می‌کشید، از جادویش استفاده کرد و حصاری از گیاهان را دور بدن‌اش ساخت، هایدرا اما همچنان سعی داشت با انگشت‌هایش قلب‌اش را از سی*ن*ه بیرون بکشد و این به نظر آدارایل دیوانگی محض بود. پس روی زمین نشست و هر دو دست‌اش را محکم گرفت. با آن‌که حصار گیاهی الف‌ها قوی بود اما حریف هایدرا نمی‌شد، آدارایل وحشت‌زده با تمام قدرتی که در بدن داشت فریاد زد:
- یکی بیاد کمک، کسی نیست؟!
نه، کسی در خانه نبود، ناامید در نگه داشتن هایدرا، به مغزش فشار آورد. اسید قدرتی‌ست که با طلا برابری می‌کند. باید چیزی جز طلا باشد که آن را خنثی کند، مگر نه؟ زیرا در اینجا طلایی پیدا نمی‌شود! با بغض به پرنسس خیره شد، اشک از تمام صورت‌اش فرو می‌ریزد و همچنان با آن گلوی متورم و صدای گرفته جیغ می‌کشد. جیغ هایش آن‌قدر قوی هستند که بسیار بلند و تیز به گوش می‌رسند. باید کاری کند، باید...
ناگهان متنی از آن کتاب را به یاد آورد، (اسید هر چند هزار سال یک‌بار متولد خواهد شد، اسید و دریاچه ایسرا باید در کنار هم‌دیگر بمانند، اسید و گل رز متضاد یک‌دیگر اما مکمل خواهند بود.) با تردید سرش را بالا آورد و به رز های کنار پنجره درون گلدان چشم دوخت، اسید و رز متضاد اما مکمل؟ ممکن است که قائده سم با سم و آتش با آتش خنثی می‌شود، برای این مورد هم صدق شود؟ اما چطور؟ آدارایل دست‌های پرنسس را رها کرد و به سرعت خود را به بوته گل رز رساند، غنچه های کوچک‌اش را چید، رز های باز شده و پژمرده را هم همین‌طور، سپس به سمت هایدرا بازگشت و با شک و تردید، همه آن‌ها را روی صورت پرنسس ریخت، باید با پوست‌اش ارتباط داشته باشد، مگر نه؟ امیدوار است درست باشد، زیرا به حتم قرار نیست از نظر دارویی یا هرچیز دیگر، از روی لباس تاثیری بگذارد!
با ترس به گلبرگ‌هایی نگاه می‌کرد که روی صورت هایدرا ریخته بود و منتظر، امیدوار بود تا اتفاقی بیفتد. شاید منتظر یک معجزه بود. شاید هم انتظار داشت اکنون هایدرا از تقلا دست بکشد، اما اتفاقی نیفتاد. هایدرا همچنان در گذشته بود و صحنه‌های زیادی از جلوی چشم‌هایش می‌گذشت. به روزی رسیده بود که رایکا را از دست داد، بهترین دوست و خواهرش را از دست داد و می‌دانست او را چه ناجوان‌مردانه در شامبالا در زیر برف‌ها رها کرده است. روی برف‌های شامبالا نشسته بود و گریه می‌کرد، سردی برف‌ها را به وضوح احساس می‌کند، رویایش به طرز عجیبی واقعی‌ست، اما چرا؟ این قدرت عجیب ممکن است از اسید باشد؟ نه ممکن... با شنیدن صدای بلندی در گوشش، دست از گریه برداشت، صدای که بود؟ آشنا اما غریبه به نظر می‌رسد. سرش را بالا آورد، چشم‌هایش مطلقا سیاه بودند و سفیدی چشم‌هایش از بین رفته بود. ترسیدم، در رویا قدمی به عقب برداشتم، به پایین نگاه کردم، برف‌ها تکان خوردند آن هم با حرکت من؛ آیا هایدرا نیز مرا می‌بیند؟ به او خیره شدم، صدا باز هم به گوش رسید. در رویایش هستم و این جالب است که او صدایی جز افکار خود می‌شنود. (تو باید برگردی، هایدرا تسلیم نشو!) صدای کیست؟ او را نمی‌شناسم اما انگار توانست هایدرا را به خود بیاورد. چشم‌های مطلقا سیاه‌اش را بست و با بند رفتن اشک هایش، زمزمه کرد:
-تو کجایی؟
صدا پاسخ نداد، منتظر ماندم، به اطراف نگاه کردم، اینجا دریاچه برفی لوزن است که رایکا در کنارش به خاک سپرده شد. به بالای سرم چشم دوختم، این درخت خاس بزرگ هم به حتم باید یادبود روح رایکا باشد. مدتی گذشت اما صدا باز هم پاسخی نداد، نگران خواستم به هایدرا نزدیک شوم که با بغض، در ناامیدی بسیار زمزمه کرد:
- من هنوز دوستش دارم...
در حضم حرفش بودم که به ناگاه از درون افکارش به بیرون پرت شدم. خود را کنار آدارایل دیدم که به پرنسس خوابیده روی تخت خیره بود و برایش دمنوشی در لیوان بهم میزد. بهت‌زده به هایدرا نگاه کردم، آرام شده بود و روی تخت به خواب رفته بود. چگونه وارد افکارش شدم؟ چرا خود متوجه ورودم نشدم؟ اینجا چه خبر است؟ من که دیگر رد داده‌ام...
***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت چهل و سه
خسته در گوشه‌ای از خانه ایستاده‌ام و به افراد حاضر در سالن که مشغول تصمیم گیری هستند، نگاه می‌کنم. آدارایل، کارو، رونی و فردریک روی صندلی‌ها نشسته‌اند و به چای های جلویشان که بخار گرمی از روی آن‌ها بلند می‌شود، خیره‌اند. کسی چیزی نمی‌گوید، هرچند قرار بود تصمیم مهمی بگیرند اما انگار هر کدام می‌ترسد حرف بزند.

ادوارد، تازه به هوش آمده است و با اجازه آدارایل می‌تواند اندکی حرکت کند، او نیز به سختی در کنار آدارایل روی صندلی نشسته و با آن‌که زخم هایش هنوز بهبود پیدا نکرده‌اند اما اصرار داشت در بحث مهم پیش رو شرکت داشته باشد. رنگ و رویش بهتر شده است اما طبق نظریه آدارایل، اگر او با اسید آسیب دیده باشد روند بهبودی‌اش قرار نیست طبیعی پیش برود.

این را از روی سوختگی هایی می‌گوید که مدام با خالی کردن چرک هایش، مجدد عفونت درون‌شان رشد می‌کند. آدارایل با انواع گیاهان دارویی آن‌ها را تمیز کرده است اما هیچ کدام فایده‌ای نداشته‌اند. بهترین دارویی که فعلا جواب داده است، رزماری با ده ساعت دور نگه داشتن عفونت ها بوده.

آدارایل، نیم نگاهی به ادوارد که به سختی نفس می‌کشید انداخت و صدایش در سکوت سالن پیچید.

- فرمانده باید زودتر به تختت برگردی.

ادوارد، مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد و به سختی با لب‌های خشکیده‌اش پاسخ داد:

- باید باشم، باید بفهمم عاقبت پرنسس چی میشه.

آدارایل، نفس عمیقی کشید و با انگشت اشاره‌اش، لبه کرد لیوان‌اش را لمس کرد، سپس گفت:

- قدرت اسید خیلی نادره، هر هزار سال یک‌بار متولد میشه. من، من واقعا نمی‌دونم باید چطور سوختگی های ناشی از اسید رو درمان کرد.

سرش را بالا آورد و به پدرش چشم دوخت. نگاه‌اش بعد از آن به مادرش افتاد، برایش سخت بود جلوی خانواده‌اش اعتراف کند از پس این کار بر نمی‌آید، نمی‌خواست ناامید شوند اما چاره‌ای نداشت، پس ادامه داد:

- بودنش اینجا دردی رو براش دوا نمی‌کنه. اگر اشتباه نکنم، باید به دریاچه ایسرا بره.

کارو سریع میان حرف آدارایل پرید و مشتاق گفت:

- پس معتل چی هستیم؟ ایشون رو می‌بریم. به هر قیمتی که...

آدارایل دست‌اش را بالا آورد و به کارو نگاه کرد. مانع از حرف زدن وی شد و زمزمه کرد:

- موضوع این نیست، موضوع اینکه نمی‌دونیم دریاچه ایسرا کجاست.

کارو اخم آلود، غرولند زمزمه کرد:

- پس تو به چه دردی می‌خوری؟

آدارایل نیز متقابلا اخم کرد و با آرنج به پهلوی بدون زره کارو کوبید، سپس خیره به او با طعنه گفت:

- هیمن اطلاعات ناچیزم من دارم بهتون میدم!

کارو لبخند گرمی به آدارایل زد و سرش را تکان داد. زیرا او بهتر از هر ک.س تلاش این چند روزش را دیده بود و تنها قصدش مزاح بود. در این میان، فردریک زبان باز کرد و نگران پرسید:

- حال پرنسس چطوره؟

آدارایل نفس عمیقی کشید و آهسته پاسخ داد:

- خوب نیست، حمله های متوالیش، باید بخاطر قدرتش باشه، فعلا خفیفن اما اون واکنش شدیدش توی رویا نمی‌دونم برای چی بود. ده ساعت گذشته اما هنوز به هوش نیومده.

رونی لب‌اش را گاز گرفت و با کنجکاوی پرسید:

- آدارایل، واقعا بخاطر رز ها آروم شدن؟

آدارایل با به یاد آوردن آن لحظه عجیب، به فکر فرو رفت و تنها سرش را تکان داد. برای همه عجیب بود و برای آدارایل که در آن لحظه به وضوح همه چیز را دیده بود حتی بیشتر شوکه کننده بود، به وضوح درخشش رز های صورتی و قرمز را دید که چگونه بر صورت هایدرا فرو رفتند و پس از لحظاتی او آرام گرفت. به هوش نیامد اما آن آرام گرفتن ناگهانی، چه دلیلی جز رز ها می‌توانست داشته باشد؟ هایدرا رز ها را به بدن‌اش جذب کرد، این چه معنایی دارد؟

آدارایل کلافه دستی درون موهایش کشید و مشغول خوردن چایش شد که ادوارد آهسته گفت:

- باید در مورد دریاچه پرس‌و‌جو کنیم، شاید کسی ازش شنیده باشه.

فردریک سرش را پایین انداخت، نگاه‌ خود را به دست‌های فرسوده‌اش داد و در پاسخ گفت:

- همین کار رو می‌کنیم.

ادوارد و کارو نیز سرشان را تکان دادند که رونی سریع گفت:

- نه، نباید پارسوماش رو با خبر کنیم. اگر بفهمه پرنسس چه قدرتی دارن مصمم تر برای کشتن ایشون میاد.

آدارایل سرش را تکان داد و ادوارد، با سرفه‌ای ناگهانی، به سختی گفت:

- همین‌طوره، نمی‌تونیم ریسک کنیم.

کارو کلافه از جایش برخاست، انگار این چند نفر به سختی عقل‌شان درست کار می‌کند که این نکته مهم را فراموش کرده بودند! به دور میز چرخید و حراسان پرسید:

- پس قراره چی کار کنیم؟ نمی‌تونیم اینجا بمونیم، جون فردریک و رونی هم به خطر میفته. پادشاه ما رو با به خطر انداختن دوست عزیزشون نمی بخش...

ادوارد ناگهان چیزی را به یاد آورد، پادشاه در آخرین لحظات زندگیشان چیزی را به او گفت، به کارو چشم دوخت و با صدایی مشتاق و لحنی شاداب گفت:

- باید به اوروبامبا بریم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین