هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
هایمون بهتزده به هایدرا خیره شد که با احساس فرو رفتن چیزی در سمت راست سی*ن*هاش، شوکه به پایین نگاه کرد. ناباور نگاهم میان هایدرا و هایمون در گردش بود. چطور توانست؟ چطور؟! خنجر با یک حرکت توسط هایدرا به سوی هایمون پرت شده و درست در تقارن قلبش فرود آمده بود. مقصود کشتن نبود. گویی برای خالی کردن نفرتش، شاید هم برای تاوان اشتباهی که از آن حرف میزد این کار را کرد! هایمون با بالا آوردن خون آنها را به بیرون تف کرد. به خونها که روی زمین ریخته شدند نگاه کردم. چرا این طوری شد؟ چرا...
دستش را از درد روی زخم گذاشت و با دست دیگرش خنجر را گرفت تا کمتر تکان بخورد. با چشمهایی به خون نشسته به هایدرا نگاه کرد و به سختی خیره در چشمهای خونین وی پرسید:
- چ..چطور، فهمیدی...
هایدرا جلو آمد، به اندازهای که نفسهای آتشینش به گردن زخمی هایمون میخورد. سپس با بغض آهسته زمزمه کرد:
- خودش بهم گفت، گفت بهت بگم باید به الدورادو برگردی؛ گفت بهت بگم درست میگفتی، آدورینا گفت بهت بگم که اونجا مثل بهشت میمونه... آه میبینی معشوقه دروغین من؟ همه چیزت برام رو شده...
سپس دستش را روی خنجر گذاشت و محکم آن را با بیرحمی تمام بیرون کشید. فریاد دردناک هایمون در گوشهایش پیچید و سپس زانوهایش خم شدند. بر زمین داغ سقوط کرد. خونهایی که از سی*ن*هاش خارج میشدند بی مهابا زمین را رنگین کردند و دریاچهای زیر زانوانش ساختند.
هایدرا به پایین نگاه کرد، نفرت تمام وجودش را گرفته بود. بغض داشت و تمام خاطرات بچگیشان در ذهنش به نمایش در آمده بود. روحش آسیب دیده است. چرا، چرا هایمون باید به او خ*یانت کند؟ یعنی از همان اول؟ دستش را روی قلبش نهاد. نه زخمی نبود. بلکه آنقدر فشار به او وارد شده است که دیگر تحمل آنها را ندارد زیرا حقایق زیادی را فهمیده است! با بغض سنگینی که شکسته بود و قطرههای اشکی که آرام از روی گونههایش میچکیدند، از کنار هایمون گذشت.
خنجر را در پشت او رها کرد. صدای برخورد خنجر با سنگها در گوشهایش پیچید و افکارش را مغشوش کرد. قدمها را یکی پس از دیگری برداشت و به سختی بدان آنکه به عقب نگاه کند به سوی درب کاخ رفت. هایمون را نمیبرد؟ اگر او را نبرد به حتم همینجا میمیرد! هایدرا بگویم حق داری آنقدر تغییر کنی اغراق است؟ زیرا در این لحظات اندک بسیار بر تو گذشت...
***
با انفجار دیگری در سمت قصر، چشمهایش را گشود که ناخواسته از تالار افکارش به بیرون پرت شدم. با بدنی زخمی از روی چمنهای دود گرفته بلند شد. ادوارد نیز با صدای انفجار تکیهاش را از درخت گرفته و به دور دست خیره شده بود. هایدرا با تعلل بلند شد و با حسرت و درد خیره به قصر مخروبهای که اکنون جلویش همچون کوهی عظیم از مصالح ساختمانی در میان ساختمانهای شهری نمایان است، زمزمه کرد:
- تقصیر منه... همش تقصیر منه!
ادوارد که صدای پرنسس را به خوبی می شنید، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. مطمئن نیست اما شاید همه چیز واقعا تقصیر ایشان است. شاید اگر ایشان به عنوان گروگان به راذان فرستاده نمیشد الان وضعیت آزتلان این چنین نمیبود! نه! اما او که خبری از کار های هایدرا ندارد. پس گمان میکند همه چیز تقصیر راذان است. پس بگذار همین گونه فکر کند. این طوری بهتر است.
ادوارد کمی به هایدرا نزدیک شد، سپس همانطور که شمشیر را کمی در دست راستش تکان میداد، گفت:
- سرورم پرنسس. باید از اینجا بریم. ممکنه اعلیحضرت هر لحظه شما رو پیدا کنه. تا شما زنده باشین نمیتونن بر تخت بنشینن.
هایدرا با این حرف، پوزخند زد. سرش را بالا آورد و به ادوارد نگاه کرد، با تمسخر پرسید:
- توی این شرایط، فرمانده تو بهم بگو، باید تاج و تخت برام مهم باشه؟!
ادوارد که از سوال پرنسس متعجب شده بود، خواست پاسخ بدهد که با فریادی از پشت سرشان، هر دو شوکه و ترسیده به عقب چرخیدند.
- پرنسس هایدرا رو زنده میخوام اما اون فرمانده خائن رو بکشین برای سرش جایزه میدم!
آیکان؟! (Akan) او همان مردی است که پیشتر جلوی خانه استیو به ملکه برخورده بود! هایدرا او را نمیشناسد اما ادوارد به خوبی این خائن دو رو را می شناسد زیرا دست چپ خودش بوده است! با تنفر، به محاصره سرباز های باقیمانده که آنها را محاصره کردهاند، نگاه کرد. این ها زیردستان خودش بودند چگونه آنقدر سریع تغییر موضع دادند؟
ناگهان به یاد صحنهای آشنا افتاد. پادشاهاش، یعنی ایشان هم موقع ورود به تلار آرگا همین احساس را داشتند؟ حس طعم تلخ خ*یانت؟! چشمهایش را با افسوس بست و جلوی پرنسس ایستاد. شمشیر را سریع بیرون کشید و به سوی آیکان نشانه گرفت. خیره در چشمهای آیکان فریاد زد:
- مگر اینکه من مرده باشم تا تو دستj به پرنسس هایدرا برسه! آیکان ارزشش رو داره؟ نمیدونی اگر اعلیحضرت به تخت برسه چی بر سر کشور میاد؟ کم همراه من فساد هاش رو ندیدی؟
آیکان خندید، قهقهای زد و در پاسخ گفت:
- فرمانده ادوارد، هنوزم در این شرایط تسلیم نمیشی؟ البته اعلیحضرت قدرت مطلق این سزمین هستن. پادشاه و ملکه هم مردن پس کی می تونه جلوی ایشون رو بگیره؟
نیم نگاهی به پرنسس انداخت و با شرارت زمزمه کرد:
- البته به جز پرنسسی که هر آن ممکنه از ترس غش کنه!
ادوارد با این پاسخ از گوشه چشم به هایدرا نگاه کرد. کمرش را خم کرده و تا حد توان پشت ادوارد مخفی شده تا کسی ضعف و ترسش را نبیند. اما نگاه و دستان لرزانش از دید آیکان تیز بین پنهان نماندهاند. ادوارد سرش را برگرداند و نفس عمیقی کشید. سپس همانطور که به آیکان خیره بود، آهسته زمزمه کرد:
هایدرا ابروانش را بالا انداخت، سپس آهستهتر پاسخ داد:
- فرمانده میخوای تو رو تنها بذارم؟ نه من...
ادوارد میان حرف هایدرا با نگرانی ادامه داد:
- لطفا به حرفم گوش کنین سرورم، به آگاذ برین، اونجا کسی به اسم فردریک ووم (Feredric wom) رو پیدا کنین.
هایدرا انگشتانش را فشرد. لبش را گاز گرفت و با کمی تعلل سرش را تکان داد. اما به سرعت گفت:
- منتظرت میمونم فرمانده! یادت نره به پدرم قول دادی من رو به اوروبامبا ببری!
سپس خیره به نیم رخ ادوارد، درمانده ادامه داد:
- لطفا تو دیگه رهام نکن!
ادوارد با زمزمه هایدرا، سکوت کرد و سپس سرش را نامحسوس تکان داد. یعنی میآید، بازخواهد گشت. اما چرا در این شرایط باید به او قول بدهد؟ پادشاه اکنون دیگر زنده نیستند، پس میتواند راحت پرنسس را تنها گذاشته و به دنبال سورا برود. چرا... هرچند اگر از این محاصره بتواند جان سالم به در ببرد. بیست سرباز در مقابل یک نفر، نتیجه مشخص نیست؟!
ادوارد خیره به سرباز ها نفس عمیقی کشید، با تعلل فریاد کشان به سوی آنان دوید و همانطور که شمشیرش را در هوا چرخ میداد نعره زد:
- پرنسس حالا!
هایدرا اشکهایش را پس زد، بغضش را فرو خورد و با بالا گرفتن دامن پاره و کثیفش، شروع به دویدن در میان درختان جنگل گلهاید کرد. پا برهنه میدود، درد دارد بدان پوشش بر روی شاخ و برگ خشک شده بدوی و نتوانی اعتراض کنی. آیکان با دور شدن هایدرا همانطور که با ادوارد درگیر میشد، فریاد زد:
- برین دنبال پرنسس، همتون برین!
ادوارد شوکه شد، چه شد ناگهان؟ همه به دنبال او بروند؟ مگر جنازه ادوارد را نمی خواستند؟ ادوارد به وضوح از حرکت ایستاد و دید که چگونه تمام سرباز ها او را رها کرده و به دنبال پرنسس بی پناه سوی مرکز جنگل دویدند. با دور شدنشان لعنتیای زیر لب گفت و خواست خود نیز دنبال ان ها برود که آیکان مانعش شد. با پوزخند جلویش ایستاد و در حالی که ابتدا حمله کرده و شمشیر را به سوی قلب ادوارد روانه میکرد، گفت:
- همیشه میخواستم جانشینتون باشم! اما...
با صدای تیز برخورد دو فلز گوشهایم سوت کشیدند. ادوارد با اخم و چهره ای جدی همانطور که شمشیر را حرکت میداد تا مبادا آیکان بتواند گوشت و استخوانش را ببرد؛ پاسخ داد:
- تو لایق جانشینی من نیتسی! هیچ وقت نبود...
آیکان در میان نبرد قهقهای زد و شمشیرش را بالا برد، با شتاب آن را پایین آورد که ادوارد سر شمشیرش را با دست دیگرش گرفت و بالای سر خود نگه داشت تا مانع فرود آن شمشیر شود. آیکان با برخورد دو شمشیر با همدیگر و متوقف شدنش، بیشتر فشار آرود. به اندازهای که ادوارد روی زمین زانو زد. هر دو خیره در نگاه همدیگر آنقدر زور میزدند که گویی هر آن ممکن است هر دو نابود شوند.
هوا سرد است و این توان اصلی هردویشان را محدود کرده. هم خوب و هم بد است. آیکان همانطور که از تمام زورش استفاده میکرد تا ادوارد را شکست بدهد گفت:
- م..من خیلی تلاش کردم تا به اینجا برسم فرمانده! تو نمیتونی جلوی این شورش رو بگیری!
ادوارد در جواب به سختی پاسخ داد:
- شاه جورمونند کم بهت لطف نکرد، آیکان تو یک لیتلی وحشی هستی که قدر دستی که بهت غذا داده رو نمیدونی!
آیکان به دست خونین ادوارد چشم دوخت. آنقدر فشار زیاد بوده است که دستش را با شمشیر خود بریده. پوزخند زد، سپس پاسخ داد:
- من هیچ وقت از دست اون شاه ترسو غذا نخوردم فرمانده! این تو بودی که همیشه براش هرکار کردی!
ادوارد که بخاطر زخم بزرگ دستش کم کم داشت توانش را از دست میداد، لبهایش را به همدیگر فشرد. واقعا اکنون این چیز ها مهم است؟ باید پرنسس را نجات بدهد، آیکان از کودکی زیر دستان پارسوماش بزرگ شده؛ پس نباید از او انتظاری جز آن داشته باشد.
باد سردی وزید و اندام هردویشان را لرزاند، ادوارد باری دیگر تلاش کرد تا از دست آیکان راحت شود اما گویی تمام زورش را استفاده کرده است. دیگر فایدهای ندارد! آیکان که متوجه ضعف ادوارد شده بود، بیشتر به او فشار آورد تا آنکه ادوارد با آخرین قدرتش هر دو شمشیر را با یک حرکت به کنار هل داد، شمشیر از دستش رها شد و خود روی زمین افتاد. آیکان که نفس نفس میزد، با دیدن وضعیت ادوارد راضی شمیرش را بالا آورد و کنار گردن ادوارد نهاد.
ادوارد از پایین به آیکان خیره شد، پرنسس چه میشود؟ اگر او برود سورا چه خواهد شد؟ چه بلایی سرشان می آید؟! نه نمیتواند تسلیم شود. اما دیگر توانی ندارد. اطرافشان خونین است. زیرا دستش خون زیادی را از بدنش تخلیه کرده است. به سختی نفس میکشد. شمشیرش هم چند متر آن طرفتر افتاده، اگر بخواهد ادامه بدهد هم نمیتواند.
آیکان شادان شمشیرش را دوباره بالا برد، با فریادی که از سر افتخار بود خطاب به ادوارد گفت:
- فرمانده با افتخار بمیر که هیرونا در انتظار توس...
ادوارد ناامید چشمهایش را بست و منتظر شد تا شمشیر در مرکز پیشانیش فرو برود. دیگر راهی برای رهایی نیست. لحظات به کندی میگذرند و ادوارد با افتادن چیزی در جلویش چشمهایش را باز میکند. شمشیر آیکان جلوی پایش افتاده است. با بهت سرش را بالا آورد و آیکان را دید که با چشمهایی گشاد شده و دردی بسیار در چهرهاش، به او خیره مانده. پلک نمیزند و به سختی نفس میکشد! ادوارد خواست لب بگشاید که با افتادن آیکان و نمایان شدن فرد پشت سرش، به سرعت اما دردناک از روی زمین بلند شد. با بهت به کارو که از پشت خنجری تیز را درون پهلوی راست آیکان فرو کرده بود، خیره شد. با شوک پرسید:
- مشاور! شما اینحا چی کار میکنی؟!
کارو خسته و بی جان به آیکانی که اکنون روی زانوانش نشسته و در حال جان دادن است نگاه کرد. سپس با درد زمزمه کرد:
- فکر میکردم شما از من قویتر باشین فرمانده بزرگ.
ادوارد با این پاسخ نیم نگاهی به آیکان انداخت. خون زیادی از دهانش بیرون ریخته و نفسهای آخرش را میکشد. بخاطر درد از چشمهایش اشک میآید. آهی کشید و زمزمه کرد:
- اون زیر دستم بود. میدونی که مشاور.
کارو با این پاسخ سرش را آهسته تکان داد. به خوبی خبر داشت که آیکان برای ادوارد خیلی مهم بوده است. هرچند هنگامی گه خ*یانت خود را نشان بدهد نباید به روابط مهم اهمیت داد. این واکنش ضعیف از فرمانده بزرگ ارتش اقاقیا سرخ بعید است!
کارو به اطراف نگاه کرد، متعجب پرسید:
- کسی همراهش نبود؟ عجیبه اعلیحضرت نمیذارن سربازهاش تنها این اطراف بگردن! اونم وقتی هنوز وضعیت تاج و تخت مشخص نیست!
ادوارد با این پرسش ناگهان در جای خود تکان شدیدی خورد. کارو از واکنش او متعجب گشت و خواست دلیلش را جویا شود که ادوارد همانطور که شمشیرش را از روی زمین بر میداشت مضطرب گفت:
- پرنسس، سرباز هاش دنبال پرنسس به مرکز جنگل رفتن، باید ایشون رو نجات بدم من به شاه قول دادم!
کارو ابرویش را بالا انداخت و به زمین نگاه کرد، برق شمشیر آیکان که کنارش افتاده بود، توجهاش را جلب کرد. به سرعت آن را از روی زمین خونین برداشت و لگدی به آیکان نیمه جان زد. با این کارش کامل روی زمین افتاد و سرش به سنگی که روی زمین بود اثابت کرد. کارو نگاه از آیکان گرفت و با زمزمه خیانتکار خائن، به طرف ادوارد رفت. با رسیدن به او پرسید:
- چه قولی؟ پرنسس الان کجاست؟
ادوارد شروع به دویدن کرد، به سوی تاریکی مرکزی جنگل راه افتاد و همانطور که اطراف را با دقت کاوش میکرد، پاسخ داد:
- باید از پرنسس مواظبت کنم. آخرین خواسته شاه این بود که ایشون رو به اروبامبا برسونم. باید به آخرین خواسته سرورم عمل کنم.
کارو سرش را تکان داد و خیره به زمین برای دنبال کردن رد پای سربازان، گفت:
- از شاهزاده هایمون خبر دارین؟ این اطراف پیداشون نکردم.
ادوارد لحظهای تعلل کرد، آخرین باری که هایمون را دید، کجا بود؟ با شک پاسخ داد:
- آخرین بار جلوی کاخ آینه دیدمش، به سمت کاخ خودش رفت، گفت جلوی آتش رو میگیره اما نمیدونم چطوری میخواست این کار رو بکنه.
کارو سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و دیگر چیزی نگفت. زیرا میدانست هایمون مرد قدرتمندیست و اتفاقی برایش نمیافتد. پس با تمرکز بیشتر به دنبال پرنسس گمشده گشت...
هایدرا با تمام سرعت میدود اما بخاطر وجود درختهای بسیار مدام از سرعتش کاسته میشود. زیرا گاهی زلفهای بلوندش و گاهی پارچه دامن پاره شدهاش به شاخه درختان و تیزی تخته سنگها گیر میکنند. سرباز ها نه تنها از او دور نشده بلکه لحظه به لحظه سرعتشان بیشتر میشود. هوا ابریست، اما بارانی در راه نخواهد بود. گویا ابر ها از جادو هستند، اما چه کسی همچین قدرتی را داراست؟ هیچ ک.س!
با سرعت پای برهنهاش را بلند کرد تا روی برگهای جلوتر بگذارد که ناگاه درد بدی در کف پایش پیچید. با یک جیغ بلند از حرکت ایستاد و با چهره ای سرشار از درد به پایش نگاه کرد. یک چوب کوچک اما تیز در پایش فرو رفته است. آنقدر ریز است که اگر دقت نکند نمی تواند آن را ببیند. متاسفانه چوب خشک شده را بخاطر برگها ندیده بود. اما یک سوال! مگر در کشوری با آب و هوای خوب و تقریبا بارانی، چوب خشک شده که همچون شیشه عمل کرده و بسیار برنده باشد ممکن است؟! عجیب است...
هایدرا به سختی پای آسیب دیدهاش را که بالا گرفته بود، روی زمین نهاد. برخورد برگهای خشک شده با پایش او را ناآرام تر میکند. با ترس به عقب نگاه کرد، چیزی نمانده تا سرباز ها به او برسند، باید فرار کند. باید بدود اما نمیتواند. دیگر نه!
با آنکه نمیتوانست اما تسلیم نشد. شروع به راه رفتن کرد و خرامان خرامان سعی کرد سرعتش را بیشتر کند، اما فایده ندارد زیرا آنقدر درد آن چوب کوچک زیاد بود که با گریه روی زمین افتاد. با افتادنش سرباز ها همان لحظه به او رسیدند، سریع دورش را گرفته و محاصرهاش کردند. هایدرا همانطور که سعی داشت دردی که در تمام بدنش پیچیده را تحمل کند، سرش را بالا آورد و با اشک به سرباز هایی خیره شد که تا چند لحظه پیش خدمتگذاران پدر و مادرش بودند. اما اکنون گویی همه چیز تغییر کرده است.
آهی کشید، با فرارش حتی مُهر تاییدی بر واگذاری تاج و تخت آزتلان زده است. یک پرنسس نالایق نمیتواند تاج و تخت بزرگترین پادشاهان را هم نگه دارد. برای آزتلان متاسف هستم... هایدرا نگاهش را بر روی چهره تک تک آن خیانتکاران گذراند و سرش را پایین آورد. دیدنشان چه فایدهای دارد وقتی آنگونه با تمسخر به پرنسسی تباه شده نگاه میکنند؟
هایدرا ناامید با بغض خیره به برگهای خشکیده روی زمین، زمزمه کرد:
- من رو ببخشین، من رو ببخشین...
سربازی که گویا سرپرستی این گردان را داشت، یک قدم جلو آمد. خیره به پرنسس با صدایی جدی و مفتخر گفت:
- دستگیرش کنین، باید به اعلیحضرت تحویلش بدیم.
دو سرباز خوشحال چشمی گفتند و جلو آمدند. بازوان ظریف و لاغر هایدرا را گرفتند و با بی رحمی تمام او را بالا کشیدند. هایدرای بیچاره با درد به سختی با آن پای آسیب دیده بلند شد تا مبادا از شدت زور آن مرد ها بازوانش از بدنش جدا شوند. با ایستادن در میان حصار آن سرباز ها، به سرپرست گروه چشم دوخت. با نگاهی لرزان و مردد پرسید:
- سر فرمانده ادوارد چی اومد؟
سرباز ابرویش را بالا داد. با تمسخر پاسخ داد:
- ادوارد دیگه مرده، اون خیانتکاریه که دوبار به اربابهاش خ*یانت کرده. جای اون اژدها توی حکومت جدید آزتلان نیست!
هایدرا با پاسخ قاطع سرباز سرش را پایین انداخت. او که در آنجا نبوده است پس نمیتوان گفت به حتم ادوارد مرده است مگر نه؟ بیاید خود را قانع کنیم که او زنده است تا هایدرا امیدوار بماند. سرش را نامحسوس بالا و پایین کرد و خواست حرفی بزند که با شنیدن صدایی، چشم هایش را با درد بست. چرا در آخرین لحظات زندگیش نیز نمیتواند آرامش داشته باشد؟!
- پرنسس عزل شده یا پرنسس برکنار شده؟ شایدم پرنسس از مرگ برگشته!
صدای دیگری در سکوت سنگین جنگل پیچید.
- هیچ کدوم، پرنسس فراری بیشتر بهش میاد.
صدای خنده وارنا در تالار افکارش اکو شد. تحمل ندارد این ها را تحمل کند. نه... وارنا با غرور از میان درختان گذشت و با آن دامن قرمز درخشان که کمی کثیف شده بود سعی داشت مثل همیشه هایدرا را تحقیر کند. لیماک نیز در کنارش قدم بر میدارد و او را همراهی میکند!
خواهر و برادر خوب بلای جان هایدرا هستند. با رسیدن به محاصره، دو سرباز کنار رفتند تا آن دو وارد دایره محاصره شوند. وارنا درست جلوی هایدرا ایستاد و با آن چشمهای براقش به نگاه لرزان و ناامید پرنسس پیشین آزتلان خیره شد.
هایدرا با این حرف، سرش را پایین انداخت. اندوهگین چشمهایش را بست و بی روح زمزمه کرد:
- شاهزاده وارنا، چی از یه پرنسس برکنار شده بهت میرسه؟
وارنا ابرویش را بالا انداخت! این هایدرا دیگر آن هایدرای قبلی نیست! گویا از وقتی از مرگ بازگشته است رفتارش نیز تغییر کرده. دیگر مثل قبل آماده طغیان نیست! اخم کرد، پدربزرگش گفته بود پرنسس به قصر بازگشته است اما او باور نکرد. زیرا مطمئن بود از حال به شدت بد و بهم ریخته شاهزاده هایمون ممکن نیست پرنسس زنده مانده باشد. اما اکنون که پرنسس هایدرا را درست جلویش اسیر در دست سرباز ها میبیند، نمیتواند منکرش شود.
اما چگونه؟ چگونه پرنسس به زندگی و به آزتلان بازگشت؟ آن فلس روح، مطمئنا حقیقی بود! ولی چطور؟ پوفی کشید و در ذهنش سکوت کرد، سوال های زیادی دارد اما هیچکدام جوابی ندارند. نگاهش را مجدد به هایدرا داد و با لحنی شیطانی که سعی داشت او را آزار بدهد گفت:
- درست میگی پرنسس، یه مقام دار برکنار شده دیگه هیچ سودی نداره. پس بهتر نیست کلا از شرش راحت بشیم؟ اینطوری یه نالایق دیگه از خاندان سلطنتی آزتلان هم کم میشه!
هایدرا خندید، لبخند صدا داری زد و با درد پاسخ داد:
با تحلیل رفتن صدایش، وارنا بیشتر تعجب کرد. اما در کنارش با لفظ شاهزاده از زبان پرنسس، بیشتر خشمگین شد. گویا هایدرا هنوز او را به عنوان پرنسس جدید نمیبیند! پس کلافه خطاب به هایدرا غرید:
- بهم نگو شاهزاده، الان من پرنسس این سرزمینم!
با خشم جلو آمد، چانه هایدرا را گرفت و آن را خشن بالا آورد، رخ به رخ یکدیگر، خیره در چشم های خاکستری هایدرا زمزمه کرد:
- بهم التماس کن هایدرا، درخواست عفو کن تا از جونت بگذرم!
هایدرا با چشم های بی روحش به وارنا خیره بود ک با این حرفش، لبخند تلخی زد. اشکی از گوشه چشمش چکید و زمزمه گویان پاسخ داد:
- التماس کنم؟ پرنسس من، سرورم. مرگ من رو راضی نگه میداره. باور کنین!
وارنا عصبانی از این رفتار جدید هایدرا و شخصیت تغییر یافتهاش، خشمگین او را به عقب هل داد و فریاد زد:
- یه شمشیر بهم بدین!
سزباز ها با کار وارنا، هایدرا را رها کردند که دخترک بیچاره محکم روی زمین فرود آمد و شاخ و برگهای خشک و سفت بیشتری بر بدنش فرو رفتند. از درد فریاد بلندی سر داد و به خود پیچید. گویا سنگی بزرگ با لبه های تیز درون پهلویش فرو رفته بود. با بغض به خود میپیچید و لبهایش را محکم میفشرد. اشک تند-تند از چشمهایش میچکید و افکارش در هم تابیده شده بودند.
سخن وارنا در تالار افکارش اکو میشود، "عجیبه که اینبار معشوقه همیشه همراهتون اینجا نیست" قلبش با شنیدن این حرف درد گرفته بود، هایمون، کسی که همه او را به عنوان معشوقه هایدرا میشناختند اکنون به دست خود پرنسس به حتم زخمی و بی جان زیر آن کوه مصالح باقی مانده از قصر طلایی با شکوه آزتلان، دفن شده است. درد دارد زیرا نمیداند چگونه بگوید او خیانتکاری بزدل بوده است...
هایدرا هنوز هم باورش نمیشود. چطور باور کند هایمون به او خ*یانت کرده؟ چطور، آخر چگونه ممکن است؟ آن همه حرفهای عاشقانه، آن همه احساسات واقعی، آن همه عشقی که درون چشمهایش موج میزد، همه دروغ بود؟ نه، شاید هم همه حقیقی بودند اما برای فرد اشتباهی استفاده میشدند!
دستش را روی قلبش گذاشته بود و از فشار زیاد کم کم گریههای آرامش به جیغهای دردناک تبدیل شده بودند. وارنا با دیدن این رفتار هایدرا متعجب با شمشیری که در دست داشت و برای یکی از سرباز ها بود، بهتزده به هایدرا خیره شد. پرنسس پیشین دیوانه شده است! مرگ به حتم او را روانی کرده، آیا او هیرونا را دیده است؟ گمان نمیکنم؛ شاید هم دیده است!
وارنا نیم نگاهی به لیماک که کنارش ایستاده بود انداخت، لیماک نیز دست کمی از وارنا نداشت، حیرت زده به هایدرا و جیغهای متوالیش خیره بود. وارنا با بهت زمزمه کرد:
- چرا اینطوری شده؟ حرفام اینقدر براش سنگین بودن؟
لیماک سرش را به چپ و راست تکان داد و متفکر پاسخ داد:
- نه فکر نکنم. احتمالا از اتفاقهای اخیر شوکه شده. میگن افرادی که از هیرونا بر میگردن خیلی عجیب میشن.
وارنا ابرویش را بالا انداخت، با نگاهی کنجکاو پرسید:
- منظورت چیه؟ یعنی دیوونه شده؟
لیماک بیخیال شانه بالا انداخت و خیره به پرنسس گیج و منگ زمزمه کرد:
- نمیدونم؛ هایدرا قبلش هم دیوونه بود الان که دیگه...
با انفجار عظیمی، همه به سرعت به سمت صدا چرخیدند. هایدرا اما همچان داشت جیغ میزد، حتی شیون هایش بلندتر، سوزناکتر و دردناکتر شدهاند. وارنا وحشتزده به انفجار عظیمی که از مرکز جنگل بود خیره شد. دود آتش که از لابهلای درختان بالا آمده و آسمان ابری را در برگرفته، آنها را متوجه خود کرد. لیماک جدی فریاد زد:
- برین ببینین چی بود!
چهار سرباز به سرعت به سمت مرکز دویدند و در تاریکی همیشگی جنگل گلهاید غرق شدند. چه شد؟ انفجار آتش در آزتلان چیز عادیای است زیرا نوادگان بریل زاده همیشه مشغول بازی و سرگرمی هایشان هستند. گاهی حیوانات جنگلی را جزغاله میکنند و گاهی مردم بی گناه را آزار میدهند. شاید هم نینفویی یافته و مشغول کباب کردن وی هستند. اما هیچکس درون جنگل گلهاید این کار را نمیکند! زیرا بریل زادگان دوست دارند کار هایشان در دیدرس بقیه باشد تا فخر فروشی کنند! پس به حتم هیچ اشراف زاده ای پنهانی کارش را انجام نمیدهد وقتی برای فخر فروشی راهش باز است.
با رفتن آن چهار سرباز، وارنا همانطور خیره به تاریکی مرکزی، گفت:
- کی توی این شرایط داره آتیش بازی میکنه؟!
لیماک اخم آلود زمزمه کرد:
- نمیدونم و مهم نیست، اما اگر هایدرا همینطور بخواد ادامه بده خودم آتیشش میزنم!
وارنا با این تهدید جدی لیماک، رویش را برگرداند و به هایدرایی نگاه کرد که همچنان در خود میلولد و فریاد میزند. وارنا خشمگین جلو رفت و عصبی فریاد زد:
- بس کن هایدرا؛ بس کن!
مکث کرد، اما فایده نداشت. زیرا هایدرا اصلا صدایش را نشنیده است! تمام جنگل بخاطر جیغهای متوالی هایدرا بهم ریخته است، پرندگان به همه سوی پرواز کرده و سروصدا میکنند، ترسیدهاند. سنجابها ویس ویس میکنند و معترض از صدای هایدرا درون خانه هایشان پناه بردهاند. باد در این میان همراهی کرده و با شتاب بیشتری میوزد؛ برای همان شاخ و برگ درختان محکم به همدیگر خورده و سروصدا بیشتر شدت میگیرد. در واقع همه چیز به هم ریخته است.
وارنا با دیدن وضعیت، خشمگین زیرلب با خود زمزمه کرد:
- خودم میکشمت و سرت رو برای بابابزرگ میبرم؛ مطمئنا افتخار کمتری نداره!
پوزخندی زد و با چشمهای شرورش شمشیر را بالا آورد. با دو دستش آن را گرفت و با شادی خیره به قلب رنج دیده هایدرا که در سی*ن*هاش بیتابی میکرد، لبه تیز شمشیر را درست به طرف آن پایین آورد. هایدرا اما بیتوجه به لبه تیز شمشیری که به سویش میآید همچنان جیغ میکشد. شمشیر نزدیک شد، آنقدر که چشمهایم را با اندوه بستم. این پایان برای پرنسسی که آن همه ظلم در حق مردم کرده بود کافیست؟
چشم گشوده و به آن سوی دایره محاصره نگاه کردم، ادوارد و کارو اینجا هستند. چندین متر آن طرفتر پشت درخت ایستاده و بهت زده به صحنه جلویشان نگاه میکنند. افسوس و شرمندگی در نگاه ناامید و ناراحت ادوارد موج میزند. نتوانست آخرین دستور شاه را اجرا کند و این او را شرمنده کرده است. کارو بهت زده است. از اینکه چگونه ممکن است هایمون اینجا نباشد تا معشوقهاش را نجات بدهد. او کجاست؟ کجا غیب شده است!
ادوارد با درد خواست خود را برساند و مانع فرو رفتن شمشیر در قلب پرنسس شود که کارو بازویش را محکم گرفت. ادوارد متعجب از مانع شدن کارو، خیره در نگاهش گفت:
- ولم کن مشاور؛ داری چی کار میکنی؟!
کارو سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت:
- فایده نداره، اینطوری جون خودتونم به خطر میفته!
ادوارد با خشم دست کارو را پس زد، سپس همانطور که به صحنه نگاه میکرد، پاسخ داد:
- پرنسس در خطره باید نجاتش بدم...
کارو خشمگین میان حرف ادوارد پرید و خیره به زره و شمشیرش گفت:
با شنیدن فریاد های متوالی از مرکز جنگل ادوارد و کارو سکوت کرده و بهت زده به مرکز نگاه کردند. وارنا نیز در میان راه با شنیدن آن صدای رعب انگیز شمیر را نگه داشت و سریع به عقب بازگشت. لیماک شمشیرش را بیرون کشید و مضطرب گفت:
- سربازا دارن بر میگردن!
وارنا شمشیر را جلوی خود گرفت تا برای دفاع آماده باشد، سپس ترسیده پرسید:
- چرا دارن فریاد میزنن؟!
با این سوال آنها از تاریکی جنگل بیرون آمده و رخشان نمایان شد، تمام بدنشان زخمی است و خون صورت شان را رنگین کرده! وارنا با دیدن چهرههای آنان، هین بلندی کشید و چند قدمی به عقب برداشت. پشت لیماک ایستاد و ترسیده گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟!
لیماک اخم آلود سکوت کرد و منتظر ماند تا آن چهار سرباز بازگردند. با رسیدن آنها، بازوی یکی از سرباز ها را خشمگین گرفت و جدی خیره در نگاه وحشت زده آن سرباز پرسید:
- چی اونجاست؟ حرف بزن!
سرباز به خود میلرزید، لب هایش تکان میخورد اما حرف نمیزد، چشمهایش فریاد میزدند اما از لرزش زیاد قابل خوانش نبودند، گوشهایش سوت کشیده و خون از درون آنان جاری شده. لیماک با دیدن وضیعت سرباز، به بقیه نگاه کرد، آن سه نفر نیز در همین وضعیت قرار داشتند! چه شده، در آنجا چیست؟
وارنا با دیدن سربازی که بازویش در دست قوی لیماک بود، شمشیر در دستش لرزید. آنها چه بلایی سرشان آمده است؟! ادوارد از آن دور چشمهایش را تنگ کرد تا وضیعت سرباز ها را چک کند، با مشخصاتی که از آنها به دست آورد؛ زمزمه گویان گفت:
- بهشون حمله شده!
کارو نگران و حراسان پرسید:
- کی نفوذ کرده؟ ممکنه نینفو ها باشن؟
ادوارد بیشتر دقت کرد، نگاهش در کاوش آن مرد، به پای لرزانش رسید، خون از پایش میچکد و مرد مشخص است که تعادل ندارد! بیشتر دقت کرد، چیزی در زیر شوار آن مرد، درست کنار مچ پایش در حال وول خوردن است! ابرویش را بالا داد و با تعجب زمزمه کرد:
- مشاور، مچ پای سمت راست اولین سرباز، چی میبینی؟
کارو با دقت به شلوار آن مرد خیره شد، ابتدا شانهاش را بالا انداخت و خواست بگوید هیچ اما ناگهان با افتادن مرد و فریاد دردناک بلندش، بهتزده زمزمه کرد:
- پناه بر هیرونا!
*دفترچه لغات*
هیرونا (Hirona): هیرونا سرزمینی نامرئی در حومورا است که تمام این جهان را شامل میشود و دنیای پس از مرگ به شمار میرود. در داستانهای باستانی گفته شده است هیرونا در واقع جهانی سرشار از جادو است که در آن تمام مردم قادر هستند از جادو استفاده کنند. در آنجا نژاد ها یکی میشوند و همه واحد هستند. قصهها میگویند هیرونا در تعادل قرار دارد، آنجا شروران تا ابد در مردابها میمانند تا لحظه به لحظه غرق شوند و نیکوکاران تا ابد در دریاچههایی لبریز از جادو، شنا میکنند. مردم حومورا اعتقاد دارند تمام روح ها از هیرونا آمده و در آخر به هیرونا باز میگردند. در واقع حومورا یک جهانی واسطه برای تقسیم بندی موجودات جهان است که کدام در مرداب باشد و کدام در حوضچه جادویی.
پادشاهی آزتلان (Aztelan): سرزمینی با آب و هوای متعادل که به دست تاج و تخت بریل زادگان است. گوی جادویی این سرزمین نیز لایترا نام دارد. (برای توضیحات بیشتر به جلد اول مراجعه کنید.)
نژاد بِریل (Beril): اژدهایانی قرمز رنگ که از قدرت آتش برخوردار هستند و جثههای بسیار عظیمی دارند. (برای توضیحات بیشتر به جلد اول مراجعه کنید.)
حیران ماندهام و به صحنه نگاه میکنم. موجودی کرمی رنگ از زیر شلوار آن مرد بیرون آمد، خزید و بیدرنگ به سمت جمعیت رفت. با دقت به آن خیره شدم، چشم نداشت، دهانش یک حفره بزرگ بود که در اعماقاش خود را غرق در تاریکی دیدم. جثه ریزی دارد اما آنقدر مصمم است که انگار میتواند یک شهر را درجا قورت بدهد!
سرباز ها بهتزده با نزدیک شدن آن، عقب میرفتند. نمیدانستد او کیست، چیست و در اینجا چه میکند؛ همهمه ای بالا گرفت و با فریاد همگی عقب رفتند که پای یکی از سربازان به سنگ بزرگی گیر کرد و با باسن بر زمین افتاد. دیر شد، تا آمد بلند شود آن موجودافعی مانند به او رسید، بیدرنگ دهان همیشه بازش را سمت انگشت شصت پای مرد برد. سرباز بخت برگشته از ترس عقب-عقب میرفت و خود را روی زمین میکشید تا از دست آن حیوان رها شود، اما فایده نداشت و همین که موجود او را با دهانش لمس کرد ناگهان جثه ریزش آنقدر بزرگ شد که چند سرباز نزدیکترش را به عقب پرتاب کرد و آنها درجا کشته شدند. درختان بخاطر فشار زیاد شکستند و نور بیرنگ و روح ابری امروز ناگهان درون سوراخ مار شکل میان جنگل نمایان شد.
همه فریاد زنان عقبتر رفتند، با شوک و ناباوری به موجود عظیم جلویشان که اکنون سیاه رنگ شده بود نگاه میکردند، چه شد؟ با لمس گوشت و خون اینچنین غولپیکر شد؟ این چیست! باورم نمیشود! کارو و ادوارد بخاطر نزدیک شدن سرباز ها دیگر مخفی ماندن را جایز ندانستند و با جلو آمدن، به میان سرباز ها نفوذ کردند. کارو همانطور که به سرباز ها نگاه میکرد و آنها را زیر نظر داشت آهسته زمزمه کرد:
- میدونم این عجیبه اما اگر الان پرنسس رو نجات ندیم دیگه نمیتونیم کاری بکنیم!
ادوارد که تا چندی پیش با حیرت به آن موجود عظیم عجیب خیره بود، با زمزمه کارو به خود آمد و سرش را تکان داد. سرش را چرخاند و به دنبال پرنسس اطراف را کاوش کرد. خواست حرف کارو را تایید کند که با دیدن پرنسس درست در نزدیکی آن موجود وحشتناک کرمی رنگ، حیران سکوت اختیار کرد. کارو با سکوت فرمانده رد نگاهش را زد و متوجه موضوع شد. عجیب و غیر باور است. پرنسسی که تا چندی پیش فریاد هایش آرام نمی گرفتند و همه را عصبی کرده بود، اکنون آرام روی زمین خوابیده و در خواب گریه میکند. لبهایش مدام تکان میخورند و چیزی زیر لب زمزمه میکند. صدایی از او بیرون نمیآید و چهرهاش خنثی است.
کارو با دیدن پرنسس گفت:
- چه بلایی سرش اومده؟
ادوارد اخم کرد، سپس همانطور که سعی داشت جلو رود تا به پرنسس نزدیک شود، گفت:
- فعلا مهم نیست، بیا!
کارو پشت سرش راه افتاد. هر دو سریع از لابهلای سرباز های مات مانده گذشتند تا به جلوی آن موجود رسیدند. درست در آنطرف بدن عظیم این حیوان ترسناک وارنا و لیماک ایستادهاند و خوشبختانه کارو ادوارد را نمیبیند. ادوارد از نزدیک به موجود نگاه کرد. حیوانی بسیار عظیم است که همچون کوهی جلویشان ایستاده و در آرامش دهانش باز و بسته میشود و از آن خون همچون آبشار میچکد. تکان نمی خورد و تنها صدای نفسهایش به گوش میرسد. جنگل در سکوت است. کسی جرئت ندارد کاری کند. حرف نمیزنند و فریاد نمیکشند، حتی قادر نیستند بدوند و فرار کنند. کارو به ادوارد میرسد و آهسته خیره به آن موجود عجیب میگوید:
- همین که ایشون رو بغل کردین تبدیل شین و برین، من باهاشون روبهرو میشم.
ادوارد نیم نگاهی به کارو میاندازد. سپس زمزمه میکند:
- تو پرنسس رو ببر. من باید ازش محافظت کنم؛ خودم پیداتون میکنم. به...
کارو اخم کرده و مطمئن میگوید:
- فرمانده اژدهای من در برابر حمله و دفاع مقاوم تره. الان موضوع دِین شما نیست. جون هر سهی ما در خطره!
ادوارد ابروانش را جمع کرده و سرش را تکان داد. کارو درست میگفت، اکنون در این موقعیت برد و باختی که در آن قرار دارند بهتر است کسی که اژدهایش امتیاز بالاتری در جنگ دارد، اینجا بماند. ادوارد قدرت دفاع خوبی داشت اما در حمله به اندازه کارو با آن تیغهای بینهایت بدنش در سطح خوبی قرار نداشت.
اخم کرد و با کمی تعلل زمزمه کرد:
- باشه مشاور، بهم لطف کن!
کارو لبخند زد و خواست شمشیر را آهسته بیرون بکشد که ادوارد سریع دستش را روی دست مشاور نهاد، مانع از کشیدن شمشیرش شد و آهسته تاکید کرد:
- بعد از فرارت، به آگاذ بیا و فردریک ووم رو که یه آهنگره پیدا کن. منتظرتم مشاور!
کارو خیره در چشمان ادوارد، اندکی تعلل کرد و سپس مصمم سرش را تکان داد. زمزمه گویان شمشیر را بیرون کشید:
- میبینمتون.
صدای تیز بیرون آمدن شمشیر و برق درخشان تیغ نقرهای رنگ آن، سربازان را متوجه خود کرد و آنان هنگامی توانستند واکنش نشان بدهند که چهار سرباز نزدیک کارو کشته شده و بقیه نیز زخمی بودند. همهمه شد. انگار لحظهای همه آن موجود را فراموش کردند، اما طولی نکشید که با بالا گرفتن صدای زیادی، موجود غرشی دلهره آور و وحشتناک سر داد که تمام درختان لرزیدند و برگهایشان شروع به ریزش کرد، زمین نیز تکان خورد. موجود راه افتاد و به سمت هیاهوی قدم نهاد. سرباز ها زیر پاهایش له میشدند، عدهای با کارو میجنگیدند و عدهای فرار میکردند، زیرا اینجا دیگر جای ماندن نبود!
#پارت_دوازده
در این میان ادوارد با تمام سرعت به سمت هایدرا دوید. از کنار آن موجود گذشت و با نگرانی نزد پرنسس فرود آمد، شانههای پرنسس خوابیده در چمن را گرفت، به صورتش نگاه کرد. پرنسس چه شده است؟ چرا همچنان زمزمه میکند؟ ایشان را با نگرانیای که در صدایش مشهود بود، صدا زد.
- پرنسس هایدرا، پرنسس هایدرا بیدار شین باید بریم!
هایدرا با شنیدن صدای ادوارد چشمهایش را آرام گشود. ادوارد با دیدن چشمهای خونسرد و آرام پرنسس حیرت کرد، چگونه ممکن است پرنسسی که تا چندی پیش آنقدر آشفته بود؛ اکنون این چنین ناگهانی و به شدت غیرممکن چشمهایش آنقدر آرام و بی روح باشند که انگار تمام زندگیاش را کناری نشسته و چشم بسته در خواب غرق شده است. آنهم خوابی که در خلاءی سیاه رنگ طی شده است!
ادوارد با نعره یک اژدها به خود آمد و نگاه از پرنسس گرفت، به سوی هیاهوی چشم دوخت، کارو تبدیل شده و همزمان هم با آن موجود عظیم که هم اندازه کارو بود مبارزه میکرد و هم با سربازان روبهروی میشد. ادوارد لبش را گزید، دیگر بیشتر از این نباید تعلل کند وگرنه کارو به حتم کم میآورد. تیغ هایش هر چقدر هم از او در برابر دشمن محافظت کنند اما ظرفیت بی نهایت ندارند. پس سریع پرنسس را در آغوش گرفت. یک دستش را زیر گردنش گذاشت و دست دیگر را زیر زانوانش نهاد، سپس با یک حرکت به اژدهایی سیاه رنگ تبدیل شد. اکنون پرنسس در چنگال های قدرتمندش اسیر شده و بی روح به صحنه قتل و خونهای رنگین روی درختان و چمنها نگاه میکند. ادوارد خواست پرواز کند که نگاهش به وارنا و لیماک افتاد، آنها نیز متوجه فرارشان شدند زیرا لیماک با خشم فریاد زد:
- پرنسس رو بگیرین نذارین فرار کنه!
ادوارد به اطراف نگاه کرد، کسی از دستورش پیروی نمیکند زیرا همه فرار کرده یا با کارو درگیر شدهاند. غرشی سر داد و خطاب به وارنا و لیماک با لحن بسیار زمخت اژدهاییاش گفت:
- از جایگاه موقتیتون لذت ببرین شاهزادگان!
بیدرنگ بالهایش را گشود و با خمشگین کردن آن دو شاهزاده عقدهای، از لابهلای درختان شکسته شده، به آسمان صعود کرد. اگر درختان شکسته نمیشدند واقعا چگونه میخواستند پرنسس را فراری داده و خود را نجات بدهند؟
ادوارد با تمام قدرت بال میزند، نیرویی برایش نمانده اما سعی دارد تا حد امکان از پایتخت دور شود. باید پرنسس را به آگاذ برساند و خود برای پیدا کردن سورا باز گردد، باید...
با دیدن سربازهایی که از روی زمین در شهر پراکنده شده و مردم بیچاره را زده و دستیگر میکردند؛ آهش بلند شد. این مردم زین پس به حتم روز های سختی را طی خواهند کرد. افسوس که ادوارد توانی برای تغییر وضعیت ندارد، تنها کاری که از دستش بر میآید نجات جانشین حکمرانان لایق قبلی است که امید چندانی به لایق بودن این جانشین نیست.
از میان ابرها میگذرند. آنقدر بالا رفته تا دیگر آنها را نبیند و آنها نیز او را هدف نگیرند. تا آگاذ ساعاتی راه مانده و او خستهتر از آن است که متوالی پرواز کند. اما نمیتواند ریسک کرده و مدت زیادی توقف کند. پس مجبور است هر چند دقیقه در یک مکان دور افتاده بایستد و با کمی نفس گیری مجدد به پرواز در بیاید. زخمی شده و سوختگیهای روی بدنش او را کلافه کردهاند. سوختگیها آب آورده و عفونت وارد خونش شده است. اگر به خود نرسد به حتم خواهد مرد.
بیجان و درمانده در روستایی نزدیک پایتخت فرود آمد، انرژیاش آنقدر تمام شده است که با فرود آمدن، تمام بدنش روی زمین سقوط کرد و به پهلو افتاد. چنگال هایش را باز کرد و پرنسس از حصار پنجههایش بیرون آمد. به هایدرا نگاه کردم. هشیاریاش را کامل به دست آورده و اندوه، حسرت و نگرانی در چشمهایش موج میزند. با اضطراب به سمت سر ادوارد آمد. با استرس فلس هایش را نوازش کرد و بغض آلود گفت:
- فرمانده لطفا تحمل کن.
سپس از جایش بلند شد. نگاهی به فلسهای سوخته وی انداخت، مگر اژدهایان به آتش مقاوم نیستند پس چرا فرمانده سوخته است؟ تا به حال به حتم هیچ ک.س فلس سوخته ندیده! به حتم نمیدانستند فلس اژدها اگر بسوزد رنگ نارنجی به خود میگیرد! اما چرا؟ شاید چون از جنس آهن بوده و به دمای ذوب رسیده است! نمیدانم. این تنها یک حدس است!
هایدرا نگان و ترسیده به اطراف چشم دوخت، باید چیزی پیدا کند تا بتوان با آن زخمها را تمیز کرد؛ وگرنه به حتم تا قبل از رسیدن به مقصد فرمانده از دست میرود. نه، هایدرا نباید بگذارد فرمانده او را ترک کند. پس کلافه شروع به جستوجوی در اطراف کرد. گیاهان را می شناسد و طبق مطالعاتی که قبلا از دارو های خود ساخته اش داشته، میداند یک گیاه اشتباه میتواند فرمانده را زودتر از آنچه باید، بکشد! برای همین احتیاط در اینجا مهمترین عامل درمان است. اما نکته بدتر این است که او برای درمان زخم مطالعه نکرده است، او گیاهانی را میشناسد که برای بالا بردن انرژی و بهبودی هسته درون هستند. همچون گیاه پنجه شیطان و... ناگهان ازحرکت ایستاد. صدای پایی که در همین نزدیکی است، او را به خود میآورد. وحشتزده به عقب نگاه کرد، کسی نزدیکی میشود، دو پا دارد که این یعنی احتمالا همچون انسان است. با سرعت به سمت ادوارد بازگشت. خنجری که قبلتر در جیب مخفی دامنش بود را بیرون کشید، به آن خیره شد. خون رنگین هایمون روی آن خشکیده است. با افسوس و حسرت چشم از آن گرفت و به جلو خیره شد. آماده مبارزه گشت و گارد گرفت. او نبرد تن به تن را بلد نیست، حتی با جسم اژدهایی هم نمیتواند مبارزه کند اما حداقل با این چنین ایستادن ممکن است طرف مقابلش را که امیدوار است چیزی از رزم بلد نباشد، گول بزند، بترساند و او را فراری بدهد.
خیره به تپه جلویش، ضربان قلبش را میشنوم. در جایی که فرود آمدهاند؛ میان تپههای دشتهای مجاور پایتخت، روستایی وجود ندارد. پس چه کسی ممکن است این اطراف پرسه بزند؟ هایدرا به شدت مضطرب شده است. نمیداند چگونه باید از فرماندهای که خود وظیفه محافظت از او را داشته، مراقبت کند!
صدا نزدیکتر میشود. آنقدر که هر آن ممکن است رخش از بالای تپه سرسبز نمایان شود. طولی نکشید که سرش به بالای تپه رسید. سپس تمام اندامش نمایان شد. هایدرا با دیدنش نفس در سی*ن*ه خود حبس کرد. او کیست؟ مبارز است؟ نه! به کمرش نگاه کرد، شمشیری بر کمر نبسته و خوشبختانه کمان و تیری پشتش آویزان نیست.
هایدرا با دیدن پسری در بالای تپه که متعجب به وی نگاه میکند، کمی تعلل کرد و سپس صاف ایستاد. پسر با تعجب و احتیاط از تپه پایین آمد و آرامآرام کمی جلوتر آمد. خیره به خنجر خونینه در دست هایدرا، دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و ترسیده نگاهش را به چهره هایدرا سوق داد. با آن لبهای بزرگ و کشیده گفت:
- بانو لطفا آروم باشین من بی خطرم. هیچی همراهم نیست باور کنین!
هایدرا ابرویش را بالا داد، نیم نگاهی به دستان ترسیده آن مرد انداخت، چرا میلرزد؟ او که حتی هنوز حرکتی هم نکرده! نگاه پسر را دنبال کرد، باز به خنجر خیره شده بود و با وحشت به آن نگاه میکرد. گویی که آن موجود درون جنگل را دیده است! هایدرا کمی خنجر را تکان داد، آن را جلوتر آورد که پسر با واکنشی سریع قدم به عقب نهاد و ترسیده با صدایی بلند گفت:
- خواهش میکنم بذار برم، من به کسی نمیگم اون اژدها رو کشتی!
هایدرا با این حرف، خنجر را سریع عقب آورد، سرش را به چپ و راست تکان داد و دست دیگرش را به نشانه صبر کردن بالا آورد. خطاب به آن پسر ترسیده با جدیت گفت:
- هی چی میگی؛ من اون رو نکشتم!
پسر با عقب رفتن خنجر آرام گرفت. اما همانطور که نگاهش هنوز به خنجر هایدرا بود، نیم نگاهی به اژدهای سیاه پشت سر او انداخت و زمزمه کرد:
- اما شواهد اینطور میگن!
با دست لرزانش به خنجر اشاره کرد و ادامه داد:
- خون روی خنجرت و اژدهایی که پشت سرت در آستانه مرگه همه چیز رو لو میده.
سپس اندوهگین دستهایش را آهسته پایین آورد و بند کولهاش را محکم گرفت. سپس با ناراحتی گفت:
- درسته اژدهایان زیاد ما رو اذیت میکنن اما نمیتونی اینقدر سنگدلانه بکشیشون. اونها هم خانواده دارن و...
هایدرا عصبی پوفی کشید. گویا این پسر متوجه حرفهایش نشده و طبق چیزی که میبیند نتیجهگیری میکند! کلافه خنجر را درون جیب مخفی دامن پاره شده نهاد و به سوی ادوارد بازگشت. خشمگین نیم نگاهی به ادوارد انداخت و از پسر پرسید:
- زخمهای روی بدن این اژدها از آتیشه، من اینجا آتیش ندارم متوجهی که؟
پسر ابرویش را بالا انداخت. کنجکاو سکوت کرد و جلوتر آمد. با نزدیک شدن به بدن اژدهای عظیم کمی تعلل کرد. ترس در چشمهایش هویداست اما به روی خود نمیآورد. کمی این پا و آن پا کرده و سپس نزدیکتر شد. به یک متری ادوارد که رسید، به برسی زخم ها پرداخت. طولی نکشید که به بدن ادوارد دست زد و نگران زمزمه کرد:
- پناه بر هیرونا؛ اگر نجاتش ندی میمیره!
هایدرا عصبی و ناامید دستی بر درون موهای آشفتهاش کشید و غرید:
- میدونم، داشتم دنبال دارو میگشتم اما اینجا هیچی جز علف و چمن پیدا نمیشه!
به اطراف نگاه کرد و با خشم ادامه داد:
- یه دشت پر از چمن بدون هیچ گیاه کوهستانی که خاصیت دارویی داشته باشه.
پسر سرش را بالا آورد و به هایدرا که اکنون کنارش ایستاده بود چشم دوخت. لبخند گرمی زد و از کنار ادوارد بلند شد. نیم نگاهی به زخمهای عفونت کرده انداخت و مهربان گفت:
- اگر بخوای، میتونم کمک کنم.
هایدرا با این حرف ابرویش را بالا انداخت، این پسر کیست؟ اخم آلود خیره در چشمهای سبز تیره رنگ پسر پرسید:
- تو طبیبی؟
پسر مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد و همانطور که کولهاش را روی زمین مینهاد تا آن را باز کند؛ پاسخ داد:
- نه، اما درمان کردن رو بلدم.
هایدرا کمی تعلل کرد؛ به حتم این مرد برای درمان ادوارد در مقابل چیزی طلب خواهد کرد. اما چه چیز؟ هایدرا اکنون چیزی برای دادن به او ندارد. نگران به ادوارد چشم دوخت. نباید بگذارد او بمیرد. برای پاداش شاید بعدا بتواند آن را جبران کند. به هر حال، اکنون نباید به آینده فکر کرد. سرش را سریع تکان داد و با نگاهی ملتمس به آن پسر گفت:
- پس نجاتش بده؛ لطفا!
پسر سرش را بالا آورد و به هایدرا نگاه کرد. هایدرا خم شده بود و بخاطر همین اکنون هر دو رخ به رخ همدیگر بودند. میانشان فاصلهای تنها به اندازه یک دست باز شده باقی مانده بود که هایدرا بالافاصله از پسر فاصله گرفت. لحظهای نفسش را حبس کرد و سپس مجدد به او چشم دوخت.
پسر خندید، قلبش گرم شده بود اما محکم نمیکوبید. سرش را تکان داد و همانطور که داروهای زیادی را در قوطی های گرد مانند از کوله بیرون میآورد، گفت:
- باید کمک کنی، تا حالا به یه اژدهایی که زخمیه و بخاطر سوختگی آسیب دیده کمک نکردم.
سپس به سوی ادوارد قدم نهاد و زیر لب ادامه داد:
- فکر نکنم هیچ طبیب دیگهای هم فلس سوخته اژدها رو دیده باشه!
هایدرا سرش را تکان داد. نگران از زمزمه آن پسر با خود بیشتر کلنجار رفت. این آتش طبیعی نبود. حتی این پسر هم این را فهمیده است که یک فلس هرگز نمیسوزد، یا نه باید گفت نمیسوخت! پسر کنار بال ادوارد روی زمین نشست، تیغ برندهای در دست گرفت و نگاهش را به هایدرا که با ترس عقبتر ایستاده بود، داد. با جدیت تمام گفت:
هایدرا اخم کرد و خواست مخالفت کند که با به یاد آوردن کمکهای ادوارد و ضرورت زنده ماندنش، بیخیال مخالفت شد. جلو رفت و جلوی آن پسر، نشست. به وسایلی که کنارش روی زمین پهن شده بود، نگاه کرد. انواع ابزار فلزی که از کثیفی، شاید هم بخاطر زنگزدگی قرمز شده بودند. به اندازهای که پارچه سفید زیرشان نیز رنگین شده بود!
هایدرا به پسر نگاه کرد و خواست بپرسد باید چه کند که وی زودتر گفت:
- اون پنبه رو بردار، بزنش توی الکلی که کنارت توی شیشست. باید اطراف و روی زخم رو ضد عفونی کنی، دقت کن باید کلش رو تمیز کنی وگرنه عفونت بیشتر وارد خونش میشه!
هایدرا آن اطلاعات را بلد بود اما نمیداند چرا ناگهان مغرش قفل کرده و گویی همچون کودکی تازه متولد شده هیچی نمیداند! خشمگین به دنبال پنبهای که جلویش بود گشت و با کمی تاخیر آن را دید، پنبه را الکلی کرد و با ترس به سوی زخم ادوارد آورد. نفسهای دردناک و سخت ادوارد او را مصممتر کرد تا کارش را انجام بدهد. نباید بگذارد این مرد بمیرد، نه اکنون!
چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و بیدرنگ پنبه را روی زخم نهاد. با برخورد پنبه ادوارد غرشی از درد سر داد که پسر سریع گفت:
- زود باش!
هایدرا بدان تردید آن را فشرد و تند تند مشغول تمیز کردن زخم و اطراف آن شد. پسر با تمام شدن کار هایدرا تیغ را جلو برد و عفونتها را برید، ظرفی از جنس فلز روی را زیر زخم گرفت، با هر برش حجم زیادی خون و چرک سفید و زرد رنگ از زخم بیرون میریخت و به دورن ظرف جاری میشد. هایدرا با تهوع به کارش نگاه کرد. چه کار کثیف و چندش آوریست!
با انزجار به چرکها نگاه میکرد که پسر متوجه حال ناخوش وی شد. همانطور که سرش پایین بود، نیم نگاهی به هایدرا انداخت، با دیدن چهره درهم رفتهاش خندید، سپس زمزمه کرد:
- معلومه تا حالا این چیزارو ندیده بودی.
هایدرا نامحسوس سرش را تکان داد و سعی کرد به خود بیاید. نباید بگذارد پسری غریبه او را این چنین ببیند. هرچه نباشد او پرنسس... ناگهان افکارش متوقف شدند. او دیگر پرنسس نیست! اکنون شاهزادهای از نوادگان بریل است که تاج و تخت را به پدربزرگ و عمویش واگذار کرده! با این فکر، سرش را پایین انداخت و به پنبهای که در دستش بود، خیره شد. او دیگر پرنسس نیست. این خوب است مگر نه؟ نباید اکنون خوشحال باشد؟ پس چرا...
عفونت یک سوختگی کوچک آنقدر زیاد بود که ظرف پر شده و لبریز گشت. آتش سیاه بسیار خطرناکتر از آن است که گمان میرفت! پسرک هنگامی که تمام عفونتهای زخم اول بیرون آمد، خطاب به هایدرا همانطور که بلند میشد تا چرکها را گوشهای از دشت خالی کند، گفت:
- دوباره زخم رو تمیز کن تا زودتر خوب بشه، برو زخم بدی رو هم مثل اولی تمیز کن.
هایدرا نگاهش از روی پسر به سوی ظرف عفونتها رفت که آن را بیخیال روی علفهای تمیز و برق خالی کرد. اخم روی ابروانش نشست. این عفونتها پر از کثیفی هستند چطور توانست آنها را اینگونه رها کند؟ پسر بازگشت و با تعجب به هایدرای اخم آلود نگاه کرد، به طرف پارچه و ابزارهایش آمد و در حالی که تیغش را با الکل تمیز میکرد، پرسید:
- منتظر چی هستی پس؟
هایدرا به خود آمد، نگاهش را از پسر دزدید و خم شد تا باز پنبه الکلی را روی زخم تازه بمالد، با گذاشتن پنبه ادوارد تکان شدیدی خورد، اما توانی برای مقابله نداشت پس مجدد آرام گرفت. هایدرا اندوهگین به بدن ادوارد نگاه کرد و مشغول تمیز کردن آن زخم شد که پسر، کنارش جای گرفت. تیغ به دست منتظر هایدرا بود تا زخم بعدی را نیز تمیز کرده تا او باز کارش را انجام بدهد.
هایدرا هنوز میترسید اما واکنشش نسبت به اولین باری که میخواست این کار را بکند خیلی کمتر شده بود. کارش با زخم اول تمام شد و به سراغ زخم کناریش رفت. این سوختگی نسبت به قبلی خیلی کوچکتر است. مشغول تمیز کردن شد که باد سردی شروع به وزیدن گرفت. کلافه به آسمان نگاه کرد، ابرها سیاه شدهاند و گویی قصد بارش کردهاند! لرزی به اندامش افتاد. مجدد مشغول شد و اینبار به کارش سرعت بیشتری داد تا زودتر آن را تمام کند که صدای آن پسر، او را متوجه خود کرد.
- بانو، میتونم ازت سوالی بپرسم؟
هایدرا به خطاب شدن با لفظ بانو، آشنایی نداشت برای همین بسیار تعجب کرد. اما به روی خود نیاورد و همانطور که کارش را انجام میداد، تنها سرش را تکان داد. پسر کاملا با احترام و آهسته پرسید:
- چه اتفاقی برای این اژدها افتاده؟
هایدرا با این سوال سریع سرش را بالا آورد، دستش از حرکت ایستاد و به پسر خیره شد. با تردید زمزمه کرد:
- چ..چطور؟
پسر مشکوک شد. چرا این دختر ناگهان آنقدر واکنش نشان داده است؟ کمی تعلل کرد و سوال بعدی را پرسید:
- این فلسها سوختن، عجیب نیست؟ هیچ آتیشی نمیتونه فلس اژدها رو بسوزونه حتی آتیش بریل زادگان، حتی اوناهم فقط میتونن با آتیششون آسیب کمی بزنن!
هایدرا نگران به اطراف چشم دوخت. سپس مضطرب خیره به دستان پسر پاسخ داد:
پسر حرفش را باور نکرد، همین که خواست باز سوال بپرسد ادوارد تکان خورد و با غرشی بی جان زمزمه کرد:
- پ..رنسس، ح..حالتون خوبه؟
هایدرا با شنیدن صدای ادوارد به سرعت از جای خود برخاست، پنبه را روی زمین انداخت و به سمت سرش دوید. پسر اما از جایش بلند نشد و پنبه دیگری را برداشت تا کار هایدرا را ادامه بدهد. لبخندی که روی لبش بود، محو شده و با چهرهای جدی مشغول گشت. فکرش درگیر شده، این اژدها دخترک را پرنسس خطاب کرد؟ نه ممکن نیست او پرنسس باشد. مگر تمام خاندان سلطنتی کشته نشدهاند؟ مگر قصر روی سرشان خراب نشد؟ اما اگر او پرنسس نیست پس چرا آنقدر سریع واکنش نشان داد؟ اگر به قول خودش این اژدها را ناگهان دیده چرا باید برایش آنقدر نگران باشد؟
درگیر تحلیل رفتار هایدرا و موقعیت اجتماعی وی بود که با صدای زیبایش تمرکز کرد تا به خوبی حرفهایش را بشنود. هایدرا نگران بالای سر ادوارد نشست، ترسیده خیره به چشمهایش پرسید: