جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,636 بازدید, 70 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [مجموعه رمان کابوس افعی (جلد دوم)] اثر «سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و چهار

آدارایل که نمی‌توانست خود را راضی کند و کارو را تنها بگذارد، حراسان خطاب به هایدرایی که از او دور میشد فریاد زد:‌

- ولی ممکنه بمیره!

هایدرا سرش را چرخاند و همان‌طور که اسب‌اش به سختی سعی داشت تاخت برود، پاسخ داد:

- زود باش بیا، کارو از پس شون بر میاد، بیا!

آدارایل لعنتی‌ای زیر لب گفت و با آخرین نگاه نگران‌اش به کارو، لگد محکمی بهاسب زبان بسته زد، اسب قهوه‌ای از آن‌جایی که تازه نفس گرفته بود، خسته‌تر از اسب هایدرا به نظر می‌رسید. اما چاره‌ای جزء اطاعت از صاحب‌اش نداشت. پس زبان بسته پاهای لرزان‌اش را مجدد حرکت داد و تاخت به دنبال هایدرا رفت.

اسب‌های هردوشان با تمام سرعت در مسیر خاکی میان دشت می‌دویدند. مردم پیاده با ترس به آن‌ها نگاه کرده و از جلوی مسیرشان خود را به کنار پرت می‌کردند تا مبادا زیر دست و پای اسب هایشان له شوند. هایدرا همان‌طور که تمام حواس‌اش به جلو بود، شنل از روی موهایش پایین افتاده و گیسوان بلوندش در آسمان می‌رقصیدند. آدارایل نیز در کنار اسب او قرار گرفته بود و با نیم نگاهی به هایدرا نفس عمیقی کشید.

با آن‌که در شرایط خوبی نبودند اما دیدن هایدرا آن‌هم این‌گونه قلب‌اش را مجدد در این چند روز به لرزش در آورده بود. لبش را گاز گرفت، پسر الان وضعیت خوبی برای این فکر های بی‌خود نیست! سرش را به چپ و راست تکان داد و خواست خود را آرام کند که دید کم کم سرعت هایدرا دارد کم می‌شود. متقابلا افسار اسب را کشید و او را مجبور کرد بایستد. هایدرا همان‌طور که مثل اسب‌اش نفس‌نفس میزد، به عقب چرخید و نگران دست‌اش را روی لگن اسب نهاد. کمی صبر کرد تا نفس‌اش بالا بیاید و سپس زمزمه کرد:

- باید به اندازه کافی دور شده باشیم...

آدارایل دستی به پیشانی خود کشید، عرق روی صورت‌اش را پاک کرد و شرمنده گفت:

- واقعا عذرمی‌خوام. من، اصلا حواسم نبود.

هایدرا رویش را برگرداند و به آدارایل چشم دوخت، لبخند سردی زد و همان‌طور که به عرق‌های روی گونه آدارایل توجه می‌کرد پاسخ داد:

- اشکال نداره، بیا یکم استراحت کنیم تا کارو برسه.

آدارایل سرش را تکان داد و آسوده‌خاطر از اسب پایین آمد، همین که هایدرا سرزنش‌اش نکرد شادی بخش بود. افسار اسب را کمی کشید تا دنبال اش برود، هایدرا نیز متقابلا از اسب پایین آمد و اسب سفید را به دنبال خود از مسیر خاکی بیرون برد. کلبه‌ای چوبی در سمت راست مسیر قرار داشت، آدارایل آهسته گفت:

- اونجا فکر کنم مهم...

صدای خسته‌اش در میان فریاد هایی که از دور دست به گوش رسید، گم شد. هر دو وحشت‌زده به عقب بازگشتند، از سمت پایتخت بیست نفر سواره به دنبال‌شان آمده بودند! کارو، او چه شد؟ هایدرا ترسان سریع به سمت اسب‌اش بازگشت و همان‌طور که سوارش میشد جیغ زد:

- آدارایل زود باش، باید بریم.

آدارایل بیچاره که تا به حال در عمرش این‌قدر ترسان فرار نکرده بود، حراسان سوار شد و بلند گفت:

- باید چی کار کنیم؟ نزدیک به بیست نفرن، خیلی زیادن نمی‌تونیم از دست‌شون فرار کنیم.

هایدرا اسب را حرکت داد و با ترس پاسخ داد:

- نمی‌دونم نمی‌دونم، فعلا بیا.

هر دو اسب سفید و قهوه‌ای به تاخت سوی جنوب پادشاهی دویدند، آن‌قدر خسته بودند که هر آن ممکن بود جلوی چشم‌هایم پاهایشان بلغزد و سقوط کنند، سواران‌شان نیز از آن‌ها خسته‌تر، ترسیده و نگران بودند. آدارایل عذاب وجدان گرفته بود و خودش را مقصر تمام این اتفاقات می‌دانست. البته، خب حق داشت.

هایدرا همان‌طور که مدام به عقب نگاه می‌کرد تا فاصله خود و آن‌ها را شناسایی کند، نگران به آن فکر می‌کرد که باید به کجا بروند، جایی نیست که او در خارج از قصر بشناسد. کجا می‌تواند برود؟ در حال تحلیل بود که تیری با سرعت از کنار گونه‌اش گذر کرد. بهت‌زده به عقب چشم دوخت، کماندار هم داشتند!

هایدرا نگران خطاب به آدارایل فریاد زد:

- مواظب باش، کماندار همراه‌شونه!

آدارایل نیم نگاهی به عقب انداخت و سراسیمه پاسخ داد:

- باید بریم توی جنگ کناری، این‌طوری راحت می‌تونن هردومون رو بکشن!

هایدرا نگاهی به جنگل سمت راست‌اش انداخت، باید جنگل گلهاید باشد! در امتداد شهر، این انتهای جنگل است. اگر مستقیم در جنگل حرکت کنند به قصر می‌رسند. نه این حتی خطرناک‌تر است. هایدرا در میان باد تندی که می‌وزید پاسخ داد:

- نه باید...

با توقف ناگهانی اسب و شیعه بلندش، لحظه‌ای هر دو شوکه شدند. اسب سفید دست‌هایش را بالا آورده و با درد بر زمین سقوط کرد. پای هایدرا در زیر پهلوی اسب گیر کرد و جیغ بلندش به گوش رسید. آدارایل ترسیده افسار اسب‌اش را با تمام توان خود کشید و از آن پایین پرید. به سمت هایدرا دوید و نگران کمک کرد تا پایش را از ریز اسب بیرون بکشد. هایدرا با درد بسیار به اسب نگاه کرد، تیر تیزی ران اسب را پاره کرده بود و خون همچون فواره از پایش بیرون می‌پاشید.

هایدرا لب‌اش را فشرد و مستاصل سعی کرد روی پای خود بایستد تا فرار کنند که سرباز ها به آن‌ها رسیدند. در کسری از ثانیه آن‌دو را محاصره کردند و شمشیر های بران و نقره‌ای رنگشان را به سمت آن‌ها که اکنون در مرکز دایره بودند، گرفتند. آدارایل با اخم به آن‌ها نگاه کرد و دست‌هایش را روی شانه های هایدرا که به سختی ایستاده بود و به سی*ن*ه وی تکیه داد بود، گذاشت. سپس آرام کنار گوش هایدرا زمزمه کرد:

- نترس، ازت محافظت می‌کنم.

هایدرا لبخند کم‌رنگی زد و آهسته از زیر چانه آدارایل پاسخ داد:

- دقیقا چطور می‌خوای این کار رو بکنی؟ ما توی محاصره‌ایم. گیر افتادیم!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و پنج

آدارایل با لحن ناامید هایدرا، سرش را پایین آورد. به چشم‌های هایدرا خیره شد، آن‌قدر هر دو نزدیک هم‌دیگر بودند که لب آدارایل، درست رو‌به‌روی پیشانی هایدرا قرار گرفته بود. ضربان قلب هر دو بالا رفته است، هایدرا به نسبت آدارایل اضطراب کمتری دارد اما آدارایل آن‌قدر قلب‌اش تند می‌تپد که به گمانم هر آن ممکن است بیرون بزند.

اندکی تعلل و سپس با کنار رفتن دو سرباز، سرشان را بالا آوردند. هر دو به کسی که تازه وارد محاصره شده بود چشم دوختند. آدارایل با دیدن آن شخص، ابرویش را بالا انداخت و مجدد به هایدرا نگاه کرد. شباهت میان آن‌دو، تصادفی است؟

هایدرا اخم‌آلود، به وارنا خیره شد و سپس لب‌هایش را به دندان گرفت. شیطانی همیشه در صحنه! وارنا با تمسخر و افتخار نزدیک‌تر شد، در چند قدمی هایدرا ایستاد و همان‌طور که با اقتدار به شمشیرش دست می‌کشید، گفت:

- و باز یه انگل که گیر افتاده.

نگاه‌اش را از روی شمشیر خود برداشت و به هایدرا داد، اندکی سر تا پایش را کاوش کرد و با بالا انداختن ابروان‌اش گفت:

- می‌بینم تغییر کردی، باز قابل تحمل‌تر از قبلت شدی.

هایدرا انگشتان‌اش را مشت کرده و محکم فشرد. چیزی نمی‌گوید اما انگار هر آن ممکن است منفجر شود. وارنا نگاه‌اش را از موهای بلوند هایدرا گرفت و به آدارایل داد، توجه‌اش که به پسر غریبه کنار هایدرا جلب شد، پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

- اوه، می‌بینم در نبود چند روزه شاهزاده هایمون، پسر دیگه‌ای برای معاشقه هات پیدا کردی!

هایدرا که مجدد با آمدن نام هایمون افکارش بهم می‌ریخت، سریع با دو دست‌اش سر خود را گرفت، محکم فشرد و با بستن چشم‌هایش، اندکی خم شد. گویا حجوم ناگهانی افکار درهم، حالش را دگرگون کرده بود. آدارایل که حدس زده بود با نام هایمون این تغییرات ظاهر می‌شوند، سریع شانه‌های هایدرا را فشرد. سپس سرش را خم کرد و کنار گوش هایدرا بلند گفت:

- خودت رو کنترل کن هایدرا، نفس عمیق بکش!

وارنا مشتاق به هایدرا خیره بود. این پرنسس همیشه اعجوبه است! رفتار هایش همیشه باعث می‌شود بقیه به او توجه کنند، وارنا خسته از این بچه بازی های پرنسس خلع شده، شمشیرش را محکم فشرد و بی‌حوصله زمزمه کرد:

- بازم مثل همیشه! بکشینشون.

آدارایل وحشت‌زده سرش را بالا آورد و بلند فریاد زد:

- چی؟ مگه زنده‌ی پرنسس رو نمی‌خواین؟ باید تاج و تخت رو منتقل کنین!

وارنا با لبخندی تمسخر آمیز به آدارایل نگاه کرد و با تکان دادن دست‌اش در هوا، بیخیال گفت:

- چی میگی؟ مهم نیست اصلا، پدربزرگم همین‌طوریش هم تاج و تخت رو قراره به من منتقل کنه! اصلا بود و نبود این دختر بی ارزش اهمیت نداره. صرفا برای تفریح می‌کشمش!

آدارایل خشمگین، همان‌طور که هایدرا را بیشتر در آغوش خود می‌فشرد فریاد زد:

- رزل پست فطرت! شما بریل‌ها همتون حروم‌زاده این!

وارنا قهقه‌ای زد و رویش را برگرداند. به طرف اسب‌اش رفت و با صدای بلندی گفت:

- به نظرم مردن براتون لطف بزرگیه، باید لحظه به لحظه درد بکشین تا قدر محبت من رو بدونین.

سوار اسب‌اش شد و با لحنی که شرارت در اعماق آن هویدا بود گفت:

- نکشینشون، باید زیر شکنجه های من به یاد روز های خوشش شرابی بنوشن.

سرباز ها همگی خندیدند و دایره محاصره لحظه به لحظه تنگ‌تر شد. تا آن‌که تیغه شمشیر هایشان درست کنار گردن هایدرا و آدارایل قرار گرفت. آدارایل با اندوه و خشم بی‌نهایت، خیره به وارنا پرسید:

- کارو کجاست باهاش چی کار کردین؟

به هایدرا نگاه کردم، همچنان دست‌هایش را روی گوش‌های خود نگه داشته بود و در افکارش غوغایی عظیم شکل گرفته بود. امیدوارم بتواند هرچه سریع‌تر خود را جمع و جور کند. این شرایط اصلا مناسب تغییر هویت نیست. وارنا، مثل همیشه بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- به چیزای بی‌ارزش اهمیت نیمدم اِلف! تنها افتخار گرفتن و کشتن هایدرا باید برای من می‌بود که به دستش آوردم!

آدارایل از این حجم وقاحت غرید و زمزمه کرد:

- اژدهایانه...

با جیغ بلند ناگهانی هایدرا، همه شوکه شدند. جیغ‌اش آن‌قدر آزار دهنده و ترسناک بود که همه شمشیر هایشان را رها کردند و عقب رفتند. دست هایشان را روی گوش‌های خود گرفتند و از درد ناله کردند. آدارایل بهت‌زده به این واکنش آن‌ها نگریست. زیرا خود مشکلی نداشت! هایدرا در کنارش متوالی و یک نفس جیغ میزد و آدارایل دید که به وضوح از درون گوش همگی خون سرازیر شده است! شوکه به وارنا نگریست که از شدت درد تعادل‌اش را از دست داد و بخاطر رم کردن اسب، بر زمین افتاد. سرباز ها نیز همه روی زمین افتاده بودند و از درد به خود می‌لولیدند. آدارایل به اطراف نگاه کرد، مردم بی‌گناه اما با تعجب و شوک به آن‌ها نگاه می‌کردند. گویا این جیغ عجیب تنها روی دشمنان هایدرا تاثیر می‌گذاشت! شاید هم روی افرادی که او بخواهد تاثیر دارد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و شش

آدارایل چشم از مردم گرفت و به هایدرا داد، محکم او را تکان داد و با فریاد گفت:

- بس کن هایدرا، باید بریم!

هایدرا انگار اصلا متوجه فریاد آدارایل نشده بود، زیرا همچنان داشت جیغ میزد. نگران جلوتر رفتم و رو‌به‌روی او ایستادم، گلویش آسیب نمی‌بیند؟ کلافه به سرباز ها خیره شدم، اگر ادامه داشته باشد به حتم همگی کشته خواهند شد. زیرا ارتعاش صوتی بی‌نهایت روی ذهن تاثیر می‌گذارد و طرف را تا مرز جنون می‌کشاند.

نمی‌دانم چه شد، اما هر چه بود هایدرا ناگهان با وزش باد ملایمی دست از جیغ کشیدن برداشت. آرام گشت و صاف ایستاد. چشم‌هایش را بسته نگه داشت و سپس با آرامش به وزش باد در لابه‌لای موهای بسته‌اش گوش سپرد. اندکی برایم عجیب است، این رفتار ها طبیعی‌ست؟

آدارایل که با آرام شدن هایدرا خیالش راحت شده بود، به سرباز ها توجه کرد. وارنا با حرص به محض تمام شدن جیغ هایدرا فریاد زد:

- اون آشغال رو بگیرین، زنده می‌خوامش!

سرباز ها با جیغ وارنا، به سختی سعی داشتند از جای خود برخیزند و دوباره سلاح هایشان را به طرف آن‌ها بگیرند. آدارایل با بلند شدن چند سرباز، منتظر نماند تا هایدرا وضعیت خود را بیابد، سریع دست سرد او را گرفت و با فریاد همان‌طور که به سمت جنگل می‌دوید، گفت:

- بدو هایدرا، بدو!

هایدرا وحشت‌زده چشم‌هایش را گشود و در حالی که توسط آدارایل کشید میشد، به اطراف نگاه کرد. به سختی متوجه موقعیت خود شد، تعجب کردم. او هنوز به یاد دارد برای چه اینجاست! سردرد بدی به جانش افتاده بود اما آنکه احساسات‌اش هنوز تغییر نکرده واقعا عجیب است. همان‌طور که پا‌به‌پای آدارایل می‌دوید، به جنگل رو‌به‌رو چشم دوخت. نه، نباید وارد جنگل گلهاید بشوند! فرار به جنگل گلهاید باعث می‌شود در محاصره بزرگ‌تری قرار بگیرند! به خصوص که پایگاه ارتش در آن‌طرف جنگل قرار دارد.

پس همان‌طور که سعی داشت بایستد و از سرعت آدارایل بکاهد بلند گفت:

- آدارایل نباید وارد جنگل بشیم، پایگاه ارتش اون طرف جنگله، محاصره می‌شیم!

آدارایل اما بیشتر او را کشید و در پاسخ از روی ناچاری گفت:

- پس چی کار کنیم؟ توی این دشت باز سریع تر از اونچه بهمون برسن با تیر ها کشته می‌شیم. جنگل برای من برتری به حساب میاد!

لبخندی پهن و شاد روی لب‌هایم نشست، واقعا چرا به یاد نداشتم؟ آدارایل یک اِلف است و یک اِلف قدرت کنترل گیاهان را دارد، برای نبرد کجا بهتر از یک جنگل با گیاهان زیاد برای الف بهتر است؟ هیچ کجا! هایدرا که متوجه منظور آدارایل شده بود، مشتاق سرش را تکان داد و سریع‌تر به دنبال آدارایل دوید. وارنا از آن طرف با حرص به فرارشان می‌نگریست. این وضعیت خوب نیست، یک اِلف و یک جنگل به حتم حریف جالبی نیستند. سربازی با ترس به سمت وارنا دوید. دست‌اش‌ را دراز کرد تا به ولیعهد کمک کند از روی زمین بلند شود، وارنا اما از روی حرص دست‌اش را پس زد و با خشم بلند شد. سریع سوار اسب شد و با لگدی محکم به پهلوی اسب بیچاره فریاد زد:

- امروز اگر نتونین اون دوتا رو برای من بیارین خودم همتون رو اعدام می‌کنم!

سرباز های بیچاره با افسوس و ترس به ولیعهد خیره شدند. از روی ناچاری اطاعت کرده و بلافاصله سوار اسب هایشان شدند. همگی با تمام سرعت به سوی جنگل دویدند تا پرنسس خلع شده و اِلف همراه‌اش را دستگیر کنند. عده‌ای ناراضی بودند اما بخاطر جان خانواده هایشان ناچار به اطاعت بودند. نمی‌توانستند در برار دستور های اجباری اربابان جدید خود مقاومت کنند.

اندوهگین به دنبال کارو گشتم. کجاست؟ مطمئنم که وارنا او را ندیده است، زیرا اگر به او برخورده بود برای حرص هایدرا هم که شده ذکر می‌کرد او را کشته است یا به نحوی با کارو به هایدرا فشار می‌آورد. اما تنها منکر ارزش بالای وی شد که این خود نشانه‌ی خوبیست. کلافه و مستاصل به دشت‌هایی که بچه‌ها از آن گذشته بودند بازگشتم و جست‌و‌جو کردم. مردم پچ‌پچ کنان از جدال پرنسس خلع شده با ولیعهد و کار عجیب‌اش حرف می‌زدند. سواره و پیاده اکنون در مسیر منتهی به پایتخت با خبر شده‌اند و طولی نمی‌کشد که خبر به درون قصر برسد. باید هرچه زودتر فرار کنند وگرنه با رسیدن یگان اصلی برای دستگیری هایدرا، محال است بتوانند قسر در بروند.

مضطرب شده‌ام. کارو کجاست؟ چرا پیدایش نمی‌کنم؟ ترس به درون رگ‌هایم نفوذ کرده است. این دختر بدون کارو محال است بتواند تا اوروربامبا دوام بیاورد. محال ممکن است! نگاه‌ام به همه طرف می‌چرخید که ناگهان با شنیدن فریاد بلندی، از حرکت ایستادم. کاوش را متوقف کرده و به سمت پایتخت رفتم. کارو اینجاست، درست جلوی ورودی پایتخت ایستاده و در حال مبارزه است. وجود اژ‌دهایی بنفش رنگ با تیغ های تیز روی بدن‌اش نشان می‌دهد آن‌قدر ناچار گشته که مجبور شده است به جسم اصلی خود بازگردد.

سرباز های زیادی اطراف‌اش هستند و در محاصره چند صد سرباز گیر افتاده است. لعنتی، به حتم خبر زودتر از انتظارم به یگان اصلی رسیده است، کارو تمام این مدت آن‌ها را مشغول کرده است وگرنه باید زودتر از این ها به پرنسس و اِلف‌اش می‌رسیدند! از آسمان به زمین آمدم و در آن دشت خونین جلوی ورودی شهر کنار کارو ایستادم. خون چمن‌های روی زمین را رنگین کرده است. سرباز ها بی‌توجه به جسد های زیر پایشان شمشیر به دست منتظر هستند تا با یک لحظه خفلت از جانب اژدهای بنفش جلویشان، او را شکار کنند.

تردید در نگاه عده‌ای هویداست اما در نگاه دیگران تنها عطش کشتن و کسب افتخار می‌بینم. باعث تاسف است، مگر همه‌ی آن‌ها زمانی هم‌رزمان مشاور نبودند؟ مگر فراموشی دارند؟ وجدان کجاست؟ کارو خسته است، شمیشر و نیزه های زیادی در لا‌به‌لای فلس هایش فرو رفته اما همچنان استوار ایستاده. می‌داند که باید بیشتر دوام بیاورد. باید پرنسس به اندازه کافی دور شود. افسوس نمی‌داند آن‌ها هم به دام افتاده‌اند.

سربازی یک قدم به جلو نهاد، شمشیر را در آسمان چرخاند و با فریادی بلند آن را به سمت بال بسته‌ی کارو پرتاب کرد. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد، کارو متوجه پرواز شمشیر شد اما با آن جثه بزرگ تا خواست واکنش نشان بدهد دیر شده و شمشیر دیگری در بال راست‌اش فرو رفت. نعره‌ای از درد کشید و با خشم تیغ‌های روی دم‌اش را به طرف سرباز های خ*یانت‌کار پرتاب کرد.

دوازده تیغ بزرگ و برنده هم‌زمان از روی دم‌اش رها شده و در بدن سرباز های زیادی فرو رفت. هر تیر آن‌قدر قدرت داشت که در کسری از ثانیه در بدن شش نفر پشت سر هم نفوذ کرده بود. آهی کشیدم، اینجا گویا قتل‌گاه است. کارو خشمگین بال‌های بزرگ‌اش را گشود و با نعره‌ای بلند و وهم‌انگیز فریاد زد:

- همتون رو ‌می‌کشم، شماها خ*یانت‌کارایی هستین که لایق مرگین.

دم‌اش را در آسمان تاب داد و خواست تیغ‌های بیشتری آزاد کند که با رسیدن دو اژدها‌ی عظیم از درون شهر، نگاه‌اش را به آسمان داد. دو اژدهای قرمز سر رسیده بودند. بریل زادگان اصیل این‌بار خود پای به میدان مبارزه نهاده بودند! واقعا چه سعادتی نسیب کارو شده بود!

سرباز ها با دیدن دو اژدها‌ی بزرگ، سریع کنار رفتند و جلوی کارو را برای نشستن آن‌دو اژدها خالی کردند. با فرود دو اژدها‌ی عظیم، زمین زیر پایشان لحظه‌ای به لرزش در آمد. با ترس به تفاوت جثه دو اژدهای بریل و یک اژدهای ورتلس نگاه کردم. به وضوح هر کدام دو برابر هیکل کارو بود. ترس در دل‌ام نشست. به حتم حریف‌شان نمی‌شود! مرگ در انتظار اوست! الهه مرگ را می‌بینم که کناری نشسته و در انتظار فرا رسیدن زمان موعود بال‌هایش را در آسمان تکان می‌دهد!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و هفت

لحظات سراسر پر از استرس می‌گذرند. کارو به سختی نفس می‌کشد. زخم‌های زیادی برداشته و مقابله با دو اژدهای بریل برایش کار دشواری‌ست. با هر نفس، بخار زیادی از سوراخ‌های بزرگ روی پوزه‌اش بیرون می‌زند که خبر از حرارت بالای بدن‌اش می‌دهد.

یکی از اژدهایان، دم‌اش را کلافه در آسمان تکان داد و با صدای زمخت و دلهره‌آورش خطاب به کارو گفت:

- تو باید مشاور ارتش هایمون باشی!

کارو با این سخن از جانب اژدهای سمت راستی، به سختی پاسخ داد:

- و شما باید شاهزاده لیماک، پسر عموی پرنسس هایدرا باشین!

لیماک با لقب شاهزاده، اخم کرد. زیرا او اکنون پرنس به حساب می‌آمد، کسی که می‌توانست به تخت پادشاهی بنشیند! به حتم کارو از عمد این‌گونه پاسخ داد تا او را بیشتر عصبانی کند. لیماک، کلافه دم‌اش را محکم بر زمین پشت سرش کوبید و با خشم غرید:

- پرنسس خلع شده کجاست؟

کارو بال‌هایش را گشود، بالای سرش نگه داشت و با غرش بلندی پاسخ داد:

- برای مبارزه تا سر حد مرگ ترسی ندارم!

لیماک خشمگین دم‌اش را چرخاند، محکم آن را به یک خانه در ورودی شهر کوبید که با صدای بلندی دیوار یک طرف خانه فرو ریخت. بال‌هایش را متقابلا گشود و با خشم از لابه‌لای دندان‌های تیزش غرید:

- پس بمیر!

اژدهای بریل قرمز، با آن شاخ‌های زخیم و شیطانی مانندش، به سمت کارو حجوم آورد. حتی به او فرصتی برای حضم پاسخ‌اش نداد. کارو اما خوشبختانه توانست سریع‌تر از آن‌چه انتظار می‌رفت پاسخ بدهد، جاخالی داد و خود را به سمت راست پرتاب کرد. بال‌هایش را در آسمان تکان داد تا بتواند تعادل خود را حفظ کند.

لیماک خشمگین بازگشت، با نعره‌ای که بند دل را پاره می‌کرد، فریاد زد:

- پس مبارزه تا سر حد مرگت چی شد؟

کارو دهان‌اش را گشود، دندان‌های تیز و سفیدش را به رخ اژدهای بریل کشید و بدون هیچ پاسخی به سوی او یورش برد. دو اژدها در زمین‌های آزاد کنار پایتخت با یکدیگر درگیر شدند. با هر حرکت پایشان زمین زیر پای سربازان پیاده می‌لرزید. همگی آن‌قدر ترسیده بودند که به سمت ورودی شهر حجوم برده و پشت سر اژدهای بریل دیگر که تنها نظارگر نبرد بود، پناه برده بودند.

به دها یدگیر نگااژدهای دیگر نگاه کردم، او باید روژان باشد. کسی که همیشه همراه لیماک است. شاخ‌های یک متری‌اش کنار تاج های باله مانندش قرار دارند و با چشم‌های کوچک زرد رنگ‌اش مصمم به نبرد نامزدش خیره شده است. پوزخندی زدم، بخاطر نامزدی چه ها که بر سر هایدرای بیچاره نیاوردند! فلس هایش برق می‌زنند، گویا تازه حمام کرده است.

کارو، تیغ‌هایش را به سوی لیماک پرتاب کرد، هر اژدهای دیگری بود با این تیغ‌ها زخمی میشد، اما اکنون مقابل‌اش اژدهای بریل ایستاده است، اژدهایی که با آتش اصیل‌اش می‌تواند به آسانی کارو را جزغاله کند. لیماک، سریع بال‌اش را محافظ خود کرد تا تیغ ها به بدن‌اش اصابت نکنند، سپس بلافاصله بال‌اش را کنار زد و با تنفس آتشین، به سوی کارو حجوم برد.

وحشت‌زده به صحنه‌ی جلویم خیره شدم، آتش اصیل بریل از دهان‌اش به بیرون پاشید و بر روی دم کارو ریخت، فریاد دردناک کارو در آسمان پیچید و انعکاس‌اش تا فرسنگ‌ها دورتر به گوش رسید. دم‌اش در حصار آتش حقیقی، لحظه به لحظه می‌سوخت و بوی گوشت کباب شده در دشت پیچیده بود. به سختی و با شدت زیادی دم‌اش را تکان می‌داد تا آتش را خاموش کند، اما زیاد موفق نبود. دم‌اش را با آن‌که بسیار درد داشت، روی زمین کشید، سعی داشت با خاک آتش را خنثی کند.

با خاموش شدن آتش، به دم خود چشم دوخت. فلس‌هایش تماما نابود شده و گوشت زیر فلس‌ها نمایان شده بود. یک گوشت سفید که پخته شده است. با خشم و نفرت به لیماک چشم دوخت، به سختی دم‌اش را می‌توانست تکان بدهد. درد بسیاری داشت. لیماک شروع به حرکت کرد، همان‌طور که با اقتدار به دور کارو می‌چرخید، زمزمه کرد:

- بگو پرنسس کجاست، از جونت می‌گذرم.

کارو با این حرف، سرش را پایین انداخت. حریف نمی‌شد. واقعا نمی‌تواند مقابله کند. اما او مرد شکست نیست. مردن بهتر از شکست است، مگر نه؟ اما پس پرنسس چه می‌شود؟ اکنون ادوارد هم همراه‌اش نیست، پس چگونه بدون کارو تا اوروبامبا برود؟ نه، نمی‌تواند پرنسس را رها کند. نه! سرش را بالا آورد و با حسرت به دور دست خیره شد. به مسیری که آدارایل و پرنسس فرار کرده بودند چشم دوخت و کمی خود را تکان داد. بال‌هایش را جمع کرد و در کنار پهلوی خود نگه داشت. تیغ‌های باقی مانده روی دم‌اش را بست و به نشانه تسلیم، روی زمین نشست. اندوهگین به لیماک چشم دوخت، با آن پوزخند تمسخر آمیز لیماک لحظه‌ای از خودش متنفر گشت.

ناتوانی باعث سرافکندگی‌ست. باید راهی باشد، مگر نه؟ اما متاسفانه این‌بار راهی نیست. بریل زادگان که الکی به درجه دوم نژاد های برتر در حومورا دست پیدا نکرده‌اند...

ناراحت توجه‌ام را به آن سوی، درون جنگل گلهاید دادم. هایدرا و آدارایل با تمام توان خود در لابه‌لای درختان می‌دوند، سواره ها با رسیدن به ورودی جنگل از سرعت‌شان کاسته شده بود، زیرا برای اسب ها خیلی سخت بود که بدان مسیر تعبیه شده درون این جنگل پر از شاخ و برگ، بدوند.

آدارایل که دیگر انگار توان‌اش تمام شده بود، با نیم نگاهی به پشت سرشان، از حرکت ایستاد. دست‌اش را روی قلب‌اش نهاد و دست هایدرا را رها کرد. با استرس به چشم‌های قرمز شده هایدرا نگاه کرد و گفت:

- می‌تونی از این درخت بالا بری؟

هایدرا همان‌طور که نفس نفس میزد، به درختی که آدارایل به آن اشاره می‌کرد، چشم دوخت. سرش را بالا آورد، یک درخت اقاقیای دوازده متری بود! هایدرا بهت‌زده به سختی زمزمه کرد:

- من، محاله بتونم، تا حالا از درخت بالا نرفتم!

آدارایل لعنتی‌ای زیر لب گفت و با گرفتن دست‌اش پشت کمر هایدرا، او را به جلو هدایت کرد. نزدیک‌تر به درخت ایستاد و مصمم گفت:

- پس این اولین بارت میشه، زود باش. تا نرسیدن باید از درخت بالا بریم.

هایدرا شوکه به نگاه مصمم آدارایل خیره شد و پرسید:

- اصلا چرا باید ازش بالا بریم؟ فکر می‌کنی نمی‌تونن اونجا بهمون آسیب بزنن؟

آدارایل پوزخند زد، ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که هایدرا را هل می‌داد تا مشغول بالا رفتن از درخت شود، پاسخ داد:

- می‌تونن، بدون شک می‌تونن. اما می‌خوام وقتی با درخت‌ها درگیر میشن ما در امان باشیم!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و هشت

هایدرا نگران از کاری که آدارایل می‌خواست انجام دهد، دست وی را از پشت کمرش گرفت و به جلو آورد، نگران در نگاه‌اش چشم دوخت و زمزمه کرد:

- می‌خوای چی کار کنی آدارایل؟!

آدارایل مصمم و جدی، دست آزادش را روی شانه هایدرا نهاد و سرش را خم کرد. نزدیک صورت هایدرا پاسخ داد:

- نمی‌تونیم فقط فرار کنیم! این‌طوری هیچ فایده‌ای نداره. باهاشون درگیر میشم و توی این فاصله که حواس‌شون پرت میشه تو باید سریع فرار کنی.

مکث کرد و سپس محکم و مقتدر پرسید:

- فهمیدی هایدرا؟ باید فرار کنی!

هایدرا خشمگین گشته بود. مدام به او می‌گویند فرار کن، ما برایت می‌میریم، اگر او نخواهد کسی برایش بمیرد باید چه کند؟ بس است این پیش مرگ شدن‌ها، واقعا بس است! آدارایل با شنیدن صدای پاهایشان توسط گوش‌های تیزش، سریع هایدرا را به عقب هل داد و با صدایی نسبتا بلند گفت:

- زود باش پرنسس، برو بالا!

هایدرا که اکنون اخم بدجور روی صورت‌اش نشسته بود، سرش را بالا گرفت. سی*ن*ه‌اش را جلو داد و با جدیت تمام خیره در یشم نگاه آدارایل گفت:

- دیگه فرار نمی‌کنم. درضمن...

نگاه از آدارایل گرفت و با کلافگی عجیبی زمزمه کرد:

- این جنگ منه نه تو! چرا حاضری جونت رو برای منی که تازه چند روزه دیدی به خطر بندازی؟

آدارایل با این سوال، نفس در سی*ن*ه‌اش حبش شد. اکنون باید به این سوال چه جوابی بدهد؟ مستاصل به هایدرا خیره بود که با نگاه ناگهانی او، دست و پایش را گم کرد. هایدرا مصمم به آدارایل چشم دوخت و گفت:

- تو باید بری، رونی و فردریک چشم به راهتن تا برگردی. نمی‌تونی این‌قدر الکی بمیری. برو آدارایل، تا همین‌جا هم کمک زیادی بهم کردی.

آدارایل لبش را گزید. باید به او بگوید؟ شاید احساسات‌اش درست نیست. شاید...

با نزدیک‌تر شدن صدای پای سربازان و اسب‌هایشان، آدارایل مضطرب خطاب به هایدرا گفت:

- بیا بعدا در موردش حرف بزنیم. اونا رسیدن!

هایدرا سرش را تکان داد و در سکوت، با قلبی که سرشار از استرس بود به مسیری که صدا از آن سوی به گوش می‌رسید، چشم دوخت. آدارایل درست می‌گفت، همیشه فرار نتیجه نمی‌دهد. گاهی باید ایستاد و با ترس در مقابل دشمن مبارزه کرد. شاید گاهی همین ترس‌ها قدرت عجیبی به شخص بدهند!

سرباز ها رسیدند. سریع آن‌ها را محاصره کردند و مجدد گیر افتادند. اما این‌بار اوضاع فرق داشت، زیرا این دفعه محاصره در جنگل بود، جنگلی که پر از درخت است. آدارایل، دست‌هایش را بالا برد، مستاصل به وارنا که سوار بر اسب جلویشان ایستاده و سر و صورت‌اش پر از برگ‌های خشکیده درختان شده بود، نگاه کرد. می‌ترسید اما سعی داشت خود را نترس جلوه بدهد. هایدرا قدمی جلو نهاد، لرزش پاهایش را دیدم اما گویا سعی داشت آن را پنهان کند.

تنها یک قدم جلو نهاد و سپس بلند گفت:

- وارنا، بهتره تا سربازات بیشتر آسیب ندیدن برگردی، یه روز بالاخره نبرد بین من و تو فرا می‌رسه.

وارنا، پوزخند زد و اسب‌اش را نوازش کرد. با صدایی بلند و رسا و لحنی متمسخر پاسخ داد:

- سرباز هام اگر نتونن امروز تو رو برای من بکشن خودشون کشته میشن! درضمن، اون روز همین امروزه هایدرا، همین امروز!

با تاکید بر امروط، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. از اسب پایین پرید و دو قدم جلو نهاد. تقریبا وارد محاصره شده بود. خیره به هایدرا، شمشیرش را به سوی او پرتاب کرد و با طعنه گفت:

- بگیر، نمی‌خوام بعدا بگن که تو رو بدون دفاع کشتم!

هایدرا تا خواست متوجه منظور وارنا شود، فریاد دستوری وارنا در کل جنگل پیچید.

- حمله کنین!

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. هایدرا بهت‌زده از یورش ناگهانی سربازز های دورش، نتوانست واکنشی نشان بدهد و تا خواست حرکتی کند، تیر ها از کمان ها رها شدند و به سویش پرواز کردند. حتی نفهمید چگونه با پیچیدن آن درد سهمگین در ران پایش، روی زمین سقوط کرد. جیغ بلندی کشید و دست‌اش را کنار زخم نهاد. به تیر نگاه کرد، در این هیاهوی خون همچون چشمه از پایش به بیرون راه پیدا کرده است. به بالای سرش چشم دوخت، تاریکی بیشتر شده بود و آن بخاطر حفاظ گیاهی آدارایل بود. همچون چتر در بالای سرشان شکل گرفته و از شاخ و برگ زخیم درختان ساخته شده بود.

آدارایل همان‌طور که به سختی دو دست‌اش را روی سقف کوتاه چتر چسبانده بود و سعی داشت هر طور شده این سپر را نگه دارد، خطاب به هایدرا فریاد زد:

- هایدرا خوبی؟ زخمی شدی؟ لعنتی، باید سریع‌تر می‌بودم.

هایدرا که باورش نمیشد آدارایل به عنوان یک طبیب آن‌قدر سریع توانسته بود واکنش نشان بدهد، سرش را به سرعت به چپ و راست تکان داد و بی‌توجه به دردی که بی‌نهایت در پایش جولان می‌داد، گفت:

- نه نه خوبم، سرعتت خیلی زیاد بود!

آدارایل در این هیاهوی لبخند دل گرم کننده‌ای زد و سرش را کج کرد، به هایدرا نگاهی انداخت و سپس با دیدن تیری که تا نیمه در پایش فرو رفته بود، ابروان‌اش را درهم کشید. باید زخم عمیقی باشد! لب‌اش را با دندان گزید و با انرژی‌ای تحلیل رفته، گفت:

- می‌تونی بلند شی؟

هایدرا سرش را تکان داد، دست‌اش را به بدنه سپر گرفت و به کمک آن، هر طور که بود برخاست. درد زیادی داشت اما نمی‌توانست در این شرایط خود را ضعیف نشان بدهد. آدارایل وظیفه‌ای در قبال او ندارد اما دارد جان‌اش را این‌گونه به خطر می‌اندازد. پس او نباید آن‌قدر ضعیف باشد!

به سمت آدارایل آمد و کنارش ایستاد، سپس خیره به بیرون سپر که به سختی میشد از لا‌به‌لای شکاف‌های کوچک گیاهان سرباز ها را دید، پرسید:

- باید یه کاری بکنیم، این‌طوری زیاد دووم نمیاریم.

آدارایل سرش را به نشانه تایید تکان داد و زیر فشار زیادی که از بیرون به سپر وارد میشد، لب زد:

- نهایت چند دقیقه دیگه بتونم تحمل کنم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت پنجاه و نه

هایدرا بخاطر وضعیت اسفناکی که لحظه به لحظه بیشتر داشت به او فشار وارد می‌کرد، انگشت‌هایش را مشت کرد و خشمگین زیر لب غرید:

- وارنای بی همه چیز!

آدارایل حرف‌اش را شنید و لبخند بی‌جانی زد، ناگهان سپر ترک بزرگی برداشت؛ درست از پایین تا مرکز دایره بالای سرشان شکافته شد و صدای یکی از سرباز های محاجم به گوش رسید:

- برین بالا، سپر شکسته!

آدارایل لگدی بر زمین کوبید و نگران گفت:

- دیگه فایده نداره! هایدرا چی کار کنیم؟!

هایدرا لب‌اش را گزید، چشم‌هایش را بست و سپس آهسته و خون‌سرد که واقعا در این شرایط عجیب بود، پاسخ داد:

- کاری که باید زودتر می‌کردم.

آدارایل کنجکاو از منظور هایدرا، نگاه‌اش به دست هایدرا افتاد که آن را بالا آورد. جلوی صورت‌اش گرفت و با زدن بشکنی در هوا، جرقه‌ای سبز رنگ همه‌جا را در برگرفت. آدارایل در چشم بر هم زدنی خود را زیر یک جثه بی‌نهایت بزرگ یک اژدهای سبز رنگ دید. زیر سی*ن*ه‌اش قرار داشت و با وحشت و حیرت به آن نگاه می‌کرد. سرباز ها با تبدیل شدن هایدرا، سریع عقب نشینی کردند. صد متر از هایدرا فاصله گرفتند، عده‌ای در پشت درختان قایم شده و عده‌ای مشتاق از دیدن بدن واقعی پرنسس پیشین، با چشمانی براق به او خیره بودند.

هایدرا غرغری کرد و سپس به وارنا چشم دوخت، او نیز جلویش ایستاده و با سر بالا آورده به او خیره بود. هایدرا زبان‌اش را روی دندان های تیز و سفیدش کشید و خشمگین گفت:

- منتظر همین بودی مگه نه؟!

وارنا، شمشیرش را به کناری پرت کرد، راضی و خشنود از وضعیت پیش آمده، قدمی به جلو نهاد و با برانداز کردن هیبت اژدهایی هایدرا، سرش را تکان داد. سپس با دقت بیشتری به بدن و فلس‌های هایدرا نگاه کرد و گفت:

- جثه ات انگار بزرگ‌تر شده! شایدم تازه به بلوغ اژدهایی رسیدی!

با این حرف‌اش قه‌قه‌ای زد و بی‌توجه به آن‌که آیا واقعا جثه هایدرا بزرگ‌تر شده است یا خیر، نگاه‌اش را به رگه‌های نقره‌ای روی بدن هایدرا داد. سرم را چرخاندم و به هایدرا نگاه کردم. بدن‌اش، واقعا زیبا شده است. دور فلس‌هایش رگه‌های نقره‌ای شکل گرفته و آن‌قدر درخشان است که باورم نمی‌شود این اژدهای باشکوه همان دختر ترسو باشد!

اقتدار و زیبایی از او می‌چکد. وارنا خشمگین زیر لب زمزمه کرد:

- باورم نمیشه!

هیادرا نشنید وگرنه به حتم خیلی خوش‌حال میشد که وارنا نیز از وضعیت فعلی او به وجد آمده است! هایدرا، دم‌اش را تکان داد که به یکی از درختان دورش برخورد، کلافه از حصار تنگ درختان جنگل، گفت:

- دیدار بعدیمون به حتم به نتیجه می‌رسه وارنا!

آدارایل سریع با شنیدن این حرف، از بدن هایدرا به کمک دم‌اش بالا رفت و روی گردن‌اش نشست، هایدرا نیز بال‌هایش را گشود، به خاطر این کارش درختان زیادی شکستند و شاخ و برگ‌هایشان بر زمین سقوط کرد، به سختی جایی برای خود باز کرد و از میان جنگل گلهاید به آسمان صعود کرد. وارنا که از دیدن جسم جدید و حیرت‌انگیز هایدرا شوکه شده بود، با باد عظیمی که به صورت‌اش خورد، به خود آمد. عصبانی به سمت سوراخی که میان جنگل ایجاد شده بود دوید و فریاد زد:

- گفتم بهت همین امروز همه چیز بین ما تموم میشه!

صدایش هنوز در لا‌به‌لای درختان جنگل به گوش می‌رسید که نعره اژدهایی‌اش در آسمان طنین انداز شد. هایدرا سریع به عقب نگاه کرد، وارنا با بدن عظیم و سه برابر جثه هایدرا، در تعقیب او به آسمان آمده بود. آدارایل وحشت‌زده از دیدن حیبت یک اژدهای بریل از نزدیک، میان آسمان فریاد زد:

- خیلی بزرگه!

هایدرا خشمگین دندان‌هایش را نمایان کرد و غرید:

- اون کوچیک ترینه!

آدارایل به معنای واقعی کلمه خیزان شد، باورش نمیشد یک اژدها بتواند آن‌قدر بزرگ باشد! پس وقتی می‌گفتند یک اژدهای اصیل قوی است منظورشان این بود، حالا می‌فهمید چرا پرنسس بخاطر بریل نبودن‌اش آن‌قدر زجر کشیده بود!

هایدرا با شتاب بیشتری بال زد، ناخواسته به سوی پایتخت رفت و متاسفانه هنگامی متوجه مسیر اشتباه‌اش شد که قصر را جلویش دید. نگران از حرکت ایستاد. معلق در آسمان بال میزد که وارنا با شتاب به او نزدیک شد. چنگال‌های تیزش کمر او را از پشت سوراخ کردند و هایدرا با پیچیدن درد بسیاری در بدن‌اش، غرش عظیمی سر داد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت شصت

آدارایل، به سختی خود را به گردن هایدرا چسباند تا مبادا از آن ارتفاع بسیار زیاد سقوط کند. هر دو اژدها بر فراز آسمان‌ها درگیر شدند. هایدرا به سختی از حصار چنگال‌های برنده وارنا خود را آزاد کرده و رویش را برگردانده بود. چنگال در برابر چنگال، دندان در برابر دندان مبارزه می‌کنند. بال‌هایشان با شتاب به صورت یک‌دیگر می‌خورد و دم‌هایشان در جدال با یکدیگر به هم گره خوده بودند. در این میان تنها آدارایل بود که با وحشت به هایدرا چسبیده بود تا مبادا مرگ زودتر از موعود به سراغ‌اش بیاید.

نگاه‌ام را به پایین دادم، جدال دو اژدهای متفاوت در آسمان پایتخت توجه خیلی‌ها را به خود جلب کرده بود. مردم ایستاده بودند و با شور و اشتیاق عجیبی به آسمان و نبرد اژدهایان نگاه می‌کردند. توجه‌ام به کارو جلب شد، پانصد متر آن‌طرف‌تر، در حالی که نشسته بود و برای لو دادن مکان پرنسس تهدید میشد، متوجه سر و صدای درون آسمان گشت. نگران سرش را بالا آورد و با دیدن پرنسس، شوکه شد. از آن‌جایی که لیماک جلویش بود و این نبرد شگفت‌انگیز پشت سر او شکل می‌گرفت، لیماک گمان کرد کارو به او نگاه می‌کند. خشنود شد و با تحقیر گفت:

- از جونت می‌گذرم، قول میدم!

کارو با حرف لیماک، نگاه‌اش را از نبرد گرفت و به او داد، متمسخر پوزخندی زد و به سختی بلند شد. به دم‌اش نگاه کردم، آن‌قدر سوخته است که سریع چرک کرده و گوشت‌های سرخ شده قلپ قلپ صدا می‌دهند. واقعا چندش‌آور است. با ایستادن روی پاهای زخمی‌اش، خطاب به لیماک با غرور گفت:

- باعث افتخارمه که برای پرنسس بمیرم.

لیماک متعجب در چشم‌های زرد کارو غرید:

- بگو هایدرا کجاست! اژدهای پست، خودم می‌کشمت تا برای افتخارت ناکام بمونی!

لیماک به سوی کارو حجوم آورد و دوباره هر دو درگیر شدند. این‌بار روژان نیز به نبرد پیوست، دو اژدهای بریل و یک ورتلس‌زاده، نتیجه مشخص است. مگر نه؟ کارو، با تمام توانی که داشت، از حمله‌ی قوی دو اژدهای بریل جای‌خالی داد و به آسمان صعود کرد، بال‌هایش خیلی درد می‌کنند و مطمئن است که این، آخرین پروازش بر فراز آسمان آبی به حساب می‌آید. زیرا به وضوح شکسته شدن چند جای استخوان بال‌هایش را احساس می‌کند، درد طاقت‌فرسایی دارد. لیماک، خشمگین از در رفتن کارو و فرارش به آسمان، یک بالش را بالا آورد و خطاب به روژان گفت:

- تو همین جا باش، خودم باید حساب او آشغال بی‌مصرف رو برسم.

سپس با یک حرکت، به آسمان پرید و با شتاب بسیاری به سمت کارو پرواز کرد. تازه وقتی در آسمان صعود کرده بود متوجه نبرد پیش رویش شد. یک اژدهای سبز رنگ با وارنا درگیر شده است، اوه پرنسس هایدرا گویی خود به قتل‌گاه‌اش آمده است!

مشتاق بی‌خیال کارو شد و با شتاب به سوی پرنسس پرواز کرد. سریع از کنار کارو گذشت که مشاور متوجه قصد اصلی او شد، پس از بالا به سمت‌اش یورش برد و از پشت چنگال‌هایش را در کمرش فرو کرد، لیماک فریادی از درد کشید و ناگهان به دور خود در آسمان چرخید تا کارو را از پشت خود جدا کند. اما موفق نشد. کارو که دیگر انرژی‌ای برایش باقی نمانده بود، در یک فرصت مناسب او را رها کرد و خود را به سمت پرنسس هدایت کرد، با آخرین توان خود را به پرنسس رساند و درست هنگامی که وارنا نفس عمیق و بزرگ آتشین‌اش را برای هایدرا آماده کرده بود، میان آن‌دو قرار گرفت. هایدرا، با شوک و ناباوری بال زده و بهت‌زده دید که چگونه آن اژدهای بنفش زیبا، با چشمانی خمار و درد‌آلود، در جلویش سقوط کرد و به سمت زمین شتاب گرفت.

هایدرا فریاد بلندی سر داد و با وحشت به سوی زمین شتاب گرفت، باید او را بگیرد، باید مانع برخوردش به زمین شود. کارو به حتم خواهد مرد. فریاد زنان همان‌طور که باد چشمان‌اش را اذیت می‌کرد فریاد زد:

- نه نه، کارو بال بزن، بال بزن!

فایده نداشت، آدارایل نیز به وضوح دید. دید که چگونه کارو با برخورد به یک خانه در مرکز پایتخت، انفجاری عظیم از خاک و سنگ ایجاد کرد. همه چیز جلوی چشم‌هایشان اتفاق افتاد. همه چیز را دیدند و یاد سپردند. به وضوح کارو متلاشی شد و این دور از رویا بود. حقیقت محض...

هایدرا ناباور با شدت زیادی بر روی سقف یکی از خانه‌ها فرود آمد که خانه لرزید، به سمت کارو دوید و با بهت، پوزه‌اش را به سر خونین او زد. بغض‌آلود او را صدا کرد.

- می‌دونم که هنوز زنده‌ای، بلند شو مشاور، مشاور کارو بگو که زنده‌ای!

هق‌هق‌اش با آن جثه اژدهایی و صدای زمخت‌اش هماهنگی نداشت. قلب‌ام به درد آمده بود، اِلف غم‌آلود هم صورت‌اش را پوشانده بود تا آزادانه گریه کند و آن صحنه را همیشه به یاد نیارد. هیادرا اما بهت‌زده به کمر برعکس شده اژدهای جلویش خیره بود. قطع نخاع، درجا کشته شده است! بوی تعفن و گوشت سوخته می‌دهد، آتش بریل واقعا شوخی بردار نیست. تمام فلس‌های کارو پودر شده‌اند و خون از بدن‌اش بیرون می‌پاشد. زیر جسم‌اش دریاچه‌ای از خون ایجاد شده و پاهای هایدرا در آن فرو رفته است. هایدرا بال‌هایش را به او زد، نه یک بار، نه دو بار، بلکه دها بار و با فریاد گفت:

- بلند شو، بگو که زنده‌ای، کارو!

فریاد ها و غرش هایش مردم را ترسانده بود. اما این باعث نمیشد بیخیال دیدن جسم این اژدهای زیبا شوند و فرار کنند. لیماک و وارنا در آسمان مانده بودند و شاهد زجه‌های لذت‌بخش دشمن‌شان بودند. لیماک، با افتخار دم‌اش را در هوا تکان داد و گفت:

- این تقاص ایستادن جلوی ماست.

وارنا مشتاق سرش را تکان داد و با حرکت به سوی پایین، گفت:

- و کشتن اون، شیرینی تاج و تخت جدیدمون خواهد بود!

لیماک خندان به دنباا او راه افتاد. هر دو در خیابان‌های سنگ فرش شده پایتخت فرود آمدند و با اقتدار و قدرت بی‌نهایت، به هایدرا چشم دوختند. وارنا به حرف آمد و به اعصاب هایدرا بیشتر چنگ انداخت.

- براش گریه نکن، چون تا چند دقیقه دیگه دوباره می‌بینیش!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت شصت و یک

هایدرا ناگهان دست از زجه و گریه برداشت. بی‌نهایت عصبانی بود، آن‌قدر که انگار ‌توانست کل پایتخت را نابود کند. دهان‌اش را باز کرد و دندان‌هایش را به رخ آنان کشید، بال‌هایش را خشمگین گشود و دم‌اش را محکم همچون شلاق بر زمین کوبید. سنگ‌های سرنگ فرش مسیر پایتخت به بیرون پاشید و همگی خورد شدند. وارنا از این قدرت تعجب کرد، مگر اژدهایان ورتلس هم آن‌قدر قدرت داشتند؟

هایدرا به حرف آمد، اما این‌بار لحن‌اش عجیب و وحشتناک بود.

- آتیش همیشه مغروره! شما ها تغییر نمی‌کنین، پس این تقاص کارتونه!

وارنا و لیماک ناخواسته قدمی به عقب برداشتند. من نیز تعجب کردم. آن‌ها ترسیده بودند، درست است؟ جالب شد! هایدرا دهان‌اش را بیشتر باز کرد و با تمام قدرت نفس‌اش را به بیرون فرستاد. منتظر بودم تا اسید جوشان از دهان‌اش بیرون بپاشد اما در کمال تعجب، گلبرگ‌های صورتی و قرمز رنگ از دهان‌اش به بیرون پاشیدند! گلبرگ‌های گل رز! بهت‌زده به او و گلبرگ‌هایی که در آسمان همچون جشن‌ها در هوا معلق بودند خیره شدم. این چیست! باورم نمی‌شود، از دهان هایدرا گلبرگ بیرون پاشید!

بهت‌زده به او خیره بودم که خود نیز از این شکل عجیب قدرت به ظاهر اسید، تعجب کرده بود. آدارایل با چشمانی اشک‌آلود و گشاد شده به گلبرگ‌های معلق در آسمان خیره بود، همه تعجب کرده‌اند. وارنا و لیماک نیز با تمسخر به این صحنه نگاه می‌کنند، پیش‌تر خیلی ناگهانی و ناخواسته از واکنش هایدرا ترسیده بودند، اکنون اما از خنده هر آن ممکن بود قهقه بزنند.

هایدرا، با بغض و شرمندگی به مردم نگاه کرد، عصبانیت‌اش ناگهان فروکش کرده بود. همه به او می‌خندیدند. کودکان شادان به زیر گلبرگ‌ها آمدند تا بر روی سرشان بریزند و بزرگان قهقه می‌زدند. عده‌ای نیز با اندوه به صحنه نگاه می‌کردند. هایدرا، سرافکنده قدمی عقب نهاد. کودکان شادانه زیر گلبرگ‌ها ایستاده و منتظر بودند تا به آن‌ها برسند. دختر بچه‌ای، دست‌اش را دراز کرد و بالا برد تا اولین گلبرگ را لمس کند. با نشستن گلبرگ روی کف دست دختر، نگاه شاداب و مشتاق‌اش ناگهان رنگ باخت. دست‌اش شروع به لرزیدن کرد و سپس صدای جیغ دردناک و ممتد دختر بچه در شهر طنین انداز شد. پشت سرش نیز صدای بچه‌های دیگر به گوش رسید و صوت‌شان همه‌جا را در برگرفت. هایدرا شوکه به صحنه جلویش چشم دوخت، اسید! پناه بر هیرونا، باورم نمی‌شود! گلبرگ ها اسیدی هستن، ماهیت اسید متغییر است! هایدرا وحشت‌زده به کودکانی خیره شده بود که با برخورد اسید به بدن و صورت‌شان از درد جیغ می‌کشیدند و خود را به درب و دیوار می‌کوبیدند. هایدرا مستاصل دم‌اش را به دیوار پشت سرش کوبید و وحشت‌زده از لای دندان‌هایش گفت:

- پناه بر خالق یگانه حومورا!

آدارایل فلس‌های براق هایدرا را زیر انگشتان‌اش فشرد و ترسیده زمزمه کرد:

- واقعا وحشتناک و بی‌رحمانست!

هایدرا همچنان بهت‌زده بود که صدای وارنا را از آن‌طرف کودکان شنید. به جسم انسانی‌اش تبدیل شده بود و با نگرانی به طرف کودکان می‌دوید. ترسیده و حراسان به هایدرا چشم دوخته و فریاد زد:

- بی‌رحم داری چی کار می‌کنی؟ اینا فقط بچن، بی‌گناهن. بس کن هایدرا بس کن! همشون رو کشتی!

هایدرا ناتوان از کنترل قدرت اسید، با نفس‌اش گلبرگ‌های ملعق مانده در هوا را به سمت دیوار ها فوت کرد، مردم به وضوح دیدند که چطور گلبرگ‌ها با نشستن روی دیوار سنگی یک خانه، آن را سوراخ کرده و در اعماق سنگ‌هایش نفوذ کردند. همگی ترسیدده بودند، مردم وحشت‌زده از هایدرا فاصله گرفتند. همهمه و جیغ خانواده کودکان به هوا برخاست. آدارایل زودتر از هایدرا به خود آمد و در آن بلبشوی عظیم، سریع گفت:

- پرواز کن هایدرا، زود باش!

هایدرا مردد به صحنه‌ای که خود باعث آن شده بود، نگاه کرد. اصلا فکرش را نمی‌کرد که ممکن است تا این اندازه قدرت اسید بی‌رحمانه باشد. نه انتظار نداشت! کودکان‌اش چه گناهی داشتند؟ آن دختر بچه چه تقصیری داشت؟ کف دست‌اش همچون گلبرگ رز سوراخ شده و خون از همه طرف به صورت مردم می‌پاشد، بوی گوشت سوخته در هوا پیچیده و همه چیز بی‌نهایت تهوع‌آور و چندش است.

هایدرا نعره‌ای از سر پشیمانی سر داد و بال‌هایش را سریع گشود، به آسمان صعود کرد و آخرین نگاه‌اش را به آن صحنه داد. اژnهایی در مرکز یک ساختمان ویران شده از کمر قطع نخاع شده و درجا مرده است، کودکان مظلوم جیغ می‌کشند و از درد روی زمین می‌لولند، خون همه‌جا را در برگرفته و آوای این هیاهوی تا فرسنگ‌ها به گوش می‌رسد. این، اصلا افتخار آفرین نیست...

با تمام قدرت بال زد، آن‌قدر که آدارایل به سختی توانست خود را روی بدن او نگه دارد. خراب کرده بود، آن‌ها مردم خودش بودند. چطور توانست با کودکان‌شان این کار را بکند؟ دیگر مردم هم با این کارش او را قبول نداشتند. نه... با تمام سرعت بال زد، همه چیز تمام شده است. تاج و تخت دیگر به دردش نمی‌خورد. حقیقت او چیست! اسید به چه دردی می‌خورد؟ مگر قرار نبود به او کمک کند تا پادشاهی را پس بگیرد؟ این‌گونه که بیشتر همه چیز را خراب کرد!

آنقدر قلب‌اش به درد آمده بود که شروع به فریاد زدن کرد، بر فراز آسمان اوج گرفته و از ابر ها بالاتر رفت. در رو‌به‌روی خورشید ظهر گاهی، گریه کرد و نعره‌هایی پشت سرهم سر داد. نه یکی، نه دو تا، بلکه صد ها بار پشت سرهم... درد داشت، درد داشت. عذاب وجدان چنگال‌هایش را محکم‌تر از پنجه‌های بریل زادگان دور گلویش گذاشته بود، آینده‌اش به فنا رفته است، جدی م‌ گویم. حتی من هم بهت‌زده‌ام، او که جای خود دارد. مردم‌اش را کشته است، حق ندارد حال بهتری داشته باشد...

نمی‌دانم آخر این داستان چه می‌شود، آخرش به کجا می‌رسد. واقعا نمی‌دانم اما امیدوارم مردم بی‌گناه بیشتری فدای این حماقت‌ها و غرور های اژدهایان اشراف‌زاده نشوند. به امید روز های اقتدار و شادی بخش دوباره پادشاهی آزتلان، چشم‌هایم را بستم و سوار بر پشت هایدرا خود را بر فراز ابر ها رها کردم. بگذارید اندکی در حال خود باشد، گاهی باید در تاریکی مطلق، در دل آسمانی بی‌نهایت روشن تنها بود.



دوستان، یک وقفه یک ماهه در پارت گذاری هست که بنده باید هم جلد اول رو اماده چاپ کنم و هم این جلد رو ویرایش کنم. ممنون که یک ماه صبر می کنین تا دوباره پارت گذاری شروع بشه. البته که اگر کارم زودتر تموم شد، پارت گذاری هم زود تر شروع میشه.
پارت گذاری مجدد از 1 فروردین
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت شصت و دو

خبر فاجعه‌ی بزرگ پرنسس هایدرا، تنها در سه روز به گوش تمام ساکنین آزتلان و پس از آن به گوش تمام کشور های همسایه رسید. مردم در هر گوشه و کنار پادشاهی، از آن فاجعه‌ی بزرگ و وحشتناک حرف می‌زنند و با پخش شدن اعلامیه‌هایی که حامل تصویر پرنسس است، مشتاق به صورت رهگذار چشم می‌دوزند تا اولین نفر پرنسس را پیدا کرده و او را به ملکه‌ی جدید آزتلان، ملکه وارنا تقدیم کنند. آری، تنها در گذر سه روز، پارسوماش نه پسر و عروسش را، بلکه نوه‌اش را به تخت سلطنت نشاند؛ زیرا این‌گونه می‌توانست بهتر او را که جوان بود کنترل کند. دکاموند پس از سقوط قصر و بخطار ماندن زیر آوار، به شدت صدمه دید و فلج گشت. برای همان دیگر صلاحیت پادشاهی را نداشت. از آن‌طرف روما برای نشستن بر تخت پادشاهی قصد جان همسرش را کرد و به همین منوال دکاموند در شب، هنگامی که در بستر همسر خود بود، با یک جام شراب گوارا مسموم شده و دار فانی را در طی یک هفته‌ای که پادشاه و ملکه‌ی پیشین کشته شدند، وداع گفت و به آنان پیوست.

روما پس از قتل دکاموند، در کنار دختر خود ماند و به او قول اختیار تام داد، هرچند پارسوماش نگذاشت روما طبق قرار پیشین‌شان بر تخت بنشیند. او را به دلیل نداشتن همسر و داغ تازه‌ی همسر مرده‌اش، به معبد فرستاد تا دعا کرده و عذاداری کند. سپس در نبود او دخترش وارنا را بر تخت پادشاهی نشاند و دستور داد هیچ یک از اعضای خانواده‌اش تا قبل از ازدواج وی، حق ملاقات با وی را ندارند. به راستی که آزتلان در این یک هفته‌ای که از سقوط قصر می‌گذرد؛ تغییر بسیاری کرده است، به کمک گوی لایترا که هنور در میان آسمان پایدار مانده بود، قصری جدید بازسازی شد و آوار قصر پیشین در همان مکانی که فرو ریخته بود، باقی ماند تا هیچکس عذابی که پرنسس باعث آن شده بود را فراموش نکند. مردم آزتلان اکنون به شدت از پرنسس هایدرا تنفر دارند. سه روز از وقوع آن حادثه گذشته و مردم زمزمه هایشان تماما از پرنسس هایدرا و خرابکاریش است. لقب یک پرنسس بی‌رحم را به او داده‌اند که همچون هیولا می‌ماند و نفرین گشته است. شایعه‌های پیشین در مورد پرنسس بال و پر بیشتری گرفته و اکنون دیگر کسی پیدا نمی‌شود که آن‌ها را دروغ بشمارد. افسوس می‌خورم. هایدرای بیچاره، هرچند که بی‌گناه نیست.

او اینجاست، بر روی زمین نشسته و سه روز گذشته را حتی پلک نزده؛ به یک سنگ که پر از خزه است خیره مانده و تکان نمی‌خورد. اگر بدنش بخاطر نفس کشیدن بالا و پایین نمی‌شد به حتم می‌گفتم او خشکش زده است. در طی این سه روز پژمرده شده و صورتش بی‌رنگ‌تر از پیش گشته. نه حرف می‌زند، نه چیزی می‌خورد و نه می‌خوابد. تمام وقت به سنگ خیره است. اینکه هنوز آن سنگ از برق نگاه‌اش ذوب نشده واقعا جای تعجب دارد.

به آدارایل نگاه کردم. این سه روز را مدام به دنبال غذا و آب بود تا مبادا هایدرا از گرسنگی و تشنگی بمیرد. اما هایدرا هنوز لب به آب و غذا نزده است. آدارایل به تنه‌ی تنومند درختی در همین نزدیکی قرار داشت، تکیه داده و شنل مشکین لباسش را به دور خود پیچیده تا از سرما یخ نکند. هایدرا اما گویی سرما را هم احساس نمی‌کند زیرا همچنان خنثی است. کلافه جلو رفتم و جلوی صورتش خم شدم. نگاه‌ام را مستقیم به چشم‌هایش دادم. آن‌قدر حالش خراب است که خلعی عمیق در چشم‌هایش موج می‌خورد. چشم‌هایم را بستم و به افکارش سفر کردم. تالار افکارش، از همیشه تاریک‌تر است. در های خاطراتش بسته‌اند و هیچ نوری نمی‌بینم. این‌گونه پیش برود وارد خلسه‌ای ابدی خواهد شد. نگران جلوتر رفتم. اکوی قدم‌هایم در این تالار خالی، حس خوبی ندارد. در سمت راست، کمی جلوتر یک در باز مانده است. با امید به طرف آن دویدم. باید چیزی باشد که در تمام این سه روز به آن فکر می‌کرد، این‌گونه می‌توان امیدوار بود. با رسیدن به درب اتاق، بی‌مهابا وارد شدم. اما دیدن صحنه‌ی رو به رو نه تنها لذت‌بخش و خوب نبود، بلکه وحشت بیشتری در دلم رخنه کرد. درون اتاق آتش شعله می‌کشید. دروازه‌ای عظیم گشوده شده و موجوداتی وحشتناک از درون آن، با شوق و اشتیاقی عجیب بیرون می‌پریدند. درون اتاق پر از این موجودات چندش‌آور است. پوست کرمی رنگ‌شان با آن اندام‌های ترکیبی عجیب و غریب‌شان واقعا حال به همزن است. این ها دیگر چه هستند؟ اهریمنانی از جهنم؟ نمی‌خواهم باور کنم که هایدرا با آن قدرت عظیمش توانسته خواسته یا ناخواسته، دروازه‌های مردگان را باز کند!

اگر او واقعا توانسته باشد دروازه‌ی دنیای مردگان را باز کند، حومورا با یک فاجعه‌ی عظیم روبه‌رو خواهد شد! نباید این‌گونه شود، نه واقعا! وحشت‌زده از اتاق افکارش بیرون پریدم و به واقعیت بازگشتم. بهت‌زده به صورتش خیره ماندم. او دارد از تنفر و حسرت زیاد، موجودات جهنمی را به این دنیا فرا می‌خواند! افکارش مجدد درهم ادغام شده و گویا اهداف‌اش را فراموش کرده است! گفته بودم اسید خطرناک است اما انتظار نداشتم تا این اندازه پیش برود! آدارایل با شنیدن صدای ضیفی از دور دست، تکان شدیدی خورد و سرش را به عقب بازگرداند. با تردید به دور دست خیره شد و زمزمه کرد:

- تو هم صدا رو شنیدی؟

به هایدرا خیره‌ بودم اما او پاسخی نداد. آدارایل نیز منتظر پاسخ او نماند، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و قدمی به هایدار نزدیک‌تر شد. سپس با لب‌هایی که با زبانش خیس می‌کرد، گفت:

- بلند شو پرنسس هایدرا، فکر کنم باید مخفی بشیم. حس خوبی از این صدا ها ندارم.

هایدار همچنان تکانی نخورد. کلافه از این بی‌توجی هایش به دور دست نگاه کردم. آدارایل گوش‌های تیزی دارد، به حتم باید به حس منفی یک الف اعتماد کرد! صدایی که آدارایل از آن حرف میزد را تازه شنیدم. صدای جیغ و فریاد است که از آن سوی جنگل متروکه در حاشیه‌ی مرز آزتلان به گوش می‌رسد. هایدرا نیز صدا را شنید، زیرا تکان کوچکی خورد و بالاخره پلک زد. پس از سه روز پلک زد، به حتم باید آب چشمش خشک شده باشد... .

آدارایل بیشتر به هایدرا نزدیک شد و سپس با دستش بازوی او را گرفت. نگران و مضطرب او را بر خلاف صدا ها کشید و خطاب به وی گفت:

- پرنسس زود باش، زود باش تبدیل شو!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
362
2,059
مدال‌ها
3
#پارت شصت و سه
هایدرا با حرف آدارایل، از حرکت ایستاد. چطور می‌توانست از او بخواهد با آن فاجعه‌ای که به بار آورده بود، تبدیل شود؟ نه او دیگر هرگز نمی‌خواست جسم نحس اژدهایش را ببیند. پس خیره در چشم‌های نگران آدارایل زمزمه کرد:

- دوباره نه!

آدارایل که از حرف زدن هایدرا پس از سه روز، اندکی خشنود شده بود، تنها سرش را تکان داد و سریع گفت:

- پس باید اسب پیدا کنیم. باید بریم این جیغ‌ها به حتم از سر شادی نیست... .

فریادی از پشت سر هایدرا، آدارایل را شوکه از حرف زدن وا داشت. بهت‌زده به هیولای پشت سر هایدرا خیره شدم. یک موجود عظیم به طول سه متر که از جهنم آمده بود. درست همچون آن‌هایی که در افکار هایدرا دیده بودم! او کار خودش را کرده است. آن‌ها به این دنیا وارد شده‌اند! فاجعه همین الان هم رخ داده است! آدارایل فریادی از سر ترس سر داد و هایدرا را به سوی خود کشید. او را به پشت سر خود هل داد و شمشیر را با دستان لرزان خود سمت ان شیطان گرفت. یک *کِلمِت درست روبه‌رویش ایستاده بود. موجودی از اعماق دنیای مردگان که اجساد را می‌خورد. یک حیوان چندشناک و لجز که از تمام بدنش بوی تعفن بلند می‌شود. پوست کشداری دارد و دندان‌هایش تمام بدنش را در برگرفته‌اند. پاهایش دست زنان و دست‌هایش پای اسب است، ترکیبی از تمام اجسادی که خورد است، به راستی که موجودی چندشناک‌تر از این نیست، استخوان‌ها و روده هایش بیرون زده‌اند و روی زمین خاک می‌کشد. موجودی وهم‌انگیز از دیار جهنمیان که اکنون به خاطر تنفر زیاد هایدرا از اژدهایان بریل، میل عجیبی به گوشت اژدها دارد. مهم نیست از کدام نژاد، بنابراین تمام اژدهایان حومورا در خطر قرار گرفته‌اند. البته که هایدرا نیز از این موضوع مستثنا نیست!

آدارایل وحشت‌زده همانطور که عقب-عقب می‌رفت و هایدرا را نیز به دنبال خود می‌کشید، زمزمه کرد:

- این چه موجودیه؟ پناه برخالق حومورا!

هایدرا وحشت‌زده به آن موجود خیره شده بود. یادش می‌آمد، به خوبی او را می‌شناخت. در رویا هایش با آنان دیدار داشته بود. در خاطراتش نیز وجود داشتند. هر از گاهی ذهنش تصاویر عجیبی به او نشان می‌دهد. شاید از جهنم می‌گوید. تصاویری از این موجودات که شهر ها را خراب کرده و باغ‌های زیبا را به ویرانه تبدیل کرده‌اند. هایدرا نگران خطاب به آدارایل پاسخ داد:

- قبلا دیده بودمش!

آدارایل بهت‌زده سرش را به سوی هایدرا چرخاند و از حرکت ایستاد، سپس نگران پرسید:

- چطور؟ پرنسس چطور اون رو دیدین؟

هایدرا کلافه و مستاصل نگاه‌اش را از آن کلمت گرفت و به آدارایل داد. سپس مضطرب گفت:

- آدارایل! اگر اشتباه نکنم باعث وجود این موجودات توی حومورا منم! م... من اونا رو احضار کردم!

آدارایل وحشت‌زده به هایدرا و آن مردمک‌های لرزان مشکین، در خاکستر عمیق چشم‌هایش خیره ماند. چیزی برای گفتن نداشت، حقیقت و حرف هایدرا برایش بیش از حد سنگین بود، نمی‌توانست پاسخی بدهد. هایدرا با حرکت آن موجود و نزدیک شدنش به آدارایل، سریع جیغ بلندی کشید و در کسری از ثانیه به اژدها تبدیل شد. مردمی که از دست اژدها فرار می‌کردند نیز در لابه‌لای درختان قایم شده بودند، اما با دیدن جسم اژدهای سبزی که در میان درختان تبدیل شده بود، سریع به سمتش هجوم آوردند تا بتوانند با کمک او فرار کنند. اما آن‌ها نمی‌دانستند که کلمت عظیم، با حضور یک اژدها بیشتر خشمگین و تهاجمی‌تر از قبل می‌شود.

هایدرا با تبدیل شدن به جسم اژدهایی‌اش، لباس آدارایل را با دندان گرفت و او را روی گردن خود انداخت، سپس همانطور که بال‌هایش را می‌گشایید تا آن موجود بترسد، نگاه‌اش را به مردمی که به سمت‌اش هجوم آورده بودند، داد. آن‌ها همچون مورچه به نظر می‌رسیدند. نمی‌دانست باید چه کند، آیا بگذارد سوارش شوند؟ آیا آن‌ها نمی‌دانند او پرنسس خودشان است؟ نگران دمش را در هوا تکان داد و محکم آن را بر زمین کوبید، اهمیت نداد و بال‌هایش را برای آنان پایین آورد تا بتوانند بالا بیایند.

به کلمت نگاه کردم، با پایین آمدن بال‌های هایدرا ترسش ریخته و فریاد خشمگینی سر داد، سپس به سوی اژدها حمله‌ور شد، هایدرا ناخواسته بالش را تکان داد تا بتواند با او مقابله کند، برای همان عده‌ای از مردم نتوانستند خود را به بدنش برسانند و به زمین افتادند. عده‌ای مجدد در لابه‌لای درختان قایم شدند و گریه کنان از ترس به خود لرزیدند.

صدای گریه‌ی بچه‌ها و زنانی که ترسیده بودند نیز به گوش می‌رسید. هایدرا کلافه از آن همه صدا در اطرافش، نعره‌ای بلند سر داد و با خشم دندان‌هایش را بر بدن آن کلمت فرو کرد. مزه‌ی تلخ گوشت لزج کلمت زیر دندانش نزدیک بود باعث شود بالا بیاورد؛ هرچند که چیزی نخورده بود. آدارایل که نزدیک‌ترین فرد به سر هایدرا بود، بوی بد گوشت کلمت را به خوبی احساس کرد و عوق زد. نتوانست خود را کنترل کند و بدن هایدرا را کثیف کرد.

هایدرا اما توجهی نکرد، زیرا آن‌قدر مزه چندش‌ناک روی زبانش اذیتش کرده بود که با خشم گوشت پهلوی کلمت را از استخوانش جدا کرد و آن را به سمت دیگر جنگل پرتاب کرد. کلمت از درد فریاد کشید و لحظه‌ای بر زمین افتاد، هایدرا با خشم به وی خیره شد، گمان نمی‌کرد این موجود جهنمی بتواند آن‌قدر سریع بهبود پیدا کند. آدارایل ناباور فریاد زد:

- داره پهلوش رو بازسازی می‌کنه!

هایدرا با صدای ا‌دهایی و ضمخت‌اش پاسخ داد:

- چطور ممکنه؟!


*کِلمِت (Celmet): کلمت ها انواع بسیاری دارند که به شدت ترسناک و چندش هستند. بدنشان فاقد پوشش پوستی است و گوشت و رگ هایشان مشخص است. نشانه های بارز آن ها دندان های زیاد در تمام بدن و شکل های زشت و دلهره آور است. آن ها همچنین هوش ندارند و تنها می خورند و می خوابند و می زایند. از اهالی جهنم و جهان مردگان هستند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین