جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط .AikA. با نام [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,402 بازدید, 40 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [محنت تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
1000107144.png
عنوان: محنت تعشق
نویسنده: کیانا طاهری
ژانر: عاشقانه

عضو گپ نظارت (۷)S.O.W

خلاصه:
بانگ اشتیاقت را شنیدم، ولی گوش‌های خود را کر و قلب خود را سرشار از تنفر کردم.
اما آن‌چیزی که من می‌خواستم نشد و ما بین دست و پا زدن در احساسی مملو از انزجار، تعشق را طلب می‌کردم.
تعشقی ناب را از تو تلقی کردم که ماقبل آن هیچ‌گاه تلقی نکرده بودم. همانا که تعشقی پاک، تنفر و انزجار را به پایان رسانید، اما اینک سرآغاز محنت تعشق بود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,809
52,883
مدال‌ها
12
1725624071730.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
مقدمه: عشق راستین، گوهری است که در دل سختی‌ها و چالش‌ها پرورش می‌یابد؛ در این سفر دشوار، سختی‌های عشق ما چون زنجیری ناگسستنی، جان‌مان را به یکدیگر گره می‌زنند و من در این مسیر پر فراز و نشیب، همواره در کنار تو خواهم بود. عشق‌مان را با رنج و مشقت می‌سازیم تا هیچ دست بیگانه‌ای دیگر نتواند آن را به آسانی ویران کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
گوشی رو بالا آوردم و صفحه‌اش رو روشن کردم.
ساعت تقریباً سه بعدازظهر بود و من هنوز توی این هوای سرد بیرون بودم.
از روبه‌رو به تابلوی کتابخونه نگاه کردم، گوشیم رو توی جیب پالتوم انداختم و با قدم‌های سریع خیابون دو طرفه‌ رو گذروندم و چندمتر باقی‌مونده به کتابخونه رو طی کردم و از پله‌ها بالا رفتم.
درب رو باز کردم و وارد فضای گرم، آرامش‌بخش و ساکت کتابخونه شدم.
کتابخونه تقریباً خلوت بود و فقط ده نفر حضور داشتن که هرکدوم در گوشه‌ای از این کتابخونه بزرگ بودن.
بعداز نیم‌ساعت گشتن چند کتاب مورد نظرم رو پیدا کردم و به طرف پیشخوان رفتم.
«سلام» آرومی به دختر پشت میز کردم و کتاب‌ها رو روی میز گذاشتم.
بعداز خرید کتاب‌ها و گذاشتن کتاب‌ها توی کوله‌ام از کتابخونه بیرون اومدم.
گوشی رو دوباره از جیب پالتوم بیرون کشیدم و به مقصد خونه، اسنپ گرفتم.
***
با خستگی لباس فرم‌ مدرسه رو با لباس بیرونی تعویض کردم.
از خستگی نا نداشتم و حالا باید می‌رفتم خونه آقاجون و تا آخر شب اون همه سرو صدا رو تحمل می‌کردم.
با چهره‌ای زار روبه‌روی آینه ایستادم و موهام رو با گیره بالای سرم جمع کردم.
با زدن یک تینت و برداشتن گوشی و کوله‌ای که پر از کتاب و دفتر بود از اتاق خارج شدم.
به شاینا که از پله‌ها بالا می‌اومد، «سلام» بلندی کردم.
شاینا هم با خستگی سری تکون داد و از کنارم رد شد و وارد اتاقش شد.
از پله‌ها سرازیر شدم و به طرف مامان که آماده روی مبل نشسته بود رفتم.
به پشت مبل رفتم، خم شدم و بوسه‌ای روی گونه مامان کاشتم که «هینی» گفت.
سرش رو به طرفم برگردوند و با صدایی تقریباً لرزون گفت:
- شهرزاد! ترسیدم.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- ببخشید مامان.
کنار مامان روی مبل نشستم و گفتم:
- دوباره آقاجون خانواده رو جمع کرده که چی بشه؟
مامان ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- به مناسبت اومدن دامون.
اخمی کردم و سوالی گفتم:
- دامون؟
مامان سرش رو بالا آورد و گفت:
- آره دامون.
ابروهام بیشتر همدیگه رو به آغوش کشیدن. چشم‌های درشتم رو کمی ریز کردم و با لحنی که با حرص آمیخته شده بود، گفتم:
- این مردیکه سال به سال نمی‌اومد حالا ماهی یک‌بار اینجاست. انقدر میره و میاد تا آقاجون دوباره حرف نامزدی من و خودش رو پیش بکشه.
با صدای اخطار گونه مامان ساکت شدم و عصبی از روی مبل بلند شدم.
مامان: شهرزاد!
مامان از روی مبل بلند شد و با صدای بلندی شاینا و سهیل رو صدا کرد.
رو به مامان کردم و گفتم:
- بابا هنوز رستورانِ؟
مامان که نگاهش به پله‌ها بود سری تکون داد و شال مشکی ضخیمش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- آره.
با دیدن سهیل که از پله‌ها پایین می‌اومد لبخندی زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
سهیل دستش رو دور گردنم انداخت و با لبخند شیطونی گفت:
- عجله داری برای دیدنش، آره؟
لبخندی که روی لب‌هام بود محو شد و به‌جاش ابروهام توی هم کشیدم.
آروم مشتی به شکمش کوبیدم و گفتم:
- خفه‌شو.
سهیل «آخ» بلندی گفت و مامان با گفتن:
- سر‌به‌سرش نذار سهیل، میدونی که چقدر از دامون بدش میاد توهم هی اسمش رو بگو.
از کنارمون گذشت و وارد آشپزخونه شد.
ابروی چپم رو بالا دادم و گفتم:
- همین که مامان گفت، اسم اون آدم رو پیش من نیار.
با صدای شاینا با سهیل به عقب چرخیدیم.
شاینا: بریم؟
با لبخندی به شاینا که با استایل خفنی ایستاده بود و نگاهمون می‌کرد خیره شدم. پالتوی کرم، شومیز سفید، شلوار مام استایل کرم و شال سفید که کاملاً با من ست شده بود، پوشیده بود.
لایکی نشون دادم و گفت:
- عالی.
شاینا با لبخندی وسیع که روی لب‌هاش بود چشمکی زد.
با صدای مامان به طرف درب خونه رفتیم و بعد از پوشیدن کفش‌ها و قفل کردن در توی ماشین نشستیم به مقصد خونه آقاجون.
***
عصبی از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- چرا دو دقیقه آروم نمیشید شما؟ سرم درد گرفت.
به طرف مامان‌جون که جلوی درب ویلا ایستاده بود و با لبخندی که چند چروک ریز و درشت صورتش رو نمایان می‌کرد، نگاهمون می‌کرد رفتم و محکم بغلش کردم.
- سلام مامان‌جونم.
مامان‌جون: سلام دخترم خوش اومدی عزیزدلم.
از بغل مامان‌جون بیرون اومدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم.
با اومدن مامان، شاینا و سهیل داخل رفتیم و باقی سلام احوال پرسی‌ها داخل انجام شد.
با خستگی روی مبل نشستم و گفتم:
- دایی‌جون اینا هم میان یا نه؟
مامان‌جون کنار مامان روی مبل دونفره نشست و گفت:
- آره عزیزم تا نیم‌ساعت دیگه میرسن.
سری تکون دادم و کوله‌ام رو کنارم روی مبل گذاشتم.
شاینا و سهیل به طبقه بالا رفته بودند که پلی‌استیشن بازی کنن.
پوفی کشیدم و از سر بی‌حوصلگی میوه و آجیل می‌خوردم.
با بلند شدن مامان‌جون بهش خیره شدم که گفت:
- این پسر از ظهر که اومده خوابیده و هنوز بیدار نشده.
مامان سوال من رو پرسید:
- کی؟
مامان‌جون به پله‌ها که به طبقه دوم منتهی می‌شد و درب اتاق روبه‌روی پله‌ها از اینجا هم معلوم بود، نگاه کرد و گفت:
- دامون رو میگم.
اخمی کردم که مامان‌جون با گفتن «میرم صداش کنم» چند قدم رو برداشت که سریع بلند شدم و گفتم:
- نه مامان‌‌جون من میرم صداش می‌کنم، شما خسته‌تون میشه.
مامان‌جون لبخندی زد و سری تکون داد، با مامان به طرف آشپزخونه رفتن که منم به طرف پله‌ها رفتم و با حرص گفتم:
- مردیکه دوباره اومده افتاده اینجا و هی می‌خواد منِ بدبخت نقش بازی کنم جلوی خاله و هی بگم عزیزم.
پوفی کشیدم و به طرف اتاقی که مال من بود ولی اون هروقت می‌اومد اینجا ازش استفاده می‌کرد رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
پالتوم رو از تنم در آوردم و روی رگال مشکی که خالی از لباس بود گذاشتم، شومیز و شالم رو مرتب کردم.
به طرف تخت دونفره رفتم و با دیدن خرس قرمز بزرگم که پایین تخت گذاشته شده بود اخمی کردم.
به دامون که روی شکم خوابیده بود و نیمه چپ صورتش معلوم بود نگاه کردم.
تیشرت سفیدی پوشیده بود و بازوهای عضله‌ای و رگ‌دارش معلوم بود.
حتی توی خواب هم اخم داشت.
بیشتر توی صورتش خم شدم، جوری که نفس‌های گرمم به سر و صورتش می‌خورد.
دستش رو بالا آورد و روی چونه‌ام گذاشت و صورتم رو آروم کنار زد.
لب‌هام رو روی هم فشردم و هنوز همونطور بهش خیره بودم. آروم گفتم:
- بیدارشو عصر شده دیگه.
مژه‌های بلند و مشکیش از هم فاصله گرفت و چشم‌هاش باز شد.
اگه همه چیز مثل قبلاً بود و هنوز برای همدیگه اهمیت داشتیم صددرصد که با دیدن این نگاه خیره‌اش و سیاهی‌های شبش دلم ضعف می‌رفت و قلبم به لرزه می‌افتاد، ولی صد حیف که خراب کرد.
پوزخندی بهش زدم و زانوم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
در رو آروم بستم و به طرف اتاقی که شاینا و سهیل اونجا بودن رفتم. صدای بلندشون توی اتاق پیچیده بود. در رو باز کردم و داخل رفتم.
از بی‌حوصلگی روی صندلی نشستم و بهشون خیره شدم که بازی می‌کردن و چند ثانیه یک‌بار بحث می‌کردن و یا صدای جیغ شاینا بلند می‌شد.
اون دوتا هم‌چنان بدون توجه به من درحال بازی بودن.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و بالای پله‌ها ایستادم و به دلوین که تنها روی مبل نشسته بود نگاه کردم.
با ذوق پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم و به طرف دلوین رفتم.
دلوین با شنیدن صدای قدم‌های من سرش رو بالا آورد و با دیدن من که به طرفش می‌رفتم بلند شد و لبخندی زیبا زد.
گوشی رو روی مبل انداخت و دست‌هاش رو باز کرد.
به آغوش کشیدمش و دست‌هام رو محکم دور تنش پیچوندم.
با ذوقی که به‌خوبی توی صدام مشهود بود گفتم:
- کی اومدی؟ دلم برات تنگ شده بود.
دلوین خنده‌ای کرد و گفت:
- دیشب رسیدم، شرمنده انقدر خسته بودم که یادم رفت بهت زنگ بزنم. دل منم برات تنگ شده بود جوجه.
از بغلش بیرون اومدم و با دلتنگی نگاهم رو روی اجزای صورتش چرخوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
دستش رو گرفتم و کنار هم روی مبل نشستیم.
- کی میری؟
دلوین انگشت‌هاش رو نوازش‌وار روی مچ دستم حرکت داد و گفت:
- بذار برسم و یک روز از موندنم بگذره بعد بگو کی میری.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشه، خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- خوبم تو چطوری؟
لب‌هام رو جمع کردم و چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- خداروشکر، منم خوبم ولی مدرسه هنوز شروع نشده خسته‌ام کرده دلی.
دلوین دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:
- خسته میشی و سخت هست برات و تازه سال بعد هم برای کنکور باید بخونی ولی میدونی تهش چی میشه؟ تهش به هدفت میرسی و میشی خانوم دکتر.
لبخندی زدم و گفتم:
- ارزشش رو داره ولی امیدوارم که توی این مدت از انگیزه‌ام کم نشه.
دلوین خیلی بامزه اخمی کرد و گفت:
- اینجوری نمیشه، تو میتونی و موفق میشی دختر و هم وقتش رو داری هم انگیزه‌اش رو ولی الکی داری منفی فکر میکنی و هی میگی امیدوارم و امیدوارم.
لبخندم وسیع‌تر شد، محکم و با تاکید گفتم:
- باشه، پس فقط مثبت فکر می‌کنم و هربار به خودم می‌کنم میتونم.
دلوین سری تکون داد و گفت:
- آفرین.
با صدای در ورودی که باز شد با دلوین بلند شدیم.
صدای نوا و نوژا که باهم بحث می‌کردن توی فضای ساکت و آروم خونه پیچید.
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
- از همین الان میرم که بخوابم.
دلوین خنده‌ای کرد و چیزی نگفت و به طرف راهرو رفت و من هم پشت سرش رفتم.
بعد از احوال پرسی با زن‌دایی و دایی با دخترا و حامی به طبقه بالا رفتیم.
***
سه ساعتی گذشته بود و هم بابا و شوهرخاله اومده بودن هم اینکه شام رو خورده بودیم و حالا توی سالن طبقه بالا با بچه‌ها نشسته بودیم.
بی‌حوصله به جمعشون نگاه کردم که هرکدوم خاطره‌ای تعریف می‌کردن و بعداز چند دقیقه صدای خندشون بالا می‌رفت.
اما فکر من درگیر دامون بود.
اینکه چرا الان و توی این ماه اینجا بود؟
و اینکه چرا دوساعته رفته توی اتاق آقاجون؟ حرف‌هاشون چیه؟
با دردی که توی شقیقه‌ام پیچید بلند شدم و به طرف اتاقم که آخر راهروی باریک بود رفتم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم.
خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هام رو بستم.
خسته بودم و به خواب نیاز داشتم ولی فکر دامون و آقاجون اجازه خواب نمی‌داد.
بلند شدم و روی تخت نشستم.
با باز شدن در اتاق سرم رو بالا آوردم که دامون رو توی چهارچوب در که لباسش رو با تیشرت مشکی ساده و شلوار گرم‌کن راحتی تعویض کرده بود دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
سرم رو بالاتر آوردم و به چشم‌هاش نگاه کردم.
با دیدن نگاهش اخمی کردم و بلند شدم و حرصی گفتم:
- چیه؟
دلشوره گرفته بودم. حسی بهم می‌گفت حرفاشون فقط توی دایره نامزدی و عقد من و دامون چرخیده بود.
دامون که فکر کنم فهمیده بود اظطراب دارم به آرومی گفت:
- بیا، آقاجون باهامون کار داره.
با اخمی که حالا غلیظ‌تر شده بود و سردردی که شروع شده بود باهم از اتاق بیرون رفتیم و از پله‌ها پایین رفتیم.
مامان، دلوین و خاله روی صندلی‌هایی که سمت چپ پله‌ها بود نشسته بودند.
مامان سرش رو بالا آورد و با آرامش چشم‌هاش رو باز و بسته کرد به این معنی که اتفاقی نمیفته و هیچی بر خلاف میل تو پیش نمیره. حرفی که ماه‌ها قبل بهم گفته بود.
به طرف راهروی سمت راست که به اتاق‌های طبقه پایین ختم می‌شد رفتیم، روبه‌روی اولین اتاق ایستادیم. دامون تقه‌ای به در زد و با «بفرمایید» آقاجون وارد اتاق که برای آقاجون و مامان‌جون بود شدیم.
آقاجون روی صندلی راک که با چوب گردو و مخصوص داده بود براش بسازن نشسته بود.
آقاجون بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و گفتم:
- جونم آقاجون با من کاری داشتین؟
آقاجون لبخندی زد و به مبل که روبه‌روی خودش بود اشاره کرد.
با دامون روی مبل نشستیم.
بعداز چند ثانیه آقاجون به حرف اومد و گفت:
- همونطور که میدونی شما دوتا نشون کرده هم هستین و همه میدونن که شما دوتا برای همدیگه‌این.
آقاجون مکثی کرد و من هم سری تکون دادم.
آقاجون دوباره ادامه داد:
- تا سال آینده یه مراسم عقد کوچیک و بدون سروصدا بگیرید. بعداز کنکور شهرزاد و قبولیش در دانشگاه یک عروسی بزرگ و باشکوه.
اخمی کردم و به دامون که انگشت شصتش رو گوشه‌ای لبش گذاشت بود نگاه کردم.
بعد از چند ثانیه قبل از اینکه آقاجون و یا دامون حرفی بزنند گفتم:
- ولی من راضی نیستم آقاجون و قبول نمی‌کنم.
آقاجون به دامون نگاه کرد و بعد دوباره بهم خیره شد و گفت:
- چرا دخترم؟
به پای راست دامون که ریتم گرفته بود و تکون می‌خورد نگاه کردم و پوزخندی زدم و سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- ما به درد همدیگه نمی‌خوریم آقاجون، لطفاً اگه میشه این بحث رو همین امشب تموم کنید. من هنوز بچه‌ام و فکرم درگیر یک‌سری چیزهای دیگه‌ هست و به فکر ازدواج و تشکیل زندگی مشترک نیستم.
از روی مبل بلند شدم که با صدای دامون دوباره نشستم.
دامون: بیشتر فکر کن.
بهش خیره شدم، لبخندی زدم و گفتم:
- دو سال یا شاید سه سالی هست که دارم فکر میکنم و به این نتیجه رسیدم. زمان کمی نیست پسرخاله و به نظرم خودت هم به این نتیجه رسیدی مگه نه؟
به فاصله گرفتن‌هاش و بی‌محبتی‌هاش اشاره کردم، به کارهایی که دور از چشم این خانواده انجام داده بود و من رو بارها و بارها شکسته بود؛ امیدوار بودم که فهمیده باشه و دوباره فاصله بگیره ولی این‌بار برای همیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
ابروی چپم رو بالا دادم و چشم‌های رو درشت‌تر کردم و آروم که فقط خودش بشنوه گفتم:
- من که راضی نیستم و هیچ‌وقت قبول نمی‌کنم ولی تو تلاشت رو بکن ولی به فکر یه پایان خوش نباش دامون، خیلی وقته که از چشم افتادی.
با پایان حرفم با لبخندی عمیق چشمکی زدم و دوباره آروم زمزمه کردم:
- دیگه مهم نیستی و هیچ‌ک.س هم نمیتونه من رو مجبور به انجام این کار بکنه تا وقتی که خودم نخوام.
یک صدایی از اون دورها زمزمه می‌کرد که میتونن ولی تا یک‌جایی بعدش دیگه فقط حرف، حرف توعه.
قلبم از این همه سردی کلامم هم به‌درد اومده بود ولی سال‌هاست که دارم تمرین می‌کنم که نادیده‌ بگیرم این حس دوست داشتن دامون رو و فقط متنفر باشم.
با صدای آقاجون به طرفش برگشتم.
آقاجون: من کسی رو مجبور نمی‌کنم ولی کمی بیشتر فکر کن دخترم و اینکه یه‌مدت باهم رفت و آمد داشته باشید.
دامون کمی جا به جا شد و گفت:
- بله آقاجون، به‌نظرم سال دیگه که شهرزاد کنکور داره هم مشاور تحصیلیش باشم هم اینکه توی اون مدت کنار هم باشیم و شاید هردو راضی شدیم و قبول کردیم این نامزدی رو و ادامه دادیم باهم.
دامون پس از پایان حرفش به طرف من برگشت و گفت:
- نظرت چیه دخترخاله؟
حرصی لبخندی زدم و قبل از اینکه حرف بزنم آقاجون گفت:
- نظر خوبیه و من مشکلی ندارم و شهرزاد هم مشکلی نداره، امیدوارم که تا بعداز کنکور شهرزاد به نتیجه برسید.
معترض گفتم:
- ولی آقاجون... .
آقاجون دستش رو بالا آورد و گفت:
- همین که گفتم.
به دامون نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت و با گفتن «با اجازه»ای بلند شد و از اتاق خارج شد.
به آقاجون خیره شدم و گفتم:
- در هر صورت چه حالا چه سال دیگه و چه دوسال دیگه من نظرم تغییر نمی‌کنه آقاجون.
بلند شدم و با گفتن شب‌بخیر از اتاق خارج شدم.
دو پله بالا رفتم که صدای سهیل پشت سرم شنیدم.
سهیل: شهرزاد
به طرف سهیل که دو قدمی پله‌ها ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
- جانم؟
سهیل کمی بهم خیره شد و گفت:
- هیچی، خسته‌ای برو استراحت کن.
سردرگم سری تکون دادم و با تمرکز بر اینکه هیچ‌گونه فکری نکنم آخرین پله رو هم بالا رفتم و وارد راهرو شدم و در اتاق رو باز کردم و در رو بستم. اتاق سراسر تاریک بود و تاریکی خوب بود و چشم‌هام دیگه اذیت نمی‌شد.
به در تکیه دادم و همونجا پشت در نشستم.
مداوم نفس‌های عمیقی کشیدم که فکرم درگیر نشه و بدون فکر کردن به قبل و دامون و هر اتفاقی که این سال‌ها افتاده بود بخوابم.
خسته بودم، انقدر خسته بودم که فقط خواب می‌تونست این خستگی رو به پایان برسونه و کمی هم آرامش بهم تزریق کنه.
بلند شدم و خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,601
10,447
مدال‌ها
2
انقدر خسته بودم که دو دقیقه نشد که به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
با تشنگی چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم
ملحفه نازک و قرمز رو از روی خودم کنار زدم. به آباژور روی عسلی که روشن بود و فضای اتاق رو کمی نور بخشیده بود خیره شدم.
کمی چشم‌هام رو مالیدم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم.
آب توی اتاق نبود و باید می‌رفتم آشپزخونه.
بی‌حوصله و بی‌حال بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
بدون توجه به اطراف وارد آشپزخونه کوچیک که توی همین طبقه بود شدم.
بعداز خوردن دو لیوان آب از آشپزخونه خارج شدم. دستی به موهام کشیدم و پرده پنجره‌ی بزرگ که رو به حیاط خونه بود رو کنار کشیدم.
چند قدم عقب رفتم و روی کاناپه روبه‌روی پنجره نشستم و به حیاط که با لامپ‌های کم‌نور کاملاً دیده می‌شد، خیره شدم.
زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و پلک‌هام رو بستم.
با پایین رفتن کاناپه و نشستن کسی کنارم چشم‌هام رو باز کردم و به دامون که به روبه‌رو خیره بود نگاه کردم.
چشم غره‌ای رفتم و سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم.
بعداز چند دقیقه از روی کاناپه بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و یک ساعت بعد و یا کمتر خواب دوباره مهمون چشم‌هام شد.
با صدای آلارم گوشی، چشم‌هام رو باز کردم و دستی به چشم‌هام کشیدم.
بعد از خوردن صبحانه به کانیا زنگ زدم که آماده بشه بریم پانسیون.
با کانیا از ماشین خارج شدیم و از مامان خداحافظی کردیم و وارد پانسیون شدیم.
***
بعداز ساعت‌ها درس خوندن و دیگه تقریباً عصر شده بود از پانسیون بیرون اومدیم و پیاده به طرف یک خیابون پایین‌تر که فست‌فودی مورد علاقمون اونجا بود راه افتادیم.
با خستگی کوله رو روی شونه‌ام جا به جا کردم که کانیا گفت:
- دامون اومده شیراز.
دستم رو توی پالتوم فرو کردم و گفتم:
- اهوم، دیروز اومد.
کانیا کنجکاو بهم نگاهی انداخت و گفت:
- خب؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- من که درگیر درس و مدرسه هستم و دامون هم درگیر شرکتش و برای همین آقاجون گفت سال آینده پسرعموی عزیز شما مشاور تحصیلی من بشه و توی همون مدت همدیگه رو بشناسیم و شاید من راضی شدم.
کانیا چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- بعد شما تویی اون مدت که داری برای کنکور میخونی ذهنت درگیر دامون نمیشه؟
قطره‌ی بارون که روی گونه‌ام افتاده بود رو پاک کردم و گفتم:
- نه.
به طرف کانیا برگشتم که توقف کرد و سوالی نگاهم کرد.
- دامون مشاور تحصیلیه؟
کانیا چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- آلزایمر داری؟ آره دیگه مگه یادت نیست که پارسال خودم بهت گفتم.
سری تکون دادم و گفتم:
- اونقدر آدم مهمی نیست که هر چیزی که به اون ربط داره رو یادم بمونه.
دوباره با قدم‌های آروم حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین