- Apr
- 147
- 685
- مدالها
- 2
چندان بریز باده کز خود شوم پیادهچون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
ک.س بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!چندان بریز باده کز خود شوم پیادهچون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
ک.س بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستیچندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
چه داند دام ، بیچاره فریب مرغ آوارهچه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
چیست در فلسفه عشق که دور از درک استچه داند دام ، بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری، غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و اینجا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم، تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چنان کاین دل از آن دلدار مسـ*ـت استچیست در فلسفه عشق که دور از درک است
یک نظر دیدن و یک عمر به فکرش بودن
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتشچیست در فلسفه عشق که دور از درک است
یک نظر دیدن و یک عمر به فکرش بودن
چند گریزی ز ما چند روی جا به جاچنان کاین دل از آن دلدار گیج است
ز خوف صاف ما آن یار گیج است
خمارش نشکنم الا به خونم
از این شادی دل غمخوار گیج است
شفق وارم به هر صبحی به خون در
که در هر صبح آن خون خوار گیج است
مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم دلبر کین دار گیج است
چرا این خاک همچون طشت خون است
که چشم ساقی اسرار گیج است
چند گویی که چه چاره است و مرا درمان چیستچند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیستچند گویی که چه چاره است و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کرده است تو را خود آن چیست
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدلچون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گرچه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک