جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,069 بازدید, 34 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
نام اثر: مغرم رهایی
نویسنده: هادی کریمیان
ژانر: معمایی، جنایی
عضو گپ نظارت (8) S.O.W
خلاصه:
در شهری واقع در جنوب آمریکا، اتفاقاتی فراطبیعی رخ می‌دهد که به ناپدید شدن مردم شهر می‌انجامد. شهر به‌طور کامل قرنطینه و محصور می‌شود و دسترسی به آن کاملاً غیرممکن می‌گردد. ولی این خود شهر است که تصمیم می‌گیرد کسی را فرابخواند و راه ورودش را به‌روی چه کسانی بگشاید. چرا که در بُعد ناپیدای این شهر، اتفاقات، ورای منطق و تصورات است.
مقدمه: شهر سایلنت، شهری سوخته در آتش دوزخ گناهکاران، شهری که گناهکاران را به سمت خود فرا می‌خواند و با حیله و نیرنگ آن‌ها را به دام خود می‌اندازد. شهری که دو راه در پیش رویت قرار خواهد داد؛ یا رستگار می‌شوی یا تا ابد گرفتار در عذاب خود خواهی ماند.
 

پیوست‌ها

  • Negar_1756903883033.png
    Negar_1756903883033.png
    457.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,866
56,890
مدال‌ها
11
1720886768603 (1).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت اول: فراخوان شهر)

آن شب شوم‌ترین شب شهر «سایلنت‌هیل» بود. چیزی که اخبار نشان می‌داد، حاکی از آتش گرفتن طبقه آخر یک «هتلِ‌ بزرگ» بود که سریعاً مهار شده‌بود. ولی فقط آن هتل نبود که آتش گرفته‌بود؛ اکثر ساختمان‌ها و امکان عمومی در شهر دچار حریق و آتش‌سوزی شده‌بودند و این آتش‌سوزی‌ها از نظر هیچ‌ک.س عادی نبود اما آن‌ها نمی‌دانستند در فراسوی این اتفاق عظیم، وقایع شومی در حال رقم خوردن است. فردای همان شب تمامی شهر را یک مه غلیظ فرا‌گرفت. نفرت و تنفر مانند خاکستر از آسمان شهر می‌بارید. مه مانند لشگری بر روشنایی روز تاخته‌بود و آن را در بر‌ گرفته‌بود. مه چنان رمز و ابهامی به شهر بخشیده‌بود که چند قدم آن‌وَر‌‌تر هم مانند یک راز بود و دیده نمی‌شد. اما مه چیز عجیب‌تری نیز همراه خود به شهر آورده‌بود، ارمغان مه برای شهر «سایلنت هیل» چیزی به‌جز ترس‌ و‌ وحشت نبود. موجوداتی از اعماق دوزخ در ورای مه پرسه می‌زدند. هرکسی درون مه قدم می‌گذاشت، راهش را گم می‌کرد و به چنگال موجودات سایه‌نشین، هلاک می‌شد. مردم شهر همگی در بُهت و حیرت بودند. اتفاقاتی که در حال رقم خوردن بود، ورای درک آن‌ها بود به خیالشان همه چیز کابوس بود اما وقتی که ظلمتِ شب شهر را فرا گرفت و در تاریکی فرو برد، کابوس‌ها مرزهای حقیقت را بار دیگر در هم کوبیدن و به واقعیت پیوستند. لمس حقیقت توسط کابوس یک واقعیتی ناگریز که در حال رقم خوردن بود و شهر را به قهقرای تاریکی درون دوزخ فرو می‌برد. ارمغان تاریکی برای شهر «سایلنت‌هیل» تباهی در قعر جهنم بود. هر آنچه که مه از ترس و وحشت درون خود داشت، تاریکی دوچندانش را با خود به همراه داشت. تاریکی چنان ترسی بر شهر غالب کرده‌بود که می‌شد معنای وحشت را از آن تفسیر کرد. ظلمتِ تاریکی جای خود را به گور سویی از مه می‌داد و بعد از مدتی مه نیز جای خود را به ظلماتِ تاریکی. گویی شهر بین دو دنیای متفاوت گیر افتاده‌بود. بین برزخ و جهنم و مدام بین این دو در حال تغییر بود. تاریکی چنان بر شهر تاخته‌بود که مردم شهر را اسیر مجازات‌گران جهنم ساخته‌بود و آن‌ها را درون خود زندانی کرده‌بود. نه راه فراری برای آن‌ها بود و نه بخششی. تا ابد گرفتار عذاب گناه خود در تاریکی بودند. درون برزخِ مه نیز فقط سکوت بود و سکوت. سکوت، چنان آهنگی از تراژدی مرگ بر محیط نواخته‌بود که هیچ‌ک.س را جرئت شکستن این سکوت مرگ بار را نبود. کوچک‌ترین صدایی موجودات شیطانی را سمت خود می‌کشاند و در نهایت آن صدا محکوم به فنا بود.

***
چند سال از اتفاقات شهر «سایلنت هیل» گذشت. ابهامات زیادی در مورد شهر وجود داشت. دولت به‌طور کامل شهر را قرنطینه کرد. اطلاعات به‌دست آمده حاکی از آن بود که تمامی مردم شهر ناپید شده‌اند. هیچ فرد زنده یا جسدی یافت نشد، شهر در سکوت کامل بود و سوختگی‌های چند ساختمان هم کاملاً مشهود بود. اما چه چیزی این شهر را به تباهی کشانده‌بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت اول: فراخوان شهر)
(پارت دوم)
در شهرهای دیگر بر خلاف شهر «سایلنت هیل» اوضاع عادی بود. عده‌ای درون کلیسا جمع شده‌بودند و به واعظ کلیسا گوش می‌دادند و دعا می‌کردند.
واعظ: اگر گناهانمان شکل فیزیکی به خود می‌گرفتند، هر گناه به چه فرم و شکلی در می‌آمد؟ اگر گناهمان به شکل یک مجازاتگر در می‌آمد و قصد مجازات ما را می‌کرد، چه‌قدر تحمل آن را داشتیم؟ گاهی پشیمانی از گناه و اقرار به آن و تنفر ورزیدن به انجام دوباره آن، همان رهایی از بندِ گناه است.
پدرِروحانی همچنان در حال سخرانی دعای روز یکشنبه بود و در مورد گناه و توبه حرف می‌زد که «جِید» از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت. همکار جید نیز به دنبال او راهی شد.
- جِید! کجا میری؟ خوبی؟ چرا اومدی بیرون؟
جید: چیزی نیست فقط یه‌کم کسل کننده شد.
- بیخیال مرد! دیگه بهتره به اون موضوع فکر نکنی. می‌خوای تا آخر عمر فقط به اون اتفاق فکر کنی؟! اون فقط یک تصادف بود عمدی در کار نبود. تو زیادی داری خودت رو درگیرش می‌کنی.
جید: میشه در موردش حرف نزنیم؟
- آره! نگران تعلیقت نباش، دادگاه هم تأیید کرده کاملا اتفاقی بوده. از هفته بعد دوباره برمی‌گردی سرکار، دوباره شیفت و بدبختیات شروع میشه.
این را به طعنه و شوخی گفت.
جید: آره! می‌دونم، می‌خوام چند روزی از شهر بزنم بیرون.
- فکر خوبیه!
صبح یکی از روزهای آخر تابستان بود. ابرها بخش زیادی از آسمان را پوشانده‌بودند در میان ابرها، ابرهای سیاه بیشتر به چشم می‌خورد. جید سوار ماشینش بیرون شهر درون جاده‌ای در حال رانندگی بود. از نحوه‌ی خیره شدنش به جاده معلوم بود تفکراتش مدام در حال تکرار هستند؛ گویی نمی‌تواند از فکر کردن به آن‌ها دست بردارد. هوا آرام‌آرام شروع به مه‌آلودشدن کرد. کمی جلوتر مه غلیظ‌تر شد. جید هرچه جلوتر می‌رفت، مه‌ها نیز زیادتر می‌شدند. ناگهان صدای خش‌خش رادیو به سکوت درون ماشین غلبه کرد و صدای گوش‌خراش و آزاردهنده‌ای به‌وجود آورد. جید در تلاش برای قطع کردن صدای نویز رادیو بود ولی تلاشش بی‌ثمر بود. جید ضربه‌ای به رادیو زد و با حالت پرخاشگر گفت:
- خفه شو دیگه لعنتی!
همین که سر بلند کرد و نگاهی به جاده انداخت، دخترکی را دید که وسط جاده ایستاده‌است. جید با واکنشی سریع همزمان که محکم پای خود را بر پدال ترمز فشار می‌داد فرمان را چرخاند. کنترل ماشین را به سختی به‌دست گرفت و کمی آن‌وَرتر از یک تابلو توانست ماشین را نگه دارد. تابلویی که بر روی آن نوشته‌بود «به شهر سایلنت هیل* خوش آمدید». جید هنوز در شوک این اتفاق بود. نگاهش را به آینه روبه‌رویش دوخت و با حالتی پریشان و نگران پشت سرش را از درون آینه نگاهی انداخت. سریع از ماشین پیاده شد تا جویایی حال دخترک باشد ولی کسی را آن اطراف ندید در تعجب بود کسی را که دیده‌است، توهم بود یا واقعیت؟!

* (تپه خاموش)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت اول: فراخوان شهر)
(پارت سوم)
به هر‌حال به سمت ماشین برگشت و هرچه سوئیچ استارت ماشین را چرخاند، روشن نشد. تلفن همراهش را در آورد و متوجه شد هیچ خط آنتنی برای تماس گرفتن وجود ندارد. با شهر هم پنج دقیقه بیشتر با پای پیاده راه نداشت. پس تصمیمش بالاجبار رفتن به سمت شهر با پای پیاده بود. هرچه به سمت شهر نزدیک‌تر می‌شد، خوف و ترس عجیبی بر او قالب می‌گشت. مه چنان غلیظ بود که نمی‌شد بیشتر از چند قدم آن‌ورتر را دید. جید درون شهر به آرامی و بُهت و حیرت قدم برمی‌داشت. همه جا خلوت بود؛ حتی یک انسان هم در آن حوالی نبود. محیط همچنان پررمزوراز بود و مه بر شهر قلمرو گسترانده‌بود و سوار بر اسب ابهام به سرعت می‌تاخت. درون شهر دانه‌هایی کوچکی شروع به باریدن کرده‌بود که توجه جید را جلب کردند. جید نگاهی به دانه‌ها انداخت، نه باران بود نه برف؛ بلکه خاکستری بود که از آسمان آن شهر می‌بارید. نزول دانه‌های خاکستر از آسمان شهر، فرجام آتشِ تباهی‌ای بود که زمانی شعله‌هایش زبانه‌زد و شهر را در امواج پر تلاطم آتش غرق کرد و به قعر جهنم کشاند. شهری که در آتش غفلت و تباهی سوخت و تمامی تکه‌های پازل حقیقت را مانند دانه‌های خاکستر در آسمان پخش کرد. جید هرچه جلوتر می‌رفت، شهر مخوف‌تر و رازآلودتر می‌شد. نه انسانی، نه سگی، نه گربه‌ای و نه حتی پرنده‌ای! اگر به سر کوچه‌ای می‌رسید، نهایت می‌توانست تا نصف کوچه را ببیند. بقیه کوچه تا انتها درونِ مه از دیده پنهان بود. جید که خود را در این وضعیت می‌دید با خود می‌گفت گویی شهر ارواح است یا شاید بیماری شهر را فراگرفته. در ذهن خود به دنبال منطقی می‌گشت که پاسخ سؤال‌هایش را با آن توجیح کند. تنها چیزی که برایش مصمم بود، این بود که خواب و یا کابوس نیست هر آنچه در حال رخ دادن است، واقعیتی محض است. هرچه جلوتر می‌رفت قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شدند. دلش می‌خواست دیگر جلوتر نرود؛ برگردد سمت ماشین و از این شهر برود. در همین حین بود که صدای فریاد زنی سکوت فضا را پر کرد و سکوت مرگ بارش را شکست. جید سراسیمه به سمت صدا دوید.
جید: صدا نباید دور باشه حتماً باید همین اطراف باشه.
صدای فریاد باز سکوت اطراف را خراشی داد. نگاه جید به سمت کوچه‌ای جلب شد. صدا از آنجا می‌آمد. به سمت کوچه دوید، کمی که به سمت داخل کوچه رفت در ابتدا جسدی روی زمین نظرش را جلب کرد که پیراهنی سفید بر تن داشت که نصفش سیاه شده‌بود و به‌روی زمین افتاده‌بود. از روی جسدش بخاری سیاه بیرون می‌آمد. کمی جلوتر از جسد موجود عجیبی را دید که به سمت دو زن که گوشه کوچه‌ی بن‌بست درمانده و عاجز ایستاده‌اند، در حال حرکت است. آن موجود در قامت یک انسان بود که گویی تماماً سوخته‌بود. جید سریع از روی زمین میله آهنینی را برداشت. به سمت آن موجود خیز برداشت و فریاد زد:
- هعییی آشغال!
سپس ضر‌به‌ای بر سر آن موجود زد و او را نقش بر زمین کرد. آن دو نفر که دیدن موجود از سر راهشان به کناری پرت شده‌است، سریع به سمت باز کوچه دویدند. ناگهان موجود از جایش بلند شد روبه‌روی جید ایستاد و قامتش را راست کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت اول: فراخوان شهر)
(پارت چهارم)
دختر: مواظب باش از دریچه سی*ن*ه‌ش مایعی سیاه اسید‌ی پرت می‌کند.
جید نگاهی به جسد کنارش انداخت. دید نصف صورت و گردن و شانه و قسمتی از سی*ن*ه‌ی مرد انگار سوخته‌است. در کنار جسد مایعی سیاه‌رنگ شبیه قیر بود. جید همراه آن دو دختر به سمتی گریختند و زیاد از کوچه دور نشده‌بودند که موجوداتی شبیه به آن را دیدند. موجوداتی که دست نداشتند و به روی پاهایشان به سختی و تلو‌تلوکنان راه می‌رفتند. از فک تا پایین سی*ن*ه‌هایشان باز بود و بخاری سیاه‌رنگ مدام در حال بیرون آمدن بود و از سی*ن*ه تا دهانشان مایعی سیاه‌رنگ شبیه قیر بیرون می‌ریخت. به هرحال آن‌ها موفق شدند از دست موجودات فرار کنند. جید که به خیالش جواب سؤال‌هایش را می‌تواند از آن‌ها بگیرد، جویای قضیه این شهر متروکه شد و پرسید:
- در این شهر چه خبر است؟ قضیه از چه قرار است؟
یکی از آن‌ها جواب داد:
- ماهم نمی‌دانیم. تازه وارد این شهر شدیم، هوا مه‌آلود بود و همه جا را مه پر کرده‌بود. توی جاده راهمون رو داخل مه گم کردیم؛ فکر کنم یکی از پیچ‌های جاده رو اشتباهی پیچیدیم. ماشینمون اول جاده خراب شد. اومدیم داخل شهر ولی اون موجود بهمون حمله کرد و دوستمون رو کشت.
جید: اون مرد روی زمین دوستتون بود؟ پس بهتره سریع‌تر از این جهنم بزنیم بیرون. من راه رو بلدم، ماشینم همین کنار خراب شده.
آن‌ها به سمت ورودی شهر راهی شدند و در سرابی پُرمه بدنبال راه نجات می‌گشتن‌. هر قدم که برمی‌داشتند، محتاط‌تر اطراف را نگاه می‌کردند که مبادا از پشت مه‌ای، موجودی جلویشان سبز شود. به خروجی شهر که رسیدند، ناامیدی مثلِ پوتکی سنگین بر وجودشان فرود آمد و ضربه‌ای به امیدشان زد و آن را به ناامیدی توأم با ترس تبدیل کرد.
جید: محال است! مگر می‌شود؟! من از همین راه وارد این شهر لعنتی شدم! چگونه الان جاده فرو ریخته و نابود شده؟!
آری! تمامی راه‌های برگشت مانند پلی که ریخته باشد، فرو ریخته‌بود و مرز دنیای بیرون را از شهر جدا کرده‌بود؛ چرا که حاکم، حکم را داده‌بود و حکم بر حصر گناه‌کار در حال اجرا بود. زندانی به وسعت شهر «ساینت هیل». صدای آرام و خسته‌ای حرف‌های جید را قطع کرد:
- شما توسط شهر به اینجا فراخوانده شده‌اید. این شهر به این سادگی‌ها اجازه خروج به شما نخواهد داد.
همه نگاهشان به سمت صدا جلب شد. قیافه فرتوت و شکسته زن و موهای ژولیده‌َاش که رنگ سفید میان موهای سیاهش به چشم می‌خورد و لباس‌های پاره و کهنه‌اش که نشان می‌داد سالیانی در این شهر را به فلاکت گذرانده، و تنها انسان این شهر متروک باشد. با آنکه سنش زیاد به‌نظر نمی‌آمد ولی از شکستگی و چند تا چین و چروک جزئی در قیافه‌اش می‌شد فهمید سختی‌های زیادی تحمل کرده‌است.
جید: تو میدونی توی این شهر چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
هنوز حرف‌های جید تمام نشده‌بود که صدای آژیرِ خطری از دور به گوش رسید.
زن: بهتره سریع‌تر به‌دنبال سرپناه باشید. خودتان را پنهان کنید، به‌محض تمام شدن صدای آژیر، دنیای تاریک با موجودات شیطانی‌اش وارد دنیای ما خواهند شد و در امان نخواهید بود. سریع‌تر بروید و پنهان شوید، بروید! فرار کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت دوم: دنیای دیگر، other world، دنیایی شیاطین، محبوس در تاریکی)
(پارت اول)
ناگهان هوا شروع به تاریک شدن کرد. تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت و شهر در ظلمت تاریکی فرو رفت. همه‌چیز و همه جا شروع به تغییر ماهیت کرد. اول تیر چراغ برق‌ها به تیرک‌های آهنین تغییر کردند و با آتشی که روی تیر چراغ‌ها مانند مشعلی در حال سوختن بود، به فضا نوری سرخ‌رنگ بخشید. آسفالت کف خیابان مثل ورق‌های تکه‌تکه‌شده کاغذ از زمین جدا شده و در هوا محو می‌شدند. زمین زیر پایشان تبدیل به آهن‌های زنگ‌زده شده‌بود و دیوار‌ها شبیه میله‌های آهنیِ سرخ‌رنگ شده‌بودند و شاخ و برگ درختان شبیه سیم خاردار... نه سنگی بود، نه درختی و نه شیشه‌ای! فقط آهن‌های زنگ‌زده.
اکنون سایلنت هیل تجسمی از زندانی تاریک را به خود گرفته‌بود به وسعت یک شهر. هوای تاریک شهر، خوف و ترس دو چندان به جو بخشیده‌بود. خساست نور شعله تیر چراغ‌ها در حدی بود که فقط اطراف خود و تا چند قدم آن‌ورتر را نور می‌بخشیدند. مابقی را سایه‌های تاریک جولان داده‌بودند. از اطراف صدای ناله‌هایی به گوش می‌رسید. شدت صدا‌ها کم بود و به سختی می‌شد شنیدشان ولی واضح بود که گویی دارند عذاب می‌کشند یا شکنجه می‌شوند. از تُن صداها می‌شد ترس وجودشان را حس کرد؛ فریادهایی که عجین شده‌بودند با ترس و عذاب و درماندگی. جِید و آن دو دختر جوان هنوز در بُهت و حیرت اتفاقات در حال رخ دادن و تغیرات محیط اطراف پیرامون خود بودند که ترس و وحشت از تمامی احساساتشان پیشی گرفت و سر تا پایشان را در بر گرفت. محیط و صداها چنان ترسی را بر وجودشان افکنده‌بود که عرقی سرد بر تنشان می‌غلتید. دخترک با هق‌هق و لُکنت زبانی که ترس بر اون تحمیل کرده‌بود، گفت:
- چی شد؟ اینجا؟ این صداها... ؟
جِید که با صدای دخترک تلنگری بهش خورد، به خود آمد. اطراف را با دقت با نگاهش جست‌وجو کرد. آن زن ژولیده و ژنده‌پوش را نیافت، انگار آن زن غیبش زده‌بود.
جِید: اون کجاست؟ کجا غیبش زد؟
صدای دیگری جو محیط را متشنج‌تر کرد. صدا شبیه فولادی بود که بروی زمین آهنین کشیده می‌شد، صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. توجه هر سه به سمتی رفت که صدا از آن‌طرف می‌آمد، از زیر نور تیرِ چراغی شخصی بلندقامت رد شد. به‌خاطر تاریکی هوا نمی‌شد واضح دید. چهار تیر چراغ با صدا و آن شخص فاصله داشتند باز هم صدا نزدیک‌تر شد. چیزی که از صدا معلوم بود این بود که سرعت حرکتش بسیار کم است. نزدیک تیر چراغ سوم که شد، می‌شد کمی واضح تر دید که مردی بلندقامت با هیکلی عضلانی ولی با سری به شکل هرم آهنین که یک شمشیر سنگینی به بزرگی بیشتر از دو متر را روی زمین به دنبال خود می‌کشد، در حال نزدیک شدن به آ‌ن‌ها است. آن‌ها که شرایط را سخت و دشوار دیدند، جز فرار چاره‌ای نداشتند. صدای ناله و ضجه‌هایی که از دور به گوش می‌رسید، هیولایی که پشت سرشان و در چند قدمی آن‌ها به دنبالشان بود و قسمت های تاریک بین خساست روشنایی تیر چراغ‌ها که معلوم نبود چه موجوداتی درون سایه‌هایش کمین کرده است؛ به دنبال جایی برای پنهان شدن و فرار می‌گشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت سوم: قلمرو تاریکی؛ کمین‌گاه موجودات سایه‌نشین)
(پارت اول)
آخر خیابان منتهی به کوچه‌ای باریک می‌شد که از نظرشان امن و مکان مناسبی برای پنهان شدن بود؛ پس داخل کوچه‌ای رفتند که هیچ روشنایی نداشت و غرق در تاریکی بود. یکی از آن دو دختر فندکی که همراه داشت را روشن کرد. نور کمی داشت ولی می‌شد با روشنایی‌اش کمی آن‌سوتر را دید. همین روشنایی کوچک، کورسوی امیدی شد که شاید آن‌ها را از تاریکی برهاند. جید رو به دخترک کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
دختر: لورا.
- لورا! تو کنار من راه بیا فندکت رو هم یه‌کم بالاتر بگیر.
سپس رو به دیگری کرد و اسم او را نیز پرسید:
- تو اسمت چیه؟
- شارول.
- شارول! تو هم پشت سر ما بیا حواست به اطراف هم باشه از ماهم دور نشو بهتره هم‌دیگه رو گم نکنیم. به هر حال اسم منم جیده و یک پلیس هستم. اگه بتونیم باهم همکاری کنیم و به حرف‌های من گوش کنید، می‌تونیم از این مهلکه جون سالم به در ببریم و از شهر فرار کنیم.
آن دو به نشانه تأیید، سر خم و راست کردند و به‌دنبال جید راهی شدند. آن‌ها راه افتادن به‌سمت داخل کوچه‌ای که تاریکی برایشان دام گسترانده‌بود. در ابتدا خیالشان کمی آسوده بود که دیگر صدای آن هیولا نمی‌آمد ولی هنوز خطر هر لحظه درون سایه‌ها در کمینشان بود. هر قدم را محتاط‌تر از قدم قبلی برمی‌داشتند و نمی‌دانستند چه در انتظارشان است. ظلمت تاریکی هر لحظه آن‌ها را بیشتر درون باتلاق ترس فرو می‌برد. ترس و بقا، آشوبی در وجودشان انداخته‌بود. نه می‌توانستند کامل بر ترسشان غلبه کنند، نه تمایل داشتند دست از بقا و نجات خودشان بردارند. تنها امیدشان همان کورسوی روشنایی بود که در دست داشتند. به همان اندازه کوچک در مقابل اقیانوسی از تاریکی ولی ناچار بودند ادامه دهند. قدم‌به‌قدم در ورای تاریکی به‌سمت سایه‌های ترس و وحشت... . به انتهای کوچه که رسیدند، بن‌بست بود. دقیقاً مانند همان کوچه‌ای که در ابتدای ورودشان به شهر، مه آن‌ها را به آن کوچه کشانده‌بود. نور را که کمی جلوتر بردند، متوجه پاهایی شدند که با سیم خاردار به دیوار گره خورده‌است. کمی جلوتر رفتند و فندک را در امتداد پاها کمی بالاتر گرفتند. جسد مردی را دیدند که به دیوار بسته شده‌است. تمام بدنش زخم بود و از شدت درد و عذاب می‌خواست فریاد بکشد ولی دهانش را نیز با سیم‌های نازک آهنی به هم دوخته‌بودند. مرد با تکان دادن سرش سعی در تقاضای کمک داشت. جسد مرد ناگهان شروع به سوختن کرد. شراره‌هایی از آتش که از درون مرد بیرون زدند، عذاب او را دوچندان ساختند. شارول که صحنه را دید، آن مرد را شناخت؛ همان دوستشان بود که در آن کوچه‌ی بن‌بست کشته شده‌بود. او دستش را جلوی دهان خودش گذاشت تا جلوی فریاد ناشی از ترسش را بگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت سوم: قلمرو تاریکی؛ کمین‌گاه موجودات سایه‌نشین)
(پارت دوم)
آن مرد زنده شده‌بود و در این مکان توسط شهر به غل‌و زنجیر کشیده شده‌بود و داشت تاوان گناهانش را پس می‌داد. ناگهان صدای گریه کودکی سکوت محیط را لمس کرد. صدای گریه طوری بود که انگار کودکی ملتمسانه تقاضا برای چیزی دارد و انگار دلش می‌خواهد چیزی را به‌دست آورد ولی چون نمی‌تواند، عاجزانه برای به‌دست آوردنش شروع به گریه و زاری کرده‌است. محیط که اکنون روشنایی کافی را به‌خاطر شعله‌های آتش آن مرد در حال سوختن داشت، می‌شد اطراف را دید. کودکی در حالی که دستش را به‌سمت جید دراز کرده‌بود و ناله‌ و گریه‌زاری می‌کرد، به‌سمت او قدم برمی‌داشت. موجود عجیبی بود؛ از اجزای صورت فقط دهان داشت. بقیه اجزای بدنش انگار سوخته‌بودند. همان‌قدر سیاه و خاکستر. جید میله‌ای که در دست داشت را بالا برد. قصد ضربه زدن داشت ولی نمی‌توانست کاری انجام دهد. دستانش خشک شده‌بودند، دلش نمی‌خواست ضربه‌ای به آن کودک در حال گریه بزند به‌جز قدم برداشتن به‌سمت عقب کاری انجام نداد. دستی از پشت پای جید را لمس کرد. صدای گریه و ناله‌ها زیاد شدند. کودکان دیگری اطراف جید حلقه زده‌بودند. صدای گریه و زاریشان، گوش‌خراش و آزاردهنده شده‌بود. جید تکان‌تکان می‌خورد و سعی در خلاص شدن و رهایی داشت و فریاد می‌زد:
- رهام کنین!
تقلای زیادی جید و کشمکش بین آن‌ها، جید را زمین‌گیر کرد و سرش محکم به زمین برخورد و او بیهوش شد. تنها چیزی که لحظات آخر جید متوجهش بود، صدای آژیری بود که قبل از ورود به این مکان شنیده‌بود. جید بیهوش روی زمین افتاده‌بود. کودکان دورش کرده‌بودند. صدای گریه و زاریشان لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. دوباره تغییرات با آمدن صدای آژیر شروع شده‌بود. تاریکی هوا داشت کم‌کم نور می‌گرفت. مه غلیظ دوباره فضای اطراف را پر کرد. شهر به حالت قبلی بازگشت. خیابان، کوچه‌ها، دیوار و حتی درختان و در نهایت جسد مردی که کنار دیوار روی زمین بود با صورت، گردن و شانه و قسمتی از سی*ن*ه‌اش که سوخته‌بود و بخاری که از آن بیرون می‌آمد، و ماده سیاه‌رنگی که مانند قیر، دورش بود و پیرهن سفیدی که نصفش سیاه شده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت اول)
جید چشمانش را نیمه‌باز کرد. پنکه‌‌ سقفی‌ای را دید که بی‌حرکت از سقف آویزان است. دوباره پلکی زد و چشمانش را لحظه‌ای بست. ناگهان سراسیمه و هراسان از جایش بلند شد. در «کافه‌بار» بود. متوجه زن و مرد جوانی شد که گوشه‌ای نشستند و دارند با یک رادیوی خراب کلنجار می‌روند که شاید بتوانند از طریق خبر یا گزارشی جویای قضیه شهر شوند. جید با همان حالت سراسیمه پرسید:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
آن مرد با صدایی آرام پاسخ داد:
- سلام! بالآخره بیدار شدی؟! من والتر هستم، والتر سالیوان! ایشون هم همسرم سیبَل هستن. ما تازه به این شهر رسیدیم. فکر کنم توی مه گم شدیم، جاده رو اشتباه پیچیدیم و الان هم ماشینمون خراب شده! تو هم اون بیرون بیهوش افتاده‌بودی روی زمین. به‌نظر میاد سرت ضربه خورده باشه، حالت که خوبه؟
- فکر کنم‌! آره خوبم! طوری نیست. شما دوتا دختر جوون ندیدین؟
والتر: نه! موقعی که ما رسیدیم تو تنها یک گوشه افتاده‌بودی روی زمین. یک جسد سوخته دیگه هم همون اطراف کنارت بود. ما هم سعی کردیم با اورژانس و پلیس تماس بگیریم ولی انگاری آنتن‌ها خط نمی‌داد. شهر عجیبی هستش اینطور نیست؟
- عجیب برای یه لحظشه! معلومه شما هم تازه وارد شهر شدین. بهتره هرچه سریع‌تر از شهر بزنیم بیرون، اگه توی ماشین چراغ‌قوه یا فندکی یا هرچیز به‌درد بخور دیگه‌ای دارین، بهتره بردارینش.
والتر: قضیه از چه قراره؟
جید که نزدیک پنجره شده‌بود، پرده را با دستش کنار کشید. اوضاع بیرون را نگاهی کرد و گفت:
- اون بیرون چیزی عجیبی نظرتون رو جلب نکرد؟
والتر: خب؟ مثلاً چی؟
- موجودات عجیب و ترسناک!
والتر: فکر کنم بهتره بری بیمارستان یک پزشک سرت رو چک کنه. حتماً ضربه‌ای که به سرت خورده باعث شده نتونی توهم رو از واقعیت تشخیص بدی دوست من.
جید نگاهی به والتر انداخت و گفت:
- دیر یا زود خودت می‌فهمی قضیه واقعاً از چه قراره و بیشتر از یک دکتر نیاز به یک راه خروج و فرار از این شهر داریم. به هر حال من میرم اون بیرون دنبال یک راه خروج از این شهر بگردم ولی اگه باهم باشیم شانسمون بیشتره.
آن‌ها که حرف‌های جید را غیرمنطقی و به دور از عقل و منطق می‌دیدند، فکر کردند او دیوانه است. قضیه جسد آن مرد داخل کوچه هم نگرانیشان را بیشتر کرده‌بود، پس تصمیمشان این بود که با جید همراه نشوند.
والتر: فکر کنم بهتره ما همین‌جا منتظر صاحب بار بمونیم. اگه مغازه‌ش بازه احتمالاً خودش هم همین اطراف باشه، اگه کسی نیومد می‌ریم داخل خیابون دومی. رو نقشه‌ای که سر خیابون بود، نوشته‌بود یه هتل داخل خیابون هستش.
جید از رفتار آن‌ها متوجه اوضاع شد. کاری هم نمی‌توانست برای متقاعد کردن آن‌ها انجام دهد. از مغازه خارج شد و سمت داخل شهر رو پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین