جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,065 بازدید, 34 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت دوم)
جید دوباره وارد خیابان‌های پر مه‌آلود شهر«سایلنت هیل» شد. شهری که بدون گرفتن غرامت، راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد. بیراهه‌های درون مه و یا پرتگاه‌های درون تاریکی، او را فقط به یک مقصد خواهند رساند؛ به «قعر تباهی» مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست، چیزی است که شهر برای او مقدر ساخته‌است و او در مقابل این سرنوشت شوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ «امید به رهایی». پس راهش را با قدم‌های مصمم پیش گرفت. جلوتر ماشین پلیسی پارک بود. شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحه‌ای پیدا کرد. سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود. جید سریع به‌سمت آن ساختمان رفت. یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر، خالی و بهم‌ریخته بود. فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدم‌های آهسته‌‌تری برمی‌داشت و نگاه جست‌وجوگرانه‌ای به اطراف داشت.
- حتماً اون مرد باید همین اطراف باشه.
کمی جلوتر یک دست‌نوشته روی دفترچه‌ای نظرش را جلب کرد: «امروز یک دختر بچه‌ای را به بیمارستان منتقل کردند. اسمش آلیسا است! بدنش کاملاً سوخته‌بود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند. اینکه او الان زنده‌ است، شبیه به یک معجزه‌‌ است. دکتر «کافمن» پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود». جید به راه خود ادامه داد. به طبقه بالای بیمارستان رفت. صدای افتادن جسمی بروی زمین توجه‌اش را به اتاق کناری‌اش جلب کرد. سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
- کسی اون‌جا است؟
دختر جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شده‌بود، بیرون آمد. جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستار‌ها را پوشیده‌بود. جید اسلحه را پایین آورد.
- معذرت می‌خوام. فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.
دخترک به‌سمت جید رفت و او را در آغ*وش گرفت. جید کمی شوکه شد. این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گله‌ای در این مورد نکرد.
- تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت و پاسخ داد.
لیزا: من خوبم. از اینکه یک انسان می‌بینم خوشحالم. اسم من لیزاست.
- منم جیدم، تو اهل این شهری؟
لیزا: آره.
جید که بالآخره توانسته‌بود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد، کمی حس رضایت داشت. فکر می‌کرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد. پس شروع به پرسیدن سؤالاتش کرد.
- می‌دونی چه اتفاقی اینجا افتاده؟ چه بلایی سر شهر و آدم‌هاش اومده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت چهارم: شعله‌های نفرت)
(پارت سوم)
لیزا: دقیق نمی‌دونم ولی همه این اتفاقات از وقتی شروع شد که اون دختر بچه رو به این بیمارستان آوردن. دخترک بیچاره کاملاً سوخته‌بود؛ مثل یک زغال سیاهِ‌سیاه بود ولی هنوز نفس می‌کشید و هوشیار بود. من پرستار بخشی بودم که اون بستری بود. پرستاری از اون رو به عهده من گذاشته‌بودن. از روز دوم رفتارش عجیب شده‌بود. نمی‌ذاشت کسی نزدیکش بشه. شب همون روز رفتم به اتاقش، کل فضای اتاق عوض شده‌بود، به‌شدت گرم و داغ بود و به سختی می‌شد نفس کشید. انگار فضای اتاق پر شده‌بود از نفرت. اتاق تجسمی از نفرت و خشم به خود گرفته‌بود. زمین نزدیک تختش به شکل آهن‌های سرخ‌رنگ تغییر شکل داده‌بود. تمامی آهن‌های اتاقش از شدت گرما و نم زنگ‌زده بودن. بقیه زمین و دیوار‌ها هم پر شده‌بود از خط‌های انشعاب‌دار قرمزرنگ، گویا نفرتش در همه جای اتاق ریشه دوانده‌بود. ریشه‌هایی که شبیه رگ، انشعاب پیدا می‌کردند و درحال پخش شدن و پر کردن اتاق بودند. از آن شب به بعد اتاق ۳۰۲ به‌طور کامل قرنطینه شد و هیچ‌ک.س حق ورود به اتاق رو نداشت. صبح روز بعد هوا کاملاً مه‌آلود بود. مه مانند یأس و ناامیدی، شهر رو به یغما برده‌بود. آسمون رو نمی‌شد دید؛ گویا انگار شهر آسمونی نداشت. روز نحسی بود. هیچ نفهمیدیم خورشید کی غروب کرد؟ همه جا تاریک و سیاه شد. شهر کاملاً در ظلمت و تاریکی شب فرو رفت. صدای جیغ و فریاد از همه جای شهر به گوش می‌رسید. عده‌ای همان ابتدا در تاریکی ناپدید شدند گویی سیاهی شب اون‌ها رو در خود بلعیده باشد.
شب که تمام شد، خیال کردیم مصیبت‌ها نیز به پایان رسیدند. خیال کردیم چیزی جز کابوس و خواب نبودند ولی هوای مه‌آلود، مرز بین خواب و واقعیت را در هم آمیخت و آن‌ها را بهم وصل کرد. فهمیدیم چیزی که دیشب تجربه کردیم، آن ترس‌ها، آن فریاد‌ها، آن ناله‌ و زاری‌ها، هیچ‌کدام کابوس نبودند؛ بلکه اتفاقاتی بودند که واقعا افتاده‌بودند. بیشتر مردم شهر همان شب اول غیبشان زده‌بود. شب با خود تاریکی آورد و تاریکی، پیروان و موجودات جهنمی‌اش را درون مه جا گذاشت. هیولاهای عجیبی که از درون تاریکی جا مانده‌بودند اکنون داخل مه پرسه می‌زدند. کابوسی که در تاریکی شب به‌وجود آمده‌بود، درون سایه‌های مه ادامه پیدا کرد. هیچ فرار و گریزی از آن نبود. این شهر نفرین شده است، متأسفم! ما گیر افتادیم، ما زندانی‌های این شهر هستیم.
جید که از حرف‌های لیزا سردرگم و در بهت و حیرت بود، نمی‌خواست این حرف‌ها را باور کند ولی چیز‌هایی که دیده‌بود و تجربه کرده‌بود، چیزهایی نبود که فقط با منطقش بتواند آن‌ها را زیر سؤال ببرد. جید غرق در افکار خودش بود که صدای همان آژیر دوباره به گوش رسید و او را از افکار پریشان خود به دنیای آشفته‌تر از افکار و اندیشه‌ها بیرون کشید. هوا شروع به تاریک شدن کرد و دوباره دروازه‌های «دنیای دوزخیان» به‌سوی شهر سایلنت هیل برای مجازات گناه‌کاران، باز شدند.
- دوباره نه! دوباره نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت پنجم: اتاق ۳۰۲)
(پارت اول)
دوباره همان اتفاقات رخ دادند. سایه‌ها از گوشه و کنار‌ه‌های شهر بیرون خزیدند و قلمرو تاریکی را گستراندند. تاریکی بر شهر تاخت و همه جا را در بر گرفت و درنهایت شهر وارد دنیای «other world» شد. جید با روشن کردن چراغ‌قوه‌ای که همراه داشت، ذره‌ی باریکه‌ای از نور را بر تاریکی تحمیل کرد. او نگاهی به اطراف انداخت. این‌بار او درون اتاق تنها بود. هر چه اطراف را جست‌وجو کرد، خبری از لیزا نبود. جید از اتاق بیرون آمد. نور را به‌سمت انتهای راهرو تاباند. خلوت بود و کسی یا چیزی آن حوالی پرسه نمی‌زد. پس راهش را به‌سمت انتهای راهرو ادامه داد. سمت پایین پله‌ها مسدود بود، راهی به پایین وجود نداشت. بالاجبار پله‌ها را به‌سمت بالا پیش گرفت. به طبقه سوم که رسید، صدایی توجه‌اش را جلب کرد. نور را به‌سمت صدا گرفت. کمی دورتر یک پرستار پشت به او ایستاده‌بود. کمی نزدیک‌تر رفت. آن شخص رفتارش عجیب به‌نظر می‌آمد، سرش را پایین انداخته‌بود و بی‌حرکت رو به دیوار ایستاده‌بود.
- لیزا؟ خودتی؟
آن شخص با صدای جید، حرکتی به خود داد و سرش را بالا گرفت. سرش را نیمه چرخاند و سپس یک پایش را به آرامی به طرف او چرخاند. بعد کامل به‌سمت جید چرخید. دوباره وحشتی از دل تاریکی به وجود آمد.
چهره‌اش بر خلاف بدنش اصلا شبیه انسان نبود. صورتش انگار مچاله شده‌بود، نه چشمی داشت، نه لبی و نه دهانی. با یک چاقوی خونینی که بر دست داشت، قصد حمله به جید را کرد. جید که چهره اورا دید، از ترس هول کرد. چند قدم سریع به عقب برداشت. اسلحه را به‌سمتش گرفت و با شلیک دو تیر اورا نقش زمین کرد. در همان لحظه صدایی از تاریکی آمد.
- هی! شلیک نکن!
- تو کی هستی؟
صدا از یکی از اتاق‌ها می‌آمد.
- هیس! آرام باش! بهتره ساکت باشی، بیا نزدیک‌تر نترس من انسان هستم.
جید با احتیاط نزدیک اتاق شد. نور چراغ‌قوه‌اش را به‌سمت صورت آن شخص تاباند. آن شخص دستش را سمت صورتش گرفت و صورت خود را پوشاند.
- دستت رو از جلوی صورتت بردار.
- اگه اون چراغ رو کمی بیاری پایین‌تر، حتماً این‌کارو می‌کنم. نورش اذیت می‌کنه، می‌خوای کورم کنی؟
چراغ را کمی پایین گرفت. سپس آن شخص دستش را از جلوی صورتش کنار زد. اعضای صورتش سر جایشان بودند. مردی میانسال با مو‌های جوگندمی. خیالش تا حدودی راحت شد که او یک انسان است.
- تو کی هستی؟
دکتر کافمن: اسمم دکتر کافمن هستش توی این بیمارستان کار می‌کنم. بهتره صدات رو هم بیاری پایین‌تر اون موجودات به صدا حساس هستن و به‌سمت صدا کشیده میشن، پس بهتره جلب توجه نکنیم.
- تو؟ تو همونی هستی که بیرون بیمارستان دیدمش!
کافمن: می‌خوام یه کاری انجام بدی!
- چه کاری؟
کافمن: یه مدال اندازه یک کتیبه دایره‌ای کوچک داخل اتاق ۳۰۲ هستش که می‌تونه مارو از اینجا ببره بیرون. باید اون رو برام بیاریش.
- خب! می‌تونیم باهم انجامش بدیم.
کافمن: پس دنبالم بیا! از این طرف. فقط یادت باشه که بی‌سروصدا و ساکت بمونی.
به‌سمت انتهای راهرو حرکت کردند که در نیمه‌راه متوجه شدند تعدادی زیادی از موجودات سر راهشان قرار دارند. دقیقاً بین آن‌ها و اتاق ۳۰۲ پر بود از موجودات شیطانی که شبیه پرستار بودند، با صورت‌هایی کریح و مچاله‌شده. آن دو سریعاً به داخل اتاق کناری رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت پنجم: اتاق ۳۰۲)
(پارت دوم)
کافمن با صدای آرام و ملایمی گفت:
- من می‌تونم حواسشون رو پرت کنم، تو از موقعیت استفاده کن و وارد اتاق شو.
سپس کافمن یک میله برداشت و به‌سمت دیگر راهرو حرکت کرد. با زدن میله به دیواره‌ها و ایجاد صدا، آن‌ها را به‌سمت خود کشاند و کنار پله‌ها ایستاد. میله را سمت پایین قِل داد و خودش عقب کشید و موجودات به دنبال صدا به‌سمت پایین پله‌ها حرکت کردند. اکنون راه برای جید باز شده‌بود. به‌سمت اتاق ۳۰۲ رفت. هرچه نزدیک‌تر به اتاق می‌شد، بار سنگینی روی خودش احساس می‌کرد. شدت گرما جوری بالا بود که انگار آن‌سوی اتاق به‌سمت جهنم باز می‌شود. از شدت گرما به نفس‌نفس افتاده‌بود. کنار در ایستاد. درِ عجیبی بود با شکل و شمایل عجیب‌تر! فکر اینکه چه چیزی پشت آن در می‌تواند باشد، ذهنش را مسموم کرده‌بود. برای ورود به آن اتاق فقط کافی بود اراده‌اش از دلهره‌اش پیشی بگیرد و بر ترسش غلبه کند. در را به آرامی باز کرد. صدای تیک‌تاک ساعت اولین چیزی بود که شنید. وارد اتاق که شد، تختی را دید که داخل پرده‌های سیاه‌رنگ قرنطینه شده‌بود. دورتادور آن تخت حصاری از رازها و ناگفته‌های سیاه و تاریک این شهر بود. به خیال جید حتماً آن دختربچه‌ای که آلیسا نام داشت بر روی آن تخت بستری و خوابانده شده‌بود؛ پس از سر کنجکاوی نزدیک تخت شد تا پرده‌ها را کنار بزند و حقایقی که باعث نابودی و به تباهی کشیده شدن شهر و مردمانش شده‌بود را از آن دخترک جویا شود. دستش را که نزدیک پرده برد، ناگهان و بی‌اختیار خشکش زد. دستش جلوتر از آن نرفت و هرچه سعی کرد تکانی به خودش بدهد، نتوانست حرکتی بکند. صدای تیک‌تاک ساعت هم قطع شده‌بود. انگار زمان در آن لحظه به یک‌باره ایستاد. صدای دختر بچه‌ای درون اتاق طنین انداخت:
- من جای تو بودم وارد این اتاق نمی‌شدم، چه برسه بخوام به تخت نزدیک شم، جید!
صدا دقیقاً چسبیده‌بود به در گوشش انگار کسی در گوشش زمزمه می‌کرد. جید هر تقلایی کرد که حرکتی بکند، نتوانست از جایش حتی ذره‌ای تکان بخورد. پس در همان حالت که خشکش زده‌بود و با گوشه چشمی که سعی در نگاه کردن به پشت سرش را داشت، پرسید:
- تو کی هستی؟ اسم من رو از کجا می‌دونی؟
- من... ؟! من همون کسی هستم که تو رو به شهر فرا‌خوندم تا تاوان گناهت رو پس بدی جید! تو باعث مرگ اون کودک شدی، تو اون پسر‌بچه رو کشتی. الان اینجایی تا عذاب گناهت رو با ذره‌ذره جسم و روحت حس کنی.
جید با حالت غم و اندوه و پشیمانی آمیخته با خشم و نفرت در حالی که دستش را مشت کرده‌بود و انگشتانش را محکم می‌فشارد، فریاد برآورد:
- نه! کار من نبود، اون اتفاق یک تصادف بود.
ناگهان درِ اتاق در چشم به هم‌زدنی به‌سمت بیرون کوبیده شد و در کاملاً باز شد. نیرویی او
را محکم به‌سمت بیرون پرت کرد. جید با شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد صدایی از داخل با حالتی شیطانی و عصبانیت تمام فریاد زد:
- تو تقاص گناهت را همین‌جا در این برزخ در همین شهر خواهی داد!
جید به سختی می‌توانست تکان بخورد. خودش را جمع‌وجور کرد و به‌ زور بلند شد و روی پاهایش ایستاد. منطقش حکم می‌کرد از آن در فاصله بگیرد، پس تلوتلوکنان حرکت کرد و از در فاصله گرفت. در همان حین صدای آژیر دوباره شروع به نواختن کرد. صدا بسیار گوش‌خراش و غیر قابل تحمل بود. جید در حالی که با دستش گوش‌هایش را گرفته‌بود، فریاد می‌زد انگار که صدای آژیر درون سرش باشد. صدای آژیر که خوابید، جید دستش را از گوشش برداشت و در همان حین صدای لیزا را شنید.
لیزا: جید؟ تو خوبی؟
چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. همه‌ جا و همه‌چیز دوباره تغییر کرده‌بود. دیگر خبری از تاریکی نبود و لیزا را دید که با حالتی اضطراب کنارش ایستاده‌است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت ششم: تباهی)
(پارت اول)
لیزا: چی شد جید؟ یهو غیبت زد، یه مدت نبودی کلاََ، بعدش صدای فریادت رو شنیدم اومدم دیدم اینجایی. تو خوبی؟
-‌ خوبم! من خوبم! چیزی نیست. اون کافمن عوضی من رو از عمد انداخت توی اون اتاق. مردتیکه آشغال! اون می‌دونست چی توی اون اتاقه، ولی هیچی به من نگفت.
لیزا: کدوم اتاق؟ اتاق ۳۰۲؟
جید با حالتی که در فکر فرورفته و غرق در اندیشه بود، با پریشانی ادامه داد:
-‌ اون گفت باید تقاص گناهت رو پس بدی، منظورش چی بود؟
لیزا: چه کسی گفت؟ چه گناهی جید؟ از چی داری حرف می‌زنی؟
-‌ توی اون روز، همون روز لعنتی که با چندتا مواد‌فروش مسلح درگیر شدیم تیر اندازی شد. یک پسربچه کر‌ولال با دوچرخه‌ش داشت از اونجا رد می‌شد.
جید لحظه‌ای بهم ریخت دلش آکنده شد از غم‌واندوه و پشیمانی. با یک تن صدای لرزان و ناراحت ادامه داد:
-‌ اگه بی‌احتیاطی نمی‌کردم، اون بچه الان زنده بود. همه‌ش تقصیر منه! لعنت به من.
کافمن که در گوشه‌ای ایستاده‌بود، با لحنی آرام گفت:
-‌ این شهر داره از گناهان ما تغذیه می‌کنه می‌خواد مارو از پا دربیاره روال کارش همینه.
جید سرش را بالا آورد اخمی بر ابروانش انداخت و نگاه غصب‌آلودی را به نگاه دکتر کافمن گره زد و با حالتی پرخاش و عصبانیت گفت:
-‌ تو می‌دونستی توی اون اتاق لعنتی چه‌خبره ولی به من هیچ هشداری نداری، ای عوضی!
کافمن: هی! بهم نریز، یک نفر باید حواس اون موجودات رو پرت می‌کرد و اون یکی هم باید می‌رفت داخل اتاق، من هم کم ریسک نکردم پس بی‌حسابیم. حالا بگو ببینم تونستی اون مدال رو بدست بیاری؟
-‌ نه! نتونستم پیداش کنم اونجا چیزی به‌جز یه تخت خالی و نیروی شیطانی چیز دیگه‌ای نبود.
-‌ احتمالاً اون شیطان حرومزاده اون مدال رو یه جایی پنهان کرده، به هر حال باید پیداش کنیم. تنها راه خروجمون از شهر همون مدالِ. تو برو سمت مدرسه روی نقشه برات علامت زدم از در خروجی ساختمان باید بری سمت چپ بقیه‌ش روی نقشه هست. منم میرم کلیسای مرکزی بهتره زودتر حرکت کنیم.
دکتر کافمن در حالی که داشت آنجا را ترک می‌کرد با تأکید گفت:
-‌ اگه مدال رو پیدا کردی حتماً بیا دنبالم توی کلیسای مرکزی، اونجا رو هم روی نقشه برات علامت زدم.
جید نگاهش به نقشه‌ای بود که دکتر کافمن بهش داده‌بود. رو به لیزا کرد و گفت:
-‌ تو همین‌جا بمون، قایم شو! اگه مدال رو پیدا کردم یا یه راهی به بیرون، یا هر راهی که بشه از این جهنم لعنتی زد بیرون، میام دنبالت تا اون موقع فقط جایی نرو خب؟ اون بیرون خطرناکه.
لیزا: باشه! همین‌جا منتظرت می‌مونم. فقط! به دکتر کافمن اعتماد نکن.
-‌ چرا؟
-لیزا: آدمی نیست که پایبند اخلاقیات باشه.
-‌ خودم متوجه شدم حواسم بهش هست.
جید نقشه را برداشت و در حالی که داشت نقشه را وارسی می‌کرد، به‌سمت خروجی حرکت کرد.
لیزا: جید؟!
جید برگشت و نگاهی به او انداخت.
لیزا: مراقب خودت باش. زود برگرد حتی اگه نتونستی مدال رو پیدا کنی باز هم برگرد.
-‌ حتماً!
جید از ساختمان خارج شد. شهر بار دیگر درون برزخ مه فرو رفته‌بود. او الگویی که دکتر کافمن برایش داخل نقشه علامت گذاری کرده‌بود را پیش گرفت. چهار‌راه اولی را رد کرد و در تقاطع بعدی به داخل خیابان پیچید. اگر کمی جلوتر ادامه می‌داد، طبق نقشه به مدرسه می‌رسید. مسیر را درست پیش رفت و به مدرسه که رسید متوجه حضور همان زن ژولیده و ژنده‌پوش شد. جید نزدیک آن زن شد. زن که متوحه حضور جید شده‌بود با صدای خسته گفت:
-‌ اینجا مدرسه‌ای بود که در آن‌جا مشغول به کار بودم، دخترم نیز به همین مدرسه می‌آمد. اینجا آغاز تمام مشکلات و کابوس‌های ما بود. کابوس‌هایی که جامه سیاه و تاریک بر تن ما کرد و اکنون در گوشه و کنار این شهر در حال پرسه‌زن است.
جید: در مورد اون لحظه که بار اول دیدیمت؟تو کجا غیبت زد بعد آژیر کجا رفتی؟ اون مکان لعنتی کجاست که هر بار ما رو می‌کشونه درون خودش؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت ششم: تباهی)
(پارت دوم)
آن زن در جواب پاسخ داد:
-‌ این شهر گناه‌کاران رو فرا می‌خونه تا مجازاتشون کنه. اون مکان که شما رفتین، زندان گناه‌کارانه. اون مکان فقط کسایی رو درون خودش میبلعه که انتخابشون کرده، اون مکان تا وقتی که مجازاتش رو انجام نده بی‌خیال قربانی‌هاش نمیشه.
آن زن با لحن آرام و بی‌رمق ادامه داد:
-‌ زمانی در این شهر خواستند به‌جای گناه‌کار «گناه» را مجازات کنند ولی برهم زدن تعادل ترازوی عدالت به نفع این شهر نشد. کفاره‌ای که باید از گناه‌کار می‌گرفتند خواستند از خود گناه بگیرند.
-‌ منظورت چیه؟ از چی داری حرف میزنی؟
زن نگاهش که به مدرسه خیره شده‌بود را برداشت، نگاهی به جید انداخت و ادامه داد:
-‌ زمانی تصمیم گرفتم راهم رو تغییر بدم، دیگه نمی‌خواستم تن‌فروشی کنم و از سرناچاری برده‌ی حوا و هوس مردان باشم. به کلیسا رفتم تا توبه کنم، عابدین کلیسا برای کار مرا به این مدرسه پیشنهاد دادند. زمین را جارو می‌زدم ، کلاس‌ها را تمیز می‌کردم و... سخت بود ولی می‌شد عادت کرد و زندگی را گذراند اما سخت‌تر از این‌ها ، زندگی دخترم بود. همکلاسی‌هاش اون رو اذیت می‌کردن؛ چون پدری نداشت اون رو مسخره و تحقیرش می‌کردن. نمی‌خواستم اون رو در این وضع ببینم. با همون کلیسا مشکل رو مطرح کردم. از اون‌ها خواستم کار دیگه‌ای برای من مهیا سازن. نمی‌خواستم به کار و زندگی قبلیم برگردم. اون‌ها در عوض پیشنهاد دادن که گناه را پاک کنیم. قول دادند که بعد از پاک کردن گناه دیگر کسی مارا اذیت نخواهد کرد.گفتند من می‌شوم مادرِمقدس و دخترم می‌شود یک قدیس و معجزه‌ای برای شهر، فقط باید ایمان داشته باشیم. من به ناچار قبول کردم چون منِ گناه‌کار یک دختر بی‌گناه بدنیا آورده‌بود که پدری نداشت. دلم نمی‌خواست ننگ زندگی قبلی من تا ابد بر پیشانی دخترم نقش ببندد. نمی‌خواستم تاوان اشتباه زندگی گذشته مرا دخترم بدهد پس قبول کردم، ناچار بودم، درمانده و ضعیف و بی‌پناه. فرقه در یک هتلی بزرگ جلسه‌ای برگزار کرد و اعضای فرقه گرد هم جمع شدند. افراد زیادی حضور داشتند، افراد بلندپایه شهر که همگی عضو فرقه بودند. من و دخترم رو با لباس و روسری همراه تور مشکی که جلو صورتمون را گرفته‌بود، آماده مراسم کردن. شبیه گناه‌کارانی شده‌بودیم که از گناه خود شرم دارن. ما رو به بالاترین طبقه و تا آخرین اتاق هتل راهنمایی کردند. اتاق به اندازه یک سمینار، بزرگ بود و همه درون اتاق سمینار حضور داشتن. جمعیت زیادی بود، گردتاگرد همه در جایگاهی نشسته‌بودند. دخترم که وارد شد پشت سر اون از ورود من ممانعت کردن، «مادرکاترینا» رو به من کرد و گفت: «نیازی نیست که تو بیایی، ما اینجا گناه را مجازات می‌کنیم نه گناه‌کار را، گناه‌کار خود اسیر و فریب‌خورده گناه است. بهتر است تو وارد اتاق نشوی، تو می‌توانی بروی تو دیگر از گناه آزادی. بقیش را بسپار به ما». از صدای دخترم که داخل اتاق بود فهمیدم وحشت کرده‌است. من هم به همان اندازه وحشت کرده‌بودم. زمانی فهمیدم که اشتباه کردم که دیگه دیر شده‌بود. آن‌ها به چشم یک گناه، به چشم یک دسیسهِ شیطانی به دخترم نگاه می‌کردند. آن‌ها نمی‌خواستن ما را از گناه پاک کنند، آن‌ها به خیالشان قصد نابودی گناه و کشتن دخترم را داشتند. سراسیمه برگشتم و با عجله دویدم. وقتی با پلیس آمدم که دیگر دیر شده‌بود. او را به روی میله‌هایی بسته‌بودند و روی دیگی پر از گُدازه‌های آتش عذابش می‌دادند.
آتش غم و اندوه، دل زن را درون سی*ن*ه‌اش سوزاند. بغض لرزه بر صدای او انداخته‌بود. پشیمانی و ندامت از چهره‌اش می‌بارید. انگار شهر تصمیم گرفته‌بود او را نیز اینگونه عذابش دهد. با همان صدای لرزان جملاتی را تکرار می‌کرد:
-‌ من چه بر سر او آوردم؟ آن‌ها دخترم را از من گرفتند. آن‌ها این بدبختی را به شهر آوردند.
راهش را کشید و به سویی رهسپار شد و رفت تا جایی که درون مه از دیده ناپدید شد و مدام خود را ملامت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت هفتم: حقایق درون سایه‌‌ها)
(پارت اول)
جید که وضعیت زن را دید، دلش به حالش سوخت. با نگاهش اورا دنبال کرد و نگاهش بدرقه قدم‌هایش شد و زن رفته‌رفته از چشم او درون مه ناپدید شد.
جید: معلوم نیست مردم این شهر چه مشکلی دارن؟! واقعاً رد دادن. شهر ارواح نباشه حتماً باید شهر افسارگسیختگان باشه.
جید نیز سمت مدرسه را گرفت. وارد محیط بیرونی مدرسه شد، کمی مکث کرد. نگاهش را به ساختمان مدرسه دوخت. از پشت پرده پنجره طبقه دوم کسی به او خیره شده‌بود، نگاه جید را که دید سریع از پشت پنجره کنار رفت. جید از حرکت پرده مطمئن شد کسی از داخل او را تحت نظر دارد. نگاه جید به او در حدی نبود که بتواند تشخیص دهد انسان بود یا دوباره یک موجود عجیب و غریب دیگر. به هر حال باید مدال را پیدا می‌کرد. نزدیک در شد، دستش را برد سمت در، دستگیره را گرفت و آن‌ را چرخاند و همین‌که کمی در را باز کرد، صداهایی از داخل به گوش رسید؛ صدای پای دویدن و شیطنت‌ها و خنده‌های کودکانه‌ای بود که دنبال هم کرده‌بودند و بازی می‌کردند. جید در همان حال ایستاد، هیچ تکانی نخورد. گوش و حواسش به‌سمت صداها بود.
-‌ اونا واقعاً بچه هستن یا چی؟
در را کامل باز کرد، نور کم‌سویی از بیرون به‌سمت داخل سالن تابید. سایه‌هایی با تابیدن نور به‌سمتشان ناپدید شدند و ناگهان صداها قطع شدند، محیط را سکوتی پررمزوراز به سایه‌هایی از ابهام کشاند. جید که مطمئن شد هیچ انسانی در داخل مدرسه نیست، جانب احتیاط را بیشتر از پیش گرفت و با قدم‌هایی آرام وارد سالن شد. نگاهی ریز و زیر‌چشمی به اطراف می‌انداخت و آرام پیش می‌رفت. هوای داخل کمی سرد و سنگین بود. گرمی نفس‌هایش را می‌توانست حس کند ولی چیزی که به‌روی جسم و روح جید سنگینی می‌کرد رمزورازهایی بود که افکارش را در هاله‌ای از ابهامات نگه داشته‌بود، یا اتفاقاتی بود که می‌دانست قرار است رخ‌ دهد ولی کی و کجا؟ باید انتظار چه چیزی را در این مکان داشته باشد؟! آن صداهایی که به یک‌باره با ورودش قطع شدند، حتماً متوجه حضورش شدند که سکوت کردند و به درون سایه‌ها خزیدند.
-‌ بهتره هرچه زودتر این مدال لعنتی رو پیدا کنم و برگردم .
نگاهش را «در» اتاقی که کمی باز بود جلب کرد. در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد. از وضع اتاق معلوم بود دفتر کار است. کمی آنجا را جست‌و‌جو کرد. به‌نظر دفتر راون‌شناختی و مشاور مدرسه است. اسم روی یک پرونده نظرش را به خود جلب کرد «آلیسا». پرونده مربوط به همان دختری بود که در مراسم قربانی در هتل سوزانده‌بودند. همان دختری که در اتاق ۳۰۲ در بیمارستان تحت نظر پزشکی قرار گرفت. پرونده را باز کرد و کمی جلوی پنجره آمد تا نور کافی برای خواندن مطالب را داشته باشد. گزارش روزانه: «امروز عده‌ای از بچه‌های کلاس آلیسا را اذیت می‌کردند، آن بچه‌ها توبیخ شدند و بهشون تذکر لازم داده شد.» جید صفحه بعد پرونده را چرخاند. گزارش روزانه: «با اینکه یک هفته از توبیخ بچه‌ها گذشته‌بود ولی باز یکی از آن بچه‌ها آلیسا را اذیت کرده‌بود و مشاجره‌ای بین آن‌ها رخ داده‌بود. گویا از اینکه به‌خاطر آلیسا توبیخ شده‌بود، از او ناراحت بود و او را مقصر می‌دانست». جید هر صفحه‌ای را که باز می‌کرد در مورد آزار و اذیت آلیسا مطلبی می‌خواند تا جایی که به گزارش‌های آخر رسید. دیگر فقط چند نفر نبودند که مسخره‌اش می‌کردند، بلکه تقریباً کل بچه‌های مدرسه از او متنفر بودند و او را اذیت می‌کردند. در بین نوشته‌ها خواند که الفاظ و لقب‌هایی برای او انتخاب کرده‌بودند و او را با الفاظ بد و توهین‌آمیز خطاب می‌کردند و بخاطر نداشتن پدرش اورا مسخره و سرزنش می‌کردند. در آخر نوشته‌ها مربوط به درخواست مادر آلیسا مبنی بر انتقال او از مدرسه به جای دیگری بود. آخرهای پرونده که رسید، جید خشکش زد. مطالبی را خواند که هوش از سرش پراند و دستانش یخ زد. گزارش روزانه: «تعرض و هتک‌حرمت توسط مردی که برای تعمیرات روشویی و توالتِ طبقهِ دوم آمده‌بود. اقدام به آماده‌سازی سند و مدرک و گواهی پزشکی‌قانونی و تشکیل پرونده و ارجاع آن به دادگاه در تاریخ... .».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
(قسمت هفتم: حقایق درون سایه‌ها)
(پارت دوم)
جید در حالت مملؤ از خشم و نفرت بود با قلبی آکنده از درد و رنج و ناراحتی. زیر لب زمزمه‌ای آرام کرد:
-‌ دخترک بیچاره!
سرش را پایین انداخت نفس عمیقی کشید و تمام احساساتی که بر او غالب گشته‌بودند را در خود فرو برد. او بعد از گشتن، دست کلید‌های یدکی را پیدا کرد آن‌ها را برداشت و نگاهی به تابلو راهنمای مدرسه انداخت تا بتواند اتاق‌های مهم را پیدا کند. سالن همایش و گردهمایی همراه با اتاق مدیر مدرسه که در طبقه سوم بود، نظرش را جلب کرد. جید وارد سالن راهرو شد. راهرو‌ها نسبت به اتاق‌ها به‌خاطر نداشتن پنجره و نورگیر کافی کمی تاریک و مخفوف بودند. در انتهای سالن، جید متوجه حضور سایه‌ای شد؛ چیزی شبیه یک روح با هاله‌ای سیاه و تاریک در قامت یک بچه که در حال بازی کردن بود. نور چراغ را سمتش انداخت، هاله سیاه ناپدید شد. مثل همان لحظه‌ای که در ورودی را باز کرده‌بود و سایه‌ها ناپید شده‌بودند. او دستش را جلوی چراغ‌قوه گرفت با اینکه نورش کم شد ولی دید کافی داشت، هاله‌ی تاریک کودکی بار دیگر پدیدار شد. جید که خوف کرده‌بود، نمی‌دانست چه چیزی در حال پیش آمدن است. سایه به‌سمت جید دوید، حرکتِ کاملاً ناگهانی‌ای بود. جید نتوانست حتی کنار بکشد یا جاخالی دهد. سایه از درون او رد شد. سایه‌هایی که شبیه روح‌های سیاه‌رنگ کوچکی بودند یا شاید روح‌های بچه‌هایی بودند که هاله‌های سیاهی داشتند. هاله سیاه‌رنگ از او رد شد و دوان‌دوان پله‌ها را بالا رفت. جید احساس کرد که آن چیز حتماً رازی با خود دارد. در پی دنبال آن هاله‌سیاه به طبقه بالا رفت، دید آن سایه وارد اتاق کلاسی شد. جید هم به دنبالش رفت ولی کلاس خالی بود و کسی داخلش نبود. جید نگاهی به پنجره‌های کلاس انداخت و از نوری که از پنجره وارد اتاق می‌شد متوجه شد باید نور اتاق را کم کند، پس پرده‌ها را کنار کشید، نور اتاق کمتر شد. این بار هاله‌های سیاه زیادی را دید، هاله‌هایی که مربوط به کودکان آن کلاس بودند که به دور یک میز جمع شده‌اند و هاله‌ای تنها روی صندلی آن میز نشسته‌بود. هاله‌های دیگر دورش حلقه زده‌بودند و اورا اذیت می‌کردند.
-‌ اگه واقعاً پدری داری بگو فردا بیاد... .
-‌ ما می‌دونیم‌ مادرت چیکارست... .
-‌ تو یک فرزند نامشروعی... .
-‌ تو هیچ پدری نداری... .
جید متوجه شد آن هاله‌ها در واقع خاطرات این مکان هستند که در حال تکرار شدنند. آن هاله‌ی تنها هم باید آلیسا باشد که مورد تمسخر و آزار و اذیت بقیه قرار گرفته‌است. ناگهان آن هاله‌ی سیاه (آلیسا) از جای خود بلند شد و به‌سمت در دوان‌دوان و با قدم‌های تند حرکت کرد، معلوم بود داشت از آن‌ها و آزار و اذیت‌هایشان می‌گریخت. جید هم به دنبالش رفت. سایه داخل دری شد که بر روی آن تابلو زده‌بودند «سرویس بهداشتی و توالت غیرقابل استفاده و در حال تعمیرات». چون در بسته‌بود، جید نتوانست وارد شود. جید که می‌دانست پشت در چه اتفاقی در حال رخ دادن است، از شدت خشم چند ضربه‌ای به در زد. نگاهی به دسته کلید‌ها انداخت و چون می‌دانست تحمل دیدن صحنه را ندارد و این را نیز می‌دانست که این اتفاقات تکرار گذشته است و کاری از دست‌ او برنمی‌آید، پس بیخیال باز کردن در شد. با یک حالت درمانده و استیصال و عذاب‌وجدانی که داشت، برگشت و به‌ راه خود ادامه داد. چند قدمی برداشته‌بود که صدای آژیر آمد و همه‌ جا شروع به تغییر کرد.
-‌ یعنی کی میشه از این شهر بزنم بیرون و راحت شم؟!
تاریکی مثل ظلمت همه جا را بار دیگر فرا‌گرفت. صدای لولای زنگ‌زده دری به گوش رسید که در حال باز شدن بود. جید با حالت مملؤ از ترس، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت، چراغ را سمت در گرفت همان دری که قفل بود. ولی همان در قفل شده در حال باز شدن بود، دقیقاً همان در بود، در سرویس بهداشتی و توالت. انگار کسی یا چیزی دارد در را از آن سو به آرامی باز می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
***
(قسمت هشتم: تقاص یک گناه)
(پارت اول)
چشمانش خیر به در مانده‌بود، چه چیزی از ورای تاریکی بیرون خواهد آمد؟ انتظار ترسش را دوچندان کرده‌بود. دستی زمخت از آن‌سوی در بیرون آمد و کف زمین را لمس کرد. انشعاباتی قرمز‌رنگ شبیه رگ‌های سرخ‌رنگ مثل شاخ و برگ روی زمین در حال کشیده‌شدن بود، دست دیگرش دیواره چهارچوب در را گرفت. موجودی خود را از داخل اتاق به بیرون هل داد و خود را روی زمین می‌کشید و به‌سمت او پیش می‌آمد. شیطانی در هیبت موجودی کریح و وحشتناک. پاهایش از پشت به طرف سرش خم شده‌بود؛ جوری که پاهایش سرش را لمس می‌کرد. گردنش هم مثل پاهایش شکسته‌بود. فکش جوری شکسته‌بود که زبانش بیرون از دهانش آویزان مانده‌بود، خود را روی زمین می‌کشاند و به طرف جید حرکت می‌کرد. بوی بدی که از آن موجود به مشام می‌رسید. واقعاً تهوع‌آور بود. جید اسلحه‌اش را سمت هیولا گرفت، چند تیری به‌سمتش شلیک کرد. فایده‌ای نداشت و کارساز نبود. در همین حین صدای گریه‌وزاری کودکانه‌ای به گوش رسید. از داخل کلاس‌ها بچه‌هایی ناله‌کنان و گریان بیرون می‌آمدند و به‌سمت جید حرکت می‌کردند. گریه‌وزاری‌کنان دستشان را به‌سمت جید گرفته‌بودند و در تمنای گرفتن او بودند. جید با سرعت به‌سمت پله‌ها دویید. از پله‌ها بالا رفت و به یک سالن رسید که انتهایش فقط یک در داشت. سریع خود را به انتهای سالن و کنار در رساند، دستگیره را چرخاند ولی در بسته بود. دسته‌کلید را سریع از جیبش بیرون آورد. یکی‌یکی کلید‌ها را امتحان می‌کرد. صداها نزدیک‌تر می‌شدند، تعداد کلید‌ها زیاد بود. اگر می‌خواست همه را امتحان کند کارش زار بود. نگاهی به قفل در انداخت؛ علامتی روی قفل دید. به دنبال کلید با همان علامت گشت. صدای ناله کودکان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، دیگر فاصله زیادی با او نداشتند. یک کلید با همان علامت پیدا کرد. داخل قفل انداخت و آن‌ را سریع باز کرد و وارد اتاق شد. داخل اتاق به‌شدت نورانی بود و نور چشمانش را اذیت می‌کرد، بالاجبار چشمانش را بست. هر بار که سعی می‌کرد چشمانش را باز کند، نور چشمانش را بیشتر اذیت می‌کرد. لحن صدایی آشنا او را شوکه کرد.
-‌ تو هنوز یک تقاصِ گناه به این شهر بدهکار هستی جید!
لحن صدا به همان صدایی می‌خورد که در بیمارستان درون اتاق ۳۰۲ با آن مواجه شده‌بود.
جید: تو همونی؟ آره؟ آلیسا؟
-‌ من؟! من فقط قسمت تاریک وجود اون هستم. من اسم‌های زیادی دارم ولی اگه بخوای می‌تونی آلیسا صدام کنی.
جید گوشه چشمی باز کرد. چشمانش داشت به نور داخل اتاق عادت می‌کرد. یک کودک رنگ‌پریده؛ سفید مثل گچ با لباس و ظاهری سیاه‌پوش و کدر روبه‌رویش ایستاده‌بود.
-‌ تو همون دختری هستی که توی جاده یهو جلوم ظاهر شد! کم موند باهات تصادف کنم و یهو غیبت زد، آره! یادم اومدم تو همونی.
آلیسا: من که گفتم تو رو آوردم توی این شهر تا تقاص گناهت رو پس بدی، آره! اون من بودم.
-‌ پس اگه تو قسمت تاریک آلیسایی، پس باید اون دختر قسمت پاک و روشنی هم داشته باشه که دلش نخواد همچین بلایی رو سر مردم این شهر بیاره.
-‌ جید، جید، جید! تو که همه چیز رو می‌دونی، دیدی که این شهر چه بلایی سر آلیسا، اون دخترک بیچاره آورد. اگه من اون روز کمکش نمی‌کردم داخل اون مواد مذاب مرده‌بود، این من بودم که سایه‌های مرگ رو ازش دور کردم. زمانی که توی بیمارستان بود باز من بودم که کمکش کردم، بهش قول دادم اگر بذاره داخل شم انتقامش رو می‌گیرم، بهش قول دادم عدالت رو براش به اجرا در بیارم.
-‌ تو به این میگی عدالت؟
-‌ اون موجود طبقه پایین رو دیدی جید؟!همون موجود رقت انگیز که بوی تعفن می‌داد؟! همون مردی بود که به آلیسا تعرض کرد. می‌دونی با اون مرد گناه‌کار چیکار کردن؟!
با صدای شیطانی و ترسناک و لحنی عصبی فریاد برآورد:
-‌ هیچی... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
قسمت هشتم: تقاص یک گناه
پارت دوم

آلیسا ادامه داد:
-‌ اون زنِ کشیش "مادر کاترینا" در جریان تعرض بود. مدرسه اون افریطه رو در جریان کامل اوضاع و اتفاقات گذاشته بود ولی وقتی اومد اجازه نداد کار به دادگاه بکشه میدونی چرا؟ چون فرقه‌ی اونا با گناه‌کار کاری نداره اونا گناه رو مجازات می‌کنند بجای گناه‌کار. از نظر اونها آلیسا تجسمی از گناه بود که باید از بین می‌رفت. وقتی بالای سر دخترک رسیدم کاملا سوخته بود، تن سیاه و زغالی نیمه جان آن دخترک نشان از تباه و تاریکی قلب و ذات مردم این شهر بود و در مورد آن قربانی(آلیسا) در نگاه فرقه تندروی مذهبی، تجلی‌گاه گناه بود که باید به رستگاری می‌رسید و این رستگاری با مرگش رقم می‌خورد. این من بودم که از مرگش جلوگیری کردم من بودم که عدالت رو در موردش اجرا کردم. حالا بگو ببینم جید؟! من شیطانم یا این آدم‌ها؟! کار کدوممون به عدالت نزدیک‌تره؟
اون شب توی بیمارستان رفتم کنارش و بهش قول دادم اگه اجازه بده که من وارد شم تمامی گناه‌کاران رو به سزای اعمالشون خواهم رساند و این شهری که پر از گناه‌کار بود باید تقاص پس میداد. گناه‌کارانی که بخاطر مذهب و فرقه و آیین‌شان خود را مبرا از هر پلیدی می‌دانستند.
بگذریم! حالا که تا اینجا اومدی من نصف مدال رو بهت میدم، نصف دیگش رو هم خودت باید پیداش کنی. نصف اول مدال توی همین مدرسه است. همون دری که بسته بود و نخواستی واردش بشی، نصف دومش رو هم یک جای دیگس.توی پیدا کردن نصفه‌ی دوم مدال موفق باشی جید! دیگه وقت رفتنه.
باز هم صدای آژیر آمد جید با دستش گوش‌هایش را گرفت از شدت سردرد فریاد کشید، زانو زد و روی زمین افتاد صدا که تمام شد دوباره همه چیز به حالت اول بازگشت از جایش بلند شد از خود پرسید چرا آلیسا باید به او کمک کند و جای نصفه مدال را به او بگوید به هر حال چاره‌ای نداشت جز برگشتن به طبقه دوم.
به کنار در که رسید کلید را درون قفل انداخت و چرخاند و به آرامی در را باز کرد با احتیاط وارد شد. همان ابتدا با صحنه دلهره‌آوری مواجه شد. مردی گردن و پایش شکسته و با سیم خاردارهایی گردن و پاهایش به هم وصل شده‌اند، جوری که انگار پاهایش را از پشت سر به گردنش کشیده و دوخته باشند دقیقا شبیه همان موجودی که در بُعد دیگر باهاش روبرو شده بود. متوجه فک شکسته‌اش شد گویی چیزی درون دهانش بزور جا داده باشند و فکش شکسته باشد. جید کمی نزدیک‌تر رفت و با دقت نگاه کرد مدالی داخل دهان آن جسد بود جید با حالتی منزجر و طوری که انگار دلش نمی‌خوست دست ببرد در دهانش ولی چاره‌ای هم نداشت؛ دستش را داخل دهان جسد کرد و آن مدال را بیرون کشید. همین که مدال را بیرون کشید حالت تهوع بهش دست داد. مدال را برداشت و از مدرسه خارج شد. نقشه را از جیبش در آورد احتمال داد نیمه دوم مدال داخل کلیسا پیش دکتر کافمن باشد در همین فکر بود که والتر از راه رسید
والتر با حالتی وحشت زده گفت:
-‌هی جید؟! تو باید کمکم کنی توی دردسر بدی افتادم خواهش می‌کنم کمکم کن.
(والتر همان شخصی که همراه همسرش سیبَل وارد شهر شده بود و جید رو بیهوش در کناری پیدا کرده بود و اورا به داخل کافه بار برده بود)
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین