- Jul
- 14
- 78
- مدالها
- 2
قسمت چهارم؛شعله های نفرت
پارت دوم
جید دوباره وارد خیابانهای پر مهآلود شهر"سایلنت هیل"شد.شهری که بدون گرفتن غرامت؛ راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد.بیراهههای درون مه و یا پرتگاههای درون تاریکی اورا فقط به یک مقصد خواهند رساند، "قعر تباهی"مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست چیزیست که شهر برای او مقدر ساخته است و او در مقابل این سرنوشت شُوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ "امید به رهایی".
پس راهش را با قدمهای مصمم پیش گرفت.
جلوتر ماشین پلیسی پارک بود شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحهای پیدا کرد سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود.جید سریع به سمت آن ساختمان رفت یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر ، خالی و بهم ریخته بود فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدمهای آهستهتری برمیداشت و نگاه جستوجو گرانهای به اطراف داشت
جید: حتما آن مرد باید همین اطراف باشد.
کمی جلوتر دست نوشته بروی دفترچهای نظرش را جلب کرد ،
دست نوشته؛
-:"امروز یک دختر بچهای را به بیمارستان منتقل کردند اسمش آلیساست! بدنش کاملا سوخته بود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند اینکه اون الان زندهاس شبیه یک معجزه است. دکتر "کافمن" پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود."
جید به راه خود ادامه داد به طبقه بالای بیمارستان رفت صدای افتادن جسمی بروی زمین توجهاش را به اتاق کناریش جلب کرد سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
جید:کسی آنجاست؟
دختری جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شده بود بیرون آمد جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستار هارا پوشیده بود جید اسلحه را پایین آورد.
جید:معذرت میخوم فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.
دخترک به سمت جید رفت و اورا در آغوش گرفت
جید کمی شوکه شد این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گلهای در این مورد نکرد.
جید:تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت
لیزا:من خوبم از اینکه یک انسان میبینم خوشحالم اسم من لیزاست
جید:منم جیدم ،تو اهل این شهری؟
لیزا:آره
جید بالاخره توانسته بود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد کمی حس رضایت داشت فکر میکرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد پس شروع به پرسیدن سوالاتش کرد.
جید:میدونی چه اتفاقی اینجا افتاده، چه بلایی سر شهر و آدمهاش اومده؟
پارت دوم
جید دوباره وارد خیابانهای پر مهآلود شهر"سایلنت هیل"شد.شهری که بدون گرفتن غرامت؛ راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد.بیراهههای درون مه و یا پرتگاههای درون تاریکی اورا فقط به یک مقصد خواهند رساند، "قعر تباهی"مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست چیزیست که شهر برای او مقدر ساخته است و او در مقابل این سرنوشت شُوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ "امید به رهایی".
پس راهش را با قدمهای مصمم پیش گرفت.
جلوتر ماشین پلیسی پارک بود شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحهای پیدا کرد سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود.جید سریع به سمت آن ساختمان رفت یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر ، خالی و بهم ریخته بود فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدمهای آهستهتری برمیداشت و نگاه جستوجو گرانهای به اطراف داشت
جید: حتما آن مرد باید همین اطراف باشد.
کمی جلوتر دست نوشته بروی دفترچهای نظرش را جلب کرد ،
دست نوشته؛
-:"امروز یک دختر بچهای را به بیمارستان منتقل کردند اسمش آلیساست! بدنش کاملا سوخته بود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند اینکه اون الان زندهاس شبیه یک معجزه است. دکتر "کافمن" پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود."
جید به راه خود ادامه داد به طبقه بالای بیمارستان رفت صدای افتادن جسمی بروی زمین توجهاش را به اتاق کناریش جلب کرد سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
جید:کسی آنجاست؟
دختری جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شده بود بیرون آمد جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستار هارا پوشیده بود جید اسلحه را پایین آورد.
جید:معذرت میخوم فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.
دخترک به سمت جید رفت و اورا در آغوش گرفت
جید کمی شوکه شد این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گلهای در این مورد نکرد.
جید:تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت
لیزا:من خوبم از اینکه یک انسان میبینم خوشحالم اسم من لیزاست
جید:منم جیدم ،تو اهل این شهری؟
لیزا:آره
جید بالاخره توانسته بود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد کمی حس رضایت داشت فکر میکرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد پس شروع به پرسیدن سوالاتش کرد.
جید:میدونی چه اتفاقی اینجا افتاده، چه بلایی سر شهر و آدمهاش اومده؟
آخرین ویرایش: