- Jul
- 41
- 337
- مدالها
- 2
(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت دوم)
جید دوباره وارد خیابانهای پر مهآلود شهر«سایلنت هیل» شد. شهری که بدون گرفتن غرامت، راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد. بیراهههای درون مه و یا پرتگاههای درون تاریکی، او را فقط به یک مقصد خواهند رساند؛ به «قعر تباهی» مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست، چیزی است که شهر برای او مقدر ساختهاست و او در مقابل این سرنوشت شوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ «امید به رهایی». پس راهش را با قدمهای مصمم پیش گرفت. جلوتر ماشین پلیسی پارک بود. شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحهای پیدا کرد. سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود. جید سریع بهسمت آن ساختمان رفت. یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر، خالی و بهمریخته بود. فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدمهای آهستهتری برمیداشت و نگاه جستوجوگرانهای به اطراف داشت.
- حتماً اون مرد باید همین اطراف باشه.
کمی جلوتر یک دستنوشته روی دفترچهای نظرش را جلب کرد: «امروز یک دختر بچهای را به بیمارستان منتقل کردند. اسمش آلیسا است! بدنش کاملاً سوختهبود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند. اینکه او الان زنده است، شبیه به یک معجزه است. دکتر «کافمن» پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود». جید به راه خود ادامه داد. به طبقه بالای بیمارستان رفت. صدای افتادن جسمی بروی زمین توجهاش را به اتاق کناریاش جلب کرد. سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
- کسی اونجا است؟
دختر جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شدهبود، بیرون آمد. جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستارها را پوشیدهبود. جید اسلحه را پایین آورد.
- معذرت میخوام. فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.
دخترک بهسمت جید رفت و او را در آغ*وش گرفت. جید کمی شوکه شد. این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گلهای در این مورد نکرد.
- تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت و پاسخ داد.
لیزا: من خوبم. از اینکه یک انسان میبینم خوشحالم. اسم من لیزاست.
- منم جیدم، تو اهل این شهری؟
لیزا: آره.
جید که بالآخره توانستهبود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد، کمی حس رضایت داشت. فکر میکرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد. پس شروع به پرسیدن سؤالاتش کرد.
- میدونی چه اتفاقی اینجا افتاده؟ چه بلایی سر شهر و آدمهاش اومده؟
(پارت دوم)
جید دوباره وارد خیابانهای پر مهآلود شهر«سایلنت هیل» شد. شهری که بدون گرفتن غرامت، راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد. بیراهههای درون مه و یا پرتگاههای درون تاریکی، او را فقط به یک مقصد خواهند رساند؛ به «قعر تباهی» مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست، چیزی است که شهر برای او مقدر ساختهاست و او در مقابل این سرنوشت شوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ «امید به رهایی». پس راهش را با قدمهای مصمم پیش گرفت. جلوتر ماشین پلیسی پارک بود. شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحهای پیدا کرد. سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود. جید سریع بهسمت آن ساختمان رفت. یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر، خالی و بهمریخته بود. فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدمهای آهستهتری برمیداشت و نگاه جستوجوگرانهای به اطراف داشت.
- حتماً اون مرد باید همین اطراف باشه.
کمی جلوتر یک دستنوشته روی دفترچهای نظرش را جلب کرد: «امروز یک دختر بچهای را به بیمارستان منتقل کردند. اسمش آلیسا است! بدنش کاملاً سوختهبود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند. اینکه او الان زنده است، شبیه به یک معجزه است. دکتر «کافمن» پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود». جید به راه خود ادامه داد. به طبقه بالای بیمارستان رفت. صدای افتادن جسمی بروی زمین توجهاش را به اتاق کناریاش جلب کرد. سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
- کسی اونجا است؟
دختر جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شدهبود، بیرون آمد. جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستارها را پوشیدهبود. جید اسلحه را پایین آورد.
- معذرت میخوام. فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.
دخترک بهسمت جید رفت و او را در آغ*وش گرفت. جید کمی شوکه شد. این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گلهای در این مورد نکرد.
- تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت و پاسخ داد.
لیزا: من خوبم. از اینکه یک انسان میبینم خوشحالم. اسم من لیزاست.
- منم جیدم، تو اهل این شهری؟
لیزا: آره.
جید که بالآخره توانستهبود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد، کمی حس رضایت داشت. فکر میکرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد. پس شروع به پرسیدن سؤالاتش کرد.
- میدونی چه اتفاقی اینجا افتاده؟ چه بلایی سر شهر و آدمهاش اومده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: