- Jul
- 25
- 182
- مدالها
- 2
قسمت نهم:قتل یک بیگناه
پارت اول
سمت نهم : قتل یک بی گناه
والتر:هی جید؟!تو باید کمکم کنی تو دردسر بدی افتادم خواهش میکنم کمکم کن،همسرم!همسرم گم شده.
جید:هعی مرد!آروم باش به خودت بیا.حالا بگو ببینم چی شده؟
والتر:منو همسرم سیبَل خواستیم بریم هتل یا یه مسافرخونهای جایی ولی تو راه به چند تا موجود عجیب و ترسناک برخوردیم مجبور به فرار شدیم یکم بعدش صدای آژیری اومد واقعا عجیب بود صدای آژیر که تموم شد سرم رو که برگردوندم دیدم همسرم نیست مطمئنم کنارم بود ولی یهو غیبش زد.
جید:بگو ببینم بعد آژیر متوجه تغیراتی در محیط اطرافت نشدی مثلا هوا یهو تاریک شه یا همه جا تبدیل به آهنهای زنگ زده و خونی بشه ؟
والتر با حالتی گیج مانندی که روی صورتش نقش بسته بود گفت:نه!هیچ تغییری در محیط اتفاق نیوفتاده بود همه جا همچنان پر از مه بود.
جید:یعنی شهر تورو انتخاب نکرده یا نمیدونم هرچیز دیگهای؟ مسخرس.
والتر:درمورد چی داری حرف میزنی جید؟یه جوری بگو منم بفهمم.
جید:منم زیاد در موردش نمیدونم خودمم گیج شدم. ببین میدونم بخاطر همسرت و این اتفاقات یکم شرایطتت سختتر شده ولی بیا امیدوار باشیم که همسرت هنوز سالم هست و دنبالش بگردیم باشه؟
والتر:باشه.
جید:باید بریم سمت کلیسای مرکزی شهر اونجا شخص مهمی هست که باید حتما ملاقتش کنیم شاید بتونه کمکمون کنه که همسرت رو هم پیدا کنیم و با همدیگه از این جهنم بزنیم بیرون.
والتر:خوبه!موافقم و ازت ممنونم ببخش که دفع اول بهت شک کردیم کاش اوضاع چجور دیگهای پیش میرفت.
جید:ایرادی نداره درک میکنم فقط قبل کلیسا باید بریم بیمارستان شهر، کنار همان کافهبار اونجا هم شخصی هست که باید همراهمون ببریمش نمیخوام توی این شهر تنهاش بذارم.
در راه جید متوجه حضور چیزی شد به والتر اشاره کرد بایستد آهسته و محتاطتر جلو رفتن به نظر انسان میآمد ولی چون پشت به آنها در حال حرکت بود نمیشد تشخیص داد واقعا انسان است یا موجود شیطانی جید اسلحهاش را سمتش گرفت و گفت
جید:هی تو؟!
آن مرد که با صدای جید جا خورده بود برگشت اسلحه جید را که دید هول کرد و گفت؛
-:شلیک نکن من انسانم خطری براتون ندارم.
جید اسلحه را پایین آورد .
مرد هیبتی چاق داشت و از قیافهاش معلوم بود تازه وارد دوران جوانی شده است با تن صدای دوستانه ادامه داد :من اِدی هستم شما تازه وارد این شهر شدین نه؟
جید :من جیدم ایشون هم اسمش والتر هست.چند ساعتی میشه این شهر مارو گیر انداخته.تو چی؟اهل این شهری؟
ادی:نه!دو روز پیش اومدم توی این شهر،منم مثل شما اینجا گیر افتادم.
والتر:تو این حوالی یک زن ندیدی که....
اد حرفاش را قطع کرد و با حالتی مضطرب در جواب او گفت :نه کسی رو ندیدم بجز شما دو نفر.
بعد از کمی حرف زدن هر سه به اتفاق نظر تصمیم به همکاری گرفتند و باهم به مسیر ادامه دادند تقریبا نزدیکیهای بیمارستان بودند.
حرکت کردند و به بیمارستان که رسیدند یک دستمال خونین جلوی درِ داخل بیمارستان جلب توجه کرد
جید:بنظر خون یک انسانه
درون بیمارستان رد خونی روی زمین بود رد خون را گرفتن طبقات رت بالا رفتن وارد اتاق شدند لیزا با بدن خونین و بیجان روی زمین افتاده بود جید بر بالین دخترک نشست سرش را در آغوش گرفت قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و با حالتی آرام و لحنی توام با غم و اندوه زیر لب زمزمهای کرد:متاسفم لیزا متاسفم!نباید تنهایت میگذاشتم .
پارت اول
سمت نهم : قتل یک بی گناه
والتر:هی جید؟!تو باید کمکم کنی تو دردسر بدی افتادم خواهش میکنم کمکم کن،همسرم!همسرم گم شده.
جید:هعی مرد!آروم باش به خودت بیا.حالا بگو ببینم چی شده؟
والتر:منو همسرم سیبَل خواستیم بریم هتل یا یه مسافرخونهای جایی ولی تو راه به چند تا موجود عجیب و ترسناک برخوردیم مجبور به فرار شدیم یکم بعدش صدای آژیری اومد واقعا عجیب بود صدای آژیر که تموم شد سرم رو که برگردوندم دیدم همسرم نیست مطمئنم کنارم بود ولی یهو غیبش زد.
جید:بگو ببینم بعد آژیر متوجه تغیراتی در محیط اطرافت نشدی مثلا هوا یهو تاریک شه یا همه جا تبدیل به آهنهای زنگ زده و خونی بشه ؟
والتر با حالتی گیج مانندی که روی صورتش نقش بسته بود گفت:نه!هیچ تغییری در محیط اتفاق نیوفتاده بود همه جا همچنان پر از مه بود.
جید:یعنی شهر تورو انتخاب نکرده یا نمیدونم هرچیز دیگهای؟ مسخرس.
والتر:درمورد چی داری حرف میزنی جید؟یه جوری بگو منم بفهمم.
جید:منم زیاد در موردش نمیدونم خودمم گیج شدم. ببین میدونم بخاطر همسرت و این اتفاقات یکم شرایطتت سختتر شده ولی بیا امیدوار باشیم که همسرت هنوز سالم هست و دنبالش بگردیم باشه؟
والتر:باشه.
جید:باید بریم سمت کلیسای مرکزی شهر اونجا شخص مهمی هست که باید حتما ملاقتش کنیم شاید بتونه کمکمون کنه که همسرت رو هم پیدا کنیم و با همدیگه از این جهنم بزنیم بیرون.
والتر:خوبه!موافقم و ازت ممنونم ببخش که دفع اول بهت شک کردیم کاش اوضاع چجور دیگهای پیش میرفت.
جید:ایرادی نداره درک میکنم فقط قبل کلیسا باید بریم بیمارستان شهر، کنار همان کافهبار اونجا هم شخصی هست که باید همراهمون ببریمش نمیخوام توی این شهر تنهاش بذارم.
در راه جید متوجه حضور چیزی شد به والتر اشاره کرد بایستد آهسته و محتاطتر جلو رفتن به نظر انسان میآمد ولی چون پشت به آنها در حال حرکت بود نمیشد تشخیص داد واقعا انسان است یا موجود شیطانی جید اسلحهاش را سمتش گرفت و گفت
جید:هی تو؟!
آن مرد که با صدای جید جا خورده بود برگشت اسلحه جید را که دید هول کرد و گفت؛
-:شلیک نکن من انسانم خطری براتون ندارم.
جید اسلحه را پایین آورد .
مرد هیبتی چاق داشت و از قیافهاش معلوم بود تازه وارد دوران جوانی شده است با تن صدای دوستانه ادامه داد :من اِدی هستم شما تازه وارد این شهر شدین نه؟
جید :من جیدم ایشون هم اسمش والتر هست.چند ساعتی میشه این شهر مارو گیر انداخته.تو چی؟اهل این شهری؟
ادی:نه!دو روز پیش اومدم توی این شهر،منم مثل شما اینجا گیر افتادم.
والتر:تو این حوالی یک زن ندیدی که....
اد حرفاش را قطع کرد و با حالتی مضطرب در جواب او گفت :نه کسی رو ندیدم بجز شما دو نفر.
بعد از کمی حرف زدن هر سه به اتفاق نظر تصمیم به همکاری گرفتند و باهم به مسیر ادامه دادند تقریبا نزدیکیهای بیمارستان بودند.
حرکت کردند و به بیمارستان که رسیدند یک دستمال خونین جلوی درِ داخل بیمارستان جلب توجه کرد
جید:بنظر خون یک انسانه
درون بیمارستان رد خونی روی زمین بود رد خون را گرفتن طبقات رت بالا رفتن وارد اتاق شدند لیزا با بدن خونین و بیجان روی زمین افتاده بود جید بر بالین دخترک نشست سرش را در آغوش گرفت قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و با حالتی آرام و لحنی توام با غم و اندوه زیر لب زمزمهای کرد:متاسفم لیزا متاسفم!نباید تنهایت میگذاشتم .