جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,445 بازدید, 34 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
قسمت نهم: قتل یک بی‌گناه
پارت اول

والتر: هی جید؟! تو باید کمکم کنی توی دردسر بدی افتادم خواهش می‌کنم کمکم کن. همسرم! همسرم گم شده.
-‌ هی مرد! آروم باش، به خودت بیا.حالا بگو ببینم چی شده؟
-‌ منو همسرم سیبَل خواستیم بریم هتل یا یه مسافرخونه‌ای جایی ولی توی راه به چند تا موجود عجیب و ترسناک برخوردیم مجبور به فرار شدیم یکم بعدش صدای آژیری اومد که واقعا عجیب بود صدای آژیر که تموم شد سرم رو که برگردوندم دیدم همسرم نیست مطمئنم کنارم بود، دستش توی دستام بود ولی یهو غیبش زد.
-‌ بگو ببینم‌ بعدِ آژیر متوجه تغیراتی در محیط اطرافت نشدی مثلا هوا یهو تاریک شه یا همه‌جا تبدیل به آهن‌های زنگ‌زده و خونی بشه؟
والتر با حالتی گیج مانندی که روی صورتش نقش بسته بود گفت:
-‌ نه! هیچ تغییری در محیط اتفاق نیوفتاده بود همه‌جا همچنان پر از مه بود.
-‌ یعنی شهر تورو انتخاب نکرده یا نمیدونم هرچیز دیگه‌ای؟ مسخرس.
-‌ درمورد چی داری حرف میزنی جید؟ یه جوری بگو منم بفهمم.
-‌ منم زیاد در موردش نمیدونم، خودمم گیج شدم. ببین! میدونم بخاطر همسرت و این اتفاقات یکم شرایطتت سخت‌تر شده ولی بیا امیدوار باشیم که همسرت هنوز سالمِ و دنبالش بگردیم باشه؟
-‌ باشه.
-‌ باید بریم سمت کلیسای مرکزی شهر اونجا شخص مهمی هست که باید حتما ملاقتش کنیم شاید بتونه کمکمون کنه که همسرت رو هم پیدا کنیم و با همدیگه از این جهنم بزنیم بیرون.
-‌ خوبه! موافقم و ازت ممنونم. ببخش که دفع اول بهت شک کردیم کاش اوضاع جور دیگه‌ای پیش می‌رفت.
-‌ ایرادی نداره درک می‌کنم فقط قبل کلیسا باید بریم بیمارستان شهر، کنار همان کافه‌بار اونجا هم شخصی هست که باید همراهمون ببریمش نمی‌خوام توی این شهر تنهاش بذارم.
در راه جید متوجه حضور چیزی شد به والتر اشاره کرد بایستد. آهسته و محتاط‌تر جلو رفتند، به نظر انسان می‌آمد ولی چون پشت به آنها در حال حرکت بود نمی‌شد تشخیص داد واقعا انسان است یا موجود شیطانی جید اسلحه‌اش را سمتش گرفت و گفت
-‌ هی تو؟!
آن مرد که با صدای جید جا خورده بود برگشت اسلحه جید را که دید هول کرد و گفت؛
-‌ شلیک نکن من انسانم خطری براتون ندارم.
جید اسلحه را پایین آورد.
مرد هیبتی چاق داشت و از قیافه‌اش معلوم بود تازه وارد دوران جوانی شده است با تن صدای دوستانه ادامه داد؛
-‌ من اِدی هستم شما تازه وارد این شهر شدین نه؟
-‌ من جیدم ایشون هم اسمش والترِ.چند ساعتی میشه این شهر مارو گیر انداخته. تو چی؟ اهل این شهری؟
-‌ نه! دو روز پیش اومدم توی این شهر، منم مثل شما اینجا گیر افتادم.
والتر:تو این حوالی یک زن ندیدی که....
اد حرفاش را قطع کرد و با حالتی مضطرب در جواب او گفت :
-‌ نه کسی رو ندیدم بجز شما دو نفر.
بعد از کمی حرف زدن هر سه به اتفاق نظر تصمیم به همکاری گرفتند و باهم به مسیر ادامه دادند تقریبا نزدیکی‌های بیمارستان بودند.
حرکت کردند و به بیمارستان که رسیدند یک دستمال خونین جلوی درِ داخل بیمارستان جلب توجه کرد.
جید:بنظر خون یک انسانِ.
درون بیمارستان رد خونی روی زمین بود رد خون را گرفتن طبقات را بالا رفتن و وارد اتاق شدند. لیزا با بدن خونین و بی‌جان روی زمین افتاده بود جید بر بالین دخترک نشست سرش را در آغوش گرفت قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و با حالتی آرام و لحنی توام با غم و اندوه زیر لب زمزمه‌ای کرد:
-‌ متاسفم لیزا متاسفم! نباید تنهایت میذاشتم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
قسمت نهم
پارت دوم

جید با حالتی شوک و تردید اطراف را نگاهی انداخت آثار درگیری و کشمکش مشهود بود. ادامه داد؛
-‌ اون دستمال خونی جلوی در، این ضربه‌های چاقو، معلوم این کار، کار یکی از اون موجودات نبوده کار یک انسان بوده. نفر اول بعد از کشتنش با یه پارچه‌ای دست‌های خونیش رو پاک کرده و احتمالا از ساختمان خارج شده لیزا به سختی خودشو تا اینجا کشونده، بنظر داشته از کسی یا چیزی دور می‌شده و فرار می‌کرده.
جید نگاهی توام با خشم به ادی انداخت ادی که غضب نگاهش را دید ترسید حوالی بیمارستان هم کسی جز ادی نبود، اد با لحنی مصمم همراه با ترس گفت:
-‌ هی! نه! کار من نبوده قسم می‌خورم.
جید: بنظر میاد کار دو یا چند نفر بوده باشه نفر اول چاقو رو زده و همون طبقه پایین دستاش رو با همون دستمال پاک کرده و چون دستمال کنار در ورودی بوده پس معلوم از ساختمان خارج شده و رفته! دختره بیچاره ضربه چاقو رو که خورد از ترسش فرار کرده و یکی دیگه هم افتاده دنبالش و اینجا یه درگیری باهم داشتن لیزای بیچاره نقش زمین شده چنتا هم لگد به پهلوش زدن، رد جای کفش روی پهلوی دختر بیچاره مونده.
جید سرش را پایین انداخت فکر اینکه دخترک چه سختی‌هایی را توی لحظات آخر زندگیش متحمل شده ، عذابش میداد.
تمامی احساسات جید خلاصه در همان قطره اشکی شد که برای لیزا ریخت، کاری از دستش بر نمی‌آمد. بغل کردن زانوی غم نیز کاری از کار پیش نمی‌برد. خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد و مصمم خطاب به والتر گفت:
-‌ برویم!
از لحن و جدیت صدایش مشخص بود که می‌خواهد شهر را تسلیم خود کند قصد داشت آن نیروی شیطانی که بر شهر چیره شده بود را به زانو دربیاورد از خشم درون چشمانش می‌شد فهمید از شهر متنفر شده است.
والتر که جید را در این شرایط دید ترجیح داد سکوت کند و به جید فرصت دهد تا با این موضوع کنار بیاید پس با سکوت و بدون هیچ حرفی دنبال جید راه افتاد.
همان‌که از اتاق خارج شدند صدای پایی شنیدند، بنظر چند نفری داشتند از پله‌ها بالا می‌آمدند.
صدای یکی از آن افراد به گوش رسید که می‌گفت:
-‌ به‌نظر صدا از بالا میومد.
جید و همراهاش برگشتن داخل اتاق و پنهان شدند.
چند نفر مرد مسلح بودند که یکی از آنها یک پرنده را داخل قفس حمل می‌کرد همین که خواستن شروع به گشتن اتاق‌ها کنند در همان بدو ورود به اتاق اولی صدای آژیر آمد. یکی از آنها که قفسی در دستش بود با صدای ترس و وحشت کرده گفت: "پرنده ، پرنده مرده است"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
قسمت نهم
پارت سوم

ترس و وحشت بر همگی چیره گشت و از ترس قالب تهی کردند، همگی شروع کردن به دویدن به سمت پایین پله‌ها، همه‌جا تاریک شد وارد بُعد شیطانی شدند این‌بار فرق داشت مثل همان بار اول، فضا کمی نور داشت لامپ چراغ‌ها مانند شمع در حال سوختن بودند و نوری کم سو به فضا بخشیده بودند.
جید متوجه شد که والتر نیست توی اتاق فقط خودش بود و ادی
-‌ پس والتر کجاست؟ اون که دقیقا کنار ما بود.
-‌ شهر اونو انتخاب نکرده بنظر میاد داداشمون آدم با ایمانی باشه.
-‌ منظورت چیه؟
-‌ تا جایی که بهم گفتن و من فهمیدم آدمای بی گناه و با‌ایمان از شر این بُعد در امان هستن و وقتی صدای آژیر میاد کل شهر وارد این بُعد میشه بجز کلیسا. این افرادی هم که دیدی افراد فرقه و کلیسا بودند اون پرنده هم قبل ورود به این دنیا و قبل شروع این اتفاقات با بی قراری کردن بهشون هشدار میده تا سریع بتونن برگردن توی کلیسا و در امان باشن. از بی‌قراری پرنده‌ها میشه فهمید چیزی به تغییر نمونده ولی از شانس بدشون پرنده مرده بود، حقشون بود ‌ها.
-‌ در مورد کلیسا و اون فرقه چی میدونی؟
-‌ زیاد نمیدونم فقط میدونم یک مشت دیوانه هستن اولش بهت نشون میدن که نیتشون خیره ولی اینطور نیست به سختی تونستم از اون کلیسا فرار کنم.
-‌ این افراد دنبال تو بودن یعنی؟
-‌ احتمالش هست.
آنها با احتیاط و بی سر و صدا باهم به سمت پله‌ها رفتند طبقات را پایین رفتند و به طبقه همکف که رسیدند صدای فریاد و ناله‌ای از بیرون به گوش رسید. صدا به قدری نزدیک بود که انگار همین‌جا دقیقا جلوی در، اتفاقاتی در حال رخ دادن است. آن‌ها نمی‌دانستن چه چیزی دارد به وقوع میپیوندد ولی هرچه بود خوش آیند نبود. فریاد‌ها و زاری‌ها، ترسی در وجودشان غالب کرده بود.
صدای فریاد مردی نزدیک و نزدیک‌تر میشد. در میان صدای فریاد آن مرد، صدای کشیده شدن فولاد بر روی آهن‌های زنگ‌زده روی کف زمین ترس غالب بر محیط را دو چندان کرد. همان شیطانی که سری شبیه هرم فولادی داشت با قامتی بزرگ و هیکلی درشت در حالی که با یک دستش شمشیر بزرگی آغشته به خون را بروی زمین می‌کشید و در دست دیگرش مردی را گرفته بود وارد سالن بیمارستان شد. همان مردی که در دستش قفس پرنده‌ای مرده داشت اکنون خود به چنگال شیطان هرمی گرفتار شده بود.
آن‌ها در بهت و حیرت نظاره‌گر اسارت مردی در چنگال موجود مهیب از اعماق تاریکی بودند.شیطان با وجود رقبت فراوان برای پایان دادن به جان آن مرد که داشت هیچ عجله‌ای برای انجام این کار از خود نشان نمی‌داد. اتفاقی که باید رخ دهد سرانجام رخ خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
***
( قسمت دهم: رازی در دل تاریکی)
(پارت اول)
شیطان سر‌ هرمی مرد را بالای سرش برد و محکم بَروی شمشیرش فرود آورد، نصف تنه‌ی مرد روی شمشیر فرو رفت و سپس شمشیر را چرخاند و آخرین زجه‌های مرد به گوش رسید. جسد مرد کاملا دو نصف شد و هر نصفش به گوشه‌ای پرت شد طوری که دیواره‌ها و زمین از خون او به رنگ سرخ درآمد و محیط اطراف پر از خون شد.
شیطان سر هرمی شروع به حرکت به سمت آن‌ها کرد. جید متوجه نبود ادی شد، برگشت و پشت‌سرش را نگاهی انداخت دید که ادی داخل آسنانسوری شد، به سمت او و آسانسور دووید ولی بنظر نمی‌آمد ادی بخواهد منتظر جید بماند، تند‌تند و با هراسیمه داشت دکمه‌های آسانسور را می‌زد، جید فریاد زد:
-‌‌ در رو نبند صبر کن منم برسم.
ترس چنان لرزه بر تن ادی انداخته بود که تنها غریزه‌اش به جای او و مغزش تصمیم می‌گرفت چرا که تمایل به بقا؛ غریزه هر موجویست.
با این شرایط بُغرنج به‌وجود آمده، ادی تمایلی به کمک کردن به جید را نداشت از دست‌پاچگی ادی میشد فهمید به‌شدت ترسیده‌ است، همین که جید خود را به آسانسور رساند درش بسته شد با خشم فریاد زد: -‌ بزدل!!!
جید نگاهی به پشت سر و اطرافش انداخت شرایط را سنجید، پله‌ها بین او و سر هرمی قرار داشت برای رسیدن به پله‌ها باید سریع‌تر می‌دوید پس هرچه در توان داشت را باید وسط می‌گذاشت و به کار می‌گرفت. جید که چاره‌ای جز این ندید با سرعت هرچه تمام‌تر شروع به دویدن کرد. از اقبال بدش فاصله سر هرمی به پله‌ها نزدیک‌تر بود. همین که جید به پله‌ها رسید سر هرمی طوری در حالت ایستاده قرار گرفت که انگار می‌خواهد ضربه‌ای با شمشیر بزند همین‌که جید نزدیک شد شمشیرش را بصورت دَورانی چرخاند. جید با واکنشی سریع خود را روی زمین انداخت و سور خورد. شمشیر به‌قدری نزدیک از کنار او عبور کرد که اگر لحظه‌ای دیرتر درنگ می‌کرد و واکنش می‌داد حتم به‌یقین بدن جید را نصف می‌کرد. جید همین که سور می‌خورد و بروی زمین کشیده می‌شد تعادلش را توانست حفظ کند و سریع به‌روی پاهایش ایستاد و به سمت جلو قدم برداشت و پله‌ها را به سمت بالا دوید شیطان سر هرمی دستش را به سمت جید دراز کرد می‌توانست اورا بگیرد ولی زیرکی و چابکی جید باعث نجاتش شد.
صدای کشیده شدن فولاد بر روی زمین آهنین توجه جید را دوباره جلب کرد صدا در حال دور شدن‌ بود، گویا آن موجود راهش را کشید و رفت .
خیالش کمی آسوده شد و نفس آسوده‌ای کشید .
-‌ نزدیک بود خیلی نزدیک بود از بیخ گوشم گذشت.
جید در این حال و احوال بود که هاله‌ی سیاهی را دید که شبیه لیزا بود شباهت هاله سیاه به لیزا جید را کنجکاو کرد جید از سر کنجکاوی صدایش زد: لیزا؟! تویی؟!
ولی جوابی نشنید پس به دنبالش راه افتاد تا دوباره خاطرات سرگردان محیط را نظری بیاندازد مطمئنا در ورای سایه‌ها ناگفته‌هایست از جنس حقیقتی تلخ که دانستنش بی‌مکافات و عاری از رنج نخواهد بود. این شهر غرامت‌هایش را از پیش گرفته‌است و افراد این مکان، مغرم‌هایی از سر اجبار هستند.
هاله سیاه دیگری جلوی لیزا را گرفت شبیه دکتر کافمن بود با لحنی خشن گفت:
-‌ اون مدال اینجاست میدونم! من تموم این شهر کوفتی رو گشتم جاهایی که ممکن بوده باشه رو گشتم ولی حتی اثری ازش پیدا نکردم، تو از جای مدال خبری داری مگه نه؟
لیزا: نه! نمیدونم درمورد چی داری حرف میزنی.
از لحن حرف زدن لیزا معلوم بود کمی حالت اضطراب و ترس دارد و این احساس از نظر کافمن پنهان نماند و شک و تردیدش را بیشتر کرد.
کافمن: تو تنها پرستار بخش بودی که به اتاق ۳۰۲ رفت و آمد داشت اون دختر مدال رو داده به تو؟
لیزا: اون هیچ چیزی به من نداده من راستشو دارم میگم.
کافمن: به نفعته با من رو راست باشی وگرنه برات گرون تموم میشه.
کافمن با حالت عصبی و خشم دخترک را هل داد و نقش زمینش کرد و به راه خود ادامه داد.
از بالای پله‌ها هاله سیاه دیگری پایین آمد، آن هاله متعلق به ادی بود.
کافمن: تونستی چیزی پیدا کنی؟
ادی: نه! بنظر چیزی اینجا نیست.
کافمن:کلیسا رو مطئنی خوب گشتی؟
ادی: آره! حتی کم مونده بود بخاطرش گیر بیوفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
(قسمت دهم، پارت دوم)
جید که از اتفافات پیش‌رو در شوک‌و حیرت بود با خود گفت:
-‌ شما دوتا عوضی همو میشناسین؟! پس با هم کار می‌کنین.
دکتر کافمن از پله‌ها پایین رفت در حالی که بسیار عصبی و تندخو بود.
نگاه ادی به لیزا افتاد به سمتش گام برداشت و نزدیکش شد.
ادی: رفتار اون با تو خیلی بده.
لیزا: مهم نیست گله‌ای از کسی ندارم.
ادی: میدونی چیه؟! اگه منو تو با هم باشیم دیگه کسی اذیتت نمی‌کنه یعنی من نمیذارم کسی اذیتت کنه، توی این شهر کثیف لازم نیست جفتمون تنها باشیم اگه بخوای ما می‌تونیم باهم...
لیزا حرفش را قطع کرد و گفت:
-‌ من خوبم! مشکلی با تنهایی ندارم مشکلی هم با کسی ندارم ممنون بخاطر اینکه نگرانم شدی خودتو بخاطر من ناراحت نکن و توی زحمت ننداز.
ادی که اصرارهایش به لیزا نافرجام و بی‌سرانجام مانده‌بود اخلاقش تخس و بدخُلق شده‌بود.
با همان حالت تخس و عصبانی ادامه داد: یعنی می‌خوای بگی من در حد و اندازه‌ی این حرفا نیستم تو داری من رو تحقیر می‌کنی و من از نگاه‌های تحقیرآمیز متنفرم کسی نمیتونه منو بخاطر ظاهرم دست کم بگیره و تحقیرم کنه من این اجازه رو نمیدم.
لیزا با حالت پریشان و اضطراب حرف‌‌های ادی را دوباره قطع کرد و گفت: "معذرت می‌خوام من همینچین منظوری نداشتم " این‌را گفت و سرش را پایین انداخت و رفت.
ادی از این حرف و این حرکت لیزا به‌شدت بهم‌ریخت.
ادی: تو داری من رو نادیده می‌گیری؟ دوباره؟ سرت انداختی پایین کجا میری؟ هی با توعَم؟
لیزا به سمت پایین رفت و جید بدنبال هاله لیزا... .
آنها به دکتر کافمن رسیدند که در دستش نصف مدال را داشت.
کافمن: این همه مدت اینو از من قایم کرده بودی؟
لیزا: قرار نبود اون به دست تو یا یکی از اعضای فرقه بیافته، من میدونم شما باهاش می‌خوایین چیکار کنین اون(آلیسا) بهم درموردش گفته.
کافمن: پس اینو اون شیطان بهت داده پس باید بدونی نیمه دوم این مدال کجاست؟ یالا بگو!
لیزا: من چیزی در مورد نیمه دوم نمیدونم، قسم می‌خورم! همین‌و به من داد و گفت نباید به کسی بدمش.
دکتر کافمن چاقویی را سمت لیزا گرفت و گفت:
-‌ بهت گفته بودم! هشدار داده بودم که بهم دروغ نگی الان هم داری دروغ تحویلم میدی دخترک ؟
اصرار کافمن و انکار لیزا باعث کفری شدن بیشتر دکتر کافمن می‌شد تا جایی که دکتر کافمن از کوره در رفت و چاقو را در شکم دخترک بیجاره فرو برد.
حاصل کشمکش بحث کافمن و لیزا خون‌هایی بود که از پهلوی دریده شده لیزا به‌روی زمین ریختند.
لیزا درد شدیدی همراه با سوزش داخل شکمش احساس می‌کرد، به دیوار کناریش تکیه داد شرایط بسیار برایش سخت و بغرنج شد.
کافمن: میتونم نجاتت بدم فقط بگو نیمه دوم کجاس؟
لیزا: نمیدونم! نمیدونم!
جید: لعنت بهت کافمن لعنت بهت، خودم با دستای خودم می‌کشمت.
جید که داشت این صحنه‌ها را مرور می‌کرد خشم سراپایش را گرفته بود کنترل احساساتش در آن لحظه واقعا سخت شده بود. همه این اتفاقات خاطرات این محیط بودند ، اتفاقاتی که از قبل رخ‌داده بود و چون از دستش کاری بر‌نمی‌آمد اورا خشمگین‌تر کرده‌بود.
دکتر کافمن که می‌دید اصرارش بی فایدست و دخترک تسلیم او نمی‌شود از خشم ضربه دوم چاقو را عمیق‌تر فرو برد و پهلوی دخترک را درید. لیزا چاره را در فرار دید با دستان پر خونش که جلوی شکم دریده و زخمیش گذاشته بود تلوتلو‌کنان و با قدم‌های سریع تلاش بر این داشت که از او دور شود. ادی هم گوشه‌ای ایستاده بود و داشت آنها را نظاره می‌کرد و لبخندی کریح بروی لب داشت.
دکتر کافمن در حالی که با داشت دستش را تمیز می‌کرد و به سمت در خروجی می‌رفت خطاب به ادی گفت:
-‌ نیمه مدال رو پیدا کردم حالا مونده نیمه دیگش، من میرم سمت کلیسا تو برو سمت پارک "رز واتر" و اونجارو خوب بگرد.
دستمال خونی را کنار در ورودی انداخت و از ساختمان خارج شد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
***
(قسمت یازدهم: نغمه اشک‌وخون)

لیزا پله‌ها را به سمت بالا می‌رفت ترس سر تا‌ پایش را گرفته‌بود. درد زخم چاقوها تیر می‌کشید و تا اعماق وجودش را می‌سوازند. هر قدمی که برمی‌داشت دردش بیشتر و بیشتر میشد و جای زخم‌هایش بیشتر می‌سوخت. ادی هم بدنبال او با حرف‌های کینه‌توزانه نمک بر زخم هایش می‌زد.
ادی: نباید دختری مثل تو توی این شهر تنها میموند... .
دخترک بیچاره از شدت خونریزی و ترس توانش کم شده بود به سختی می‌توانست راه برود ولی با این وجود خود را به طبقه سوم رسانده بود توان و رمق‌های آخرش بود هنوز صدای ادی از داخل سالن به گوش می‌رسید، حرفاهایش واقعا آزار دهنده بودند.
ادی: به نظرت این بلایی که سرت اومد مقصرش کی بود؟ خودتت بودی لیزا! آره دقیقا خودت، باید به حرف‌هام گوش می‌دادی، من صلاحت رو می‌خواستم اگه من‌و پس نمی‌زدی این بلا هم سرت نمیومد من می‌تونستم ازت مراقبت کنم لیزا ولی حالا ببین چی نصیبت شد؟!
لیزا جعبه کمک‌های اولیه را برداشت. قرص‌های انعقاد خون را خورد. آمپول انعقاد خون را هم برداشت ولی می‌دانست این‌ها نیز کار ساز نیستن و نیاز به جراحی دارد و باید جلو خون‌ریزی را بگیرد ولی با این وجود دلش نمی‌خواست بمیرد. بارها رفتنش از شهر را همراهِ جید تصور کرده‌بود ولی اکنون تمام باورها و تصورات خوبش رنگ نحس خون به خود گرفته‌بود و به روی زمین چکه می‌کرد. دلش نمی‌خواست داستان زندگیَ‌ش اینگونه تمام شود، دلش نمی‌خواست مرگ باورهایش اینگونه رقم بخورد. آخرین تلاش‌هایش را داشت انجام می‌داد حتی اگر بی فایده باشند.
ادی کنار در ایستاده بود و همچنان داشت حرف‌های کینه توزانه می‌زد.
ادی: ببین! با این وجود تو هنوز هم داری از من فرار می‌کنی لیزا! توی این شرایط هم باز داری منو تحقیر می‌کنی و منو نادیده می‌گیری.
ادی نزدیک لیزا شد و آمپول انعقاد خون را از دست او قاپید.
ادی: اینو می‌خوایش نه؟ می‌خوای بدمش بهت نه؟ می‌خوای من نجاتت بدم؟ باید ازم خواهش کنی خواهش کن تا بدم بهت وگرنه میمیری.
لیزا دستش را دراز کرد تا آمپول را پس بگیرد ولی ادی در کمال بی‌رحمی او را هل داد و نقشِ بر زمینش کرد و چند لگد بر روی پهلوی دخترک بیچاره زد و مدام داشت بر سر او نق می‌زد.
دخترک دیگر جان و رمقی نداشت آخرین نفس‌هایش را برای آخرین تلاشش داده بود جسم بی‌جانش بر روی خونش غلتید و آخرین احساسش، اشک‌های ملتمسانه‌ای بود برای نجات زندگی و رهایی‌اش از مرگ که از چشمش سرازیر شدند و به‌روی خونش چکیدند. ناامیدی بَروی چشمان دخترک سنگینی کرد غم‌وغصه همچون بار سنگینی بر پلک‌هایش نشستن و آن‌ها را بهم چسباند. دخترک چشمانش را بست و آخرین قطره اشکش به‌روی زمین افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
(قسمت یازدهم، پارت دوم)

قطره اشکی که پر از خیال‌بافی و امید بود بر روی سرخی آتشِ خونش چکید و سوخت‌و محو شد.
جید که شاهد اتفاقات پیش‌رو بود پاهایش شل شدند، پاهایش دیگر توان تحمل وزن بدنش را نداشتند به‌روی زانوهایش روی زمین افتاد، فریاد مهیبی سر داد تحمل این حجم از درد را نداشت و از درون می‌سوخت. آتش حسرت و نفرت؛ از درون سی*ن*ه‌اش وجودش را می‌سوزاند.
اشک چشمانش مانند شبنمی کوچک بر روی آتشِ غم‌واندوهش مدام فرود می‌آمد، غم‌واندوهش بی‌حدواندازه بود. چند لحظه‌ای به این حال گذراند با حالتی خسته و بی‌رمق از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت، وارد سالن شد نگاهش به آسانسور افتاد به خیالش که شاید هنوز ادی داخلش پنهان شده باشد نزدیک آسانسور شد، چند ضربه‌ای به آسانسور زد و با عصبانیت گفت :
-‌ هی آشغالِ بزدل! هنوز اون تو قایم شدی؟ نترس بیا بیرون چیزی نیست که بخوای ازش بترسی، امن و امانه.
جید خودش دکمه آسانسور را زد و همان‌که در باز شد ادی را دید که روی زمین نشسته است، با یک حالت بچگانه و از روی ترس و بیچارگی زانوهایش را بغل کرده‌است.
جید: هی تو؟!
ادی سرش را بالا اورد و گفت:
-‌ جید! تو هنوز زنده‌ای؟!
از جایش بلند شد و ادامه داد؛
-‌ فک کردم کارت تمومه مرد! منو ببخش چاره‌ای نداشتم ترسیده بودم، خوشحالم میبینم زنده‌ای. از دستم عصبی و ناراحت نیستی که نه؟ عوضش جفتمون زنده‌ایم... خوبه که جفتمون حالمون خوبه نه؟
نگاه‌های پر غضب جید لرزه بر صدا و افکار ادی انداخته بود. جوانک نمی‌دانست نگاه پر غضب جید به‌خاطر چه چیزیست به‌خیال اینکه بخاطر نگه نداشتن آسناسور ازش کینه‌ای بدل نگیرد مدام در حال وراجی و توجیح عمل خودش بود که ناگهان جید مشتی به زیر چانه‌اش حواله کرد، یقه‌اش را گرفت و از آسنانسور به بیرون پرتش کرد. ادی که نقش زمین بود از جایش بلند شد و دستش را جلو گرفت تا مانعی باشد که جید دیگر اورا نزند.
ادی: هعی مرد حالا دیگه بی‌حساب شدیم بهتره بیخیال شی، لطفا!
جید دستی که ادی جلویش گرفته بود را گرفت و محکم زمینش کوبید و بر رویش نشست ، ضربات پیاپی با مشتش بر صورتش زد و بلند شد.
جید: من میدونم تو و اون کافمن چه بلایی سر لیزا اوردین ...
لگدی به پهلوی ادی زد و با فریاد گفت: بلند شو آشغال.
ادی به سختی از جایش بلند شد. جید خیزی برداشت تا ضرباتی دیگری به او بزند که ادی هفت‌تیری به سمت جید کشید، جید بالاجبار کمی عقب کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
(قسمت یازدهم، پارت سوم)

ادی: بسه... دیگه بسه! تو اصن میدونی من کی هستم؟! تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی هیچ کسی حق نداره. من همچین اجازه‌ای رو به کسی نمیدم اصلا میدونی سر آخرین نفری که منو تحقیر کرد چه بلایی سرش اوردم؟ اون پسر مدام منو پیش همه مسخره می‌کرد و اونا هم می‌خندیدند. به من می‌گفت چاق، می‌گفت خیکی، من رو خوک صدام می‌کرد، میدونی باهاش چیکار کردم؟ با همین هفت‌تیر رفتم سراغش یه تیر خالی کردم توی مغز پوچش. همه منو مقصر می‌دونستن، هیچ‌ک.س اونو مقصر ندوست، آیا این ظلم نیست؟ حتی خود پلیس‌ها هم افتادن دنبال من تا منو بگیرن چرا؟ چون یه آدم مریض رو که منو مسخره می‌کرد رو کشتم ولی توی مه منو گم کردند نتونستن پیدام کنند دستشون بهم نرسید. وقتی به خودم اومدم دیدم توی این شهر لعنتیم، لیزا هم توی نگاهش همون نگاهی بود که اون یارو و بقیه نسبت به من داشتن، به چشم تحقیر بهم نگاه می‌کرد حقش بود که بمیره من فقط می‌خواستم باهام دوست شه، همین، توقع زیادیه؟!
جید باصدای کمی بلند با کنایه گفت:
-‌ راستشو بخوای چند نفری پشت سرتن که خواسته زیادی ازت ندارن فقط می‌خوان باهات دوست بشن.
-‌ چی؟
ادی ناگهان متوجه صدای حرکتی در پشت سرش شد ترسید و جا‌خورد، لرزه بر تنش افتاد. همین که برگشت صورت مچاله شده‌ای دقیقا جلوی چشمانش قرار گرفته‌بود یک پرستار به هیبت یک انسان ولی کاملا شیطانی، جلوی رویش ایستاده بود، هیاهو و صداهای آن دو نفر موجودات شیطانی را به سمتشان کشانده بود.
درد و سوزشی شدید در شکم و پهلویش او را از حالت شوک در آورد.
ادی نگاهی به سوزشی که در شکمش احساس می‌کرد انداخت. چاقویی درون شکمش فرو رفته‌بود، از درد و ترس فریادی کشید و در همان‌حین پرستار چاقو را کشید و دوباره بر بدن او فرو برد. ادی به‌روی زمین افتاد و فریاد می‌زد با اینکه خوب می‌دانست اسلحه‌اش خالیست ولی ماشه هفت تیرش را مدام می‌چپاند. اسلحه‌اش خالی بود هیچ تیری از قبل برایش نمانده‌ بود. پرستارهای دیگری کنارش نشستند و همگی دورش حلقه زدند.
ادی رو به جید کرد و عاجزانه درخواست کرد؛
ادی: جید کمکم کن!
جید با طعنه و خشم گفت: کمک می‌خوای؟باید ازم خواهش کنی.
هر حرفش طعنه به حرفی بود که ادی قبلا به لیزا زده بود. جید کناری ایستاد و با رغبت تمام مجازات گناه‌کاری را تماشا کرد که به گمانش تسکینی بر دردش خواهد بود ولی دریغ از این‌که این مکان در حال تصرف اوست و او را دارد به قعر تاریکی سوق می‌هد.
آیسا(شیطان) در گوشه‌ای تاریک که وقایع را نظاره‌گر بود شعله‌های آتش خشم‌ونفرت را درون سیاهی چشم جید دید و با خود زمزمه‌ای کرد:
-‌ خوب نگاه کن جید! طعم شیرین مجازات گناه‌کار را مزه‌مزه کن، مجازات‌گر بودن حس رهایی دارد، رهایی از خشم. تو هم به زودی به من ملحق خواهی شد و این رهایی را مدیون من خواهی بود.
آلیسا نظاره‌گر کشمکش درونی جید بود و جید نظاره‌گر تباهی ادی؛ و ادی نیز با فریادهایش روایت‌گر عذابِ تباهی درون تاریکی بود.
با هر حرف‌زدنی و با هر فریادی از جانب ادی، پرستارها ضربه چاقویی بر تن او فرود می‌آوردند با هر فریادی ضربات شدیدتر می‌شد. ضربات را تا جایی ادامه دادند که ادی دیگر به‌خاطر مرگش سکوت کرد و برای همیشه فریاد‌هایش در گلویش خاموش شدند ولی همچنان شعله‌های آتش خشم و نفرت در نگاه‌های جید زبانه می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
***
(قسمت دوازدهم: هتل)
جید از بیمارستان بیرون آمد. هوا همچنان مه‌آلود بود و خبری از والتر نبود، به‌نظر رفته‌بود.
همان‌جا ایستاد و مکثی کرد، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. او دیگر ماهیت این شهر را فهمیده‌بود، نیروی شیطانی که گناه‌کاران را مجازات می‌کرد و مظلومان و بی‌گناهان را قربانی، هیچ عدالتی در رفتار این شهر وجود نداشت، فقط گمراهی بود و تباهی. سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید. دیگر مصمم‌تر شده‌بود که هر آنچه که در این شهر در جریان است باید متوقفش سازد و برای این‌کار باید به همان جایی برود که شروع و آغاز همه اتفاقات از آنجا بوده. باید می‌فهمید این فرقه مذهبی چیست و به‌دنبال چه چیزی هست.
نقشه را برداشت و نگاهی به آن انداخت، راهی که به کلیسا می‌رسید را بررسی کرد.
کلید حل این مشکلات باید در دست همان فرقه‌ای باشد که مسبب همه این اتفاقات شوم هست.
راهش کمی طولانی بود، قدم‌های بلندتر و تندتری برمی‌داشت. در میانه‌راه متوجه چیز عجیبی شد، صدای خشش رادیو‌ی ماشین‌های کنار خیابان، به‌نظرش عجیب می‌آمدند. ماشین‌ها همگی خراب بودند ولی انگار چیزی بر روی رادیو‌ها نویز انداخته بود. هرچه جلوتر می‌رفت صدای نویز هم شدید می‌شد.
سرعتش را کم کرد و کمی آهسته‌تر پیش رفت. جلوتر متوجه حرکاتی داخل مه شده‌بود. خشاب اسلحه‌اش را نگاهی کرد هنوز چند تیری برایش باقی مانده‌بود. می‌دانست حتما موجودی میان مه پرسه می‌زند که هنوز متوجه حضور جید نشده‌است. صدای نویز ماشین کناریش به‌شدت بالا رفت جید متوجه حرکتی از پهلو شد، موجودی قصد حمله به او را داشت. سریع جاخالی داد و اسلحه را سمت موجود نشانه گرفت و تیری به سمتش شلیک کرد، با اینکه تیر شلیک شده به سی*ن*ه‌اش برخورد کرد ولی هنوز آن موجود جان داشت. موجود عجیب و ترسناکی بود. دستان درازی داشت، میله‌ای فلزی در دست گرفته‌بود و دهانی گشاد و پر از دندان داشت و شش چشم که به‌صورت نا‌متوازن بَروی صورتش پخش بودند و با همه چشمانش به جید خیره شده‌بود.
سی*ن*ه آن هیولا زخمی شده‌بود و از زخمش مایع سیاه‌رنگی بیرون می‌ریخت. آن هیولا بخاطر زخمی که جید بهش وارد کرده‌بود عصبانی شده‌بود و نعره‌ای مهیب سر داد و به سمت جید حمله‌ور شد. سرعت حرکت هیولا به نسبت زیاد بود ولی در نهایت جید با تیر دوم او را خلاص کرد.
صدای نعره آن هیولا و صدای تیر به شدت جلب توجه کرده‌بود، چون صدای نویز داشت شدت می‌گرفت معلوم بود هیولاهای دیگر نیز به سمت صدا کشیده خواهند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
344
مدال‌ها
2
او سمت هیولایی که از پا در آورده‌بود رفت و میله‌اش را برای دفاع برداشت.
نگاهی به سمت کوچه انداخت، هیولایی از کوچه بیرون آمده‌بود. هیولای دیگری نیز از سو دیگر در حال نزدیک شدن بود.
می‌دانست که همزمان توان مقابله با چند هیولا را ندارد پس بی‌درنگ از گوشه‌ای خلوت شروع به دویدن و فرار کرد ولی آن‌ها هم به اندازه جید سریع بودند و چون دستانی درازی هم داشتند، فقط کافی بود نزدیک جید شوند حتماً با ضربه‌ای اورا زمین‌گیر می‌کردند.
با سرعتی که داشتند به جید نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. اولی که به جید نزدیک شده‌بود تقریباً به او رسیده‌بود.
هیولا همان‌طور که دستش را به طرف جید دراز کرده‌بود دنبالش می‌دوید و چیزی نمانده‌بود تا او را بگیرد.
در تقاطع خیابان، جید با حرکتی سریع داخل خیابان پیچید. هیولای اولی نتوانست خود را کنترل کند به زمین خورد و روی زمین کشیده شد و به تیر چراق برقی در کنار خیابان اصابت کرد. دومین جانور نیز همین اتفاق برایش افتاد ولی سومی توانست با قلاب کردن دستش به میله‌‌ی کنار جاده تعادلش را حفظ کند و خود را به جید برساند.
جید به خوبی می‌دانست اکنون فرار کاملا بی‌فایده‌است، همان‌طور که داشت به سرعت می‌دوید، پرید و شیرجه‌ای به سمت جلو زد و روی هوا کمی خود را چرخاند و با اسلحه به سمت پای هیولا شلیک کرد. با مهارت و چابکی که جید داشت تیر به پای هیولا اصابت کرد و آن جانور محکم به زمین خورد و روی زمین مدام غَلت می‌خورد.
جید نیز به زمین خورد ولی با یک غلت و چرخش سریع بر روی زمین توانست تعادلش را حفظ کند.
تا آن هیولا بتواند به خودش مسلط شود جید با میله آهنی که در دست داشت ضربه محمکی بر سر آن وارد کرد هیولا صدای ناله‌ای از خشم و درد برآورد. ولی جید ضرباتش را پشت سر هم وارد می‌کرد. جید مطمئن شد آن موجود مرده‌است یا لااقل دیگر توان بلند شدن ندارد.
چشمش به ساختمان بزرگی افتاد که چند نفر وارد آن شدند.
عقلش حکم کرد که خیابان و محیط‌های باز امنیت ندارند پس سریع به سمت ساختمان رفت.
آن ساختمان یک هتل بود، هتلی بزرگ در مرکز شهر سایلنت هیل. وارد لابی هتل شد و کسی را آن اطراف نیافت به‌سمت پیشخوان رفت و نوشته روی پیشخوان را خواند:
<<فوری، فوری! امروز جلسه مهم سران و بزرگان "فرقه نظام" در قسمت همایش برگزار می‌شود. از هرگونه ورود افراد متفرقه و غیر عضو فرقه جلوگیری شود.>>
جید: پس اینجا همون هتله ، همونجایی که این مصیب‌ها ازش شروع شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین