جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 260 بازدید, 11 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
14
78
مدال‌ها
2
قسمت چهارم؛شعله های نفرت
پارت دوم
جید دوباره وارد خیابان‌های پر مه‌آلود شهر"سایلنت هیل"شد.شهری که بدون گرفتن غرامت؛ راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد.بیراهه‌های درون مه و یا پرتگاه‌های درون تاریکی اورا فقط به یک مقصد خواهند رساند، "قعر تباهی"مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست چیزیست که شهر برای او مقدر ساخته است و او در مقابل این سرنوشت شُوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ "امید به رهایی".
پس راهش را با قدم‌های مصمم پیش گرفت.
جلوتر ماشین پلیسی پارک بود شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحه‌ای پیدا کرد سرش را که بالا آورد متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان بود.جید سریع به سمت آن ساختمان رفت یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر ، خالی و بهم ریخته بود فضا کمی تاریک بود ولی نیازی به روشنایی چراغ نبود. جید قدم‌های آهسته‌‌تری برمی‌داشت و نگاه جستوجو گرانه‌ای به اطراف داشت

جید: حتما آن مرد باید همین اطراف باشد.

کمی جلوتر دست نوشته بروی دفترچه‌ای نظرش را جلب کرد ،

دست نوشته؛

-:"امروز یک دختر بچه‌ای را به بیمارستان منتقل کردند اسمش آلیساست! بدنش کاملا سوخته بود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند اینکه اون الان زنده‌اس شبیه یک معجزه‌ است. دکتر "کافمن" پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود."

جید به راه خود ادامه داد به طبقه بالای بیمارستان رفت صدای افتادن جسمی بروی زمین توجه‌اش را به اتاق کناریش جلب کرد سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.

جید:کسی آنجاست؟

دختری جوانی با احتیاط از کنار تختی که قایم شده بود بیرون آمد جز کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستار هارا پوشیده بود جید اسلحه را پایین آورد.

جید:معذرت می‌خوم فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشد.

دخترک به سمت جید رفت و اورا در آغ*وش گرفت

جید کمی شوکه شد این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت پس گله‌ای در این مورد نکرد.

جید:تو حالت خوبه؟!

دخترک کمی از او فاصله گرفت

لیزا:من خوبم از اینکه یک انسان میبینم خوشحالم اسم من لیزاست

جید:منم جیدم ،تو اهل این شهری؟

لیزا:آره

جید بالاخره توانسته بود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد کمی حس رضایت داشت فکر می‌کرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد پس شروع به پرسیدن سوالاتش کرد.
جید:میدونی چه اتفاقی اینجا افتاده، چه بلایی سر شهر و آدم‌هاش اومده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
14
78
مدال‌ها
2
قسمت چهارم:شعله های نفرت
پارت سوم
لیزا:""دقیق نمی‌دانم ولی همه این اتفاقات از وقتی شروع شد که اون دختر بچه رو به این بیمارستان اوردن .دخترک بیچاره کاملا سوخته بود مثل یک ذغال سیاهِ‌سیاه بود، ولی هنوز نفس می‌کشید و هوشیار بود من پرستار بخشی بودم که اون بستری بود پرستاری از اون رو به عهده من گذاشته بودند. از روز دوم رفتارش عجیب شده بود نمی‌گذاشت کسی نزدیکش شود شب همان روز رفتم به اتاقش کل فضای اتاق عوض شده بود، بشدت گرم و داغ بود و به سختی می‌شد نفس کشید انگار فضای اتاق پر شده بود از نفرت،اتاق تجسمی از نفرت و خشم به خود گرفته بود زمینِ نزدیک تختش به شکل آهن‌های سرخ رنگ تغییر شکل داده بود تمامی آهن‌های اتاقش از شدت گرما و نم زنگ زنده بودند بقیه زمین و دیوار‌ها هم پر شده بود از خط های انشعاب دار قرمز رنگ، گویی نفرتش در همه جای اتاق ریشه دوانده بود. ریشه هایی که شبیه رگ ، انشعاب پیدا می‌کردند و درحال پخش شدن و پر کردن اتاق بودند از اون شب به بعد اتاق ۳۰۲ به طور کامل قرنطینه شد هیچکس حق ورود به اتاق را نداشت. صبح روز بعد هوا کاملا مه آلود بود مه مانند یاس و ناامیدی؛ شهر را به یغما برده بود. آسمان را نمی‌شد دید گویی انگار شهر آسمانی نداشت روز نحسی بود .هیچ نفهمیدیم خورشید کی غروب کرد؟! همه جا تاریک و سیاه شد شهر کاملا در ظلمت و تاریکی شب فرو رفت صدای جیغ و فریاد از همه جای شهر به گوش می‌رسید عده‌ای همان اول در تاریکی ناپدید شدند گویی سیاهی شب آن‌ها را در خود بلعیده بود.

شب که تمام شد خیال کردیم مصیب ها نیز به پایان رسیدند. خیال کردیم چیزی جز کابوس و خواب نبودند ولی هوای مه آلود مرز بین خواب و واقعیت را در هم آمیخت و آن‌ها را بهم وصل کرد.فهمیدیم چیزی که دیشب تجربه کردیم ، آن ترس ها آن فریاد ها آن ناله‌وزاری‌ها هیچ کدام کابوس نبودند اتفاقاتی بودند که واقعا افتاده بودند بیشتر مردم شهر همان شب اول غیبشان زده بود

شب با خود تاریکی آورد ، و تاریکی! پیروان و موجودات جهنمی‌اش را درون مه جا گذاشت ...هیولاهای عجیبی که از درون تاریکی جا مانده بودند داخل مه پرسه می‌زدند.

کابوسی که در تاریکی شب به وجود آمده بود ، درون سایه‌های مه ادامه پیدا کرد، هیچ فرار و گریزی از آن نبود این شهر نفرین شدس ...متاسفم....ما گیر افتادیم ، ما زندانی این شهر هستیم""


جید که از حرف‌های لیزا سردرگم و در بهت و حیرت بود نمی‌خواست این حرف‌ها را باور کند ولی چیز‌های که دیده بود و تجربه کرده بود چیزهایی نبود که با منطقش بتواند آن‌ها را زیر سوال ببرد.

جید غرق در افکار خودش بود که صدای همان آژیر دوباره به گوش رسید و او را از افکار پریشان خود به دنیای آشفته‌تر از افکار و اندیشه‌ها بیرون کشید.هوا شروع به تاریک شدن کرد و دوباره دروازه های "دنیای دیگر" به سوی شهر سایلنت هیل برای مجازات گناه کاران، باز شدند

جید:دوباره نه! دوباره نه!
 
بالا پایین