جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,065 بازدید, 34 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
*** قسمت سیزدهم: رازهای پشت پرده
جید متوجه برگه دیگری شد که رویش نوشته‌بود اسامی بزرگان و سران فرقه. بین اسامی، نام مادر کاتیرنا و دکتر کافمن نظرش را جلب کرد.
-‌ چی؟ دکتر کافمن؟ پس اون عوضی هم عضو این فرقه مذهبی هستش. پس اون هم توی این مصیب دست داشته. یعنی اون مدال‌ها رو برای خودش نمی‌خواد و هرکاری که می‌کنه در اصل برای فرقه‌ است؟
جید متوجه حرکتی در پشت پیشخوان شد. به‌نظر شخصی پشت پیشخوان پنهان شده‌بود.
-‌ هی؟! لازم نیست بترسی من بهت آسیبی نمی‌زنم.
دختر جوانی از پشت پیشخوان با احتیاط بیرون آمد. نگاهی به جید انداخت، در نگاهش می‌شد ترس را دید. جید او را شناخت.
-‌ لورا؟! منم جید!
- جید! این تویی؟ تو زنده‌ای؟ ولی چطوری؟
-‌ فکر کنم همین‌که بیهوش شدم قبل اینکه بهم صدمه‌ای بزنن از اون بُعد خارج شده‌بودم! نمیدونم، ولی به هر حال زنده موندم. زن و شوهری من‌ رو توی کوچه کناری بیهوش پیدا کردن. بگذریم! شما چی شدین؟! چه بلایی سرتون اومد؟ شارول کجاست؟
-‌ بعد اینکه اون هیولاها حمله کردن ما از ترسمون فرار کردیم. ببخش که نتونستیم کمکت کنیم، ترسیده‌بودیم. بعدش چند نفری ما رو پیدامون کردن و به یک کلیسایی بردن که کنار یک دریاچه بود. یه مدت فکر کردیم جامون امنه ولی بعدش... .
بغضی در گلویش افتاد و دخترک شروع به گریه کرد و ادامه داد:
- اونا شارول رو سوزوندن گفتن مراسم قربانی بود که باید انجام می‌شد.
جید: لعنت بهشون! چطور می‌تونن مرتکب همچین جنایتی بشن؟! متاسفم! واقعا متاسفم، حتما خیلی بهت سخت گذشته.
لورا: من تونستم فرار کنم ولی اونا تا اینجا دنبالم کردن، فکر کنم رفتن به سمت طبقه‌های بالا، اونا می‌خوان منم قربانی کنن.
جید: اجازه این کار رو بهشون نمیدم. پس بهتره هرچه زودتر از اینجا بریم.
به کنار در خروجی ساختمان که رسیدند، سه نفر از افراد فرقه وارد ساختمان شدند و راهشان را سد کردند.
-‌ جایی تشریف می‌بردین؟ می‌بینم اون بره‌ای که از کلیسا فرار کرده هم اینجا تشریف دارن.
جید: از سر راه برین کنار بهتره هر کی راه خودش رو بره این به نفع همه‌است.
-‌ ببخشین بی‌ادبی کردم! اول باید خودم رو معرفی می‌کردم؛ من هِنری هستم عضو انجمن فرقه نظام! اومدیم اینجا به‌ دنبال یک مدال، احیاناً قبل ما شما اون رو پیدا نکردین؟
رفتار آن شخص بسیار تحقیر‌آمیز بود. جید که می‌دانست اسلحه‌اش خالیست ولی مجبور به بلوف زدن بود، پس بالاجبار اسلحه را سمتش گرفت.
-‌ یا گم میشین میرین کنار یا اولین نفری که اینجا کشته میشه شخص بی شخیص شماست، آقای هِنری عضو فرقه نظام!
هِنری که دید افرادش از پشت سر دارند به جید نزدیک می‌شوند، شروع به وراجی کرد و از جید طلب بخشش می‌کرد که ناگهان ضربه‌ای از پشت به جید برخورد کرد و تعادل جید بهم خورد و ماشه را ناخودآگاه چپاند و روی زمین افتاد. بلوفی که زده‌بود به یک‌باره رو شد. آن سه نفری که قبل جید به دنبال لورا وارد ساختمان شده‌بودند از پشت سر به او حمله کردند. یکی از آن‌ها نیز لورا را گرفته‌بود و یک شخص دیگری نیز به همراه‌شان گویا اسیر شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
هنری: احمق! با اینکه می‌بینی اسلحه‌ش سمت منه باز بهش ضربه میزنی؟! اگه اسلحه‌ش پر بود چی؟!
-‌ معذرت می‌خوام قربان! ما این مرد رو هم توی هتل پیدا کردیم که ادعا داره از اعضای فرقه‌ست.
هنری: به‌به! ببین کی اینجاست؟! آقای جورج ساندرلند! به‌نظر قراره کارا آسون‌تر پیش بره. الان هم دختره تو چنگمونه و هم قراره آقای ساندرلند بگه که مدال کجاست و اون رو تحویل ما بده ما هم راهمون رو می‌کشیم و میریم، کسی هم آسیبی نمی‌بینه چطوره؟ خوبه نه؟
جورج: چیزی که دنبالشی دست من نیست، علاقه‌ای هم به داشتنش ندارم اگه می‌خوای همه جای هتل رو می‌تونی برگردی.
هنری ضربه‌ای محکم به شکم جورج زد و گفت:
- قضیه اینجا تموم نمیشه، میریم طبقه آخر. مادر کاترینا احتمال میده اون مدال اونجا باشه، توی همون اتاق هَمایش.
سپس رو به افراد زیر دستش کرد و گفت: -این‌ها رو هم با خودتون بیارین مواظب باشین که فرار نکنن.
آنها به سمت طبقه آخر رهسپار می‌شوند، مکانی که در آن دامن یک بی‌گناه را به لکه‌های نفرت آلوده کردند. نفرتی که مانند دانه ‌های خاکستر از آسمان شهر می‌بارید.
جورج رو به جید کرد و گفت:
-‌ تو خوبی؟ ضربه بدی خوردی!
-‌ من خوبم! تو از اعضای فرقه هستی درسته؟
-‌ قبلاً بودم.
جید با کنایه گفت:
-‌ قبلاً؟! یعنی الان عذاب وجدان گرفتی؟ دیگه عضو فرقه نیستی؟ یعنی افراد این شهر بلدن توبه هم بکنن؟ جالبه!
-‌ یه‌جوری حرف میزنی انگار در مورد اتفاقات این شهر خبر داری.
- کم و بیش آره! ببینم این فرقه چیه؟ اصلاً هدفش چیه؟ چرا این بلا رو سر این شهر و مردمش اوردین؟
-‌ داستانش مفصله.
-‌ پس می‌شنوم.
-‌ زمانی رئیس فرقه آدم خوبی بود ولی مرگش مشکوک بود، به‌نظر به قتل رسیده‌بود. بعدش ریاست فرقه افتاد به دست مادر کاترینا و یک عده آدم تندروی مذهبی، آنها از کتاب ممنوعه استفاده کردند و می‌گفتن راه رستگاری درون اون کتاب و آیین‌های مسخره‌ش نهفته‌ است، چیز‌های که در آن اوایل می‌گفتن همش خرافات بود، حرف‌های چرت و مزخرف. یک سری افراد داخل فرقه بودند که بهشون مُبَلِغ می‌گفتند و کارشون تبلیغات آموزه‌های فرقه بود. به میان مردم می‌رفتند و کلماتی کفر‌آمیز از دهانشان جاری می‌کردند مردم رو به سمت فرقه فرامی‌خواندند.
جید: مثلا چیا می‌گفتن؟
جورج: در مورد بت پرستی می‌گفتن. همان‌طور که خداوند ما رو از گِل و سنگ آفریده و از نفسش به اون سنگ‌ها دمیده و به ماهیت ما موجودیت بخشیده ماهم می‌تونیم همین‌ کار رو برای خدا انجام بدیم ، می‌خواستن برای خدا جسمی فانی درست کنن، جسمی از جنس استخوان و گوشت و خون.
هدف اصلی فرقه آفریدن خدا بود. آنها می‌خواستن یک خدا خلق کنند، فرقه اینطور فکر می‌کرد اگه یک جسم با مراسم خاصی تقدیم پیشگاه خدا بشه خدا هم به اون جسم حُلول پیدا می‌کنه و در بین ما و به این دنیا قدم می‌ذاره.
جید: چقد مسخره. آلیسا، اون دختر بچه چه ربطی به این مسائل داشت؟!
جورج: فرقه می‌خواست دنیایی جدیدی با قوانین جدید برپا کنه، دنیایی که درونش به‌جای گناه‌کار، گناه رو مجازات می‌کردن، آنها شیطان رو هم تجلی از خود گناه می‌دانستند و فکر می‌کردن با از بین بردن گناه میتونن حتی شیطان رو هم به رستگاری برسونند. در اصل گناه ارباب شیطان بود و شیطان بنده گناه و در بند دستورات بی‌قید و شرط اربابش.
جید: آفرینش خدا، مجازات گناه بجای گناه‌کار، به رستگاری رسوندن شیطان... ، احمقانه‌ترین چیزی که تا حالا شنیدم.
جورج: همه این حرف‌ها، همه این اعتقادات، همه این اتفاقات، همشون کارِ خود شیطان بود جید! همه این مزخرفات حیله‌ای از جانب ابلیس بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
جید: منظورت چیه؟
جورج: فرقه فریب شیطان رو خورد، شیطان همه رو بازی داد و همه چیز طبق نقشه شیطان پیش رفت. شیطان راه رستگاری رو به ما نشان داد ولی ما رو به قعر تاریکی و جهنم و ایمانمون رو به قهقرا برد. ما فکر می‌کردیم داریم به سمت سعادت بالا میریم ولی در اصل داشتیم به قعر جهنم و تباهی سقوط می‌کردیم. ابلیس بدی‌ها رو به چشم ما خوب جلوه داد و فرقه رو پیرو خودش کرد و به آنها قول یک خدا داد، ولی در اصل خودش به دنبال کلید بود، کلیدی که با استفاده از اون می‌تونست وارد دنیای ما بشه، وارد این جهان و وارد این بُعد.
جید: همان‌طور که وارد این شهر شد؟ ولی چطور؟
جورج: کلید وارد شدن به این بُعد چیزی بود که فرقه به ابلیس داد. کینه و نفرت یک بی‌گناه کلید اون در بود. فرقه نمی‌دونست با سوزاندن اون دختر بیچاره داره چه لطف بزرگی در حق شیطان می‌کنه. نفرت و کینه‌ای که درون قلب اون دخترک به وجود آوردن، همان دری بود که شیطان می‌توانست از آن در وارد این بُعد بشه. همه کارها رو فرقه انجام داده‌بود فقط کافی بود شیطان از اون دخترک اجازه بگیره و اون دختر در رو به‌ روی شیطان باز کرد. اون دختر هم فریب شیطان رو خورد مثل بقیه و خیلی آدم‌های دیگه ذات پاکش رو به وعده‌های دروغین شیطان باخت.
بذر‌های کینه و نفرت یک بی گناه در جای‌جای این شهر پخش شد و نفرین و تباهی رو عاید این شهر و مردمانش کرد. نفرت و کینه مثل یک مه شدید کل شهر رو با همه مردمش در خود فرو برد هیچ جای این شهر برای هیچ‌ک.س امن باقی نماند.
در همان روز اول خیلی از گناه‌کاران به سزای اعمالشون رسیدند.
جید: ولی چطوری؟!
جورج: اون موجودات درون مه رو یادته؟
-‌ همونایی که دست نداشتند و از دهنشون ماده سیاه‌رنگ بیرون می‌ریخت؟!
-‌ آره! اونا یک زمانی آدم بودند.
-‌ چی؟!
-‌ همون مبلغ‌های فرقه. ببین گناه‌شون چه بلایی سرشون اورد؟! حالا به هرکسی که نزدیک میشن بجای حرف و سخن کفر‌آمیز، از دهنشون لجن بیرون میزنه که اگه بهت بخوره تا مغز استخونت رو می‌سوزونه.
-‌ پس اون کلیسا چی؟! مگه اونجا معصون و در امان نیست؟
- اشتباه نکن! اون مکان مثل یک تله‌ است و همه اون افراد که داخلش مثل گاو و گوسفند و خوک داخل گشتارگاه قرار دارند و فکر می‌کنند در امان هستند، در حالی که فریب شیطان رو خوردند. دیر یا زود دیواره‌های سست و نازک اونجا هم فرو میریزه و این ایمان سستشون رو هم ازشون می‌گیره و اون شیطان بعد اتمام کارش آخرین قربانی‌هاش رو هم به کام جهنم می‌فرسته و اون مردم در نهایت متوجه می‌شوند که تا به این مدت در تباهی و گمراهی به سر می‌بردن.
-‌ قضیه اون مدال چیه؟
-‌ اون مدال کلید اصلی این ماجراست و همین‌طور کلید دروازهِ دنیاهاست. با وجود این همه اتفاقات شوم هنوز دنیاها به طور کامل بهم وصل نشدن. بعد از صدای آژیر دنیاها فقط به مدت کوتاهی بهم وصل میشن اگه مدال بدست فرقه بیوفته دنیاها به طور کامل بهم وصل میشن و اون موجودات شیطانی داخلِ بُعد دیگری برا مجازات گناه‌کاران وارد دنیای ما میشن... برای همیشه... . یکی باید جلوی فرقه رو بگیره جید! یکی باید به این اتفاقات پایان بده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
*** قسمت ۱۴: در دام شیطان

میان خاکسترهای سوخته شهر، حقیقت دوباره همچون آتشی سوزان زبانه کشید و شعله‌هایش از درون خاکستر، آتشی دوباره به پا کرد.
به طبقه آخر رسیده‌بودند، جایی که در اتاق‌هایش روسای فرقه زندگی می‌کردند و مکان عیش و نوش و عیاشی‌هایشان بود. از ابتدای سالن تا انتهایش اجساد سوخته‌ای روی زمین افتاده‌بود.
جورج: این اجساد روسای فرقه هستن این عاقبت گناه‌کاران است. این بلایی‌ که این شهر سر تک‌تک آدما اورده و به‌زودی سر ما هم میاره اگه جلوش رو نگیریم.
خوب نگاه کنین به دستاورد فرقه مذهبی‌تون. آیا اینها معشیت الهی‌ست یا حَربه و حیله شیطانی؟
هنری ضربه‌ای شدید با مشت به صورت جورج زد و با حالتی پرخاشگر گفت:
-‌ به جای وراجی و کفر ورزیدن بگو اون مدال کجاست؟! تا بهت راه رستگاری رو نشون بدیم، تا ببینی تو اشتباه می‌کنی نه آیین و سنت‌های فرقه. اگر تلاش‌های ما و فرقه نبود اوضاع از این هم بدتر می‌شد، ای کافر ناسپاس!
جورج: شما این بلا رو سر این شهر اوردین و حالا خودتون رو منجیش می‌دونین؟!
هنری رو به افراد فرقه کرد و دستور داد همه اتاق‌های این طبقه رو برگردن و تاکید کرد مدال داخل یکی از این اتاق‌ها و دست یکی از سران فرقه داخل همین هتل است.
جید متوجه پرنده داخل قفس شد که مرده است جورج با اشاره‌ای به او فهماند که سکوت کند و چیزی نگوید.
هنری، جورج، جید و لورا به همراه یک سرباز دیگر به سمت آخر سالن رفتند، جایی که مراسم قربانی برگزار شده بود. نزدیکی‌های "در" جورج احساس کرد پایش را روی چیزی گذاشت، یک عروسک، خم شد و آن را برداشت و با یک حالت خاص که در نگاهش بود گفت:
-‌ این عروسک حتما برای اون دخترک بیچاره(آلیسا)ست.
سرباز او را هل داد و گوش‌زد کرد که راه بی‌افتد.
در اتاق را باز کردند. همین که وارد شدند، جید احساس درد شدیدی در سرش کرد لحظه‌ای تصاویری به صورت توهم دید "لیزا درون آتش نشسته بود و بُعد تاریک آلیسا(شیطان) به سمت لیزا قدم برمی‌داشت"
لورا دستش را روی شانه جید گذاشت و پرسید:
-‌ تو خوبی؟
جید: خوبم! من خوبم! چیزیم نیست! فقط یه لحظه یه چیز عجیبی دیدم.
جورج: مواظب باش! نذار این شهر ذهنت رو مسموم کنه.
هنری: نیومدیم اینجا برای حال و احوال پرسی بهتره بهمون بگی اون مدال کجاس؟! تو یکی از افراد بلند پایه این فرقه بودی اگه می‌دونی سریع بگو وگرنه اگه استفاده‌ای برای ما نداشته باشی یکم شرایطت برات سخت‌تر میشه.
 
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
41
337
مدال‌ها
2
جورج: اون روز رو یادمه! اون دختر بیچاره تقلا می‌کرد که نسوزونینش و تو آقای هنری با دست‌هات جوری بازوهای نحیف و لاغر دخترک رو گرفته بودی که کم مونده بشکنیش.
جورج اشاره‌ای به جایگاه قربانی کرد و ادامه داد:
-‌ دقیقا روی همین "دیگ" به سُلابَش کشیدی و اون دخترک بیچاره رو بستی تا بسوزه و بمیره. روی دیگ یه صفحه نازک از آهن گذاشتی، درون دیگ پر از مواد مذاب و گُدازه بود و اون دختر رو خوابوندی روی همون صفحه آهنی و بستیش، یادته آقای هنری؟! کودک معصومی که از نظر شما و فرقه گمراه‌تون تجلی گناه بود و باید از بین می‌رفت ولی دریغ از این‌که نفرین یک بی‌گناه همان آتش خانمان سوزی شد که این شهر و مردمان گناه‌کارش را به کام خود فرو برد.
هنری: ما نیومدیم اینجا تجدید خاطره کنیم بخوای مزخرف تحویلم بدی می‌فرستمت جهنم پیش همون شیطان. من رو فرستادن اینجا تا مدال رو گیر بیارم.
جورج: اشتباهت همین‌جاست آقای هنری! تورو فرستادن دقیقا همون‌جایی که اون (آلیسا،شیطان) ازشون خواسته‌بود، تو دقیقا الان روی تله ایستادی، زیادی از کلیسا دور شدی و پرنده‌ها زیاد نمی‌تونن توی این هوای پر گناه و مسموم داخل شهر دووم بیارن، اگه باور نمی‌کنی از همون سربازی که جلوی در گذاشتی بپرس ببین پرنده داخل قفس هنوز زندس؟
سرباز که در جریان گفتگوی آنها بود نگاهی تند و تیز به قفس انداخت، پرنده مرده بود.
جورج: بله آقای هنری! تو یک تقاص به این مکان بدهکاری. تو رو فرستادن اینجا که بدهی‌تو صاف کنی، فرقه تورو با شیطان معامله کرده.
هنری که ترس همه وجودش را فرا گرفته‌بود با حالت پرخاشگر و مضطرب فریاد زد:
-‌ خفه شو... (رو به سرباز کنار در کرد و ادامه داد)"... ما باید هر چه سریع‌تر از اینجا بریم، بعدا برمی‌گردیم دوباره همه‌جا رو می‌گردیم، به افراد بگو جمع شن راه میوفتیم.
جورج: دیگه دیره، کار از کار گذشته آقای هنری!
و صدای آژیر به گوش رسید، لحظه‌ای همه جا در ظلمت و تاریکی فرو رفت، مرز بین دنیاها بهم وصل شدند، دیوارها و سقف و همه جا تبدیل به زندان و آهن‌های قرمز و زنگ زده شده بود ولی این‌بار چند سانت از کف زمین پوشیده از خون بود، تا نصف کفششان کف سالن زمین پر از خون بود.
جورج متوجه تکان‌هایی از عروسکی که در دستش داشت شد. نگاهی به عروسک انداخت انگار عروسک جان گرفته‌بود و با تَقلّا زور می‌زد که از دست جورج رها شود، جورج دستش را باز کرد و عروسک از دستش بَروی زمین افتاد و داخل خون غلتید و فرو رفت. سپس خون‌های همان جا شروع به غَلَیان کرد انگار موجود عجیبی از داخل خون‌های به جوش آمده در حال بیدار شدن بود.
 
بالا پایین