- Aug
- 167
- 1,527
- مدالها
- 2
سمانه متعجب و مبهوت به صورت درهم رفته و خشمناک نورا نگاه میکند. رنگ رخش به قرمز بدل شده و رگ شقیقهاش مانند هر زمان دیگری که خشمگین میشود، بیرون زدهاست. سی*ن*هاش نامنظم و عمیق، بالا و پایین میرود و صدای ناجور حرکت و فشار دندانهایش بر روی هم را به وضوح میشنود.
او با دو قدم کوتاه و سریع، خود را به نزدیکی نورا میرساند. از بازوی راستش میگیرد و برای اینکه او را به خود بیاورد، تکانش میدهد. هیچ نمیداند چه چیز باعث شده او در این حد خشمگین شود. میداند که کار برادرش و آرمین کاملاً احمقانه و حتی بیشعورانه بود؛ اما این حد واکنش از سوی او که ربط چندانی به آنی نداشت، کمی غیرمنطقی و البته ترسناک بود.
- نورا... نورا ولشون کن... ارزششو ندارن.
نورا با کشیدن بازویش به عقب، دست سمانه را پس میزند. برای آخرینبار با غضب به آن دو مینگرد. سپس به سوی آنی میرود و دستش را میگیرد و او را کشانکشان بر خلاف جهت حضور آرمین و فرید، میبرد. آرمین با دیدن آن رفتار زنندهی او و بیاعتنایی نسبی که با آن مواجهه شدهبود، تلاش میکند برای آخرینبار، زهر خود را بریزد. چینی بر روی بینی شکسته و کج و معوجش میاندازد و با صدای بلند و رسا به گونهای که او بتواند بشنود، میگوید:
- خانم رو عصبانی نکنید! پاچه بگیره ول نمیکنه.
نگاهش به نورا دوختهشده که پشتش را به او کرده و بیهیچ واکنشی راهش را ادامه میدهد. دندانقروچه میکند و با تنش بیشتر و صدای بلندتری نسبت به قبل ادامه میدهد:
- بهخاطر همین اخلاقته که هیچ مردی تا الان عاشقت نشده!
اما نورا باز هیچ نمیگوید، گویی که اصلاً چیزی نشنیدهباشد، اما شنیدهبود. فقط دیگر نمیخواهد بیش از آن واکنش نشان دهد. پس همانطور که قصد داشت، در حالی که همچنان دست آنی را در دست دارد، به راهش ادامه میدهد و طول کمپ را تا زمانی که به یک چادر سرمهایرنگ برسد، میپیماید. آنی که نمیداند او چرا اینگونه او را میکِشد، تنها متعجب نگاهش کرده و مطیعانه دنبالش میکند. حتی جرأت ندارد چیزی بگوید یا بپرسد.
با رسیدن به چادر سرمهای که کنار یک درخت بلوط بلند بنا شدهاست، نورا دست آنی را رها میکند و زودتر وارد چادر میشود. تنها برادرش آنجاست که با بالاتنهی برهنه، روی تشک رنگ و رو رفتهای دراز کشیده و خوابیدهاست.
نورا بیمعطلی به طرف بقچهی نسبتاً بزرگ و پر از لباسی که گوشهی چادر، روی زیرانداز قرمزرنگ است، میرود. روی یک زانو مینشیند و درحالی که گرههای آن را به تندی میگشاید، خطاب به نیما، بلندبلند میگوید:
- پاشو نیما پاشو... تازه داره شب میشه، الان که وقت خواب نیست!
او با دو قدم کوتاه و سریع، خود را به نزدیکی نورا میرساند. از بازوی راستش میگیرد و برای اینکه او را به خود بیاورد، تکانش میدهد. هیچ نمیداند چه چیز باعث شده او در این حد خشمگین شود. میداند که کار برادرش و آرمین کاملاً احمقانه و حتی بیشعورانه بود؛ اما این حد واکنش از سوی او که ربط چندانی به آنی نداشت، کمی غیرمنطقی و البته ترسناک بود.
- نورا... نورا ولشون کن... ارزششو ندارن.
نورا با کشیدن بازویش به عقب، دست سمانه را پس میزند. برای آخرینبار با غضب به آن دو مینگرد. سپس به سوی آنی میرود و دستش را میگیرد و او را کشانکشان بر خلاف جهت حضور آرمین و فرید، میبرد. آرمین با دیدن آن رفتار زنندهی او و بیاعتنایی نسبی که با آن مواجهه شدهبود، تلاش میکند برای آخرینبار، زهر خود را بریزد. چینی بر روی بینی شکسته و کج و معوجش میاندازد و با صدای بلند و رسا به گونهای که او بتواند بشنود، میگوید:
- خانم رو عصبانی نکنید! پاچه بگیره ول نمیکنه.
نگاهش به نورا دوختهشده که پشتش را به او کرده و بیهیچ واکنشی راهش را ادامه میدهد. دندانقروچه میکند و با تنش بیشتر و صدای بلندتری نسبت به قبل ادامه میدهد:
- بهخاطر همین اخلاقته که هیچ مردی تا الان عاشقت نشده!
اما نورا باز هیچ نمیگوید، گویی که اصلاً چیزی نشنیدهباشد، اما شنیدهبود. فقط دیگر نمیخواهد بیش از آن واکنش نشان دهد. پس همانطور که قصد داشت، در حالی که همچنان دست آنی را در دست دارد، به راهش ادامه میدهد و طول کمپ را تا زمانی که به یک چادر سرمهایرنگ برسد، میپیماید. آنی که نمیداند او چرا اینگونه او را میکِشد، تنها متعجب نگاهش کرده و مطیعانه دنبالش میکند. حتی جرأت ندارد چیزی بگوید یا بپرسد.
با رسیدن به چادر سرمهای که کنار یک درخت بلوط بلند بنا شدهاست، نورا دست آنی را رها میکند و زودتر وارد چادر میشود. تنها برادرش آنجاست که با بالاتنهی برهنه، روی تشک رنگ و رو رفتهای دراز کشیده و خوابیدهاست.
نورا بیمعطلی به طرف بقچهی نسبتاً بزرگ و پر از لباسی که گوشهی چادر، روی زیرانداز قرمزرنگ است، میرود. روی یک زانو مینشیند و درحالی که گرههای آن را به تندی میگشاید، خطاب به نیما، بلندبلند میگوید:
- پاشو نیما پاشو... تازه داره شب میشه، الان که وقت خواب نیست!