جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,035 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
مفلوک شدگان.png
نام رمان: مفلوک‌شدگان
نویسنده: آرزو هاشمی
ژانر: تریلر، ترسناک، علمی_تخیلی
عضو گپ: 4.(s.o.w)
خلاصه:

اینجا آینده است. آینده‌‌ای آن‌سوتر از پیشرفت‌های چشمگیر علمی، اعم از پزشکی، هوش‌مصنوعی و... . اینجا آینده‌ای پس از یک دگرگونی عظیم در جهان انسان‌هاست که زندگی آرام تک‌تک آنها را دستخوش تغییراتی می‌کند؛ زندگی متمدنانه‌ی آنها را تبدیل به نبرد وحشیانه‌ای برای بقا می‌کند. اینجا آن‌سوی ۲۰۳۶ است... .
مقدمه:
خون گرم، پیشانی سردش را در بر گرفته‌است. درحالی که خون مانند آب روان، از پیشانی‌اش می‌لغزد و تا چانه‌اش جریان می‌یابد، صورتش را قلقلک می‌دهد. با حالت گُنگی دست بلند می‌کند و روی زخم پیشانی‌اش می‌گذارد. وقتی چشم باز می‌کند، هجمه‌ی عظیمی از غبار، چشمانش را می‌آزارد. ساختمان‌ها همگی فرو ریخته‌اند. مردمانی را می‌بیند که درحال فرار از مردمانی دیگر‌ند. چرا؟ چه شده؟ نمی‌تواند چیزی بشنود. تنها می‌تواند تشخیص دهد که فریاد می‌کشند و طلب کمک می‌کنند.

 
آخرین ویرایش:

سایدآ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
185
436
مدال‌ها
2
04DA43DE-83B6-4D85-8CDD-3911A7DB5B46.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فصل اول:چیزی در شُرُف وقوع است

(سال 2036 میلادی - منطقه‌ی 98، تهران)
 نوازش دستی را روی پیشانی‌اش احساس می‌کند؛ دستی نرم، اما سرد. به سختی که چشم باز می‌کند، دلارا، همسرش را می‌بیند. نور آفتاب از پنجره‌ای که دو متر آن‌سو تر از تخت‌خواب است به داخل اتاق می‌تابد و بر چهره‌ی پرمهر او برخورد می‌کند. دارد چیزی می‌گوید؛ اما او نمی‌شنود. سر برمی‌گرداند و به دنبال چیزی، دستش را روی میز کنار تخت‌خواب می‌کِشد. وقتی آن دستگاه سرد و فلزی را احساس کرد، برش می‌دارد. قسمت ته‌گرد آن را که حالتی مانند حسگر دارد و به رنگ مشکیِ زغالی است، روی لاله‌ی گوشش تنظیم می‌کند و تسمه‌ی چرمی و آبی‌رنگش را روی عقبه‌ی گوشش می‌گذارد و انتهای میخی‌شکل آن پشت گوشش قرار می‌دهد. حالا به وضوح می‌شنود که دلارا با لحن گرم و دلنشینی می‌گوید:
- پاشو دیگه... برای امروز داره دیرمون میشه. یادت نرفته که وقت دکتر داری؟
سخنش که پایان می‌یابد، لبخند می‌زند. لبخندش به زیبایی همیشگی است؛ اما مدام به گردن ظریف و گیسوان طلاییِ خود دست می‌کشد و کمی عصبی به نظر می‌رسد. با آنکه بیش از 35 سال دارد، اما واقعاً شبیه به دختران 23 ساله است؛ زیبا، سرزنده و جوان. درواقع، با وجود فاصله سنی کم آن زن و شوهر، دیگران همیشه آن دو را با پدر و دختر اشتباه می‌گیرند.
کامران نیم‌خیز از جا برمی‌خیزد و کش و قوسی به کمرش می‌دهد. سپس به ساعت کنار تخت‌خواب نگاه می‌کند؛ ساعت از هشت و نیم گذشته‌است. با نوک انگشتانش، دو چشمش را ماساژ می‌دهد و با صدای بَم و دورگه‌ای که هنوز خواب‌آلود است، می‌گوید:
- صبحانه آماده‌ست؟
- البته که آماده‌ست... زود دست و صورتت رو بشور و بیا.
دلارا از روی تخت‌خواب بلند می‌شود. کمی خم می‌شود تا شوهرش را ببوسد. سپس با همان لبخند ملیح و گرمش اتاق را ترک می‌کند. درب کرمی‌رنگ اتاق را پشت سرش نمی‌بندد؛ بلکه آن را نیمه باز رها می‌کند. راهرو را تا رسیدن به پلکان چوبی، می‌پیماید و تا طی کردن شانزده پله به طبقه‌ی پایین و رسیدن به آشپزخانه، راهش را ادامه می‌دهد.
شبنم، دختر یازده سالۀشان روی صندلی آشپزخانه نشسته و مشغول خوردن صبحانه است. یونیفرم آجری‌رنگ مدرسه‌اش را به تن دارد و عینک ته استکانی‌اش را به چشم زده است. با دیدن مادرش، سر بلند می‌کند. گوش تیز می‌کند و می‌پرسد:
- بابا پا شد؟
مادرش با تکان دادن سر، جواب مثبت می‌دهد. او دوباره با صدایی آرام‌تر می‌پرسد:
- بهش گفتی؟
دلارا به اُپنی که کنار میز غذاخوری و شبنم است، تکیه می‌دهد و در انتظار آماده شدن نان‌های تُست، چشم به تُستر روی اُپن می‌دوزد. بی‌آنکه چشم از تُستر بگیرد، جواب می‌دهد:
- چرا خودت ازش نمی‌پرسی؟ اون باباته. غیر از اینه عزیزم؟
شبنم با حالتی ناامیدانه اخم می‌کند و نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. زیرلب می‌گوید:«خیلی بدجنسی!» دلارا نگاهش را به سوی او برمی‌گرداند. با دیدن قیافه‌ی مأیوسش که او را بانمک‌تر کرده‌است، به خنده می‌افتد. نزدیکش می‌شود تا لپ تپلش را بِکِشد.
- انقدر ناراحت نشو عزیزکم. باهاش حرف زدم. اجازه داد امشب با دوستات باشی، ولی از این به بعد خودت باید خواسته‌هات رو بهش بگی، فهمیدی؟
صورت شبنم با شنیدن آن حرف‌ها از زبان مادرش، به یک‌باره گشوده می‌شود و لبخند بزرگی بر پهنای صورتش می‌نشیند که چال‌گونه‌اش را به وضوح، نمایان می‌کند. با خوشحالی صندلی را عقب می‌کشد که صدای جیغی روی سطح زمین سرامیکی ایجاد می‌کند. از روی صندلی سُر می‌خورد و با برداشتن یک قدم بلند، مادرش را بغل می‌کند. هیجان‌زده و شادمان فریاد می‌زند:
- مامان خودمی، عاشقتم!
دلارا می‌خندد و خود محکم‌تر او را در آغوشش می‌فشرد.
شبنم برخلاف بدن خوش‌فرم و زیبایی ظاهری مادرش، تپل، چاق و قدکوتاه است. موهای خرمایی کوتاه، چشمان درشت قهوه‌ای، بینی کوچک، صورت گرد و پوست سبزه دارد. بیشتر ویژگی‌های ظاهری‌اش به پدرش رفته‌است؛ اما در اخلاق و مَنِش، همه‌چیز را از مادر به ارث برده‌است. هرکسی این نظر را در دو یا سومین هم‌صحبتی با خانوادۀشان می‌توانست داشته‌باشد.
همان حین، کامران، حوله به دست وارد آشپزخانه می‌شود. پشت میز غذاخوری می‌ایستد. نگاهی متعجب به آن‌دو می‌اندازد و با لحنی سرد و خشک می‌پرسد:
- چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
با حضور کامران، شبنم به سرعت از مادرش جدا می‌شود. در حالی که آخرین لقمه‌ی کره و مربا را در دست دارد و کوله‌ی مدرسه‌اش را از زیر میز برمی‌دارد و به طرف در خروجی خانه می‌رود، رو به او می‌گوید:
- چیز خاصی نیست. من رفتم. خداحافظ مامان، بابا... .
پس از رفتن او، کامران جلو می‌آید و روی صندلی که شبنم چندی پیش روی آن نشسته‌بود، می‌نشیند. به همسرش که در حال آماده کردن نان تُست است، می‌نگرد. با همان لحن خشک می‌پرسد:
- چی داشتین می‌گفتین؟
- اوه، اون رو میگی؟ درباره‌ی شب‌نشینیِ امشبش با دوستاش حرف میزد. اینکه اجازه دادی بره یا نه؟
نان‌های تُست برشته شده را داخل ظرف چینی، روی میز می‌گذارد و خود رو‌به‌روی کامران می‌نشیند. ادامه می‌دهد:
- می‌دونی چیه؟ به نظرم باید این شکاف بزرگ بین خودت و شبنم رو از بین ببری. اون خیلی وابسته‌ی منه و به همون اندازه از تو دوری می‌کنه. بهم بگو هر روز چند کلمه باهم حرف می‌زنین؟ به زور سه‌تا جمله در روز میشه. این فاجعه‌ست! تو باباشی و به نظرم این مسئولیت توئه که این فاصله‌ی بین خودتون رو کمتر کنی. این‌طور فکر نمی‌کنی؟
کامران، درحالی که چای سیاه را هورت می‌کشد، با دقت به حرف‌های او گوش می‌دهد؛ هرچند که ظاهرش این‌گونه به نظر نمی‌رسد. مثل همیشه صورتش اخمو و درهم است. لحظه‌ای بعد، استکان چای را روی میز می‌گذارد و دستش را درون موهای جوگندمی‌اش فرو می‌برد. با نگاهی مظلومانه و لحنی آرام می گوید:
- عزیزم، مجبوری اول صبحمون رو این‌طوری شروع کنی؟ با انتقاد و سرزنش؟
دلارا سرش را کمی کج می‌کند. لبخند شیرینی می‌زند و با لحن کودکانه‌ی جواب می‌دهد:
- منو ببخشید همسرم! اشتباه بزرگی در حق شما کردم. شما بزرگوارید، اما من این جسارت رو کردم که ناراحتتون کنم!
کامران پس از تلاش ناموفقش برای کنترل خود در برابر او به خنده می‌افتد.
- به جای این شیطنت‌ها، سریع صبحانه‌ت رو بخور که دیر شده.
- چشم، قربان.
دلارا دستش را دراز می‌کند و یک نان تُست برشته از داخل ظرف چینی برمی‌دارد. در حالی که رویش کره و مربای آلبالو می‌مالد، با لحن عادی‌اش ادامه می‌دهد:
- ولی باز هم نظرم همونه. باید با دخترت مهربون‌تر برخورد کنی. وگرنه ممکنه حسرتش تا مدت‌ها به دل خودت بمونه.
کامران به او می‌نگرد؛ اما چیزی نمی‌گوید و هر دو در سکوت، مشغول خوردن صبحانۀشان می‌شوند.
یک ساعت بعد، آنها داخل بیمارستانِ «داکتربیزنِس» نشسته‌اند و منتظرند تا نوبتشان برسد. دقایقی پس از رسیدن شماره‌یویزیتشان، وارد اتاق دکتر شفیعی، متخصص مغز و اعصاب می‌شوند. داخل اتاق، همه‌چیز تماماً به رنگ سفید است. دستیار دکتر که ربات پیشرفته‌ی این روزهاست، با آن‌ها سلام و احوال‌پرسی می‌کند و به داخل راهنمایی‌شان می‌کند.
با دکتر شفیعی نیز که پشت میزکارش نشسته‌است، سلام و احوال‌پرسی می‌کنند و مقابل او، روی صندلی می‌نشینند. دکتر شفیعی می‌پرسد:
- آقای دشتی، شما توی همایش هفته‌ی پیش حضور داشتین؟
- بله، بودم.
- خیلی هم عالیه! پس سریع میرم سر اصل مطلب... همون‌طور که گفته شد، بیمارستان ما اولین طرح بازگردانی شنوایی به افراد ناشنوا در ایران رو به عهده گرفته. این یکی از بروزترین عمل‌های دنیاست که از آمریکای شمالی استارت خورد. چون شما از اولین افرادی هستین که برای چنین روزی رزروی داشتین، باهاتون تماس گرفته شد. خب؟ حاضرین جزو اولین نفراتی باشین که این عمل رو انجام میدن؟
دلارا با تمام شدن حرف‌های دکتر، بی‌درنگ می‌پرسد:
- می‌تونم بپرسم احتمال موفقیت این عمل چقدره؟
دکتر لبخند می‌زند و دستی به سبیل پروفسوریش می‌کشد.
- نگران نباشید. احتمال موفقیت کامل، ۹۸ درصده. دو درصد باقی مونده هم در حدی بوده که فقط نیمی از شنوایی بیمار برگشته. درکل، نیازی به نگرانی نیست. هیچ‌چیز نمی‌تونه سلامت کلی بیمار رو به خطر بندازه.
کامران با انگشت به سمعک‌ آبی_مشکی روی گوشش اشاره می‌کند و می‌پرسد:
- پس یعنی بعد از عمل نیازی به استفاده از این‌ها نیست؟
- قطعاً نه. بهتون قول میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران سر تکان می‌دهد. لبخند محو و خشکی بر روی لبانش نقش بسته‌است. سر برمی‌گرداند و به دلارا نگاه می‌کند. دلارا که از قبل با لبخندی گرم به او نگاه می‌کرد، هنگامی که با یکدیگر چشم‌درچشم می‌شوند، لبخندش بزرگ‌تر می‌شود.
پس از آنکه کارهای مربوط به روز عمل و کارهای دیگر را در بیمارستان انجام دادند، هر یک جلوی درب بیمارستان از یکدیگر جدا می‌شوند. دلارا مدتی پس از جدا شدن، به طرف محل کارش در آرایشگاه راه می‌افتد و کامران نیز برای یک ملاقات کاری به شرکتش می‌رود.
***
شب هنگام، وقتی که ساعت ۹:۱۰ شب است، کامران از شرکت، باز می‌گردد. زنگ در خانه را که می‌زند، به ثانیه نکشیده، دلارا در را باز می‌کند. لبخند بر لب دارد و چشمانش برق می‌زند. کیف کار او را از دستش می‌قاپد و راه را برای ورود او به خانه باز می‌کند. خانه را بوی دل‌پذیری پُر کرده‌ است؛ بوی انواع غذاهای سنتی ایرانی! پس از سلام و احوال‌پرسی، کامران برای شستن دست و صورتش به سرویس‌بهداشتی که کنار راه‌پله است، می‌رود و دلارا در آشپزخانه، به انتظار او می‌ایستد.
چند دقیقه بعد، کامران با لباس‌های راحتی از طبقه‌ی بالا پایین می‌آید. با ورودش به آشپزخانه، با میزی که با سلیقه و مهارت از انواع غذاهای مورد علاقۀشان تزئین شده‌است مواجه می‌شود. خشکش می‌زند. دلارا سابقه‌ی چنین کارهایی را داشت، اما این‌بار افراط کرده‌‌است. یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با نگاهی که مانند همیشه در آن سوءظن دیده‌می‌شود، می‌پرسد:
- دلارا؟ این همه غذا برای چیه؟ آخرین بار یازده سال پیش بود که همچین کاری انجام دادی.
دلارا با چهره ای هیجان زده و صدایی لرزان می‌گوید:
- دقیقاً؛ و اون روز چه روزی بود؟
- روزی نبود که خبر دادی شبنم رو حامله‌‌ای؟
دلارا نگاه معناداری به او می‌کند و این نگاه تا بیش از نیم ثانیه ادامه پیدا می‌کند. در این لحظات، هر دو در سکوت به یکدیگر چشم می‌دوزند. ناگهان، کامران با چشمانی گرد شده و دهانی باز و حیرت‌زده می‌پرسد:
- حامله‌ای؟
دلارا به سرعت سر تکان می‌دهد. کامران از جا می‌جهد و در یک گام به دلارا نزدیک می شود و او را به آغوش می‌گیرد. یک دقیقه پس از آن، او را از خود جدا می‌کند. دلارا با خنده می‌گوید:
- سیزده هفته‌اشه؛ پسره!... امروز بعد از اینکه از هم جدا شدیم، دوباره برگشتم بیمارستان و سونوگرافی دادم. اونجا فهمیدم. نمی‌خواستم تا وقتی جنسیتش رو نفهمیدم بهت بگم.
- اگه الان سیزده هفته‌اش باشه، یعنی تا اواخر مارس سال دیگه به دنیا میاد، نه؟
دلارا به علامت مثبت سر تکان می‌دهد. او هرگز کامران را به آن خوشحالی ندیده بود. با شنیدن «پسر» بودن فرزند جدیدشان، حتی بیش از زمانی که دلارا، شبنم را باردار بود، خوشحال شد.
پس از آن، آنها بااشتهای فراوان، مشغول خوردن شامشان می‌شوند. پس از آن تا نیمه‌های شب با یکدیگر درباره‌ی اسم فرزندشان و خیلی چیزهای دیگر صحبت می‌کنند. ساعت دوازده و نیم شب بود که بعد از یک روز طولانی به تخت‌خواب می‌روند و ادامه‌ی روزشان را در رویایشان می‌بینند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
ساعت از دو و نیم شب گذشته‌‌است. بسیاری از مردم در تخت‌خواب‌هایشان خوابیده‌اند؛ اما همچنان چند نفر از آنها هستند که روزشان به تازگی شروع شده‌‌باشد.
پنج دختربچه که در اتاقکی، زیر پارچه‌ی سفیدرنگی، گردِ هم نشسته‌اند. وسط آنها یک تخته‌ی احضار روح و یک شمع نیمه‌روشن قرار دارد. شبنم سر بلند می‌کند و رو به دوستانش با لحنی جدی و آرام می‌گوید:
- دوباره امتحان کنیم؟
یکی از دختران که دقیقاً مقابل او نشسته و بور و سبز چشم است، با لحنی اعتراض‌گونه، اما آرام می‌گوید:
- از سر شب همش داریم این کار رو می‌کنیم؛ اما فایده‌ای نداشته که... می‌تونم قسم بخورم بیش از بیست باره از سر شب داریم احضار روح می‌کنیم و تا الان هیچی‌به‌هیچی.
شبنم کمی صدایش را بلندتر از قبل می‌کند و می‌گوید:
- اما مشکلش چیه؟ داره بهمون خوش می‌گذره.
یکی از دختران که سبزه و ریزاندام است میان بحثشان می‌پرد.
- «مبینا» راست میگه. دیگه خسته شدیم. گرسنه هم هستیم. پاشیم بریم یه چیزی بخوریم و بعدش هم بخوابیم.
شبنم دوباره مخالفت می‌کند.
- اما این‌طوری که حال نمیده.
- فردا باید بریم مدرسه شبنم. نمی‌تونیم زیاد بیدار بمونیم. به‌جاش فردا صبح می‌تونیم پنج‌تایی باهم بریم مدرسه.
شبنم آهی از سر ناامیدی می‌کشد. دخترها پارچه‌ی سفید را کنار می‌زنند و از جا بلند می‌شوند. با کنار رفتن پارچه، شبنم دید مستقیمی به پنجره و فضای بیرون آن پیدا می‌کند. همه‌جا تاریک است. درست مانند اتاقی که در آن هستند. تنها چیزی که شب تاریک بیرون را روشن می‌کند، نور چراغ عابر است؛ هیچ‌کسی در خیابان به چشم نمی‌خورد. با شروع تازه‌ی پاییز، برگ‌های سبز و زرد، روی شاخه‌های درختان، کنار یکدیگر نشسته‌اند و وزش نسیم سرد پاییزی‌، هر از گاهی چندتای آن‌ها را از تنه‌ی درخت می‌کَنَد.
او نگاهش را از منظره‌ی بیرون می‌گیرد و از جا بلند می‌شود. قبل از آنکه دختران بتوانند اتاق را ترک کنند، با لرزش سطحیِ زمین که اتفاق می‌افتد و خانه را می‌لرزاند، روی زمین می‌افتند. دو نفر از آن‌ها جیغ خفیفی می‌زنند. شبنم با پهلو به میز کشویی که مجاور پنجره است، برخورد می‌کند. پهلویش به شدت درد می‌گیرد و از دردی که به پهلویش فشار آورده‌است، لب‌هایش را به هم می‌فشرد و حلقه‌ی اشک در چشمانش جمع می‌شود. زمین‌لرزه به سرعت پایان می‌یابد؛ اما پیش از آنکه کسی بتواند حرفی بزند یا کاری کند، صدایی آزاردهنده با بلندی وحشتناکی، پرده‌ی گوش‌هایشان را به حد انفجار می‌کشاند. آن فرکانس نامعلوم به قدری دردناک است که تا یک دقیقه‌ی تمام، همان‌طور گوش‌هایشان را می‌چسبند و با چشمانی بسته و دندان‌هایی که به یکدیگر سابیده می‌شوند، بی‌حرکت، سرجایشان می‌نشینند.
پس از یک دقیقه همه‌چیز تمام می‌شود. دختر ریزاندام و سبزه‌پوست، دستش را از روی گوشش بر می‌دارد و با مطمئن شدن از اتمام این آزردگی به دوستانش می‌نگرد. یکی‌یکی به آنها نزدیک می‌شود و با تکان دادنشان، آنها را هوشیار می‌کند. دختری که از همه‌ی آن‌ها قدبلندتر است، درحالی که بدنش می‌لرزد، رو به آنها می‌پرسد:
- این دیگه چی بود؟ مورمورم شد!
دوستانش نیز با اشاره‌ی سر، حرفش را تصدیق می‌کنند. دخترک ریزاندام و سبزه‌پوست دهان باز می‌کند که چیزی بگوید؛ اما قبل از آنکه کلمه‌ای از دهانش خارج شود، همگی با صدای مهیبی از خارج از اتاقشان مواجه می‌شوند. صدایی مانند جیغ و ناله و حتی صدای خراش و چنگی که به دیوار و وسایل چوبی می‌خورد. همه در شوک و وحشت فرو می‌روند. اینها صدای آقا و خانم «ایثاری»، پدر و مادر مبینا است.
آنها از ترس تا پنج دقیقه‌ی دیگر حرکتی نمی‌کنند و در اتاق باقی می‌مانند؛ اما پس از آن نیز صداها قطع نمی‌شود. سرانجام، با صدای شکسته شدن چیزی مانند در، مبینا طاقتش را از دست می‌دهد. او با گام‌های بلندش به در اتاق نزدیک می‌شود و دست‌گیره‌ی در را پایین می‌کشد. پیش از آنکه دوستانش بتوانند او را متوقف کنند، در باز می‌شود؛ اما به محض باز شدن در اتاق، پدر و مادر مبینا با صداها و حرکاتی ترسناک وارد اتاق می‌شوند و روی او می‌افتند. با وحشی‌گری تمام، بر بدن کوچک او چنگ و دندان می‌زنند. به سرعت خون از سی*ن*ه و گردن او به جریان می‌افتد. مبینا فریاد می‌زند و می‌گرید و غیر از آن قادر به هیچ کار دیگری نیست و در دست والدینش ذره‌ذره جان می‌دهد. اما هیچ‌یک از دوستانش کاری از دستشان بر نمی‌آید. دختران با وحشت‌زدگی و ناباوری به صحنه‌ی مقابلشان، خیره نگاه می‌کنند. می‌لرزند و قلبشان به تندی می‌زند. حتی توان گریه یا هر حرکت اضافی را ندارند. نمی‌توانند آنچه را که می‌بینند باور کنند.
لحظه‌ای بعد که صدای فریادهای مبینا با مرگش قطع می‌شود، آقای ایثاری سر بلند می‌کند و به آنها می‌نگرد. دختران می‌توانند مردمک چشمانش را که سفید است، در تاریکی اتاق تشخیص بدهند. همچنین آثار باقی مانده‌ی خون دخترش، مبینا نیز دورتادور دهانش به چشم می‌خورد. او سریعاً از جا می‌جهد و به طرف شبنم یورش می‌برد. از دو بازویش محکم می‌چسبد و دهانش را به گردن او نزدیک می‌کند. شبنم که با برخورد بازویش به دستان سرد آقای ایثاری به خود می‌آید، با فریاد و گریه و تکان دادن دستش سعی می‌کند که او را از خود دور کند. لحظات نفس‌گیری به این شکل برای شبنم می‌گذرد. ناگهان، پیش از آنکه آن موجود بتواند به درستی گوشت بازویش را به دندان بکشد، زمین به شدت می‌لرزد و همه‌چیز فرو می‌ریزد. پس از آن دیگر کسی چیزی نمی‌فهمد و همه‌چیز با خاک یکسان می‌شود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
با لرزش زمین، چشم باز می‌کند. هوا تاریک است و تنها نوری که از بیرون به داخل می‌تابد، نور مهتاب است. لحاف را کمی کنار می‌زند. دست دراز می‌کند و صفحه‌ی گوشی‌اش که کنار تخت است را روشن می‌کند. صفحه‌ی پرنور گوشی که به چشمش برخورد می‎‌کند، کمی او را آزار می‌دهد. لحظه‌ای بعد که چشمش به نور عادت کرد، به صفحه‌ی آن نگاه می‌کند و ساعت را می‌بیند. چیزی به سه صبح نمانده است. گوشی را خاموش می‌کند و کنار می‌گذارد. کمی در جایش تکان می‌خورد و بر می‌گردد؛ اما در کمال تعجب دلارا را در جایش نمی‌بیند. برخلاف خود او، خواب دلارا همیشه سنگین بود و کمتر سابقه داشت که نصفه‌شب بلند شود. دلشوره به دلش می‌افتد. حالا که دلارا دوباره حامله شده‌است، نگرانی‌هایش نسبت به او نیز دوباره شروع شده‌است.
نیم‌خیز از جا بلند می‌شود تا از تخت‌خواب بیرون بیاید. اما با دیدن دلارا که روبه‌رویش، پشت به او ایستاده‌است، لحظه‌ای درنگ می‌کند. انگار به دیوار زل زده‌است. بی‌هیچ حرکتی ایستاده و تنها انگشتان دو دستش هستند که به صورت موج‌وار تکان می‌خورند.
کامران لحاف را کنار می‌کشد و از تخت بلند می‌شود. یکی از سمعک‌هایش را از روی میز عسلی کنار تخت‌خواب برمی‌دارد و روی گوشش تنظیم می‌کند. اما با شنیدن اولین صدای آزاردهنده که سرش را تا مرز انفجار می‌برد، سمعک را از گوشش در می‌آورد و به دیوار پرت می‌کند. تا چند ثانیه مغزش درد می‌گیرد و چشمانش تار می‌بیند. پس از حدود نیم ثانیه که حالش بهتر می‌شود، سر بلند می‌کند و به جایی که همسرش بود، می‌نگرد؛ اما آنجا نیست. در تاریکی شب که حالا چشمانش به آن عادت کرده است، برای جست‌وجوی دلارا، چشم می‌چرخاند. لحظه‌ای بعد با دیدن او که گوشه‌ی دیوار، کنار در ایستاده است، نفسش را به آسودگی بیرون می‌دهد؛ اما این آسودگی لحظه‌ای طول نمی‌کشد که دوباره چهره‌اش درهم می‌رود و نگران می‌شود.
دلارا در ده سانتی‌متری دیوار ایستاده است و در هر سه ثانیه یک‌بار سرش را به دیوار می‌کوبد؛ بسیار محکم. به‌طوری که رد خون بر روی دیوار جا مانده است. کامران بی‌درنگ قدمی به سمتش برمی‌دارد و نامش را صدا می‌زند. ناگهان دلارا سر بر می‌گرداند. برگشتن او همانا و توقف کامران همان. او گویی دیگر او نبود. چشمانش کاملاً باز است. اما مردمک چشمانش به سفیدی می‌زند. وسط پیشانی‌اش زخم شده و خون از دو طرف صورتش به پایین جریان دارد. از گوش‌هایش نیز خون می‌چکد.
قبل از آنکه کامران توانایی هرگونه فکر یا عکس‌العملی را داشته‌باشد، دلارا که حالا خودش نیست به طرفش حمله‌ور می‌شود. او را روی زمین پرت می‌کند و روی سی*ن*ه‌اش خیمه می‌زند. با حالت وحشیانه‌ای دستانش را بالا می‌برد و صداهایی از خود در می‌آورد که مانند به حیوانات درنده است. گاه در تلاش برای خفه کردنش، دو دستش را دور گلوی کامران حلقه می‌کند و گاه با ناخن‌هایش به او چنگ می‌زند. دقایق طولانی، کامران تلاش در آرام کردن او دارد و در عین‌حال باید از خودش هم در برابر رفتارهای تکانشی او محافظت کند. در میان آن درگیری، جای زخم سطحی روی گونه‌ی چپ و بازویش ایجاد می‌شود که دلارا باعثش بود. در نهایت، تلاش‌های او برای آرام کردن دلارا، نافرجام می‌ماند و در یک چشم بر هم زنی، همه‌چیز فرو می‌ریزد؛ همه‌چیز رو به سیاهی می‌رود!
***
خون گرم، پیشانی سردش را در بر گرفته‌است. درحالی که خون مانند آب روان، از پیشانی‌اش می‌لغزد و تا چانه‌اش جریان می‌یابد، صورتش را قلقلک می‌دهد. با حالت گُنگی دست بلند می‌کند و روی زخم پیشانی‌اش می‌گذارد. وقتی چشم باز می‌کند، هجمه‌ی عظیمی از غبار، چشمانش را می‌آزارد. ساختمان‌ها همگی فرو ریخته‌اند. مردمانی را می‌بیند که درحال فرار از مردمانی دیگر‌ند. چرا؟ چه شده؟ نمی‌تواند چیزی بشنود. تنها می‌تواند تشخیص دهد که فریاد می‌کشند و طلب کمک می‌کنند. وقتی نگاهش را از مردم می‌گیرد و سر برمی‌گرداند، جسم بی‌جان دلارا را می‌بیند؛ دقیقاً کنار او دراز کشیده‌است. غبار، صورتش را احاطه کرده و باد، موهای بلوند و لَختش را در هوا می‌رقصاند. به وضوح، شئ سنگینی، محکم بر سرش اصابت کرده‌بود. به‌طوری که اجزای درونی مغزش دیده می‌شود.
در آن لحظه نمی‌داند باید چیکار کند. باید از شدت انزجار بالا بیاورد؟ باید همسرش را به آغوش بگیرد و بگریَد؟ یا باید مانند دیگر مردم فرار کند؟ ذهنش خاموش است و پیش از هر واکنشی به آنچه می‌بیند، چشمانش بسته و در رویایی دیگر فرو می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
***
(نه ماه بعد_سال 2037 میلادی)
(منطقه‌ی 101، تهران)
توده‌ی غبار عظیمی، با سقوط برجک آهنی، فضا را در بر می‌گیرد. همچنان‌که هوا گرم است، با برخاستن غبار به هوا، گرم‌تر نیز می‌شود. دیگر حتی جای نفس کشیدن باقی نمانده‌‌است. مردان کارگر که هر کدام به اندازه‌ی ماشین‌های سنگین هستند؛ بینی و دهان خود را با پارچه‌های رنگ‌ و رو رفته‌ای پوشانده‌اند. بالاتنه‌شان برهنه و در دست هرکدام یک بیل یا کلنگ به چشم می‌خورد. دیوار بزرگ و خاکستری‌رنگ پناهگاهِ با ارتفاع ده متری، دورتادور محوطه‌ی دانشگاه تهران کشیده شده‌است. دیگر از آن ورودی زیبا نشانی نمانده و تعداد زیادی از برجک‌های نظامی و بی‌روح در کناره‌های دیوار، خودنمایی می‌کنند. تنها جای خالی یک برجک به چشم می‌خورد که به اندازه‌ هفت متر بین دو دیوار فاصله انداخته‌است.
مردی بلندقد، چهارشانه و طاس با رکابی سفید و سیگار نصفه‌ای که گوشه‌ی لب دارد، کنار شکاف دیوار ایستاده و به کارگران دستور می‌دهد. هر از گاهی نیز به‌خاطر گرد و غبار سرفه می‌کند. اما دست از حرف زدن و دستور دادن نمی‌کشد. چند دسته از کارگران به تندی کار می‌کنند و با بیل‌هایشان به جان سیمان و شن‌هایی که دیگر کارگران می‌آورند، افتاده‌اند. ناگهان یکی از نگهبانان از برجکی که در هفتاد متریشان است، فریاد می‌زند:
- چهار وحشی و یه جهش‌یافته در ساعت دو به این سمت میان.
کارگران با شنیدن اعلامیه، لحظه‌ای سر جایشان خشکشان می‌زند. اما طولی نمی‌کشد که دوباره دست به کار می‌شوند و این‌بار سریع‌تر از پیش دست می‌جنبانند. هنگامی که کارگران مشغول کارند، یک دسته‌ی پنج‌تایی از مردانی که لباس نظامی پوشیده و اسلحه‌های بزرگی در دست دارند، به سرعت از پلکان بالا می‌روند و روی برجکی که اعلامیه از آن شنیده شده‌بود، در موقعیت‌هایشان قرار می‌گیرند. سه‌تای آنها زانو می‌زنند و سلاح‌هایشان را بالا می‌گیرند و دو سرباز دیگر، ایستاده هدف می‌گیرند. پس از آنها، مردی میان‌سال با درجه‌هایی بالاتر، وارد برجک می‌شود. مرد صورت آفتاب‌سوخته، بالاتنه‌ی بزرگ، موهای کوتاه و اخم‌هایی درهم رفته دارد. در حالی که از بالا به همه‌جا نظارت دارد، سر تکان می‌دهد و خطاب به سربازان می‌گوید:
- هنوز نه.
چهار وحشی با سر و صورت پاره‌پاره و تماماً خونین و یک گرگ جهش‌یافته به سرعت از میان باقی‌مانده‌های تخته‌سنگ‌ها و خرابه‌ها می‌دوند و به طرف دیوار می‌آیند. گرگ جهش‌یافته‌ به طول تقریباً یک و نیم متر و قد دو متر، با سرعت بیشتری نسبت به وحشی‌ها به طرف آنان می‌دود و در فاصله‌ی سی متری دیوار قرار دارد. با نزدیک شدن هر چه بیشتر جهش‌یافته، فرمانده فریاد می‌زند:
- گروه اول، شلیک کنید... .
با فرمانی که آمد، سه سربازی که به زانو نشسته‌اند، شروع به شلیک می‌کنند. اما تیر هیچ‌کدام به گرگ برخورد نمی‌کند. حتی اگر گلوله‌ای اصابت می‌کرد، برای گرگ جهش‌یافته با نیش پشه تفاوتی نداشت و او پرسرعت‌تر از پیش به راهش ادامه می‌دهد. فرمانده فریاد می‌زند:
- احمق‌ها! چند بار بگم به سرش شلیک کنید؟ بعد یک‌سال هنوز نفهمیدین؟
سربازان بی‌خبر از خطر مقابلشان، دهان کجی می‌کنند و در دلشان به او ناسزا می‌گویند. ناگهان در عرض ده ثانیه جهش‌یافته به دیوار می‌رسد و به بدنه‌ی آن چنگ می‌زند. کم‌کم از دیوار بالا می‌آید و سربازان با متوجه شدن این موضوع، لرزه‌ای به تنشان می‌افتد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فرمانده دوباره فریاد می‌زند:
- شلیک کنید.
اما سربازان ترسیده‌اند. فرمانده «ارجمند» با دیدن وضعیت آنها، به سرعت دست به کار می‌شود و اسلحه‌ی اولین سربازی که در نزدیکی‌اش ایستاده را می‌گیرد؛ اما دیر بود. جهش‌یافته، با جهشی بلند، از لبه‌ی دیوار بالا می‌آید و روی اولین سربازی که می‌افتد، صورتش را با آرواره‌های تنومندش می‌دَرَد و خون به صورت سرباز جوانی که از وحشت روی زمین افتاده‌است، می‌پاشد. سرباز، توانایی هیچ‌گونه حرکتی ندارد. وحشت‌زده می‌لرزد و تنها به خورده شدن دوستش می‌نگرد. ناگهان جهش‌یافته سر بالا می‌آورد و به او نگاه می‌کند. با دیدن چشم آبی‌رنگ و بی‌احساس گرگ جهش‌یافته، قلبش به تندی می‌تپد و بی‌آنکه بدانند، خود را خیس می‌کند.
گرگ خم می‌شود تا به‌سمت طعمه بعدی‌اش یورش ببرد که ناگهان تیزی به چشمش فرو می‌رود. گرگ عربده‌ی وحشتناکی می‌کشد که تن و بدن همه‌ی پناهنده‌هایی که داخل پناهگاه‌اند، می‌لرزد. سپس روی زمین می‌افتد و به سرعت می‌میرد. فرمانده ارجمند که چاقو را داخل چشم او فرو کرده‌بود، نفس‌نفس می‌زند و در حالی که دست به پهلو ایستاده‌است، سرش را بالا گرفته و به وحشی‌هایی که مسیرشان را به طرف محل شکاف دیوار و کارگران تغییر داده‌بودند، نگاه می‌کند. سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- یه مُرده واسه امروز بسه. پاشید و اسلحه دست بگیرید، قبل از این‌که تلفات بیشتری بدیم.
سپس به سربازان وحشت‌زده می‌نگرد. با انگشت به سرش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
- فقط سرشون رو هدف بگیرید. گلوله هم هدر ندید.
سربازان همگی به خط می‌ایستند و اطاعت می‌کنند. سپس اسلحه‌هایشان را به دست می‌گیرند و پس از هدف‌گیری، شلیک می‌کنند.
پس از گذشت سه ساعت، هنگامی که سربازان وحشی‌ها را کشته‌اند و کارگران دیوار را تا نصفه بازسازی کرده‌اند، حال دیگر چیزی به غروب خورشید باقی نمانده‌است. آسمان به رنگ ارغوانی در آمده و نسیم ملایم و خنکی شروع به وزیدن می‌کند. تنها چند روز تا پایان بهار مانده و تابستان به زودی آغاز می‌شود. هر چند که از دو ماه پیش، تابستان با گرمای شدیدی آغاز شده‌بود. از نه ماه پیش که همه‌چیز با یک شب نحس، دگرگون شد، مواد شیمیایی که از نیرگاه‌های هسته‌ای آزاد شده‌بود، هوا را آلوده و نامناسب کرد؛ اما به گفته‌ی کارشناسان دولتی داخل پناهگاه، تا چند سال دیگر همه‌چیز به حالت سابق خود بازخواهد گشت.
در غذاخوریِ «برادران» که تقریباٌ در مرکز پناهگاه است و ساختمان و سردر زیبایی نسبت به دیگر ساختمان‌های داخل پناهگاه دارد، مردان و کارگران خسته و زخمی، آنجا مشغول استراحت و خوردن و نوشیدن هستند. روی صندلی‌های چوبی داخل غذاخوری نشسته‌اند و با یکدیگر صحبت می‌کنند.
صاحب غذاخوری مردی بلندقد، لاغر و طاس با سبیل تاب‌دار و پوست قرمز است. بیشتر مردم داخل پناهگاه او را به عنوان «سام» می‌شناسند. او در حالی که پشت میز پیشخوان روی صندلی‌اش لم داده‌است و تند و تند از بطری آب سر می‌کشد، با چهار مرد که مقابلش روی صندلی نشسته‌اند و جلوی هر کدام یک لیوان بزرگ نوشیدنی است، صحبت می‌کند. یک مرد که بزرگ‌هیکل و طاس است، یکی که لاغر و بور است، دیگری که سبزه‌پوست است و آخری که سرباز نظامی با موهای کوتاه و چهره‌ای خام و جوان است. سرباز با حالتی عصبی و اخم‌های درهم، لب تر می‌کند:
- به وضع دیوار چندان امیدی نیست. امروز نریزه، چند روز دیگه حتما می‌ریزه. باید امروز تکلیفمون رو روشن کنیم.
مرد بزرگ‌هیکل رو به او می‌گوید:
- از چی حرف می‌زنی پسر؟
- از چی حرف می‌زنم؟ آه، باید هم ندونید از چی حرف می‌زنم. شما چیزی که من امروز دیدم رو ندیدین. اگه دیده بودین همتون قالب تهی می‌کردین و الان به جای یه جا نشستن، نقشه‌ی فرار از این خراب‌شده رو می‌کشیدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
- کمی فکر کن بچه... آخه چرا باید اینجا رو ول کنیم و بریم. اون بیرون، نیم ساعت طول نمی‌کشه که همه‌مون ساقط میشیم.
- ما که تاحالا اون بیرون نبودیم؛ شاید اونجا اوضاع جور دیگه‌ای باشه.
- نمی‌تونه که باشه. ما همین الان هم تحت محافظت دولتیم که اوضاعمون اینه. وای به حالمون که بخوایم از اینجا بیرون بریم.
- اما... .
همان حین مرد سبزه‌پوست که کنارش، بین سرباز و مرد بزرگ‌هیکل و طاس نشسته‌است، میان حرفش می‌پرد و با حالتی تهاجمی و غضبناک می‌گوید:
- هدفت از این حرف‌ها چیه؟ چی توی اون کله‌ات داری؟
- می‌خوام جون خودم و خانواده‌ام رو نجات بدم. شما هم باید همین کار رو کنید. بهش فکر نکردین؟ باید قبل از سقوط دیوار و بو کشیدن وحشی‌ها و جهش‌یافته‌ها اینجا رو ترک کنیم. وگرنه ما هم با دیگران قربانی یک‌جا موندن میشیم.
مرد بور و لاغری که دو میز آن طرف‌تر نشسته است می‌گوید:
- دولت اجازه‌ی این کار رو نمیده.
سرباز پوزخند می‌زند.
- کی به اجازه‌ی دولت اهمیت میده؟ قبل از پایان دنیا هم کلی قوانین سخت‌گیرانه وجود داشت. اما در مقابل، قانون‌شکن‌هایی هم وجود داشتن.
مرد سبزه‌پوست صورتش قرمز می‌شود و با لحنی اعتراض‌گونه می‌غرد:
- به‌خاطر آدم‌هایی مثل شماست که هیچ‌وقت یه نفس راحت نکشیدیم. قبلاً قانون‌شکنی؛ الان قانون‌شکنی. پس کی مثل آدم زندگی می‌کنین؟
- تو به فکر زن و بچه‌هات نیستی، شاهین؟ تا همین الان هم دو نفر از عزیزات رو از دست دادی. حماقتت بوده که باعث چنین اتفاقی شده. حداقل می‌تونی این‌طوری جون باقی خانواده‌ات رو نجات بدی.
- شما متوجه نیستین. بحث، بحثِ بقا نیست؛ بحث انسانیته! اگه قرار باشه کسی بره، همه‌ی خانوارها همگی باهم میرن. نه اینکه با کلی خودخواهی فقط بخوایم زندگی خودمون رو نجات بدیم.
او از جا بلند می‌شود و دستش را روی میز می‌کوبد. آرام به صحبتش اضافه می‌کند:
- هیچ‌کدوم حق ندارید پاتون رو از داخل دیوار بذارید بیرون.
سپس ته‌مانده‌ی آبجویش را از لیوان سر می‌کشد و آنها را ترک می‌کند و سریعاً از غذاخوری خارج می‌شود. مرد لاغر و بور پس از آن‌که او رفت، رو به جمعشان می‌گوید:
- این ما رو به سربازها لو نده؟
سام پس از مدت طولانی، آخرین قطره‌ی آب داخل بطری را قورت می‌دهد. با حالتی اندیشمندانه، جواب می‌دهد:
- احمق شدی؟ معلومه که این کار رو می‌کنه.
رنگ از رخ سرباز جوان می‌پرد.
- پس باید چیکار کنیم؟
- از اول نباید جلوش حرفی می‌زدی.
سرباز با شنیدن حرف او پوزخند می‌زند و صورتش را به او نزدیک‌تر می‌کند.
- یعنی تو هم باهام موافقی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین