فصل اول:چیزی در شُرُف وقوع است
(سال 2036 میلادی - منطقهی 98، تهران)
نوازش دستی را روی پیشانیاش احساس میکند؛ دستی نرم، اما سرد. به سختی که چشم باز میکند، دلارا، همسرش را میبیند. نور آفتاب از پنجرهای که دو متر آنسو تر از تختخواب است به داخل اتاق میتابد و بر چهرهی پرمهر او برخورد میکند. دارد چیزی میگوید؛ اما او نمیشنود. سر برمیگرداند و به دنبال چیزی، دستش را روی میز کنار تختخواب میکِشد. وقتی آن دستگاه سرد و فلزی را احساس کرد، برش میدارد. قسمت تهگرد آن را که حالتی مانند حسگر دارد و به رنگ مشکیِ زغالی است، روی لالهی گوشش تنظیم میکند و تسمهی چرمی و آبیرنگش را روی عقبهی گوشش میگذارد و انتهای میخیشکل آن پشت گوشش قرار میدهد. حالا به وضوح میشنود که دلارا با لحن گرم و دلنشینی میگوید:
- پاشو دیگه... برای امروز داره دیرمون میشه. یادت نرفته که وقت دکتر داری؟
سخنش که پایان مییابد، لبخند میزند. لبخندش به زیبایی همیشگی است؛ اما مدام به گردن ظریف و گیسوان طلاییِ خود دست میکشد و کمی عصبی به نظر میرسد. با آنکه بیش از 35 سال دارد، اما واقعاً شبیه به دختران 23 ساله است؛ زیبا، سرزنده و جوان. درواقع، با وجود فاصله سنی کم آن زن و شوهر، دیگران همیشه آن دو را با پدر و دختر اشتباه میگیرند.
کامران نیمخیز از جا برمیخیزد و کش و قوسی به کمرش میدهد. سپس به ساعت کنار تختخواب نگاه میکند؛ ساعت از هشت و نیم گذشتهاست. با نوک انگشتانش، دو چشمش را ماساژ میدهد و با صدای بَم و دورگهای که هنوز خوابآلود است، میگوید:
- صبحانه آمادهست؟
- البته که آمادهست... زود دست و صورتت رو بشور و بیا.
دلارا از روی تختخواب بلند میشود. کمی خم میشود تا شوهرش را ببوسد. سپس با همان لبخند ملیح و گرمش اتاق را ترک میکند. درب کرمیرنگ اتاق را پشت سرش نمیبندد؛ بلکه آن را نیمه باز رها میکند. راهرو را تا رسیدن به پلکان چوبی، میپیماید و تا طی کردن شانزده پله به طبقهی پایین و رسیدن به آشپزخانه، راهش را ادامه میدهد.
شبنم، دختر یازده سالۀشان روی صندلی آشپزخانه نشسته و مشغول خوردن صبحانه است. یونیفرم آجریرنگ مدرسهاش را به تن دارد و عینک ته استکانیاش را به چشم زده است. با دیدن مادرش، سر بلند میکند. گوش تیز میکند و میپرسد:
- بابا پا شد؟
مادرش با تکان دادن سر، جواب مثبت میدهد. او دوباره با صدایی آرامتر میپرسد:
- بهش گفتی؟
دلارا به اُپنی که کنار میز غذاخوری و شبنم است، تکیه میدهد و در انتظار آماده شدن نانهای تُست، چشم به تُستر روی اُپن میدوزد. بیآنکه چشم از تُستر بگیرد، جواب میدهد:
- چرا خودت ازش نمیپرسی؟ اون باباته. غیر از اینه عزیزم؟
شبنم با حالتی ناامیدانه اخم میکند و نفسش را به تندی بیرون میدهد. زیرلب میگوید:«خیلی بدجنسی!» دلارا نگاهش را به سوی او برمیگرداند. با دیدن قیافهی مأیوسش که او را بانمکتر کردهاست، به خنده میافتد. نزدیکش میشود تا لپ تپلش را بِکِشد.
- انقدر ناراحت نشو عزیزکم. باهاش حرف زدم. اجازه داد امشب با دوستات باشی، ولی از این به بعد خودت باید خواستههات رو بهش بگی، فهمیدی؟
صورت شبنم با شنیدن آن حرفها از زبان مادرش، به یکباره گشوده میشود و لبخند بزرگی بر پهنای صورتش مینشیند که چالگونهاش را به وضوح، نمایان میکند. با خوشحالی صندلی را عقب میکشد که صدای جیغی روی سطح زمین سرامیکی ایجاد میکند. از روی صندلی سُر میخورد و با برداشتن یک قدم بلند، مادرش را بغل میکند. هیجانزده و شادمان فریاد میزند:
- مامان خودمی، عاشقتم!
دلارا میخندد و خود محکمتر او را در آغوشش میفشرد.
شبنم برخلاف بدن خوشفرم و زیبایی ظاهری مادرش، تپل، چاق و قدکوتاه است. موهای خرمایی کوتاه، چشمان درشت قهوهای، بینی کوچک، صورت گرد و پوست سبزه دارد. بیشتر ویژگیهای ظاهریاش به پدرش رفتهاست؛ اما در اخلاق و مَنِش، همهچیز را از مادر به ارث بردهاست. هرکسی این نظر را در دو یا سومین همصحبتی با خانوادۀشان میتوانست داشتهباشد.
همان حین، کامران، حوله به دست وارد آشپزخانه میشود. پشت میز غذاخوری میایستد. نگاهی متعجب به آندو میاندازد و با لحنی سرد و خشک میپرسد:
- چیزی شده؟